آتش وجود (۱)

1401/04/28

این داستان محتوای گی دارد و اگر کسی دوست نداره مطالعه نکنه.
این داستان تخیلات ذهن نویسنده است.

یه روز معمولیه دیگه توی اتاقم از خواب بلند شدم،رفتم سمت دسشویی و صورتمو شستم و رفتم توی اینستا ببینم چخبره…
یکم که دایرکتامو جواب دادم رفتم جلوی پنجره و از بالا بچه هایی که توی محوطه ی برج های مسکونی بود دیدم و دلم میخواست برم پایین و باهاشون بازی کنم و حرف بزنم…

ما تازه اومده بودیم توی این مجتمع و کسیو نمیشناختم و تازه ۱۶ سالم شده بود.
آسانسورو زدم و سوار شدم تا از طبقه ۱۵ برسم پایین ۲ دقیقه ای طول کشید.
رسیدم پایین و از لابی خارج شدم و رفتم توی محوطه ، کسیو واقعا نمیشناختم ولی یه پسر که گوشه ی حیاط داشت برای خودش آهنگ گوش میداد توجه منو جلب کرد ، یه پسر خوشگل که موهای بلند و خرمایی داشت و قد تقریبا بلند و هیکل خوشگلی‌داشت…

رفتم سمتش ولی خودمو زده بودم به اون راه که مثلا دارم برای خودم راه میرم،یع لحظه متوجه شدم که داره نگام میکنه منم نگاهش کردم و بهم سلام داد :

_سلام ، خوبی؟
+سلام ، ممنون شما خوبین؟
_بدک نیستم ، تازه اومدین اینجا؟تا حالا ندیدمت!
+بله تقریبا ۲ روزه اومدیم.
_اسمت چیه؟
+آرتین
+شما چی؟
_مهران
+خوشبختم
_منم همینطور

بعدش نشستم کنارش و شروع کردیم حرف زدن راجب همدیگه و این مجتمع و هرچی که تو ذهنمون بود.
از حرفایی که میزد فهمیدم ۱۹ سالشه و یه ۳ سالی هست اینجان و در حال حاظر سینگله😄.
شماره هامونو دادیم بهم و گفت دوستی چیزی نداری تو اینجا؟
گفتم نه ، کسیو نمیشناسم.

گفت سعی کن یکیو پیدا کنی ، تنهایی خیلی سخته ها.
گفتم چشم و یه دفه گوشیم زنگ زد که مامانم بود گفت بیا ناهار .
بعد تلفن از مهران خداحافظی کردم و رفتم.

شب موقع خواب دیدم تو واتساپ بهم مسیج داد :

_سلام آرتین خوبی؟
+سلام مهران ، خوبم ساعتو دیدی؟😂😐
_ببخشید دیگه خوابم نمیبرد گفتم باهات حرف بزنم ، مزاحم که نیستم؟
+نه بابا مراحمی.

حقیقتا دلم میخواست بیشتر باهاش حرف بزنم …
چند روز کارمون شده بود که صبح ها تو محوطه با هم حرف بزنیم شب ها هم توی واتساپ.
تو این مدت خیلی وابستش شده بودم و دلم نمیخواست حتی یک روز از هم دور باشیم.

تمام فکرم شده بود مهران،مگه میشه یه پسر اینقدر خوشتیپ و مهربون و با جذبه باشه؟!
حسی که بهش پیدا کرده بودم صد برابر شده بود و خودمو توی بغلش تصور میکردم و آرامش پیدا میکردم:)

یه عشقی توی قلبم ازش ساخته شده بود و هر ساعت و هر دقیقه و ثانیه باهاش وجودم آتش میگرفت و حالم خوب میشد.

خیلی میترسیدم که بهش بگم ، نکنه ناراحت بشه و فکرای بد کنه راجبم…

یه روز که با هم رفته بودیم دوچرخه سواری تو راه یه سوال ازم پرسید و قلبم شروع کرد به تند تند تپیدن…

_تا حالا عاشق شدی؟
+چطور؟؟؟؟
_همینجوری پرسیدم!
+امم خب اره
_عاشق کی شیطون؟؟

وااااای داشتم هفه میشدم از پنهان کردن این حسم و میخواستم داد بزنم و بگم عاشق تووو:)

گفتم حالا بعدا میفهمی…
گفت باشه و تا آخر مسیر تو سکوت بودیم و هیچی نمیگفتیم.
رسیدیم به مقصد و بهم گفت آرتین ناراحت شدی؟
گفتم نه چرا باید ناراحت بشم؟
گفت عاخه هیچی نمیگی!
گفتم نه ناراحت نیستم:)

یه دفه دستو انداخت پشت سرم و پیشونیمو چسبوند به پیشونیش و گفت هر وقت که ناراحت شدی به خودم میگی!فهمیدی؟

با این کارش تمام وجودم از گرمای عشق آتش گرفت و دلم میخواست همون جا لباشو مال خودم کنم:))))

ولی خجالت میکشیدم و گفتم چشم .

برگشتیم به محوطه و خسته و کوفته از هم خدا حافظی کردیم و شب یه مسیج متفاوت بهم داد!

_سلام آرتین خوبی؟
ببین من ازت خیلی خوشم اومده و بدجوری بهت حس پیدا کردم،لطفا راجبم بد فکر نکن و درکم کن…
بدون تو قلب من تنهای تنهاست و دوست دارم…

این پیامشو که دیدم از ذوق و تعجب و خوشحالی داستم منفجر میشدم ، و هیچی نگفتم.

فردا صبح رفتم تو محوطه و دیدم نیست ، یکم نشستم و دیدم که پیداش نمیشه:(

خیلی ناراحت شدم و رفتم تو واتساپ و مسیج دادم بهش و گفتم کجایی دیوونه؟ زیر پام علف درومد از بس صبر کردم.

بعد نیم ساعت سین زد و گفت امروز نمیاد و حالش خوب نیست .
گفتم چرا چی شده مگه؟
گفت از دیشب ، فکر میکنم ناراحت شدی و اشتباه باهات حرف زدم…
گفتم نه خب طبیعیه این حسی که بهم داری و دست خود آدم نیست این حس ها…
انگار از این حرفم خوشحال شد و گفت الان که دیر شده فردا با هم میریم بیرون حرف میزنیم.
گفتم چشم و رفتم بالا یکم فورت نایت بازی کردم و خوابیدم.

فردا صبح که میخواستم برم پایین یه تیشرت سفید معمولی با شلوار طوسی و کفش جردن پوشیدم و یه عطر سکسی ام زدم😂 که خیلی دوسش دارم …

مهران از این استایلم خیلی خوشش میومد.

تو راه که میرفتیم حس میکردم میخوام یه چیزی بگم که تو گلوم گیر‌کرده بود:)
گفتم مهران تو تا حالا عاشق شدی؟
گفت اره
با تعجب پرسیدم کی؟؟؟
گفت تو!!!
یه لحظه برق کل وجودمو گرفت و خوشحال بودم از اینکه دقیقا حرف منو زده بود .
زبونم قفل کرده بود که دیدم زل زده تو چشم هام و یه لبخند رو لب هاشه.
گفتم منم همین حس رو بهت دارم…

حالا نوبت اون شد و مات و مبهوت شده بودو خدا میدونه چه حالی شده بود😂😄

جفتمون خوشحال بودیم و با تردد و خجالت دستمو بردم سمت دستش و چون دیگه جایی بودیم که کسی نیست دستمو چفت دستش کردم و یه دفه لبامو چسبوندم به لباش و داشتم از خوشحالی میمردم و بعد ۵ دقیقه از هم جدا شدیم و گفت آرتین عاشقتم…
گفتم منم همین طور عزیز دلم.

بعد از اون روز رابطمون خیلی احساسی شده بود و شبها کلی قربون صدقه هم میرفتیم .

ادامه دارد

نوشته: Artin


👍 4
👎 1
5601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

885807
2022-07-19 06:50:16 +0430 +0430

داستان خوبی میتونست باشه اگر نویسنده اینقدر بین پاراگراف ها و سطور فواصل عمودی طولانی نیمذاشت. بی دلیل متن کشدار شده بود. اشتباهات تایپی و نیز املایی ضعف های دیگه متن بودن. مثل حاظر که درستش حاضره و یا راجب که راجع به درستشه.
با این حال یه لایک مشروط سهم شماست از طرف من.
برای قسمت بعدی توصیه میشه قبل از آپ کردن، متن رو مرور و تصحیح کنید.

0 ❤️

885885
2022-07-20 01:17:41 +0430 +0430

کاری به متن و نگارشت ندارم؛ ضعیفه، روش کار کنی بهتر میشی.
ولی حسی که از خوندنش بهم دست داد واسم خیییییلی خوشایند بود؛ قشنگ معلوم بود که خودت این حسو تجربه کردی که تونستی به منم منتقل کنی؛ ازت ممنونم، حالمو خوب کردی!

0 ❤️

886030
2022-07-20 12:51:14 +0430 +0430

ارتین داداش؛ اگه کامنتمو میخونی پیام بده! ندارم اکانتتو…

0 ❤️