ما دخترهای بدی هستیم

1400/01/27

سحر، روی صندلیِ کنار تخت نشسته بود و داشت فکر می‌کرد. لیلی وارد اتاق شد و رو به سحر گفت: پاش فقط پیچ خورده و مشکل خاصی نیست. سرش هم مشکلی نداره، یعنی ضربه مغزی نشده. فقط…
سحر ایستاد و با نگرانی گفت: فقط چی؟
لیلی یک نفس عمیق کشید و گفت: مچ دستش بدجور شکسته. دکتر وحدت می‌گه که باید عمل بشه و پلاتین بذاره.
سحر برگشت به سمت من. یک نفس عمیق کشید و مشخص بود که داره انرژی زیادی برای کنترل خودش می‌ذاره. باورم نمی‌شد که سحر رو در چنین وضعیتی ببینم. درمونده و مستاصل و عصبانی. هر دو تا دستش رو گذاشت روی تخت و چشم‌هاش رو برای چند لحظه بست. ژینا که سمت دیگه‌ی اتاق و دست به سینه، به دیوار تکیه داده بود، رو به سحر گفت: حالا چیکار کنیم؟
لیلی به سحر نزدیک شد و گفت: چاره‌ای نداریم سحر. باید به خانواده‌اش اطلاع بدیم. برای عمل، فقط خانواده‌اش می‌تونن اجازه بدن.
ژینا گفت: من که می‌گم به خانواده‌اش زنگ بزنیم و بریم پِی کارمون.
لیلی با تعجب رو به ژینا گفت: می‌فهمی چی داری می‌گی؟
ژینا با بی‌تفاوتی گفت: کار دیگه‌ای از دست ما ساخته نیست.
لیلی گفت: ما بردیمش تو مهمونی. به خاطر ما این بلا سرش اومده. حالا ولش کنیم و بریم؟
ژینا گفت: به خاطر بی‌عرضگی خودش بود. بچه دو ساله هم بلده از راه پله، مثل آدم بیاد پایین. دست و پا چلفتی معلوم نیست چه غلطی می‌کرد که از بالای پله‌ها، پرت شد. الان هم مسئولیت با خودشه. در ضمن مجبورش نکردیم که بیاد مهمونی.
لیلی گفت: اگه خانواده‌اش بیان و با این سر و وضع ببینشش، ازش نمی‌پرسن که کدوم قبرستونی بوده؟ بهش نمی‌گن که الان توی اتاق VIP بیمارستان چه غطلی می‌کنه و چطوری اومده اینجا؟ ژینا تو چرا گاهی اینقدر بی‌منطق و احمق می‌شی؟
ژینا با حرص گفت: اوکی اینجا وایستا و فردا برای ننه‌اش توضیح بده که دخترش رو بردی توی پارتی و این بلا رو سرش آوردی. بعدش برات دست می‌زنه و حسابی ازت تشکر می‌کنه.
لیلی خواست جواب بده که سحر نذاشت و گفت: جفت‌تون خفه شین.
لیلی دوباره خواست حرف بزنه که سحر برگشت به سمتش و با عصبانیت گفت: فکر کردی خودم نمی‌دونم که الان دقیقا تو چه شرایط تخمی و افتضاحی گیر کردیم؟
لیلی دیگه چیزی نگفت و روی کاناپه گوشه اتاق نشست. سحر رو به ژینا گفت: سریع برو خوابگاه و یک دست لباس بیرونی برای مهدیس بیار. همونی رو بیار که توی دانشکده می‌پوشه.
ژینا گفت: وا این که الان باید لباس مخصوص بیمارستان رو بپوشه.
سحر سرش رو به علامت تاسف تکون داد و گفت: الحق که گاهی خنگ می‌شی. آی‌کی‌یو، اگه خانواده‌اش اومدن، این لباس‌های مجلسی که تنشه رو توی بیمارستان ببینن؟
لیلی رو به سحر گفت: می‌خوای بگی که توی خوابگاه از پله‌ها پرت شده؟
سحر گفت: فعلا نمی‌دونم چه گُهی باید بخورم. تو هم با ژینا برو. برای من هم لباس فرم بیمارستانم رو بیارین. فعلا هم هیچی به هیچ کَسی نگین. تا من نگفتم، هیچ کاری نمی‌کنین.
سحر بعد از رفتن ژینا و لیلی، مانتو و شالش رو درآورد و روی جالباسی گوشه اتاق آویزون کرد. زیر مانتوش، یک تیشرت مجلسی و شلوار چرم مشکی تنش کرده بود. تلفن رو برداشت و با بخش تماس گرفت و گفت: یک پرستار بفرستین اتاق شماره پنجاه و چهار.
بعد رو به من گفت: الان که تکلیف روشن شده، می‌تونم بهت مُسکِن بزنم.
وقتی پرستار وارد اتاق شد، سحر روی کارتابل یک چیزی نوشت و رو به پرستار گرفت و گفت: هر چی که نوشتم رو برام بیار.
پرستار رو به سحر گفت: شما برین، خودم بهش تزریق می‌کنم.
سحر با یک لحن جدی گفت: کاری که بهت گفتم رو انجام بده.
پرستار چند لحظه به من نگاه کرد و از اتاق خارج شد. سحر همچنان کلافه و عصبانی بود. به من نگاه کرد و گفت: خیلی درد داری؟
انگار منتظر نگاه سحر بودم. بُغضم ترکید و گفتم: همه چی تموم شد. مامانم و داداشام من رو با این وضع ببینن، بیچاره‌ام می‌کنن. نه این دانشگاه، دیگه هیچ دانشگاهی اجازه ندارم که برم. می‌شم همونی که مامانم می‌خواد.
سحر صندلی رو به تخت نزدیک تر کرد. نشست و دست سالمم رو گرفت توی دستش و گفت: مگه از روی جنازه من رد بشن که بخوان تو رو ببرن. هر طور شده این شرایط گُهی رو درستش می‌کنم. می‌فهمی چی می‌گم یا نه؟
گریه‌ام شدید تر شد و گفتم: آخه چطوری؟
چشم‌های سحر مصمم شد. با دست دیگه‌اش، اشک‌هام رو پاک کرد. لبخند ملایمی زد و گفت: تو جوجه حشری خودمی. تازه پیدات کردم. اجازه نمی‌دم کَسی تو رو از من بگیره. فقط نترس و به من اعتماد کن.
دستم رو محکم تر فشار داد و گفت: هر کاری لازم باشه انجام می‌دم و هر طور که شده تو رو از این جریان، صحیح و سالم خارج می‌کنم. برام مهم نیست که به چه قیمتی تموم بشه. فقط بهم اعتماد کن مهدیس.
هرگز توی عمرم، کَسی اینطوری بهم قوت قلب نداده بود. من، برای سحر چه معنی و مفهومی داشتم که حاضر بود همه جوره بهم کمک کنه؟ می‌تونست به پیشنهاد ژینا گوش بده و تنهام بذاره. می‌تونستن منکر این بشن که من رو توی پارتی بردن و اونجا از پله‌ها افتادم زمین و این بلا سرم اومده. من حتی آدرس جایی که رفته بودیم رو هم بلد نبودم. از کَسی هم نمی‌تونستم شکایت کنم.
پرستار همراه با یک میز چرخ دار وارد اتاق شد. هر چی که سحر خواسته بود رو براش آورد. سحر رو به پرستار گفت: شما برو، من خودم حواسم بهش هست.
سرم رو به سمت ساعت چرخوندم. ساعت سه صبح بود. می‌دونستم که سحر از صبح دو روز قبل بیداره و شب قبل رو توی مهمونی، نخوابیده. البته هیچ کدوم‌مون نخوابیدیم. دو تا آمپول به سِرُم تزریق کرد و گفت: این دردت رو کم می‌کنه. چشم‌هات رو ببند و استراحت کن.
رو به سحر گفتم: خودت هم نخوابیدی.
چشم‌های سحر برق زد. انگار انتظار نداشت که توی این شرایط، نگران کم خوابی‌اش باشم. چند لحظه به من خیره شد. بعدش لب‌هام رو بوسید و گفت: چشم‌هات رو ببند و فقط بخواب.
چشم‌هام رو بستم و سعی کردم بخوام اما دلشوره و استرس، اجازه نمی‌داد که خوابم ببره. حمایت سحر برام دلگرم کننده بود اما هر طور که حساب می‌کردم، نمی‌تونست همچین شرایطی رو جمع کنه. دستِ من نیاز به عمل داشت و تا خانواده‌ام رضایت نمی‌دادن، کَسی نمی‌تونست من رو وارد اتاق عمل کنه.

بعد از یک ساعت، لیلی و ژینا برگشتن. خواستن داخل اتاق حرف بزنن که سحر نذاشت و هر سه تاشون رفتن بیرون از اتاق. ته دلم به شور افتاد که نکنه ژینا راضی‌شون کنه و من رو تنها بذارن. اما هر بار سعی کردم نگاه مصمم سحر رو به یاد بیارم و دل خودم رو گرم کنم. بعد از چند دقیقه، سحر و لیلی وارد اتاق شدن. از صحبت‌هاشون فهمیدم که لیلی به انترن شیفت بیمارستان گفته که بره و خودش جاش وایستاده. هر دو تاشون لباس‌هاشون رو عوض کردن و لباس فرم دکترهای بیمارستان رو پوشیدن. لیلی وضعیت من رو چک کرد و رو به سحر گفت: فعلا شرایطش خوبه.
سحر گفت: بهش مُسکِن قوی زدم.
لیلی گفت: برنامه‌ات چیه سحر؟ دقیقا می‌خوای چیکار کنی؟
سحر گفت: منتظرم صبح بشه تا به افخم زنگ بزنم.
لحن لیلی متعجب شد و گفت: افخم برای چی؟
سحر تن صداش رو آهسته کرد و گفت: یک چیزی توی ذهنمه، برای اطمینان باید از افخم چند تا سوال بپرسم. افخم تمام زیرآبی رفتنا و دیوث بازیا رو بلده.
لیلی یک آه کشید و گفت: فقط امیدوارم بدونی که داری چیکار می‌کنی. من یک سر برم بخش.
سحر بعد از رفتن لیلی، نشست روی صندلی. ترجیح دادم چشم‌هام رو بسته نگه دارم، اما سنگینی نگاهش رو حس می‌کردم.
دستش رو گذاشت روی صورتم و به آرومی نوازشم کرد. ناخواسته من رو یاد عصر چهارشنبه، دو روز قبل و لحظه‌ای انداخت که داشتیم آماده می‌شدیم تا بریم مهمونی.


یک پیراهن مجلسیِ و اندامی و کوتاه و لیمویی رنگ تنم کردم. به خاطر فرم پیراهن، از بالا، شونه‌هام کامل لُخت و خط سینه‌هام مشخص بود. از پایین هم، فقط باسنم رو پوشونده بود و بقیه پاهام لُخت بود. برای چند لحظه احساس کردم که این پیراهن، از تاپ و شلوارک لُختی که سحر برام خریده بود، سکسی تره. سحر خیلی سریع متوجه درونم شد و گفت: اینقدر به خاطر خوشگل و سکسی بودنت، نترس. در ضمن، اونجایی که قراره بریم، اکثر دخترها، همچین تیپی می‌زنن. حداقل به خاطر لباس پوشیدنت، تو چشم نیستی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بیشتر استرسم به خاطر اینه که من تا حالا همچین جاهایی نیومدم.
سحر بدون مکث گفت: هر چیزی یک اولین باری داره. فقط یادت باشه که از پیش من جُم نخوری. اونجا کُلی پسر لاشی هست.
ته دلم از حرف سحر ترسیدم و گفتم: یعنی بهم صدمه می‌زنن؟
سحر پوزخند زد و گفت: تا وقتی خودت نخوای، کَسی کاری به کارت نداره. فقط خوش ندارم هر آشغالی، دور و برت پرسه بزنه.
همراه با اخم، لبخند زدم و گفتم: شبیه داداش مانی من حرف می‌زنی. اونم به ظاهر، خودش رو یک داداش روشن فکر نشون می‌ده اما تهش دوست نداره که هیچ پسری طرف من بیاد. برای توجیهش، دقیقا همین جمله رو می‌گه.
سحر از من خواست که بشینم جلوش تا صورتم رو آرایش کنه. هم زمان که داشت برام خط چشم می‌کشید، با یک لحن خاصی گفت: شاید داداش مانی جونت هم مثل من ازت خیلی خوشش میاد و دوست نداره با کَسی تقسیمت کنه.
+وا سحر، مانی داداشمه.
-خب باشه مگه چی می‌شه؟ من اگه داداشت هم بودم، ازت خوشم می‌اومد. راستی دوست نداری درباره اون شب حرف بزنیم. همون شبی که فکر کنم برای اولین بار ارضا شدی. البته برای اولین بار توسط یکی دیگه ارضا شدی.
یادآوری شبی که سحر باهام سکس کرد، ته دلم رو لرزوند. هنوز یک ذره استرس داشتم اما انگار حس لذتش هر لحظه، بیشتر به حس منفی‌اش، غلبه می‌کرد. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: روم نمی‌شه در موردش حرف بزنم.
-راستی تا حالا خود ارضایی داشتی؟
+نه من هیچ وقت خودم رو لمس نکردم.
-دروغ نگو.
+به خدا دروغ نمی‌گم.
-چیه ترسیدی به خودت دست بزنی و بری جهنم؟
+نمی‌دونم، شاید. الان هم یک ذره عذاب وجدان دارم که…
-که همجنس‌بازی کردی؟ گناه مرتکب شدی؟ پشیمونی؟
+آره حدودا.
-اگه پشیمونی و حس گناه داری، الان اینجا چیکار می‌کنی؟ چرا به حرف من گوش دادی و این لباس سکسی رو پوشیدی و می‌خوای همراه من بیایی پارتی مختلط. اینقدر عاقل هستی که بدونی تو همچین پارتی‌هایی، چه خبره. شاید بتونم جلوی اینکه پسرا مخت رو بزنن رو بگیرم اما نمی‌تونم جلوی لاس زدن‌شون رو بگیرم. نمی‌تونم جلوی نگاهشون رو به خط سینه‌های دخترونه‌ و رو فرمت و رون‌های لُخت و سکسیِ پاهات بگیرم.
جوابی نداشتم که به سحر بدم. چون خودم هم به چیزهایی که می‌گفت، فکر کرده بودم. حتی قبل از اینکه از من بخواد تا باهاشون به پارتی برم. سحر لحنش رو جدی تر کرد و گفت: منتظر جوابتم.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: من بهت دروغ نگفتم. هنوز نمی‌تونم کارایی که دارم می‌کنم رو هضم کنم. اون شب، اولش خودم رو قانع کردم که به خاطر ترس، تو رو پس نمی‌زنم. اما مطمئنم که از یک جایی به بعد، دیگه ازت نمی‌ترسیدم. حالا هم قسمتی از من به خاطر این مهمونی، حس خوبی نداره. انگار دارم به خانواده‌ام خیانت می‌کنم.
-اما نمی‌تونی از هیجانش بگذری و دوست داری تجربه‌اش کنی.
+مشکل اینجاست که دقیقا نمی‌دونم کجای این اتفاق‌ها برام هیجان انگیزه. دنیای من، توی این چند ماه، اینقدر تغییر کرده که انگار سال‌ها با آدمی که چند ماه قبل بودم، فاصله دارم.
سحر لب‌هام رو بوسید و گفت: نه هنوز خیلی هم تغییر نکردی. وقتی ازت لب می‌گیرم، تو هم از من لب بگیر. شبیه جنازه‌ها نباش. مگه تصمیم نگرفتی پات رو بذاری این ور مرز، پس مردد نباش.
لمس لب‌های سحر، دوباره دلم رو لرزوند و گفتم: آخه من بلد نیستم.
سحر یک رژ لب قرمز به لب‌هام زد و گفت: خودم یادت می‌دم. فعلا بریم که دیر شد. حوصله غرغر کردن ژینا رو ندارم. همینطوری یه شلوار و مانتو بپوش تا خودمون رو به ماشین برسونیم.

سحر توی ماشین، صدای موزیک رو زیاد کرد. یک موزیک نسبتا غمگین. سرم رو به صندلی تکیه دادم و دوباره دلم به شور افتاد. حتی حس کردم که دلم می‌خواد تا گریه کنم. از این همه احساسات متناقض، عصبی و خسته شده بودم. انگار نمی‌تونستم مردد نباشم. تصویر مادرم وخواهرم و برادرهام، از جلوی چشمم کنار نمی‌رفت. موزیک خیلی روی احساساتم تاثیر گذاشت و بغضم ترکید و گریه‌ام گرفت. سحر ماشین رو متوقف کرد. فکر کردم بهم سر کوفت می‌زنه، اما هیچی نگفت. انگار می‌دونست که دارم با خودم می‌جنگم و کمی کم آوردم. بعد از چند دقیقه، سعی کردم جلوی گریه‌ام رو بگیرم. خواستم از سحر معذرت‌خواهی کنم که نذاشت. جعبه دستمال کاغذی رو گرفت جلوی من و گفت: اشک‌هات رو پاک کن. دوباره باید آرایشت کنم.

محل پارتی، یک ویلا، اطراف شیراز بود. لیلی و ژینا توی تاکسی، منتظر ما بودن تا با هم وارد بشیم. متوجه نشدم که قبلش کجا بودن. انگار علاقه‌ای نداشتن که من بدونم. پیش‌بینی سحر درست بود. ژینا به خاطر دیر کردن‌مون کمی غرغر کرد. توی لحن و جملاتش طعنه می‌زد که من باعث دیر اومدن‌مون شدم. سحر قبل از وارد شدن‌مون، رو به من گفت: ما امشب و فردا شب اینجا هستیم. از پیش ما سه تا جُم نمی‌‌خوری. یعنی در هر حالتی، یکی از ما سه تا باید پیشت باشیم. شیرفهم شدی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم. سحر اخم کرد و گفت: لالی؟
خیلی سریع گفتم: ببخشید، آره شیرفهم شد.
سحر بعد رو به لیلی و ژینا گفت: سه سوت می‌فهمن که این دختره بار اولشه که همچین جاهایی می‌ره. همه حواس‌تون بهش باشه.
ژینا گفت: خب حالا ملت بیکار نیستن بچسبن به این. نترس کَسی نمی‌خورش.
سحر خواست جواب ژینا رو بده که لیلی گفت: اوکی حواس‌مون بهش هست.
اول وارد یک باغ شدیم. یک قسمت از باغ، درخت کاری و قسمت انتهاش، ساختمان ویلا قرار داشت. اطراف ویلا، با چراغ‌های رنگی، نورانی شده بود. سحر با گوشی‌اش تماس گرفت و بعد از چند لحظه، کامبیز از ساختمان ویلا خارج شد. با خوشرویی به استقبال‌مون اومد. بعد از اینکه با سحر و لیلی و ژینا احوال‌پرسی کرد، با من هم دست داد. دستم رو توی دستش نگه داشت و گفت: همه جا پخش کردم که قراره یک دختر خانم خوشگل افتخار بده و امشب توی مهمونی باشه.
سحر اخم کرد و گفت: بهت گفتم نمی‌خوام مهدیس زیاد تابلو بشه. اونوقت می‌‌گی که همه جا پخش کردی؟
کامبیز با یک لحن طنز گفت: حالا من پخش هم نمی‌کردم، این جماعت دیوث سه سوت می‌فهمیدن. خب فعلا بریم اتاق تعویض لباس رو نشون‌تون بدم.
کامبیز ما رو به داخل ساختمون هدایت کرد. صدای موزیک اینقدر بلند بود که صدا به صدا نمی‌رسید. هر چهارتامون توی اتاق حاضر شدیم. لیلی یک نگاه به من انداخت و گفت: چه لیمو شیرینی شده این نکبت. آخه چطوری من از تو محافظت کنم؟ الان یکی باید از من در برابر تو محافظت کنه.
ته دلم به خاطر تعریف‌های لیلی غنج رفت و لبخند زدم. سحر رو به من گفت: فعلا فقط پیش خودم باش.
ژینا رو به سحر گفت: چرا اینقدر داری حساسش می‌کنی؟ اگه اینقدر در خطره، چرا آوردیش؟
سحر توی صورت ژینا بُراق شد و گفت: چون نصف بیشتر پسرهای لاشی این جمع رو می‌شناسم. دو دقیقه از مهدیس غافل بشیم، تو یکی از همین اتاق‌های ویلا خفتش می‌کنن و ترتیبش رو می‌دن. اونوقت تو جواب خانواده‌اش رو می‌دی؟ حالا من هِی نمی‌خوام جلوی مهدیس اینا رو بگم.
ژینا با بی‌تفاوتی گفت: آدمی که عرضه نداشته باشه تا از خودش دفاع کنه، همون بهتر که خفتش کنن.
ژینا بعد از تموم شدن حرفش، از اتاق خارج شد. لیلی با تعجب و رو به سحر گفت: چشه این؟
سحر با کلافگی گفت: نمی‌دونم چش شده. قفلی زده رو مهدیس و ولکن هم نیست.
همراه با لیلی و سحر وارد سالن ویلا شدیم. فضا حدودا تاریک و کم نور بود و بیشتر رقص نور باعث همونقدر روشنایی می‌شد. دی‌جی، بالای سالن، مشغول پخش موزیک بود. اطراف سالن، با مبل‌های تک نفره و چند نفره پُر شده بود. یک میز بزرگ هم سمت دیگه‌ی سالن قرار داشت که کل وسایل پذیرایی رو به حالت سلف سرویس، روش چیده بودن. عده‌ای وسط سالن، مشغول رقصیدن و عده‌ای روی مبل‌ها نشسته بودن. کامبیز به سمت دی‌جی رفت. بلندگو رو ازش گرفت. با دستش به سمت ما اشاره کرد و گفت: همه بزنن کف قشنگه رو به افتخار خانم دکترهای خوشگل و جذاب.
برای چند لحظه‌، سر همه به سمت ما چرخید. احساس کردم الانه که به خاطر خجالت، نفسم بند بیاد. ناخواسته دستم رو گذاشتم روی سینه‌ام و لب بالام رو گاز گرفتم. انگار اکثرا، سحر و لیلی و ژینا رو می‌شناختن. دخترها جیغ و پسرها هو کشیدن. دی‌جی بلندگو رو از کامبیز گرفت و گفت: پس مجبورم بهترین آهنگم رو همین الان به افتخار خانم دکترهای محترم، پخش کنم.
احساس کردم که کل جَو مهمونی، به خاطر سحر و لیلی و ژینا تغییر کرد. انگار به همه‌شون یک انرژی جدید تزریق شد. اکثرا ایستادن و به سمت ما اومدن و باهامون احوال‌پرسی کردن. سحر و لیلی و ژینا، خیلی واضح، بین همه‌شون محبوب بودن. پیش خودم گفتم: پس بی‌ راه نبود که کامبیز دوست داشت تا سحر و لیلی و ژینا، توی مهمونی باشن.
اینقدر فضا و جَو برام تازگی داشت که اصلا متوجه نشدم چطوری با بقیه احوال‌پرسی کردم. به صدای بلند موزیک عادت نداشتم و احساس کردم که گوش‌هام کیپ شده. سحر دستم رو گرفت و من رو به سمت میز پذیرایی برد. وقتی به میز رسیدیم، به آرومی و در گوشم گفت: از شیشه‌هایی که اشاره می‌کنم، هیچی نمی‌خوری. اینا همه‌اش مشروبه و فعلا نمی‌خواد بخوری. یعنی اینجا جاش نیست که برای بار اول مشروب بخوری. یک چیز دیگه هم یادم رفت که بهت بگم. انگاری طبقه پایین استخر دارن. اگه کَسی بهت برای استخر رفتن تعارف زد، بگو نمی‌تونی شنا کنی. الکی و غیر مستقیم برسون که پریودی.
با تعجب به سحر خیره شدم. همچنان نمی‌تونستم درکش کنم. آدمی که چند شب قبل، من رو لُخت و ارضا کرده بود و با پیشنهاد خودش، وارد این مهمونی شده بودم، حالا داشت شبیه یک برادر بزرگ تر و غیرتی، رفتار می‌کرد! نمی‌خواست مست کنم، نمی‌خواست توی استخر برم، نمی‌خواست هیچ پسری طرفم بیاد. انگار فقط دوست داشت که در کنارش باشم. همیشه از غیرتی بازی‌های برادرهام عصبی می‌شدم و حرص می‌خوردم اما نمی‌دونم چرا با غیرتی‌ بازی‌های سحر، هیچ مشکلی نداشتم. حتی یک حس امنیت دوست داشتنی و دلنشین ازش می‌گرفتم. توی اون لحظات، نه تنها سحر، حتی خودم رو هم نمی‌تونستم درک کنم.
سحر با یک لحن جدی گفت: چرا به من زل زدی؟ فهمیدی چی گفتم یا نه؟
هول شدم و گفت: آره چَشم فهمیدم. مشروب نمی‌خورم، استخر هم نمی‌رم.
سحر برای خودش مشروب ریخت و گفت: اوکی پس هر چی دوست داری بردار و فعلا بریم بشینیم.
تو همون لحظه، یک آقای میانسالِ کت و شلواری به سمت ما اومد. با پرستیژ و محترمانه بهمون سلام کرد و گفت: شما باید سحر خانم، از دوستان کامبیز خان باشین.
سحر انگار طرف رو شناخت و گفت: شما هم باید آقا مجتبی، میزبان پارتی امشب باشی.
مجتبی با تکون سرش تایید کرد و گفت: باعث افتخارمه. خیلی خوشحال شدم که تشریف آوردین. تا می‌تونین از خودتون پذیرایی کنین. تمام اتاق‌های طبقه دوم برای استراحت و استخر هم طبقه پایین، در اختیار شماست.
بعد به چند تا خدمتکار داخل آشپزخونه اشاره کرد و گفت: هر چیز دیگه‌ای هم که لازم داشتین، به بچه‌ها بگین.
سحر لبخند محوی زد و گفت: مرسی از شما.
بعد از رفتن مجتبی، سحر گفت: مرتیکه خر، پول خون باباش رو برای این مهمونی مسخره گرفته، بعد واس من کلاس می‌ذاره که از خودتون پذیرایی کنین.
اولین باری بود که یک مهمونی این شکلی رو می‌دیدم و نمی‌تونستم مسخره بودن یا نبودنش رو تشخیص بدم. همراه با سحر و لیلی، روی یک مبل سه نفره نشستیم. لیلی شروع کرد به صحبت کردن با پسر کناری‌اش. من همچنان نگاهم به مجتبی بود. برخورد مودبانه‌اش به نظرم جالب اومد. سحر متوجه خط نگاهم شد و گفت: از اینایی که ظاهرشون بیش از حد مودب و با کلاسه، بترس. به وقتش از همه وحشی تر و عوضی ترن.
سرم رو به سمت دختر و پسرهایی که داشتن می‌رقصیدن، چرخوندم. تا حالا ندیده بودم که کَسی با ریتم موزیک خارجی برقصه. جدا از اون هرگز ندیده بودم این همه دختر و پسر، یک جا باشن و با هم برقصن. سحر لب‌هاش رو نزدیک گوشم کرد و گفت: تنها نکته مثبت مهمونی همینه. مست کنی و برقصی. انرژی‌های منفی خودت رو تخلیه کنی و برای چند لحظه، از این دنیای کیری و تخمی جدا بشی.
سرم رو به سمت سحر چرخوندم و گفتم: من رقص بلد نیستم.
سحر لبخند زد و گفت: لیست بلد نبودن‌هات داره زیاد می‌شه. خب الان چه حسی داری؟
یک نگاه دیگه به سالن و آدم‌های داخلش کردم و گفتم: فقط یکمی می‌ترسم.
-چرا می‌ترسی؟
+ته دلم دوست دارم شبیه بقیه باشم، اما حریف قسمتی از درونم نمی‌شم. همون قسمتی که فقط بلده به من موج منفی بده.
سحر چند لحظه مکث کرد و گفت: فقط سه تا شات بهت می‌دم.
تعجب کردم و گفتم: یعنی چی؟
-فقط سه تا شات مشروب بهت می‌دم بخوری تا یکمی ریلکس بشی.
+شنیدم مزه مشروب خیلی تلخه.
-درست شنیدی.
سحر دوباره من رو به سمت میز پذیرایی برد. گوشه میز ایستادیم و توی یک شات، تا نصفه مشروب ریخت و گفت: تو دهنت نگه ندار. مستقیم قورت بده. بعدش هم یکمی آب میوه بخور.
مشروب، اونقدر که فکر می‌کردم، تلخ نبود. سحر نذاشت که بیشتر از سه تا شات بخورم. بعد از خوردن مشروب، سرم کمی سنگین شد. حسی شبیه همون شبی که بهم قرص داد. سحر دستم رو گرفت و گفت: به این می‌گن خط انداختن. هنوز مست نشدی. حالا یکمی راحت تری.
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: آره فکر کنم.
لیلی یکهو از راه رسید. مچ دستم رو گرفت و رو به سحر گفت: بچه‌ها می‌خوان با مهدیس جون آشنا بشن.
منتظر جواب سحر نموند و من رو به سمت گوشه سالن برد. جایی که چند تا دختر و پسر به حالت دایره ایستاده و مشغول بگو و بخند بودن. لیلی، من رو به همه‌شون معرفی و اونا رو هم به من معرفی کرد. همه‌شون باهام دست دادن و ابراز خوشبختی کردن. سحر راست می‌گفت، لباس اکثر دخترا، شبیه من بود. از اینکه حداقل از نظر ظاهری، شبیه بقیه دخترها بودم، حس خوبی بهم دست داد. یکی از استرس‌هام این بود که انگشت‌نما باشم.
نکته جالب توی واکنش دخترها و پسرها این بود که مثل بچه‌های خوابگاه، براشون جالب به نظر می‌اومد که سحر و لیلی و ژینا، یک دوست جدید به جمع خودشون اضافه کردن. از حرف‌هاشون متوجه شدم که سحر و لیلی و ژینا، سال‌هاست با هم دوست و همه جا با هم هستن و هرگز آدم جدیدی به جمع خودشون اضافه نکردن.
سحر راست می‌گفت. کم کم متوجه خط نگاه پسرها، روی اندامم شدم. از خودم تعجب کردم. توقع داشتم که اگه این اتفاق افتاد، ناراحت بشم، اما انگار با نگاه‌شون هیچ مشکلی نداشتم! منی که چند وقت پیش، سختم بود که حتی جلوی هم‌جنس‌های خودم، لُخت بشم. ته دلم از این نگاه‌ کردن‌ها و دیده شدن‌ها، خوشم اومد، اما در کنارش همچنان اون حس منفی هم وجود داشت و انگار توانایی این رو نداشتم که حذفش کنم.
سحر به جمع‌مون اضافه شد. با بودن سحر، اعتماد به نفس و آرامش بیشتری داشتم. تو همین حین، یکی از پسرها، رو به من گفت: مهدیس خانم افتخار رقص می‌دن؟
ناخواسته سرم رو به سمت سحر چرخوندم. سحر لبخند زد و گفت: برو برقص خب. نترس اگه زمین خوردی، خودم هوات رو دارم.
پسره از دست‌هام گرفت و من رو به وسط سالن برد. هر لحظه برای من، یک تجربه جدید و منحصر به فرد بود. رقص بلد نبودم و فقط برای اینکه ضایع نشم، سر و دست‌هام رو کمی تکون می‌دادم. پسره یکی از دست‌هام رو توی دستش نگه داشت و دست دیگه‌اش رو گذاشت روی کمرم. برای چند لحظه یاد خانواده‌ام افتادم. دونه به دونه خط قرمزها رو داشتم می‌شکوندم. دوباره همون حس عذاب وجدان به سراغم اومد. ریتم موزیک دی‌جی تغییر کرد. پسره انگار متوجه شد که رقص بلد نیستم. دستش رو کمی به کونم رسوند و گفت: خودت رو غرق موزیک کن عزیزم.
برای چند لحظه، چشم‌هام رو بستم و سعی کردم به ریتم موزیک گوش بدم. نصیحت پسره بی‌تاثیر نبود و موفق شدم کمی روان و جسمم رو با موزیک همراه کنم. وقتی چشم‌هام رو باز کردم، دیدم که سحر و لیلی، کنار ما دارن می‌رقصن. رو به سحر گفتم: می‌خوام بازم مشروب بخورم.
پسره منتظر جواب سحر نموند و گفت: بیا بریم عزیزم، خودم بهت می‌دم.
سحر نمی‌خواست من برای بار اول، توی همچین جایی مشروب بخورم. وقتی دید که کمی استرس دارم، بهم سه تا شات مشروب داد تا ریلکس بشم اما من دوست داشتم بیشتر و بیشتر ریلکس بشم. می‌خواستم هر طور شده، تصویر خانواده‌ام رو از توی ذهنم پاک کنم. پسره پشت سر هم، شات مشروبم رو پُر می‌کرد و من می‌خوردم. هر لحظه، سرم سنگین تر و جسم و روانم، آزاد تر می‌شد. اینقدر خوشم اومده بود که دوست داشتم تا صبح مشروب بخورم. سحر خودش رو به من رسوند و گفت: بسه مهدیس، بیشتر از این اذیت می‌شی.
پسره خواست جواب سحر رو بده که سحر با قاطعیت گفت: باهاش رقصیدی، حالا برو پِی کارت.
پسره توی ذوقش خورد اما انگار نمی‌تونست هیچ مقاومتی در برابر سحر بکنه. زیر لب یک چیزی گفت و رفت. آخرین شات مشروب رو خوردم و رو به سحر گفتم: دوست دارم برقصم.
اینقدر رقصیدم و همراه با بقیه جیغ کشیدم که تمام بدنم کوفته شد و حنجره‌ام گرفت. سحر باز هم راست می‌گفت. لذت تمام مهمونی به مست شدن و رقصیدنش بود. چند بار دیگه خواستم مشروب بخورم که سحر نذاشت. موقع شام، خیلی اشتها داشتم اما سحر اجازه نداد که زیاد غذا بخورم و گفت: مشروب زیاد خوردی، اگه غذا هم زیاد بخوری، آب روغن قاطی می‌کنی.
بعد از شام، دست لیلی رو گرفتم و بردمش وسط سالن و دوباره شروع به رقصیدن کردیم. لیلی از اینکه اینطوری رفتار می‌کردم، حسابی سوپرایز شده بود. بعد از سحر، این لیلی بود که می‌تونست کمی به من حس مثبت بده. اینکه موقع رقص، به همه جام دست می‌زد و باهام ور می‌رفت رو دوست داشتم. حتی خودم هم باهاش همراهی می‌کردم.

آخر شب شد. من و سحر کنار هم نشسته بودیم. سرم رو بردم عقب و کامل به مبل تکیه دادم. لیلی اومد به سمت ما و با یک لحن طنز و رو به من گفت: جنده خانم رو ببین. جمع کن خودتو. همه دارن به شورت سفیدت نگاه می‌کنن.
خودم رو جمع و جور کردم. پیراهنم رو تا جایی که می‌شد روی رون پاهام کشیدم و گفتم: حواسم نبود.
لیلی گفت: دیگه دیره عزیزم. راحت باش، کل ملت، همه جات رو دیدن.
سحر رو به لیلی گفت: به کامبیز گفتی که یک اتاق، مخصوص ما نگه داره؟
لیلی گفت: آره خیالت راحت. فقط ژینا نمی‌خواد پیش ما بخوابه.
سحر یک نفس عمیق کشید و گفت: اوکی بذار به حال خودش باشه.
لیلی به ساعتش نگاه کرد و گفت: ساعت سه صبح شده. بریم بخوابیم.
از پله‌ها رفتیم بالا و کامبیز به سمت یکی از اتاق‌ها، راهنمایی‌مون کرد. داخل اتاق، فقط یک تخت دو نفره بود. سحر شروع به لُخت شدن کرد و گفت: اصلا با پارتی امشب حال نکردم. یه مشت بچه سوسول تازه به دوران رسیده.
لیلی درِ اتاق رو قفل کرد و گفت: آره بابا همه‌شون، تابلو هَوَل کُسن. باید هر طور شده خودمون رو به اکیپ نوید برسونیم، بلکه چهار تا آدم حسابی ببینیم.
بعد رو به من کرد و گفت: این جوجه جنده رو بگو. نه به چند ماه قبل، نه به امشب. من و سحر نبودیم، تا حالا صد بار برده بودنت تو یکی از اتاقا.
سحر کامل لُخت شد و گفت: اونقدرام بی‌عرضه نیست. به وقتش بلده از خودش محافظت کنه.
سرم همچنان سنگین بود. حتی احساس کردم که صدای سحر و لیلی رو به صورت گُنگ و نامفهوم می‌شنوم. به اندام لُخت سحر زل زدم و برای هزارمین بار یاد شبی افتادم که باهام سکس کرد. سحر به صورت دمر خوابید روی تخت و گفت: لیلی بیا یکمی ماساژم بده.
لیلی هم مثل من یک پیراهن کوتاه پوشیده بود. پیراهنش رو داد بالا که بتونه روی باسن سحر بشینه و ماساژش بده. ذهنم پرت شد به همون روزی که سحر و لیلی داشتن با هم ور می‌رفتن. هم زمان، احساس کردم که پاهام خسته شده و دیگه نمی‌تونم بِایستم. من هم روی تخت دراز کشیدم و چشم‌هام رو بستم. لیلی بعد از چند دقیقه، من رو تکون داد و گفت: نخواب جنده کوچولو، امشب کلی باهات کار دارم.
صدام کشدار تر شد و گفتم: باهام چیکار داری؟
لیلی از روی سحر بلند شد. زیپ پیراهنم رو از پشت باز کرد و گفت: فعلا لباس من رو در بیار تا بیشتر از این چروکش نکردی.
لیلی کامل لُختم کرد و حتی شورت و سوتینم رو هم درآورد. بهم فهموند که مثل سحر دمر بخوابم. سرم رو به سمت سحر چرخوندم و موهام رو از توی صورتم زدم کنار. سحر به من خیره شده بود. لیلی نشست روی کونم و شروع کرد به ماساژ دادنم. اولین بار بود که یکی ماساژم می‌داد و خوشم اومد. سحر دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: در چه حالی؟
+فکر کنم خوبم.
لیلی بعد از ماساژ گردن و بازوها و کمرم، رفت پایین تر و شروع به ماساژ کونم کرد. هر لحظه که می‌گذشت، شهوت درونم بیشتر می‌شد. سحر پاشد و از توی کیفش، یک آینه برداشت. به پهلو و به سمت من دراز کشید. آینه رو به سمت من گرفت و گفت: خودت ببین. چشم‌های خمار شهوت، به این می‌گن.
به چشم‌های خودم، داخل آینه خیره شده. سحر مثل همیشه راست می‌گفت. چشم‌هام کمی شبیه ژاپنی‌ها شده بود. هرگز این نگاه رو ندیده بودم. باورم نمی‌شد که این چشم‌ها و نگاه من باشه. وقتی لیلی، از پشت، انگشت‌هاش رو به شیار کُسم رسوند، یک آه کشیدم. سحر آینه رو از جلوی صورتم برداشت. به لب‌هاش خیره شدم و آب دهنم رو قورت دادم. با تمام وجودم دوست داشتم که لب‌هاش رو لمس کنم. سرم رو بردم نزدیکش اما سرش رو برد عقب و اجازه نداد که ازش لب بگیرم. با چشم‌هام ازش خواهش کردم تا اجازه بده لب‌هاش رو ببوسم. سحر لبخند پیروزمندانه‌ای زد و گفت: ازم خواهش کن تا اجازه بدم لب‌هام رو ببوسی.
روم نمی‌شد که ازش خواهش کنم. اما با همه وجودم دوست داشتم تا ازش لب بگیرم. لیلی پاهام رو از هم باز کرد تا به کُسم مسلط تر باشه. کونم رو کمی بالا تر گرفتم که کمکش کرده باشم. انگشت‌هاش رو کامل توی شیار کُس خیسم کشید و با تُن صدای حشری‌اش گفت: جنده کوچولو خیس خیسه.
به رو تختی چنگ زدم و چشم‌هام رو بستم. امواج لذت، داشت از درون من رو متلاشی می‌کرد و من هیچ مقاومتی در برابرش نداشتم. لیلی تا مرز ارضا کردن من رفت اما یکهو متوقف شد. به پهلو و کنارم دراز کشید و دستش رو گذاشت روی کمرم. از برق چشم‌های سحر مشخص بود که داره از دیدن من لذت می‌بره. دستم رو بردم سمت سینه‌هاش اما اجازه نداد لمسش کنم و گفت: خواهش کن.
به خاطر شهوت زیاد، به نفس نفس افتادم. برای چندمین بار آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: اذیتم نکن سحر.
سحر جدی شد و گفت: تا خواهش نکنی، حق نداری بهم دست بزنی.
چشم‌هام رو با مکث، باز و بسته کردم و گفتم: خواهش می‌کنم.
سحر گفت: دوباره خواهش کن.
لیلی با یک لحن متعجب گفت: وای سحر چطوری دلت میاد؟
به چشم‌های مصمم سحر زل زدم. مثل همیشه، هیچ شانسی در برابرش نداشتم. دوباره چشم‌هام رو باز و بسته کردم و گفتم: خواهش می‌کنم.
سحر برای دومین بار یک لبخند پیروزمندانه زد و گفت: می‌تونی از کُسم شروع کنی. هنوز زوده بهت اجازه بدم که لب‌هام رو ببوسی.
می‌دونستم که سحر از من چی می‌خواد. باید همون کاری رو باهاش می‌کردم که اون شب، خودش باهام کرد. وقتی نشستم، سرم کمی گیج رفت. اثرات مشروب هنوز توی وجودم بود. سحر صاف خوابید و پاهاش رو از هم باز کرد. رفتم پایین تخت. سعی کردم شبی که سر سحر بین پاهای من بود رو تصور کنم. اول از همه رون‌هام رو بوسید. من هم، همین کار رو کردم. چشم‌هام رو بستم و شروع کردم به بوسیدن رون‌هاش. لب‌هام رو کم کم به کُسش رسوندم و شیار کُسش رو بوسیدم. انگار بالاخره موفق شدم که وادارش کنم تا آه و ناله کنه. چشم‌هام رو باز کردم. لیلی داشت سینه‌هاش رو می‌خورد. وقتی یک بار دیگه کُسش رو بوسیدم، به کمر و کونش موج داد و صدای آه و ناله‌اش بلند تر شد. باورم نمی‌شد که موفق به تحریک کردنش، شده باشم. برای اولین بار حس کردم که من هم می‌تونم روی سحر تاثیر بذارم. آه و ناله‌هاش، انگیزه من رو بیشتر کرد و با ولع بیشتری کُسش رو خوردم. سعی کردم مثل خود سحر، یکی در میون، زبونم رو توی کُسش فرو کنم و چوچولش رو بین لب‌هام بگیرم. نمی‌دونم چقدر گذشت اما سحر یکهو ساکت شد. حدس زدم که باید ارضا شده باشه. همون چیزی که من هم تجربه کرده بودم. البته این قطعا تجربه اول سحر نبود. سرم رو از بین پاهاش بالا آوردم. فکر کردم که مثل من چشم‌هاش رو موقع ارضا، می‌بنده، اما چشم‌هاش باز بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. لیلی هم سرش رو کنار سحر گذاشته بود و داشت من رو نگاه می‌کرد. لیلی دستم رو گرفت و بهم فهموند که دوباره بین‌شون دراز بکشم. دستم رو از توی دستش خارج کردم. رفتم بین پاهاش و بهش فهموندم که می‌خوام کُسش رو بخورم. لیلی متعجب شد و گفت: مطمئنی؟
بدون مکث گفتم: مگه نگفتی امشب باهام کار داری؟
منتظر جواب لیلی نموندم. شورتش رو درآوردم و مستقیم لب‌هام رو چسبوندم به کُسش و شروع کردم به خوردن. سحر نشست و به تاج تخت تکیه داد و مشغول نگاه کردن ما شد. فُرم و مزه و بوی کُس لیلی، کاملا با کُس سحر فرق داشت. کُسش تپلی تر و گوشتی تر بود. تو همون حالت، پیراهن و سوتینش رو درآورد و مثل من و سحر، کامل لُخت شد. هر چی که شدت خوردن کُسش رو بیشتر می‌کردم، کون و کمرش رو با سرعت بیشتری، موج می‌داد. بعد از چند دقیقه، به موهام چنگ زد و سر من رو تا می‌تونست به سمت کُسش فشار داد و بالاخره ارضا شد. نفسم بند اومد و سرم رو از بین پاهای لیلی بالا آوردم تا نفس تازه کنم. سحر بدون اینکه پلک بزنه، به من زل زده بود. با یک لحن دستوری گفت: حالا می‌تونی لب‌هام رو ببوسی.
خواستم با دستم، خیسی دور لب‌هام رو پاک کنم که گفت: پاکش نکن.
به حالت چهار دست و پا، سرم رو بهش نزدیک کردم. چند لحظه به چشم‌هاش نگاه کردم و لب‌هام رو چسبوندم به لب‌هاش. اولش همراهی‌ام نکرد اما وقتی دید که با تمام وجودم و از طریق لب‌هام، دارم بهش التماس می‌کنم که بهش نیاز دارم، همراهی‌ام کرد. خودم رو کامل کشیدم روی سحر و نمی‌تونستم از لب‌هاش دل بکنم. بعد از چند دقیقه، سحر من رو برگردوند و بهم فهموند که صاف بخوابم. زبونش رو فرو کرد توی دهنم. من هم زبونش رو گرفتم بین لب‌هام و موج بعدی شهوت، با بی‌رحمی هر چه بیشتر بهم حمله کرد. تو همین حین، لیلی رفت بین پاهام و شروع کرد به خوردن کُسم. به نفس نفس افتادم و با شدت بیشتری شروع به خوردن لب‌های سحر کردم. سحر بعد از چند دقیقه، لب‌هاش رو از لب‌هام جدا کرد و گفت: این همه شهوت رو کجات قایم کردی بودی دختر؟
لیلی متفاوت تر از اونی که فکر می‌کردم، کُسم رو می‌خورد. ریتم ملایم و خاصی داشت. هم زمان، دست‌هاش رو هم به آرومی روی شکمم می‌کشید. دست‌هام رو انداختم دور گردن سحر و وادارش کردم که دوباره ازم لب بگیره. نمی‌دونم چند دقیقه گذشت اما اینبار با تمام وجودم حسش کردم و فهمیدم که ارضا شدم. اینقدر عمیق ارضا شدم که حس کردم زمان برام متوقف شده.
بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که به پهلو و به سمت سحر خوابیدم و همدیگه رو بغل کردیم. لیلی هم از پشت من رو بغل کرده بود و با دستش به شکمم فشار می‌آورد تا کونم رو بیشتر بهش بچسبونم. با اینکه ارضا شده بودم اما لمس بدن لُخت جفت‌شون، دوباره یک موج شهوت و لذت، توی وجودم درست کرد. سحر کمی خودش رو کشید بالا تر و بهم فهموند که سینه‌هاش رو بخورم. وقتی لب‌هام با سینه‌های لطیف و نرمش تماس پیدا کرد، انگار نه انگار که همین چند دقیقه قبل، ارضا شدم. توی اون لحظات، شهوتی نشده بودم. من خود شهوت بودم و تمومی نداشتم. خوردن سینه‌های سحر، متفاوت ترین حس و لذت دنیا بود. هم زمان که داشتم سینه‌هاش رو می‌خوردم، دستم رو گذاشتم رو کونش و به آرومی لمسش کردم. لیلی هم دستش رو از روی شکمم، برد به سمت کُسم و برای چندمین بار، انگشت‌هاش رو کشید توی شیار کُسم.

نوشته: شیوا


👍 303
👎 14
283701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

804145
2021-04-16 00:25:50 +0430 +0430

وااااااااااای آپ وشد هووووووووورا😂😂😂❤❤❤❤🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹لااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااایککککککک

5 ❤️

804147
2021-04-16 00:26:50 +0430 +0430

عاشقتم بیصبرتنه منتظرش بودم دومین لایک ❤❤❤❤

5 ❤️

804148
2021-04-16 00:28:51 +0430 +0430

بالاخره منم رسیدم به ۳ تا لایک اول😂👌
افتخاریه😁😂

5 ❤️

804154
2021-04-16 00:40:45 +0430 +0430

واقعا منتطرش بودم تا الان🤩🤩دمتون گرم

2 ❤️

804159
2021-04-16 00:47:29 +0430 +0430

یعنی داشتم نا امید میدم بخوابم لحظه اخر گفتم بذار یه سر بزنم چقدر خوشحال شدم😍🤣

3 ❤️

804162
2021-04-16 00:50:29 +0430 +0430

به به دمت گرم شیوا عشقم.

2 ❤️

804164
2021-04-16 00:51:26 +0430 +0430

بسیار زیبا و عالی شیوا جون واقعا خوشحالم که داستان های تو میخونم این استعدادی که داری نمیدونم چرا دیر کشفش کردی منظورم چرا داستان نویسی نداری

3 ❤️

804166
2021-04-16 00:53:39 +0430 +0430

خیلی خیلی قشنگ بود مرسی

2 ❤️

804167
2021-04-16 00:54:15 +0430 +0430

اولش از دستت ناراحت شدم که مراقب مهدیس نبودی و دستش اووف شده 😠، ولی بعدش با یه تریسام عالی جبران کردی😍 🤤.
مرسی ، عالیییییییییییی بود 🌹🌹🌹🌹🌹⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩⁦❤️⁩

2 ❤️

804168
2021-04-16 00:54:43 +0430 +0430

من نمیدونم چرا با توجه که پسر هستم اما از دیدن یا خواندن داستن لزبین ها تحریک میشم و کلی دوست دارم اما واقعا این خط داستان مهدیس توی خوابگاه بیشتر دیگر خط ها دوست دارم

5 ❤️

804172
2021-04-16 01:06:25 +0430 +0430

یسسسسسسسسسسسسسسس

2 ❤️

804173
2021-04-16 01:07:23 +0430 +0430

مث همیشه عالی بود ممنون
در ضمن ماجرای مهدیس خیلی بهتر از گندم و شایان و … هس اینو بیشتر ادامه بده

5 ❤️

804176
2021-04-16 01:11:26 +0430 +0430

دلم برا مهدیس زمان دانشجویی تنگ شده بود .مرسی شیوا جان بخاطر این قلم روان

6 ❤️

804179
2021-04-16 01:16:40 +0430 +0430

😢😢😢
عاشق کاراکتر سحرم
همون همیشگی شیوا جان واقعاً چیز دیگه ایی ندارم بگم
(هر عکسی رو عوض کردی بکن فقط به سحر کاری نداشته باش خیلی نشسته به کاراکتر)

1 ❤️

804184
2021-04-16 01:31:09 +0430 +0430

عالی بود عالی
این داستانت مخصوصاً تو بخش خانواده مهدیس و مانی نشاندهنده متفاوت بودن شخصیت سکسی فرد با شخصیتی که بقیه نشان میده هست به خصوص درباره مانی شخصاً منتظر رو به رو شدن مهدیس با شخصیت اصلی مانی و مانور نویسنده در این بخشم اگر بشه!!!

2 ❤️

804193
2021-04-16 01:52:15 +0430 +0430

خیلی دوست داشتم جای مهدیس باشم

1 ❤️

804203
2021-04-16 02:09:50 +0430 +0430

عالی ترینی بانو

1 ❤️

804204
2021-04-16 02:11:31 +0430 +0430

ددختران بددد

1 ❤️

804207
2021-04-16 02:14:19 +0430 +0430

عالی نوشتی ،

2 ❤️

804208
2021-04-16 02:18:28 +0430 +0430

هر چی بیشتر میخونم بیشتر متوجه میشیم که شما یک نویسنده با تجربه هستی، دمتگرم که نوشته ها تون رو با به اشتراک میگذارید

3 ❤️

804210
2021-04-16 02:23:05 +0430 +0430

تو بهترینی. یک کلام ❤💙

1 ❤️

804211
2021-04-16 02:24:01 +0430 +0430

همین که در مورد مهدیسه لایک😂

1 ❤️

804212
2021-04-16 02:37:53 +0430 +0430

چرا دخترای بدی هستن🙄دخترای به این خوبی🤤درون مهدیس چقدشبیه منه…

2 ❤️

804214
2021-04-16 02:52:24 +0430 +0430

عالی بود شیوا بانو
یه درخواست دارم ، مثل سریالها هفته ای یه بار نباشه
کل کار و زندگیتو‌ بزار کنار هر سه روز یه قسمت اپ کن . هرشب
سه چهار بار میام سرک میکشم که شاید قسمت جدید اومده باشه
و فکر میکنم اکثر خواننده ها با من همنظر باشن

.
و در کل
مرسی که هستی و مینویسی 🌹🌹🌹🌹

6 ❤️

804215
2021-04-16 02:52:26 +0430 +0430

وای چقدر خوب بود لعنتی. شیوا تو باید خیلی شهوتی باشی که اینجوری مینویسی

1 ❤️

804224
2021-04-16 04:24:04 +0430 +0430

سلام و خسته نباشید شیوا خانوم.
یک سوال دارم چطور میشه داستانو لایک کرد ممنون میشم راهنمایی کنین هرکار‌ میکنم نمیشه

1 ❤️

804226
2021-04-16 05:15:13 +0430 +0430

پوکیدم چقدر قشنگ بود 😍
ولی شیوا جون چقدر کم بود این قسمت تا اومدم گرم خوندن شم تموم شد 😭
نمیدونم شایدم چون خیلی خوب بوده حس کردم زود تموم شد 💜💜💜

1 ❤️

804227
2021-04-16 05:17:07 +0430 +0430

بازهم عالی، حرف دیگه نمیشه زد وروجک خانوم

1 ❤️

804230
2021-04-16 06:00:52 +0430 +0430

خسته نباشی شیوا جان 🙌

1 ❤️

804231
2021-04-16 06:01:30 +0430 +0430

👏👏👏👏
شیواا نمیشع یکم طولانی تر بود جان مادرت قسمت بعدی هم ادامه این داستان باشه لطفا

2 ❤️

804232
2021-04-16 06:30:36 +0430 +0430

لعنتی،
عاااااالی بود
تمام حس اروتیک رو صحنه به صحنه، مجسم کردی لامصب
تازه فهمیدم اونروز که گفتی بدون اینکه خودت رو تحریک کنی، ارضا شدی، چطری بوده👏👏👏👏👏
عالی بود

4 ❤️

804233
2021-04-16 06:34:55 +0430 +0430

عالی بود شیوا جون فقط نمیدونم کوتاه بود یا انقدر خوب بود که من حس کردم چقدر کوتاه بود 😃😃
واقعا دمت گرم خیلی خوب بود ❤❤😘😘🌹🌹

2 ❤️

804238
2021-04-16 06:47:05 +0430 +0430

قلم شیوایی داری

1 ❤️

804241
2021-04-16 07:25:59 +0430 +0430

جالبه،تفاوت سحر و مادر مهدیس در تحمیل سبک زندگی مثل دو روی یک سکه است

3 ❤️

804243
2021-04-16 07:46:15 +0430 +0430

سلام مهربان

این بذاری داستان خوابگاه
دوستان پیدا کند

1 ❤️

804248
2021-04-16 08:49:04 +0430 +0430

عشق منی …با این نوشتنت 😘 👍

1 ❤️

804251
2021-04-16 08:58:51 +0430 +0430

عالی بود.
امیدوارم که حالا حالا ها تمومش نکنی و بیشتر از قبل کلمه توی داستان به کار ببری🌹

2 ❤️

804256
2021-04-16 09:28:17 +0430 +0430

وااااای چقدر زیاد بود تاحالا توی عمرم اینهمه نخونده بودم اولشو خوندم هی وسوسم کرد برم جلو انقدر رفتم جلو که دیدم تهشم، فکر کنم این معنیش اینه همه چیز درست و عالیه، هم داستان هم نویسندش. 👋

3 ❤️

804258
2021-04-16 09:32:00 +0430 +0430

عالی بود مثل همیشه
تنها داستانی هست ک تو این سایت میخونم خوش میاد واقعا قلمت حرف نداره

3 ❤️

804259
2021-04-16 09:39:52 +0430 +0430

وای شیوا تند تند پست بزار دق کردم من

2 ❤️

804260
2021-04-16 09:49:18 +0430 +0430

شیوا جان
خوشحالم مدتیه میام شهوانی پستها و داستانهات رو میخونم و میرم…
عالی هستنی
داستان عالی بود
نگرانی و وسواس اعصاب خورد کن مهدیس درباره خانواده ش، سحر با این حال متناقضش که اومده عشق و حال ولی مرتب تریپ پدر خانواده رو برمیداره😀، مهدیس که سراسر نگرانیه اما وقتی عاملی باعث آزاد شدنش میشه، هر چه بیشتر میخوادش …
خلاصه قلمت (کیبوردت) مستدام ❤️ 🌹 🌹

2 ❤️

804269
2021-04-16 10:45:57 +0430 +0430

پایدار باشی شیوا بانو
امیدوارم همیشه در کنار همسر و دختر گلت سلامت باشی و ما هم از داستانهای زیبا و جذابت لذت ببریم

3 ❤️

804270
2021-04-16 10:49:41 +0430 +0430

عالی بود ممنون قسمت جدید تو جنده‌ی خودمی است

1 ❤️

804276
2021-04-16 11:39:53 +0430 +0430

ممنون شیوا جان از وقتی که اختصاص میدی و برای داستان مهدیسم به شخصه تو این مدت دو بار کامنت در انتظار گذاشتم
شیوه ی داستان پردازی شعاعیت ابتکار جالبیه اما با در نظر گرفتن محدودیت آپدیت داستانی که داخل شهوانی وجود داره من یک انتقادی به این موضوع دارم
با توجه به فواصل زمانی زیادی که بین قسمت های خطوط مرتبط داستانی میفته، به طور نسبی تسلط خواننده رو مطالب قسمت های قبلی کم میشه و این برای قلمِ روان و زحمتی که برای هر داستان میکشی واقعاً حیفه

اینی که میگم جنبه ی پیشنهادی داره؛ قدیمی های سایت باید یادشون باشه، چند سال قبل هم یک نویسنده ی خوبِ دیگه به اسم “پریچهر” داخل سایت داستان مینوشت که در نهایت داستان هاشو با محوریت شخصیت خودش، مثل تقاطع به هم وصل کرد اما با این تفاوت که معمولاً بعد از پایان یک ریتم داستانی، ریتم جدیدشو مینوشت
و تقریباً پیوسته تر میشد شخصیت های مختلف رو دنبال کرد

به هرحال لذت بردم و خسته نباشی 🌸

3 ❤️

804277
2021-04-16 11:46:36 +0430 +0430

عالی

1 ❤️

804280
2021-04-16 12:05:26 +0430 +0430

شیوا بانو متاهلی یامجرد؟

1 ❤️

804287
2021-04-16 12:56:47 +0430 +0430

با این که خیلی منتظر ادامه داستان گندمم اما برگشت به ای داستان هم خوب بود.دلمون برای سحر و لیلی و ژینای حسود تنگ شده بود…
فقط یه سوال سحر همیشه لخت میشد بعد از مهدیس میپرسید من الان لخت شدم بهم تجاوز شد؟؟ ولی در آخر خودش مهدیسو لخت کرد و باهاش لز کرد…میشه نتیجه گرفت که سحر زر مفت میزده؟؟

4 ❤️

804289
2021-04-16 13:04:59 +0430 +0430

اوفففففف واقعا دست مریزاد.
همیشه وقتی داستانهات تموم میشه، تازه متوجه میشم که توی یه دنیای دیگه بودم.
پرده آخر این داستان بسیار نفس گیر و هیجان انگیز بود. و خودم از این تعجب کردم که با وجود اینکه من مرد هستم و قاعدتا حس لزبین رو نمیشناسم و درک درستی از هیجانش ندارم، اما واقعا توی این داستان هیجانی شدم و ضربان قلبم بالا رفت. میتونم بگم برای اولین بار لزبین رو شناختم. و احساسشون رو درک کردم.‌

شیوا جان خیلی خیلی عالی بود مثل همیشه.
قلمت هم مثل اسمت شیواست.
جدا باز هم‌میگم که توانایی تو خیلی بیشتر از یه سایته. و اینجا برات جای کوچیکیه. 🌹 ❤️ 👍 🌹 ❤️ 👍 🌹 ❤️ 👍 🌹 ❤️ 👍

5 ❤️

804299
2021-04-16 14:33:17 +0430 +0430

اووووففففف لنتیییی چقد خوب بود
تو عالی هستی دختر
دلم خواست که حتما لز سه نفره رو تجربش کنم⁦(+_+)⁩

3 ❤️

804313
2021-04-16 15:35:56 +0430 +0430

فعلا تو ماشین هستم نمیتونم بخونم
بعدا سر حوصله میخونم
خواستم یاد اوری کنم خط داستانی پرهام و پانیذ فراموش نشههه🔔🔔

2 ❤️

804316
2021-04-16 15:44:53 +0430 +0430

Vaaaaay cheghd ghashng bud …😁😍dlm lak zad vas eshghm o sex bahash
Dlm khastttt in lezato 🤤🤤 😍 😍

1 ❤️

804318
2021-04-16 15:47:59 +0430 +0430

عالی بود 🥰😍🤩😘

1 ❤️

804324
2021-04-16 16:18:28 +0430 +0430

از نظر جزئیات بهتر از قسمتای قبل بود. میشد خط داستانیشو دنبال کرد. ایرادی نداشت. فقط اینکه رد پای نویسنده زیادی توش معلوم بود. مثل بعضی قسمتای دیگه. داستان وقتی بیشتر جذاب میشه که نویسنده حشر خلق کنه نه اینکه حشر خودشو بریزه تو داستان. بنظر من نویسنده خودشو اون دختر مظلوم میدید و بیشتر راوی بود تا نویسنده.
ولی مرسی خوب بود🌷

0 ❤️

804327
2021-04-16 16:36:33 +0430 +0430

واقعا بی نظیر. قلمت پایدار😍

1 ❤️

804328
2021-04-16 16:55:10 +0430 +0430

چطوری میتونم لز بشم دوستان؟ 😬

1 ❤️

804335
2021-04-16 18:35:14 +0430 +0430

عالی هستی

1 ❤️

804336
2021-04-16 18:40:02 +0430 +0430

تبریک میگم این داستان موفق شد ناخوداگاه تحریکم کنه دست اورد بزرگیه😂👍🏻

2 ❤️

804341
2021-04-16 19:04:06 +0430 +0430

قشنگ بود داستان جالب ودرست حسابی یه شوشصد تا لایک دا ی

3 ❤️

804345
2021-04-16 20:27:18 +0430 +0430

عالی بود
مثل همیشه

1 ❤️

804351
2021-04-16 21:25:21 +0430 +0430

فوقالعاده بمب سکسی لعنتی چطوری انقدر حس میدی ب داستان دمت گرم
منتظرم بقیشم

1 ❤️

804356
2021-04-16 22:04:48 +0430 +0430

تو فقط بنویس. 😘😘

3 ❤️

804360
2021-04-16 22:32:33 +0430 +0430

👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌🌷🌷🌷🌷👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌👌💐💐💐💐💐💐

3 ❤️

804362
2021-04-16 22:44:35 +0430 +0430

نیاز به تعریف نداره
غرق شهوت شدم
ولی چه کنم که وضعیت این امشب قرمزه

3 ❤️

804363
2021-04-16 22:55:49 +0430 +0430

بازم مثل همیشه عالی بود
خسته نباشی👏👏👏👏👏👏👏😍😍😍😍😍😍

3 ❤️

804364
2021-04-16 23:09:09 +0430 +0430

من عاشق این داستانم عرررر❤️❤️😍
هرروز میام سر میزنم ببینم چیشد

2 ❤️

804367
2021-04-16 23:37:56 +0430 +0430

عضو جدیدم. بگم اومد یا هنوز زوده؟

1 ❤️

804369
2021-04-16 23:46:18 +0430 +0430

بی نهایت عالی هر چه زود تر ادامشو بزار که نمیتونم صبر کنم شیوا جون❤

1 ❤️

804370
2021-04-16 23:46:28 +0430 +0430

عااااااالییییییییییی

1 ❤️

804371
2021-04-16 23:51:11 +0430 +0430

سکس دختر با دختر رومانتیک نوع سکس هست

چرا اسم این قسمت گذاشتی دخترهای بد
به نظر دختری که سکس نکند با دختر دیگر نصف عمرش بر فناست

باید میذاشتی این قسمت
فقط میذاشتی این قسمت عشق بازی دخترانه

2 ❤️

804391
2021-04-17 00:26:53 +0430 +0430

آفرین،بسیار راحت و زیبا بود،اونقدر که با این خستگی ذهنی و جسمی همه رو خوندم،غلط املایی هم ندیدم،تبریک بانو و …مرسی

1 ❤️

804399
2021-04-17 00:55:44 +0430 +0430

شیوا اینو خیلی کم نوشته بودی دورت ازت بیشتر از اینا انتظار داشتم…
باور کن خود خود شهوت درونمو زنده کردی دوباره مرسی که این همه خوبی و مینویسی

1 ❤️

804408
2021-04-17 01:38:00 +0430 +0430

عالللللی😍

2 ❤️

804422
2021-04-17 02:40:21 +0430 +0430

عالی بود.ممنون

2 ❤️

804452
2021-04-17 08:11:05 +0430 +0430

سلام شیوا جان
مهدیس با روناک همان آرایشگر سکس میکند

یا ژینا چطور سکس میکند یا هم چهار نفر سکس میکند همه هم اتاقی هاش

منظور دنباله داستان میگم

فقط بگو. اره یا نه

1 ❤️

804454
2021-04-17 08:43:58 +0430 +0430

عالی مثل همیشه
چه خوبه صبح اول هفته بیدار بشی و چشم بگردانیم به داستان شیوا خانم ❤️😘

1 ❤️

804466
2021-04-17 10:04:29 +0430 +0430

۱۵۰ لایک هم من دادم رندش کردم😂😂

فوق العاده بود🤤🤤🤤🤤
چند وقت پیش منم یه پارتی گرفتم همین جوری فقط اخر شب دخترا در رفتن من مونده بودم و ۳ تا نره خر😐😐دیگه تا صبح فقط صدای خروپف میومد😂😂😂
منم دختر پایه میخوام کی رو ببینم؟🥺🥺

2 ❤️

804482
2021-04-17 14:03:12 +0430 +0430

ملکه شهوانی غوغا کرده. شیوا بانو شما با اختلاف بهترین نویسنده شهوانی هستین. اینجا برای شما کوچکه.

1 ❤️

804488
2021-04-17 15:11:47 +0430 +0430

سلام عالیه فقط چرا این داستان رو مدام اسمش رو عوض میکنید و شماره نداره؟؟
اسم قسمت قبلش چی بود؟

1 ❤️

804489
2021-04-17 15:21:11 +0430 +0430

واقعا متشکرم

1 ❤️

804490
2021-04-17 15:22:46 +0430 +0430

مرسی دختر مثل همیشه خوب بود

1 ❤️

804494
2021-04-17 16:17:36 +0430 +0430

بعد از مدتهاااا یه داستان لزبین خوب خوندم
مرررررسی 🌹 💋

2 ❤️

804511
2021-04-17 18:02:43 +0430 +0430

👌👌👌👍🌹❤️

1 ❤️

804523
2021-04-17 21:23:11 +0430 +0430

تو که بلد بودی یه کیری چیزی از یه جایی می‌تراشیدی میکردی تو یه سوراخی جایی از این
دخترا ، ما دگر جنسگراهام شق کنیم کفر میشد، واااالا

1 ❤️

804527
2021-04-17 22:02:10 +0430 +0430

عالیییه شیوا جون دستتون درد نکنه 🌹

1 ❤️

804530
2021-04-17 22:30:59 +0430 +0430

دیشب توی مستی خوندم داستانو امروز کلا تو مغازه فکرم درگیرش بود…
چی میشه آخرش مهدیس لزبین میشه و الان رفته تو نخ گندم همنجوری که سحر براش لباس زیر خرید اونم برا گندم خرید…
اینقدر تو ذهنم بهش فکر کردم و لذت بردم که نگو و نپرس…
مرسی که دغدغه ی آخر ماه رو رفع کردی و بازم مرسی که هستی و مینویسی اما کاش بیشتر این قسمت رو پر و بال میدادی مثلا کاش تو این مهمونی دوستای خوابگاهیشون بودن.یا شایدم واسه یه قسمت دیگست که با اکیپ نوید اینا میفته و اون دوست خوشگله اتاق افخم…

3 ❤️

804574
2021-04-18 01:19:16 +0430 +0430

خداوکیلی با اینکه عسل همیشه منو به وجد میاره وای داستان های مهدیس از همه جذاب تر و واقعی ترن برام. گندم که شده چس ناله. داریوش اینا هم نمیشد باهاشون ارتباط گرفت چون خیلی یهو اومدن. ولی با مهدیس و عسل گل کاشتی همینو ادامه بده لطفا!!! هر روز چک میکنم

1 ❤️

804592
2021-04-18 02:16:51 +0430 +0430

عالی

1 ❤️

804618
2021-04-18 07:34:34 +0430 +0430

عالی بود، بسیار بسیار ممنونم شیوایی

1 ❤️

804628
2021-04-18 08:43:02 +0430 +0430

همه چیز از خونواده شروع میشه خونواده های خشک مقدسی که فکر میکنن فقط فکر میکنن دارن بچه هاشون رو مأخوذ به حیا و مومن بار‌میارن ولی تنها کاری که میکنن تربیت چندتا آدم بیخبر از دنیا و بی اعتماد بنفسه اینم یعنی تقریبا ۹۰ درصد جامعه ما کسایی که وقتی پاشونو از محیط خونه فراتر میزارن و وارد اجتماع میشن نمیدونن چیکار باید بکنن یه آدم با یه دنیا حسرت و کمبود و عقده حسرت دوست داشته شدن کمبود تو آغوش گرفته شدن و نوازش شدن عقده های جنسی که هیچ وقت هیچکس دربارش چیزی بهشون نگفته اونوقته که میشه اونکاری که نباید بشه به اولین کسی که کوچیکترین توجهی بهشون بکنه تمام قد پناه میبرن اصلنم براشون مهم نیست که اون یه نفر کیه یا چیکار میتونه با خودشونو آیندشون بکنه فقط میخوان به رهایی برسن عقده گشایی جنسی کنن یا به قول خودشون از زندگی لذت ببرن ولی هیهات وقتی میفهمن تو چه منجلابی فرو رفتن که شاید دیگه دیر شده باشه جلو همه اینارو میشه گرفت اگه تو خونواده همه چی سرکوب نشه اگه پدر دخترو نوازش کنه و بهش محبت کنه اگه مادر پسرشو تو آغوش بگیره و بهش توجه کنه. آره میشه خیلی از مهساها رو نجات داد ولی ما هیچوقت نمیخوایم بفهمین همه نیازامون فقط سکس نیست

1 ❤️

804694
2021-04-18 18:31:49 +0430 +0430

سلام شیوا جان فوق العاده است ادامه بده واقعا من خیلی وقت بود دنبال داستان های سایت نمیو مدم و همین تو ر شانسی اومدم داستانت خوندم و واقعا عاشق داستان نویسی شما شدم
و خیلی دوست دارم از خودت بدون و
اینکه بدون سر منشعه این داستان ها از کجاست

1 ❤️

804725
2021-04-18 23:48:05 +0430 +0430

والا ما هم با این داستان شهوتمون از چشام داره میزنه بیرون!

1 ❤️

804732
2021-04-19 00:10:17 +0430 +0430

عالی عالی فقط شیوا جان لطفا سکس های سه نفره رو توی داستانات کمتر کن واقعا نصف داستان بدون مرز شده سکس سه نفره.

1 ❤️

804734
2021-04-19 00:11:24 +0430 +0430

سلام شیوا جان
خسته نباشید میگم ازاین داستان زیبا و حشری کنندت
انقدر این داستان خوبه ک منو معتاد به جق کرده 😍
و اینکه من خیلی دوست دارم ی بیوگرافی از نویسنده داستان بدونم
اصلا آیا تاحالا خودت تریسام رو تجربه کردی؟ (ببخشید اما خیلی کنجکاو شدم)

2 ❤️

804774
2021-04-19 02:17:32 +0430 +0430

Mesle hamishe awliiiii bud,ghesmate erotic dastan be shedat jazzab bud, ghesmate ejtemaiie dastan ham kheili khub dare pish mire,va hadeaghal be man dare hey bishtaro bishtar sabet mishe ke farhange kolie jameeye ma chaghadr bayad dochare taghir beshe ta kheili chiza dorost beshe,vaghean mamnunam azatun ke enghad tasir gozar hastin ruye man

1 ❤️

804799
2021-04-19 06:58:54 +0430 +0430

تبریک میگم مثل همیشه زیبا و عالی 💝

1 ❤️

804832
2021-04-19 14:26:36 +0430 +0430

بلاخره اومد.🙌
عالی👍

1 ❤️

804860
2021-04-19 21:30:49 +0430 +0430

بی صبرانه منتظر قسمت های توی خوابگاهم، عجب قلمِ شیوایی مثلِ خودت !

1 ❤️

804925
2021-04-20 02:11:00 +0430 +0430

چقدر کوتاه 🙄🙄🙄
میدونم متاهلی و بچه داری و تایمت فشردس ولی خواهش میکنم زودتر قسمت بعدی رو که مربوط به همین خط داستانیه بنویس. ممنون ازت شیوا جون

1 ❤️

804936
2021-04-20 03:01:31 +0430 +0430

عالی، فقط جای من خالی بود

1 ❤️

805202
2021-04-21 22:53:49 +0430 +0430

این تاپیک اینقدر برام جذابه که موقع خوندنش اصن یادم میره برا چی اومدم تو این سایت
فقط میخونمشو ازش لذت میبرم

1 ❤️

806068
2021-04-25 17:23:02 +0430 +0430

صحنه ای لز رو خیلی عالی توصیف می کنی
دست مریزاد

1 ❤️

806260
2021-04-26 14:48:43 +0430 +0430

سکس شیراز

0 ❤️

806261
2021-04-26 14:51:14 +0430 +0430

سکس شیراز

0 ❤️

806925
2021-04-29 13:36:31 +0430 +0430

دارم می‌رسم به جایی که منتظر بمونم آپ کنی! 😍😍

1 ❤️

813507
2021-06-04 02:13:44 +0430 +0430

اینقدر عالی و جذاب مینویسی که باید بگم دمت گرمممممم هر۳تارو خوندم و باورم نمیشه که الانونزدیک۴ صبحه و سپیده دم شده ایول کلِ حال بدیمو ازم گرفتی بوس به کلللت❤

1 ❤️

818523
2021-07-04 19:28:49 +0430 +0430

خیلی عالی بود شیوا داستانت منم دوران دانشگاهم تو خوابگاه لز شدم و تا الان هم ادامه داره
فقط شیوا جان داستان خوابگاه و رو از داستان های دیگه جدا کن تا گم نکنم و مابقی داستان رو راحت تر دنبال کنیم

1 ❤️

826980
2021-08-19 03:49:41 +0430 +0430

واقعا از طرز نویسندگیت و داستان سراییت خوشم میاد شیوا جان!
تموم اتفاقات رو با حوصله نوشتی و حسش رو به خواننده منتقل کردی
و این واقعا لذتبخشه برای من ک داستان های تورو دنبال کنم!

یک چیزی ک باقی میمونه این هستش که من احساس میکنم ک تموم این داستان ها ‌واقعیت داره ک تونستی برای ما به تصویر بکشی یک جنبه ی دیگه هم میمونه ک این داستان ها زاییده ی قلم خوش نویس و جوهر مغزت هستش ک من این. و خیلی. دوست دارم!
امید وارم هرجا هستی موفق باشی و بتونی در زمینه های دیگه هم نویسندگی کنی!
امیدوارم کامنتم. و ببینی

(Vito) 👽

1 ❤️

868819
2022-04-14 18:39:33 +0430 +0430

این داستان ترتیب قسمت هاش معلوم نیست الان قسمت بعد تو جنده خودمی چیه؟

1 ❤️

966496
2024-01-13 18:25:50 +0330 +0330

دست خوش به این قلم دمتگرم شیوا جان

0 ❤️