احساس به خاله

1400/12/23

سلام دوستان راستش زیاد دست به قلمم خوب نیست داستانم هم زیاد سکسی وشهوانی نیست ولی این اتفاق متاسفانه برام افتاده اسم من حامده 31 سالمه به خاله داره اسمش ناهیده اونم 38 سالشه داستان مال دوسال پیشه سیزده بدر سال 98 که ما با خالمون میریم تو باغ اینجوری روزمون میگذرونیم اما اینکه چطور من به خالم به اون شکل فکر کردم برمیگرده به موقعی که من 9 سالم بود با هم دیگه خاله بازی میکردیم تو یکی از این بازیا ما زن وشوهر هم دیگه شدیم اون چای میریخت اشپزی میکرد منم مثلا میرفتم سرکار می اومدم خونه تا اینکه نمی دونم چیشد موقع خواب من ازلپ ناهید بوسیدم اونم برگشت لبم بوسید منم جوگیر شدم شروع کردم لبش خوردن خلاصه یه مدت لب بازی کردیم این بازیامون همین طور ادامه داشت ما هم درحد همین لب بازی جلو رفتیم تا اینکه ما ازشهرستان اومدیم تهران اینجا موندگار شدیم هرازگاهی هم که می اومدیم شهرستان دیگه خاله بازی انجام نشد حتی من خودم پیشنهاد بازی رو می دادم ولی هربار این بازی انجام نمیشد از شانس بد من خلاصه چند سال گذشت خاله ما تو 19 سالگی با پسرخالش ازدواج کرد با خودم گفتم دیگه راجع به خالت فکر ناجور نکن ادم باش برو یه دوست دختر پیدا کن بااون هرغلطی خاستی بکن البته دوس دختر پیدا کردم سکس هم کردم ولی هیچی خالم نمیشد یه جورایی انگار عاشقش بودم حس عجیبی داشتم بهش نمی تونستم از فکرش بیام بیرون سالی شاید یکی دوبار همدیگه رو میدیدم ولی وقتی میدیدمش دوباره اون حس برمیگشت میرفتم تو حموم یه جق حسابی میزدم نمی خوام هم راجع به اندام خالم حرف بزنم ولی هرچی سنش بیشتر میشد نامصب جا افتاده تر و سکسی تر میشد خلاصه برسیم به سیزده بدر سال 98 طبق معمول رفته بودیم باغ داشتیم خوش می گذروندیم که خالمون گفت اب نداریم برم ازخونه اب بیارم به من گفت باماشین بریم سریع بیام گفتم باشه تو مسیر یهو افکار شیطانی اومد توسرم گفتم این بهترین فرصته باید یکاری بکنم رسیدیم خونه ناهید رفت دستشویی بعدش هم دبه ها رو پرکرد منم مثل لبو سرخ شده بودم گفتم بگم نگم شاید دیگه این فرصت که تنها باشیم پیش نیاد ناهید دبه ها رو پرکرد گفت بریم دیگه گفتم یه لحظه خاله میخوام یه چیزی بگم گفت تو راه بگو گفتم نه همین جا باید باشه گفت خب بگو سریع زود من من من کردم … گفت چه گندی باز زدی نمی دونم چطور بگم واقعا فشارم افتاده بود قلبم تند تند میزد اونم میگفت بگو زود باش دیگه گفتم من یکی حامله کردم …گفت چیییییی گفتم اره حالا هم میترسم به مامانم بگم چیکار کنم اونم خشکش زده بود گفت چیکار کردی خاک تو سرت اونم استرس گرفته بود نشستیم باهم حرف زدیم گفت چه جوری چیشد اصلا گفتم نه بابا دروغ گفتم قضیه این نیست گفت پس چیه گفتم بابا من دوست دارم گفت یعنی چی خب منم دوست دارم گفتم بابا من عاشقتم هر روز بهت فکر می کنم با هردختری میپرم فقط تو رو تجسم میکنم حالیت شد بعد این حرفا یه نفس عمیق کشیدم انگار یه وزنه یه تنی از روم برداشتن بنده خدا خشکش زده بود گفت نمی دونم چی بگم بریم باغ بعدن صحبت میکنیم سوار ماشین شدیم دیگه هیچی نگفتیم رفتیم باغ اونجا هم دیگه اون بگو بخند قبل نبود بعد اون روز ما برگشتیم تهران یه مدت بعد تو تل بهش پیام دادم چرا چیزی نمیگی حداقل فحش بده یه چیزی بگو گفتش از کی این حس داری گفتم از همون بچگی خاله بازیامون گفت واقعا ازاون موقع گفتم اره هم دیگه رو می بوسیدیم یادت نیست گفت یادمه ولی بچه بودیم عقلمون نمیرسید من خالتم نمی تونم بهت حس دیگه داشته باشم توهم ازدواج کن به زنت احساس داشته باش منو فراموش کن گفتم نمی تونم خیلی تلاش کردم ولی نمیشه نمی تونم هیچ حسی به دختر های دیگه ندارم فقط تو رو می خوام گفت خب حالا انتظار داری چیکار کنم من گفتم نمی دونم واقعا دارم دیوونه میشم فقط میخواستم بدونی چه حسی بهت دارم گذشت تا اینکه چندماه بعد محرم شد کیفم کوک شد که میریم شهرستان پیش ناهید خیلی استرس داشتم بعد اون قضیه رفتار خالم با من چطوریه خلاصه اومدیم شهرستان خونه مادربزرگ عزیز خالم هم اومد اونجا خیلی گرم احوال پرسی کردیم تحویلم گرفت اصلا اون چیزی که فکر میکردم نبود که بخواد سرد باشه تا اینکه داشت ناهار اماده میکرد رفتم از پشت بهش گفتم هنوز جواب منو ندادی اونم گفت چی گفتم راجع به احساسی که بهت دارم اونم اخم کرد گفت هنوز درگیری من خالتم نمی تونم بهت علاقه داشته باشم اصلا علاقه داشته باشم بعدش چی میخوای باهم ازدواج کنیم گفتم نه ولی میشه یه بار با من بخوابی دیگه برگشت یه سیلی محکم زد تو گوشم گفت گمشو تا ابروتو نبردم …منم رفتم بیرون تا اینکه روز عاشورا شد تو اونجا قابلمه می بردیم غذا می گرفتیم من مسئول گرفتن غذا بودم به خالم تکست دادم بیا از تو خونه قابلمه رو بده ببرم اونم گفت باشه اومد ظرفا رو بده گفت یه لجظه بیا تو گفت ببخشید اون روز زدمت ولی حرفت خیلی زشت بود تو هم باید هرجه سریع تر ازدواج کنی که این حست نسبت به من از بین بره داشت همین جوری حرف میزد و نصیحت میکرد که محکم گرفتمش لبش بوسیدم یه چک دیگه خوابوند تو گوشم گفتم مهم نیست دیگه دوباره بوسیدمش انداختمش زمین مثل دیوونه ها گردنش ولباشو لیس زدم اونم داشت گریه میکرد میگفت حامد تو رو خدا داری اشتباه میکنی ولم کن من شوهر دارم …گفتم باشه فقط 5 دقیقه همراهی کن داد نزن من دیگه بیخیالت میشم همین جوری داشت نفس نفس میزد گریه کرد گفت نه نمی تونم حامد نمی تونم اینکار رو بکنم ولم کن دلم واسش سوخت نمی خواستم تجاوز کنم میخواستم اگه رابطه سکسی باشه دوطرفه باشه اونم دلش بخواد ولی خب نشد از روش بلند شدم گفتم دیگه مزاحمت نمیشم الانم 31 سالمه هنوز ازدواج نکردم ونخواهم کرد چون به هیچ زنی غیر ازناهید نمی تونم فکرکنم نمی دونم کسی هم هست مثل من عشق ممنوعه داشته باشه یا نه ولی خیلی سخته کسی رو از صمیم قلب دوست داشته باشی ولی هیچ جوره نتونی بهش برسی.

