مامان، من بابامم (۱)

1401/04/14

خاطره ای که مینویسم از 16 سالگی شروع میشه. بابام توی حادثه کاری پنج سال پیش فوت کرد از همون زمان مامانم خیلی افسرده شده بود نمیتونست غم از دست دادن بابام رو هضم کنه. شبای زیادی رو به یاد میارم که قبل خواب توی رختخوابم دراز کشیده بودم و صدای گریشو از اتاقش میشنیدم. من مامانمو خیلی دوست داشتم از اینکه میدیدم داره اذیت میشه خیلی ناراحت میشدم. تا جایی که میتونستم با کارهای روزمره مثل غذا پختن لباس شستن و تمیز کردن خونه کمکش میکردم… ولی دوست داشتم یه جوری کمکش کنم که خاص باشه جوری که جای خالی بابا رو براش پر کنم.
اینو بگم که مامانم از نظر اندام جذاب ترین زن دنیا نیست.در واقع، اون ساده است… لباس های ساده می پوشه، به سختی آرایش می کنه، اما از نظر من یکی از زیباترین زنان جهانه.
دلیل اینکه من مامانمو برای شما توصیف می کنم اینه که مانند خیلیا که وارد سن بلوغ میشن، مامانشون موضوع جق زدنشون میشه. چه کسی میدونه چه چیزی باعث جذب یک نوجوان به مامانش میشه؟ فکر میکنم ممکنه یه هیجان ذاتی خطر در معاشقه با یه چیز ممنوع یا تابو باشه. یا می تونه نزدیکی مداوم و در دسترس بودن باشه که این تصور رو پدید میاره.
روز اخر کاری بود و من داشتم آشپزی میکردم که مامانم از سرکار اومد مثل همیشه خسته بود و غمگین. ازش پرسیدم
+مامان؟
_بله عزیزم؟
+حالت خوبه؟ اتفاقی افتاده؟ بنظر حالت خوب نیس؟
مامان با صدایی که پر از غم و اندوه بود آهی کشید و گفت هی چیزی نیس عزیزم.
+بیا مامان من میدونم یه چیزی هست بهم بگو من از دیدن رنج کشیدن و غم تو متنفرم.
_خب، من هفته سختی را سرکار داشتم، کلی پرونده و نامه اداری مونده که آمادشون نکردم فقط همین.
 اون داشت آشکارا احساسات واقعیش رو پنهان می کرد.
+مامان، من و تو خوب می دونیم که کار ربطی به ناراحتیت نداره. تا کی میخوای از نبودن بابا غصه بخوری میدونم سخته ولی تو داری خودتو نابود میکنی
مامان با صدای آهسته و پر از بغض گفت: “امروز بیستمین سالگرد ازدواج من و بابات بود” بعد اشکای غیرقابل کنترلش سرازیر شد.
با خودم فکر کردم این مناسبتا فقط خاطرات دردناک رو به مامان یادآوری می‌کنند. معلومه که مامان فراموش نکرده بود. احساس خوبی نداشتم؛ باعث گریه مامانم شده بودم. به سمتش رفتم و آروم بغلش کردم. بی اختیار گریه می کرد. در همون لحظه که صورتش رو شونم قرار گرفت، احساس کردم پیراهنم خیس شده. مدام بهش می گفتم که همه چیز درست می شه، حالش خوب میشه، من کنارتم ازت مراقبت می کنم… نمیدونم چه احساسی بود ولی یدفعه یه حس آشنا شروع شد. افکارم از دلداری دادن به مامانم که از مرگ بابام رنجیده بود به سمت دلداری دادنش به طرف دیگه رفت… قبلاً متوجه این موضوع نشده بودم، خیلی غیرارادی داشتم به این فکر می کردم که در ان لحظه چه لباسی زیر مانتوش که دکمه های جلوشو باز کرده پوشیده!، یه بلوز سفید شلوار جذب مشکی، و یک سوتین (وقتی دستامو دور کمرش گرفتم اونو حس کردم). ندای درونم بهم میگفت باید جای بابام رو بگیرم. مرد خونه هستم، مرد روی تخت مامانم بشم. ولی اینا همش تخیل بود حتی به زبون نمیاد رویاهایی که خیلیا امیدوارن به واقعیت تبدیل بشه.
گردنشو آروم بوسیدم. بوی موهایش مست کننده بود. من شروع کردم به مالیدن پشتش و اونو به خودم نزدیکتر کردم تا بتونم سینه هاشو روی خودم احساس کنم. داشتم خودم را تو رویاهایم تصور میکردم. وقتی دستام حرکت کردن و از پشتش به سمت سینه های زیبا و بزرگش حرکت کردند، متوجه نشدم که مامانم خیلی بی حرکت شده است، مثل یک مجسمه یخ زده است.
مامان با خشونت صدام زدم من از رویایی که لحظه ای توش غرق شده بودم به خودم اومدم ازش فاصله گرفتم. مستقیم به صورتش خیره شدم. چشمامون به هم دوخته شده بود. لعنت به این شانس این چه فازی بود من گرفتم چشمای مامان خلسه رو شکست و به پایین نگاه کرد. چشماش رو تا شلوارکم دنبال کردم.  کیرم به شدت زور می زد تا بیرون بزنه! اون وقتی راست شدنشو به پاش لمس کرده بود فهمید. دوباره به من نگاه کرد و بدترین چیزی را که میشه تصور کرد گفت.
_ممنون از دلداریت از اینکه به من آرامش دادی واقعا دستت دردنکنه پسرم. کیفش را برداشت و بسرعت رفت تو اتاقش. اگرچه لحن صداش آروم و شیرین بود، اما هضم ان کلمات به طرز طاقت فرسایی دردناک بود، به ویژه تأکیدش رو کلمه «پسرم». حالا این من بودم که افسرده و غمگین بودم.
نمی‌تونستم احساساتم را از ذهنم دور کنم. چرا جامعه این رویای شیرین رو منع کرده؟ مامانم الان در موردم چه فکری میکنه؟ کاش جای بابامو تو دل مامانم میگرفتم؛ یعنی من میتونم اونو راضی کنم؛ شاید تا ابد تو حسرت این رویا بمونم… این افکار تا شب با من ماندگار بودند.
روم نمیشد برم بهش بگم بیا ناهار بخور منم لب به غذا نزدم مامان تا شب از اتاقش بیرون نیومد موقع شام رفتم مامان رو از پشت در اتاقش صدا زدم تا بیاد ناهاری که ظهر درست کرده بودم رو بخوریم. مامان با وضع کاملا خوابالود که مشخص بود کل این مدت رو خوابیده از اتاقش بیرون اومد. و با ظاهر آشفته و با تیشرت صورتی که نصفش بیرون بود و نصف دیگش تو شلوار گیاهی سفید که چسبیده بود به پاهاش و پشتش رفته بود لای کونش رفت دسشویی و منم شامو آماده کردم و بدون اینکه باهم حرفی بزنیم سر میز آشپزخونه شام رو خوردیم در اخر مامان تشکر کرد گفت من ظرفارو میشورم تو برو استراحت کن من میخواستم بگم که خودم میشورم ولی وجدانم قبل من اومد رو زبونم
+مامان، بابت ظهر معذرت میخام اصلا دست خودم نبود…
_بهتره درموردش حرفی نزنیم مهم نیست فقط ازت انتظار نداشتم فراموشش کن.
+بازم ببخشید من از ظهر حالم خوب نیست.
_نمیخوام از ظهر چیزی بگی برو اتاقت استراحت کن.
سرمو انداختم پایینو رفتم تو اتاقم حوصله گوشی و کامپیوتر نداشتم رو تختم دراز کشیدم بالشتمو محکم بغل کردم و تصمیم گرفتم که خودمو تو آغوش مامانم که کاملا لخت باهم رو تختش دراز کشیدیم تصور کنم نمیدونم بعد چه مدت بود با اه و حسرت از واقعی نبودن موقعیت آبم اومد و به جای سوراخ گرم و نرم مامانم ریخت رو ملافه و بالشتم خیس عرق بودم پاشدم تمیز کردم و بعدش رفتم دسشویی و بعد سریخچال بطری اب یخو کامل سرکشیدمو رفتم رو تختم و لخت شدم خوابم برد…
خوابی دیدم که از واقعیت هم باورکردنی تر رنگی و قابل لمس بود. کنار ساحل دریا با موج های خروشان بودم. با کف پاهام ساحل رو میتونستم لمس کنم هیچکسی نبود جز زنی با لباس عروس قرمز که پشت بهم رو به دریا داشت دریا رو تماشا میکرد به سمتش رفتم وقتی برگشت سمتم، مامانم رو دیدم که اون لباس رو پوشیده آرایش غلیظ کرده و داره بهم لبخند میزنه. موهاشو مدل موی عروس بسته بود و رنگ مش کرده بود.(هیچوقت موهای مشکیشو رنگ نکرده بود). با چشمای مشکی جذب کنندش به من خیره شده بود و لب هاش صورتی جیغش بهم لبخند میزد، پوست کرمی و سفید شیری اش بسیار صاف و لطیف و براق بود(بخصوص روی شونه هاش برق میزد) سینه های بزرگش که نیمه پایینش با لباس پوشیده شده بود، قسمت بالاش که کامل تا بالا لخت بود نگاهمو از صورتش جدا کرد. خط سینش اون گردی و برامدگیشون و خطی که لباسش به وسط سینه های بزرگ و نرم مامانم انداخته بود دیوانه کننده بود. باد پایین لباسش رو بلند میکرد از ساق پاش دیدم تا کفش لخت بود تعجب کرده بودم چرا منو مامانم تو چنین موقعیتی هستیم وقتی خودمو دیدم هیچی تنم نبود وای چه صحنه شرمنده کننده ای بود، خجالت کشیده بودم ولی مامان همچنان بهم لبخند میزد، دستامو جلوم گرفته بودم ولی لبخندش آرامشی بهم میداد که از لخت بودنم جلوش احساس شرم نکنم. مامانم به من اشاره کرد که برم به سمتش وقتی بهش رسیدم با همون حالت لبخند دلنشینش به لبام بوسه عاشقانه زد من داشتم بهترین خواب زندگیم رو میدیدم دوست نداشتم از اون رویای شیرین خارج بشم انقدر تصور کرده بودم که حتی توی خوابم شک داشتم به واقعی بودنش.
مامان بند لباس رو باز کرد و لباس قشنگش افتاد پایین و حالا صحنه ای قشنگتر و زیباتر از هر چیز یعنی بدن کاملا لخت مامانم جلوم بود نمیدونستم از این همه حس خوب و شوقو ذوق چکار کنم. دستام دیگه جلوم نبود میخواستم با دستام سینه های مامانم رو بگیرم و با لبهام اون نوک صورتیشون رو با تمام وجودم میک بزنم. خیلی زیبا بود که منو مامانم لب ساحل دریا لخت روبروی هم هستیم و اون داره با عشق به من نگاه میکنه مامانم دستمو گرفت و رفت به سمت دریا نمیدونم چی شد داشتم میرفتم ولی دوست نداشتم این اتفاق بیوفته وقتی پاهامون کامل توی اب بود مامانم رو صدا میزدم که برگردیم به لباس قرمزش تو ساحل نگاه میکردم دور شده بودیم اونجا بود که ترسیدم ترسی که منو از رویای شیرینم از بهترین خواب زندگیم کشید بیرون تا خودمو رو تختم پیدا کنم تو اتاق تاریک و سوت و کورم با یه عالمه حس اندوه و نارضایتی که میخواستم همون لحظه بمیرم و برگردم تا ابد به همون خوابم…
گوشیم رو برداشتم ساعت 3:15 بود من حسرت سینه هایی رو میخوردم که نزدیک بود خودشونو بخورم و لمسشون کنم ولی نتونستم چی از این بدتر… نمیتونستم وضعمو تحمل کنم، باز زد به سرم، تیشرتو شلوارکمو پوشیدم، تصمیم گرفتم از رختخوابم بلند شم و برم سمت اتاق مامان؛ خیلی با خودم درگیر شدم که بمونم سرجام، ولی همه وجودم بعد اون خوابی که هنوز باورم نمیشد خواب بوده، منو کشید به سمت مامانم… به آرامی در اتاقشو باز کردم چراغ خواب با نور قرمز ملایمش اتاق رو روشن کرده بود بوی عطر مامانم بهم خورد خیلی رومانتیک بود ؛ با تمام زیباییش با لباس خواب شهوت انگیزش روی لبه تخت به روی شکم در حالی که یه پاش تو دلش جمع بود و پای دیگش داشت از کنار تخت میزد بیرون خوابیده بود. خیلی دوست داشتم برم کنارش بخوابم ولی من که بابام نبودم…
