-سلام خوبی؟
ساعت ١١ صبح روز جمعه بود چشمام به صفحه گوشی میخ شد. آنالیز كردنم توی حالت خواب و بیداری چند ثانیه طول كشید،شماره شو پاك كرده بودم ولی مگه میشه شماره ایی كه حفظی از خاطرت پاك شه. بعدا بهش فكر میكنم گوشی پرت كردم.
كتری برقی رو روشن كردم شدیدا گرسنه بودم.به نظرم اسم جمعه رو گذاشت روز صبحانه. همه چیز باید توی این روز مفصل باشه با نون سنگك گرم.
چایی ریختم از فریزر نون درآوردم حوصله نانوایی نداشتم. سیگارم روشن كردم شدیدا بهش احتیاج داشتم.یه پك … دو پك…
اون برنامه دوست یابی لعنتی…ای كاش هیچ وقت نصبش نمی كردم هیچ وقت تو گوشیش نمی دیدم كه از كنجكاوی نصبش كنم ببینم چیه
تو شرایط سخت زندگی من سر و كله اش پیدا شد گفت میخواد پیشم باشه تو سختی هام كمكم كنه كنارم باشه. همیشه آدم قوی بودم ٦ سال تنها زندگی كردن از من آدم قویی ساخته بود. حس اینكه بتونی به یكی تكیه كنی یه چیز دیگه بود. وقتی تنها زندگی می كنی همه به عنوان مكان خوشگذرونی بهت نگاه می كنن فقط توی شادی ها كنارتن رفیقتن خدا نكنه مشكلی برات پیش بیاد هر كسی كار خودشو داره، ولی تو این شرایط منو با همه مشكلاتم میخواست. خیلی زود تكیه گاه ام شد. ایده آل من نبود، پوست سفید ، موهای بور چشم های روشن، قد متوسط، همیشه جذب مرد های سبزه و قد بلند میشدم ولی چه اهمیتی داشت قرار نبود ه
میشه همه چیز أیده آل باشه…
هنوز جزئیاتشو یادمه رگ های آبی پشت دستش، چپ دست بودنش، تك تك حرفامون، كارایی رو كه كردیم …
كشو میز تلویزیون باز كردم دستبند چرمش هنوز اونجا بود …
جمعه صبح ٦ ماه پیش بود قرار بود بیاد دوش گرفتم شلوارك جین آبی و یه تاپ سفید پوشیدم عادت نداشتم سوتین بپوشم از در كه اومد یه ثانیه مكث كرد
آخرین باری بود دیدمش فردا اون روز زنگ زدم برنداشت، یك روز، دو روز ، سه روز فكر كردم اتفاقی افتاده نگران بودم. تا دیدم پیام داده یه هفته شده بود سابقه نداشت بی خبر باشیم از هم هر روز زنگ میزد اس ام اس میداد
ناخودآگاه ذهنم به عقب تر برمیگرده، همیشه باید تلوزیون روشن بود تو بغلش بودم داشتم به كنتراست رنگمون نگاه میكردم چقدر سفید بود من چقدر سبزه حتی موی پاش هم بور بود
حالا بعد ٦ ماه پیام دادی خوبی؟ آره من می ترسیدم می ترسیدم از اینكه بری و رفتی. به زیر سیگاری نگاه كردم. به ته سیگار های خاموش شده. چایی سرده شده ام را تو سینك خالی كردم.گوشیم را بر می دارم صفحه اس ام اس باز میكنم باید جوابشو میدادم.
نوشته: سارا
جالب نوشته بودی آفرین.نصف شبی مثل یه کون داغ چسبید
خوب بود فقط دیوار زیاد داشت لطفا یکم دیواراشو کم کن مرسی
قشنگ که بود
خوب نوشته بودی
فقط یکم بی سر و ته بود
داستان باید پایان خوب داشته باشه
منظورم بد و خوب آخر ماجرا نیست منظور اینه که باید درست تموم شه که این داستان فاقد این مزیت بود
سارا اینجا چه غلتی میکنی!
خوندنش خالی از لطف نبود
موفق باشی دختر.
نفهمیدم مرده عکس مهدی رو گذاشته پروفایلش؟گی بوده ینی؟ولی قشنگ بود
عالی بود تا زمانی که تموم شد داستان، ولی حیف که برا خواننده این موضوع متصور میشه که پسره گی بوده
داستان خوب یا خاطره خیلی خوبی بود!
وقتی یه اتفاق توی محیط بسته خونه رخ میده باید بخاطر رهایی از یکنواختی شروع و پایان قوی و دگرگونی میداشت … و پرداختت به موضوع نرم افزار دوست یابی و اتفاقات بعدی تا جدایی جذبه شو کم میکنه …ولی جز این داستان قشنگی بود با پرداخت قابل قبول به جزییات…
گرچه در نهایت یه اثر خوب توی ژانر خونه خالی خلق کردی
لایک
ادمین امشب راست کردی رو دوست دختر دوست پسرا بکش بیرون دیگه