برخاسته از گور

1396/07/01

دوستان عزیز! این داستان یجورایی ادامه "از گور برخاسته"ست… امیدوارم خواننده هاش بخوننش!

ماشین رو با احتیاط لبه ی جدول پارک کردم و بعد از خاموش کردن موتورش, موبایلم رو که چند لحظه ای میشد صدای داد و هوارش بلند شده بود از روی صندلی بغل برداشتم و با دیدن اسم نفس, بی معطلی تماس رو وصل کردم: جانم؟!.."…اسمش نفس نبود,ولی این بچه ی پونزده ساله برای منِ از نفس افتاده حکم نفس رو داشت,هرچند که فقط شش ماه از آشناییم باهاش گذشته بود!
سوییچ رو درآوردم و از ماشین پیاده شدم؛ همزمان صدای دورگه ی خشدارش رو شنیدم که یرسید: کجایی؟!
یه نگاه به ساختمون انداختم و بعدِ فعال کردن دزدگیر ؛جواب دادم: الان رسیدم دم مطبِ دکتر ادیب! تو کجایی؟! مگه امروز دادگاهت نبود؟!
با مکث جواب داد: چرا هستش! اما وکیل گفته نیازی به حضور من نیست؛ فقط پدر و مادرم رفتن! خود دکتر ادیب هم دیروز یه نامه نوشته واسه قاضی که من تو جلسات نباشم به نفعمه! مخصوصا این سری که اون معتاده هم میاد…ببینم دکتر ادیب نگفته چکارت داره؟!
سری تکون دادم و همونطور که از پله های منتهی به درب ورودی ساختمونِ پزشکان بالا میرفتم جواب دادم: نه حرفی نزد، فقط گفته یه سر بهش بزنم …خیلی وقته که نیومدم سراغش!!
-: باشه…زنگ زدم ببینم کجایی! بعد دیدن دکتر اگه وقت کردی یه سر بیا خونه عمه ام!! من اونجام!!!
یه " باشه عزیزم" گفتم تماس رو قطع کردم و راه افتادم سمتِ طبقه ی مورد نظر! دکتر ادیب ،از شونزده سالگی تا الان که نوزده سالمه روان پزشکم بود.حتی میشد گفت تنها رفیق و صمیمی ترینشون هم بوده! بعد جریان کوروش و اتفاقاتِ بعدش، تمام جلساتش رو اختصاص میداد به اینکه نقطه های مثبت وجودمو برام کشف کنه، سرگرمی های جدیدی برام ایجاد کنه و ازم بخواد دنبال چیزهایی که بهشون علاقه دارم یا داشتم؛ برم. وقتمو با کتاب خوندن پر کنم و هر وقت که حس کردم افکار منفی داره می یاد سراغم اون ها رو روی کاغذ بیارم تا سبک بشم.روشهای خوبی بود هرچند که روی منِ بیمار اثر چندانی نداشت!
با اینحال دیدن دکتر، دیدن آرامشش و شنیدن صدای گرمش توی اون روز های پرغم, به خودی خود یه جور مرهم بود روی زخم هام. اعتمادی که بهش داشتم، اینکه می دونستم با بودنِ اون قراره خیلی چیزها خوب بشه و زندگی سیاه و سفیدم به سمت خاکستری بره یا حتی بیشتر؛ به سمتِ دیدنِ رنگ ها…برام یه روزنه امید بود!
ادیب همیشه نسبت به وضعیت ام نگران بود.طوریکه طی تماس شب گذشته ش ؛ وقتی از بی خوابی ها و ترس ها و فکر و خیالهایی که اومده بود سراغم بهش گفتم؛ سرزنشم کرده بود به خاطر جدی نگرفتن درمان و دقیق حاضر نشدن تو جلسه های مشاوره و با تأکید ازم خواسته و قول گرفته بود که دیدنش رو پشت گوش نندازم و درمان رو جدی بگیرم،درنهایت ازم خواست امروز رو حتما به دیدنش بیام, البته آخر وقت که مراجعه کننده ای نداشته باشه!
دم در که رسیدم منشی اشاره کرد برم داخل ، وارد اتاق که شدم دکتر با لبخند گرمی که همیشه روی لبش بود سلام کرد.با خوشرویی جواب دادم و رفتم جلو! دستش رو بالا آورد، باهاش دست دادم و به تعارفش نشستم رو مبل جلوی میزش و اون بود که پرسید: چه عجب؟! راه گم کردی؟!
یه لبخند کمرنگ نشست رو لبم، دستهاشو روی میز تو هم گره کرد و گفت: خیلی وقته منتظرم یه سر بهم بزنی؛ دیدم خبری نشد و نیومدی گفتم خودم بهت زنگ بزنم!
حق داشت و حرفی برای گفتن نداشتم ! از جاش بلند شد و اومد روبروم نشست و پرسید: خب! می خوام بی مقدمه برم سراصل مطلب چون آخر وقته و باید مطبو ببندم! خبر داری که دیروز عصر با پدر و مادرش اومده بودن اینجا؟!
تعجب کرده بودم که بی مقدمه بحث رو کشوند سمتِ " اون" …سرم به علامت مثبت تکون خورد، موشکافانه خیره ی صورتم شد و گفت: هرسه استرس دادگاه امروزو داشتن…مخصوصا خودش که دستاش بوضوح میلرزید!

