علیرضا (۲)

1401/07/14

...قسمت قبل

(چند کلمه با عزیزانی که این صفحه را باز کرده اند:
این یک داستان طولانی با جزئیات و توضیحات زیاد و درون مایه** “گی”** است و همگام با خط داستانی مجموعه داستان های دنباله دار “راهروها” با روایت هومن و “گالری چهره نو” با روایت باراد، نوشته شده است.
هر کدام از این سه مجموعه و هر کدام از قسمت های آنها هویت داستانی مستقل خود را دارند، یعنی برای خواندن آن قسمت، الزامی به دنبال کردن قسمت های قبلی ندارید.
اصولا این داستان ها نوشته شده تا با پرداختن به جزئیات زیاد در داستان ترافیک ذهنیم رو کم کنم. سبک نگارش من، **پرداختن فوق العاده زیاد (تاکید میکنم: فوق العاده زیاد) **به جزئیات و نگارش طولانی هست. حالا اگر دوست دارید بخونید. ضمنا علامت"+" در این نوشته، متعلق به راوی داستان، علیرضا، است.)

خیلی سخت به زندگی عادی برگشتم.
اون روز صبح، وقتی از اون خونه بیرون زدم فقط تونستم تا سر خیابون برم. احساس میکردم با هر قدمی که برمیدارم سوراخم باز و بسته میشه…به شدت دل میزد. اسنپ گرفتم و رفتم خونه… خدا رو شکر هیچکس نبود!
وقتی رفتم دستشویی و سوراخمو توی آینه دیدم ترسیدم… به وضوح پارگی و بیرون زدگی گوشت مقعدم رو میدیدم. خونریزی داشت… حتی نمیتونستم سوراخم رو جمع کنم. خیلی باز بود. اومدم بیرون و به پهلو روی تخت دراز کشیدم. این زخم قطعا مراقبت پزشکی ای بیشتر از یه پمادی که باراد بهم داده رو میخواست.
توی گوگل سرچ کردم: “درمان پارگی مقعد” و فهمیدم باید به جراح عمومی مراجعه کنم. دوباره توی گوگل سرچ زدم : “جراح عمومی آقا” و توی اولین صفحه، آدرس اولین اسمی رو که دیدم برداشتم و عصر رفتم سراغش.
مطب کیپ تا کیپ پر بود! با زیرمیزی دادن به منشی و کلی منت و دو ساعت روی پا ایستادن (چون نمیتونستم بشینم) فرستادم تو. دکتر مرد مسن خیلی مهربونی بود.
-خب پسرم بفرما بشین. مشکلت چیه؟
+آآآ… من نمیتونم بشینم.
-چرا؟
+من… خب… دیشب، شب بدی رو گذروندم.
دکتر مکث کرد، از پشت میزش بلند شد: برو شلوارت رو دربیار و روی تخت به حالت سجده باسنت رو بیرون بده.
کاری که گفت رو کردم. وقتی دستش رو روی باسنم گذاشت و لمبرام رو باز کرد چنان دردم گرفت که یهو پریدم بالا! معاینم کرد.
-تموم شد بیا پایین…دستتو بده به من…
رفت پشت میزش نشست و چهرش بسیار متاسف شد:
-پسرم چجوری این اتفاق برات افتاده؟
سرم رو پایین انداختم و زمین رو نگاه کردم. چیزی نداشتم که بگم. صداش رو خیلی پایین آورد:
-بهت تجاوز شده؟
+نمیتونم بگم تجاوز بوده همونطور که نمیتونم بگم تجاوز نبوده…
سرش رو تکون داد: به هر حال شما دچار پارگی شدید مقعدی شدی.
+باید چیکار کنم؟
-آسیب دیدگیت شدیدتر از اونیه که با داروی موضعی برطرف بشه… متاسفانه باید برات بخیه بزنم و یه دوره آنتی بیوتیک و دو تا پماد هم مینویسم. از دو هفته دیگه هم بیا برای لیزر درمانی.

از اون روز یک ماه گذشته… و توی این یک ماه اتفاقات هم کم نبوده:
اولا: چک رو دادم به مامان، جواب سوالاشم ندادم و به سختی بابا رو از خونه انداختیم بیرون. حتی دیگه تو روی بابا نگاه هم نکردم.
دوما: هیچ حرفی از پولی که باراد، باعث و بانی این بدبختیم، بهم داده بود به کسی نزدم و حتی نمیخواستم دست به یه ریالش بزنم. برام تحقیرآمیز بود. بی پیانو بودن رو ترجیح میدادم!
سوما: افسردگی گرفتم!

