امید مغلوب (۲)

1401/10/08

...قسمت قبل

فصل دوم: : واقعیت جدید

سعی کردم چشام رو بازکنم. مثل اینکه پلکام از سنگ بودن، چشام رو به زحمت باز کردم و چندباری پلک زدم تا واضح‌تر ببینم. روی سقف یه چراغ مهتابی روشن بود. یادم افتاد که خونه نبودم. پاشدم و نشستم، بدنم خشک شده بود، مثل اینکه یه تریلی از روم رد شده. توی یه اتاق سفید رنگ بودم فوقش پنج شش متر میشد. که یه تخت داشت که حالا روش نشسته بودم و در روبروم رو نگاه میکردم. کجا بودم؟ دستم رو گذاشتم روی بازوم و جای سرنگ دیشب رو احساس کردم. فرشته کجا بود؟ چه بلایی قرار بود سرم بیاد؟ پاشدم، سرم داشت گیج میرفت، دستم رو گذاشتم رو دیوار و خودم رو رسوندم پشت در، سعی کردم بازش کنم، قفل بود. داد زدم:«فرشته؟» بلندتر دادزدم:«فرشته! کجایی؟ میشنوی؟» صدای پای یه نفرو شنیدم که داشت نزدیک تر میشد. چند قدمی عقب رفتم و منتظر موندم. صدا جلوی در متوقف شد. گفتم:«منو بیار بیرون فرشته!» یه سینی از زیر در سر خورد تو. صدا گفت:«بخور و ساکت باش!» صدای خشن یه مرد بود. حتما همونی بود که توی پارکینگ گرفته بودتم. توی سینی پوره سیب زمینی و نون بود. چشم که افتاد به سینی، شکمم قار و قور کرد، آخرین چیزی که خورده بودم نصف یه لیوان چایی بود. نشستم کنار سینی و غذا خوردم. چند دقیقه بعد از تموم شدن غذام، صدای آشنای تلق تلق کفش‌های پاشنه بلند به گوشم خورد. باید خودش باشه. در باز شد، خود فرشته بود. با لبخند گفت:«خوب خوابیدی؟»
«این مسخره بازیا چیه؟ چرا اینکارو کردی؟ اینجا کدوم گوریه؟» گفت:« مگه نمی‌خواستی خانم رو ببینی؟ آوردمت ببینیش دیگه!» «آوردیم؟ یا به زور دزدیدیم؟» «مگه زوری دوست نداشتی؟» داشتم کفری میشدم، دختره مسخره.
گفت:«یالا پاشو،‌ کلی کار داریم» گفتم:«تا نگی کدوم گوریم پا نمی‌شم! به دوستم گفته بودم پشت سرم بیاد! اشتباه بزرگی کردی فرشته خانم! الان‌هاس که پلیسا برسن!» قهقه‌ زد:« نه بابا! ، کدوم دوست؟ یادت رفته گفتی دوستی ندارم؟! اگرم داشتی فرقی نمیکرد. زود باش بلند شو!» حتما برای همین تو کافه سوال پیچم میکرد من احمق فکرمیکردم همینطوری حرف میزدیم. با دستش اشاره کرد به سمت چپش، یه مرد کچل قد بلند و هیکلی کنارش ظاهر شد، حتما همون مرد دیشبی بود. تنش یه رکابی سفید بود که عضله‌‌هاش رو به رخ بقیه میکشید. فرشته کنارش شبیه کوتوله ها بود. گفت:«حالا پامیشی یا…؟» پاشدم و از در رفتم بیرون. فرشته راه افتاد:«دنبالم بیا!» مرد هم داشت پشت سرم میومد. اگر برمیگشتم نهایت میتونستم سینش رو ببینم. از سالن اول به سمت راست پیچیدم و بعد سر یه چهارراه به سمت چپ رفتیم، شبیه زندان بود، ولی تمیز تر از اون بود که زندان باشه، بادستش به یه در اشاره کرد:«برو تو یالا!» درو باز کردم و رفتم تو. یه حموم بزرگ بود با کاشی های سفید،‌ فکر نمیکردم یروز از رنگ سفید اینقدر متنفر بشم. یه فضای دراز بود که روی دیوار های کنارش دوش های دیواری نصب شده بود. پشت سرم اومد تو:«برو اون ته وایستا!» رفتم آخر حموم و جلوی دیوار خالی بین دوش ها ایستادم. گفت:« لباساتو درآر!» چند لحظه بهش نگاه کردم که گفت:«زودباش! تندتر!» شروع کردم به درآوردن لباسام. پیرهن و شلوارم رو انداختم کنار و نگاش کردم.«همش رو» زیرپیراهنم رو درآوردم و انداختم کنار. یه نگاه انداختم بهش که یعنی اینم؟ گفت«دربیار!». یه نفس کشیدم و شورتم رو هم درآوردم. سرم رو بالا آوردم. مرد پشت سر فرشته ایستاده بود و نگام میکرد مثل اینکه لبخند میزد یا شایدم من تصور کردم. دست فرشته هم یه شلنگ آب پاش بود. دستام رو گذاشته بودم جلوی کیرم و سرم رو انداخته بودم پایین. گفت:«دستات رو بنداز کنارت!» آب رو باز کرد و گرفت سمتم. وحشتناک سرد بود. مثل یه میله آهنی سرد روی پوستم میخورد. شلنگ رو روی صورتم گرفت. دستام رو جلوی چشام آوردم. نفس هام سطحی و تند تر شده بود، داشتم میلرزیدم. جریان آب روی سینه هام پایین اومد و رفت پایین شکمم که دستام رو اون پایین سپرکردم. گفت:«بردار دستتو!» اهمیت ندادم. شلنگ رو گرفت رو چشام و دستام رو که بالا آوردم جلو چشام، بلافاصله شلنگ رو گرفت سمت کیرم، از شدت درد افتادم پایین«آخخ!!» قهقه‌ی فرشته توی حموم منعکس شد. گفت«برگرد!» برگشتم و پشتم رو هم خیس کرد. گفت:« یه صابون بردار و خودتو صابونی کن!» از کنار دوش کناریم برداشتم و کل بدنم رو صابونی کردم. بعدش هم دوباره آب‌کشیم کرد.
بعد اینکه شسته شدم و داشتم سگ لرز میزدم، یه حوله بهم دادن و خشک شدم. بعد، از حموم بیرون رفتیم و راهی یه اتاق دیگه شدیم. وقتی رسیدیم فرشته رفت تو، کف قرمز اتاق از لای در دیده میشد. بالاخره یه رنگ جدید دیده بودم. صورت مرد بی تفاوت بود.
چند لحظه بعدش فرشته با یه چیز پلاستیکی سیاه رنگ اومد بیرون، دادش بهم و گفت:«اونو بکن تو این» اشاره کرد به اون پایین. از یه طرفش که خالی بود انداختم روی کیرم و بعدش یه قفل ساده کوچولو از جیبش در آورد و قفلش کرد.
فرشته برگشت به مرد کچل پشتم گفت:« خوبه، بقیش رو خودم حل میکنم.»الان فقط فرشته پیشم بود. راحت میتونستم دخلشو دربیارم. از این هزارتو چطوری باید فرار میکردم؟ راه افتاد و دنبالش رفتم. رسیدیم به انتهای سالن جلوی یه آسانسور. رفتیم تو آسانسور، چراغ زیرزمین روشن بود. دکمه طبق بالا رو زد و شروع کرد به توضیح دادن:« چند تا چیزو باید بهت بگم: یک، وقتی خانم رو دیدی سرت رو میندازی پایین و به چشاش نگاه نمیکنی. دو، حرف نمیزنی مگه اینکه ازت سوال کنن. سه، در حضور خانم رو زانو هات میشینی. مگه اینکه ازت بخواد بلند شی.» آسانسور متوقف شد و بیرون رفتیم.
رسیدیم در یه اتاق، فرشته گفت:«آهان، اگرم لازم شد جوابی بدی، فقط «خانم» خطابشون میکنی نه چیز دیگه». در زد و صدا اومد:«بیا تو.» اول فرشته رفت تو و من هم پشت سرش رفتم. هوای گرم داخل روی بدنم خوشایند بود، بخصوص بعد یخ زدن توی حموم. دیوارهای اتاق طرح آجر بودن و یه لوستر نقره ای اتاق رو روشن کرده بود. در به طرف گوشه اتاق باز شده بود. وقتی وارد شدم طرف راستم یه شومینه بود و رو به روم کاملا پنجره تمام دیواری بود که کرکره هاشون پایین بودن. همینطور که حواسم به در و دیوار بود و مثل امّل‌ها در و دیوار و تماشا میکردم. فرشته با آرنجش زد تو شکمم. «آخ!» بخودم و اومدم یادم افتاد: سرت پایین، حرف نزن، روی زانو ها. سرمو انداختم پایین و پشت فرشته روی زانوهام نشستم.
فرشته:«پسر جدید آوردم خانم.» به کف پوش چوبی زیر زانوهام خیره موندم. صدا آروم ولی با صلابت بود، مثل صدای یه فرمانده،«چند سالشه؟». فرشته جواب داد:«بیسته و سه». پاهای زیر میز رو می دیدم، دوتا کفش زنانه رسمی. خانم از صندلی پشت میز پاشد و اومد جلوی من ایستاد. از مدل کفشاش حدس‌زدم سنش خیلی بیشتر از فرشتس. پاها بطرف راستم رفتن و همونجا موندن. ناخناش رو روی شونم احساس کردم، با صدایی که انگار توی گوشم بود، شروع کردن به کشیده شدن روی پوستم، عضلات پشتم کشیده شد و شونه هام بی اختیار عقب رفتن، مورمور میشدم. بعد از مهره های گردنم به شونه چپم رسیدن و متوقف شدن. وقتی چنگالش رو از پوستم برداشت، مو به تنم سیخ شده بود، چند قدم رفت عقب و گفت:« برو وسط اتاق بایست!» دستم رو گذاشتم زمین و بلند شدم و درحالی که سرم پایین بود رفتم وسط اتاق و ایستادم، ‌صدای قلبم رو تو گوشام می‌شنیدم. برای اولین بار جلوی دوتا زن لخت بودم و حالا هم که پشت بهشون ایستاده بودم بیشتر احساس ناامنی میکردم و خجالت میکشیدم. صدای پاهاش پشت سرم متوقف شدن و برای یه لحظه نفسش رو روی گردنم احساس کردم. دستش رو گذاشت روی بدنم و از پشت تا به کمرم کشید و بازرسی کرد. و از اونجا به طرف راست باسنم پایین اومد. حالا دستام هم عرق کرده بودن و چیزی جز صدای قلبم نمیشنیدم. تاپ تاپ، تاپ تاپ، تاپ تاپ، طوری فشارم میداد که انگار داشت گوجه فرنگی می‌خرید. قدم زد و روبروم ایستاد، عطر ملایم‌ زنانه‌ش رو احساس میکردم که اگر درحال سکته کردن نبودم، میتونستم بیشتر ازش لذت ببرم. چشام رو بسته بودم و سعی میکردم عمیق ولی بیصدا نفس بکشم. دستش رو گذاشت رو سینه هام و از اونجا پایین تر خزید و روی شکمم متوقف شد.« اینو بازش کن فرشته!» فرشته دستگاه رو باز کرد و برداشت، حالا آخرین قسمت بدنم، که حالا کوچکتر از همیشه بود، لخت شده بود. دوتا انگشت یا بهتره گفت ناخن، سر کیرمو گرفتن و بالا آوردنش، اگر فقط یکم بیشتر فشار میداد پوستش سوراخ میشد. به طرف چپ پیچوند و بعد به طرف راست و ولش کرد. صورتش رو نزدیک تر کرد و آروم گفت:« سرت رو بیار بالاتر و چشات رو پایین بگیر!» سرمو کمی که آوردم بالا فهمیدم که خانوم قدبلندتر از من بود چون سرم تقریبا جلوی گلوش بود. لباسش رو کامل می‌دیدم یه دست کت و دامن رسمی سیاه داشت که دامنش تا بالای زانوها بود و پیرهن ابریشمی سفیدی که زیرش کتش پوشیده بود. با اینکه بدنش بزرگ تر از بدن من بود ولی تناسب اندامش کاملا زنانه بود و خم بین کمر و باسنش از روی دامن جلب توجه می‌کرد. صورتم رو به طرف راست و بعد به طرف چپ چرخوند،چشام رو به پایین موندن، ناخناش رو تو گونه‌هام فروکرده بود. مثل اینکه از عمد فشار میداد تا اعتراض کنم. از چیزی که میدید تحت تاثیر قرار نگرفته بود:«از این بهتراشو دیدم. صورتش معمولیه، بدنشم پرمو نیست ولی هیکلی نداره و هم اینکه لاغر مردنیه! نمیدونم به چه دردم میخوره» اعتماد به نفس نداشتمم از دست دادم. گفت:« این ته ریش مسخرت رو اصلا دوست ندارم، میزنیش!» برگشت سمت فرشته گفت:«ببندش!» فرشته دوباره دستگاه رو نصب کرد. گفت:«اسمت چیه؟» زیرلبی آروم گفتم«امید ‌خانم» گفت:«امید که اسم پسره!» فرشته خندید. گلوم رو صاف کردم و بلندتر گفتم:«اسمم امیده، خانم!». با بند انگشتش کوبید فرق سرم.«آخ!» گفت:«دیگه نیست! حالا اسمت چیه شماره سی و یک؟» «شماره سی و یک هستم، خانم». «آفرین، باید بدونی از حالا به بعد تو جزو اموال من هستی. یعنی هرکاری دلم خواست میتونم باهات بکنم. بدن لاغر مردنیت مال منه! میتونم زخمت کنم، شکنجت بدم و هرجور دلم خواست استفادت کنم!‌ می‌فهمی؟»
حالت تهوع داشتم، خودمو به چه هچلی انداخته بودم! چشام خیس شد. بلندتر گفت:«می‌فهمی یا نه؟» گفتم:«بله خانم!» بغل گوشم آروم گفت:«حالا میتونی صورت صاحبت رو ببینی! نگام کن!» پلک زدم تا از شر اشک‌ها خلاص بشم، چشام رو آروم بالابردم. پوست گندمی بالا سینه و گلوش و گردنبند طلایی‌ حلقویش رو دیدم. چشام بالاتر رفتن، کنجکاو شدم صورت صاحب صدا و حالا صاحب من رو ببینم، یه جفت لب متقارن سرخ که با پوزخندی بالا رفته بودن و دندون های سفید پشتشون رو نشون میدادن رو دیدم. دماغ یونانی و ابروهای صاف قهوه‌ای روی چشم ها رو هم دیدم.‌ کناره های صورتش عریض تر از چونه‌ش بودن و وقتی بالاتر میرفت دوباره کم عرض تر میشد، مثل شکل یک الماس. موهای قهوه‌ای تیره‌ش پشت سرش گره خورده بود. و چشم های عسلی رو هم دیدم، کنجکاویم به خجالتم غلبه کرده بود و ترسیدن رو فراموش کردم. داشتم چشاش رو نگاه میکردم، نه! عسلی نبودن، مثل دو قطعه کهربا بودن و حالتی مثل چشم های یه حیوان درنده که شکارش رو تحت نظر گرفته باشه و کمین کرده و آماده حمله بود داشت. اون‌هم داشت منو نگاه میکرد. و من سرم به طرف بالا بود و خیره شده بودم و احساس خطر میکردم. توی چشاش زل زده بودم، مثل بره‌ای که با دیدن گرگی خشکش زده بود و یا ماری که هیپنوتیزم شده بود، موهامو گرفت و سرمو کشید پایین، بخودم اومدم. زیادی خیره شده بودم. گفت:«حالا زانو بزن و پاهام رو ببوس،‌تشکر کن که قبولت کردم!» اطاعت کردم، روی زانوهام نشستم و سرم رو آوردم پایین و کفش‌هاشو بوسیدم. گفت:«بگو!» گفتم«ممنونم که قبولم کردید خانم» به فرشته گفت:« بقیه کاراشو انجام بده ، وقتی آماده شد، بیارش پیشم.». «چشم خانوم». پشت فرشته از اتاق خارج شدم. فرشته برگشت گفت:«اول باید ببرمت پیش دکتر.» عالیه اینطوری شانس بهتری برای فرار داشتم! برگشتیم توی آسانسور و دکمه‌ی زیر زمین رو فشار داد. فکر کردم حتما میریم لباسام رو بپوشم. اینطوری، لخت، که نمیشد رفت بیرون، ولی لباسامم که خیس شده بودن. تو طبقه پایین جلوی یه در واستادیم. کنار در نوشته بود: کلینیک. ای بخشکی شانس! پرسیدم:«دکتر چرا؟ من که سالمم!» تمام بدنم لرزید، برق گرفته بودتم. افتادم روی زمین.کیرم داشت میسوخت. فرشته:«برای آخرین بار، اینجا من سوال میپرسم نه تو! فهمیدی؟» نفسم بند اومده بود گفتم:«بله بله… ببخشید!!» پس دستگاه برای این بود. با وجود این دستگاه چطور میتونستم فرار کنم؟ در زد و رفتیم تو. این کلینیک یک اتاق دراز بود. روبه روی ما یه زن بلوند پشت میز نشسته بود، فکر کنم سی و چند سالش میشد. عینکی زده بود و یه روپوش تنش بود. موهای بلوند بلندش روی شونه‌هاش ریخته بود. فرشته گفت:«سلام دکتر، برای کارای اولیه آوردمش.» سریع نشسته بودم رو زانوهام تا دوباره برق وصل نکنه. خانم دکتر از پشت میز پاشد و اومد سمتم ، فرشته یه چیز کوچیک سیاه به دکتر داد که احتمالا ریموت دستگاه بود و گفت«وقتی تموم شد برمیگردم». بعد اینکه فرشته رفت دکتر گفت«میتونی پاشی اینجا نیازی به این کار نیست.»صدا و لحنش ملایم‌تر از بقیه بود. وقتی پاشدم گفت:«بشین روی صندلی باید چند تا نمونه بگیرم.» برگشت و به سمت قفسه پشتی‌ش رفت، بدن تو پری داشت و قد بلند‌تر از فرشته بود. روپوش سفیدش اندامی بود و انحناهای بدنش رو بیشتر نشون میداد. درحد پورن‌استارا جذاب بود. از قفسه رو به روی من یه سرنگ برداشت و اومد. بازوم رو بست و داشت نمونه خون میگرفت. نزدیک من روی صندلی کناری نشسته بود و خم شده بود به سمت بازوم، احساس میکردم هوای کنار بدنش گرمتره و عطر خوشی میشنیدم. بعد از نمونه خون، وزن و قدم اندازه گیری شدن و بعدش دستگاه رو باز کرد و نمونه ادرار رو توی اتاقک کوچولو گوشه اتاق دادم. گفتم:«دکتر من کاملا سالمم فک نکنم نیازی به این کارا باشه.» جواب داد:«طبق قانون اینجا، هر برده باید این آزمایش ها رو بده، باید توی پرونده ثبت بشن. حالاهم باید چند تا اندازه گیری بکنم، روی اون تخت دراز بکش!» رفتم روی تخت دراز کشیدم. میخواست اندازه کیرمو بگیره، داشتم شق میکردم. مثل شکنجه بود از صبح تاحالا جلوی همه آبروم رفته بود، مثل یه حیوون لخت بودم، متوجهش شد و از بالا عینکش یه نگاهی بهم انداخت، یه لحظه فکر کردم گوشه لبش بالارفت ولی مطمئن نبودم گفت:« الان برمیگردم» وقتی برگشت یه کاسه پر از یخ دستش بود. یکی از یخ ها رو روی کیرم کشید. نصفه جون شدم چند دقیقه پیش کیرم آتیش گرفته بود و حالا داشت یخ میزد، کار کرد و کیرم شل شد. بقیه اندازه ها رو گرفت و بعدش گفت:« برو رو اونیکی تخته بشین!»
یه تخت شبیه صندلی دندانپزشکی بود. رفتم و نشستم روش. چند تا بند چرمی برای مچ دست و مچ پاها داشت. اومد و شروع کرد به بستن بندها. پرسیدم:« این بندا برای چیه! نترسید فرار نمیکنم!». خندید«روال کار همینه، نگران نباش. اگه بخوایم نمیتونی فرار کنی!» وقتی کاملا دست و پام رو بست هم استرس داشتم و هم یه احساس عجیب هیجان. جلوی یه زن دست و پام بسته بود، بدون اختیار. یه دکمه رو فشار داد و تخت با صدای قیژ شروع کرد به افقی شدن. اومد کنار سرم «دهنتو باز کن.» دندونامو چک کرد. «خب حالا یه اندازه دیگه لازم دارم که فک کنم بدت نیاد.» یه جفت دستکش آبی دستش کرد و دستاش رو روغن زد. بالاخره یکم لذت. انگشتاش رو گرد کرد و شروع کرد به بالا و پایین کردنشون روی کیرم. با اینکه سایزم بزرگ نبود ولی چون دستاش کوچیک بود بزرگتر بنظر میومد، یکم اعتماد به نفس گرفتم. ولی پروسه خیلی کلینیکی بود، مثل استخراج منی یه گونه جانوری درحال انقراض. اما بدنم عکس‌العمل طبیعیش رو نشون داد و کیرم شروع کرد به شق شدن. نتونستم جلوم رو بگیرم صدام دراومد:«اوفففف!» خندید و گفت:«خوش میگذره؟؟». روم باز شده بود:«آره!» چشام رو بستم و کم کم داشتم ارضا میشدم، ولی فهمید و ادامه نداد. شروع کرد به اندازه گرفتن. یادم رفته بود که هدفش اندازه گیریه!. ولی بعد اندازه گیری دوباره شروع کرد و با یه صدای بلند ارضا شدم آبم ریخت توی ظرف نمونه‌ای که تو دست دیگش بود. بهترین ارضا شدن زندگیم بود. یه نفس عمیق کشیدم و پس دادم:«هووففف» دکتر که یه لبخند پیروزمندانه داشت در ظرف نمونه رو بست و یه لبخند کج به من کرد. گفتم:«حالا میتونم پاشم؟» جواب‌داد:«نه هنوز، عجله نکن!» دستکش هاش رو عوض کرد و یه دکمه دیگه رو کنار تخت فشار داد. نیمه پایینی تخت اومد بالا و تقریبا عمودی شد. یا قرار بود یه نوع نرمش انجام بدم و یا… پرسیدم:«قراره نرمش کنیم؟» خندید:« آره… یجورایی قراره نرمِش کنیم». رفت پشت پاهام و پرسید:« تاحالا از عقب سکس داشتی؟» گفتم«نه! نه! نه! اصلا ‌هم نمی‌خوام داشته باشم.» از لحنش معلوم بود که سعی میکرد جلوی خندش رو بگیره. گفت:«اینجا دیر یا زود پلمبش باز میشه». یه کم ژل زد و با انگشتش مالید بهم. به حالت تسلیم گفتم«دکتر خواهشاً نه!» گفت:«هنوز که چیزی نشده! فقط یه انگشت کوچولوعه!» انگشت کوچولوش رو از بین لنگای بالا رفتم نشونم داد. هرچی که بود باز احتمالا دردش کمتر از برق گرفتگی بود. رفت اون‌پشت و یکم دور سوراخم رو مالید و گفت:« نفس عمیق بکش و شل کن» همین که نفس کشیدم. انگشتش رو داد تو. خودم رو سفت کردم گفت:«شل کن عزیزم، شل!» گفتم«نمیتونم!» یکم صبر کرد و سوراخم شل تر شد. حالا راحت تر رفت تو. انگشتش رو داشت عقب جلو میکرد. شاکی شدم:«خانم دکتر اینم بخشی از آزمایشه؟» خندید:«داریم نرمش میکنیم دیگه! مگه نگفتم؟» چپ و راست و بالا و پایین میکرد. احساس تازه ای بود، لذت بخش نبود ولی بدم نبود. هر طور که بود چاره‌ای نداشتم. انگشت کوچیکش رو در آورد، یه نفس راحت کشیدم. گفت:«حالا که عادت کردی، یه شماره میریم بالاتر» «چی؟!» انگشت اشارش رو نشونم داد. گفتم:«از جون من چی میخوای؟» یکمی کلافه شده بود:«ببین من تا حالا چند صدتایی کص و کون دیدم فکر نکن چیز خاصی هستی! منم مجبورم، شل کن و صدات درنیاد.» انگشت اشارش رو آروم کرد تو. یکم بیرون آورد و بیشتر فروکرد. وقتی انگشتش رو میکرد تو بی اختیار سفت میشدم. کیرم یکمی روی شکمم تکون خورد. حالا انگشتش رو اون تو خم کرد به طرف شکمم و داشت تکونش میداد، یه لحظه احساس کردم مثانم پرشده، داشت انگشتش رو تکون میداد و یکم بعدش کیرم شق شده بود. انگشتش رو کشید بیرون و گفت:«مشکل پروستات نداری!» وقتی چشش به کیرم افتاد خندید:«بد نگذره؟ توکه خوشت میاد چرا ادا تنگا رو درمیاوردی؟ اصلا میدونی پروستات چیه؟» «آره یه چیزیه فقط مردا دارن» «کارش چیه؟» شونه هامو بالا انداختم و گفتم:«بعضا سرطان میگیره، کارشو نمیدونم!» «پروستات یه غده‌س که کارش تولید بخشی از مایع منیه! که اگر تحریک بشه لذت ارگاسم رو چند برابر میکنه!» حوصله سخنرانی نداشتم:«عالیه، میتونی دست و پام رو باز کنی؟» «آره میتونم! تو دوست داری این نوع ارگاسم رو تجربه کنی؟» خیلی خوب میدونست چی قراره بگم. از خدام بود:«آره!» «پس صبر کن.» دراز کشیده بودم، صدای باز و بسته شدن یه کمد رو شنیدم. و بعد برگشت،‌«خب شروع کنیم» یه دستش رو دور کیرم گذاشت و با دست دیگش یکم سوراخم رو مالید و بعدش انگشت کرد و همونجا رو پروستاتم رو ماساژ میداد، احساس خیلی خوبی داشت تا حالا انقدر تحریک نشده بودم. گفت:«حالا نوبت دومیه!» انگشت دوم رو هم کرد تو و دوتایی داشتن اون تو تکون میخوردن. گفت:« هرقت خواست بیاد بگو!» با تکون دادن انگشتاش سوراخم شل تر شده بود. داشتم ازین احساس جدید لذت میبردم. گفتم:«دارم میام!» حرکت دستاش تندتر شد. کل بدنم مورمور شد، چشام خود به خود بسته شدن. کل بدنم میگرفت و ول میکرد. سوراخم دور انگشتاش باز و بسته میشد. کل بدنم ارضا شده بود. بهترین ارضاشدن زندگیم بود. دکتر انگشتش رو درآورد. چشام و بسته بودم و داشتم غرق لذت بودم. این احساس تموم نمیشد، بیشتر از ارضا شدن‌های معمولی بود. یه چیز سرد رو بین پاهام احساس کردم، متوجه شدنش همانا و فرو رفتنش همانا. اونقدر غفلگیر شده بودم که حتی نتونستم اعتراضی بکنم، مثل اینکه تا مچ فشار داده بود تو. دکتر گفت:«اینم از این!». «این چی بود کردی تو؟» «اینی که کردم تو» دستش رو گذاشت روی اون چیز و تکونش داد.«بات پلاگ جدیدته! بیا خودت ببین!» یه آینه گرفت روبروم. یه چیز نقره ای بین پاهام بود.« از امروز به بعد باید استفادش کنی! هر روز یه سایز بزرگترشو استفاده میکنی، ببین!» میز چرخدار پشت پاهام رو آورد کنار تخت نزدیک صورتم. «این یه سایز بزرگتره و این یه سایز بزرگتر ازون و آخری هم اینه!» آخری تقریبا سایز کیر خودم بود«هر روز یه سایز؟» نگران بودم. «آره!» لبخند میزد. صورتم و دید و خندش گرفت:«قیافه رو! نترس عادت میکنی!» «امیدوارم!». «و دیگه اینکه هر شب می‌پوشیش و وقتی دستشویی میری باید تمیز تمیز بکنیش! اگر به‌هردلیلی بدون این ببیننت تنبیه میشی!» سرمو تکون دادم:«فهمیدم.» دستکش ها رو در آورد و بندهام رو باز کرد. دستمال کاغذی داد تا خودم رو تمیزکنم. وقتی پاشدم، بین پاهام احساس عجیب و غریبی داشتم، احساس پر بودن داشتم، چند قدم که رفتم فهمیدم حسابی تحریک میشدم.«اوه اوه برگرد» برگشتم، قفس من تو دستش بود. دوباره دستگاه نصب شد.«وقتی دستشویی میری از این سوراخ دستشویی میکنی و میتونی با آب بشوریش خراب نمیشه!» سر دستگاه یه سوراخ مخصوص ادرار بود. گفتم:«حالا یعنی کونی شدم؟» از خنده روده‌بر شده بود:«خودت چی فکر میکنی؟!» شونه‌هامو انداختم بالا:«نمیدونم!» خندیدنش باعث شد منم بخندم، بار اولی بود که داشتم تو اینجا میخندیدم،‌ اولین کسی بود که باهاش یکم احساس راحتی کردم.
گفتم:«دکتر، میشه بگی اینجا کجاست؟» گفت:«فکر کن یه جور مدرسه‌س» گفتم:«مدرسه؟» گفت«آره» گفتم«اگر مدرسه‌س پس دانش‌آموزای دیگه کجان؟» گفت:«می‌بینیشون!» «کی میتونم از اینجا برم؟ هدف اینجا چیه؟من خوشم نمیاد،‌به زور اینجام!» به طرف میزش رفت و نشست. عینکش رو در آورد و با لحن جدی گفت:«نمیدونم تا کجا اینجایی هیچکس به غیر خانم نمیدونه. و اما هدف اینجا، هدف اینجا تربیت برده هاست. برده هایی که بخوان برای ارباب ها یا صاحباشون به بهترین شکل خدمت کنن و نیاز هاشون رو برطرف کنن. این نیاز ها میتونه خیلی چیزا باشه که بستگی داره به سلیقه صاحبت. سوال دیگه؟» یه لبخند بی رمق زد. گفتم :« این صاحبا و اربابا کین؟ مگه غیر خانم کس دیگه ای هم هست اینجا؟» جواب داد:«الان در خدمت خانم هستی ولی بعضی از برده ها فروخته میشن یا اجاره داده میشن!» گفتم:«این کار غیر قانونیه، چطوری میشه همچین جایی رو درست کرد و تو روز روشن آدم دزدی کرد؟ باورم نمیشه!.»
«من کاری به باور کردن تو ندارم، این انتخابه خودته! ولی اینجا قانون فقط حرف خانمه! به اندازه کافی هم دور و برش آدم پرنفوذ داره که این همه سال هیچ اتفاقی نیافتاده که هیچ، بعضی برده هاش رو هم به همین آدما فروخته یا هدیه داده!» دستام رو گذاشتم رو صورتم و سرم رو بردم بالا.
ادامه داد:«پسر خوبی بنظر میای، برای همینم اینو بهت میگم. بهتره به حرفشون گوش کنی و ارزش خودت رو ثابت کنی تا خانم تو رو برای خودش نگه داره وگرنه فروخته میشی و خدا میدونه به کی و به کجا!» به تیکه کاغذ روی میزش نگاه کرد:«در ضمن اینجا نوشته خودت علاقه داشتی و انتخاب کردی» گفتم:«من انتخاب کرده بودم ولی نه اینطوری!» گفت:«به هرحال تو این میل رو داشتی،‌ این میتونه نقطه قوتت باشه!» چیزی دیگه‌ای برای گفتن نداشتم، داشتم واقعیت‌های جدید زندگیم رو هضم میکردم. دکترم داشت روی کاغذ یه ‌چیزایی مینوشت. بعد چند دقیقه فرشته در زد و داخل شد. از دکتر خداحافظی کردم و برگشتم پشت فرشته راه افتادم.


پشت سرش رفتم تا رسیدیم به همون اتاقی که صبح از توش دستگاه رو برداشته بود. گفت« چار دست و پا شو، برو تو!» چهار دست و پا داشتم میرفتم تو که کفش پاشنه بلندش رو روی باسنم گذاشت و فشار داد مثل اینکه میخواست پوستم رو سوراخ کنه. با خنده گفت:«راستی پلاگ جدیدت خیلی بهت میاد!‌ مبارکت باشه!» گفتم:«ممنون!» ‌ اتاق قرمز بود. کف و سقف و دیوارها قرمز بودن. دیواراش پرچیزایی بودن که بیشترشون رو نه دیده بودم و نه اسمش رو میدونستم. چند تا شلاق و دهن بند رو تشخیص دادم. رسیدیم به یه صندلی چوبی که بالاسرش به یه مثلث ختم میشد، استایل سلطنتی داشت. فرشته نشست، شبیه یه ملکه جوون و رنگ‌پریده بود، پاهاش رو انداخت روی هم. تنها چراغ روشن، آباژور دیواری پشت صندلی بود. چراغ نمیذاشت صورتش رو دقیق ببینم. چهار دست و پا جلوش منتظر بودم. کفشهای پاشنه بلند سیاهش جلوی صورتم بودن، یه دامن مدادی سفید که تا زانوهاش رو پوشونده بود و یه بلوز سیاه ساتنی هم تنش بود. چراغ بالای سر فرشته یک نیم دایره روشن اطراف صندلی ساخته بود. گفت«چون پسر خوبی بودی، یه جایزه بهت میدم» از میز کنارش یه نوار چرمی برداشت و جلوم گرفت، یه قلاده بود. جلوتر خم شد و با ذوق کودکانه‌ای پرسید:« چطوره؟» بهترین جوابی که میخواست بشنوه رو دادم:«خیلی قشنگه!» گفت:«پس بیا با پوزت بگیرش!» داشت لبخند میزد. خسته تر از این بودم که اعتراضی یا سوالی بکنم. رفتم جلو دهنم رو آوردم که بگیرمش، قلاده رو برد بالا و انگشت اونیکی دستش رو به علامت نه تکون داد:«آ آ… باید ببینم لیاقتش رو داری یا نه! همینطوری قلاده نمیبندم.». سرمو انداختم پایین و یه نفس از روی ناچاری و خستگی کشیدم. هوس بازی کردن داشت. صدامو شنید:«چته؟ خسته ای؟» اولین باری بود که لحنش مهربون بود، گفتم:«بله، یکم» گفت:«آخی… الان درستش میکنم.» ریموت کوفتی تو دستش بود تمام بدنم رو برق گرفت شدتش از شوک قبلی بیشتر بود. زیر شکمم کلا بی حس شده بود. از درد روی زمین به خودم پیچیدم. داشت از ته دل قهقه میزد. جنده روانی… جنده مریض… دیگه داشت گریم خیلی احساس بدبختی میکردم. خودم خواسته بود،‌ حقم بود. با صدای بلند و تیز گفت:« پاشو!‌ خستگیت پرید؟» پاشدم روی دست و پاهام که میلرزیدن. کیرم داشت گز گز میکرد. اشاره کرد به پاهاش. رفتم جلو پای راستش رو آورد جلو و کفشش رو بوسیدم و بعد پای چپ. جلوی پاهاش بودم سرم رو بالا آوردم، آروم گفت:« ادامه بده!» چپ راست چپ راست چپ راست. فقط صدای بوسه ها بود که سکوت اتاق رو میشکست، نمیدونم بعد 30 بوسه یا شایدم 40 تا بود که همون صداها هم بی معنی و غریبه شدن مثل صدای ساعت یا مترونوم. گفت:«کافیه! کفشام رو درآر و اول انگشتا و بعد پاهام رو ببوس»کفشاش رو به آرومی در آوردم. پاهای لاغر و ظریف نقره‌ایش رو روی زمین گذاشتم. سفیدی پوست رنگ پریدش روی قرمزی موکت بیشتر می‌درخشید. سرم رو خم کردم و صورتم رو نزدیک پاهاش بردم. لبام رو گذاشتم روی انگشتای سردش و بوسیدمشون. آروم بوشون کردم، کمی بوی چرم میداد و یه بوی دیگه که نمیتوستم تشخیص بدم ولی خوشم میومد، فکر نمیکردم اینطور تحریک بشم ولی شدم. همینطور که میبوسیدم داشتم عمیق تر نفس میکشیدم تا عطرش رو بیشتر و بهتر بدست بیارم و بتونم این بوی جدید رو تشخیص بدم. چشام رو بستم و خودم رو از بیرون تصور کردم. مثل فیلمایی که دیده بودم، بیشتر تحریک شدم.
اگر کسی از دور مارو میدید فکر میکرد یه مراسم مذهبیه در حال انجامه. احساس گرسنگی میکردم و آب دهنم راه افتاده بود، نمیدونم از بوسیدن پاهاش بود یا اینکه چون خیلی وقت بود که صبحونه خورده بودم، نمیدونم. شروع کردم به بوسیدن روی پاهاش، گاهی با هر بوسه، انگشتای پاش میپریدن، مثل یک تیک، شبیه بالا پایین رفتن کلیدای پیانو. با نمک بود، من بودم که داشتم پیانو میزدم با هرکلید تاندون های پاش برجسته میشدن و بعدش زیر پوستش مخفی میشدن. حالا کنجکاو بودم که مزه‌شون کنم ولی جرعتش رو نداشتم. چیزی زیرلب گفت که متوجه نشدم. گفتم« ببخشید چی؟» گفت«ساق پام.» صورتش تاریک بود نور چراغ نمیذاشت چیزی ببینم. زیر لبی گفت:«بگیر دستت و ببوس» ساق پای راستش رو خیلی آروم بلندکردم. انگشتام رو خم کردم و شبیه یه پایه گذاشتم زیر پاهاش و بوسیدم. حالا از بوی چرم هم خبری نبود، فقط همون عطر مطبوع خالص بود که نمی‌تونستم اسمی روش بذارم. پوستش مثل مرمر انقدر صاف بود که لب‌های خشکم میتونستن روشون سر بخورن. داشتم بیشتر تحریک میشدم و درونم یه احساس ولعی روشن شده بود. زیر لبی هم و همی می کرد. از دیدن عکس‌العملش لذت میبردم. و از لذت بردنش بیشتر تحریک ‌می شدم. پای دیگه رو هم همینطور بوسیدم. دستور های جدیدی میشندیم و از جایی که بودم خواشحال بودم. گفت:«حالا زیرشون!» زیر پاهاش به پشت خوابیدم و پشت ساق‌هاش رو بوسیدم.«حالا پاشنه ها!» زیر پاشنه ها رو بوسیدم و دورشون رو بوسیدم و پاهاش رو بیشتر بالا بردم که پشت پاشنه‌هاش رو ببوسم. پشت پاشنه هاش سرخ بود و زخم شده بودن، آروم تر بوسیدم. بالاخره گفت:«کافیه!» نمیتونستم صورتش رو ببینم ولی صداش مثل کسی بود که تازه از خواب بیدار شده :« گرسنه ای؟» گفتم «بله!» از جیبش یه شکلات در آورد و گذاشت کف دستش گفت«بیا!» دستم رو دراز کردم که وسط راه دستش رو بست« با دست نه!»، دستم رو گذاشتم روی زمین و با دندونام شکلات رو برداشتم و خوردم. وقتی که شکلات رو میجویدم دستای استوخونیش رو گذاشت روی سرم و روی موهام کشید. گفت:«پسر خوب! حالا وقت قلادته! بیا جلوتر بیا! بیا!» جلو رفتم و سرم رسید بین ساق پاهاش. چرم قلاده رو روی گردنم احساس کردم و بعدش گفت«سرتو بیار بالا.» آوردم بالا، گفت:«بالاتر» آوردم بالاتر. جلوی گلوم داشت قلاده رو میبست که چشام افتاد بین پاهاش که از لای دامنش دیده میشد. کنجکاو بودم ولی خیلی تاریک بود. بادستش موهامو بهم ریخت و گفت«حالا برو از اونجا اون زنجیر رو بگیر بیار… بدون دست زدن!» بدنم خشک شده بود،‌ چند دقیقه بود یا چند ساعت که اینطوری جلوش زانو زده بودم؟! زنجیر رو از روی دیوار گرفتم و آوردم. از دهنم گرفت و به قلادم وصلش کرد. داشتم سعی میکردم یه نگاه دیگه بندازم، دیدم پاهاش بسته بود. پاشد و زنجیر و کشید بالا، صورتش رو آورد جلوی صورتم و نور چراغ پشت سرش موند، خیره شده بود بهم و لبخند میزد:«حالا یه توله واقعی شدی!» از لبخندش خوشم نیومد، چشاش شبیه چشای دیوونه‌ها بودن. سرمو انداختم پایین.«باید برگردی اتاقت، پاشو بریم.» وارد سالن شدیم:«میتونی پاشی!» دوباره همون مرده رو دیدم که از طرف روبروم میومد. فرشته زنجیر رو باز کرد و بهم گفت:« باهاش برو و به حرفش گوش‌‌کن!» سرمو تکون دادم. مرد داشت به فرشته که پشت سرم بود نگاه میکرد و آخرش لبخند زد. برگشتم صورت فرشته رو ببینم. صورت فرشته چیزی نشون نداد، فقط گفت:«زود باش برو، فردا کلی کار داریم!». چراغ های بالای سقف با قدم های من و مرد روشن میشدن و پشت سرمون خاموش میشدن. پشت سر این مرد رفتم تا رسیدیم به در اتاق، درو باز کرد و گفت:«بفرما تو لطفا!» صداش یجوری بود، مثل صبح نبود، مهربون تر بود. از کنارش رد شدم و وارد اتاق شدم اتاق درست مثل صبح بود، فقط یه سینی غذا کنار اتاق بود. توی همین حین که میرفتم به طرف سینی در پشت سرم بسته شد و صدای قفل شدنش رو شنیدم. همون مرد بود. درو قفل کرد و برگشت سمت من. داشت لبخند میزد مثل لبخند آخر فرشته شوم بود، ‌خوشم نمیومد.


نظرات و انتقاداتتون رو کامنت کنید. داستان کم کم اوج میگیره. صبور باشید.

نوشته: مارکی دو ساد


👍 19
👎 1
15901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

908638
2022-12-29 10:24:09 +0330 +0330

کلا که همه چیو قشنگ نوشتی حال کردم
ولی واقعا من نمیدونم چی بگم

2 ❤️

908654
2022-12-29 12:50:51 +0330 +0330

خیلی جالب بود واقعا عالی بود حتما ادامه بده

2 ❤️

908671
2022-12-29 17:06:22 +0330 +0330

خیلی خوب بود ، واقعی هست؟ عالیه
زود به زود بنویس . دمت گرم
منم برده ام

1 ❤️

908800
2022-12-30 19:08:07 +0330 +0330

جالب بود ادامه بده

1 ❤️

934015
2023-06-20 14:54:52 +0330 +0330

ادامه بده

0 ❤️