با تجسم دستای ظریف و لرزونش ، قلبم مچاله شد.دکتر ادامه داد: می دونی وقتی ازش درمورد لرزش دستاش پرسیدم پدرش چی جواب داد؟! گفت درمان اثر نداره و فقط کنار آرشه که نمی لرزه…فقط اونه که میتونه آرومش کنه و فقط با اونه که میخنده!..
قلبم بی اراده لرزید با شنیدن این جمله های شیرین! معلومه که فقط کنار من آرومه و میخنده,اصلش هم همینه! بی اختیار لبخند محوی زدم و منتظر به دکتر نگاه کردم، چهره ی سرزنش باری به خودش گرفت و گفت: داری با روح و روانِ خودت و اون بچه چیکار میکنی آرش؟ مگه روز اول نگفتم وابسته ش نکن، وابسته ش نشو…مگه نگفتم فاصله ت رو باهاش حفظ کن؟! مگه بهت هشدار نداده بودم درمورد اون پسر ؟!
پس بخاطر این ازم خواسته بود بیام مطبش?! دکتر می گفت و می گفت و نگاهِ من خیره ی کتابخونه ی روبرو شده بود.حرفهای شش ماهِ پیشش وقتی که " اون " رو به عنوان یه آدم زجرکشیده و ستم دیده بهم معرفی کرد که سرگذشتش رو بشنوم و بفهمم بدبختر از من هم تو این شهر هست تا کوروش و رذالتش در ذهنم کمرنگ بشه؛ توی سرم اکو میشد.
صدای دکتر رو شنیدم که بعد یه مکث پرسید: حسی که بهمدیگه دارید ؛ همونیه که حدس میزنم؟! همونیه که بارها و بارها بهت هشدار داده بودم نذاری پررنگ شه و در نطفه خفه ش کنی؟!
بی پروا سری به علامت مثبت تکون دادم، خودکاری رو که توی دستش بود پرحرص گذاشت روی میز، پاشوانداخت روی پاش و عصبی گفت:چرا آرش؟! با کی داری لج میکنی؟! با خودت?..
بالاخره قفل زبونم وا شد: لج کردنی درکار نیست آقای ادیب! عاشق شدنِ من یا اون چه ایرادی داره؟! هر آدمی این حقو داره که دوست داشته باشه،دوست داشته بشه،هیجانات یه رابطه ی احساسی رو تجربه کنه و از زندگیش لذت ببره؛ خب چرا ما …
پرید وسط حرفمم و جمله ام رو نیمه تمام گذاشت: هرآدمی آره…ولی نه توی شکسته بسته که با یه حرف فرو می ریزی…نه اون بچه که تا آخر عمرش ناقل یه ویروس خطرناکه…نه شما دوتا نوجوون که اسیر احساسات بچگانه شدین و با یه غفلت زندگی خودتونو و…
نذاشتم ادامه بده و منم متقابلا اما محترمانه ,با لحنی آروم پریدم وسط حرفش: احساساتِ ما بچگانه نیست!!! قبلا هم گفتم, من میخوام کمکش کنم…
دکتر با لحنی تند جوابم رو داد: بچگانه س آرش, خام و بچگانه س! از چاله ی کوروش درنیومده داری میفتی تو چاهی که خودت کندی?!.. من به عنوان دکترت وظیفه دارم جلوتو بگیرم!
:- چه ربطی به کوروش داره? چاله و چاه کدومه?!

لحظه ای سکوت کرد.خیره به چشمهای منتظرم نفسی گرفت و با سر به کمد چوبی کنار کتابخونه ش اشاره کرد: پاشو کشوی اولی اون کمد رو باز کن, یادداشت ها و نوشته هاتو بردارو بخون تا یادت بیفته ؛چطوری از نو سرپا شدی! چطوری خیانت کوروش و قصاوت خان دایی تو ذهنت کمرنگ شده! بخون تا یادت بیاد چقدر سخت از روزهایی گذشتی که اون فیلمِ کوتاه تجاوزِ نیمه تموم رو برای خانوادت فرستادن و بهت تهمت زدن! چقدر گریه کردی وقتی خانوادت حرفتو باور نکردن و بزور بردنت برای معاینه تا مطمئن بشن دست خورده ای یا نه؟! بهت تجاوز شده یا نه ؟! یا فرارت از خونه بخاطر انتقام گرفتن از خانواده ت چون حرفتو باور نکردن…اصلا پاشو بیار باهم بخونیم تا بگم چاله و چاه کدومه!..

لرز کرده بودم.گوشام دیگه نمی شنید! یه سوت ممتد بود که کمر به از کار انداختن مغزم بسته بود! با یه ضربان قلب شدید, ذهنم فلش بک می زد به خیلی از اتفاقات گذشته، به تصویرهای آزاردهنده ای که با تصویرِ کتک کاری م با خان دایی مخلوط شده بود و شدیدا آزارم می داد! لحظه به لحظه ای که با درد گذشت! با تحقیر ! با ترس؛ با تنفر ! صدای فحش دادن های از ته حلقِ جواد ! مشتهایی که رو سر و صورتم فرود اومد. گرمای دستهایی که روی بدنم هرز میرفت! سرمای تنی که می لرزید! صدای دندونهایی که خیلی محکم و مصر از ترس می خورد بهم!
روزیکه اون فیلم رو فرستادن و خانواده ام منو از سنندج کشوندن اهواز… پدر و برادری که فیلم کتک خوردن و تحقیر شدنم رو دیده بودن و منی که فقط داد میزدم و اشک می ریختم و قسم میخوردم که حرفاشون دروغه و تجاوزی درکار نبوده! شرمی که داشتم از روبرو شدن با خانواده ام. خجالتی که از نگاه کردن تو چشماشون میکشیدم! می ترسیدم نگاهم که می کنن؛ من رو تو اون صحنه ها تجسم کنن ! تو لحظه هایی که زیر هیکل اون کثافت دست و پا می زدم و دنبال یه راه فرار می گشتم! تو لحظه هایی که ناامید تسلیم شده بودم! تو اون لحظه هایی که فریاد از ته گلو می کشیدم و جوابم صدای قهقهه های چندش آور و پرهوس اون حیوون بود!
خیس عرق شده بودم.تکونی خوردم و سر جام صاف نشستم. اون فکرها، اون خاطره ها با حرفای دکتر دوباره اومده بود! دستی به گردنم کشیدم و از جام بلند شدم.باید سعی می کردم آروم بگیرم. باید یه جوری رعشه ی عصبی افتاده به جونم رو آروم می کردم. نمی تونستم اونجا بمونم. باید می زدم به کوچه و خیابون،باید راه می رفتم و راه می رفتم تا آروم بشم!
دکتر با دیدن چهره ی بهم ریخته ام , نگران و پر سرزنشگفت: دیدی آرش؟! دیدی با یه حرف چطور داغون میشی و بهم می ریزی؟! خودت هزارتا مشکل داری چطوری میخوای به اون بچه که کل زندگیش رو باید روی لبه ی تیغ راه بره کمک کنی؟! کی هست که به خودت کمک کنه؟! اصلا از کجا مطمئنی اون بچه همجنسگراس که گذاشتی رابطه تون انقدر جلو بره؟!
جواب که ندادم؛ ادامه داد: می دونم الان بحدی از من متنفری که تحمل یه ثانیه موندن رو اینجا نداری! ولی به نفعته که بمونی و گوش بدی چی میگم!
متنفر بودم ازش؟! دوست داشتم سر به تنش نباشه! دکتر ادیب همیشه همین بود.گاهی با یه جمله منو به اوج میرسوند و گاهی با یه کلمه چنان به زمینم میزد که هر تکه ام یه گوشه پخش میشد.بعضی وقتها که می اومدم مطبش انقدر تحت فشار قرارم میداد که قسم میخوردم آخرین بارِ برای مشاوره میام ولی پامو نذاشته بیرون، مثل یه آدم معتاد، یه آدم تشنه؛دوباره می اومدم سراغش و تنها دلیلش هم این بود که کسی رو اون بیرون نداشتم که باهاش حرف بزنم! که بهش بگم چه مرگمه و باهاش درددل کنم !
-: بشین آرش! باید به یه نتیجه ای برسیم!
عصبی دستی به پلکم که می پرید کشیدم.دوست داشتم از اون محیط خارج شم ولی مطمئن بودم اگه با این حال و روز میرفتم, دیوونه میشدم.دکتر باید آرومم میکرد. با مکث نشستم که با همون لحن گرم همیشگی ش گفت: دستتو صاف نگه دار روبروت…
با تعلل دستمو صاف نگه داشتم.انگشتهام داشت می لرزید. یه خودکار و کاغذ از روی میزش برداشت و گرفت جلوم و گفت: یه دایره بکش…"…چندتا کشیدم که همه ش کج و کوله میشدن! نفس سنگینی کشید و خیره به دایره های کج و معوج گفت: چی کار داری می کنی؟! با خودت و فکر و روح و روانت چی کار داری می کنی آرش؟
چیکار باید میکردم؟! چکاری از دستم بر می اومد? حرفهای دکتر دوباره به خاطرم آورده بود گرچه یه برهه از زندگیم، به گروه درمانی و فرد درمانی، روان کاوی و روان درمانی و قرص و مشاوره و حرف گذشته اما عملاً با یه مرور کوتاه خاطرات؛ همه چی برای من به سرِ خط می رسید و دوباره ترس ها، اضطراب ها، فوبیاها، حمله های عصبی و تنش ها برمی گشتن ! یعنی انقدر ضعیف بودم و نمی دونستم؟! یعنی اونهمه درمان همه هیچ بود؟! همه پوچ بود؟ ناامیدتر از من هم تو اون لحظه کسی بود؟!شاید هم حق با دکتر ادیب باشه، منی که با یه حرف فرو می ریزم چطور می تونستم به کسی که از خودم داغون تر بود کمک کنم؟!
دکتر سکوتم رو که دید؛ ادامه داد: اگه بهت میگفتم مراقب احساساتت باش بخاطر خودت بود! به چشمای من نگاه کن و بگو که آینده ات برات مهم نیست! بگو که مطمئنی اون پسر قید خانواده ش رو میزنه و پا به پات میاد…بگو نمی ترسی که به سنِ سی یا چهل سالگی رسیدی؛ وقتیکه شور جوونی و عشق و هوس از سرت پرید و چشمات تازه دنیا و واقعیتهاش رو دید ؛ بفهمی هیچی واست نمونده؛ نه حتی یه بدن سالم…
سکوت کرد و منتظرِ جواب خیره ی من شد,وقتی دید لبم به حرفی باز نمیشه دستهاش رو روی میز بهم گره کرد و ادامه داد: به چشمهام نگاه کن و بگو ادای عاشقی کردنِ کوروش رو درنمیاری!بگو که نمی خوای خاطرات دفن شده ات با اون رو ، با این بچه زنده کنی!!
اونقدر عصبی و محکم لبمو به دندون گرفته بودم که هر آن ممکن بود دهنم طعم خون بگیره! از اینکه دکتر همیشه یه قدم جلوتر بود و ذهنم رو میخوند عصبی میشدم! درست میگفت ,من میخواستم تمام عشق و توجه و محبتی رو که نیاز داشتم و کوروش ازم دریغ کرده بود ، همه رو نثارِ اون بچه کنم ولی …به هیچ وجه قصد ادا درآوردن رو نداشتم!
با مکث خیره چشمای دکتر شدم و گفتم: چرا مخالف این رابطه اید? چون گذشته سختی داره و ناقل ویروسه? یا چون سنش کمه و مشخص نیست همجنسگرا هست یا نه?
-: راهنمایی های منو نذار پای مخالفت, من فقط وظیفه دارم راه و چاهو نشونت بدم! ویرویس HIV شوخی بردار نیست آرش.بچه بازی نیست , هردوتون سنتون کمه هنوز نمیدونید با چی طرفید ,فقط یه غفلت کافیه که تو هم ناقل شی…
برام مهم نبود! ته ش مرگ بود دیگه!? یکی با تصادف میرفت یکی با سکته,یکی با سرطان! حالِ خوبِ الانم رو با هیچ چیزی حایگزین نمیکردم! فقط یه جمله در جوابش تونستم بگم: من با مسئله ی ایدز شوخی نمیکنم آقای ادیب,دارم باهاش نفس میکشم و زندگی میکنم!

از مطب که خارج شدم,ذهن پریشونم اونقدر آشفته بود که نمی دونستم چه جوری سر و سامونش بدم .اینکه درجا بزنم یا با همین پاهای لرزون یه قدم بردارم به سمت جلو…جلویی که نمی دونستم قراره نقطه ی صعودم باشه یا نقطه ی سقوط ؛ یه دوراهی بزرگ بود و یه تصمیم بزرگتر نیاز داشت! تو اون لحظه دقیقا نمی دونستم به چی باید فکر کنم. باید اول یه طبقه بندی می کردم؛ یا شاید بهتر بود مثل همیشه، همونطور که دکتر ادیب بهم یاد داده بود هر چیزی رو که توی ذهنم بود، هر چیزی که داشت آزارم می داد رو روی کاغذ بیارم؛ تا ببینم چی درسته و چی غلط بعد انتخاب کنم!