نوشته: حامد


👍 1
👎 17
60201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

863946
2022-03-14 02:31:53 +0330 +0330

خاله ات 16 سالش بود خاله بازی میکرد!!!
9 سالت بود لب گرفتی ؟ اصلا اون موقع میدونستی لب چبه و کجاست ؟ وقتی 9 سالت بود میرفتی مدرسه که شیر پاکتی بهت بدن از اون سه گوشا 😂 وقتی از خاله ات لب گرفتی بهت نگو نکن دهانت بو شیر میده ؟

1 ❤️

863954
2022-03-14 03:03:36 +0330 +0330

کسشعر

0 ❤️

863958
2022-03-14 03:47:28 +0330 +0330

خاک بر سر عوضیت کنن…آدم خاله به این خوبی داشته باشه ولی تو بخوای از راه بدرش کنی …احمق بی شعور

2 ❤️

863968
2022-03-14 06:27:21 +0330 +0330

کاش عاشق عمت شده بودی شانس این که عمه واقعیت نباشه خیلی زیاد بود می‌تونستی باهاش ازدواج کنی

0 ❤️

863972
2022-03-14 06:56:57 +0330 +0330

ای بچه کونی

0 ❤️

863973
2022-03-14 07:08:25 +0330 +0330

کس نگو مومن

0 ❤️

864032
2022-03-14 19:58:26 +0330 +0330

خاله شما خیلی عاقل و فهمیده بوده…ازش عذرخواهی کن…امیدوارم یه کیس خوب بیاد تو زندگیت که بتونی با اون عاشقی رو تجربه کنی

1 ❤️

864038
2022-03-14 23:16:57 +0330 +0330

از خودت کسخلتر دورو برت دیدی؟ 12سالت بود بخودت گفتی برو دوست دختر پیدا کن هرکاری خواستی باهاش بکن !!! توی باغ تان هم آب نبود کوبیدین تا تهران اومدی دبه ها را پرکنی . یعنی دور و برت آب معدنی نمی فروختند ؟ برو کس مشنگ جلقتو بزن از توهم در بیایی

0 ❤️

864118
2022-03-15 22:21:53 +0330 +0330

کارت خیلی اشتباه بود
میدونم خیلی دلت میخواست ولی
همون طور که تو به احساست اهمیت میدی همون طور که تو دوست داری به خواسته هات برسی ، رابطه یک چیز دو طرفه هست بصورتی که تو باعث لذت طرف مقابل و طرف مقابل باعث لذت تو بشه
من می‌دونم که همه اسیر فرهنگ و سنت و رسم و زنجیر های خود خواسته شدیم
من می‌دونم زندگی کوتاه و رنج آور هست و روزها میگذره و هر روز هدفی تبدیل به آرزو و عقده میشه
اما زندگی همینه
و اون قدری ارزش نداره که برای کاهش درد خودت برای کسی که دوسش داری درد بسازی
حتی اگر عقیده ی اون از نظر تو اعتبار نداشته باشه

0 ❤️

864348
2022-03-17 21:17:55 +0330 +0330

کس خلی دیگه

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها