دوزخ برزخ، بهشت (2)

1394/03/07

…قسمت قبل

داستان مربوط به رابطه زن و مردی جوان است که بعد از چند سال زندگی مشترک ، وارد بحرانی از شک و تردید میشوند و آدمها و اتفاقات اطراف به این موضوع دامن میزنند ، غزل و رضا در دوزخی از حرف و اتهام و شک غوطه ور میشوند … و اکنون ادامه ماجرا

اپیزود دوم
برزخ
درب آهنی خانه پدری ، که زیر آفتاب مرداد داغ شده بود ناله ای کرد و غزل اون رو آهسته به جلو هل داد .
غزل به آرامی وارد حیاط شد ، آقای رئوف که بعد از زدن دکمه درب بازکن به سمت پنجره آمده بود ، به قدمهای آهسته دخترش چشم دوخته بود که طول حیاط رو به سمت درب سالن طی میکرد.
پیرمرد که بازنشسته آموزش و پرورش بود و بعد از سی و پنج سال بلعیدن گچ تخته سیاه و چای دم نشده و بی رنگ مدرسه ها ، حالا با سرطان حنجره ای که داشت و سرفه های تلخی که میکرد ، فقط دلش رو به جلسه های حافظ خوانی و شاهنامه و عطار و مولانا خوش کرده بود.
تنهایی پیرمرد رو دانشجوهای ادبیات پر میکردند و شب شعرهایی که با حضور دانشجوها و اساتید شبها تو خونه خودش برگزار میکرد.
درب سالن باز شد و غزلِ زندگی پیرمرد روبروش ایستاد ، با عینک دودی به چشم و لبی که خونمرده و ورم کرده بود.
-چی شده غزلم؟

  • چیزی نیست بابا ، کمی حرفمون شده و وارد سالن شد.
    آقای رئوف ، آروم از سر راه غزل کنار رفت ، اما ، غزل که تشنه آغوش پدر بود ، کیفش رو رها کرد و خودش و تو بغل پدرش انداخت ، بغض فرو خورده اش ترکید و گونه های برجسته اش خیس اشک شد.
    پدرش دستی به سرش کشید و آروم قطره اشکی از گوشه چشمش لغزید و بوسه نرمی به سر دخترش زد.
    کمی بعد غزل در حالیکه لباس راحتی به تن کرده بود روی مبل کنار پدرش نشسته بود و لیوان چائی رو تو دستش میفشرد ، خلاصه ماجرا رو تعریف کرد.
    پدرش بهش گفت :
  • اگه میخوای تو ارامش به موضوع فکر کنی ، فکر نمیکنم ، رضا اینجا بذاره راحت باشی ، مطمئنم که امشب برای برگردوندن تو اینجا میاد و اگه توبخوای به موندن اصرار کنی ، احتمالا بحثتون به مشاجره کشیده میشه ، دلم نمیخواد قبل از اینکه خوب فکرهات رو بکنی ، من بخوام در مورد رضا تصمیمی بگیرم، میدونم که هیچ کار بدون فکری رو انجام نمیدی ، برای همین مطمئن باش هر تصمیمی که بگیری من هم همراهتم.
    غزل نگاهی به قاب عکس مادرش که به دیوار نصب بود انداخت و گفت :
  • حق با شماست بابا ، اگه اجازه بدین ، من میرم پیش امین ، فکر کنم تو کیش ، آرامش بیشتری داشته باشم ، فقط تو این مدت رضا اگه رضا تصمیم دتشت بیاد اونجا ، باهاش صحبت کن و بگو که فعلا نمیخوام ببینمش ، شما که بهتر میدونی ، من برای خاطر اون اموزشگاه و کلاسهای خصوصیم رو با اون درآمدی که داشت کنار گذاشتم ، بخاطر کج سلیقگی اون تا حالا بچه دار هم نشدیم ، بعد بخواد به من شک بکنه و تهمت بزنه !!
    پیرمرد ابرویی بالا انداخت و گفت ، نمی دونم ، اما مطمئنم که آرامش و خروش دریا میتونه تو تصمیم گیری کمک زیادی بهت بکنه.
    غزل موبایلش رو برداشت و شماره امین رو گرفت ، صدای گرم و جنوبی امین ، از پشت خط ، لبخند رو روی لبهای غمزده غزل نشوند.
    امین با آشناهایی که در کیش داشت ، همون شب بلیط هواپیمایی نفت رو برای غزل تهیه کرد و غزل برای مدتی نامعلوم عازم سفر به کیش شد.

رضا وارد شرکت شد و بدون اینکه سلام کنه رفت تو اتاقش و درب رو محکم بهم کوبید ، منشی رضا کلام تو دهنش یخ زد و فرصت نکرد حتی سلام کنه، بلافاصله تلفن داخلی دخترک زنگ خورد و از اون ور خط صدای فریاد رضا بود که گفت ، به خانم رییسی و شوهرش بگو بیان دفتر من.
منشی بلافاصله دستور رو اجرا کرد ، اما تا قبل از اینکه اون دو نفر وارد بشن ، وکیل رضا رسید، در زد و با دیدن اشکهای دخترک منشی متوجه مقدار عصبانیت رضا شد ، آقای ضیایی آروم وارد شد ، رضا پشتش به در بود و نگاهش به برج میلاد بود ، تو ذهنش یاد کنسرت محمد علیزاده و سکس بعدش با غزل افتاده بود ، اون شب ساعت یازده ، تو حین برگشت از کنسرت ، تو یه گوشه خلوت و تاریک ماشین رو پارک کرده بود و در حین لب گرفتن دستش رو به لبه ساپورت غزل رسونده بود و بعد از کمی مالش ، صندلی خوابیده شده ماشین و بالا و پایین رفتنهای غزل همراه با آه های کشیده رضا و نفسها و ناله های کوتاه غزل و چند دقیقه بعد پرواز در هوای ارضا شدن در اون بهشت داغ و بی حال شدن غزل توی بغلش.
صدای محمد علیزاده تو‌گوشش پیچید:
فکرشم نکن ، دوباره با خیالت عاشقم نکن
تو مال من نمیشی ، دلخوشم نکن ، دلخوشم نکن
منتظر نباش، اگرچه غرقه دل تو عشقو گریه هاش
نمیذارم بیاد به گوش تو صداش ، منتظر نباش
حالا که یکی دیگه کنارته ،
تموم سهم من ازت اتاق و خاطراتته
تو واسم ، یه عکسی روی میز من
قراره با یه سایه زندگی کنم ، عزیز من
فکرشم نکن

رضا چشمهاش رو بست ، اون عاشق غزل بود ، اتفاقها داشت نابودش میکرد ، اما یاد خنده های دیشب غزل کنار فربد افتاد و دوباره اخمهاش بهم گره خورد و حالش دگرگون شد.

