اعجاز رنگها (۱)

1402/03/30

تو چشمام خیره شده بود و باور نمیکرد که اون جملات رو داره از من میشنوه!!!
کامل میشناختمش و میدونستم که از درون خرد شده ولی به روی خودش نمیاره… اما این یه مجبوریت محض بود که به خاطر دوتامون باید قید همه چیز رو میزدم!
بدون این که سوال خاصی بکنه یا توجیه دیگه ای بخواد از سر میز بلند شد و سمت در خونه رفت… حتی یه خداحافظی خشک هم بینمون رد و بدل نشد و فقط جای خالی و رد عطر تندش بود که بودنش رو عین یه پتک تو ذهنم میکوبید! پنج سال قبل
یکشنبه پرخاطره!!! جلو در خونه منتظر بودم تا شایان برسه…چند ماهی نشده بود که باهاش آشنا شده بودم ولی از بس شبیه مرد توی رویاهام بود که خیلی زود با هم صمیمی شدیم! یکم بدقول بود ولی دوست داشتم منتظرش بمونم… ده دقیقه ای گذشت تا بالاخره جلو پام ترمز زد… تا سوار شدم لپمو کشید و گفت:
خانم خوشگله ببخشید معطلت کردم دوباره! یکم ترافیک بود.
تو چشمای سبز رنگش نگاه کردم و گفتم:
مشکلی نیست دیگه عادت شده عزیزم، گفتم که من دوست دارم منتظرت بمونم!
لبخندی از سر رضایت زد و گاز ماشین رو گرفت! صدای موزیک ملایمی که تو ماشین پخش میشد برام دلنشین بود…یه نمه صداش رو بیشتر کردم و نگاهم رو به چهره بی نقص شایان دوختم که همیشه مجذوبم میکرد! موهای بور و ته ریش خوشگلش رو صورت جذاب و زاویه دارش یه ترکیب خوشگل ساخته بودن! دستم رو آروم رو بازوی ورزیده اش قفل کردم و سرم رو، روی شونش گذاشتم.
با موزیک هم صدا شدم:
به آغوش تو محتاجم برای حس آرامش
برای زندگی با تو پر از شوقم پر از خواهش
به دستای تو محتاجم برای لمس خوشبختی
واسه تسکین قلبی که براش عادت شده سختی
میدونستم چقدر دوست داره که سرم موقع رانندگی رو شونه اش باشه (یا حداقل من اینجور فکر میکردم) طول مسیر یکم از در و دیوار حرف زدیم و گفتیم خندیدیم… اون روز تولد شایان بود و قرار بود تو باغ ویلای بیرون شهرشون دوتایی جشن بگیریم.
چون شایان رو واقعا دوس داشتم و می دونستم هیچوقت از اعتمادم سو استفاده نمی کنه مشکلی با این قضیه نداشتم. بالاخره به مقصد رسیدیم و در ویلا با ریموت باز شد… داخل یه باغ مجلل شدیم که درختای بزرگ و تنومندش یه حس دوگانگی واهمه و جذابیت رو تو وجود آدم تداعی میکرد… بی اختیار گفتم:
واااووو عجب باغیه لعنتی! شایان از ته دلش خندید و گفت:
آره برا پسر عمومه و تا دلت بخواد براش تایم گذاشته!! سمت ویلای وسط باغ رفتیم…شایان ماشین رو نگه داشت و پیاده شدیم… با چشم خریدار به نقطه نقطه باغ نگاه می کردم و انگار تو ذهنم حکش می کردم… چند تا پله از دو طرف به صورت نیم دایره مسیر شن ریزی شده و رنگی باغ رو به ویلا وصل می کرد! نرده ی پله ها با یه ظرافت خاصی کنده کاری شده بودن و قشنگ مشخص بود که چقدر تو طراحی هر المانی دقت به خرج رفته! دیوار سمت ورودی ویلا سرتاسر شیشه ای بود و داخل هال کاملا مشخص بود… یه دکوراسیون سرتاسر سفید که حتی دیدنش هم حس آرامش میداد به آدم.
شایان نزدیکم شد و گفت:
انگار امروز اومدی باغ رو دید بزنی فقط!
نخیر، ندید بدید نیستم که! ولی واقعا باغ ویلایی با این سلیقه ندیده بودم!!
از این پسر عموی ما کمتر از این هم انتظار نمیره…همه چیزش باید بی نقص باشه.
یهو زد زیر خنده و گفت:
البته جز روابطش!!
زیاد کنجکاوی نکردم و بدون اینکه چیزی بگم پشت سر شایان وارد ویلا شدیم.
دیزاین ویلا جوری بود که فقط و فقط تو فیلمای پر زرق و برق مثلش رو دیده بودم. شایان رو مبل ولو شد و من رو همراه خودش رو مبل نشوند.
محکم بغلم کرده بود و بدون مقدمه سرمو سمت خودش چرخوند و لباش رو به لبام چسبوند…
بدون اختیار همراهیش کردم ولی چند ثانیه که گذشت به خودم اومدم و خودمو ازش جدا کردم. چه خبره شایان خان من ازون دختراش نیستما!
خنده ای از ته دل کرد و گفت:
اگه از اون دختراش بودی که اینقدر خاص نمیشدی برام. حرفش به دلم نشست ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: الان این ویلا کلا تو اختیار ماست دیگه؟
تا هروقت که دلت بخواد!! باشه، اولا شما بشین اینجا من برم وسایل و سورپرایز تولدتو از ماشین بیارم، ثانیا فکرای پلید به ذهنت نزنه که…
هنوز حرفم تموم نشده بود که پرید وسطش و گفت:
فقط بودنت برام مهمه و همین که اینجایی بزرگترین سورپرایز زندگیمه!! همین چند ساعتی که قراره پیشم باشی حتی اگه نوک انگشتمم بهت نخوره بزرگترین کادوی زندگی منه! چون راحت و با خیال تخت میتونم یه دل سیر نگات کنم!!
از حرفاش قند تو دلم آب میشد…سریع سمت ماشین رفتم و کادوی تولدش و یه کیک کوچولو که براش گرفته بودم رو برداشتم…
یه ساک کوچولو هم داشتم که سورپرایز اصلی شایان توی اون بود…
کادوش یه فندک Zippo بود که میدونستم چند وقتی دنبال اون طرحش می گشت و نتونسته بود پیداش کنه! ولی من بعد یه عالمه کنکاش بالاخره تو یه آنلاین شاپ پیداش کرده بودم و خیلی خوشحال بودم که تونسته بودم اون چیزی رو که میخواد براش بخرم! خلاصه تمامی مقدمات رو آماده کردم و دوتایی یه تولد مختصر گرفتیم و رقصیدیم و تایم گذروندیم… حس میکردم یکی از بهترین روزهای زندگیمه و ذوق شایان و تعریف و قربون صدقه رفتنهاش هر لحظه من رو بیشتر از قبل جذبش می کرد. چند ساعتی به همین روال گذشت تا اینکه هوا تاریک شد و فهمیدم که وقتشه تا سورپرایز اصلی شایان رو براش رو کنم…
بهش نزدیک شدم و سفت بغلش کردم و دم گوشش گفتم:
حاضری برای کادوی اصلیت؟
با صدای پر از هیجان گفت:
مگه کادومو ندادی؟
اون فقط یه تشکر بود برای اینکه کنارمی!! الان پسر خوبی باش و تا وقتی من برمیگردم پیشت، چشمات رو ببند و منتظر باش…این یه قانونه و اگه چشماتو تا وقتی من نگفتم باز کنی، خبری از کادوت نیست! سمت مبل کشوندمش و نشست…چشماش رو بست و یه خنده قشنگ رو لباش نقش بست.
اطاعت میشه هرچی شما بگین! آهنگی که مد نظرم بود رو تو حالت آماده رو گوشیم گذاشتم (You and I, Katy Perry) و گوشیم رو با اسپیکر تو هال ست کردم!
سمت اتاق مهمونی که گوشه سالن بود رفتم و درو بستم!! ست لباس و کیف لوازم آرایشی که تو ساک گذاشته بودم رو درآوردم و سمت آینه رفتم… رژ قرمزمو رو لبای نسبتا برجستم کشیدم و آرایش محوم رو یکم پررنگ تر کردم. همه لباسام رو کندم و جلوی آینه قدی ایستادم… یه نگاه به خودم انداختم… قد متوسط و هیکل نرمالم جذاب به نظر میومد… موهای مشکی و لختم که به اصرار شایان طی چند وقت یه قیچی هم نخورده بود تا کمرم میرسید… به آینه نزدیک تر شدم و خط چشمم رو تو آینه وارسی کردم… چشایی که به گفته شایان مشکی ترین و عمیق ترین سیاه چاله رو تو ذهنش تداعی می کرد و اونو گرفتار خودش کرده بود. خودم هم چشام رو دوست داشتم چون میدونستم برگ برنده ای بودن که به چهره معمولیم یه جذابیت خاص داده بود!! ست لباسم یه کاستوم با شورت و سوتین مشکی قرمز بود که طرح دیوای شیطانی رو داشت… دو تا شاخ قرمز کوچولو و یه شلاق دستی… لباس، رو تن سفیدم خودنمایی میکرد و میدونستم که شایان عاشق این کاستوماس… دیگه آماده بودم!!! از دور آهنگ رو پلی دادم و از اتاق بیرون زدم و سمت شایان رفتم!
خندش شدت گرفته بود و زیر لب گفت:
لعنتی چقدر طولش دادی!! حالا میتونی چشات رو باز کنی.
به محض باز کردن چشمای خوش رنگش برق شوق رو تو نگاهش دیدم… سریع بلند شد و سمتم اومد…محکم منو تو بغلش کشید و بدون اینکه چیزی بگه به لبام چسبید…
دیگه محدودیتی نبود و کامل همراهیش کردم… لبامون رو هم قفل شده بود و حس می کردم تنم از داغی داره ذوب میشه…
سرمست هم بودیم که با صدای بازو بسته شدن ناگهانی در ریلی هال، یهو دوتامونم خشکمون زد…
ادامه دارد…

نوشته: هامون رادفر


👍 7
👎 2
3501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

934128
2023-06-21 07:10:08 +0330 +0330

این خیلی خوب که در حین ادامه دادن و جلو بردن داستانت فضا سازی کنی
ولی خیلی کوتاه نوشته بودی

1 ❤️

934166
2023-06-21 14:57:02 +0330 +0330

هامون عزیز نویسنده خوبی هستین فقط خواهشی ک ازتون دارم
قسمتا رو سریع بزارید و ته داستانو مصیبت نکنین
مرسی اه

1 ❤️

934195
2023-06-21 18:50:11 +0330 +0330

داستانت سکسش کجاشه؟

0 ❤️

934368
2023-06-22 17:37:57 +0330 +0330

دمت گرم خوب نوشتی ادامه اش رو زودتر بزار 👍👍👍👍

0 ❤️