بمحض رسیدن دمِ خونه ی عمه ی بزرگوارش, اول یه تک زنگ به خطش و بعد یه بوق زدم و منتظر شدم تا بیاد دمِ در! چندثانیه بیشتر معطل نشده بودم که در خونه باز شد و شیلنگ به دست با پاچه های شلوارِ بالازده ؛ توی چهارچوب ظاهر شد و اشاره کرد برم داخل !
با خانواده عمه ش مخصوصا پسر بزرگش راحت نبودم،خودشم می دونست! به همین خاطر بدون خاموش کردنِ موتور ماشین؛ درو باز کردم و نیم تنه ام رو بیرون دادم: اونجا راحت نیستم, بیا تو ماشین می شینیم!
شیلنگ رو بالا گرفت و به حیاط اشاره کرد؛ یه اخم ریز هم نشوند بین دو ابروش و گفت: دارم باغچه رو آب میدم ، کسی تو حیاط نیست…بیا دگه!
مخالفت نکردم! ماشینو خاموش کردم پیاده شدم و رفتم سمتش! هنوزم اخم داشت.با انگشت اشاره و شست چین بین دو ابروش رو صاف کردم و گفتم: اخم نکن،جاش میمونه !!
خندید و شیلنگ به دست رفت سمت باغچه! منم در حیاطو بستم و راه گرفتم سمتش و کنارش ایستادم! اون داشت باغچه رو آب می داد و من نگاهم خیره به صورتش بود! زیباا بود ؛مهربون بود, آروم بود و مهمتر از همه این بود، که بود! که حضور داشت و بهم امید و انگیزه میداد.
دستم بی اراده نشست رو دست آزادش و فقط خدا می دونست که چقدر تو اون لحظه محتاجش بودم. به بودنش! به گرماش! به محبتهاش! به ترحم نکردن هاش!
یه نگاه به چپ و راست برای اطمینان انداخت, بعد تو سکوت خیره ام موند. دستشو آروم فشردم و گفتم: خوبه که هستی! خوبه که تو این لحظه هایی که دارم منفجر می شم شدی سوپاپ اطمینان!
واقعا هم همین بود! اون جوشی که توی مطب و با شنیدن حرفهای دکتر درمورد کوروش آورده بودم ، بمحض دیدنش مثل ریختن آب روی آتیش؛ سرد شد و خوابید! گنگ نگاهم کرد و نفهمید چی گفتم.کلاخنگ تر از این حرفها بود که منظورم رو بفهمه!

دقیقا هفت ماه پیش بود.روزی که فکر میکردم مجازاتِ حماقت و اعتمادِ بیجام به کوروش سر اومده و دیگه بسه مه هرچقدر متنبه شده ام؛ اما دیدم نخیر تاوانِ اون حماقت و اعتمادِ اشتباه؛ بوسیله ی یک فیلم نصف و نیمه توسط خانواده ام طنابی شده ،افتاده به گردنم و جای دار زدنم، جای نفس بریدنم، منو روی زمین، روی پستی و بلندی ها خِرکش می کنه تا ذره ذره جون بدم .
اما جون که ندادم، محتضر و دردمند که شدم, شش ماه پیش بود …پناه بردم به انجمنی که اعضاش درست مثل خودم زخم خورده ی این بشرِ دوپا بودن.پناه بردم به اون جمع, بی اینکه بدونم خودم قراره بشم پناه یکی از جنسِ خودم با همون دردها ! همونقدر ساده، همونقدر معصوم و همونقدر تنها .

حالا و امروز، تو نقطه ای ایستاده ام که شاید تا سال قبل فکر نمی کردم اصلاً پا توش بذارم. عشق این بچه و بودنش،منو با زندگی آشتی داد .دوباره و از نو مفهوم ایثار رو به خاطرم آورد و یادم اومد که بیهوده نیست اگه دلت برای همنوعی بلرزه، با غمش غمگین بشی و با دردش دردمند! یادم اومد من همونیم که می گفتم اگه دیگران می گن به من چه, تو نگو! تو مسئول باش ! تو دلسوز باش ! تو مرد باش !

-: آرش؟!
صداش منو از افکارم جدا کرد. دستش هنوز توی دستم بود.دست ظریفی که منو از زمینِ بی تفاوتی بلند کرده و از قعر غم بیرون کشیده بود! منتظر نگاهش کردم و سری به معنی چیه تکون دادم.
-: نگاه کن…رنگین کمون!!
بی فکر و احمقانه نگاهی به آسمون صاف و بدون حتی یک لکه ابرِ بالای سرم انداختم که شنیدم گفت: خنگ اینجا، این پایین توی باغچه!
رد نگاهش رو دنبال کردم و به رنگین کمونی که از تابش نور خورشید به آبی که نیم دایره وار با شیلنگ هدایتش می کرد ایجاد شده بود, خیره شدم ! همین چند روز قبل بود که داشتیم درمورد رنگین کمون و چرایی نمادش برای همجنسگراها، حرف می زدیم! این نشونه رو به فال نیک گرفتم! یه نگاه به اطراف انداختم و وقتی مطمئن شدم کسی اون دور و بر نیست جلو رفتم و پشت سرش ایستادم. دستهامو از دو طرفش رد کردم تا تو بغلم جا بگیره و به تخت سینه ام تکیه بده!
مست عطر وجودش، بوسه ای به موهاش زدم و آروم زمزمه کردم: کل دنیام شده بود خاکستری! تو برام درست مثل این رنگین کمون؛ رنگیش کردی !
با لبخند سرش رو به سمتم چرخوند و من بی پروا، بی ترس از دیده شدن توسط خانواده عمه ش، لبخندش رو به جون خریدم،داغ شدم و بوسه ای که طعم زندگی می داد به لبهاش زدم ! خونی که توی رگ و پی اش جریان داشت ,امید من برای ادامه دادن بود و دکتر ادیب میخواست منو بخاطر یه ویروس از بودن باهاش محروم کنه ! کی حالِ منِ بیمار رو می فهمید?!
خسته بودم! خسته ی جسمی نه ؛ خسته ی روحی ! دلم می خواست دنیا تو اون لحظه تموم شه ! دلم آرامش می خواست !خودخواهی بود یعنی؟ ! اینکه تو این دنیا فقط یه خرده آرامش می خواستم و یه زندگی بدون تهمت که سرم تو لاک خودم باشه، عاشقی کنم و روزمرگی ؛ زیادی بود؟! خواسته ی زیادی بود یعنی؟! تا ابد توی اون حالت می موندم اگه قرار بود دنیا همین طور پرمصیبت جلو بره !
با یه تکون ریز, بهم فهموند بوسه رو قطع کنم! فورا سرپس کشیدم .نفس عمیقی کشید یه نگاه پرتردید به دور و بر انداخت و گفت: مامانم توی دادگاه با دیدن اون معتاد و سُرنگی که آورده بودن تا شرح بده چیکار کرده, فشارش افتاد و حالش بد شد!
با قلبی فشرده شده از درد, زل زدم به نیم رخش! ساکت، ماتِ روبرو بود. رنگ به صورت نداشت,مطمئن بودم اگه برگرده به سمتم, فقط یه غم بزرگ که تو چشماش خونه کرده می بینم. دستمو پیش بردم و گونه اش رو نوازش دادم، تکونی خورد و نگاهشو بهم دوخت، لبخند بی موقع و بی معنی و بی ثمری به لب آوردم و گفتم: قرار گذاشتیم هرچی خراب شد آبادش کنیم و وااسه این کار باید محکم باشیم, میدونی که؟
با سر حرفمو تأیید کرد،هجوم اشک به چشماش زخمی به دلم زد، خیره به نگاه غمزده اش ادامه دادم: منم این لحظه ها رو داشته م! می دونم ادامه دادن چقدر سخته. می دونم گاهی دل با آدم یاری نمی کنه و پاها پس می کشه ولی …
قطره ای راه گرفت روی گونه اش، با سر انگشت قطره رو لمس کردم و به زحمت لبخند پرمهری رو نثار غم بزرگ نشسته تو صورتش کردم: ولی یه فرق هست بین اون روزا که شونه های من زیر بار آوار تلخی ها خم بود، با این غمی که الان تو چشمای خوشگل تو لونه کرده! می دونی چیه؟
سرش رو به علامت منفی تکون داد، دستاشو گرفتم و گفتم: کسی نبود که تکیه گاهم باشه! که دستامو بگیره تا یخ نزنن ! ولی الان من اینجام! درست کنارت، شونه به شونه ات! یا حتی تو وجودت توی قلبت. می دونی که چقدر می تونی رو من حساب کنی. مگه نه؟می دونی که تا آخر دنیا، تا وقتی هستم ,واسه تو هستم دیگه؟ !
لبخندی میون خیسی چشماش تو صورتش نشست ,که لبهای منم کش آورد , زمزمه وار لب زدم: می دونی چقدر دوستت دارم و می دونی چقدر این دوست داشتنه قرص و محکمه دیگه؟ ! !مگه نه?
این بار خندید و از صدای خنده اش دلم لرزید و کمی فقط کمی آروم گرفت.نتونستم جلوی خودم رو بگیرم ،سر پیش بردم و لبهای خندونش رو به لبهام دوختم ! غرق خواستنش بودم، غرق عشقش بودم، غرق وجودش شدم و برای هزارمین بار ایمان آوردم که خوشبختی اون چیزیه که ما با دستهای خودمون می سازیم! ما به دنبالش می ریم و ما طلبش می کنیم!
خوشبخت بودم گرچه که هنوز خیلی ضعفها توی وجودم بود و مطمئنا تا ابد می موند، گرچه که خیلی حسرت ها داشتم و مطمئنا تا ابد توی دلم می موند, گرچه خیلی سختیها بود و مطمئنا تا همیشه هست!
خوشبخت بودم حالا که روزنه ی امیدی پیش روم و حالا که عشقی برای نفس کشیدن هست.

نوشته: روح.بیمار


👍 53
👎 3
6376 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

653900
2017-09-23 20:20:35 +0330 +0330

چه خوووووب که ادامش رو نوشتی آررررررش
ولی چقدر تلخ بود
یعنی فیلم فرستادن دم خونتون (hypnotized)
ببخشیدا ولی روانشناست آدم بیخودیه عوضش کن

1 ❤️

653902
2017-09-23 20:23:19 +0330 +0330

راستی اسم اون چیه
چرا نگفتی اسمشو
خصوصی بگو لطفا :)

1 ❤️

653920
2017-09-23 20:54:32 +0330 +0330

درود.??? آرمین جان، تلنگر مهربانانه ی دکتر ادیب مُشت فرض کردی؟حرف دکتر ادیب از منطق و مکانیزم دفاعی سطح سوم یا روان نژند حکایت داشته، این دفاع‌ها در کوتاه مدت مفید بوده اما در بلند مدت منجر به مشکلاتی در روابط، شغل و کامیابی از زندگی می‌گردند. این سازوکار یا مکانیزم دفاعی که داری استفاده میکنی به [جابجایی یا جایگزینی ] معروفه.
جابجایی: انتقال احساسات، هیجانات و تکانه‌های اضطراب زا از یک شخص و یا شیء تهدید کننده و غیرقابل دسترس به فرد و یا شیء امن تر و قابل پذیرش تر، بنوعی می توان گفت: تخلیه احساسات فروخورده بر سر اهدافی با خطر کمتر.
منم با دکتر ادیب موافقم، نفس شانزده ساله ، برای این رابطه ضربه میخوره.
خییییییییلی زیبا فضا و حس، حال به تصویر کشیدی،
آفرین7

2 ❤️

653957
2017-09-23 21:40:53 +0330 +0330

من برم یه سر به قسمتای قبل بزنم و بیام ?
راستی آرش یا آرمین داستان شدو و شیطان چی شد .

1 ❤️

653966
2017-09-23 22:02:47 +0330 +0330

iraj.bamdadian
فدات ایرج جان لطف داری ?

azar.khanomi
خواهش میکنم آذر جون!
آره تلخ بود ولی گذشت!
متاسفانه آره, البته فقط فحش و کتک بود و تقلا برای فرار ولی خب به دروغ گفتن ادامه داره بقیشو پخش میکنن!
بارها خواستم عوضش کنم نشد, وابسته ش شدم!

شــــاهزاده
مرسی شاهزاده خانم زیبا, گی خیلی خوبه یه دنیاییه واسه خودش,به شرطی که خوب درکش کرده باشی…

iraj.mirza
قربون لطفت …ایرج جان…از شعرای قشنگت هم بذار …

fancyme
فدات عزیزم! خیلی لطف داری همینکه درک میکنی خودش کلیه ?

0 ❤️

653969
2017-09-23 22:09:49 +0330 +0330

Robinhood1000
فدات رابین جان, خیلی لطف داری عزیزم!
یعنی من اشتباه کردم?
خوب یجورایی درسته , بخاطر فوبیاها و ترس از خوردن ضربه دوباره ,پناه بردم به کسیکه خودش ضربه خورده چون مطمئنم خطری نداره…
ولی نفس چرا از طریق من ضربه بخوره? چه خطری براش دارم آخه?
از اولین باری که دیدمش تا الان زمین تا آسمون فرق کرده! بهتر شده…

0 ❤️

653970
2017-09-23 22:10:46 +0330 +0330

اایک کردم آرش جان فردا میخونم نظرمو می گم

1 ❤️

653972
2017-09-23 22:13:03 +0330 +0330

Bobi_BoobLover
این داستان حاصله شب زنده داری خوندن داستانه پریشبه توئه هاااا…
مرسی که یه تلنگر بهم زدی ,غرق شده بودم تو دنیای خیال و توهم,داستان پشت داستان,طوریکه خود واقعیم رو فراموش کرده بودم…
مرسی از تو ?

0 ❤️

653973
2017-09-23 22:13:16 +0330 +0330

لایک البته :-/

1 ❤️

653975
2017-09-23 22:22:33 +0330 +0330

eyval123412341234
من موجود دوست داشتنی ام? ? ?

فدات شادی جانم! حرفامون که یادت مونده? قرار شد چیکار کنی? اشکات باارزشه ,نریزه یوقت (inlove)
کوروش که هیچی,نافش با رذالت بریده شده, ولی پدر و برادرم, همخونام…هنوزم اون نگاه معنی دارشون روم سنگینی میکنه,هنوزم وقتی یادم میاد تمام تنم میلرزه!
ولی نذاشتم بی جواب بمونه,همینکه جواب معاینه رو گرفتن و فهمیدن تجاوزی نبوده فرار کردم…

روزای سختی بود ولی گذشت و به قول تو اسیر شدیم تو زندونی به اسم دنیا و محکوم شدیم به ادامه دادن…

فدات شم عزیزم ,منم میبوسمت :-*

1 ❤️

653977
2017-09-23 22:32:32 +0330 +0330

جانسینا66
برو بخون جانم!
هردو در دست نوشتنن عزیز…

Sooddaabbee
مرسی از لطفت نازنین! شما قرار بود بیای ما باهم بیشتر راجب این رابطه ها حرف بزنیم…ولی نیومدی که! باور کن هیچ فرقی با رابطه زن و مرد نداره, کشش دو همجنسه که اگه سر عشق و علاقه باشه گاهی از رابطه دو دگرجنس محکم تر و زیباتره (inlove)

اژدهای_سیاه
فدات سیاره کوچولو (inlove)
اره بین خوددمون بمونه روانشناسا خودشون یه تخته کم دارن ? البته بلانسبت بعضیا…
همیشه بخندی نازنین…
سعی میکنم :-*

sepideh58
مرسی سپیده جانم! منتظرت هستم ?

1 ❤️

653979
2017-09-23 22:34:34 +0330 +0330

Bobi_BoobLover

مرض دیوونه کزکز !
دشمنت شرمنده, من ممنون شدم ازت …

0 ❤️

653985
2017-09-23 23:15:39 +0330 +0330

خیلی خوب بود روح بیمار
قلبم به شیرینی داستانت محکم میتپیه

1 ❤️

653988
2017-09-24 00:12:04 +0330 +0330
NA

داستان غمناکی بود.ولی خوب تو یه نفرو پیدا کردی تا تسلای دردهات باشه،همچین چیزی باسه من فقط یه رویاست

1 ❤️

653992
2017-09-24 01:02:11 +0330 +0330

مگه میشه چیزی گفت؟البته چیزی جز با محتوای تعریف و همدردی؟

قلمت واقعا فوق العادس ارشین جونم!^-^…حس نوشته هاتو دوست دارم،معمولا یه تلخی ملایمی داره که سعی میکنی تهش رو خوب تموم کنی…البته هنوزم سر کهریزک ازت دلم خونه!اون شب واقعا سخت گذشت برام…بگذریم!لایک هجدهم تقدیمت عزیزجان!^-^

راستی،میسی که از فرشته خنگ دوست داشتنیت نوشتی!واقعا دلم میخواست بیشتر در موردش بدونم! :-* :-*

1 ❤️

653993
2017-09-24 01:06:54 +0330 +0330

عه!بوسام چرا نرسیده دستت؟

دوباره امتحان میکنیم! :-* :-* :-*

1 ❤️

653994
2017-09-24 01:07:59 +0330 +0330

اصلا بیخیال!کلاسیک انجامش میدیم! ? ? ?

1 ❤️

654031
2017-09-24 07:31:10 +0330 +0330

راستش آرش جان دیشب که داستانت رو دیدم تصمیم گرفتم امروز بخونم با حواس جمع و شب رو بخوابم که به کلاسهام برسم هرچند که منو خواب خیلی وقته غریبه شدیم
امروز سر کلاس دلم طاقت نیاورد و سایت رو باز کردم بخونمش _حالا فکر کن سر کلاس تخصصی مدیریت جلو چشم اینهمه دانشجو بری سایت سکسی داستان بخونی_القصه! خوندمش
میدونی ارش خیلی خوبه ادم یکی رو داشته باشه که کنار اونهمه درد و رنج و عذاب بهت ارامش بده حالا با هر بیماری یا نقص عضوی میخواد باشه …چون یه زمانی خودم واقعا به همچین آدمی محتاج بودم و مطمئنم اگر همچین آدمی بود هیچیش برام مهم نبود نه بیماری نه نقص عضو و نه هیچ چیز دیگه
بنظر من اگر حال دل آدم خوب باشه همه چی خوبه چیزی که اینروزا کیمیاست!
امیدوارم حال دل جفتتون خوب باشه همیشه …
دیشب لایک کردم و امروز با خوندنش فقط یه گل دارم تقدیمت کنم ?

0 ❤️

654034
2017-09-24 08:12:49 +0330 +0330

هنوز نخوندم آرش جون ولی مطمئنم کارت حرف نداره لایک 22

0 ❤️

654049
2017-09-24 10:23:26 +0330 +0330
NA

به حرف دکترت گوش بده چندسال دیگه پشیمون میشی

0 ❤️

654078
2017-09-24 14:24:00 +0330 +0330

قدر همو بدونین همیشه باهم بمونین (inlove)
غیر از تیکه های اول بقیش عالی بود ?

0 ❤️

654079
2017-09-24 14:33:28 +0330 +0330
NA

کصافط :(
تقصیر تو بود :D
تا جق مرگ نشدم داستانمو بزار 😢

0 ❤️

654089
2017-09-24 16:58:47 +0330 +0330
NA

سلام
عااااالی بود
بالاخره بعد از مدتها یه دستنوشته عالی تو این سایت دیدیم
قلمت بسیار شیواست و آدم رو تو همون موقعیت قرار میده
سلامت و باشی و شاد و عاشق

هرگز نمیرد آنکس که دلس زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما

0 ❤️

654096
2017-09-24 17:28:27 +0330 +0330

کاش قبل اون من اونجا بودم و دستاتو میگرفتم تا یخ نزنن^^

حیف که دیر باهات آشنا شدم

0 ❤️

654101
2017-09-24 19:39:38 +0330 +0330

آرش عزیزم
دوست داشتنی‌ترین نویسنده
چقد خوشحالم که خوشحالی
چقد خوشحالم که آرومی
من خالصانه و قلبا آرزومندم که خنده ی روی لبانت همیشه پایدار باشه
ضمن اینکه باید بگم من روزی رو‌در هفته به روز بدون اینترنت و‌مجازی اختصاص میدم و چقدر وحشتناک بود تایمش با انتشار داستان زیبای تو یکی شد، بی صبرانه منتظر واژه به واژه آثارتم
قلب مهربونت پر از آرامش، دوست داشتنی

0 ❤️

654144
2017-09-24 20:59:49 +0330 +0330

آرش خوب بلدی قلبمو به بازی بگیریا
کمتر بوده پای داستانی احساس خرج کنم.
قلمت و خودت فوق العاده اید
خاطر خواهاتم که زیادن اجازه هست منم ابراز علاقه کنم ;)

1 ❤️

654162
2017-09-24 21:24:26 +0330 +0330

? ? ? ? ? ? ? ? ? ? ?
یک دنیا رز تقدیم خودت و عشقت.پایدار باشید :)

0 ❤️

654187
2017-09-24 22:25:45 +0330 +0330

Sooddaabbee
قربونت سودابه جان! مرسی از اینکه درک میکنی و ممنون بابت همدردیت! عزیزم تو زندگی همه مون از این دست اتفاقات زمین زننده زیاد افتاده مهم بعدشه که پاشیم! فدات بشم چشم. ?

آزادفر
قربونت عزیزم لطف داری ?

سگ-ولگرد
لطف داری عزیزم! برای تو هم پیدا میشه عزیز,مطمئنم فقط کافیه صبر داشته باشی!

سگ-ولگرد
عزیزمی مهدی جون! خیلی لطف داری…
آره یادمه سر کهریزک خیلی عصبی شدی…ببخشید بابتش!
فرشته ی خنگ (inlove) ایشالا بیشتر راجبش مینویسم…
بووسات نیومد? عب نداره من میبوسمت عوض :-*

0 ❤️

654191
2017-09-24 22:35:54 +0330 +0330

sami_sh
سامی عزیزم, نگو اینجوری…
من الان نگران دونفرم…یکی اون یکی تو …
چقدر بده دلنگرونی , فک کنم امیرت حال دل منو بهتر میفهمه تا خودت…

با عرض پوزش از تو ,از خودش,از بقیه…باید بگم بیخود میکنه اگه روزی بخواد بهم بگه گم.شو…
کی بهتر از من گیرش میاد?! انقدر نگرون,انقدر مصمم,انقدر دست شسته از دنیا…
سامی جانم رابطه ما تا الان بصورت سافت بوده ولی کاندومو همیشه تو جیبم خواهم داشت (inlove) ?

تازه اینا بهترین حالتاشه? خدایا خودت رحم کن!

1 ❤️

654193
2017-09-24 22:43:13 +0330 +0330

sepideh58
قربونت سپیده جان! حرف دل منو زدی…حرفی که یکسال بیشتره سعی دارم به دکترم بفهمونمش و متاسفانه کوتاه نمیاد…
حال دل که خوب باشه , مشکلاتت اگه به صلابت یه کوه و عظمتی یه دنیا هم باشه, دربرابرش سر خم میکنه و زانو میزنه!
متاسفانه یه تابوهایی تو کشور ما هست که هیچ زمان شکسته نمیشن!
فدات عزیزم لطف داری ? مرسی بابت همه چی …

JUSTIN99
قربونت عزیزم …لطف داری کامنتتو خوندم رفیق ?

1 ❤️

654198
2017-09-24 22:53:05 +0330 +0330

iraj.mirza
ایرج عزیزم ممنون بابت لطف سرشارت نازنین!
آره متاسفانه خیلی از ماها,از مردی فقط چیزی که وسط دوپامونه رو ارث بردیم نه هیچ چیز دیگه رو!
ممنونم عزیزم…آره خدارو شکر که بخیر گذشت…

راستش ایرج خان, آره شکایت کردن ولی من به عنوان کسی که جرم علیه ش صورت گرفته حاضر نشدم و پای هیچ برگه ای رو امضا نکردم!
راستش میترسیدم کوروش پیامای قبلی زمان رابطمونو نشون بده…خب من با پای خودم رفته بودم توی اون خونه, به زور که نبردنم! پای خودمم گیره, میترسم لو برم همجنسگرام…

ولی بازم دم تو گرم…فدای معرفتت…خیلی آقایی :-*

عارف.میران
امیدوارم پشیمون نشم.

0 ❤️

654200
2017-09-24 23:04:13 +0330 +0330

haleh59
فدای اشکااااات .گریه نکن نازنینم !
خوب و بد هرچی بوده گذشته!
خودم که باهاش کنار اومدم هرچند گاهی با یه اشاره دوباره همه چی شروع میشه ولی خیلی بهترم! بهتریم یعنی (inlove) …
ایران تا بوده همین بوده,تازه به قول تو بین همین دوجنس زن و مردش کلی تبعیض قائل میشه!
توی این کشور محکومیم به سوختن!

خیالت راحت هاله جان! من تازه با اون معنی و مفهوم عشق و زندگی کردن رو یاد گرفتم هیچوقت بخاطر اون ویروس ترکش نمیکنم! دلخوشیم اونه , نمیذارم از دستم بره!
راستش خودشم سرگذشت خیلی سختی داشته, هردو زمین خورده ایم…ولی با کمک هم فعلا بلند شدیم…تا ببینیم بعدش چی میشه!

مرسسسی از لطف سرشارت هاله ی عزیزم (inlove)
مرسی که انقدر خوووووب و نازنینی و ممنون برای این کامنت زیبا و دلگرم کننده, اشکمو درآورد (inlove)

1 ❤️

654203
2017-09-24 23:13:34 +0330 +0330

omiiiid.gay.love
فداات چشششم ?

shadow69
زیر این پست نخند شادوو…اینجا باید همدرد و غمگین باشی,خنده هاتو ببر زیر پست ادمین و شادوو :) ?
امشب امشب اگه خدا بخواد

nima jigar
فدای تو عزیزززم! مرسی از لطفت…
خوشحالم که خوشت اومده نازنین ?
شعرررت (inlove)

پسر.شجاع.
عهههه! چه حرفیه! دعا میکنم زودی عاشق شی و تو هم دستای اونو بگیری و دلگرم شی (inlove)

ghazaal.honest
مررررررسی غزال عزیزمممممم…
فدای تو که انقدر مهربونی ?
پس شانس من بوده که نبودی …یادم باشه اونروز داستان نذارم…
قربونت عزیزم,به همچنین…دعا میکنم به هرچی میخوای برسی (inlove)

maaraazzzi
مررررسی از تو عزیز دللل!
لطف داری!
بله بله اجازه مام دست شماست ? (inlove) بفرمایید بفرمایید.خخخ

bita.jo0oni
فدات بشم نازنین ? :-*

0 ❤️

654217
2017-09-25 01:13:46 +0330 +0330

ارشین جونم اشتباه جواب دادی!^-^

من ددلاورم خیر سرم!^-^

راستی ارش،منم میگم روانشناستو عوض کن،همونطور که خوندی،به درد من نخورد،با این که طرف واقعا خیلی کارش خوب بود…شب خوش عزیزجان…

1 ❤️

654246
2017-09-25 07:26:23 +0330 +0330

چقدر خوبه که میشه قبل از اینکه روی “بفرست” کلیک کنی،همه چی رو پاک کرد…دچار همون تضادی شدم که در داستانت دیده میشه…جدال عقل و احساس…
دلم میخاد کمی بخوابم.کی میدونه،شاید وقتی بیدار شدم همونجا باشم…سر همون دوراهی لعنتی… شاید اینبار بحرف دلم گوش بدم. شاید دیگه لازم نبود اسمش رو، روی پسر خواهرم بزارم…

0 ❤️

654247
2017-09-25 08:05:14 +0330 +0330

قشنگ بود آرش
لایک دوست خوبم

0 ❤️

654273
2017-09-25 14:13:20 +0330 +0330

داستان خوب و تلخي بود ، نميدونم در آينده چه اتفاقاتي در انتظارتون هست ، چون ب قول سامي اگه واقعا عاشقت باشه فكر نكنم باهات بمونه ، روزهاي روشني رو برات آرزومندم ، اميدوارم حال دلت هميشه خوب باشه

0 ❤️

654302
2017-09-25 19:33:37 +0330 +0330

یعنی منم خوشبختم…
هیچی و هیچکسم که نداشته باشم…تهش یکم عشق دارم برایِ نفس کشیدن…?

داستانت اشک و لبخندم شد…حرف نداشت…لایکِ ۳۹ تقدیمت روحِ زیبا?

0 ❤️

654316
2017-09-25 20:50:10 +0330 +0330

آرش جان یا آرمین جان (نمیدونم کدوم درسته اما دیدم بچه ها به هردونام دات میکنن)
این که اسمت پایین هر داستان باشه برای لایک زدن اون داستان کافیه و هربار بعد از لایک داستانتو میخوندم میفهمم اشتباه نکردم، مرسی که هیچوقت از قلمت نا امیدمون نمیکنی.
از گور برخاسته رو وقتی خوندم هنوز عضو اینجا نشده بودم سالها بود سر میزدممو بعضی داستانای خوبو میخوندم اما چند وقت پیش عضو شدم تا لااقل یه لایکم هرچقدر ناچیر انگیزه ای بشه برای قلمهای خوبی مثل تو که نویسندگی رو ادامه بدن
این داستان هم مثل قسمت قبلی پر از احساس و حس خوب عاشقی بود ، خالصانه برات آرامش و عشق میخوام، موفق باشی

0 ❤️

654476
2017-09-26 10:40:05 +0330 +0330

قلمت و حسي كه انتقال ميدي عاليه
موفق باشي

0 ❤️

654540
2017-09-26 19:43:45 +0330 +0330

Deadlover4
اوه آره ببخشید اشتباه کپی شد!
والا سعی کردم عوض کنم نشد…وابسته ش شدم هرچند گاهی خیلی عصبی م میکنه!

PayamSE
لعنت به هرچی دوراهیه…لعنت به جنگ بین منطق و احساس,که برنده اش همیشه احساسه ولی نتیجه اش …
سر چه دوراهی گیر کرده بودی پیام?

Takmard
فدات عزیزم لطف داری!

Yase3fid2
قربونت عزیز مهربون! خدا نکنه بره…عشقشو نمیخوام فقط بمونه کافیه!
مرسی عزیز دل , به همچنین تو …یه دنیا ارزوی رنگی رنگی دارم براات…

0 ❤️

654542
2017-09-26 19:57:52 +0330 +0330

Arash_salt
خوشبختی رو خودت بساز واسه خودت عزیزم!
از درونت شروع کن! چشماتو ببند و هرچی که آزارت میده رو رها کن تا گم شن برن! بذار فقط خودت بمونی و خودت…ببین چی میخوای? همونو دنبال کن…
خانواده عزیزن,ولی تا یه جایی پشتتن و کنارتن! سعی کن مطابق میل و خوش خوشان اونا عمل نکنی!

ماهایا9595
خیلی خیلی ممنونم از محبتت عزیزم!
لطف داری و خوشحالم از اینکه نوشته هام رو دوست داشتی و دنبال کردی!
فدای تو مهربون…منم بهترینها رو برات آرزو میکنم نازنین!

ariaman1372
فدااآاات عزیزم خیلی لطف داری!

0 ❤️

673780
2018-02-15 12:44:31 +0330 +0330

چقدر تو خوبی بیشتر بنویس :)

0 ❤️

689926
2018-05-26 15:27:10 +0430 +0430

بی نهایت زیبا

0 ❤️