با صدای خانم شهناز رییسی ، رضا به سمت در برگشت .
این خانم از قدیمی ترین همکارهای رضا بود که مسئول نمونه برداری ، تست و دریافت تأییدیه های کیفی محصولات وارداتی رضا بود.
چندوقتی بود که شوهر این خانم هم که بازنشسته گمرک بود ، به جمع اونها اضافه شده بود و مسئولیت ترخیص محموله ها رو به عهده گرفته بود.
این دو نفر بهمراه ساناز که مشاور و رابط رضا با تجار ترکیه بود ؛تیم اصلی کارهای رضا رو تشکیل میدادند و نبض شرکت یه جورایی تو دستشون بود.
مدتی قبل رضا ایمیلی از شرکت داخلی رقیب گرفته بود که پیشنهاد داده بود دو شرکت ادغام بشن و رضا سهامش رو به مبلغی که اونها تعیین کرده بودند ، بده و از شرکت خارج بشه ، و در آخر تهدید کرده بودن اگه این اتفاق تا دو ماه دیگه نیفته ، کل واردات رضا و تأییدیه کیفیت محصولاتش با مشکل مواجه میشه ، امروز دقیقا دو ماه تموم میشد و صبح از وزارت بهداشت و گمرک رضا دو تا تماس به فاصله ده دقیقه داشت که اعلام کرده بودند ، روند کاری رضا با مشکل مواجه شده.
رضا نگاهی به زن و شوهر کرد و باز با صدای بلند منشی رو صدا کرد ، منشی هول شد و خودش رو با عجله داخل اتاق انداخت .
رضا با نگاهی تحقیر آمیز به خانم رییسی و شوهرش ، به منشی گفت فوری نامه اخراج این دو بزرگوار رو آماده کن ، علتش رو هم بنویس سستی در امور محوله ، بعد با گردنی کج به ضیایی نگاه کرد و گفت ، میشه تو نامه اخراجشون ذکر کنم ، خیانت در امانت .
وکیل رضا نگاهی به دو نفر کرد و گفت ، نه نیازی نیست ، اون موضوع رو از طریق مراجع قضایی پیگیری میکنیم.
رضا دوباره به منشی نگاه کرد و گفت ، به امورمالی بگو تسویه هردو باید همین امروز و نقداً انجام بشه ، نمیخوام دیگه حضور نحسشون یه لحظه هم اینجا باشه.
و بعد کتش رو برداشت و رو به وکیلش گفت این موضوع رو تا تهش برو، هرچی هم هزینه کردی مشکلی نداره ، فقط میخوام به این گاوها بفهمونی من مثل اونا نیستم.
ضمنا چند وقتی ممکنه نباشم ، حواست به اینجا باشه ، تلفنی یه کارایی باید انجام بدی که خیلی مهمه ، حالا هم پاشو برو ، برای اینجا نشستن باهات قرارداد نبستم.
منشی با ترس و لرز ، به رضا گفت :

  • امروز سه تا جلسه دارین .
    رضا غضبناک نگاهش کرد و گفت:
  • همه رو کنسل کن ، کلا این هفته هرچی جلسه و بازدید هست کنسل کن ، هرکی پرسید چی شده بگو ، عزاداره.
    خانم رییسی و شوهرش به همدیگه نگاهی کردند و مضطرب از دفتر خارج شدند ، اینقدر گیرشون اومده بود که نگران اخراج نباشند ولی موضوع دادگاه کمی نگران کننده بود، مبلغ دریافتی اینقدر وسوسه انگیز بود که لحظه ای بهش فکرهم نکرده بودند.
    رضا کتش رو پوشید و با عجله به سمت راهرو راه افتاد ،که ناگهان درب آسانسور باز شد و با ساناز برخورد کرد.
    ساناز که به در آسانسور کوبیده شده بود ، بازوش رو گرفت و جیغ کوتاهی کشید.
    رضا ، نگران به ساناز گفت:
  • طوریت شد؟
  • نه ، چرا اینجوری راه میری بابا؟ درسته شرکته خودته ولی بقیه هم آدمن .
  • ببخشید ، اصلا حواسم به جلو نبود ، با من کار داشتی؟
  • نه با آبدارچی شرکت کار دارم ، میخوام باهاش در خصوص یه معامله میلیاردی مذاکره کنم ، کس خل شدی رضا؟
  • شرمنده ولی اصلا حالم خوب نیست ، بیا تا تو راه برات تعریف کنم.
    بعد دست ظریف ساناز رو گرفت و با هم وارد آسانسور شدند.
    داخل آسانسور رضا نگاهی به سرتاپای سانازکرد ، مانتوی لیمویی و تنگ ، سینه های برجسته ساناز ، ساپورت و صندل سفید با ناخنهایی که با رنگ سبز ، به طرز خیلی جالبی با خطهای لیمویی رنگ طراحی شده بود.
  • تنها اومدی؟
  • نه ،فربد گفت خودم میبرمت ، بعد منتظر می ایستم تا برگردی ، آخه نه عاشقمه و نگرانه ، دلش نمیاد تنها جایی برم .رضا واقعا حالت خوب نیستا!!
    -نه واقعا خوب نیستم ، گوه بزنن به این مهمونی بی موقع تو.
    -وا چیکار به منو مهمونیم داری؟ غزل کجاس صبح تا حالا جواب تلفن خونه رو نمیده؟!
    رضا با بی حوصلگی گفت ،
    -صبح بحثمون شد و کمی کتک کاری کردیم ، بعدشم از گمرک و وزارت بهداشت زنگ زدن و خبر دادن جنسا تو گمرک گیره ، بقیه نمونه ها هم فعلا تایید نمیشه تا جلسه کارشناسی استان، پاپوش درست کردن ساناز ، میخوان زمینم بزنن ، میخوان هرچی با زحمت و تلاش جمع کردم ، مفت از چنگم در بیارن ، میخوان نابودم کنند.
    با ناراحتی دستش رو تو موهاش برد و سرش رو گرفت.
    ساناز با تردید نزدیک رضا شد و اروم شونه اش رو لمس کرد ، رضا انگار منتظر یه چنین لحظه ای بود و دلش یه آغوش لطیف میخواست ، برای همین سرش رو روی شونه ساناز گذاشت .
    با توقف آسانسور و باز شدن درب هر دو کمی از هم فاصله گرفتند ، اما ساناز چیزی بیشتر از آغوش مردونه رضا میخواست و الان بهترین فرصت بود.
    به پیشنهاد ساناز به سمت درکه رفتند و نهار رو با هم بودند. بعد از نهار هم به سمت خونه رضا رفتند تا با کادویی که رضا برای غزل خریده بود ، مراسم آشتی کنون راه بندازند ، هر چند که ساناز مطمئن بود ، غزل تو خونه حضور نداره.
    وقتی به خونه رسیدند ، و با جای خالی و یادداشت غزل مواجه شدند ، رضا که انگار همه وجودش رو باخته بود روی مبل راحتی ول شد ، احساس کرد از چند جهت دچار حمله شده و چاره ای جز قبول شکست نداره.
    ساناز با بطری ویسکی و دوتا پیک کنارش نشست و شروع به نوازش موهای رضا کرد و پیک اول رو به دست رضا داد ، و بعد یه بوسه روی گونه رضاو دومی و سومی رو طولانی تر کرد ، وقتی دید عکس العملی از رضا دیده نمیشه بوسه ها رو طولانی تر کردو و پیکها رو پر مایه تر ، بعد محتاطانه بوسه هاش رو از گونه به لب های رضا کشوند و سعی کرد خودش رو تو بغلش جا کنه، رضا که سرش داغ داغ شده بود دستش رو پشت سر ساناز گذاشت و اونو تو بغل خودش کشوند.
    ساناز با دو دست صورت رضا رو گرفته بود لبهاش رو میمکید ، ناگهان رضا با یک حرکت ساناز رو بلند کرد و به اتاق خواب برد و روی تخت پرتش کرد .
    کت نازک تابستونیش رو‌گوشه ای انداخت و تیشرتش رو از تنش دراورد.
    ساناز هم تو این فاصله مانتو و تاپش رو در اورده بود.
    رضا به سمت پاهای ساناز هجوم برد و ساپورت و شورت ساناز رو با هم از پاش بیرون کشید.
    ساناز از هیجان جیغ کوتاهی زد و سینه های درشتش روبا دستهاش مالش داد، رضا سرش رو بین پاهای ساناز برد و با اولین برخورد زبونش با کس سبزه و شیو شده ساناز، صدای اهی که از لذت بود از دهن ساناز شنیده شد.
    رضا با لذت و حرص کس ساناز رو که از هیجان ملحفه تخت رو چنگ زده بود میلیسید.
    وقتی اولین ارضای ساناز رو با بلند شدن باسنش و تکونهای شدیدی که به بدنش داد فهمید ، جای خودش رو با ساناز عوض کرد ، به پشت روی تخت دراز کشید ، ساناز هم کمربند و زیپ شلوار رضا رو باز کرد هنوز شلوار رو از پای رضا در نیورده بود که نگاهش به سینه های مردونه رضا افتاد و خودش رو به سمت بالا کشوند و شروع به لیسیدن سینه های رضا کرد.
    رضا داشت با دستمال ترشحات کس ساناز رو از دور لبش پاک میکرد ، که ناگهان چشمش به قاب عکس دوتایی خودش و غزل وچشمها و خنده معصوم غزل افتاد ، تمام لذتی که از لمس بدن ساناز نصیبش شده بود ، یکهو پر زد و رفت ، مستی پیکهایی که زده بود ، جاش رو با سر درد و سرگیجه عوض کرد ، از کاری که کرده بود خودش رو باخت،حالت تهوع شدیدی بهش دست داد ، ساناز رو به گوشه تخت هل دتداد و کنارش زد .
    خودش رو دستشویی رسوند وکثافت کاری که کرده بود رو بالا اورد.

تلفن فربد زنگ خورد.
-بله؟ ، آه خانم رییسی ، اخراج شدید یا هنوز نه؟! هههه فکرش رو میکردم ، به جهنم ، با پولی که گیرتون اومده میتونید تا آخر عمر حال کنید . چی ؟ دادگاه ؟ به چه جرمی ؟ خیانت در امانت!! نه بابا هیچ‌گوهی نمیتونه بخوره، نه نگران نباشید ، حل میشه ، فقط چند وقتی آفتابی نشید تا من بهتون خبر بدم.
و تلفن رو قطع کرد.
لبخندی زد با دست به فرمون ماشین شاسی بلندش ضربه آرومی زد و گفت ، رضاجون نوش ، صبر کن تا زنت رو جلوم در حال ساک زدن ببینی ، نگاهش رو به سمت دیگه خیابون برگردوند و دید یه دختر با مانتوی سفید و شال قرمز کنار خیابون ایستاده ، لبخندی زد و به سمتش حرکت کرد و کنار دختر نگه داشت

  • تشریف نمیارین؟
    دخترک با عشوه نگاهی به راننده و ماشین مدل بالاش انداخت ، حتی اسم ماشین رو هم بلد نبود ، اما درب ماشین رو باز کرد و ساعتی بعد حوالی پارک چیتگر با رژی که پاک شده بود و دهنی که طعم آب منی میداد ، تراول دستمزدش رو‌ تو کیفش میچپوند از ماشین پیاده شد و سمت مترو راه افتاد.
    فربد ، دستی به موهای خودش کشید و ناگهان روی موبایلش یه اس ام اس دید که به نام غزل بود ، پیام رو باز کردو خوند ،
  • سلام ساناز جان ، من امشب میرم کیش پیش پسر عموم امین ، لطفا به رضا چیزی نگو ، پدرم قراره باهاش حرف بزنه.
    فربد متعجب کمی سرش رو خاروند و بعد یکهو یادش اومد که صبح سیم کارت رایتل ساناز رو برای تست سرعت اینترنت روی سیم اول گوشی خودش و سیم کارت خودش رو روی اسلات دوم گذاشته ، کمی هول شد.
    یعنی چه اتفاقی افتاده؟ غزل یکهو کیش!! به رضا نگو!!! سریع شماره ساناز رو گرفت و وقتی دید جواب نمیده ، فوری با دفتر هواپیمایی تماس گرفت و برای فردا یه بلیط به مقصد کیش رزرو کرد.

