داستان مربوط به رابطه زن و مردی جوان است که بعد از چند سال زندگی مشترک ، وارد بحرانی از شک و تردید میشوند و آدمها و اتفاقات اطراف به این موضوع دامن میزنند ، غزل و رضا در دوزخی از حرف و اتهام و شک غوطه ور میشوند … و اکنون ادامه ماجرا
اپیزود دوم
برزخ
درب آهنی خانه پدری ، که زیر آفتاب مرداد داغ شده بود ناله ای کرد و غزل اون رو آهسته به جلو هل داد .
غزل به آرامی وارد حیاط شد ، آقای رئوف که بعد از زدن دکمه درب بازکن به سمت پنجره آمده بود ، به قدمهای آهسته دخترش چشم دوخته بود که طول حیاط رو به سمت درب سالن طی میکرد.
پیرمرد که بازنشسته آموزش و پرورش بود و بعد از سی و پنج سال بلعیدن گچ تخته سیاه و چای دم نشده و بی رنگ مدرسه ها ، حالا با سرطان حنجره ای که داشت و سرفه های تلخی که میکرد ، فقط دلش رو به جلسه های حافظ خوانی و شاهنامه و عطار و مولانا خوش کرده بود.
تنهایی پیرمرد رو دانشجوهای ادبیات پر میکردند و شب شعرهایی که با حضور دانشجوها و اساتید شبها تو خونه خودش برگزار میکرد.
درب سالن باز شد و غزلِ زندگی پیرمرد روبروش ایستاد ، با عینک دودی به چشم و لبی که خونمرده و ورم کرده بود.
-چی شده غزلم؟
…
رضا وارد شرکت شد و بدون اینکه سلام کنه رفت تو اتاقش و درب رو محکم بهم کوبید ، منشی رضا کلام تو دهنش یخ زد و فرصت نکرد حتی سلام کنه، بلافاصله تلفن داخلی دخترک زنگ خورد و از اون ور خط صدای فریاد رضا بود که گفت ، به خانم رییسی و شوهرش بگو بیان دفتر من.
منشی بلافاصله دستور رو اجرا کرد ، اما تا قبل از اینکه اون دو نفر وارد بشن ، وکیل رضا رسید، در زد و با دیدن اشکهای دخترک منشی متوجه مقدار عصبانیت رضا شد ، آقای ضیایی آروم وارد شد ، رضا پشتش به در بود و نگاهش به برج میلاد بود ، تو ذهنش یاد کنسرت محمد علیزاده و سکس بعدش با غزل افتاده بود ، اون شب ساعت یازده ، تو حین برگشت از کنسرت ، تو یه گوشه خلوت و تاریک ماشین رو پارک کرده بود و در حین لب گرفتن دستش رو به لبه ساپورت غزل رسونده بود و بعد از کمی مالش ، صندلی خوابیده شده ماشین و بالا و پایین رفتنهای غزل همراه با آه های کشیده رضا و نفسها و ناله های کوتاه غزل و چند دقیقه بعد پرواز در هوای ارضا شدن در اون بهشت داغ و بی حال شدن غزل توی بغلش.
صدای محمد علیزاده توگوشش پیچید:
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی ، دلخوشم نکن ، دلخوشم نکن
منتظر نباش، اگرچه غرقه دل تو عشقو گریه هاش
نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارته ،
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم ، عزیز من
فکرشم نکن
رضا چشمهاش رو بست ، اون عاشق غزل بود ، اتفاقها داشت نابودش میکرد ، اما یاد خنده های دیشب غزل کنار فربد افتاد و دوباره اخمهاش بهم گره خورد و حالش دگرگون شد.
با صدای خانم شهناز رییسی ، رضا به سمت در برگشت .
این خانم از قدیمی ترین همکارهای رضا بود که مسئول نمونه برداری ، تست و دریافت تأییدیه های کیفی محصولات وارداتی رضا بود.
چندوقتی بود که شوهر این خانم هم که بازنشسته گمرک بود ، به جمع اونها اضافه شده بود و مسئولیت ترخیص محموله ها رو به عهده گرفته بود.
این دو نفر بهمراه ساناز که مشاور و رابط رضا با تجار ترکیه بود ؛تیم اصلی کارهای رضا رو تشکیل میدادند و نبض شرکت یه جورایی تو دستشون بود.
مدتی قبل رضا ایمیلی از شرکت داخلی رقیب گرفته بود که پیشنهاد داده بود دو شرکت ادغام بشن و رضا سهامش رو به مبلغی که اونها تعیین کرده بودند ، بده و از شرکت خارج بشه ، و در آخر تهدید کرده بودن اگه این اتفاق تا دو ماه دیگه نیفته ، کل واردات رضا و تأییدیه کیفیت محصولاتش با مشکل مواجه میشه ، امروز دقیقا دو ماه تموم میشد و صبح از وزارت بهداشت و گمرک رضا دو تا تماس به فاصله ده دقیقه داشت که اعلام کرده بودند ، روند کاری رضا با مشکل مواجه شده.
رضا نگاهی به زن و شوهر کرد و باز با صدای بلند منشی رو صدا کرد ، منشی هول شد و خودش رو با عجله داخل اتاق انداخت .
رضا با نگاهی تحقیر آمیز به خانم رییسی و شوهرش ، به منشی گفت فوری نامه اخراج این دو بزرگوار رو آماده کن ، علتش رو هم بنویس سستی در امور محوله ، بعد با گردنی کج به ضیایی نگاه کرد و گفت ، میشه تو نامه اخراجشون ذکر کنم ، خیانت در امانت .
وکیل رضا نگاهی به دو نفر کرد و گفت ، نه نیازی نیست ، اون موضوع رو از طریق مراجع قضایی پیگیری میکنیم.
رضا دوباره به منشی نگاه کرد و گفت ، به امورمالی بگو تسویه هردو باید همین امروز و نقداً انجام بشه ، نمیخوام دیگه حضور نحسشون یه لحظه هم اینجا باشه.
و بعد کتش رو برداشت و رو به وکیلش گفت این موضوع رو تا تهش برو، هرچی هم هزینه کردی مشکلی نداره ، فقط میخوام به این گاوها بفهمونی من مثل اونا نیستم.
ضمنا چند وقتی ممکنه نباشم ، حواست به اینجا باشه ، تلفنی یه کارایی باید انجام بدی که خیلی مهمه ، حالا هم پاشو برو ، برای اینجا نشستن باهات قرارداد نبستم.
منشی با ترس و لرز ، به رضا گفت :
…
تلفن فربد زنگ خورد.
-بله؟ ، آه خانم رییسی ، اخراج شدید یا هنوز نه؟! هههه فکرش رو میکردم ، به جهنم ، با پولی که گیرتون اومده میتونید تا آخر عمر حال کنید . چی ؟ دادگاه ؟ به چه جرمی ؟ خیانت در امانت!! نه بابا هیچگوهی نمیتونه بخوره، نه نگران نباشید ، حل میشه ، فقط چند وقتی آفتابی نشید تا من بهتون خبر بدم.
و تلفن رو قطع کرد.
لبخندی زد با دست به فرمون ماشین شاسی بلندش ضربه آرومی زد و گفت ، رضاجون نوش ، صبر کن تا زنت رو جلوم در حال ساک زدن ببینی ، نگاهش رو به سمت دیگه خیابون برگردوند و دید یه دختر با مانتوی سفید و شال قرمز کنار خیابون ایستاده ، لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد و کنار دختر نگه داشت
نوشته: اساطیر
احسان هات با لبخندی حاکی از رضایت فرمود:
افرین به این توصیفات. افرین به این فضاسازی. افرین به این نوع استفاده از عنصر مکان. شخصیت پردازی هم بسیار خوب. ادامه بده دوست من
بدون در نظر گرفتن کوچکترین نکات منفی این بار هم داستانی بود غیر قابل پیش بینی و واقعیات جامعه رو به خوبی نشان داد.
امیدوارم در اپیزود بعد عاشقانه و منطقی تموم بشه و پاکی غزل و وفاداری رضا متقابلا ثابت بشه
خیلی خوب بود.
من که خیلی حال کردم خوب می دونی داستانو باید کجا کات کنی .
دستت واقعا درد نکنه.
امیدوارم هرجاکه باشی سلامت باشی و به نوشتنت ادامه بدی.
کیرم تو مغزت اساطیر!؟ خدایی داستان رو از کجا میاری اینطوری به آدم حال میده خوندش
مثل همیشه معرکه
قشنگ بود.قبلا خیلی زودتر و بیشتر تحت تاثیر یه داستان خوب قرار میگرفتم.ولی حس میکنم کمتر قلمی به این زیبایی در این سایت بی درو پیکر دیدم.بازم بنویس.اسم داستانت یادم میمونه.برم قسمت اولش رو هم بخونم…
اونارو بیخیال اساطیر ارزششو نداره
اقا کیف کردم دمت گرم حالی
اپیزود 3رو هم زود اپ کن که ببینیم
حالیییییییی بوددد
ببخشید جناب اساطیر، دانته الگیری داره توی قبر میرقصه الان یدفه اسمشو میزاشتی کمدی الهی
گاه وقتی یه متن خوب باعث میشه به خودت زحمت عضو شدن رو بدی!
المیرا قسمت اولش رو میخوندم که دیدم چه شباهتی با این داستان داره ، نویسنده رو نگاه کردم دیدم خود شماید!
توصیفات این داستانتون شبیه داستان المیرا شده! مثل رنگ لباس مدل لباس و…
جالب بود