آریا (۱)

1401/12/07

اسم من آریاست ٢۵ سالمه.
از وقتی یادم میاد تو یه فضای خانوادگی سرد بزرگ شدم که تنها پول و قدرت توش مهم بود. پدرم تاجر فرشه. کسب و کارش رو از پدرش به ارث برده. از حاج ناصر، پدربزرگی که با زورگویی و قلدری خاص خودش به یادش میارم. یادمه وقتی بچه بودم پدرم هم مشکلاتی که من با خودش دارم رو با پدرش داشت. اما در نهایت تسلیم شد… مثل اون سرد و خشک شد. دقیقاً مثل اون شد: زیاد حرف نمی‌زد، زیاد محبت نمی‌کرد، به هیچ احدی. تنها چیزی که براش مهم بود اسم و رسم و پول و کار بود.
مادرم با اینکه وقتی بچه بودم منو دوست داشت ولی وقتی بزرگ شدم و با پدرم مشکل پیدا کردم و تو روش وایستادم، وقتی گفتم من نمی‌خوام مثل تو باشم و از این خونه میرم هیچ مقاومتی نکرد. انگار نه انگار من بچه‌ش بودم. مثل یه وصله ناجور باهام رفتار کردن. من نمی‌خواستم مطابق میل و سلیقه پدرم زندگی کنم. تنها گناهم همین بود.
از ١٨ سالگی تونستم از اون خونه بزنم بیرون و مستقل زندگی کنم. با اینکه یه مدت سخت گذشت و خونه دوستام موندم ولی زود تونستم خودمو جمع و جور کنم. من از دبیرستان برنامه‌نویسی و طراحی گرافیک می‌کردم و تازه هم دانشگاه رشته کامپیوتر قبول شده بودم. خیلی طول نکشید تا با چندتا از دوستام شروع کردیم کار کردن و یه گروه دانشجویی برنامه‌نویسی رو راه انداختیم، عمده کارمون برنامه نویسی اپلیکیشن‌های اندرویدی بود. گروه ما خیلی سریع تبدیل به شرکت شد و پول خوبی نصیبمون کرد. حاضرم شرط ببندم پدرم حاضر بود نصف ثروتش رو بده تا مانع موفقیت من بشه ولی کاری از دستش برنمیومد. من رفتم و موفق هم شدم و برای همیشه زندگیمو از اونا جدا کردم.
دیدارهای من و پدر و مادرم فقط محدود میشد به عید و تولد و این چیزا… شاید سالی ٣-۴ بار می‌رفتم خونه. گاهی هم به ندرت پیش میومد که پدرم صدام می‌کرد برم شرکتش و از وضعیت و زندگیم می‌پرسید. البته اینقدر سرد و پرکنایه که هیچ نشونی از مهر و محبت توش احساس نمی‌کردم. بیشتر منتظر شکستم بود. تا بتونه پوزه‌مو به خاک بماله و دستمو بگیره و برگردونه تو دنیایی که خودش می‌خواست.
گاهی هم پیش میومد که خواهرم که از من ۵ سال کوچیکتر بود و اسمش ندا بود و تنها عضو دوست‌داشتنی خانواده ما بود بهم سر می‌زد.
داستان من از ٢٠ سالگیم شروع میشه.
بعد از ٢ سال کار یه خونه خوب گرفته بودم و شرکت خودمون رو با چندتا از همکلاسی‌هام راه انداخته بودم. یه دفتر اطراف میدان انقلاب هم گرفته بودیم. چند ماه بود که دفتر رو راه انداخته بودیم و کم کم کارهای بزرگی گرفته بودیم و حسابی مشغول کار بودیم.
تصمیم گرفتیم چند نفر رو استخدام کنیم. دو تا مهندس نرم افزار با تجربه و یه منشی.
چند نفر برای منشی اومده بودن که رد شده بودن. تا اینکه یه نفر نظرمو جلب کرد. یه خانم بود که بهش می‌خورد سنش ۴٠ سال باشه. تجربه بالای ١۵ سال کار دفتری داشت. ظاهرش هم آراسته و خوب بود. واقعا هم با وجود سن بالاش زیبا بود و تیپ امروزی ای زد بود ولی رفتارش باوقار و متین بود. اسمش کتایون بود. تاییدش کردم و از فرداش مشغول کار شد.
وقتی مدارکش رو دیدم تعجب کردم. ۴۵ سالش بود که اصلا بهش نمی‌خورد. یک‌بار ازدواج کرده بود و جدا شده بود و دوتا دختر هم داشت. یکی ١٨ ساله یکی ١۵ ساله.
از همون روزهای اول به دلم نشست. یه جور خاصی زیبا و جذاب بود. زیبایی و اصالت خاصی داشت که تو دخترهای جوون پیدا نمی‌شد. من با چندتا دختر از دانشگاهمون رابطه داشتم و سکس هم به اندازه کافی داشتم. ولی کتایون یه گیرایی عجیبی داشت. اولش باورم نمی‌شد دارم جذبش می‌شم. من خیلی بهش احترام می‌ذاشتم و سعی می‌کردم اونطوری که مرسومه بهش امر و نهی نکنم به عنوان رئیس و کارفرماش. هر روز که می‌گذشت و هرچی که بیشتر باهاش هم‌صحبت می‌شدم و می‌دیدمش بیشتر جذبش می‌شدم. بعد از مدتی متوجه شدم که دیگه ناخودآگاه همیشه چشمم روشه و نمی‌تونم ازش چشم بردارم. کتایون چشمای خیلی قشنگی داشت. درشت و سیاه. لب‌هاش برجسته بود، ولی طبیعی بود و با یه آرایش ساده اینقدر خوشگل می‌شد که فکر میکردی نهایتا ٣٠ ساله باشه. پوستش سفید بود و تا اونجایی که از رو لباس مشخص بود بدنش پر بود. نه چاق، نه لاغر. مانتوهای رسمی می‌پوشید که نه خیلی تنگ و اندامی بودن و نه گشاد، شلوار پارچه‌ای نسبتا کوتاه رسمی می‌پوشید… در کل هم خوشگل بود هم بدن خوبی داشت.
یه مدت که گذشته بود بهش نزدیک تر شدم و سعی کردم باهاش صمیمی بشم. یکی دوتا کار هم براش کردم که خیلی خوشش اومد. مثلا من باهاش سر ماهی دو و نیم میلیون توافق کرده بودم و قرارداد بسته بودم ولی یه بار ازش پرسیدم با دوتا دختر جوون حقوقت کافیه که گفت نه ولی خوب باهاش یه جوری می‌سازم. می‌دونستم که مستاجر هم هست. آخر اون ماه 4 میلیون براش ریختم. اومد تو اتاقم و گفت فکر کنم اشتباه کردید زیاد واریز کردید. که گفتم نه، هم از کارتون خیلی راضیم هم اینکه شما به حقوق بیشتری احتیاج دارید و عادلانه نیست اینقدر کم بگیرید.
یه بار بهش گفته بودم کتایون خانم شما می‌تونید لباس‌های اسپورت هم بپوشید و نیازی به لباس رسمی نیست یعنی از نظر من برای هیچ کدوم از بچه ها مشکلی نیست لباس غیررسمی بپوشن. اینجا همه دانشجو و جوون هستن، شماهم که ماشالله جوونید هنوز، اگه خودتون دوست دارید می‌تونید لباس راحت تری بپوشید. البته اون تشکر کرد ولی به همون سبک لباس پوشیدنش ادامه داد. من فکر کردم شاید زیاده‌روی کردم چون که دیگه خیلی تابلو شده بود که همه‌ش نگاهش می‌کنم یا وقت و بی وقت باهاش حرف می‌زنم.
تا اینکه یه روز با شلوار جین و یه مانتو کوتاه سفید اومد. از پایین دکمه‌های مانتوش باز بود و کلوچه‌ش قلمبه زده بود بیرون. من اون روز آب از لب و لوچه‌م راه افتاده بود و حتی بقیه هم چه دختر چه پسر ماتشون برده بود و بهش میگفتن ماشالله چقدر جوون‌تر شدی با این لباس. وقتی وارد شد یه جوری بهم نگاه می‌کرد که معلوم بود داره میگه بیا اینم چیزی که می‌خواستی و در انتظارش بودی :)… منم رفتم جلو و با خنده گفتم ماشالله ماشالله چقدر خوشگل شدی… واقعا حیف نیست اینجوری نمی‌‌‌پوشی… و یه کمی شوخی و خنده راجع به همین چیزا…

همون روز اومد تو اتاقم و گفت یه کاری باهاتون دارم. نشستم جلوش. پاهاش رو انداخته بود رو هم دیگه و مانتوش کنار رفته بود. حجم رونش و ساق پای خوشگل و خوش‌تراشش زیر شلوار جین واقعا چشم نواز بود.
بهش گفتم میتونی با من راحت باشی. لازم نیست بگی بهتون براتون و… یا شما… به من بگو آریا.
با کلی شرمندگی گفت صاحب خونه بهش گفته تخلیه کنه و برای جابجایی مشکل داره و دو ماه حقوقش رو پیش پیش میخواد. ازش پرسیدم با این قدر پول مشکل حل میشه؟ که گفت نه ولی یه جوری حلش میکنم.
بهش گفتم چند دقیقه دیگه بهت خبر میدم. حس کردم از اینکه بهش نگفته بودم آره یا نه یه کم ناامید شده بود. بعدش به اندازه ۵ ماه حقوقش رو براش حواله پایا زدم.
وقتی تا ظهر پول نشست تو حسابش از شوق تو پوست خودش نمی‌گنجید. اتاق من تو شرکت تک نفره بود… کتایون با بغض اومد تو اتاق و بغلم کرد و گفت خیلی خیلی ازتون ممنونم آقای ضیایی. شما منو نجات دادید. خدا شما رو فرستاده.
بدن گرمش چسبیده بود بهم و ناگفته پیداست با کراش سنگینی که روش داشتم کیرم راست شده بود… بغلش کردم و به خودم فشار دادم و گفتم چیزی نیست عزیزم. وظیفه ست و از این حرفا…
ازم که جدا شد دستمو کشیدم روی گونه خیسش… واقعا داشتم دیوونه می‌شدم. یه لحظه تصمیم گرفتم ازش لب بگیرم. خیلی آروم بهش نزدیک شدم و لبشو بوسیدم. کتایون با همون چشمای خیس یه لحظه شوک شد و خیره شد بهم. لبامو که تازه جدا کرده بودم با زبون لیسیدم… تو چشاش نگاه کردم و گفتم : خیلی دوست دارم کتایون. اومد ازم رو برگردونه که خیلی آروم دو طرف صورتش رو گرفتم و لبامو چسبوندم به لباش. این دفعه طولانی تر بوسیدمش. وقتی ازش جدا شدم پیشونیم چسبیده بود به پیشونیش. دستای اون روی دستای من بود که گذاشته بودم رو گونه‌هاش… دستاشو گرفتم و آوردم پایین و انگشتامو تو انگشتاش فروبردم و دستشو گرفتم… با نجوا گفتم : کتایون از روز اولی که اومدی اینجا بهت علاقه‌مند شدم. الان دیگه باید بگم عاشقت شدم. الان مدتهاست بهت دل بستم و علاقه دارم. نمی‌دونستم چطوری بهت بگم که چقدر برام خاصی و چقدر دوست دارم و چقدر می‌خوامت…
اومد چیزی بگه که باز ازش لب گرفتم. این بار با لذت لباشو خوردم. بعدش باز هم ادامه دادم. دیگه کاملا بغلش کرده بودم دستم توی کون و کپل گنده و نرمش بود و لباشو میخوردم…
اومدم مانتوشو دربیارم و ممه‌هاش رو بخورم که جلوم رو گرفت و گفت : خواهش میکنم آریا… لطفا… نکن این کار رو
بازم لبشو بوسیدم و گفتم : چرا؟ تو منو دوست نداری؟
گفت : آخه اینجوری؟ اونم من و شما. یعنی اصلا درست نیست. من سنم به شما نمیخوره.
گفتم: گور پدر سن. من دوست دارم کتی جون. فقط این مهمه که تو هم منو دوست داری یا نه. اگه تو هم منو دوست داری بهت قول میدم همه جوره باهات باشم و پشیمون نشی…
مدام لباشو می‌بوسیدم و اینا رو می‌گفتم… حتی فکرشم نمی‌کردم اینقدر بی مهابا یه همچین حرکتی بزنم و رسماً دیوونه شده بودم. اونم بالاخره شل کرد و اجازه داد مانتوش رو دربیارم. زیر مانتو یه تاپ جذب بود که اونو زدم بالا… اون زیر یه سوتین زرد رو ممه‌های گنده و سفیدش بود. هفت خوان رستم بود لامصب… من اینقدر داغ بودم که سوتین رو گرفتم پاره کنم که گفت نههه صبر کن بازش کنم. برگشت که سوتین رو باز کنم. اول نشستم یه گاز از رو شلوار به کونش زدم و یکی آروم زدم رو کونش و با نجوا گفتم : ای من قربون این کون برم که چندماهه داره منو دیوونه میکنه…
قبل از اینکه سوتینش رو باز کنم رفتم در اتاقو قفل کردم. برگشتم طرفش یه لب ازش گرفتم و بعد سوتینش رو باز کردم. وقتی برگشت باورم نمی‌شد چیزی رو که می‌دیدم. یه جفت پستون سفید و ناز و گنده، با نوک صورتی خوشگل. اینقدر ناز و نرم بود که رد سوتین روش مونده بود. امون ندادم بهش و افتادم به جون پستوناش… تک تک خوردم و مکیدم و لیسیدم… بعد رو زانو نشوندمش و کیرمو در آوردم… کیرم که ١٨ سانت طولشه تو شق ترین حالتش بود… داغ داغ بودم. کتایون چشاش گرد شده بود از دیدن کیرم. حتما فکر می‌کرد این کیر بزرگ چه بلایی سر کس و کونش میاره. کیرمو گذاشتم روی لباش و خودش با دست گرفت و شروع کرد ساک زدن. عالی ساک می‌زد. یه کم ساک زد که کیرم رو در آوردم از دهنش و تف انداختم لا پستوناش و گذاشتم لا پستوناش و شروع کردم تلمبه زدن تو پستوناش… اینقدر داغ بودم که نتونستم جلو خودم رو بگیرم. آبم اومد و پاشید رو سینه‌ش…
کتایون گفت چی کار کردی چرا ریختی… بهش گفتم فوری تمیز کن، لباس بپوش بریم. گفت کجا؟… بهش گفتم تو بپوش سوال نکن…
سریع و با حالت بهم ریخته از شرکت رفتیم بیرون. فکر کنم بچه ها یه بوهایی بردن. چون کتی آشفته بود… نشستیم تو ماشین و گاز دادم طرف خونه…

ادامه دارد…

نوشته: Aria


👍 5
👎 5
15001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

916727
2023-02-26 02:35:12 +0330 +0330

سعى كردى دروغ خوبى بنويسى ولى گيرا نبود اما بد هم نبود تلاش كنى دروغگوى متوهم خوبى ميشى

1 ❤️

916755
2023-02-26 08:20:05 +0330 +0330

معلومه تا حالا رنگ‌کس را هم ندیدی. اون زنی که اینجور پا بده تو قصه هاست.

0 ❤️

916786
2023-02-26 13:57:10 +0330 +0330
  • ببین خاطره بدی نیست…جالب بود…
    لااقل اصول نگارش تاحدودی رعایت شده
    دیگه من کارگاه جنایی نیستم بدونم‌‌کص گفتی یا راست گفتی
    مهم همراه شدن با دستان هاس
0 ❤️

916836
2023-02-27 00:47:36 +0330 +0330

چون با وقار بود تف انداختی رو سینش🤣🤣🤣

0 ❤️

920548
2023-03-27 21:43:11 +0330 +0330

اینجور تو از خانمه گفتی داخل کسش گم میشی

0 ❤️