ادامه…

نوشته: اساطیر


👍 2
👎 0
37803 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

463680
2015-05-28 09:45:49 +0430 +0430
NA

جالب بود

1 ❤️

463681
2015-05-28 10:40:21 +0430 +0430
NA

عالی
درست مثل همیشه اساطیر عزیز…
air_kiss

1 ❤️

463682
2015-05-28 10:40:45 +0430 +0430

بسیار عالی حال کردم منتظر بقیه داستان هستم

1 ❤️

463683
2015-05-28 10:53:08 +0430 +0430

good alyyy bud manon

1 ❤️

463685
2015-05-28 11:56:24 +0430 +0430

بازم مرسی good

1 ❤️

463686
2015-05-28 12:16:57 +0430 +0430
NA

احسان هات با لبخندی حاکی از رضایت فرمود:
افرین به این توصیفات. افرین به این فضاسازی. افرین به این نوع استفاده از عنصر مکان. شخصیت پردازی هم بسیار خوب. ادامه بده دوست من

1 ❤️

463687
2015-05-28 13:07:07 +0430 +0430
NA

بدون در نظر گرفتن کوچکترین نکات منفی این بار هم داستانی بود غیر قابل پیش بینی و واقعیات جامعه رو به خوبی نشان داد.
امیدوارم در اپیزود بعد عاشقانه و منطقی تموم بشه و پاکی غزل و وفاداری رضا متقابلا ثابت بشه

1 ❤️

463688
2015-05-28 15:04:27 +0430 +0430
NA

pesar fogholadei to kash ye roman midadi birun

1 ❤️

463689
2015-05-28 15:07:20 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود.
من که خیلی حال کردم خوب می دونی داستانو باید کجا کات کنی .
دستت واقعا درد نکنه.
امیدوارم هرجاکه باشی سلامت باشی و به نوشتنت ادامه بدی.

2 ❤️

463690
2015-05-28 15:11:10 +0430 +0430
NA

جای حرف نذاشتی.

1 ❤️

463692
2015-05-28 16:50:11 +0430 +0430
NA

کیرم تو مغزت اساطیر!؟ خدایی داستان رو از کجا میاری اینطوری به آدم حال میده خوندش
مثل همیشه معرکه

1 ❤️

463693
2015-05-28 20:04:59 +0430 +0430
NA

raziyam good

1 ❤️

463694
2015-05-28 23:15:53 +0430 +0430
NA

معركه بود ، منتظر ادامه اش هستم . dirol

1 ❤️

463695
2015-05-29 00:25:05 +0430 +0430

قشنگ بود.قبلا خیلی زودتر و بیشتر تحت تاثیر یه داستان خوب قرار میگرفتم.ولی حس میکنم کمتر قلمی به این زیبایی در این سایت بی درو پیکر دیدم.بازم بنویس.اسم داستانت یادم میمونه.برم قسمت اولش رو هم بخونم…

1 ❤️

463697
2015-05-29 08:53:16 +0430 +0430
NA

اونارو بیخیال اساطیر ارزششو نداره
اقا کیف کردم دمت گرم حالی
اپیزود 3رو هم زود اپ کن که ببینیم
حالیییییییی بوددد

1 ❤️

463700
2015-05-29 17:12:59 +0430 +0430
NA

خیلی خوب بود
فضا سازی داستان عالی بود
مرسی اساطیر

1 ❤️

463701
2015-05-30 02:04:13 +0430 +0430
NA

ببخشید جناب اساطیر، دانته الگیری داره توی قبر میرقصه الان یدفه اسمشو میزاشتی کمدی الهی

1 ❤️

463702
2015-05-30 07:01:06 +0430 +0430

دمت جونننننززززززززززز

1 ❤️

463704
2015-05-31 00:47:39 +0430 +0430
NA

نسبتا خوب

0 ❤️

463705
2015-05-31 07:07:48 +0430 +0430
NA

گاه وقتی یه متن خوب باعث میشه به خودت زحمت عضو شدن رو بدی!

2 ❤️

463706
2015-05-31 07:44:40 +0430 +0430
NA

المیرا قسمت اولش رو میخوندم که دیدم چه شباهتی با این داستان داره ، نویسنده رو نگاه کردم دیدم خود شماید!
توصیفات این داستانتون شبیه داستان المیرا شده! مثل رنگ لباس مدل لباس و…

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها