ضحی (۱)

1403/03/02

سلام دختر خانومای عزیزم خانومای گلم … اسم من کیانا ع…هست …۱۸ سالمه ….رنگ پوستم؛ خیلی سفیده… قدم حدود ۱۷۵ هست…. چشمام قهوه ای روشن هست ‌….ابروهای مشکی پهن دارم …من توپُر هستم نسبتاً … و باسنم هم خیلی گنده است که ای کاش گنده نبود …یکی از غم های زندگیم باسن گنده ی منه که به مامانم رفته …… با اینکه باشگاه میرم مرتب و بدنسازی میکنم ……البته دوستام‌ تو باشگاه بهم میگن هیکلت سکسی هست ….خاطراتی که میخوام براتون تعریف کنم خیلی زیاده ….از اینکه چطور و چگونه لزبین شدم و اولین لز رو تجربه کردم و ….که طولانی هم هست؛ سعی کردم همه اتفاقات بی ربط رو هم حذف کنم …اما تا اونجا که حوصله ام اجازه بده براتون مینویسم ……من خودم خیلی اهل دیدن فیلمهای پورن هستم و فیلمهای لزبین … و با خودم خودارضایی می کنم. یک خواهر بزرگ‌تر از خودم‌ دارم که اسمش کیمیاست … چهار سال از من بزرگ‌تره… یه دوست پسر هم دارم اسمش نیماست …

من دانش اموز سال ۱۲ رشته ریاضی در متوسطه ۲ (…… ) هستم در حوالی دادمان که نزدیک منزلمون هم هست که در سعادت آباد هستیم …
مدرسه ما: دبستان و متوسطه ۱ و ۲ رو داره که من البته حیاط دبستان جدا هست. ( البته من دبستان در مدرسه دیگری میرفتم) … در حیاط ما از پایه هفتم به بالا باهم هستیم …

خاطره من مربوط میشه به سال تحصیلی ۱۴۰۲-۱۴۰۳ که از مهر پارسال شروع شد…و هنوز تموم نشده ….مربوط به یکی از دانش آموزان مدرسه در پایه نهم … که در سال تحصیلی جدید ( مهرماه پارسال وارد این مدرسه شد) ……یک دختری بنام ضحی…حدوداً ۱۵ یا ۱۶ ساله … قدش یک سر و‌گردن از من کوتاه تر هست …صورتی سبزه تیره با چشمان سیاه و ابروهای خیلی کمرنگ … می تونم بگم اصلاً ابرو نداره ….شبیه سیاه پوست ها هست … بینی پهن
از روزی که توجهم به ضحی جلب شد؛ خیلی بچه خاصی بود… البته خیلی خیلی بچه پررو … اما خیلی اجتماعی … خیلی خنده رو و مهربان … اصلا شخصیتش خیلی عجیب بود … هم خیلی مهربون بود هم خیلی بچه پر رو!!! با اعتماد به نفس خیلی بالا….با خیلی از بچه های پایه های بالاتر یا پایین تر از خودش دوست بود و همه خیلی خاطرشو می خواستند … گویا شغل پدرش هم خیلی مهم بود … بعد فهمیدم که پولدار هستند….به اصطلاح گردنش در مدرسه کلفت بود … از این نوع بچه ها ها که انگار مهره ی مار دارن …سه تا موبایل با خودش به مدرسه می آورد … !!! ( در مدرسه ما موبایل رو باید دم درب تحویل داد و یا اینکه خاموش در کیف باشد … اما خیلی مسئولان مدرسه اذیت نمی کنند و کاری به بچه ها ندارند فقط اگه دست کسی مثلاً موبایل ببینند بهش تذکر می‌دهند که موبایل رو‌ خاموش کند …)
من و ضحی اولین بار در مهرماه که تازه به این مدرسه اومده بود؛ در بازی والیبال با هم رفیق شدیم… بعدش باهم سلام و علیک داشتیم و شوخی می کردیم … بهم در موبایلش چندبار فیلم سکسی نشون داده بود ….یک ماه همینطور گذشت…. یادمه اواسط آبان ۱۴۰۲ بود …من یه موبایل اپل خریدم که در ایران رجیستری نمیشه … چون از خود ضحی شنیده بودم که آشنا داره خیلی خبره هست در این کار… بنابراین رفتم پیداش کردم در حیاط مدرسه ……با هم سلام کردیم و کلی شوخی و خنده … بهم گفت آشنا داره در رجیستری سوال می کنه بهم خبر میده … چند روز گذشت……شروع ماجرای من از روزی هست که …دقیق یادمه … سرویس بهداشتی رفته بودم …حیاط مدرسه ی ما خیلی بزرگ‌و‌ با صفا هست… مثل باغ میمونه …. تازه دارن یک طرف حیاط رو هم یک ساختمان میسازن که اضافه بکنن به مدرسه …و اطرافش رو بسته اند …دوتا ساختمان توالت داریم در مدرسه؛ که یکی در یک طرف حیاط برای متوسطه اول هست… و یکی هم برای بچه های سالهای بالاتر …که البته همه استفاده می کنن … و سقف دار هست …از بالای سقف مشمای شفاف هم زده اند که سرما داخل نشه … خلاصه بعد که بیرون اومدم؛ کمی آب خوردم … وقت نهار بود و حیاط خالی … بچه ها همه اکثرا در ساختمان یا اون طرف حیاط بودند … یهو دیدم پشت سرم یکی بهم سلام کرد… برگشتم دیدم ضحی ست … باهم سلام و احوال و شوخی کردیم … ضحی گفت کیمیاجون پرسیدم برات رجیستری رو … ۵ تومن می گیره … برای من هم انجام داده و خیلی راضی هستم …البته موبایل 3G هست اما مث LTE آنتن داره و فلان و بهمان و قرار شد انجام بدیم …بعد باز کمی شوخی کردیم … بهم یه کلیپ نشون داد از زنی که لخت داره یوگا انجام میده … کلی حال کردیم هر دو … بهش خواستم تیکه بندازم که اشتباه کردم شاید … بهش گفتم: لابد تو هم تو خونه همینطور لخت میشی یوگا انجام میدی… آره؟. ضحی یهو نتونست جلوی خنده اش رو بگیره … درحالیکه داشت از خنده منفجر میشد؛ گفت: خفه … مثل اینکه تنت بد میخاره آره ؟ بعد با خنده محکم زد در باسن من … گفت جون عجب کونی داری!!. با خنده خواستم به شوخی هلش بدم به دیوار که روش کم بشه… اومدم بگم کوچولو چیکار کردی…که نفهمیدم اصلاً چی شد… دیدم انگشتامو گرفته داره میپیچونه … دستمو گرفت پیچوند جیغم رفت هوا … همینطور با خنده میپیچوند … همینجور که جیغ میزدم؛ چند دور چرخیدیم دور خودم…صورتم اومده بود پایین صورتش… خودم مجبور شدم که خودمو پیچ بدم که کمتر دردم بیاد …بعد که هی باز بیشتر پیچوند دستمو….زانومو گذاشته بودم رو زمین و خم شده بودم … همینطور میخندیدی منم میخندیدم ….بهش گفتم ول کن ول کن درد گرفت ……با خنده گفت … بگو گُه خوردم تا ول کنم …. منم نگفتم … باز هی ادامه داد… جیغ همراه با خنده میکردم ….خیلی درد گرفته بود دستم؛ طاقتش تموم شد …گفتم: بابا گه خوردم …. گه خوردم …ول کن … گه خوردم ….دستم شکست … که ول کرد بعد سریع در عرض چند ثانیه منو چسبوند به دیوار … کمی اطراف رو‌ نگاه کرد…
بعد که دید کسی نمیاد؛ پشت مقنعه و گردنمو گرفت … کشید سمت پایین …لباشو گذاشت رو لبام … باهام لب داد … زبونشو کرد تو دهنم … من مانع نشدم … حدود شاید یک دقیقه با هم لب داد….بعد همونجور که لب میدادیم ؛ تا اومدم به خودم بیام؛ دستشو کرد سریع تو شلوارم و تو شُرتم… در عرض چند ثانیه ….تا اومدم بفهمم که چی شده؛ متوجه شدم دستش لای کُس منه …. دستشو کشید لای نازم …گفت جون شیو کردی عجب کُسی هستی ……و بعد دستشو برد پشتم و دستشو به کونم کشید … لُپای کونمو با دستاش گرفته بود ….بعد انگشتشو کرد تو سوراخ کونم … من اول مانع شدم گفتم کسی یهو میاد نکن … آبرو برامون نمیمونه …… ضحی گفت کیانا جون لباس تنته …لخت که نکردم … هیچکی نمی فهمه … اگه دیدیم کسی میاد میریم تو توالت … خیالت راحت … دیگه مانع نشدم … چشمام خمار شده بود….ضحی گفت : جووون… عجب تیکه ای هستی تو … باز هی انگشتم کرد … هی به اطراف نگاه می کردیم کسی یهو نیاد … البته هیچکی نبود …و با انگشتش که تو شلوارم کرده بود؛ هی کُسمو می مالید …. با انگشت دیگه اش هم از پشت انگشتم میکرد … کُسم حسابی آب انداخته بود … ضحی گفت جووون چه عالی کُستو بخورم همینجا ؟ … بیا ارضا اِت کنم … فکر اینکه یه بچه که از خودم کوچیکتره؛ داره ترتیبمو میده خیلی تحریک برانگیز بود و باعث شد که مانع کارش نشم … این حسّ تحقیر رو‌خیلی دوست داشتم …دستشو کرد تو پیرهنم و سوتینم …یکی از سینه هامو گرفت تو دستش …انگار طالبی گرفته باشه … گفت جووون … جووون … هی مالید … دوباره شروع کرد کُسمو انقدر مالید و انگشتم کرد که داشتم دیوونه میشدم از شدت شهوت … بالاخره ارضا شدم ……
بعد ضحی حرفی بهم زد که از اون لحظه همه چی تغییر کرد …
برگشت یهو بهم گفت …کیمیا جونم …چقدر تو نازی …بخدا خیلی ناز و خوشگلی … میدونی من چی دوست دارم ؟ نه واقعا میدونی ؟ که آرزوی بزرگم چیه ؟ با خنده پرسیدم چیه آرزوت ؟ چی دوست داری؟! …
گفت: اینکه ببرمت خونه‌مون ….لختت کنم !!! لخت مادرزاد بشی برام … همه بدنتو بلیسم!!! بعد بکنمت با دیلدو …همچین بکنمت تا دسته ….که تا یه هفته نتونی بیایی مدرسه ……تو رو فقط باید کرد …. چشمام از تعجب گرد شده بود….
البته این حرفش باعث شد خیلی تحریک بشم……
چشمام همینجور گرد مونده بود از شدت تعجب ……نمیدونستم چی بگم … با تعجب فقط نگاهش کردم ….بچه نیم وجبی که سه سال ازم کوچیکتره منو بکنه ؟ ازش پرسیدم واقعا اینا رو‌جدی گفتی؟ واقعا دوست داری منو بکنی ؟؟ گفت آره … از روز اولی که دیدمت دوست داشتم بکنمت……تو خیلی سکسی و جذاب هستی…
باید لختت کنم تو رو …باز نمی دونستم چی بگم…. ازش پرسیدم نکنه دوستای دیگه ات ( مبینا و دنیا که خیلی باهاش صمیمی بنظر میرسند و خیلی مواقع عین پروانه در حال خدمت بهش هستند) رو هم لخت کردی … ترتیبشونو دادی… آره ؟ ضحی گفت دنیا رو نه … اهل اینجور کارها نیست اما مبینا رو تا دلت بخواد….
…… بعد گفت دوست داشتی ارضا شدی ؟ دیدی چه باحال بود؟ حیف نبود مانع میشدی ؟ من چشمام گرد شده بود… تو چشماش نگاه کردم و تایید کردم …
ضحی گفت تو دیگه مال من شدی!!! اینجوری نمیشه تو مدرسه …خونه ی ما نزدیک هست به اینجا … امروز بیا باهم بریم خونه مون …
من انگار یه جورایی اغواش شده باشم ….کامل تسلیمش شده بودم ….شدیداً حشری بودم دوست داشتم همون لحظه لخت مادرزاد بشم براش … از خدام بود منو بکنه …خیلی دوست داشتم جلوش لخت بشم کامل … حسّ تحقیر روبروی دختر سال پایینی رو خیلی دوست داشتم … اینکه انگار افسار گردن من انداخته بود ……انگار افسارمو گرفته بود …اینکه خیلی تو مدرسه گردنش کلفت بود ….ولی خب می خواستم یک جوری از خودم مقاومت هم نشون بدم … که فکر نکنه خیلی دوست دارم بِدم …برای همین به مقدار از خودم بهش گفتم :
چی میگی ؟ شوخی می کنی ؟ مگه کسی خونتون نیست ؟ ضحی گفت نه … آخه ما یه ویلا تو لواسون داریم با عموهام‌… همه اونجان ….خواهرم زهرا که ازدواج کرده … بچه داره …صلاً هیچوقت خونه مون نمیاد فقط لواسون میاد … زینب هم که کنکوری هست عین تو ….فقط میره مدرسه اش یا بر میگرده لواسون …. مامان من هم عاشق اونجاست همیشه لواسون هست … اصلاً بدون بابام خونه نمیاد هیچوقت … منم چون مدرسه دارم فقط شبها بابام که از سرکار برمیگرده ، میاد دنبالم میریم لواسون … ولی کلا اگه یک در هزار هم کسی بیاد … تو اتاق من کاملا امن هست …هیچکی نمیاد … با خنده ممه مو از رو لباس با دست فشار داد گفت خیالت راحت باشه …
همون لحظه یکی از بچه ها اومد دستشویی…
ضحی صداش رو‌ یواش تر کرد …بعد ادامه داد امروز باهام بیا …
باز مقاومت نشون دادم گفتم :
آخه باید به مامانم بگم … مثلاً دارم میرم درس کار کنم …( البته که من خانواده ام اصلا و ابدا سخت گیر نبوده و نیستند) ….آخ آخ راستی امروز باشگاه دارم …
ضحی گفت چه بهتر … چه بهتر …نمی دونستم باشگاه میری….لازم نیست به کسی بگی بزار فک کنن؛ رفتی باشگاه …
باز هم مقاومت نشون دادم؛ بهش گفتم آخه ضحی جان من الان کثیفم… کلی عرق کردم از صبح … حالت بهم میخوره منو لخت ببینی … باید برم حموم تمیز بشم یه موقع مناسب ….ضحی با خنده و شوخی عین همیشه که برای هر حرفی یک جواب منطقی داره؛ گفت عزیزم. اونجا حموم عالی داره …قشنگ رفتیم برو حموم … باز مخالفت کردم : گفتم اونجا که نمیشه… یکی یهو برسه من چیکار کنم تو حموم؟. ضحی گفت خونه ما دو طبقه هست … طبقه بالا که اتاق منه هم حموم داره … طبقه بالا حموم کن … خیالت راحت باشه ….دارم میگم؛ هیشکی نمیاد هیچوقت … باز مقاومت کردم… بهش گفتم خونه تون آخه کجاست ؟ دور هست ؟ شب میشه تا بخوام برم خونه … ضحی گفت نه خونه ما تو پاکنژاد هست …. (نزدیک خونه ی ما )
منم چاره ای نداشتم که موافقت کردم …ولی باز با خنده ای که نمی تونستم‌کنترلش کنم و حالت عجز؛ بهش گفتم آخه خجالت می کشم ازت… ضحی گفت برای چی؟. آروم با خنده گفتم از اینکه جلوت لخت بشم کامل … با ممه ی آویزون … با این کون گنده ام … آخه همیشه منو تو مدرسه تو لباس دیدی کامل …. ضحی هم خندید گفت اصلاً خجالت نداره … من که الان تا سیراب شیردونتو جلوی چشمت آوردم ……هر دو‌خندیدیم … باز گفتم آخه من که لزبین نیستم … ضحی گفت میدونم …خب منم لزبین نیستم !! … اتفاقاً چون لزبین نیستی خیلی جذاب هست … وگرنه که اصلاً باحال نبود……باز هردو خندیدیم ….باز گفتم من دوست پسر دارم … بخدا راست میگم … ضحی خندید گفت چند تا دوست پسر داری؟ گفتم خب معلومه یک دونه … ضحی گفت من سه تا دوست پسر دارم …اما لز هم میکنم … به موقعش با اونها هم حال میکنم ….دیگه کامل دهنم بسته شده بود……هیچی نمی تونستم بگم … ولی باز هم خواستم یه مخالفت کرده باشم … بهش گفتم آخه من از تو دوسال؛ سه سال بزرگ‌ترم … زشته بخدا….ضحی منو نگاه کرد … گفت چیش زشته ؟؟ خیلی هم باحاله که …خیلی هم جذاب هست !! … دیگه هیچی نگفتم ……وگرنه جِرَم می داد از وسط…
بعد کمی همدیگه رو نگاه کردیم نمی دونستم چی بگم …. بهش گفتم باشه چشم … هرچی تو بگی ضحی گفت: آفرین دختر ناز من … دیگه هیچوقت برای من نه نیاری ها… من دختر حرف شنو‌ دوست دارم !!! نمیدونستم چی بگم ….خنده ام گرفته بود … بچه نیم وجبی…… بهش گفتم چشم هرچی تو بگی ……
ضحی گفت: زنگ آخر همینجا بیا وایسا باهم میریم …
زنگ آخر چون معلممون کمی بیشتر حرف زد دیر تر تموم شد … رفتم دم توالت دیدم ضحی رو … ضحی خندید گفت فک کردم؛ ترسیدی در رفتی … هردو خندیدیم … گفتم از کی بترسم از تو ؟ ضحی باز با خنده زد در کونم … بعد پیاده رفتیم حدود بیست دقیقه طول کشید … توراه کلی خنده و شوخی کردیم …رسیدیم خونه شون …
خیلی حیاط ‌و خونه خوبی داشتند البته برعکس ما… ( بعداً سر فرصت درباره خانه و خانواده ی خودم براتون میگم چون الان از این خاطره پرت میشیم)
خلاصه رفتیم تو … خونه حیاط دار بود … و رفتیم از تو حیاط توی خونه … و قفلها رو باز کرد رفتیم تو دم درب؛ ضحی بهم گفت که کفش هامونو درآوردیم؛ چون ما تو خونه مون با کفش همه جا هستیم …جوراباشو‌ هم درآورد دم درب ….پاها و انگشتای سیاه… مث مردها …تازه مال مردها خیلی بهتره … انگار ناخن نداشت پاهاش ….صدف ناخنش خیلی کوچیک و زشت بود …، مقنعه هامونو درآوردیم … بهم گفت بشین کیانا جان … ضحی قشنگ رو یه انگشتش منو میچرخوند… منم عین بره حرف گوش کن گفتم چشم و نشستم … پرسید گشنه ته؟ گفتم آره … از تو فریزر دل مرغ درآورد یخ زده بود…. با یک تور سیمی؛ روی گاز سرخ کرد و خوردیم با نون خشک!! کم بود ولی خوشمزه… به در و‌دیوار خونه شون تابلو فرش زده بودند مه من خیلی بدم میاد …و دعا و عکس کعبه و‌اینجور چیزها … قشنگ معلوم بود خیلی مذهبی هستند و البته بی فرهنگ … بعد گفت بیا بریم بالا … رفتیم بالا … بهم اتاقش رو‌نشون داد و اتاق‌های دیگه رو … بعد گفت تو باشگاه که میری … کی باید خونه باشی؟ بهش گفتم معمولا ساعت حدود ۵ یا اون حدود… البته چون گاهی با دوستان هم بعدش بیرون میرم… کافه یا گردش؛ تو تایم خیلی مشکلی ندارم … ضحی گفت من بابام شبها ساعت حدود ۸/۳۰ یا ۹ شب؛ از مغازه اش میاد دنبالم … بهش گفتم اوکی عالیه … بعد کمی همدیگه رو‌نگاه کردیم … جوّ سنگینی شده بود …. من برای اینکه جو بشکنه؛ بهش گفتم آخه یکی نیست به منِ نره خر بگه؛ اینجا چیکار می کنم ؟ این وقت روز پیش بچه راهنمایی؟ ( به شوخی منظورم ضحی بود) ضحی کلی خندید… منم خندیدیم … بعد بلند شد یهو دستمو گرفت پیچوند با خنده … گفت خودت تنت بدجور میخاره … همینجور دستمو میپیچوند… این حسّی که بچه کوچیکتر از خودت انقدر تحقیرت کنه خیلی لذت بخش بود برام…. بعد گفت همین بچه راهنمایی الان میکنتت… در بیار لباساتو ببینم … میخوام لخت شی کامل … بدو… همینجور که این حرف‌ها رو‌میزد ولی دستمو ول نمی کرد … همینجور محکم داشت دست راستمو تاب میداد… من با اینکه باشگاه رفتم و ورزش می کنم …شنا می کنم و والیبال بازی می کنم … ولی اصلاً زورم زیاد نیست خیلی کمه … تا حالا اصلاً فک نمیکردم از یه بچه که از من یک سر و گردن کوچیکتره و سنش دو سه سال کمتره …کتک بخورم … و تحقیر بشم … ولو به شوخی …البته تحریک هم شده بودم … بهش گفتم گه خوردم غلط کردم ول کن دستمو چشم الان لخت میشم … دستمو ول کرد … گفت یالا بدو … و خودش نشست رو‌ مبل ….منم یکی یکی لباسامو درآوردم …اول مانتو مدرسه … و پیرهن و زیر پیرهنی…و شلوار… با سوتین و شرت شدم … با خنده گفت بدو … بدو … زود …جورابامو درآوردم … پاهای من خیلی سفید و زنونه هست . ناخن های پایم رو لاک مشکی می کنم… بعد سوتینمو درآوردم و شُرتمو هم از پام درآوردم … من چون برای دوست پسرم؛ نیما لخت میشم …خیلی مقید به شیو کردن کامل هستم و موم میاندازم بدنمو …پستونام بطور خجالت آوری بزرگ بود …کونم خیلی گنده است …ضحی مات مونده بود ….فقط منو نگاه می‌کرد ……بعد بلند شد اومد جلوی من زانو زد و یک پای منو دادبالا … شروع کرد لیس زدن کُس من… هی لیس میزد …کُسمو تو دهنش کرده بود و با دندون لبهای چوچوله ام‌ رو‌ می کشید… و با دو دستش از پشت لپهای کونمو گرفته بود فشار میداد… و بعد یک دستشو آورد بالا و ممه ی منو گرفته بود فشار میداد… بعد که من آه و ناله میکردم … هی شروع کرد بدن منو لیس زدن … همه جامو لیس میزد… توی نافمو لیس میزد!! منو برگردوند شروع کرد سوراخ کونمو لیس زدن …بعد بلند شد و دست منو گرفت آورد رو‌تخت خوابند… خودش هم لباسهاشو درآورد کامل لخت شد… خیلی زشت بود بدنش … سیاه و انگار کبود بود … بجای ممه دوتا برجستگی داشت که انگار از سینه ی مردها هم کوچیکتر بود … کُسش هم خیلی پرمو و زشت … نمی دونستم‌چی بگم یا چیکار باید بکنم؟!.. بهم گفت صبر کن ببینین که چی دارم…!! رفت از تو کمدش یک دیلدوی زرد رنگ و‌ بزرگ آورد و‌ بست به کمرش … مونده بودم که چی باید بگم !! …بعد اومد با ظرف کِرِم و کُس منو کِرِم مالی کرد حسابی … و با انگشتش که کرده بود تو طرف کِرِم؛ کرد تو سوراخ کون من … جیغ زدم بلند… هر دو خندیدیم … بعد دوباره انگشتشو کرد تو کونم و همینطور با انگشت تو کُسم می کرد … بعد ازم پرسید تا حالا با دیلدو کسی تو رو کردتت؟ گفتم دیوونه!! معلومه که نه … گفت اشکالی نداره الان جرت میدم … منو طاق باز خوابوند… اومد وسط دوپای من… پاهای منو باز کرد از هم…. بهم گفت اگه خواستی بزار رو‌شونه هام!!! منم برای اینکه حرصش بدم گفتم کوچولو! آخه مگه تو شونه داری؟ هردو باند خندیدیم … یهو دست کرد و موهای منو محکم کشید … کش سرم باز شد … بعد اومد روم شروع کرد خوردن سینه های من … هی فشارشون میدادو همرمان انگشتم می‌کرد… هی با ممه هام بازی می کرد و باهام کلی لب داد … بعد دیلدو رو‌گذاشت دم لبهای کُسم و بازی داد باهاش … گفت الان پرده تو میزنم جنده‌خانم… گفتم زرشک….پرسید تو پرده نداری؟ منم با خنده ادای حرف زدنشو درآوردم گفتم نه ندارم … بعد گفت دوست پسرت قبلاً زده؟ من گفتم آره … ضحی گفت ایول خیالم راحت شد!! …بعد یهو چنان دیلدو رو‌ کرد تو کُسم که جیغم یه متر رفت هوا …جیغ خیلی بلند کشیدم … همراه با داد و بیداد … نصف کیرش رفته بود تو … از شدت درد گریه ام گرفت … اشک‌هام سرازیر شد … ضحی گفت کیاناجونم طبیعیه نگران نباش!!! بعد هی عقب جلو کرد و من هی جیغ زدم و هی جیغ زدم … یکساعتی گذشت و فقط جیغ و اشک و فریاد … هی کِرِم بیشتر میزد به دیلدو و کُس من … دوباره می کرد تو و من جیغ میزدم … ولی اون هی تلمبه میزد و من جیغ میزدم و گریه می کردم …بعد کیرشو درآورد … بهم گفت اوکی برای امروز کافیه … بزار با دست ارضا اِت کنم … و بغلم خوابید … با دست راست لُپّ کونمو فشار میداد و همزمان سینه ی منو با اون یکی دستش گرفته بود هی لیس میزد و بعد شروع کرد لای شیار کُسمو و لبهاشو میمالید … با اون یکی انگشتش ؛ هی انگشتم می کرد … موهامو باز شروع کرد به کشیدن. باز جیغم رفت هوا … ضحی بهم گفت دوست داری؟ جنده خانم؟ بهش گفتم آره دوست دارم… ضحی گفت زن من میشی؟ بهش گفتم آره … ضحی گفت حرفهای تحریک‌ کننده بزن برام … منم بهش گفتم :من زنتم دیگه … از این به بعد مال تو ام کونی توام … جنده تو ام …کونم بزار…بکن‌ منو… بزار لای کُسم ….پاره ام کن از وسط ….هی ممه هامو لیس میزد … و‌کُسمو میمالید … ارضا شدم سریع… کنی رو تخت افتادیم باهم … برلی ضحی هم کُسشو مالیدم آبش اومد ……بعد رفتم حموم دوش گرفتم … اومد منو نگاه کرد…بهم گفت دوست دارم همش پیشم لخت باشی … دوست دارم از این به بعد زنم باشی فرداش تو مدرسه اومد پیشم … خجالت میکشیدم ازش … تو چشمام نگاه کرد….خیلی یهو خجالت کشیدم که منو لخت مادرزاد دیده… و حالا با لباس پیشش هستم … منو کمی ناز کرد …موهامو ناز کرد …بعد گفت : به چیزی بخوام حرفمو گوش می کنی؟ گفتم چشم هرچی تو بگی هرچی تو بخوای …ضحی گفت : امروز هم بیا با من بریم تمرین !!.. پرسیدم تمرین چی؟
گفت تمرین دیلدو……

ادامه دارد …

کیانا ع

نوشته: کیانا ع…


👍 8
👎 3
14901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984762
2024-05-22 23:41:00 +0330 +0330

باعرض معذرت ازهمه دوستان نویسنده اصلا داستانهای جذابی چندوقته پست نمیشه…کشش داستانها بینهایت ضعیف وکلیت داستانها خسته کننده

3 ❤️

984772
2024-05-23 01:01:51 +0330 +0330

سلام،داشتم میخوندم که رسیدم به اینجا: مدرسه ما: دبستان و متوسطه ۱ و ۲ رو داره که من البته حیاط دبستان جدا هست.!والا هرجوری خواستم بفهمم چی‌چی نوشتی شما،نشد که نشد…خانمها و آقایان،جان مادراتون قبل از فرستادن داستان،لطفا یه بار از روش بخونین خودتون بعد بفرستین،جای دوری نمیره

2 ❤️

984797
2024-05-23 02:26:11 +0330 +0330

عالی
کاش تم میسترس اسلیو بگیره

0 ❤️

984810
2024-05-23 03:59:52 +0330 +0330

ببین نمیگم نگارشت بده
اتفاقا فانتزیتو دوسدارم و جالبه و تا وسطای داستان قشنگ و بی عجله نوشتی اما یجا به بعد دیگه خیلی سریع پیش رفت …
کاش با حوصله تر مینوشتی و چند قسمت میکردی
در کل من فانتزیت رو دوس داشتم و اینکه مشابه اینو هم خونده بودم حس میکنم همون نویسنده ای

0 ❤️

984876
2024-05-23 23:00:49 +0330 +0330

کصشر++

0 ❤️

985829
2024-05-31 04:54:55 +0330 +0330

ادامش بزار

0 ❤️