فرشته (۱)

1398/03/03

من و خواهرم دوقلوی ناهمگون هستیم . پسر و دختر اما دوقلو . مادرم میگفت دکتری که من رو زائوند میگفت پسرت قوی و قهرمانه چون ظاهرا ماهها خواهرشو حمل میکرده مبادا خواهرش خسته بشه . اخه وقتی بدنیا اومدم من زیر بودم و خواهرم قلمدوشم و من نیم ساعت زودتر بدنیا اومدم . مامانم میگفت از همون شیرخوارگی یا چند ماهگی قوی بودی و زورگو و پرخور . میگفت با سابقه بدی که من داشتم , هما (خواهردوقلوم) رو میزاشته اون سر اطاق روی بالشت و منو رو این سر اطاق چهار پنج متر دورتر . اخه خونه های قدیمی اطاقای بزرگی داشتند . میگفت اون موقعها شیشه شیر بچه هم نبود و هرشیشه خالی که پستونک به سرش میخورد رو میجوشوندن که استرلیزه بشه و شیر میریختند توش به بچه میدادند . پستونکهاهم لاستیکی بود و کش میومد و تا چند سایز شیشه بهش میخورد . میگفت تو سابقت بد بود . اول حسابی بااشتها و با مکشهای قوی شیر خودتو باسرعت تموم میکردی و خیلی با عشق شیر میخوردی و تمام مدت خوردن قورت و قوورت میکردی و بنوعی برای خودت اواز میخوندی و سرمست میشدی و در تمام مدت نوشیدن شیر خودت چشمهات به اونطرف اطاق به شیشه شیر هما بود که خیلی ضعیف مک میزد و درمدتی که اون بخواد شیششو تموم کنه تو می تونستی ده تا شیشه شیر دیگه بخوری . اون موقع ها تهران خنک بودو کمترخونه ای کولر داشت و بیشتر از پنکه استفاده میشد واسه همین اکثرأ پنجره هارو که اغلب دو در و قدی بود باز میزاشتن برای ورود هوای تازه . تو به محض اینکه شیرت تموم میشد و در مکشهای اخر بجای شیر هوای داخل شیشه ی خالی میومد تو معدت عصبانی میشدی و با ضرب شیشه شیرتو پرت میکردی که غالبأ از یکی از پنجره های اطاق میوفتاد تو حیاط و خورد میشد و من با شنیدن صداش میدونستم چه خبره و از تو اشپزخونه که تو زیرزمین بود تا خودمو برسونم بالا کار ازکار گذشته بود چون تو باسرعت مثل تمساح غلت میزدی و خودتو به هما میرسوندی و محکم شیشه شیرشو از دستش میکشیدی و مثل برق قورت و قورت میخوردی و صدای گریه هما خونه رو ورمیداشت . هرگز یاد ندارم که تو گریه کرده باشی حتی وقتی دکتر واکسناتو میزد متعجب میشد , چون فقط چشماتو درشت میکردی و زول میزدی بهش . روی همین اصل خیلی زود دوبرابر خواهرت هما شدی . هردو زیبا و دوست داشتنی بودین . هما ظریف سفید و زیبا و تو درشت و بانمک و تو دل برو . تمام همسایه ها و فامیل عاشقت بودن و مرتب با گونیهای شیشه خالی برای تو که دائم پرتشون میکردی و میشکستی میومدن خونمون برای دیدن شیرخوردن تو و هی قربون صدقت میرفتن و بغلت میکردن . اصلا قریبی نمیکردی و بغل همه میرفتی , برعکس هما که فورأ گریه میکرد و فقط به خودم عادت داشت . بعضی وقتها عین سینما ده تا از بچه های محل اومده بودن تو و شیرخوردن تورو تماشا میکردن و منتظرپرت کردن شیشت و لحظه قاپ زدن شیشه هما بودن و از خنده روده بر میشدن و همسایه دیوار به دیوار هم اکرم خانم از شنیدن شکستن شیشه شیر بلند میگفت ای جانم همایون قهرمان . قربونت بره خاله . همش میگفتن همایون ضد ضربه هست و قهرمانه و به بهانه ازمایش هربلایی سرت میاوردن و توی خرهم صدات در نمیومد . مثلا میگفتن وشگونش بگیریم ببینیم دردش میگیره گریه کنه ؟ یا دستشو فشار بدیم ببینیم صداش درمیاد ؟ این وسط فرشته دختر منصوره خانم همسایه روبرویی بود که خیلی مواظبت بود و از چنگ بچه ها نجاتت میداد . فرشته که فوق العاده هم زیبا بود عاشق تو بود . کلا منصوره خانم چهارتا دخترداشت یکی از یکی خوشکل تر و فرشته دختر کوچیکه بود .فرشته هفت سال ازمن بزرگتر بود و مامانم و مامانش میگفتند همش تورو بغل میکرد و میبوسید و میگفت من منتظر میشم تا تو بزرگ بشی و باتو ازدواج کنم . مامانم و منصوره خانم هردو میخندیدن و میگفتن خنگه تا اون موقع که همایون بزرگ بشه تو دو تا بچه هم داری ! فرشته با ناراحتی و بغض میگفت غیرممکنه . هرچی بزرگتر میشدم علاقه فرشته به من و بالعکس من به فرشته بیشتر میشد . مخصوصا که بیشتر جاها که مامانم میخواست بره , چون دوتا بچه همراهش دست و پا گیر بود و هما به هیچ وجه ازش جدا نمیشد , منو میذاشت خونه منصوره خانم یابهتر بگم پیش فرشته که هم اون وهم من از خدامون بود و عجیب به هم انس گرفته بودیم . به حدی که وقتی من اوریون گرفته بودم و دکترا میگفتند خطرناکه و باید از بچه ها دور باشه چون واگیرداره , فرشته تمام این دوران یک ماهه نقاهت من از پشت پنجره اطاقش که طبقه بالای خونشون که درست روبروی حیاط ما بود اشک میریخت و مامانم منو کنارپنجره حیاط میخوابوند تا فرشته منو ببینه و کمتر غصه بخوره . منم متقابلأ وقتی شیش , هفت سالم بود اگه فرشته که دیگه یه دختر سیزده چهارده ساله بود و میخواست بره خرید بقالی یا مغازه باهاش میرفتم که بهش پسرا متلک نگن . اخه من درشت بودم و تو هفت سالگی اندازه یه پسر ده , دوازده ساله بودم .کلاس اول که بودم تو نونوایی فرشته رو دیدم و باهم برگشتیم خونه و توراه یه پسر نوجوون با دوچرخه افتاد دنبالمون و من دیوونه شدم و چنان از رو دوچرخه پرتش کردم زمین که دستش دررفت و با لقد میزدم توپهلوهاش که پامو گرفت کشید و خوردم لب جوب و زیر چونم سوراخ شد وبرعکس همه که انتظار داشتند من گریه کنم , بلند شدم و با لقد زدم تو سر پسره که هنوز رو زمین نشسته بود و با چونه خونین فرارکردم . فرشته سفید بود با چشمهای مشکی درشت و زیبا و قد بلند و هیکل تراشیده و کشیده درست مثل مادرش . فوق العاده زیبا بود . یکبار یادم نیست چهار پنج ساله بودم یا بیشتر , فرشته هم سیزده چهارده ساله . مامانم منو گذاشت پیش فرشته و بعد از ساعتی منصوره خانم هم کار داشت و رفت بیرون و کسی دیگه بجز من و فرشته خونشون نبودیم . خواهراش ازدواج کرده بودن . خلاصه فرشته منو برد تو اطاقش و هی بغلم میکرد روی خودش میخوابوند و میگفت خوشگلم پس کی بزرگ میشی من زنت بشم و لبامو میبوسید و ازم لب میگرفت که اون موقع برای من مثل بازی بود ولی بزرگتر که شدم فهمیدم که واقعأ بهم حس داشت . منو لخت کرد فقط شورت پام موند و خودشم لخت شد . بی نهایت زیبا شد وقتی لخت شد و موهاشو ریخت دورشونه هاش . هرگز یادم نمیره بغلم کرد روخودش و لبامو میبوسید و میک میزد و سفت به خودش فشار میداد .

دیگه از هشت , نه سالگی منو پیش فرشته نمیزاشتن چون جثم بزرگ شده بود اندازه یه سیزده , چهارده ساله . فقط چند بار من و هما رو برد سینما . ولی هر هفته یکبار هم شده یا تو کوچه همدیگرو میدیدیم و یا میومد خونمون و میگفت خاله دلم برای نامزدم تنگ شده و همه به شوخی می گرفتند . تا اینکه هفده هجده ساله شد و کم کم پای خواستگارها به خونشون باز شد . اما فرشته صریحأ میگفت من ازدواج نمیکنم و منتظر همایون میمونم بزرگ بشه ! اوایل مادر پدرش فکرمیکردن اینو بهونه کرده تا شوهر نکنه ولی کم کم متوجه شدند که اون جدی میگه . جالب اینکه برای مامانم هم سؤال شده بود و چند بار که از من پرسید بزرگ شدی میخوای ازدواج کنی ؟ گفتم بله با فرشته . اینجا بود که هردو خانواده به عمق فاجعه پی بردن و سعی در دوری ما کردند . منصوره خانم دوماه دوماه فرشته رو میبرد باغی که تو افجه داشتند ( روستایی در لواسانات) . اخه اونا وضع مالی نسبتا بهتری داشتند . فکر میکردند شاید چاره بشه که نشد . حتی بردنش پیش روانپزشک . نتیجه : هیچ مشکل روحی نداره . فقط یه نوع دلبستگی و علاقه شدید همین . ولی هیچ کس نمیتونست حضم کنه حتی خود من . اخه من کوچک تر بودم و علاقه شدیدرو حس میکردم ولی هیچ شناختی از عشق نداشتم تا اینکه من هجده ساله بودم که به مفهوم عشق پی بردم . مدتها بود که خانواده فرشته به توصیه روانپزشک بی خیال شده بودند و فعلا برای ابروشون هیچ خواستگاری رو قبول نمیکردند . فرشته که یه دختر 25 ساله شده بود و به قولی دیگه مدتها بود که ساعت بیولوژی بدنش به تیک تیک افتاده بود و میگفت داره دیر میشه و اغوش یه مرد رو می خواست . اخه اون زمان شاید کمتر از یک درصد دخترها پاشون به دانشگاه میرسید و بیست سالگی صددرصد ازدواج کرده بودند . یه روز که پدرش برای جراحی روده بیمارستان بستری شده بود و مادرش رفته بود بیمارستان تا شب پیش پدرش بمونه , فرشته تو کوچه منو دید و ازم خواست برم پیشش وقتی رفتم خونشون دیدم که فرشته بالباس خواب بدن نما ارایش کرده درو باز کرد و یه راست منو برد اطاقش . دستشو حلقه کرد دور گردنمو گفت من دیگه تحمل ندارم و میخوام با تو همبستر بشم حتی اگه به قیمت جونم باشه چون به هر حال من به جز تو با هیچکس دیگه ازدواج نمیکنم . گفت منو دوست داری یا نه ؟ با تمام وجودم میخواستم بگم بله . ولی زبونم بند اومده بود و هیچی نمیتونستم بگم . دومرتبه اینبار با چشمهای اشک الود گفت میگم منو دوست داری ؟ باز زبونم بند اومده بود و زل زده بودم تو چشمهای منتظرش که نگاهش ازسکوت من نمناکتر و خشمناکتر شد و انگار داشت با سرعت نور خرد و شکسته میشد که فریاد زد پس برو بیرون و هرگز برنگرد . با پاهای لرزون برگشتم و از اطاق اومدم بیرون به طرف پله ها به پایین و لب پله اول بود که به مفهوم عشق پی بردم و صدها صدا و سوال تو مغزم میپیچید از اینده از زندگی از شرایط الانمون و ازاینکه من هنوز یه نوجوونم و توانایی شروع یه زندگی مشترکو ندارم . اما پس تکلیف عشق چی میشه ؟ نتونستم پله رو بیام پایین . چون فهمیدم عاشقم . با سرعت برگشتم تو اطاقشو بغلش کردم و لبامو به لباش قفل کردم و تا نیمه شب تو بستر عشق بودیم و بی دریغ عشقشو به من هدیه کرد . هردو ناشی بودیم اما زیباترین و پراحساس ترین سکسی بود که درتمام عمرم تجربه کردم . برعکس اینکه همش از بعدش میترسیدم انگار ازاد شده بودم و احساس سبکی میکردیم و میخواستیم پرواز کنیم . خیالمون راحت شده بود که برای همیشه مال هم شدیم . از چهارده سالگی پدرم بنا به درخواست خودم که علاقه زیادی به کشتی داشتم منو باشگاه ثبت نام کرد و خیلی زود داشتم یه کشتی گیر نوجوان خوب میشدم که پدرم به توصیه مربی اومد باشگاه کشتی منو ببینه که چون درشت بودم تقریبا تمام حریفهام چندسالی ازمن بزرگتر بودن و چون طبیعت کشتی پیچیدن بدنها به هم هست پدرم اصلا از این وضع خوشش نیومد و ازم خواست که به یه ورزش رزمی یا بکس که با هم از دور مبارزه میکنند رو بیارم و من ناچار بکس رو انتخاب کردم و یکسال بکس کار کردم تا بکس چینی وارد ایران شد و من جذب این ورزش شدم . بقدری علاقه مند شدم که یکساله اماده مسابقات نوجوانان شدم و تقریبا تمام مسابقاتم رو بردم و این ورزشی بود که فوقالعاده بدن رو تراشیده و ورزیده میکرد و تمرینات سختی داشت که برای من اسون و شیرین بود و بقدری هیکلم قشنگ شده بود که تو خیابون خیلی دخترا بهم چشم میدوختند . وقتی که با فرشتم عشق بازی کردم همش دست به سینه و بازوهام میکشید و محو تراش بدنم بود. و با تمام وجود منو دراغوش میکشید . بافرشته قرارگذاشتیم که با خونوادم درمیون بزارم که بیاییم خواستگاریش . البته اون زمان ازدواج در اون سنین خیلی هم غیر طبیعی نبود . چیزی که غیر طبیعی بود اینکه یه پسر جوون با یه دختر 7 سال از خودش بزرگتر ازدواج کنه . البته ظرافت و زیبایی فرشته از یک طرف و درشتی و روحیه مردونه و خشونت من از طرف دیگر این فاصله رو خیلی نامحسوس کرده بود و اگر کسی نمیدونست فکر میکرد ما همسنیم . ولی مسئله باور و فکر پوسیده جامعه بود و الا کمتر زوجی به خوشبختی ما پیدا میشد . به هر حال ما با زور خانوادهارو متقاعد کردیم و چون سالها همدیگرو میشناختند نیازی به نامزدی ندیدند و پدر فرشته گفت قول من کافیه البته به شرط اینکه همایون سربازیشو بره و مرد بشه و برگرده مشغول به کار که شد قبوله . چون وضع مالی پدر منم بدک نبود نگران نبود میدونست بابام در نهایت در مغازش دستمو بند میکنه ! رفتن من سربازی همانا و شروع جنگ ناگهانی همانا ! البته به دلیل جثه وجنم ورزشکاریم خیلی زود شدم پاس بخش و خصوصأ انبار مهمات که مسئولیتم حفاظت از اسلحه خونه و انبار مهمات بود تو پادگان هوایی تبریز که بعد اموزشی انتقالم دادند اونجا ! و هرگز به جبهه نفرستادنم . وجودم اونجا لازم تر بود ولی در تمام مدت سربازی فقط 6 ماه اول دو بار بهم مرخصی دادن رفتم تهران و فرشته رو دیدم و دیگه تا اخر سربازی و اضافه خدمت به دلیل شرایط جنگی نتونستم مرخصی بگیرم بیام فرشته رو ببینم . تو سربازی با دو تا سرباز دیگه از جنوب رفیق شدم که رزمی کار بودند و دورادور منو میشناختند ولی اونا کونگفوکاربودند و برنامه داشتند بعد از سربازی برن اونور اب . میگفتند با یه مربی ایتالیایی که تو نیروگاه قم کار میکنه و مهندس هم هست برنامه ریزی کردن برن ایتالیا و ازاونجا هم ببرشون امریکا . به من گفتن اگه بخوای باهاش راجع به تو هم صحبت میکنیم . تو که اگه بری چندساله پشت خودتو بستی ! تو امریکا بازار بوکس چینی و کشتی کج داغ داغه . حسابی پول میسازی .

