تقاطع (1)

1394/04/10

-الو خانم سرلک ، لطفاً سه تا فنجون قهوه بیارید اتاق من !
و نگاهش را با لبخندی از سر شوق به چشمان فتانه دوخت. دخترک سعی کرد با متانت از نگاهی که حس کار و همکاری توش نبود ، فرار کنه ، برای همین با انگشت اشاره به لبه میز دست کشید و نگاهش رو به پایین انداخت ، برق لوستر بالای سرش روی ناخن بلندش که با رنگ مشکی ، کاملا تیره و براق بود،افتاد.

  • حاج آقا جان نثار ، چهار سال پیش که اینجا اومدم ، اوضاع مالیتون خیلی مساعد نبود ، چیکار کردین که یکهو همه چیز تغییر کرد.
    حاج آقا جان نثار که حاضر نبود چشم از چشمهای اون دختر زیبا رو برداره و نگاهش از خط سینه هایی با سایز محبوبش تا چشمهای مردابی اش حرکت رفت و برگشت داشت با لهجه اصفهانیش، جواب داد.
    -بردیای عزیز ، هر کاری قلق خاص خودش رو داره ، هر وقت شوما به من یاد دادی ، چیطور تو استخدام کارمند جذاب موفق باشم ، منم بهتون میگم ، راز موفقیتم چی چی بوده س.
    بردیا لبخند غرور آمیزی زد و گفت :
  • ولی من رازم رو همین الان بهت میگم .
    در همین حین خانم سرلک درب اتاق رو زد و بعد از کسب اجازه ، با سینی قهوه وارد شد ، در همون ابتدای کار چشمش روی دختر خوش هیکل و خوش تیپی که توی اتاق نشسته بود و پای راستش رو به طرز اغوا کننده ای روی پای چپش انداخته بود و طرح تتوی یک درخت آسیای شرقی به شکل مینیاتور که از کنار انگشت کوچیک پاش شروع میشد روی ساق ظریف پاش به اتمام میرسید و از زیر صندل طرح رومی پاشنه بلندش مشخص بود خیره موند ، مانتوی رنگ تیره فتانه ، باعث میشد موهای عسلی اش که از زیر روسری کمی بیرون بود بیشتر به چشم بیاد ، فتانه با نگاه سبز مردابیش به چشمهای غمگین دخترک چشم دوخت و سعی کرد با لبخند قشنگش که ابزار ارتباطی قدرتمندش بود ، حس خوبی رو ایجاد کنه ، سرلک ، با دیدن لبخند فتانه ، پشت چشمی نازک کرد و سینی قهوه رو بهش تعارف کرد. بردیا ادامه داد:
    -راستش من از همکارای خانم به عنوان نیرو استفاده میکنم و نه ابزار کار ، سعی میکنم باهاشون صادق باشم و البته تو فرم پرسشنامه شغلی به بهونه تهیه لباس فرم ، اندازه های اندامشون رو ثبت نمی کنم.
    و با نگاهش بطوریکه فقط حاج آقا جان نثار متوجه بشه به خانم سرلک که الحق بدنش مثل مانکن بود اشاره کرد.
    حاج آقا جان نثار خنده بلندی کرد و گفت:
  • بردیا جان حیف، اینجا خانمای محترم حضور دارن ، اما من باید روشم رو عملی نشونت بدم ، با توضیح دادنم ، چیزی متوجه نمیشی ، اما چندبار که با من کار کنی ، همه چیز دستگیرت میشه ، بریم سر اصل موضوع ، قهوه اتون سرد نشه ، خوب حالا کجای تهران میخواین استخر بزنین؟
  • راستش قرار نیست ، فقط یه استخر باشه ، نظرمون روی یه رستوران بزرگ با فضای باز و امکاناتی مثل استخر هستش ، یه زمین مناسب برای اینکار نزدیک خیابان یاسمی گرفتیم و مجوز رستوران و تالارش رو اوکی کردیم ، نزدیک خیابون ونکه ، فقط منتظر تأیید و مجوز ساخت استخریم ، چون قراره مدیر قسمت استخر ، فتانه خانم ، یه جورایی تو مایه مجتمع پذیراییه با یه استخر، آخه فتانه خانم مربی شناست و مدرک بین المللی داره.
    حاج آقا جان نثار به فتانه نگاه حریصانه ای انداخت و گفت :
    -اوه بله بله حدس میزدم ، این اندام نمی تونه مال یه ورزشکار نباشه ،و دستی به شکم تپلش زد و گفت ماهم قهرمان بریون خوری هستیم ؛ مشکلی نیست ، پرونده کار رو بسپارین به خانم سرلک ، فقط خانم فتانه چندباری باید اینجا بیان و برن.
  • مشکلی نیست ، احتمالا ، وکیلم رو برای کارهای اداری میفرستم و نیاز به حضور ایشون نیست.
    حاج آقا حاج آقا جان نثار ، اخماش رو تو هم کرد و با دستی که تسبیح ارغوانیش داشت توش چرخ میخورد به بردیا اشاره کرد که بهش نزدیک بشه.
    بردیا به سمت پنجره رفت و حاج آقا جان نثار ، دستش رو روی شونه بردیا گذاشت و تو گوشش آهسته چیزی گفت.
  • نه حاج اقا این چه حرفیه ، چشم ، دیگه هماهنگ میشیم با هم ، ایشالا تا ماه دیگه مجوز اوکی میشه دیگه.
    -ایشالا ، دیگه بستگی به یه سری مسائل داره که خودت بهتر میدونی.
    فتانه از این مکالمه چندش آور ، حالش بد شده بود ، لب به قهوه نزده بود و فقط دلش میخواست از اینجا زودتر بیرون بره ، چشمان آبی حاج آقا جان نثار که مثل دو تا دونه عدس تو صورت سرخ و سفیدش تپونده شده بود و ریش حنا زده ای که حاضر نبود قبول کنه که سنی ازش گذشته و فتانه مثل دخترش میمونه ، مثه یه کابوس دنبال چشمهای سبز مردابی فتانه بود و فتانه از این چشمها و نگاه فراری بود.
    بردیا با دست روی شونه فتانه زدو اشاره کرد که باید دفتر حاجی رو ترک کنند ، و با استقبال فوری فتانه مواجه شد.
    توی دهنه خروجی درب اصلی ساختمون فتانه بالاخره سکوتش رو شکوند و در حالیکه باد شال خاکستری رنگش رو بهم میزد رو به بردیا گفت :
  • من عمرم دیگه پام رو بذارم اینجا .
    -چرا چی شده دوباره؟ بابا اون از این چرت و پرتها زیاد میگه ، به پروژه مون فکر کن و آینده خوبش.
  • ببین بردیا ، منکه مشکل مالی ندارم ، به اصرار تو و پدرم دارم برای پیگیری کارهات میام وگرنه همون کلاسهای خصوصی شنا برای من کافیه ، ضمن اینکه اینقدر هم دوندگی و مسئولیت نداره ، تازه با آدمای آشغالی مثل اون هم نمیخواد دربیفتم ، من دارم میرم سمت مهد باران ، منتظرمه، مربیش گفته باهام کار داره.
  • ببین فتانه ، میدونی که بزودی من ، خانواده همسر سابقت رو راضی میکنم تا برای ازدواج مجددت رضایت بدن و بتونیم با هم باران رو بزرگ کنیم ، من نمیخوام ببینم بعد از فوت اون خدا بیامرز ، تو هنوز تنها میمونی و مطمئن باش اون خدابیامرز هم راضی نیست ، پس برای بلند پروازیهای من تو باید همراه من باشی ، من پسر عموت هستم و از اول هم دوستت داشتم ، پس کمکم کن، به این رفتارهای حاجی هم اهمیت نده ، منکه نمیذارم ، به همسرم آینده ام چپ نگاه کنه.
    فتانه ، بردیا رو میشناخت و میدونست که اهل زندگی و ازدواج نبوده و نیست و تنها عشق زندگیش جمع کردن پول هستش ولی کارهاش رو با زیرکی و سیاست انجام میده و الان هم فقط بخاطر بدست آوردن ثروت پدری و ارث بجا مونده از همسر سابق فتانه است که با طرح کردن پروژه ساخت رستوران تالار و اضافه کردن استخر در نزدیکیه خیابون ونک ، خودش رو به پدرش نزدیک کرده تا فتانه رو بهمراه ثروتش بدست بیاره.
    بردیا ، که تو کار ساخت و ساز برج بود ، با زرنگی خاصی تونسته بود ، سرمایه پدر فتانه رو هم تو این کار دخیل کنه و تو یک سال گذشته با سود خوبی که بهش داده بود ، عموش رو مرید خودش کرده بود و حالا بعد از اینکه بازار ساختمون سازی کمی کساد شده بود ، به فکر استفاده بیشتر از پس انداز عمو و ارث میلیاردی شوهر سابق فتانه افتاده بود.
    فتانه چهار سال پیش ، شوهرش رو توی یک سانحه هوایی از دست داده بود و با دخترش باران ، با اونکه شخصا آپارتمان شیک و مستقلی داشت ، با اصرار و تهدید پدر ، کنار پدر و مادرش زندگی می کرد .
    شوهر سابق فتانه که یه تاجر بنام بود و تحصیلات پایینی داشت ، با هوش و ذکاوت خودش تونسته بود ثروت زیادی رو تو چند سال گذشته با واردات تجهیزات سنگین و نوسانات ارز جمع کنه ، اما این هوش ذکاوت در رابطه با احساسات فتانه در حد مغز جلبک دریایی بود ، حاصل ازدواج شش ساله اونها فقط باران بود که به اجبار و به پیشنهاد بزرگترهای سنتی فامیل و اصرار مادر فتانه و برای بهبود روابط زناشویی و مشغول بودن فکر فتانه بهشون از طرف خدا هدیه شده بود ، البته شوهر فتانه تمام داراییش رو برای اینکه ثابت بکنه که فتانه رو دوست داره وصیت کرده بود بعد از مرگش به صورت تمام و کمال به فتانه انتقال داده بشه و این موضوع رو شب تولد دو سالگی باران جلوی همه اعلام کرده بود.
    فتانه پس از فوت شوهرش که البته احساس خاصی هم بهش نداشت ، با هیچ مردی رابطه ای ایجاد نکرده بود و هیچوقت سعی نکرده بود ، عشقی رو تو زندگیش بخاطر دخترش وارد کنه ، ولی تو رویاهاش همیشه به یه آغوش گرم و عطر تلخ و طعم گس نوازش یه مرد که میتونست نیاز درونی اون رو بفهمه فکر کرده بود.
    به اصرار یکی از دوستان صمیمی و محجبه اش ، عضو سایت شهوانی شده بود اما، بیشتر یه خواننده بود و فعالیت خاصی تو اون سایت نداشت و با تاثیر از یکی از تاپیکهای سایت ، روی پاش طرح یه درخت آسیای شرقی رو تتو زده بود که کلی تو خونه دعوا سرش راه افتاده بود ، اما با حمایت بردیا ، ماجرا ختم بخیر شده بود.
    بیشتر سعی میکرد ، با داستانهای اونجا و یا تاپیکهای مختلفی که عکسهای احساسی و روابط معتدلی رو نمایش میذاشتن رویا پردازی کنه و گهگداری خودش رو جای یکی از شخصیتهای داستان های محبوبش میگذاشت و با عشق بازی اونها خودش رو خالی میکرد ، هرچند ، این چیزها روح عاشق فتانه رو هیچوقت آروم نمی کرد ، اما تنها دلخوشی و سرگرمیش در کنار شنا ،مطالعه و عشق و وابستگی شدیدش به باران تو زندگی همین شده بود.
    فکر ازدواج با عشق گم شده ، براش یه رویای دست نایافتنی بود که هیچوقت با حضور بردیا تداعی نمیشد ، حتی اگه بردیا میتونست سد محکم خانواده همسر سابقش رو که کاملا سنتی و متعصب بودند بشکنه ، چون میدونست ، این تلاش برای بدست آوردن قلب و تن فتانه نیست و فقط بخاطر ثروت اندوزی بیشتر هستش.
    فتانه ماشینش رو جلوی مهد پارک کرد و با لبخند وارد شد ، بچه ها هم این مادر زیبا و دوست داشتی رو دوست داشتند و با ورودش به اتاق بازی بچه ها به یکباره صدای جیغ و دست و فریاد آخ جون خاله فتانه اومده بلند شد.
    خاله شیوا که سعی میکرد ، ذوق زدگی بچه ها رو کنترل کنه ، بسته های رنگی پاستیلها رو از دست فتانه گرفت و باز کرد و بین بچه ها تقسیم کرد.
    باران یه گوشه ایستاده بود و به مادرش زل زده بود ، فتانه آروم کنار باران نشست و گفت :
  • عزیزم چی شده؟ خاله شیوا نزدیکشون شد و گفت
  • باران ، بخاطر روز پدر ناراحته و میگه چرا باباش از پیش خدا برای روز پدر نمیاد خونه؟
    اشک تو چشمای فتانه حلقه زده بود ، نمی دونست چه جوابی میتونه به دخترش بده. همیشه بهش قول داده بود یه روز پدرش از پیش خدا برمیگرده پیش اونها اما هیچ وقت زمانی رو براش تعیین نکرده بود ، حالا مونده بود چطور جواب این سوال رو باید بده.
    باران رو بغل کرد و گفت
    -پدرت میاد ، اما وقتی تو خوابی ، اگه امشب زود بخوابی ، اون وقت بابا ، از فرشته ها اجازه میگیره و میاد تا تو رو ببوسه. باران که امیدوار شده بود ، لبخندی زد و گفت
    -اونوقت اجازه میدی دفتر نقاشیم رو بالای سرم بذارم تا وقتی اومد بهش نشون بدم که با آبرنگ چه شکلی نقاشی میکنم و چندتا ستاره از خاله شیوا گرفتم.
    فتانه بوسه دیگه ای به گونه لطیف دخترش زد و گفت:
  • باشه حتما .
    سپس با خاله شیوا چند کلمه در خصوص گوشه گیری باران و رفتارهای گاه پرخاش گونه اش صحبت کرد و قول داد فکری برای دخترش بکنه.
    حاج اقا جان نثار تلفن رو برداشت و داخلی خانم سرلک رو گرفت.
  • سلامن علیکم دخترم ، خسته نباشی ، بی زحمت بگو خانم رویا عطریان با اون پرونده ویژه بیاد تو که خیلی فوری لازم دارمش ، بی زحمت طبق معمول اگه کسی زنگ زد ، بگو حاجی داره دعای توسل میخونه و تا یه ساعت دیگه نمیتونه حرف بزنه ، ایشالا بعد از اتصال در خدمته و چندتا قهقهه گوش خراش زد ، بعد به دخترک گفت ، راستی جعبه دستمال روی میز پذیرایی هم تموم شده بیا عوضشون کن و ضمنا چای نبات و حلوای بعد از اتصال هم فراموش نشه ، کمی با ماکروفر فقط گرمش کن ، نه جوریکه دست و دهنم بسوزدا!