دیگه مطمین بودم خواب نمیبینم وارد شدم تا از نزدیک نگاش کنم، هر بار چند قدم نزدیک‌تر میشدم تاجایی که صدای نفس کشیدنش رو میشنیدم. به صورت مثل ماه و معصومش نگاه کردم، خبری از اون صورت آرایش کرده نبود ولی مهربونتر دلنشینتر و زیباتر از چهره توی خوابم بود. بعد از چند دقیقه که به صورت و بدن نیمه لختش خیره شدم، ترسیدم که بیدار بشه برگشتم تا به سمت در برم که چشمم خورد به شرت مامان که افتاده پایین تخت، دوباره به کنار تخت نزدیک شدم قلبم به تپش افتاد، خم شدم تا شورتش را از روی زمین بردارم در همین حین نگاهم افتاد به لای پاهای مامانم که از هم باز شده بود و از وسط پاهاش از نزدیک ترین فاصله بهشتی رو دیدم که ازش وارد این دنیای پرحسرت شدم… بهشتی که آرزوم بود باهاش به آرامش و لذت بی وصف برسم چه چیزی میتونه مانعی باشه که من نتونم دوباره واردش بشم؟ باز همون رویای همیشگی، نمیتونستم چشم از بهشت مامانم بردارم زیبا بود اون چاک بزرگ وسط لبه های تپلش بدون هیچ مویی، شورتش رو برداشتم مچاله شده بود باز کردم بوی حشر از خیسی شورت یعنی مامان تو شب سالگرد ازدواجش به یاد بابا زده بدم زده که شورتش خیس خیس بود.بازم نفهمیدم کی وارد رویای عمیقم شده بودم دستم روی رون مامان بود شورتش توی دستم مامان از خواب پرید با دیدن من جیغ کشید و من سریع دستمو برداشتم و شرت رو انداختم زمین و بلند شدم عقب رفتم مامان خودشو جمع کرد نشست گوشه تخت و پتو رو کشید تا زیر گلوش و بلند گفت گمشو بیرون
+مامان آروم باش لطفا توضیح میدم
_بهت گفتم گمشو بیرون بی حیا حرف نزن
+توروخدا مامان همسایه ها بیدار میشن بزار بگم من فقط یه خواب دیدم
حتی حاضر نبود صدامو بشنوه دوباره جیغ کشید با گفتن کثافت و آشغال منو بیرون کرد… منم چیزی نگفتم اومدم بیرون ولی قلبم شکست، بدم شکست. دیگه حتی لحظه ای نمیخواستم تو اون خونه بمونم میدونستم محبتی از من تو دلش نمونده بود.
لباسم را پوشیدم از خونه زدم بیرون برام مهم نبود که چه فکری میکنه اونشب رو توی خیابون توی پارک صبح کردم فرداشم کلا خونه نرفتم مامانم خیلی تماس گرفت ولی جواب ندادم شب بود منم تو پارک پیام داد شام درست کردم بیا خونه منم که فقط گرسنم بود اومدم خونه، وقتی وارد شدم دیدم مامان مثل همیشه با تیشرت و شلوار ساده و موهای مشکی و براق شونه زده که تا پشت کمرش بود تو آشپزخونه داره ظرف می‌شوره سلام کردم اونم با واکنش کاملا سرد گفت علیک سلام برو دست صورتتو بشور بیا شام بخوریم
رفتم دست و صورتمو شستم لباسامو عوض کردم و اومدم نشستم پشت میز تا با مامانم شام بخوریم مامان در حال کشیدن غذا بود بدون این که با من چشم تو چشم بشه به بازوهاش نگاه میکردم سفید بود ولی مثل سر لپاش گل سرخ داشت بازوهاشم همینطور سرخی قشنگی داشت دو رنگی که من عاشقشم سرخ و سفید که ترکیبش میشه صورتی اینها همه آنچه بود که مغزم داشت پردازش می کرد خوشمزگی غذای مامان زبونمو باز کرد واقعا دستت درد نکنه خیلی خوشمزه شده. مامان گفت مثل دفعه های قبله هیچ تغییری نکرده. ولی من فکر می کنم تغییر کرده شام را نمیگم رفتار تورو میگم کاش به خوشمزگی غذا هات بود…
مامان سکوت کرد نگاهش به بشقابش بود و سرش بلند نمی کرد خیلی دوست داشتم بدونم در مورد اون شب چی میخواد بگه ولی هیچ حرفی نزد غذاشو خورد ظرف ها را جمع کرد و شروع کرد به شستنشون بدون اینکه حرفی بزنه. همینطور که سر میز نشسته بودم تشکر کردم اون جوابی نداد من دیگه تکرار نکردم پاشدم رفتم اتاقم رو تختم دراز کشیدم حوصله نداشتم تصور کنم یا رویا بسازم ناامید شده بودم نمیخواستم دیگه هیچ وقت سکس داشته باشم غمگین بودم. نیم ساعت نگذشته بود که مامان اومد توی اتاقم صدام کرد من نگاهم به گوشیم بود جوابی ندادم دوباره صدام کرد ایندفعه بلندتر با توام وقتی دید جواب نمیدم اومد کنارم لبه تخت نشست دست کشید رو سرم بعد با کف دستش صورتمو به سمت خودش چرخوند همینطور که دستش روی لپم بود بهم گفت ما هردومون به مشاور نیاز داریم
+خب که چی؟ مشاور برای چی من نیاز ندارم خودت میخوای برو
-اتفاقا این تویی که به مشاور نیاز داری این تویی که رفتار طبیعی نیست برو برای خودت یه دوست دختر پیدا کن روزایی که میرم سرکار بیارش خونه
+بیخیال لطفا بابت اونشب معذرت می خوام دیگه تکرار نمیشه فقط فراموشش کن دوست دختر لازم ندارم
-اونشب چه خوابی دیدی که اومدی تو اتاقم؟
+هیچ خوابی ندیدم
-آخه گفتی یه خواب دیدی؟!
نمیدونستم چی باید بگم این لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم این بود که مامان تمامش کنه و بره خیلی برام تحمل ان لحظه سخت بود من دلم شکسته بود اما مامان چی میفهمید…
+گفتم که خوابی ندیدم
-بسیارخب باشه ولی تا خوابتو نگی فراموش نمیکنم
مامان بلند شد و خواست از اتاق بره بیرون
+من دارم از اینجا میرم وقتشه مستقل بشم
مامان با تعجب برگشت و گفت چی؟ بری؟ کجا؟ +مگه مهمه؟ هرجا. میرم دنبال زندگیم تو هم احساس راحتی کنی
-من که مشکلی ندارم راحتم
+نه راحت نیستی یعنی دیگه از حالا نیستی میرم که از من ترسی نداشته باشی
-چرا این حرفو میزنی چرا باید از پسرم بترسم؟
+تو هنوز جوانی مامان فرصت داری ازدواج کنی من تو این خونه یه مزاحمم
-این حرفا چیه میزنی مزاحم یعنی چی چرا فکر کردی من می خوام ازدواج کنم من هم چنین قصدی ندارم اگه وضع اون شب منم دیدی طبیعیه سالگرد ازدواج مامان و بابات بود به یادش افتادم
مامان بغض کرد بسختی ادامه داد. چرا منو خجالتم میدی تو اومدی تو خلوت منو بابات میخوای بگم چرا خودارضایی کردم فقط بخاطر اینکه یاد بابات افتادم چه انتظاری داشتی؟ که تو رو ببینم بجای بابات بعلت کنم؟ تو رفتی ولی من بخاطر جیغی که سرت کشیدم حرفایی که زدم کلی گریه کردم فهمیدم دلت شکست ولی بگو با دیدن تو چه واکنشی باید نشون میدادم تو شهوتت زده بود بالا ولی من که می‌دونستم تو پسرمی … حالا تو میخوای منو تنها بزاری بری…
مامان شروع به گریه کرد بلند شدم رفتم سمتش بغلش کردم گفتم
+ببخشید مامان من اشتباه کردم لطفاً گریه نکن من جایی نمی‌رم تو حق داشتی من اگه دلم شکست تقصیر خودمه تو چرا عذاب وجدان بگیری من باید خجالت بکشم که اومدم تو خلوتت
مامان دوباره سرش گذاشته بود رو شونم و گریه میکرد من ناخودآگاه به یاد وقتی افتادم که دستم روی رونش بود ولی من نباید کاری میکردم که اوضاع از این بدتر بشه خرابکاری کرده بودم باید جمعش میکردم زمان زیادی نگذشته بود که مامان گفت بازم نمیخوای خوابتو برام تعریف کنی؟ منم براش همه انچه تو خواب دیده بودم گفتم. برخلاف تصورم واکنشب که از مامانم دیدم غیر قابل پیش بینی بود مامان خندید بلند خندید و گفت چرا باید چنین خوابی ببینی اونم با من راستشو بگو تو قبلا به رابطه با من فکر کردی منو دید میزدی؟ تو فکرم بودی؟ من که هول کرده بودم نمیدونستم چی بگم گفتم خوب یه وقتایی… خوب تو خیلی خوبی با همه احساس مادری که بهم داری اندامت منو یجوری میکنه مامان به خودش تو آینه اتاقم نگاهی کرد و بعد صورتمو بوسید گفت بابت اونشب دیگه نمیخواد ازم معذرت خواهی کنی تو حق داشتی من ازت انتظار خلاف طبیعتاً داشتم به هر حال تو یه مرد شدی من پوششم باید تغییر بدم.

ادامه...

نوشته: م.م


👍 60
👎 7
244301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

883159
2022-07-05 00:56:01 +0430 +0430

پرام کی حوصله داره این کوص شعر رو بخونه

4 ❤️

883165
2022-07-05 01:01:21 +0430 +0430

عالی بود.
ادامه بده

4 ❤️

883194
2022-07-05 03:01:42 +0430 +0430

جدا از موضوع
قوی بود

2 ❤️

883195
2022-07-05 03:02:03 +0430 +0430

ادامه س لدفان

1 ❤️

883229
2022-07-05 08:51:44 +0430 +0430

ادامه بده

1 ❤️

883237
2022-07-05 09:43:33 +0430 +0430

داستانت جالب بود . دوست دارم بقیه شو بخونم …
فقط لطفاً کمی با دقّت‌تر تایپ کن . چندجایی اشتباه و تکرار و حذف داشتی که ضدحال میزنه به روندِ روایتت . دمت گرم 👌

1 ❤️

883292
2022-07-05 19:07:25 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود ادامه بده

0 ❤️

883365
2022-07-06 02:46:19 +0430 +0430

شیرمادر و عجب حلال کردی . مادر وبهش چپ نگا بکنی بااینکه ازجنس لطیف زن هست اما درجا جررررت میده پسرجان . داستان و قشنگ جمع وجور کردی اما موارد انتخابی برای اینکارتو افتضاح انتخاب کردی . هرچندزندگس شخصی هرکسی بخودش مربوطه وچون توجمع مطرح کردی ایناروواست نوشتم .

0 ❤️

883814
2022-07-08 16:46:04 +0430 +0430

بد نبود…🙂🙁👎👍❌✅
ادامه بدی یه چیزی میشی✅👍

0 ❤️

885001
2022-07-14 20:56:28 +0430 +0430

ادامه اش رو بزار زودتر

0 ❤️

885011
2022-07-14 23:01:24 +0430 +0430

ادامه اش بزار

0 ❤️

885149
2022-07-15 17:39:30 +0430 +0430

داستان یه بسیجی وقتی ننشو میبینه

0 ❤️

886843
2022-07-24 17:43:49 +0430 +0430

پس چی شد دنباله داستان کیرم تاتع توی کوس مامان نانازت

0 ❤️

887373
2022-07-28 03:18:32 +0430 +0430

ادامه ش چیش شد دس

0 ❤️

887798
2022-07-31 03:09:15 +0430 +0430

خوبه

0 ❤️

888933
2022-08-07 18:15:28 +0430 +0430
Xlp

اینجوری که پیداست هر زنی بیوه میشه با پسرش میخوابه

0 ❤️

889415
2022-08-10 14:15:36 +0430 +0430

بعد مدتهای مدید داستانی اینجا خوندم که ارزش داشت نظر بدم ولایک کنم…
ادامه داستانتون میخونم و پیگیری میکنم دروود بر شما 🙏

0 ❤️