ادامه…

نوشته: الف . ع


👍 18
👎 6
23941 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

769211
2019-05-24 20:51:35 +0430 +0430

جالب بود قلمت عالیه ادامشو بزار

0 ❤️

769215
2019-05-24 21:04:14 +0430 +0430

آه هزار افسوس

1 ❤️

769220
2019-05-24 21:42:10 +0430 +0430

خخخ
یادم رف بگم تو یه کونی هسی
من اگه یه فرشته اینجوری داشتم زمین و زمان و …منکر میشدم اونوقت تو رفتی سربازی خمینی کسکش قاتل دزد

آدم عاشق باشه و از عشقش یه ثانیه دور بمونه محالاته

0 ❤️

769250
2019-05-25 04:10:09 +0430 +0430

جالبه داستانت . زندگی مثل یه طنابه که باید کره بخوره تا بالا بری ! گره اول متقاعد کردن والدین فرشته بود . گره دوم سربازی تو جنگ و سالم برگشتن . لابد گره سوم هم امریکا رفتن برای ساختن اینده زندگیتون و تنها گذاشتن فرشته . ولی خوب اگه این گره ها تو زندگی نباشند کجارو مهار کنی تا از طناب زندگی بری بالا ؟
لایک

0 ❤️

769275
2019-05-25 06:49:03 +0430 +0430

خوب بود ادامه بده قلمتو دوست دارم :)
فقط قریبی نه غریبی درسته

0 ❤️

769285
2019-05-25 08:46:21 +0430 +0430

باشه بابا فهمیدیم قوی هستی حالا نکنیمون ارنولد

0 ❤️

769308
2019-05-25 12:37:19 +0430 +0430

چی بگم؟؟؟

0 ❤️

769819
2019-05-28 08:53:33 +0430 +0430

گوهری پسر گوهر ???
خوشحال میشم بیای تلگرام صحبت کنیم
نه گی ام و نه درباره معاشقه ازت چیزی نمیخوام بپرسم
منتظرتم گیل مرد ??
Ashna_1414

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها