“آقا جون قوربونت بشم مگه نگفتم تنهایی بیرون نیا”.
همون جور که با صورت متعجبش بهم زل زده بود، گوشهی چادرم رو به دستش گرفت و گفت: “دختر جون، تو چقدر شبیه نرگسی. اومدم دنبال نرگس بگردم تو میشناسیش؟ از صبح رفته هنوز برنگشته!”.
دستش رو محکم تو مشتم گرفتم و سعی کردم کمی آرومش کنم: “نرگس منو فرستاده دنبالت، خودش کار داشت نتونست بیاد، الانم توی خونه منتظره تا تو برگردی”.
از “مش بایرام” میوه فروش بازارچه تشکر کردم و به سمت خونه راه افتادم. با گذشتن از جلوی مغازههای بازارچهی محلمون که کل دوران بچگیم، توی زمین خاکیش با بچههای هم سن و سالم قد کشیدم، به سر دربند تنگ و باریک خونمون رسیدم. با دیدن امید که از پشت فرمون ماشینش بهم خیره شده بود قدم هام رو تند کردم.
آقاجون رو به اتاقش بردم و سراغ آشپزخونه رفتم. با حس کردن بوی سوختگی برنج، صورتم رو چنگ زدم و همزمان که اجاقگاز رو خاموش میکردم زیر لب، خودم رو نفرین کردم.
صدای داد و فریاد آقاجون باعث شد گره از اخمم باز بشه. پشت سر هم داد میزد: “نرگس، با اون تلفن کم حرف بزن؛ خواهرات واسه ما نون و آب نمیشن. بوی سوختگی غذات کل محله رو برداشته”.
کفگیر رو روی قابلمه گذاشتم و با رسیدن به آقاجون محکم بغلش کردم. با انگشتام به موهای کم پشت سفید رنگش حالت دادم و صورتش رو بوسیدم.
با جدا شدن ازش چشمام به گودی چشماش افتاد و با دیدن چین و چروک صورتش، غم عجیبی رو توی اعماق دلم حس کردم. پیرهنش رو مرتب کردم و چند بار پشت سر هم بوسیدمش.
دستام رو تو دستاش گرفت و گفت: “تو دختر نرگسی؟ چقدر چشمات شبیه چشمای نرگسه… نرگس رو ندیدی؟ از صبح رفته هنوز برنگشته!”.
همین طور که سوالات تکراریش رو میپرسید از سر جام بلند شدم و به سمت آشپزخونه رفتم؛ سفره رو روی زمین پهن کردم و با گذاشتن سبزی خوردن و خورشت قورمه سبزی روی سفره، آقا جون رو سر سفره آوردم.
بعد از خوردن شام، به اتاقش بردم و کمکش کردم توی رخت خوابش بخوابه. دوباره با همون نگاه آشنای متعجب و با چشمای خاکستریش بهم خیره شد و گفت: “دخترم میشه رادیو رو روشن کنی هزار و یک شب گوش کنم؟”.
از این که یادم رفته بود رادیو رو از تعمیر کار سر محله بگیرم حرصم گرفت و سعی کردم خونسردیم رو حفظ کنم و بهش گفتم: “الهی من قوربونت بشم آقاجون. رادیو خراب شده بود. امشب من به جاش برات قصه میگم”.
ابروهاش رو بالا داد و با اخم، چشماش رو ازم برگردوند و در حالی که باهام قهر کرده بود گفت: “دختر جون فکر نکنم تو بلد باشی قصه بگی. پاشو برو از اینجا. راستی! تو نرگس رو ندیدی؟ از صبح رفته ولی هنوز برنگشته. اگه دیدیش بگو رادیو خراب شده!”.
لبخند روی لبم محو شد. کم مونده بود از حرص بزنم زیر گریه! آخه چرا باید یادم میرفت رادیو رو از تعمیر کار بگیرم. اگه آقاجون خوابش نگیره و بدخواب شه همش تقصیر توئه شهرزاد!
چشمام تر شده بود و تار میدیدم. شمرده شمرده کلمه هام رو پشت سر هم به زبون آوردم: “یکی بود یکی نبود غیر از منو و آقاجون هیچکس نبود…”.
بعد از این که آقاجون پلکهاش سنگین شد، با روشن کردن چراغ خواب و کشیدن پتو به روی آقاجون، پاورچین از اتاق خارج شدم.
از هجوم افکار پریشونم به دوش حموم پناه بردم تا کمی از سنگینی روز تکراری نحسم رو به دست فراموشی بسپرم.
جلوی آینه موهام رو با کِش بستم و پشت مُژههام سرمه کشیدم. با انگشتام گونههای برجستم رو لمس کردم و توی آینه به چشمای بادومی شکل قهوهای رنگم خیره موندم. ماتیک جیگری رو از توی کشوی میز بیرون آوردم و با دقت روی لبهام کشیدم. آرایشم رو نصفه رها کردم و با بی حوصلهگی همهی لوازم آرایش رو توی دستم جمع کردم و توی کِشوی میز آرایش پرت کردم.
جلوی تلویزیون روی زمین پخش شدم و طبق عادت بعد از روشن کردنش، صفحهی موبایل رو باز کردم. اولین کاری که همیشه انجام میدادم چک کردن پروفایل مخاطبی بود که از چندین سال پیش با استیکر قلب مشکی ذخیره کرده بودم.
کاملاً احتیاط کردم که پیامهایی که توی این مدت نخونده بودم رو باز نکنم. چند دقیقه به عکس عاشقانهی پروفایلش خیره موندم و با نگاه کردن به عکس چهرهش چشمام رو بستم.
بعد از اینکه شهریار سر رفتن به فرنگ با دختر مورد علاقهاش پافشاری کرد، من شکستن قلب مامان نرگس رو شنیدم. آقا جون لج کرد و خیلی قاطع و بدون اینکه دستهاش بلرزه، در رو باز کرد و رو به شهریار گفت: “برو به سلامت” و بعدا خودش رو به بی خیالی زد و به اتاقش رفت و تا صبح چراغ رو روشن گذاشت.
شهریار اون شب چمدونش رو بست و دست دختر مورد علاقهاش رو گرفت و برای همیشه زندگی غم گرفتهی ما رو ترک کرد و رفت.
دوم دبیرستان بودم که خونه بعد از شهریار به خونهی ارواح تبدیل شد. آقاجونم دیگه نمیدونست سال چندمم. مامان به مدرسه نمیومد. بیشتر از هر زمانی، توی خونهی آشنای خودمون احساس تنهایی میکردم.
من به فاصله سیزده سال از شهریار به دنیا اومده بودم. مامان نرگس عاشق شهریار بود. انگار پسر عزیز کردهش به جونش بند بود. از بچگی به این عشق مادر پسری حسادت میکردم و همیشه آرزو داشتم که ای کاش من به جای شهریار بودم.
توی خونمون، مامان با حرف زدن از شهریار، آقاجون رو عصبی میکرد و آخر سر با داد و دعوا روسریش رو دور سرش میپیچید و آقاجون به اتاقش میرفت و اعتصاب غذا میکرد!
کل دلخوشیم شده بود خرج کردن هفت هزار تومنی که صبح به صبح توی کیفم میذاشتن. هر روز بعد مدرسه، با دوستم “مهسا” به کافهی نزدیک مدرسه میرفتم و با سفارش دادن قهوهی ترک، مشغول صحبت کردن میشدیم. مهسا هر روز بعد از خوردن قهوهش ازم جدا میشد و تو پارک پشت مدرسه یواشکی با دوست پسرش دیدار میکرد.
بعد از رفتنش، مشغول خوندن رمان هایی میشدم که از کتابخونهی مدرسه امانت میگرفتم. وقتی چند صفحه از رمان رو میخوندم، با نگاه خیره به فنجون خالی قهوه، خودم رو به دل قصه میزدم و ساعتها برای خودم خیالبافی میکردم.
توی همون پاتوق، مهسا متوجه نگاه سنگین پسری شد که هر روز روبروی میز ما مینشست و هر موقع شیطنتش گل میکرد و میخواست سر به سرم بذاره، با کنایه از حسم به اون پسر میپرسید.
از خجالت گونههام گل میانداخت و صبرم لبریز میشد. با عصبانیت ازش میخواستم دیگه این بحث رو کِش نده.
موقعی که مهسا ازم جدا میشد، فرصتی پیدا میکردم تا از زیر چشمم، تموم حرکاتش رو در نظر بگیرم.
اون میز دنج گوشهی کافه، بهترین رفیقم شد و وقتی به خودم اومدم تازه متوجه شدم که نه به خاطر اینکه سرم رو گرم کنم، بلکه بیشتر به خاطر اون دو چشم مشکی که از زیر عینک شیشه گرد، بهم خیره میشه به کافه میرم.
تا نگاهم بهش میافتاد، خودش رو به بیخیالی میزد و از زیر همون کتاب توی دستش، حرکاتم رو زیر نظر میگرفت.
خجالت میکشیدم و خودم رو مشغول میکردم؛ ولی حتی یک لحظه هم نمیتونستم از فکرش بیرون بیام. از این که پسری بهم توجه میکرد و من نمیتونستم مانعش بشم احساس گناه میکردم.
تصمیم گرفتم برای مدتی از اون محیط دور بشم. هر روز به بهونههای مختلفی که برای مهسا میتراشیدم، از رفتن به کافه امتناع میکردم و به خاطر همین، اوقات بیکاریم رو توی کتابخونه میگذروندم.
حس غریبی که برای اولین بار نسبت به یه پسر در من شکل گرفته بود، با دور موندن از گوشهی دنج کافه هر روز بیشتر از قبل من رو تحت فشار قرار میداد و بعد از چند روز، این ترک اجباری رو شکستم و دوباره واردش شدم. حس دوست داشتنی که توی کتابها خونده بودم، همین احساس شکل گرفته در من بود.
وارد کافه شدم و روی همون صندلی همیشگی، دیدمش. وقتی نگاهش بهم افتاد، پالتوی بلند مشکیش رو مرتب کرد و فنجون رو کمی به دهنش نزدیک برد.
دست و پام به لرزه افتاد. مدام نگران بودم که موقع نشستن روی صندلی به زمین نیفتم. هر از گاهی زیر چشمی حرکاتش رو زیر نظر میگرفتم. وقتی متوجه نگاهم میشد، چشماش رو ازم میدزدید و کل حواسش رو به کتاب توی دستش میداد.
همون روز با خوندن چند صفحه از رمان “دفتر خاطرات”، توی دل قصه غرق شدم و برای چند دقیقه از دنیای واقعی دور موندم.
با دیدن سایهای که فضای کم نور روی میز رو بیشتر تاریک کرده بود، رشتهی افکارم از هم گسست و با حس کردن حضورش درست بالای سرم، ضربان قلبم نامنظم شد.
بوی عطر تلخش با بوی قهوه ادغام شده بود. با چرخش صورتم به سمتش، برای چند لحظه بهم خیره موندیم. همون طور که کتاب رو روی میز میگذاشت، با لحن آروم و صدای خَش داری گفت: «“گتسبی بزرگ” این کتاب رو هم بخونین».
زمان متوقف شده بود و من محو تماشای صورتش شده بودم که از خجالت گونههای صورت سفیدش سرخ شده بود. همهی بدنم گُر گرفته بود به جز نوک انگشای دستهام که گلولهی یخ بود.
به تندی کتاب رو از روی میز برداشتم و از روی صندلی بلند شدم؛ با برخورد پام به لبهی میز، کم مونده بود به زمین بیفتم. بدون اینکه به سمتش برگردم، از کافه بیرون رفتم.
ریههام بیشتر از هر موقع این هوای سرد پاییز رو نیاز داشت. چند بار عمیق نفس کشیدم. مدام تصویر چهرهش رو جلوی چشمم تجسم میکردم. اگه کسی متوجه میشد چطور این گند رو جمع میکردم؟
حس گناه و عذاب وجدان یقهم رو میگرفت و آخر سر با توجیه کردن اینکه من اشتباهی مرتکب نشدم، آروم میگرفتم.
توی خونه در هر شرایط به فکر اون کتاب توی کوله بودم. موقع راه رفتن، موقع غذا خوردن و حتی موقعی که میخواستم معادلات ریاضی حل کنم. انگار تیکهی قابل توجهی از مغزم رو توی اون کتاب جا گذاشته بودم.
آخر شب به سراغش رفتم و گتسبی بزرگ رو چند بار بو کردم. کتاب، بوی عطرش رو گرفته بود. با کشیدن دستم روی جلدش، صفحه هاش رو ورق زدم. گلهای خشک شدهی توی کتاب، روی زمین پخش شد. وقتی کتاب رو ورق میزدم، به صفحهی دومش خیره موندم و جملهی عاشقانهی نوشته شده رو به آرومی زمزمزه کردم.
“کوه با نخستین سنگها آغاز میشود و انسان با نخستین درد… و در من زندانی ستمگری بود که به آواز زنجیرش خو نمیکرد… من با نخستین نگاه تو آغاز شدم”.
و در زیر اون دستنوشت، شماره تلفنی برام گذاشته بود. با دیدن نوشته، تصویر صورتش رو تجسم کردم. حس عجیبی در قلبم شکل میگرفت که لحظه به لحظه قسمت بزرگتری از روحم رو تسخیر میکرد. انگار من هم از همین نقطه دوباره متولد شده بودم.
اون شب، تصویر صورت پسرک، خواب رو از چشام گرفت و تا خود صبح بهش فکر کردم. هر چیز قشنگی که میساختم با ترسیدن از عاقبت کار، به یکباره فرو میریخت و روی سرم آوار میشد.
بالاخره بعد از چند روز فکر کردن، تونستم تصمیم بگیریم. شماره توی کتاب رو ذخیره کردم و با زنگ زدن بهش منتظر شدم تا جواب بده. با شنیدن صدای الو گفتنش به تندی دکمهی قرمز رو فشار دادم.
خودش بود، تُن صداش رو میشناختم. قلبم تندتر میزد. چشمام رو بستم تا به چیزی فکر نکنم. مدام صدای الو گفتنش توی گوشم تکرار میشد. آخه چرا بهش زنگ زدم؟
با ویبره موبایل، جنگ بین فکرای منفی و مثبت مغزم برای ثانیههای کوتاهی به صلح کشید. انگشتم رو روی دکمهی تایید گوشی فشار دادم و پیام رو باز کردم.
“چند روزه منتظرتم، مرسی که زنگ زدی!”.
از این که دستم رو شده بود حرصم گرفت. از کجا فهمیده بود من زنگ زدم؟ شاید منتظر یه نفر دیگه بود! دختر تو سیاست نداری؟ تو هم بهش رو دستی بزن!
بین افکارم گم شده بودم که متوجه شدم، حروف روی صفحه کلید موبایل رو فشار میدم. حتی نگاه نکردم ببینم درست تایپ کردم یا نه!
“خودت اون جمله رو نوشتی؟ خیلی قشنگ بود!”.
چند ثانیه بعد جواب داد.
“از یه جایی برداشتمش… رمان رو خوندی؟”.
جواب دادم: “نه هنوز، به زودی شروعش میکنم”.
اون شب، کلی از هم سوال پرسیدیم و صبحش، با چند پیام نخونده، در حالی که صفحهی موبایل باز مونده بود، از خواب بیدار شدم.
خیلی با احتیاط با همدیگه حرف میزدیم و حسی که نسبت به هم داشتیم رو، غیر مستقیم با اساماسهای عاشقانه به همدیگه حالی میکردیم.
بعد از آشنایی با “امید” زندگیم رنگ تازهای گرفته بود. جون تازه گرفته بودم و برای زندگی کردن دلیل محکمی داشتم.
هر روز کلی با هم حرف میزدیم و توی همون کافه، به چند ثانیه خیره موندن بهم قانع میشدیم. هر روز فقط چند دقیقه میدیدمش و کل روز با فکر همون چند دقیقه، زندگی میکردم.
توی همین مدت کم، به حدی با هم حرف زده بودیم که بدون اینکه یک نفر از خانوادش رو دیده باشم، همهی اعضای فامیلش رو میشناختم.
وقتی راجع به دیدنم حرف میزد، به بهونههای مختلفی از زیرش در میرفتم و بحث رو به موضوعات دیگهای میکشیدم.
وقتی دلم تنگ میشد بهش زنگ میزدم. خیلی زود بهش وابسته شده بودم. شنیدن صدای مردونش آرامبخشی برای دلتنگیام شده بود.
هر وقت دیر جواب میداد نگرانش میشدم. به حرفهای عاشقانهش نیاز داشتم. دیگه احساس گناه نمیکردم. توی دلم پر شده بود از حس دوست داشتن و دوست داشته شدن.
بالاخره تونستم به ترسم غلبه کنم و قبول کردم برای چند لحظه، توی پارک پشت مدرسه از نزدیک ببینمش.
دستم رو ها میکردم تا کمی گرم بشم. نیم ساعتی میشد که منتظرش بودم. از سوز سرما مچاله شده بودم. فکر میکردم که اصلاً نمیاد. زیر لبی به خاطر اینکه موبایلم رو یواشکی به مدرسه نبرده بودم، به خودم لعنت میفرستادم. میخواستم برگردم که از دور اسمم رو صدا زد.
“شهرزاد”!
به سمت صدا برگشتم. وقتی بهم رسید دستاش رو روی زانوهاش گذاشت و در حالی که سینهش به خِش خِش افتاده بود سلام کرد. کمی خم شدم تا صورتش رو ببینم.
" از دست جِن در میرفتی؟".
بلند خندید و گفت: “داداش سعید از جِن بدتره. با هزار تا بهونه تونستم از مغازه بیرون بزنم. نزدیک به عیده؛ نمیتونه به تنهایی مشتریها رو راه بندازه. همه که مثل من روابط عمومیشون بالا نیست!”.
بعدشم زد زیر خنده. کمی اخم کردم و گفتم: “اعتماد به نفس زیاد کار دست آدم میده امید آقا. راستی، اصلاً دوست ندارم روابط عمومیت برای مشتریهای خانوم بالا باشه”.
نوک انگشتام رو به دستش گرفت که به تندی انگشتام رو از قفل دستش باز کردم و چند قدم عقب رفتم. از این که سکوت کرده بود ناراحت شدم. وقتی جدی میشد و اخم میکرد، جذاب تر میشد. موقعی که دستش رو گرفتم، لبخندی کُنج لبش نشست و گفت:
“هیشکی نمیتونه جای تو رو بگیره! هیشکی! اینو هیچوقت از یادت نبر”.
صبر نکردم تا جملهش رو تموم کنه و گفتم:
"میدونستی وقتی اخم میکنی دلم میخواد برات بمیرم ".
سرش رو پایین انداخت و در حالی که داشت به حرکت پاهامون در کنار هم نگاه میکرد، به آرومی گفت:
“خدا نکنه”.
نمیدونستم وقتش شده یا نه؛ ولی باید سوالم رو ازش میپرسیدم. حتی اگه بهم دروغ میگفت بازم برام مهم نبود. فقط میخواستم با حرفش انگیزه بگیرم. از واکنش امید نسبت به این سوال میترسیدم ولی باید دلم قرص میشد؛ باید خودم رو قانع میکردم.
“امید؟! آخرش چی میشه؟ من خیلی میترسم. اگه یه روز منو نخواستی من چیکار کنم؟ اگه از اینکه برات کم باشم و دلت رو بزنم چی!”
از سوالام تعجب کرد. کمی سینهش رو جلو داد و چشماش رو ریز کرد و ضربهای به نوک دماغم زد و گفت: “وجود تو، شیرین ترین حس دنیاست. حسی که با تو دارم تجربه میکنم دیگه هیچوقت تکرار نمیشه. به زودی همه چی درست میشه بهت قول میدم”.
با حالت نگرانی گفتم: “آخه به این راحتی هم…”. اجازه نداد به ته جملهم نقطه اضافه کنم و با جدیت ادامه داد: “آخه بی آخه… چیزی نمیتونه احساس من رو نسبت به تو تغییر بده”.
وقتی کنارش بودم انگار عقربههای ساعت خیلی تند حرکت میکرد. زمان خداحافظی رسید بود. نوک انگشتای پام رو بلند کردم و دستام رو روی صورتش ستون کردم و جز به جز صورتش رو با دقت بررسی کردم.
“شهرزاد؟! دلم برات خیلی تنگ میشه”.
جملهم رو با قاطی کردن آهی از افسوس از پس حنجرهی بغض گرفتهم با لحن آرومی به بیرون فرستادم.
“منم همینطور. ببخشید حال مامان نرگسم خوب نیست. باید زود برم “.
با جدا شدن از امید، دستام رو توی جیب کاپشنم گذاشتم و به سمت خونه راه افتادم. تنم بوی عطر تلخش رو گرفته بود و هنوز هم جلوی چشمام با پالتوی بلند مشکیش ایستاده بود و بهم نگاه میکرد.
صدای آقاجون تا دم در میرسید که چند بار پشت سر هم با صدای بلندی میگفت: “چند بار باید بگم توی این خونه نمیخوام اسم شهریار رو بشنوم. خودش خواسته بره. نه خودم سراغش رو میگیرم نه اجازه میدم شما…”.
با دیدن من توی ورودی خونه، حرفش رو نصفه گذاشت و با تکون دادن سرش به اتاقش رفت. مامان نرگس روسری آبی گلدارش رو دور سرش پیچیده بود و نزدیک بخاری میلرزید.
هیچ مسکنی به جز آقاجون نمیتونست دردش رو درمون کنه. ولی انگار اینبار ماماننرگس تمارض نمیکرد! رنگ صورتش مثل گچ سفید و لبهاش خشک شده بود. تب داشت و به خاطر سردرد ناله میکرد.
سعی کردم دمای بدنش رو با پاشوره پایین بیارم ولی هرکاری کردم از تبش کم نشد. هر چی هم آقاجون خواهش و التماس کرد که به بیمارستان برن، به حرفش گوش نداد.
میخواستم پیشش بمونم؛ ولی با اصرارش مجبور شدم به مدرسه برم. بعد از تموم شدن کلاسهام، مسیر کوتاه مدرسه تا خونه رو دویدم.
توی خونه کسی نبود. از نگرانی دلم شور میزد. تا شمارهی آقاجون رو بگیرم، صد بار مردم و زنده شدم. بعد از اینکه فهمیدم آقاجون راضیش کرده به بیمارستان برن آسوده خاطر شدم و تونستم کمی بخوابم.
هوا تاریک شده بود که با صدای چرخش کلید از خواب پریدم. نگرانی در چهرهی در هم آقاجون موج میزد. به سمت اتاقش رفت و در اتاق رو بست.
پشت سرش راه افتادم و وارد اتاقش شدم. آقا جون از پنجرهی اتاق، به باغچهی حیاط خونه خیره شده بود. فکرش به حدی مشغول بود که متوجه حضورم نشد. بعد از این که اسمش رو صدا زدم به سمتم چرخید.
“آقاجون، مامان نرگس کجاست؟”.
نفس عمیقی کشید و جواب داد: " تو بیمارستان! دکتر گفته چند روز باید بستری باشه”.
اجازه نداد سوال دیگهای بپرسم و با لحن سردی که از حس خستگی و کلافگی سرشار بود ادامه داد: “شهرزاد خیلی خستم! میخوام کمی خلوت کنم”.
با حس ترس و مظلوم نمایی کردن گفتم: “من میخوام شب رو پیش مامان نرگس بمونم”.
اخم کرد و عصبی تر شد و جواب داد: “تو بخش آی سی یو، اجازه نمیدن کسی همراه بمونه. برو بگیر بخواب. فردا میبرم از پشت شیشه ببینیش”.
بغض بیخ گلوم رو گرفته بود. کم مونده بود اشکام سرازیر بشن.
“آخه آی سی یو چرا؟ مگه کسی که سر درد داره بستری میشه؟”.
صبرش از سوالاتم به سر رسید و کمی صداش رو بلند کرد: “از سر لج دو سه روزه انسولین تزریق نکرده. وقتی این موضوع رو فهمیدم به زور و اصرار به بیمارستان بردمش. دختر تو درس و مشق نداری وایسادی اینجا منو سیمجیم میکنی؟!”.
صبح زود به چشمای پف شدهم، آب پاشیدم. دنبال آقا جون راه افتادم و به بیمارستان رفتیم. از پشت شیشه آی سی یو مامان نرگس رو میدیم که چشماش رو بسته بود و از راه لولهای که به دهنش وصل بود، با سُرنگ دارو میریختن!
با دیدنش تو اون وضعیت، طاقتم به سر رسید و اشک چشمم دوباره سرازیر شد. بعد از چند دقیقه پرستاری با میز چرخدار قرمز رنگی، سراسیمه به سراغ تخت مامان نرگس اومد.
چند لحظه بعد، همهی کادر بخش وارد اتاق شدند. انگار اتفاق بدی افتاده بود. پرستاری که لباسش با بقیه فرق میکرد، به پسری که یونیفرم خاکستری پوشیده بود اشاره کرد پردهی پنجره رو پایین بیاره. از بالاتکلیفی دیونه شده بودم.
آقاجون بعد از حرف زدن با دکتر، دستاش روچند بار روی سرش فرود آورد و روی زمین پخش شد. چند قدم نزدیک شدم.
“غم آخرت باشه دخترم”.
آقا جون خودش رو مقصر میدونست. تو همین چند روز به اندازهی ده سال شکسته و پیر شده بود. من سرد و بیروح بودم. باورم نمیشد که مامان نرگس مرده بود. خونه از عطر وجودش پر بود و هنوزم بغل بخاری در حالی که روسریش رو به دور سرش پیچیده، تصورش میکردم.
مهسا بهم دلداری میداد و مثل یه خواهر دلسوز باهام درد و دل میکرد. امید فرشتهای بود که قبل از این اتفاق وارد زندگیم شد تا تحمل این مصیب برام کمی راحت بشه. مثل یه دوست قابل اعتماد بهم گوش میداد و آشوب وجودم رو آروم میکرد.
بند به بند وجودم عطر تنش رو نیاز داشت. صداش تنها آهنگی بود که با شنیدنش آروم میگرفتم. اگه میدیدمش، میتونستم همهی دلخوریهام و غصههام رو روی سرش خالی کنم. بعدشم بغلش میکردم و از اینکه باهاش بد حرف زدم، ازش معذرت خواهی میکردم.
بعد از چهلم مامان نرگس، توی همون پارک پشت مدرسه به دیدنش رفتم. بغلش کردم و توی آغوش پر از حس امنیتش، بغض چند روز اخیر رو با ریختن اشکم روی پالتوش خالی کردم.
بهم خیره شدیم. به حدی نزدیکم شده بود که گرمی نفسش رو روی صورتم احساس میکردم. وقتی لبامون بهم چسبید چشمام رو بستم و عمیق نفس کشیدم.
بدنم داغ شد؛ با گره خوردن لبامون، توی سینههام گردش خون بیشتر شد. لای پام خیس شده بود. لذت عجیبی توی وجودم شکل گرفته بود. ناشیانه زبونم رو داخل دهنش میبردم و با بیرون کشیدنش لبش رو گاز میگرفتم.
با هر بوسه، عطش رسیدن به لبهاش زیاد میشد. شورتم خیس بود و نم ترشحات آلتم تا زانوهام پایین میاومد. وجودم پر از شهوت و لذت بود؛نمیتونستم لرزش پاهام رو کنترل کنم. هول از روی صندلی پارک بلند شد و با ترس گفت:
“شهرزاد فرار کن!”.
با دیدن سربازی که با باتوم توی دستش بهمون نزدیک میشد، از پشت پارک تا خونه بدون اینکه حتی یک ثانیه به عقب برگردم دویدم.
خیلی ترسیده بودم؛ صدای تپش قلبم رو به وضوح میشنیدم. به امید زنگ زدم و وقتی فهمیدم تونسته از دست پلیس در بره کمی آسوده خاطر شدم.
روزها پشت سر هم میگذشتن… به جای دو نفر نفس میکشیدم. جای دو نفر نگران میشدم و جای دو نفر زندگی میکردم.
آقاجون هر از گاهی یادش میرفت که من دخترشم. بعضی از روزها که فکرش خیلی مخدوش میشد بهم نرگس میگفت. چند بار توی بازارچهی سر محله گم شده بود. دکتر درمونش رو شروع کرد تا کمی روند فراموشیش رو کند کنه.
تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و بیخیال دیپلم گرفتن شدم. درس میخوندم که چی بشه؟ مگه کسی که پارتی نداره توی این مملکت به جایی میرسه؟ اصلاً گیریم به جایی هم رسیدم… باید جون میکندم تا جزئی از پلهی ترقی برای از ما بهترون میشدم و آخرش، زیر پاهاشون لهم میکردن و از روم رد میشدن.
مهسا نصیحتم میکرد. گوشم از این نصیحتهای کلیشهای و تکراری پر بود. وجود آقاجون بلندتر از سقف آرزوهامه. بدون حضورش همهی هدفم پوچ و بدون مفهومه.
امید از اینکه کمتر بهش توجه میکنم، ازم شاکی بود. بیتابی میکرد و مدام از دیدنم حرف میزد.
به خاطر اتفاقی که توی آخرین دیدار افتاده بود ترس داشتم و با یاد آوری اون روز، ازش میخواستم کمی صبر کنه و منتظر بمونه تا موقعیت مناسبی پیش بیاد.
سالگرد مامان نرگس رد شده بود که بهم گفت: دکترها پدر زنِ داداش رو جواب کردن؛ قرار بود چند روز داداشش دست زنش رو بگیره و به شهرستان برن.
با این که از مدت ها پیش راجع به این خلوت دو نفره به تفاهم رسیده بودیم ولی بازم دلم شور میزد و آشفته خاطر بودم. فکرای بدی که به مغزم میومد، از شور و شوق رسیدن به آغوشش کم میکرد.
“شهرزاد، خر نشو! اگه یکی ببینه به اون خونه میری میخوای چیکار کنی؟ اگه یه وقت داداشش برگرده و منو اونجا ببینه باید چه خاکی روی سرم بریزم؟ اگه امید اونی که تو ذهنت برای خودت ساختی نباشه چی؟ اگه دوستاش…”
ته همهی سوالات بیجوابم ختم میشد به اینکه:
نه! امید هیچوقت با من این کار رو نمیکنه”. بالاخره منطقم دستاش رو جلوی قلبم بالا برد و تسلیم شدم.
روسری زرشکیم رو روی سرم انداختم. کمی از موهام رو جلوی چشمم ریختم. لبام رو با ماتیک قرمز سرخ کردم و روی مژههام سُرمه کشیدم. با نگاهی پیروزمندانه به دختر توی آینه به سمت آدرسی که برام فرستاده بود راه افتادم.
چند قدم به رسیدنم مونده بود که بهش زنگ زدم. ازش خواستم در خونه رو باز کنه. با شلوار و پلیور مشکی در حالی که با دیدنم دهنش از تعجب باز مونده بود، توی ورودی خونه روبهروم وایساده بود.
“عه! امید برو اونور … الان همسایه ها میبینن”.کنار کشید و به تندی داخل خونه شدم.
روی مبل دراز کشیدم. سر جاش خشک شده بود و مثل جن زدهها بهم نگاه میکرد!
“چیه جن دیدی امید … تو که نترس بودی! از هیچی نمیترسیدی”.
بلند خندید و کمی نزدیکم شد و گفت: “فرشتهای شبیه جن ندیده بودم که به لطف شما از نزدیک دیدم”.
“میدونستی خیلی بی نمکی؟”.
کنارم نشست و با فشار دستش، چونهم رو به سمت خودش چرخوند.
“خیلی دوست دارم”.
ضعف کردم، وا رفتم و بهش خیره موندم. میخواستم ازش بپرسم که میخواد با قلب من چیکار کنه؟ با همین سه کلمه نقطه ضعفم رو نشونه گرفت و احساسات قلب خستم رو بیدار کرد.
لبم رو روی لبش فشار دادم. با دیدن چشمای خمار شدهش، اشتیاقم رو برای تحریک کردنش بیشتر کردم.
با برخورد گرمای نفسش به گوشم، شهوتم دو برابر شد. جفتمون با عطش زیاد غرق بوسیدن هم شدیم. با فشار دادن سینهم، خودم رو از قفل لبش جدا کردم و آه کشیدم.
انگشتاش رو روی بدنم حرکت داد و با مکیدن رگ گردنم دستش رو به زیر سوتینم رسوند. با فشار دادن نوک سینهم، دستم بیمهابا وسط شلوارش جابهجا شد.
از سرمای دستش بدنم منقبض شد. نفسهام به شماره افتاد. با حس لذتی که به سراغم اومده بود، گاهی لبام رو از لباش جدا میکردم تا نفس بگیرم. آه خفیفی کشیدم و دوباره خودم رو بین لبهاش غرق کردم.
تا به خودم بیام دکمههای مانتوم رو باز کرد و نوک سینههام رو با دندونش فشار داد. درد از سینههام شروع شد و موقعی که بین پام رسید، جای خودش رو با حس لذتبخشی عوض کرد.
انگشتش از نافم رد شد و به برجستگی کسم رسید. پاهام رو بهم فشار دادم. با فشار دادن پاهام روی هم، حرکت انگشتش رو قبل از رسیدن به کسم متوقف کردم.
با فشار دادن لبش روی لبم پاهام از هم باز شد و دستش رو روی کسم حرکت داد. با لمس کردن کسم، آخ خفیفی گفت و دستش رو کمی بیشتر به بین پاهام فشار داد. لای پام خیس بود. از خجالت بازوم رو روی چشمام گذاشتم تا باهاش چشم تو چشم نشم.
با تند کردن حرکت دستش روی کسم، فشار دهنش رو روی سینههام بیشتر کرد. دستم رو به زیر شلوارش رسوندم و کیر کلفت و سفتش رو به مشتم گرفتم.
با جابهجا کردن بدنم، شلوارم رو پایین کشید و با لمس کردن کسم، زبونش رو روی آلتم حرکت داد. به خاطر لذتی که به سراغم اومده بود، با دندونم پوست لبم رو کندم.
طعم خون لبم با بوی عطر تلخش قاطی شد و هورمون های دخترونم رو تحریک کرد.چند بار سعی کردم کمرم رو بالا بگیرم و به حرکت زبونش روی کسم نگاه کنم.
موهاش رو چنگ زدم و سرش رو به سمت کسم فشار دادم. صدای نفسهامون ریتم و سمفونی خاصی به فضای ساکت خونه داده بود. کمرش رو چنگ زدم و با شل شدن بدنم، خالی از شهوت شدم.
این حس سرشار از خالی شدن رو فقط موقعی که قطرههای آب دوش حموم، به کسم برخورد میکرد، چند بار تجربه کرده بودم.
بغلش کردم و پشت سر هم بوسیدمش. زیپ شلوارش رو باز کردم و کیرش رو بیرون آوردم. روی زمین زانو زدم و کلاهک کیرش رو توی دهنم گذاشتم.
همهی کیرش رو توی دهنم جا دادم و به سمت گلوم فشار دادم. چشماش خمار شد و صدای خَش دار پر از آه کشیدنش پس زمینهی مهمونی دو نفرمون شد.
ازم جدا شد و به سمت زمین هلم داد. روم دراز کشید و کیرش رو بین پاهام تنظیم کرد. گرمی و حرکت کیر سفتش رو لای چاک کسم احساس میکردم.
دوباره حس شهوت خفتهی وجودم بیدار شد. چند بار کمر زد. کم مونده بود دوباره به اوج برسم. زمان ارضا شدنم رو با صدای نالههاش هماهنگ کردم. کیرش رو از بین پاهام بیرون کشید و آب لیزش رو روی کمرم خالی کرد. دستم رو به سمت کسم بردم و با چند اشاره به روش، ارضا شدم و بیحال کنارش افتادم.
نفسهام منظم شد. بغلش کردم و چشمامون رو بستیم. وقتی بیدار شدم همه جا تاریک شده بود.
سه سال از دوستیمون گذشت. خیلی بیشتر از قبل بهش وابسته شده بودم. همین ملاقات کردن و عشق بازیهامون توی هر خلوت دنجی که پیدا میکردیم، دلخوشی جفتمون شده بود.
حال آقاجون هرروز بدتر میشد و از چند سال پیش زمان براش متوقف شده بود. امید تحت فشارم قرار میداد و دنبال موقعیت میگشت تا به خواستگاریم بیاد.
هر بار، حال آقاجون رو بهونه میکردم و ازش میخواستم کمی بهم فرصت بده. ته همهی حرفامون به بحث ازدواج میکشید و آخرش با دعوا کردن، برای چند روز از همدیگه قهر میکردیم.
از طرف خانوادهش تحت فشار قرار گرفته بود و مامانش اصرار میکرد که با دختر عموش ازدواج کنه.
به دختری که اصلاً ندیده بودم حسادت میکردم و هر موقع ازش حرف میزد با فشار دادن دندونام، با حالت عصبی بهش جواب میدادم.
طولانیترین قهر و بیخبری ازش رو تجربه میکردم. هر شب چند مسیج دلتنگی بهم میفرستاد و دوباره ناپدید میشد. هر بار که روی موبایلم پیام میومد به امید اینکه میخواد باهام آشتی کنه، با شوق و اشتیاق پیام نخونده رو باز میکردم. سر شب دوباره بهم اساماس داد.
هیجانزده پیامش رو باز کردم. “شهرزاد مرگ یه بار شیون یه بار! تو که قصد نداری بهم جواب بدی. عاشق تو بودم خودتم میدونی ولی میخوام با دختری که خانوادم برام انتخاب کرده زندگی کنم”.
با خوندن کلمه به کلمه از این پیام، دنیا روی سرم آوار شد. تصویر قشنگی که از امید ساخته بودم به رنگ سیاه در اومد و کدر شد.
با رفتن امید از زندگیم، بیشتر توی باتلاق تنهایی گیر کردم. همه چیزم رو باخته بودم و چیزی برای از دست دادن نداشتم.
با سوالات مهسا راجع به امید، شک عجیبی توی وجودم جوونه میزد. قرار گذاشتم تا از نزدیک ببینمش و به همهی سوالاش جواب بدم.
“-چرا باهمدیگه ادامه ندادین؟ شما که خیلی با هم خوب بودین!”.
“+بعضی وقتها خیلی دلم براش تنگ میشه. وقتی ناراحتم دلم براش تنگ میشه چون اون تنها کسی بود که اجازه میدادم متوجه ناراحتیم بشه. وقتی اتفاق خوبی برام میفته دلم براش تنگ میشه چون دوست داشتم تموم اتفاقات رو با شور و شوق بهش تعریف کنم. باهاش درد و دل میکردم و میتونستم با خیال آسوده از همه چی باهاش حرف بزنم ولی انگار قسمت هم نبودیم”.
گوشهی چشمم رو پاک کردم و گفتم:
“تو از کجا میدونی”.
بغلم کرد و در حالی که چشماش خیس شده بود گفت: “امید ازم خواسته باهات حرف بزنم. اون واقعا عاشقته! میگفت تصمیمش رو گرفته بود تا با دختر عموش ازدواج کنه ولی شب اون روز همه چی رو بهم زده. میخواد باهات آشتی کنه و منو واسطه کرده”.
در حالی که برای برگشتن آماده میشدم گفتم:
“از طرف من بهش بگو خیانت خیانته! چه موقع حرف زدن چه موقع عمل کردن”.
نوری که از پس شیشهی پنجره به روم میتابید چشام رو اذیت کرد و اجازه نداد دوباره به خواب برم. چند بار سر جام غلت زدم و آخر سر با مالش مچ دستم که به خواب رفته بود با خمیازهای چشمام رو تا نیمه باز کردم.
چند دقیقه به سقف زل زدم و بعد از بلند شدن، به اتاق آقاجون رفتم. پشت سر هم اسمش رو صدا زدم. با لبخندی که گوشهی لبش داشت چشماش رو بسته بود.
انگار خواب مامان نرگس رو میدید که به من توجه نمیکرد. چند بار صداش زدم و وقتی جوابی ازش در نیومد، نگران شدم و چند قدم جلو رفتم. دستاش سرد بود. سرم رو روی سینهش گذاشتم. قطرهای از گوشهی چشمم روی پیرهنش افتاد.
“آقاجون، پاشو قوربونت بشم. غلط کردم رادیو رو از تعمیر کار نگرفتم. تو رو مرگ شهرزاد پاشو با من قهر نکن. آخه من به جز تو کسی رو ندارم. آقا جون توووووروخدا پاشو”.
انگار خدا با یکی از فرشتههاش سر صبر من شرط بسته بود. همهی عزیزانم رو یک به یک ازم میگرفت و با شماتت تنهاییم رو مدام بهم یادآوری میکرد.
وقتی شهریار و مهسا وارد خونه شدن زخم کهنهم سر باز کرد و خودم رو به بغل شهریار زدم و دل سیر گریه کردم.
سر قبر آقاجون متوجه نگاه سنگین و غمگین امید شدم. دوست داشتم جلو تر برم و هر چی عقده توی دلم مونده بود، روی سرش خالی کنم. اصلاً چرا اومده بود اینجا؟
بعد از اینکه جمعیت کم شد، به خاطر اینکه مهسا جاسوس دو جانبه شده بود از خجالتش در اومدم. مهسا شهریار رو سمت ماشین برد و بهم چشمک زد.
چند قدم به امید نزدیک شدم. سعی کرد حالت خونسردیش رو حفظ کنه و با پایین انداختن سرش ازم پرسید: “چرا بهم جواب نمیدی؟”.
نمیتونستم جوابی برای سوالش پیدا کنم و سکوت کردم. با دیدنش تنم گُر گرفته بود. مگه میتونستم برای متانت و آقاییش نمیرم؟
دهنم رو باز کردم و گفتم: “خیانت خیانته…”.
وقتی با نگاه جدی به چشمام خیره شد، دلم ریخت. دهنش رو باز کرد و گفت.
“هنوزم جوابت منفیه؟”.
پایان
نوشته: secretam__
سلام
نیمه شبتون بخیر
عالی بود.
و
غمگین
در ضمن عاشق واقعی
همیشه
معشوقه شو می بخشه.
تازه
امید فقط یه حرفی رو
از روی ناراحتی گفته بود.
گناه داشت طفلکی جونم.
💅💅💅💅💅💅💅
خیلی خوب و روون بود. شخصیت مهسا گنگ بود که میتونست بهتر بشه. دستت درست 👌 😎
سلام یکی از داستان های انگشت شمار خوب شهوانی بود.بهت تبریک و خسته نباشین میگم.فقط توروخدا به خواسته ما توجه کن و ادامش بده لطفا.با این کار بهمون احترام بزار و ارزش خودت و داستانتو چند برابر کن ممنون
The.BitchKing
پیرنگ موازی توی داستان ها وقتی بهترین حالت رو جواب میده که یا یکی از پیرنگ ها، بستری برای “روایت” دیگری باشه (برای روایت، نه تشریح دلایل علت و معلولی اتفاقات دیگری؛ که در این صورت، پیرنگ دوم در حد یه خورده پیرنگ دیده میشه.)؛ یا اینکه دوتا پیرنگ تنیدگی منطقی بیشتر از حداقل داشته باشن (چه از نظر درونمایه چه از نظر اتفاقات). در هر دوی این حالات، نتیجه اینه که گرچه دوتا پیرنگ همزمان پیش میرن، و حتی ممکنه با اینکه سطح درگیرکنندگی، جذابیت و هیجان، و پرداخت متفاوتی داشته باشن، ولی هیچوقت اهمیت یکی از دیگری پیشی نمیگیره. چون وابسته به هم ان و برای فهمیدن قضاوت، تصمیم برای دوست داشتن یا نداشتن و … هرکدوم، به اون یکی نیاز داریم. برای همینه که پرداخت پیرنگ های موازی توی مدیوم داستان کوتاه بسیار کار سختیه (احتمالا بخاطر مطالعه کمم باشه، ولی شخصا نمونه خوبیش رو به یاد نمیارم).
مشکل اصلی این داستان هم همینه. نویسنده دست به یه جاه طلبی ای زده و تا حد خیلی زیادی جواب نداده. ما حداقل دوتا پیرنگ داریم توی این داستان که فقط درصورتی که عاشقانه ی شهرزاد رو به عنوان یه خورده پیرنگ بپذیریم، میشه دوتا پیرنگ رو به اندازه مناسبی مرتبط دونست. که به عنوان داستانی که تگ عاشقانه-خیانت قراره بخوره، چیز خوبی نیست.
یه ایراد خیلی ریز دیگه هم که شاید سلیقه ای به نظر بیاد و کاملا میشه ـ و باید ـ نادیده گرفتش، اینکه دنیا سازی داستان جور در نمیومد. اولای داستان حرف از کوچه های پر خاک و خل و فرنگ رفتن و رادیو و سرمه کشیدن و … میاد؛ که ذهن آدم رو میبره به دنیای دهه شصت و قبل ازون. بعد از گوشی موبایل و سوتین و کافه و قهوه ترک و … حرف زده میشه و باز میاد تو دهه نود. نمیگم ایراده، ولی تو ذوق میزنه. و البته اروتیک داستان هم وصله پینه ای بود و حذف کردنش خللی توی هیچی وارد نمیکرد (مثل اکثر 99 درصدی داستانای سایت)
قلم و نشتت بییار زیبا بود.
حس خوبی داشت
بین این همه چرت و پرت واقعا میسه گفت اولین داستانی بود که با دقت خوندم
تبریک میگم بهتون دوست عزیز بابت نوشتن این داستان قشنگ و شرکت در جشنواره و امیدوارم بازم داستانهای با کیفیت ازتون بخونیم.
حالا بریم سراغ نظرم در مورد داستان و یه سری نکات.
-نیمفاصله یه سری جاها، خصوصا تو فعلا رعایت نشده بود. برای زیبایی و خوانایی بیشتر باید رعایت بشه.
-اروتیک داستان خیلی منطقی نیست. تو اولین سکس، شهرزاد پاک و پسرندیدهی ما شلوار پسره رو میکشه پایین و کیرش رو بدون معطلی میکنه دهنش؟ نه، با منطق من جور درنمیاد. بین این احساسات و شهوت و این چیزا باید عنصر “نابلدی” هم اضافه میشد تا این بخش از داستان بیشتر رنگ واقعیت به خودش بگیره.
بعد این شهرزاد خانوم داستان ما اصولا باید باکره میبود دیگه، درسته؟ پس چرا هیچ صحبتی نشد ازش تو اولین سکس؟
-خیلی جاها داستان میرفت رو دور تند. مثلا شهرزاد آخر داستان به مهسا میتوپه بعد تو جمله بعدیش مهسا داره شهریار رو میبره بیرون و چشمک میزنه.
اون جایی که شهرزاد آخرین پیامک امید رو میخونه که قراره از هم جدا بشن کل غمی که به شهرزاد تزریق میشه رو تو این جمله خلاصه کردین و تمام: «تصویر قشنگی که از امید ساخته بودم به رنگ سیاه در اومد و کدر شد.»
بعد بلافاصله میریم ببینیم بعد از رفتن امید چی میشه!
-پایان رو دوست نداشتم. ترجیح میدادم چیزی نگن و شهرزاد فقط بیفته تو بغل امید و زار زار گریه کنه تا اینکه یه “خیانت خیانته” خشک و خالی بگه و بعد یه پایان باز داشته باشیم؛ البته جواب سوال اخر معلومه و شخصیتسازی خوب بوده تا بهش به راحتی جواب بدیم اما جذابیتی برام نداشت این حرکت.
-فضاسازی خیلی خوب بود و راحت خودم رو کنار شخصیتها حس میکردم.
در کل داستان روون خوبی بود و احساس میکنم طولانیتر بوده و حذفیاتی که انجام دادین یه سری ضعفا تو داستان ایجاد کرده. موفق باشین.
" یه کیک شکلاتی که وسطش گردو گذاشتن"
آقاجون گردوی وسط کیک بود که کاراکترش برای این وجود داشت تا داستان باب میل نویسنده پیش بره، اگر گردو کیک وانیلیو خوشمزه میکنه اما برای کیک شکلاتی وصله ی ناجوره. کاش تیپ نبود 🌹 🌹 🙏 🙏
صدرای عزیز secretam
تبریک بابت حضورت در جشنواره و نمایش دوبارهی قدرت و توانایی قلم و ذهن خلاقت که اگر چه در بین سه داستان برگزیده قرار نگرفت اما به هیچ وجه از ارزشهای پیشتر به اثبات رسیدهی هنر و توان تو کم نمیکنه.
داستان آقاجون
روایتهایی از دو داستان موازی و جدا از هم هست که با گرههایی ظریف و خلاقانه در هم تندیده شده و پیرنگ هر دو داستان رو به هم چفت و بست کرده بهطوری که هر داستان میتونست مستقل و جدای از دیگری روایت بشه و از پیرنگ و روایتی مستقل برخوردار باشه.
داستان اول، دختری برخاسته از بطن خانواده و درگیر با مشکلات و مصائب اون، که تلاش میکنه با ایثار و از خودگذشتگی، بار زندگی و بیماری یا فوت والدینش رو به دوش بکشه…
اما روایت دوم، داستان دختری محجوب و اهل کتاب و کافه، که برای اولینبار در طول زندگیش، مجذوب و شیفتهی نگاهی میشه و در احساسی دوگانه از عاشقی و ترس از خیانت دست و پنجه نرم میکنه.
اونچه که از اهمیت زیادی برخورداره، شهامت نویسندهی محترم، در گره زدن این دو جهان متفاوت و روایت **قصهای واحد **و جذاب هستش که به خوبی تونسته بوداین دو داستان رو به موازات هم و در پیرنگی واحد، انسجام ببخشه و مخاطب رو با خودش و داستانها، تا نقطهی پایان، نگه داره…
ساخت و پرداخت فضا و زمان و شخصیتهای اون با دقت و وسواس فوقالعادهای صورت گرفته بود و کاملا قابل درک و ملموس بود.
رعایت اصول نگارشی و ادبیات محاورهای و پرهیز از به کار بردن واژههای نامانوس، یکی دیگه از امتیازات این داستان به حساب میاد.
در کل داستان “آقاجون” ثابت کرد که با نویسندهای خبره و کاربلد و آشنا به اصول داستان نویسی، روبرو هستیم و من به شخصه از خوندن این داستان یا بهتره بگم، این داستانها لذت بردم…
قلمتون مانا… 🍃🌹
خیلی عالی بود…لطفا ادامه بده این خط داستان رو
tnt 97
خوشحالم که دوست داشتی
من کلا داستان ادامه دار نمینویسم
im_mk
خوشحالم که باب میلت بود
farahnaz1314
برای بعضی از دخترا همون کار یعنی با اشک از چشم افتادن
mzh13
بی پاسان نیست رفیق دقت کنی پایان داره
sina101s
بله خودمم بعداً متوجه شدم کاش وقت داشتم اون دو سه پاراگراف رو اضافه میکردم حیف
masoud0003
عزیزم باور کن این نمیتونه ادامه داشته باشه
داستان های ادامه دار بر پایهی دیالوگه
من نمیتونم دیالوگ بنویسم
مصنوعی میشه
ipiinkmoon
خوشحالم که دوسش داشتی
من بر خلاف شما اسم داستان رو دوست دارم و اگه بازم بگن اسم انتخاب کن بی شک آقاجون رو انتخاب میکنم
دختره عشقش رو فدای آقاجونش میکنه
داره رابطه رو کش میده و آخر سر امید خسته
و آقاجون بهترین دلیل برای دختره
البته من تو فیلمها عاشق اون نقش مکملهام
اگه نقش مکمل نقش در سایه نقشش رودرست عمل کنه اثنوقت کارکترا در رنگ تر میشن
نظرت برام محترم
مرسی از کامنتت
lor boy
فرشاد عزیزم
کاش کمی همنقد میکردی
ایرادات و نمرههام رومیگفتی
این مدلی پیشرفت نمیکنم
the.bitchking
قبل از نوشتن داستان خیلی از کامنتهای زیرداستانت رو میخونم
ازشون درس میگیرم و مینویسم
اون زمین خاکی فلش بک به بچگی دختره بود
رادیو هم که اکثر پدربزرگا هنوزم دارنش دیگه به ویژه اون کسی که آلزایمر داره
راجع با قسمت اول کامنتت موافقم رفیق
اونجوری که باید نتونستم چفت و بستش کنم
ببخشبد به خاطر ایرادات و اشکالات
ماه تابانم
ماه من حس تو برام از هر حسی قابل احترام تره
خوشحالم که تو قبل از همه خوندیش
atddazizi
رفیق توی این سایت داستانها و نویسنده های خوبی هستن
با کمی تحقیق میتونی پیداشون کنی
shoqi_bahar
به نظرم بعضی کیکها با موز خوشمزهترن
به نظرم آقاجون از تیپ رد شده بود
آقا جون کاملا شخصیت بود
saeed75
رفیق جان خوشحالم که دوست داشتی
alireza9837
چشم حتماً
sexymind
فراز عزیزم
ممنونم از کامنتت
methanol
این سلیقهی شماست و کاملاً حق دارید
اروتیک داستان برای یه دختر باکره نوشته شده بود
اینو اول گفتم تا یه چیزی رو هم روشن کنم
اصلا داستان رو نمیخواستم کش بدم و به خاطر کلمات محدود مجبور شدم کمی هم کوتاه کنم
در آخر شرمنده که باب سلیقه شما نبود
دوست عزیز آقا صدرا
من قبل اینکه داستانت بخونم با تاپیک هات آشنا بودم و قلمت دوست دارم
بنده همیشه اول به کامنت های دوستان توجه می کنم و با خواندندکامنت ها سراغ داستان ها میرم دوستان همه لطف داشته و باید ها رو گفتند
و در پایان فکر کنم تنها چیزی که باعث شد داستان “آقا جون” جز سه داستان برتر نشه دور بودن از تم و محور جشنواره بود.
سپاس.
نکته: کامنت دوستان خودش یه داستان وقت میگیره و نیاز به تفکر…
عالی بود عالی❤️❤️❤️
ادمین گرامی لطفاً از اینجور داستان ها اجازه انتشار بدین نه اونایی که مزخرف مینویسن
ادامه بده بازم
صدرای عزیز
راستش من کلن آدم ایرادگیری نیستم و سعی میکنم بیشتر نقاط مثبت یک کار رو ببینم و اگه ایراد فاشی باشه ذکر کنم…
داستان تو و به طور کلی داستانهای این دوره از جشنواره، به نظرم هر کدوم یک کارگاه آموزشی هستن واسهی کسایی که علاقهمند به نوشتن هستم، چه در اصل داستان و چه در نقدهای مثبت و منفی مخاطبین…
تنها دلیلی که من امتیاز کمتری نسبت به سه داستان اول دادم، ضعف داستان در موضوع “خیانت” بود که معتقدم، خیانتی در روابط شخصیتها اتفاق نیوفتاد و اگر میخواستم ایراد بگیرم، داستان با تم جشنواره همخوان نمیشد و بیشتر باعث میشد که دردسر واسه سپیده ایجاد بشه و شاید هم حذف داستان اتفاق میفتاد…
ولی واقعش حیفم اومد که این داستان از جشنواره حذف بشه یا باعث بشه که چالشی به وجود بیاد
به همین خاطر، از این ایراد محتوایی گذشتم…
کلن قبولت دارم صدرا جان…
موفق باشی … 🍃🌹
سلام بر secretam__، جوانی پیردل…
بعضی از پیشنهادات، عجب به دل آدم میشینه، از جمله پیشنهاد خوندن داستان شما …
با خوندن داستانت و تصویر پروفایلت، پیرمرد فرتوت، سیگار به لب با کلاهی از نوشته LA, ناخواسته به یاد شخصیت و نوشته های ارنست همینگوی بزرگ افتادم. البته امیدوارم سرانجامت، مثل ارنست نباشه…
دمت گرم رفیق جان…
امیدوارم نظراتم، مورد رنجش قرار نگیره …
با جرعه ای زیبا از جاودانه اثر همینگوی،کتاب پیرمرد و دریا، یکبار دیگه بابت این قلم روان ازت تشکر میکنم…
“خیلی چیزها باید با خودت میآوردی که نیاوردی.!!
حالا دیگر وقتش نیست که به چیزهایی که نداری فکر کنی پیرمرد.!!!
فکر کن با چیزهایی که داری چه میتوانی بکنی…”
توی کافه، کنار پنجره، روی صندلی میز دونفره ای که مثل همیشه، یکی از صندلی هاش خالی بود و برخورد قطرات بارون به شیشه، بیشتر این تنهایی رو تداعی میکرد، به چرخش فندک زیپو، در لابلای انگشتان یه مرد نگاه میکردم.
سرش توی گوشی بود و هر از گاهی سرش را بالا میاورد و متفکرانه به سقف نگاه میکرد و بازم رو به گوشی، چیزی تایپ یا لمس میکرد…
قهوه تلخ اسپرسو را یه جا سر کشیدم، کیفم رو برداشتم و روی کولم انداختم و رفتم به سمتش.
ببخشید رفیق جان بابت این شوخی …
امیدوارم ناراحت نشده باشی رفیق عزیز آقا فرشاد گل
fuzy01
خوشحالم که دوست داشتین
تا انتهای خیانت جلو رفت و آخر سر به گفتهی مهسا امید همه چیو بهم زده
شاید دروغ میگفته…
خیانت خیانته
lor_boy
میدونی که به خاطر نمرهت نگفتم
میدونی که چقدر دوست دارم نقد بشنوم و هیچوقت گارد نگرفتم
جشنواره برام مهمه نه به خاطر این که اول شم فقط به خاطر این که بتونم درست روایت کنم
داستان به داستان
ایده به ایده و شخصیت به شخصیت
omid
امید عزیزم
فضا سازی اون صحنه رو خودم کات کردم
خیلی غمگین نوشته بودم
esn-nzr
چقدر بهم لطف داشتی و لطف داری
خب حالا اسم یه کتاب ماندگار دیگه چیز خاصی نیست
نسبت به اروتیک کمی گارد میگیرم
دلیلشم به خودت میگم:D
راستی به زودی خیلی چیزارو با خودم میارم
ترس، لرز و هیجان
pady_sayeh
اولین نفری که کتابت رو با امضای خودت میگیرم منم
توفقط بنویس من اولین خواننده و اولین حمایت کننده تو❤️
lady_sayeh عزیز
با سلام.
احتمالا شما نه با دقت داستان را خوندید و نه نظر من را.
در داستان، امید، کتابی را جهت شروع یک رابطه به شهرزاد میده به نام گتسبی بزرگ.
به نظر من، انتخاب و استفاده از این نام، توسط نویسنده (صدرای عزیز)، کاملا عامدانه بوده، چرا که میتونست کتاب “حسنی نگو، بلا بگو” را هدیه میداد.
بازم تاکید میکنم که کتاب گتسبی بزرگ رو بخونی و دلیل این موضوع را متوجه بشی.(موضوع خیانت)
هیچ کجای داستان، کپی و یا حتی الگوبرداری از کتابی نشده است، حتی گتسبی بزرگ.
منم مثل شما، با هرگونه کپی برداری از هر کتابی، در هر زمینه ای از نوشتن، کاملا مخالفم.
امیدوارم یک بار دست به قلم بشی و بنویسی…
شاد باشی و برقرار …
انتهای کافه در دنجترین کنج خلوت، نشسته بودم و غرق در داستان “آقاجون” و کامنتهای زیر داستان و فارق از هیاهوی اطراف، گاهی کامنتی رو لایک میکردم و گاهی مکث، [با دیدن سایهای که فضای کم نور روی میز رو بیشتر تاریک کرده بود] سرم رو بالا گرفتم.
بیمقدمه گفت: سلام Lor-Boy عزیز!!
مات و مبهوت و متعجب نگاهش کردم و به این فکر فرو رفتم که: این کیه که کاربری من در شهوانی رو میشناسه و من رو شناسایی کرده؟!؟
انگار که فکرم رو خونده باشه، بلافاصله موضوع رو روشن کرد و گفت:
نترس رفیق جان. من مامور اطلاعات نیستم. فقط خواستم بت بگم، اشاره به کتاب “گتسبی بزرگ” خودش باعث میشه صدرا، ۱۰ هیچ توی ژانر خیانت از بقیه جلو بیفته. اگه میتونی با داورا صحبت کن، که یه بازبینی انجام بدن.
خواستم تعارفش کنم تا بشینه و یه دل سیر دربارهی جشنواره و داستانها و سختی داوریها و حتی داستان مورد علاقهاش، یا بهتره بگم مورد علاقهمون بحث کنیم، که پاکتی سیگار روی میز گذاشت و با عجله دور شد…
پاکت رو برداشتم درحالی که به خاطر تموم کردن سیگار، سخت نَسَخ بودم، از کافه بیرون زدم و یه نخ روشن کردم …
از پشت سر با صدای بلند گفتم:
بامرام، لااقل مارلبرو میکشیدی…!!
اما حیف که دور شده بود…
نشنید،…!!!
یا خودش رو به نشنیدن زد…؟!؟ 😂😂😂
lor_boy
خخخ فرشاد قشنگ بود
واقعا داوری کردن سخته به ویژه تو این وضعیت
خیلی قشنگ بود داستانت و به نظرم خیلی خوب شد که اخرش رو باز گذاشتی. این اجازه رو به خواننده هات دادی که با توجه به تجربه های شخصیشون خودشون داستان رو تموم کنن
یه جورایی یاد نحوه نگارش اسماعیل فصیح افتادم، خصوصا تو دل کور! امیدوارم بتونی پیداش کنی و بخونیش اگه نخوندیش تا حالا
Lor-Boy عزیز
بعد از رفتن و سوار شدن به تاکسی، پیامی اومد که:
کاربر گرامی …
پرواز تهران به شیراز ساعت … با تاخیر ۲ ساعته همراه است.
دندت نرم، خواستی برو پی کارت، وگرنه بشین تا بشه …
با نثار چند فحش آبدار به اون شرکت هواپیمایی، به خودم گفتم:
لعنت به این شانس، ای کاش میموندم و با فرشاد، سر یه میز ۲ نفره، کلی گپ میزدم و از همه مهمتر، چقدر سیگار دود میکردیم.
دمت گرم رفیق با معرفت …
با اینکه خودت سکرتی ولی قلمت یجورایی آشنای این روزگار ماس.
آشنایی هم که تاوان داره تو این دوره زمونه ولی به هر صورت حق با توه
خیانت خیانته …
سعیمو کردم که با خوندن داستانت احساساتم رو کنترل کنم اما نشد و چند قطره ای اشک ریختم صدراجان.
فکر میکنم اولین داستانی بود که ازت خوندم، من کلا زیاد داستان نمیخونم منو ببخش صدراجان.🌹🌹💝
خوشحالم که مینویسی صدراجان چه برای جشنواره، چه برای دل خودت و این یعنی ذهن قویای داری و همیشه آمادهای برای خلق بهترینها با این قلمت رفیق خوبم🌹💝💝💝
از نظر یه خوانندهی احساسی به نظرم قلمت قدرت به شدت خوبی داره برای خلق سکانسهای احساسی من که اینجوری احساس کردم.
امیدوارم دلت شاد باشه صدراجان🌹💝💝💝🥰
بیا و ادامه اینو بنویس
ناشناخته داستان زندگی منو گفتی . . .
بی پایان مزارش
و در آخر دمت گرم بخاطر قلم نابت