    خانم سرلک با لحنی دلخور، گفت :
    حاجی امروز نوبته منه که به پرونده ویژه برسما ، البته الان نمیشه دارم نامه حاج اقا عمادی رو تایپ میکنم چون داره میره دیوان عدالت اداری ، اما بعدش میام.
    نه دخترم ، همون عطریان بیاد ، شما به کار حاج اقا عمادی برس و گوشی رو گذاشت.
    نگاهش به تابلوی یا ثارا… افتاد و عکس بسیجی های زمان جنگ که پرچمی رو توی تصویر به دوش داشتند و از تپه ای بالا میرفتند.
    سری تکون داد و زیر لب گفت
  • ما هم بریم عملیات و دکمه یقه پیرهنش رو که گلو و گردن کلفتش رو خفت کرده بود باز کردو و دستش به سمت دکمه های بعدی رفت، چند لحظه بعد ، وقتی خانم سرلک از گذاشتن جعبه های دستمال و پر کردن ظرف میوه فارغ شده بود و داشت از اتاق خارج میشد ، دخترک کوتاه قامتی که مثل عروسک بود با بینی عمل شده و پوست برنزه وارد اتاق حاجی شد و روسریش رو با ورودش از سرش برداشت و در اتاق رو قفل کرد، و گفت
    -جانی جون ، شانس اوردی که هفته پیش برای بار دوم پریود شدم و عده صیغه قبلی تموم شد .
    بعد با عشوه گفت :
  • ااااه جانی جون ، تیر تو اون چشمای عدسیت بخوره ، اینجوری نیگام نکن ، انگار میخوای درسته بخوریم .
    حاجی یه نگاه به دخترک لاغر اندام که سایز سینه هاش به زور عمل زیبایی به هفتاد و پنج میرسید کردو گفت:
  • بیا باربی من ، نمیدونی چه فرشته آسمونی الان تو این اتاق بود ، اصلا من چرا تا تو کارمندام ، یه همچین هیکلی رو استخدام نکرده بودم ، هرچی گیر ما میاد جوجه ماشینی و عملیه.
    رویا ، دلخور گفت:
  • اره وصفش تو سالن و اتاقها پیچیده بود ، حالا خیلی ناراحتی جانی جون ، برم یه وقت دیگه بیام ؟
  • نه باباجان من کجا بری ، بیا بشین صیغه رو بخونیم ، فعلا نقد رو باید چسبید.
    چند ثانیه بعد از اینکه رویا روی مبل بدون سوتین و شورت نشست و صیغه رو خوند و کلمه قبلت از دهن پیرمرد جاری شد ، حاجی مثل حسرت زده ها ، به جون سینه های رویا افتاد و با دستای کپل و چاقش بدن لاغر دختر رو دستمالی میکرد ، رویا سرش رو به مبل تکیه داده بود و بدون هیچ احساسی ،تنش رو به دست ها و لبهای حاج اقا جان نثار سپرده بود و چشمهاش زل زده بود به تابلوی بزرگ بسیجیهای پرچم بدست.
    خانم سرلک صدای دعای توسل رو روی بلندگوهای سالن پخش کرد و بعد از طریق اسپیکر مخصوص اتاق حاجی ، یه آهنگ لایت ملایم برای تازه عروس و داماد گذاشت.
    چند دقیقه ای از شروع عملیات حاجی گذشته بود که موبایل حاجی زنگ خورد و شماره منزلش روی صفحه نمایش گوشی دیده شد.
    حاجی کیرش رو از دهن رویا بیرون کشید و خودش رو به نزدیک موبایل رسوند ، سعی کرد در دورترین فاصله از رویا و اسپیکر قرار بگیره و تقریبا پشت پرده اتاق رفت ، با صدایی که از هیجان لیسیده شدن تو صداش مشهود بود ، جواب داد:
    بله حج خانم ، چیطو شده؟ صد دفعه نگفتمتون من تو جلسه ام ، آ اینقده به من زنگ نزنین ، این پسره لندهور مرتضی که صبح تا شب تو خونه طاقباز خوابیده س و آ شبا، معلوم نیس کوجا ول میگردد و چه غلطی میکنه که شوما برا خرید سیب زمینی و پیازم به من زنگ میزنین؟ آ این دختره منیره هم که هرروز کلاس و دانشگاس ، ده ساله داره خیر سرش یه لیسانس الهیات برا ما میگیره.
    چند لحظه بعد محکم زد تو سر خودش و بریده بریده پرسید:
    چی ؟ منیره ؟ کوجا ؟ لخت؟ با پسر حج مصطفی؟ تو ماشین پسره ! کی پیداشون کرده؟ پلیس، تو اتوبان باقری؟ ماشین از روی تقاطع غیر همسطح پرت شده؟ الان جفتشون سردخونه هستن!!
    و همونطور لخت روی زانوهاش نشست.
    رویا که دید اوضاع اصلا مساعد نیست ، لباسهاش رو تنش کرد و بی سر و صدا از اتاق خارج شد و به سرلک خبرداد.

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 1
👎 0
14857 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

465186
2015-07-01 12:19:18 +0430 +0430

بازم مثله همیشه
عالی بود

ممنووون give_rose

2 ❤️

465188
2015-07-02 21:19:16 +0430 +0430
NA

عالي بود اساطير جان ، با فتانه خيلي راحت ميشه همذات پنداري كرد …

0 ❤️

465189
2015-07-03 09:42:55 +0430 +0430
NA

سعی کن داستاناتو کوتاه تر در قسمتهای بیشتری بنویسی
و دیر ب دیرم داستاناتو شرو کن ک جذابیت بیشتری داشته باشه good

1 ❤️

465190
2015-07-03 11:56:57 +0430 +0430

بابا تو دیگه کی هستی؟
اینارو چاپ کن، میلیاردر میشی، اینو به عنوان یه دانشجوی دکتری بازاریابی گفتم. مطمئن باش جواب میده.

1 ❤️

465192
2015-07-03 18:36:27 +0430 +0430

بازم آفرین اساطیر عزیز,قلمت قدرتمنده و خواننده رو با خودش میکشه,سومین داستانی بود که ازت خوندم و هر سه بسیار خوب بودن…خسته نباشی و…مرسی
“چه خوب میشد بالا بغل تیتر داستان,اسم نویسنده نوشته میشد تا بتونیم سریع بفهمیم کی,چی نوشته,نه اینکه انتهای داستان اسم نویسنده نوشته باشه”

1 ❤️

465193
2015-07-04 12:49:13 +0430 +0430
NA

مرسى اساطير خوبه كه تو و ايول هستيد تو اين سايت.

1 ❤️

465194
2015-07-19 00:12:57 +0430 +0430
NA

قلمتان جاودان و نوشته های پراحساستان، ماندگار اساطیرعزیز…

1 ❤️