باراد سه روز بعد از اون شب بهم زنگ زد. جمعه صبح بود. شمارش رو سیو نکرده بودم و وقتی صداش رو شنیدم بخیه کونم تیر کشید! حالمو پرسید و گفت شب برم پیشش… میگفت توی این سه روز به یادم بوده و براش خاصم! میخواد سوگولیش باشم و دلش میخواد امشب منو ببینه و تضمین میده که اگه شب برم پیشش اذیت نشم. بهش گفتم حتما میام و وقتی تلفن رو قطع کردم، سیم کارتمو سوزوندم و فرداش خطم رو عوض کردم. به هیچ وجه نمیخواستم ببینمش… به هیچ وجه.
واقعا پیش خودش فکر میکرد اون وحشیگری با یه پماد هیدروکورتیزون برطرف میشه؟ یادمه پماد رو که نشون دکتر دادم، گفت کورتون التهاب رو میگیره ولی شما بخیه لازم داری!

اون روز صبح، وقتی از اون خونه ی لعنتی بیرون زدم مطمئن بودم که عاشق باراد شدم… ولی بعد از گذشت چند روز، بعد از اینکه دکتر بهم گفت این حجم از آسیب دیدگی رو باید حسابی جدی بگیرم، بعد از اینکه شب ها با کابوس خنده های فرهود و تلمبه های وحشیانه باراد بیدار شدم، بعد از اینکه با هر بار دستشویی بزرگ رفتن، درد و خونریزی امونم رو برید و مثل بچه ها به خودم پیچیدم و گریه کردم، فهمیدم که فقط توی تنهایی و ترس اون لحظه، توی اون خونه دنبال یه سپر میگشتم و برای همینم احساس کردم به باراد علاقه دارم. این نتیجه رو به کمک دکتر روانشناسی که رفته بودم پیشش گرفتم. یه دوره دارو و چندین جلسه تراپی، بالاخره کم کم داره منو به زندگی عادی برمیگردونه.
حالا توی اون رستوران توی زعفرانیه، یک شب درمیون نوازندگی میکنم. تنها! رفیقم افشین رو قبول نکردن! خب درآمدم که واقعا خوبه… حقوق خوب و انعام های فوق خوب!
و میرسیم به دلیل اصلی افسردگیم: عاشق یه پسر خوشتیپ شدم!
الان دیگه مطمئنم که به پسرا علاقه دارم تا دخترا.
چیزی که از دوره دبیرستان انکارش میکردم. اون موقعا توی کف یکی از همکلاسیام بودم. اسمش حسام بود. خیلی سعی کردم و البته بهش هم نزدیک شدم ولی متوجه شدم که کلا به دخترا علاقه داره. بعدش دیگه کلا به انکار افتادم و دوست دختر گرفتم و بمال بمال!
هلیا خوشگل بود. ولی فقط وقتی برام ساک میزد تحریک میشدم! سینه های قشنگ و اناریش، کس صورتی کوچولوش، موهای بلند و صافش… هیچ کدوم منو تحریک نمیکرد… فقط با مالیدن و لیسیدن سوراخ کونش ارضا میشدم و البته هیچ وقت هم به بیشتر از لاپایی اجازه نداد. بعد قبول شدن تو دانشگاه و به هم خوردن وضع مالی بابام دیگه کات کردیم.
ولی…
اون شب توی بغل باراد متوجه شدم که جایی برای انکار نیست. من قفسه سینه تخت رو میخوام نه سینه های برجسته دخترا رو…
البته باراد ابدا گزینه انتخابی من نیست. من رابطه عاشقانه و محترمانه میخوام نه وحشی گری و شکنجه!
یک ماه بعد از اون شب کذایی، موقع نوازندگی تو رستوران یه پسری رو میدیدم که به شدت مورد احترام کادر رستوران بود و چند بار بعد از اتمام قطعه هام برام لایک میداد. رئیس رستوران جوری جلوش خم میشد که انگار اون رئیسه نه این!
بیشترِ شبای هفته رو میومد. کم کم داشت سوراخم خوب میشد ولی بازم تنها چیزی که نمیخواستم سکس بود! اما… به شدت دلم میخواست اون پسر منو بغل کنه.
تنها چیزی که از اون شب نحس برام توی خیالاتم مونده بود لحظات محدودی بود که باراد بهم محبت میکرد. چیزی که همیشه انکارش میکردم رو باراد بهم داد: اینکه یه پسر بهم علاقه پیدا کنه و منو ببوسه!
با دست کشیدنش روی چشمام، بوسیدن مکرر لبام، بغل کردنم… و اون لحظه توی وان و نگاهش به لبام… اما تمام این لحظات رو دیگه نمیخواستم با باراد تجربه کنم. الان تموم اون لحظات رو با این پسری که حتی نمیدونم اسمش چیه توی ذهنم شبیه سازی میکردم.
معمولا پیراهن سفید میپوشید و آستیناش رو بالا میزد، پوست سفید و چشمای درشت مشکیش دل منو میلرزوند…
شبایی که میومد سنگ تموم میذاشتم!! فقط از دور بهش نگاه میکردم. یه میز جدا داشت و حتی در شلوغ ترین شبای رستوران هم کسی بلندش نمیکرد. معمولا یه سالاد، یه قهوه، یا یه دسر روی میزش بود و سرش با آیپدش گرم… گارسونا مثل پروانه دورش میگشتن! کاش میتونستم بغلش کنم… مهربونی توی صورتش بود و اغلب از دور برام سر تکون میداد و یا لایک میفرستاد. ولی هیچ حرفی بینمون رد و بدل نمیشد.
یه شب وسط یه قطعه بودم که یهو تو رستوران همهمه شد. انقدر همه از روی صندلی بلند شدن و ایستادن و شلوغ کردن که نظرم به سمتی که اشاره میکردن جلب شد.
نه…این که نیم رخ زانیاره… بدون هیچ اختیاری، پیانو رو ول کردم و به سمت در دیگه ی رستوران دویدم!
موبایلم، نت هام و کیف پولم رو جا گذاشتم. از پنجره که نگاه کردم دیدم هر سه تاشون وسط رستوران ایستادن… باراد… وای این باراده… موهای مشکی و پرپشتش… بازوهای درشتش… همون بازوهایی که سرم رو گرفته بودن… و البته لبخندی که روی صورتشه… دورشون به شدت شلوغ بود. به نکبت خودمو به خونه رسوندم.
شبش از شدت استرس خوابم نمیبرد… استرس اینکه “اگه” باراد منو میدید چی میشد؟؟ پیچونده بودمش! حتما تیکه پارم میکرد… بنابراین حتی اگه کارمم از دست میدادم مهم نبود!
فردا صبحش با هزار جور بهونه و غرولند رئیس رستوران و اولتیماتوم و اینکه جریمت یه هفته هر شب اومدنه، هم وسایلمو پس گرفتم هم کارمو… ولی…
ولی دیدن باراد حالم رو به هم ریخت… فقط دوباره همون لحظات یادم میومد: حرکت دستاش روی صورتم… خوردن و مکیدن لبام… بوسیدن چشمام… اون لحظه توی وان توی بغلش… و همینا کافی بود تا سر از مطب دکتر روانشناسم دربیارم!
آمپول آرامبخشی که بهم زد واقعا کارساز بود.

-تو داری به یک تصویر ذهنی از آینده ای که “اگر” باراد تو رو دیده بود چی میشد، پر و بال میدی.
+آقای دکتر… من میدونم که پوستم رو میکَند…
-به من نگاه کن علیرضا… (مکث) بهم بگو: آیا باراد تو رو دید؟
+نه.
-آیا زانیار و فرهود تو رو دیدن؟
+نه.
-آیا مطمئنی؟
+بله.

  • پس بیا توی دنیای واقعیت. (مکث) موقعی که افکار منفی به سراغت میان، اینا رو به خودت یادآوری کن. به خودت کمک کن. افکارت رو کنترل کن و نذار رها بشن.
    +دوستش دارم… من دوستش دارم… وگرنه اینجوری به هم نمیریختم…
    -نداری. تو توی شوک یک رابطه مضر فرو رفتی و احساساتت نسبت به گرایش جنسیت و باراد دچار فروپاشی شدن… فروپاشی احساسی یه واکنش کاملا نرمال به وارد شدن اضطراب و استرس بیش از اندازه به بدنه. توی این مرحله همیشه تناقضات احساسی کنترل نشده وجود داره و اینجاست که اهمیت روان درمانی خودشو نشون میده. جلسات روان درمانی بهت کمک کرده که احساساتت رو دوباره بهبود بدی و این دوگانگی ای که شما الان دچارشی جزئی از مسیر درمانته و به خاطر آسیبی بوده که رفتار متناقض باراد در حین اون رابطه ی خشن، بهت وارد کرده.
    +نمیدونم.
    -به من جواب بده علیرضا جان… (مکث) دوست داری باراد رو ببینی؟
    +نه!
    -موقعی که به باراد فکر میکنی اولین حسی که دچارش میشی چیه؟
    +تحقیر و درد.
  • روابطی که تحقیر و درد دارن موجب تحریک جنسی و ارضای تو میشن؟
    +به هیچ وجه.
    بله…به هیج وجه… توی همون شب لعنتی، من فقط وقتی ارضا شدم که باراد داشت لبامو میخورد و بهم محبت میکرد…
    دکتر لبخند زد: اساسا هنرمندان و کلا کسانی که روحیه لطیف هنری دارن خیلی بیشتر در معرض آسیب های سنگین احساسی هستن. ببین علیرضا جان، من توی تمام جلسات تراپی تو متوجه یک موضوع شدم. اینکه گرایش گی، همیشه برای تو تابو بوده و از بعد از حسام فقط انکارش میکردی. برای خودت دلیل می آوردی که نه! من گی نیستم! گی بده! سرکوبش کردی و موقعی باهاش مواجه شدی که براش آماده نبودی! نمیدونستی که “انکار” به هیچ وجه و در مورد هیچ چیزی راه برخورد مناسب با “افکار” انسان نیست.
    +از نظر شما گی پذیرفته شدست؟
    -ما در مورد تو و اشتباهی به نام "انکار"حرف میزنیم. وظیفه من به آرامش رسوندن افکار توئه و نه قضاوت تو. برای همین من دکتر روانشناسم.
    +انکار…؟
    -بله انکار… در مورد تو انکار تنها باعث شد خودت، خط قرمزات، علایقت و نقاط تحریکت در همخوابی با همجنست رو نشناسی. (مکث کرد) شما در مرحله بهبودی هستی. این مرحله رو بپذیر و افکارت رو مدیریت کن. این جزئی از درمانته. تو میخوای که حالت خوب بشه، برای همینم شوک دیدار دوباره باراد رو در کمتر از 24 ساعت با من درمیون گذاشتی. خوشحالم که به خودت کمک میکنی!

وقتی از مطب بیرون اومدم دیدم حق با دکتره… من توی دوره نوجوونیم و حتی بعدش بارها وسوسه شدم که با خودم ور برم! تو حموم، شبا موقع خواب… ولی خودم خودمو دعوا میکردم، جلوی خودم می ایستادم و این اجازه رو نمیدادم. حنی برای خودم ممنوع کرده بودم که خودمو لخت توی آینه ببینم، چون به شدت تحریک میشدم که با خودم ور برم!
من به جای اینکه برای خودم توی خود گرایش گی، خط قرمز و چهارچوب تعریف کنم، خود گرایش گی رو به عنوان خط قرمز تعریف کرده بودم!
من، علیرضا، طبیعت جنسی و شخصیم رو نپذیرفته بودم… اما چرا؟ به خاطر ترس از قضاوت خانواده؟ به خاطر ترس از قضاوت جامعه؟ به خاطر انگ هرزگی؟ اما چطور به جایی رسید که به خاطر خانوادم و محافظت از ساغر، به خاطر بی غیرتی بابا، به خاطر جامعه ای که شوهر کردن دختر رو، ولو به زور میپذیره، این رابطه رو پذیرفتم!
اون شب من با باراد فقط فهمیدم: رابطه محترمانه و عاشقانه میخوام و از سکس خشن متنفرم… اون شب کذایی، تجربه گرانقیمت و البته بهای سنگینی بود که بابت عدم شناختم از خودم و ظلم “انکاری” که به خودم روا کرده بودم پرداخت کردم. تجربه ای که بهم فهموند دوره انکار تموم شده و باید بپذیرم که گرایش جنسیم گی هست و برای خودم خط قرمزهایی در دل خودِ گرایش گی بذارم!

ظهر با همین افکار جلوی در خونه افشین رسیدم. اثر آمپول آرامبخشی که دکتر بهم زده بود هنوز توی بدنم بود. یه حالت لَختی و سرخوشی داشتم. ساکت روی مبل خونه افشین نشسته بودم.
-بالاخره میگی چته یا نه؟
+افشین نمیتونم حرف بزنم. تو صمیمی ترین دوستمی ولی خواهش میکنم درک کن نمیخوام حرف بزنم.
-مربوط به اون پسرست؟ نکنه اونم عین حسامه؟
+نه مربوط به اون نیست.
افشین از گرایش جنسیم خبر داره… در حقیقت اون بود که بعد از دیدن حال و روز خرابم مجبورم کرد برم پیش روانشناس و باهام کلی حرف زد. البته قضیه اون شب لعنتی رو نمیدونه.
+افشین… من مشروب میخوام.
-باشه برات میارم ولی کم بخور. مست بشی نمیتونی امشب اجرا داشته باشیا!!
+نه حله!
ولی نبود! حل نبود… حالا چیکار کنم؟ با یه بدن آسیب دیده و روانی آسیب دیده تر!
فقط بوسیدن باراد توی ذهنم بود، ولی نه باراد… اون پسره… میشه منو اونجوری ببوسی؟ میشه منو نوازش کنی؟ ولی میشه حداقل فعلا رو سکس نکنیم؟ میشه الان فقط محبتت رو به من بدی؟ بذار دکمه هات رو باز کنم… بهم بگو دوستم داری… روبه روم بایست و بذار وقتی توی صورتت نگاه میکنم دکمه هات رو باز کنم… چرا انقدر تکونم میدی؟؟؟؟ چرا اسممو داد میزنی؟ یواش تر!
-علیرضا؟ علیرضااااا؟ پسر پاشو! ساعت هفته! مگه نباید 8 رستوران باشی؟

ها؟ رستوران؟ امشب شاید بیاد…
+افشین به نظرت امشب براش چه آهنگی بزنم؟ سونات مهتاب بتهوون رو هر وقت میزنم لایک میده!
-بتهوون؟؟؟ پسر تو ببین امشب میتونی اصلا رو پاهات وایستی؟ چرا انقدر خوردی؟؟ اینطوری فایده نداره!
دستمو گرفت و منو کشون کشون برد تو حموم… آب سرد رو که روم باز کرد زدم زیر گریه!
+چراااااااا؟
-چی چرا علی؟ چته پسر؟ پاشو جمع کن خودتو!
+لعنتی تو چرا باید وان داشته باشی؟
-وان؟ تو الان داری به خاطر اینکه من توی حمومم وان دارم گریه میکنی؟
منو تو حموم ول کرد و با یه لیوان شربت عسل برگشت. سرم رو بین بازوهاش گرفت:
-بخور علی…بخور اذیت نکن…
+چرااااا؟
-درد و چرا! این دفعه دیگه چی چرا؟
+چرا باید سرم رو بگیری بین بازوهات؟
-چراااا؟
+تو چته افشین؟
-خدا چرااااا…!! این چیه دادی به من به عنوان رفیق؟؟!!
خلاصه تا میتونست به من زنجبیل و عسل و آب خوروند! اما خب کارش هم تقریبا جواب داد. از مستی برام فقط یه ته مونده و سرگیجش موند. بهم لباس داد و تقریبا ساعت 9 رسیدم رستوران!
اونه هاش!! دستشو بالا برد و برام سر تکون داد. سونات مهتاب بتهوون؟ بزنم برات؟ من این قطعه رو حفظم… مگه میشه یه پیانیست سونات مهتاب بتهوون رو حفظ نباشه؟ چشمام رو ماساژ دادم و دوباره نگاش کردم. دستشو پایین آورد و با تعجب دوباره نگام کرد. پشت پیانو نشستم. سرم گیج میرفت… فقط شروع کردم به زدن… انگشتام روی کلاویه ها حرکت میکرد ولی صدای باراد توی گوشم بود: چشمات چقدر قشنگن!
از من دور شو باراد… نه من نمیخوامت… کاش اون شب تو رستوران ندیده بودمت…
قطعه که تموم شد سرم رو بالا آوردم، کوش؟ پس کجاست که بهم لایک بده؟ چشم هام رو دوباره ماساژ دادم، داشتم گردن میکشیدم پیداش کنم که دستی روی شونم نشست.
-حالت خوبه؟
اینه هاش! وای چقدر صداش قشنگه! دستتو از روی شونم برندار! از این پایین که به صورتش نگاه میک…ن…م… راستی من از پایین به صورت باراد هم نگاه کردم… اون موقع که براش ساک زدم… بعدش ازم لب گرفت… کنار خودش درازم کرد… لبامو میخورد… توام میخوری؟؟ میشه لبامو بخوری؟؟؟ بغلم میکنی؟ سرم گیج میره… چشمامو بستم. سرش رو آورد دم گوشم:
-مستی؟
این داره از نزدیک تو صورتم نگاه میکنه!!! داره به لبام نگاه میکنه… راستی باراد هم توی وان به لبام نگاه کرد… همون موقع که تو بغلش نشسته بودم! باراد؟ نه نه…!
+آاااام…نه…من خوبم.
ایستادم. قدم تقریبا تا ابروهاش بود… بگی نگی یه پیشونی کوتاه ترم. به خدا که ورزشکاره! هیکلو نیگا! سرشو تکون داد:
-بیا… برات قهوه گرفتم. بخور بعد ادامه بده. راستی این که میزنی اسمش چیه؟
+سونات مهتاب بتهوون.
-خیلی زیباست.
+چشماتون زیبا میبینه… اصلا شما زیبایی.
با اخم مکث کرد و ابروهاشو توی هم کشید… یهو زد زیر خنده:
-میگم مطمئنی مست نیستی؟
+نه.
-نه؟
+بله.
-بله؟
+با منید؟!!
خندید و سرش رو تکون داد و رفت. بوی ادوکلنش هنوز توی بینیم بود… مثل بوی قفسه سینه باراد؟ نه… نه… باراد نه… باراد رو نمیخوام! اون یه عوضیه…
یه قلوپ قهوه خوردم… البته که کامل نمیخورم. باید یادگاری نگهش دارم! دستش به این لیوان خورده… برام قهوه آو…ر…ده! راستی باراد هم برام آبمیوه آورد… اونم وقتی فهمید حالم بده بهم آبمیوه داد… صدای دکتر توی گوشم میپیچید: " دوگانگی ای که شما الان دچارشی جزئی از مسیر درمانته و به خاطر آسیبی بوده که رفتار متناقض باراد در حین اون رابطه خشن، بهت وارد کرده."
رفتار متناقض باراد؟ شروع کردم به زدن دوباره سونات مهتاب بتهوون. تموم شد، نگاش کردم، لایک داد. شنیدم که میز کناری به دوستش گفت: آهنگ دیگه ای بلد نیست؟
گور بابای بقیه… اصلا بتهوون این رو ساخته که من برای تو بزنم! دوباره سونات مهتاب بتهوون رو زدم، تموم شد دوباره نگاش کردم، خندید و با تعجب نگام میکرد… نشسته پشت میز همیشگیش و ابروهاشو بالا داده و میخنده و نگام میکنه… راستی باراد هم بار اول که منو دید روی مبل نشسته بود و ابروهاشو بالا داد و با لبخند نگام کرد… آره… لبخند… باراد بهم لبخند زد… سرم رو پایین انداختم و چشمامو ماساژ میدادم. معدم سنگینه، حالت تهوع دارم… دکتر راست گفت: “رابطه خشن”… باراد اذیتم کرد… کاری که باهام کرد و به اون دو تا گفت باهام بکنن تجاوز بود، شکنجه بود، وحشی گری بود… باراد دستور میداد اونام گوش میکردن… یادمه… صدای باراد میاد: “زانیار تندش کن… میخوام کونش عادت نکنه تا حالشو ببرم…”
ولی چشمام رو دوست داشت… خودمم دوست داشت؟ بالاخره یکی منو دوست داشت! به سمتی که پسره نشسته بود نگاه کردم.
تو چی؟ چشمامو دوست داری؟
تو چی؟ منو اذیت میکنی؟
آخه میدونی…باراد اذیتم کرد… آره… باراد اذیتم کرد… سرم گیج میره… چیزی داره از گلوم بالا میاد، به سمت دستشویی دویدم. هرچی خورده بودم بالا آوردم. یکی در میزنه:
-علی جون؟ خوبی پسر؟
مدیر داخلی رستورانه.
+بله آقای خُدامی…
در رو باز کردم و از دستشویی بیرون اومدم.
-خوبی؟ رنگت چرا سفیده؟
+بله غذای سلف دانشگاه امروز مسمومم کرده…

  • ای بابا… نخور اون آشغالا رو… امشبم که گیر دادی فقط یه آهنگ میزنی! میخوای بری خونه؟
    +بله اگر اجازه بدین ممنون میشم.
    رفتم وسایلمو از کنار پیانو برداشتم که دیدم گارسون داره قهوم رو میبره.
    +آقا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ قهومو پس بده!
    -سرد شده، براتون یکی دیگه میارم.
    +نمیخوام! همینو پس بده!
    -طول نمیکشه. همین الان یکی میارم!
    +قهومو بدههههههههه!
    ازش لیوان قهومو پس گرفتم و از رستوران بیرون زدم… خدایا چرا این سرگیجه ولم نمیکنه… چرا داره بدتر میشه؟ به خاطر مشروبه؟ یا آرام بخش دکتر؟ یا اون همه آب و عسل و زنجبیلی که افشین به خوردم داد؟ موبایلمو درآوردم و خواستم اسنپ بگیرم. سرم… وای سرم… عقب رفتم و خواستم دستمو به دیوار بگیرم که یه نفر زد بهم و قهوم ریخت روی زمین. تقریبا داد زدم:
    +قهووووووم!!
    -به خدا یکی دیگه برات میگیرم! اول داشتی گارسون بیچاره رو میکشتی حالام منو!

خودشه!! خود خودشه! دولا شدم لیوان قهومو برداشتم.
-داری از حال میری پسر! چرا انقدر عرق کردی؟
+ببخشید… سرم گیج میره… قهوم ریخت!

  • میخوای کجا بری؟ من میرسونمت. بیا سوار شو…
    +نه زحمتتون میشه. قهوم چرا ریخت؟
    -نمیشه! فقط اینکه اون لیوان یه بار مصرفه! میشه بندازیش دور؟
    +نه هنوز تهش قهوه داره! بقیه قهوم ریخت!
    -پسرجون انقدر قهوه دوست داری؟ بده من این لیوانو!
    لیوانو ازم گرفت و هولم داد سمت در عقب یه ماشین… خودشم نشست کنارم.
    -خونتون کجاست؟
    سرم رو گرفتم… بدجوری گیج میرفت…
    باراد؟ با تو هم سرم گیج رفت ولی صبح توی بغلت بیدار شدم! داشتی لبامو میبوسیدی که بیدار شدم! یه صدایی از دور میاد که از من آدرس میپرسه… الان چه وقت آدرس پرسیدنه؟ آدرس باراد رو میخوای؟
    نه!
    نمیدونم!
    اونجا برنمیگردم!
    از من میشنوی توام اونجا نرو! اونا وحشین… صدای آهنگ میاد… من این آهنگو میشناسم. مال بتهوونه، اسمش سونات مهتابه… اون پسره تو رستوران دوستش داره و همیشه لایک میده!
    صدای دکتر میاد: " دوگانگی ای که شما الان دچارشی جزئی از مسیر درمانته و به خاطر آسیبی بوده که رفتار متناقض باراد در حین اون رابطه خشن، بهت وارد کرده." خود دکتر کو؟ کی داره پیانو میزنه؟ نزن… پیانوت کوک نیست! نزن! این آهنگ مال منه…نزن!
    باراد؟ من برای تو پیانو نزدم… تو نمیدونی من چقدر خوب پیانو میزنم… اصلا لیاقت نداری که بدونی…!
    باراد؟ چرا انقد سرده؟ توام سردته؟ یادته دستم که یخ کرد رو توی دست گرمت گرفتی؟ همون موقع که چشمام رو میبوسیدی…
    باراد؟ باراد ولم کن…
    باراد؟ هیچ وقت نمی بخشمت…
    باراد؟
    باراد؟
    باراد؟
    باراد؟

بوی سوسیس، تخم مرغ میاد… چشمامو باز کردم. یا خدا اینجا کجاست؟ سرررررم!!! چرا لباس تنم نیست؟؟ شلوارم کو؟ دوباره کسی ترتیب کونمو داد؟ ولی اگه اینطور بود باید درد میکرد! رفتم بیرون… ااا… این که همون پسرست که توی رستوران بود! خب من قربونت برم!
+سلام! صبح به خیر!
به طرفم برگشت.
-سلام و ظهر به خیر! میخوای خوشگلیاتو نشونم بدی که با شورت جلومی؟ برات لباس کنار تخت گذاشته بودما!
+ببخشید لباسای خودم کو؟
-توی ماشین لباسشوییه! روشون بالا آوردی!
خاک بر سرم! سریع رفتم تو اتاق و تیشرت و شلواری که گذاشته بود رو پوشیدم. برگشتم تو سالن. شقیقه هام تیر میکشید.
+ببخشید اینجاخونه شماست؟
-بله.
+من چرا اینجام؟
-از خودت بپرس! من فکر میکردم خودم بد مستم! پسر چرا انقدر بالا میاوردی؟
از خجالت آب شدم… بیا اینم از اولین برخوردمون!
-بیا بشین صبحونه که نه، ظهرونه بخور… تخم مرغ برات خوبه!


  • -چرا اینجوری نگام میکنی؟
    رفتم نشستم صبحونه بخورم. داشت با خنده بهم نگاه میکرد.
    -فکر کنم خیلی قهوه دوست داری! میخوام بعدش برات درست کنم.
    +چرا؟
    لقمشو تو دهنش گذاشت، بهم نگاه کرد و خندید.
    +شما لباسامو درآوردین؟
    -بله! با اون تگری هایی که تو زدی لباسای خودمم درآوردم!
    +مَ…ن؟ نکنه روی شما بالا…؟
    -بله!
    سرمو انداختم پایین و هیچی نگفتم… خیلی خجالت کشیدم… خیلی!
    خاک بر سرت علیرضا! رو کراشت بالا آوردی!
    +من خیلی شرمندم…
    -میتونی به جاش ظرفا رو بشوری!
    +چشم… (مکث) من خودمو بهتون معرفی نکردم. من عل…
    -تو علیرضایی!
    +من رو میشناسین؟
    نگام کرد و خندید.
    +ولی من اسمتونو نمیدونم. اسمتون چیه؟
    دستشو به سمتم دراز کرد:
    -هومن.

ادامه ...

لینک دانلود سونات مهتاب بتهوون:
https://www.ritmahang.com/sabk/download.php?file=../file-sabk/mp3/Moonlight+Sonata+Beehoven.mp3

نوشته: رهیال


👍 52
👎 4
23801 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

898100
2022-10-06 01:17:30 +0330 +0330

بازم مث همیشه عالی. شلوغیای توی ذهن علیرضا رو ظاهرا هممون تجربه کردیم و خیلی اشناس برامون یاد خاطرات گذشته میندازه منو.

3 ❤️

898119
2022-10-06 05:27:24 +0330 +0330

جونه هرکی برات عزیزه ادامشو بزار
یا بگو تهش چی میشه 🥺

1 ❤️

898156
2022-10-06 13:51:27 +0330 +0330

خب اونا هم لینکشو میذاشتی تا راحت تر پیدا کنیم

1 ❤️

898167
2022-10-06 23:42:09 +0330 +0330

قلمت تو این سایت نظیر نداره پسر واقعا فوقالعاده هستی حتما ادامه بده عزیزم موفق باشی❤️

3 ❤️

898182
2022-10-07 02:09:08 +0330 +0330

وای منتظرت بودم
چقدر خوب بود
برگ هام، اخرششششش 😟

1 ❤️

898185
2022-10-07 02:20:28 +0330 +0330

هر قسمت که میگذره عاشقتر و عاشقانه تر میخونمش

1 ❤️

898240
2022-10-07 14:37:54 +0330 +0330

قشنگ بود ادامه شو بنویسین

1 ❤️

898383
2022-10-08 21:33:16 +0330 +0330

بینظیر.این داستان عالیع

1 ❤️

898504
2022-10-10 08:21:21 +0330 +0330

اگه کارگردان بودم از این شاهکار قطعا یه فیلم می‌ساختم دست مریزاد❤️❤️👏👏👏

2 ❤️

898660
2022-10-12 05:46:50 +0330 +0330

انصافاً هر قسمت از داستانت یه شاهکاره همه چیز شفاف بی‌پرده با زبانی ساده ، فوق العادست ، منتظر ادامش هستم

3 ❤️

898742
2022-10-12 23:38:15 +0330 +0330

برای اینکه بتونم واسه داستان هات نظر بذارم بعد از سالها عضو شهوانی شدم. لطفااااااا سریع تر آپدیت کن هر کدوم رو که میشه. همشون عالین و اینکه مثل زنجیره به هم ارتباط دارن خیلی جالبه لطفااااا زیاد منتظرمون نذار راهروها رو آپدیت کن میخوام ببینم چه اتفاقی واسه هومن افتاد

2 ❤️

899834
2022-10-22 01:18:10 +0330 +0330

خیلی خوب می نویسی، واقعا عالی هستی، تنها ایرادی که می تونم بگیرم اسم داستانهاست که منو به اشتباه می اندازه، قاطی میکنم واسه دنبال کردنشون، میشد از اسم های دوتکه استفاده کنید و بعد اسم اصلی رو، مثلا نگاه_علیرضا ۱ نگاه_راهروها ۲ اینجوری افرادی مثل من که گیج بازی در میارن هم گیج نمی شدن، لطفا ده ها و بلکه صدها قسمت از داستانهایتون رو ادامه بدید، لایک داری هزار تا

1 ❤️