تاوان

1403/03/02

صدای آهنگ رو تا ته زیاد کردم. نیم ساعته به پارتی رسیدیم، شایان بوقی زد که نگهبانای جلوی در
بعد گرفتن کارت دعوت درو باز کردن.
-اوه چه امنیتی!
-آره چند تا کله گنده تو مهمونی هستن و می خوان معامله کنن.
با چشمای گرد نگاهش کردم و گفتم:
-چی؟ معامله تو مهمونی؟ شایان جای خطرناکی نباشه؟
با خونسردی گفت:نه بابا، چهارتا دختر میخوان بفروشن دیگه چه خطری.
از ترس یه لحظه تو جام خشکم زد که شایان ماشین رو پارک کرد و برگشت طرفم، قیافه ی ترسیدم رو که دید زد زیر خنده
و گفت:
-دیوونه ی ترسو، شوخی کردم باهات.
آب دهنمو با صدا قورت دادم که دستش رو انداخت دور کمرم و گفت:
-شوخی کردم عزیزم.
اصلا شوخی قشنگی نبود.
خواستم از بغلش بیرون بیام که دستش رو گذاشت زیر چونم و صورتم رو بالا آورد و نزدیک تر شد، آنقدر نزدیک که لباش
رو گذاشت روی لبام و با حرارت بوسید. یکم لبام رو فاصله دادم و میک آرومی به لب پایینیش زدم که وحشی شد و با
حرارت بیشتری شروع به خوردن لبام کرد.
نفس کم آورده بودیم که از هم جدا شدیم، نفس عمیقی کشیدم که گفت:
-بقیه ش بمونه واسه شب و روی تخت و با جوجه سکسی و…
زدم به بازوی عضله ایش و گفتم:
-بچه پرو، شتر در خواب بیند پنبه دانه.
جوجه سکسی می بینه تو بیداریییی.
لبخند خاص خودش رو زد و با سر خوشی گفت:
آخر حرفشو با سرخوشی مثل مست ها کشید و از ماشین پیاده شد، خنده ی آرومی کردم و منم پیاده شدم. دستم رو دور
بازوی عضله ایش حلقه کردم و باهم به طرف خونه قدم برداشتیم، صدای آهنگ کر کنندش تا بیرونم می اومد.
نگهبانی در ورودی رو باز کرد که رفتیم داخل، خدمتکاری به طرفمون اومد که مانتو و شالم رو در آوردم و دستش دادم.
-اوه، زیادی تاریک نیست شایان؟
شایان با لبخند خاصش خم شد طرفم و گفت:
-چه بهتر، میتونم همینجا کارتو بسازم.
-بدجنس، گفته باشم من یه شب رویایی میخواما.
ای به چشم خانومی.
روی مبلی نشستم که شایان گفت:
-چی می خوری؟
اشاره ای به بار شلوغ گوشه سالن کرد که گفتم:
ویسکی
ابروهاشو با شیطنت بالا انداخت و گفت:
نوچ دهنت بو شیر میده بچه، می تونی از بین آب آلبالو و آب پرتقال یکیشو انتخاب کنی
چپ چپ نگاهش کردم که با خنده از جاش بلند شد و به طرف بار رفت. نگاهم به پیست رقص افتاد که جوونا با سرخوشی
می رقصیدن، وای قر تو کمرم نمی ذاشت آروم تو جام بشینم.
شایان دیر کرده بود و داشتم به طرف بار نگاه می کردم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم، برگشتم به عقب که
یه جفت چشم مشکی براق دیدم که از فاصله نسبتا دوری بهم زل زده بود. خیلی مغرور روی مبل سلطنتی قسمت بالای
سالن نشسته بود و سیگار می کشید، سنش خیلی زیاد نبود فوقش سه سال بزرگتر از شایان میزد که اونم کاملا معلوم
نبود مخصوصا تو این سایه روشن اینجا.
-به چی زل زدی عزیزم؟
با ترس برگشتم که شایان رو با دوتا لیوان تو دستش دیدم، نفسم رو به بیرون فوت کردم و گفتم:
-هیچی.
لیوان تو دستش رو گرفتم و گفتم:
-بیشعور شربت آلبالو آخه!
دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که لیوان رو تا ته سر کشیدم که تا معدم سوخت.
-وای سوختم، چقدر تلخ بود، وای شایان…
شایان با هل گفت:
-اشتباه برداشتی این یکی آلبالو بود چرا یه نفس خوردی اون همه رو.
اون یکی لیوان رو ازش گرفتم و سریع تا آخر سر کشیدم.
-آخیش، داشتم می سوختم.
شایان سرزنشگر نگام کرد و گفت:
-بی احتیاط، چیزیت نشه آوا.
سرخوش خندیدم و گفتم:
-نه.
شایانم خنده ی بلندی کرد و گفت:
-آره معلومه.
دستش رو گرفتم و کشیدم.
-شایان پاشو بریم برقصیم.
کشون کشون تا پیست رقص بردمش و شروع کردم به تکون دادن خودم، انگار شایان و بقیه دورم میچرخیدن.
چرخی
زدم که دست شایان از دورم باز شد و رفتم تو بغل یکی دیگه که عطر آشنایی داشت، سرم رو بالا بردم که نیما رو جلوم
دیدم. خنده ی بلندی کردم و گفتم:
-نیما جون.
مثل همیشه اخمی کرد و گفت:
-این چه لباسیه که پوشیدی؟ مگه نگفته بودم لباس باز نپوش؟
انگشتم رو بین گره های ابروش کشیدم و دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-نیماااا
انگشتش رو روی لبم کشید و گفت:
-جونم؟
خنده ی بلندی کردم و با سرخوشی گفتم:
دیدی گفتی! بهم گفتی جونم.
روی پنجه ی پام بلند شدم و لبم رو روی لبش گذاشتم و عمیق بوسیدم، انقدر بوسیدمش که نفس کم آوردم. آروم تو بغلش
میرقصیدم که یهو یاد شایان افتادم، وای خدای من ندیده باشتم؟
می خواستم ازش جدا بشم ولی گرمای آغوشش نمی ذاشت، داشتم می چرخیدم که نفهمیدم چی شد و دستم کشیده شد و
افتادم تو بغل یکی.
-اعه شایانی.
کجا رفتی وروجک مست؟
قهقه ای زدم که شایان دستم رو کشید و به طرف طبقه ی بالا برد، سکسه ای کردم که خندم گرفت. دو تا پله بالا رفتم که سرم گیج رفت و یه پله پایین اومدم که قهقه و سکسه م باهم بالا گرفت.
شایان دستش رو انداخت زیر پام و خیلی راحت بلندم کرد، دستمو رو دور گردنش حلقه کردم و نفسای داغم رو توی
گردنش خالی کردم.
انگشتم رو روی گردنش کشیدم که سرش رو کج کرد و خندید. با پاش در اتاقی رو باز کرد و رفت تو و گذاشتم روی تخت نرم و بزرگی.
خواست بلند بشه که دستم رو دور گردنش حلقه کردم و کشیدم طرف خودم و لباش رو شکار کردم.
بدجوری گرمم شده بود و یه حس قویی داشتم، تمام حس های زنانه م بیدار شده بود و شهوت رو فریاد می زد. دستای
بزرگ شایان روی سینه های گردم نشست و فشاری بهش داد.
-آخ…
-جووون خانمی، دوست داری؟
نفسم رو فوت کردم و گفتم:
-آره
لباش لاله ی گوشم رو مکید که صدای آه و نالم بلند شد، صدای در اومد ولی انگار شایان نشنید که بی توجه بهش لاله ی
گوشم رو ول کرد و گردنم رو لیس زد که زیرش لرزیدم.
دستی روی سینم نشست که با تعجب چشمام رو باز کردم
-اعه شایان چرا دوتا شدی؟
قهقه ی بلندی زدم که اون یکی گفت:
-جوجه سکسی من نریمانم.
با خنده دستم رو دور گردنش حلقه کردم و گفتم:
-چی نیما؟ نیما که پایینه.
شایان لباسم رو پاره کرد و گفت:
نیما رو هم میخوای عزیزم؟ دوست داری باهم جرت بدیم؟
با دستام هلش دادم رو تخت و روش دراز کشیدم و گفتم:
-اوم جرم بدین…
نمیدونم چند تا دست روی برجستگی های بدنم بود، نمیدونم توهم بود یا نه
ولی کیر نیما تو دهنم بود و شایان انگار دوتا بود، یکیش کصم رو می خورد و اون یکی سینه هام و من ناله هام اتاق
رو پر کرده بود. حتی اون مرد مرموزم بود، همونی که بی تفاوت تو تاریکی نشسته بود و حالا نگران تو بغلم بود و هی
هشدار می داد مواظب باشید اون یه بچه اس.
داشتم قهقه می زدم که یه دفعه دردی تو پایین تنم پیچید و چیزی تو کصم فرو رفت، جیغی زدم و ملافه رو چنگ زدم.
لبای شایان روی لبام نشست و محکم مکید، انقدر با لبا و سینه هام بازی کردن که درد پایین تنمو یادم رفت و منم شروع
کردم به بوسیدنشون.
کم کم لذت بود که به تنم تزریق می شد، انقدر تو خوشی غرق بودم که هی فریاد می زدم تندتر…تلمبه ها سرعت گرفتن و
کلفت تر شدن، انقدر بیرون رفت و اومد که لرزیدم و تمام جونم از بدنم بیرون رفت ولی انگار کار اونا تموم نشده بود که
یکی دیگشون شروع کرد و باز وسط پام نبض زد و کصم پر و خالی شد…


سرم داشت از درد میترکید ولی دلم نمی خواست چشمام رو باز کنم،
می خواستم بازم بخوابم ولی تمام تنم کوفته بود و انگار تو یه جای سفت
و گرم گیر کرده بودم. با بدبختی لای چشمم رو باز کردم که صورت نیما رو کنارم دیدم، دست و پاهاش رو دورم پیچیده بود
و محکم بغلم گرفته
بود. لبخندی داشت رو لبم می نشست که دیدم هر جفتمون لختیم، اصلا مگه من دیشب با شایان نیومده بودم مهمونی پس
تو بغل نیما چیکار می
کردم؟
تکون محکمی به خودم دادم که نیما چشماش رو باز کرد، دست و پاش رو اونور انداختم و روی تخت نشستم که چشمام
گرد شد من لخت وسط چهار تا مرد لخت خوابیده بودم!
یعنی…یعنی اونا خواب نبود؟ اون صحنه ها… دستم رو روی سرم گذاشتم… انگار دنیا داشت دور سرم می چرخید…
همشون بیدار شده بودن و نگران بهم زل زده بودن…موهام رو محکم کشیدم و شروع کردم به قهقهه زدن.

نوشته: سدنا


👍 11
👎 1
23501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

984767
2024-05-23 00:12:27 +0330 +0330

کسشر

0 ❤️

984796
2024-05-23 02:23:10 +0330 +0330

این چ ربطی ب قبلی داشت!!!

0 ❤️

984912
2024-05-24 02:16:33 +0330 +0330

ادمین اشتباه کرده این و اون چه ربطی داشت

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها