توفیق اجباری (۱)

1401/02/09

سال ۹۵ ،تو کوچمون چشمم یک دختریو گرفته بود.
با هر زحمتی شد شمارشو پیدا کردمو چت کردنامون شروع شد،خیلی سریع اوکی شدیمو قرار گذاشتیم.
هر شب ساعت ۱۰ میرفتم سرکارش دنبالش میرسوندمش تا ته کوچه و برمیگشتم به خونه.
یک ماه نشد لب گرفتنامون تو ماشین شروع شده بود و عشق میکردیم،اما خیلی زود هم بنا به دلایلی نتونستیم ادامه بدیم و کات کردیم،با اینکه خونه مجردی داشتم حتا یکبار هم نگفتم بیاد پیشم چون دوست داشتم خودش چراغ سبز بده،عادتم بود همیشه.
خلاصه نشد،کات کردیم.
هر از چند گاهی میدیدیم همو تو کوچه فقط با سر سلام میکردیم همین.
دقیقا ۶ ماه گذشت ، ساعت ۶ عصر بود زنگ زد و خیلی هول بود بدون مکث بعد احوالپرسی گفت هنوز خونت مجردیه؟ همخونه نداری؟
تعجب کردمو گفتم هنوز تنهام،چطور؟
گفتم مهمون نمیخوای؟
گفتم مهمون که حبیب خداس 😂
گفت همکارم آرزو با خونوادش دعواش شده امشب نمیخواد بره خونه،به تو اعتماد داشتم و دارم و تنها جایی که تونستم بش پیشنهاد بدم پیش تو بود
گفتم لطف داری همسایه :)
پرسیدم دعوا در چه حد؟
گفت لخت بوده با دوست پسرش باباش سر رسیده پسررو مث سگ زده و دختررو هم صبح ا خونه انداخته بیرون.
گفتم شر نشه واسم؟ چندشب میمونه؟
گفت شاید دو سه شب،نه بابا شر نمیشه.
گفتم چند بیام دنبالتون گفت ماه رمضونه تا ۱۲ اینا بازیم ۱۲ و نیم بیا…
شب رفتم دنبالشون دختره اومد بشینه تو ماشین دیدمش با خودم گفتم یااااااا خدا چه کسیه اییییین.
هم دیدمش کیرم بدجور تکون خورد.
ساناز رو رسوندمو رفتم یه چرخی بزنم که یکم صحبت کنیم و هله هوله بخرم.
گفتم اصا جوش نزن اتفاقه و همه ازین سوتیا میدیم حالا یک سری مث تو سوتیشون خیلی بزرگه یه سری کوچیکتر 😂
خندش گرفت،انقد کسشعر گفتم دلشو گرفته بود و میگفت بسه نگو دل درد شدم.
یکم خوراکی گرفتم و رفتیم خونه،قلیونو چاق کردمو خوراکی گذاشتم گفتم بیا بشینیم تو پشت بوم، هوا گرم بود ، یادمه اولای تیر ماه بود
خونم یک سوئیت بود رو پشت بوم با ۴۰ متر حیاط پشتش خیلی دنج بود دو طبقه ی پایین تر هم که یکی در میون نبودن و شهرستانی بودن.
هم رسیدیم لباساشو عوض کرد یه شلوارک چسب با تی شرت حلقه آستین گفتم چه زیبا،خندید و گفت زیبا میبینی پسر.
خلاصه یکی دو ساعتی گذشت و گفت خوابم میاد گفتم تو رو تخت بخواب من میرم رو پشت بوم جا میندازم و میخابم گفت نه همین جا تو اتاق بخاب من تنها میترسم…
با شوخی گفتم جا نمیشم که،گفت ینی انقد کون گندم؟😂
گفتم چیزی که میبینم خیلیم خوش سایزی اتفاقا.
گفت خیلیم پررویی😅
یکم الکی خودمو چس کردمو کف اتاق دراز کشیدم ،بعد ده دقیقه گفت بیا بالا بابا بیا…
با خودم گفتم به به سالار، کون رو افتادیم…
دراز کشیدم کنارش و یه لحظه گفتم حاجی نکنه فردا واسه رفیقش تعریف کنه که این یارو چقدر هول بود،واس همین هیچکاری نکردمو فقط دستشو گرفتم گفتم اگه حرکتی کرد میرم تو کارش اونم جم نخورد،دیگه نفهمیدم کی خوابم برد…
صبح ساعت ۱۰ بیدارشدم دیدم کاغذ نوشته من با تاکسی رفتم ببخشید اینقدر مزاحمت شدم دیشب …زنگ زدم به ساناز گفتم ارزو پیشته ؟
گفت اره، گوشیو داد ، گفتم کاش بیدارم میکردی میرسوندمت گفت نه دیگه خیلی دیر خوابیدی گفتم یکم استراحت کنی،گفتم شب میبینمت
گفت ببخشید بخدا انقدر اذیت میشی گفتم این چه حرفیه دیوونه.
گفت ساناز میگه منم شب میام قلیون بکشیم،ی لحظه خورد تو پرم گفتم با خودم اون میخاد بیاد چکا اخه
شب ساعت ۱۱ اومدنو از صحبتا فهمیدم ساناز میخاد ۱۲ و نیم بره خونه خوشحال شدم رفتم از تو یخچال دو تا قرص تاخیری انداختم بالا و گفتم انشالله که شب یه چیزی میشه…
با اینکه خیلی تو حالم بود ساناز رو هم بکنم ولی در کنار آرزو اگه میذاشتیو نگاش میکردی تخمشم حساب نمیشد،لامصب همه چیش میزون بود.
ساناز رفت و به محض اینکه رفت ارزو شلوار رو کرد شلوارک و تیشرت رو کرد ازین تاپ هایی که ناف هم دیده میشه،گفتم هر چه باداباد
نشستم کنارش همینطور که قلیون میکشیدم یه بوس آروم از شونش کردمو بعدش یه گاز کوچیک از پشت گردنش با ناز گفت ننننننککککن.
برگشت نگاه کرد چشمامو بستم و رفتم سمتش،لبامون رسید بهم
بغلش کردم و دراز کشیدیم رو تخت،واقعا هیچی کم نداشت
نه چهره
نه هیکل
خوش خنده و زیبا
یه ربع فقط داشتم لباشو میخوردم،قرص ها کار خودشو کرده بود و شهوت بدجور زده بود بالا.
لباساشو در اوردم و اونم با پاش شرتمو دراورد و اول اومد سراغ سالار،پدسسسسگ یجوری میخورد که نفسم بند اومده بود
گفتم بیا بالا لعنتی،اینجور خوردنش بیشتر شهوتیم کرده بود
انقدر خوردمش که ناله هاش بلند شده بود فقط میگفت جوووون.
گفتم تاحالا کجا بودی تو لعنتی،کاش قبلا میدیدمت تورو
گفتم میشه برگردی؟
گفت چرا؟
گفتم یجوری میکنم اصلا اذیت نشی
گفت احمق جلو بازه مگه ساناز نگفته بود،گفتم نه به قران…گفت بکن راحت باش فقط زودتر بکن
گفتم توله تو مگه چنسالته جلو بازه گفت ۲۱ سالمه، یکساله پرده ندارم و دوست پسر عوضیم زده…
یه لحظه ترسیدم نکنه فیلمه و بعدا بخاد خودشو وبال گردنم کنه اول به بهونه مالیدنش انگشتمو تا ته کردم توش دیدم مثل اینکه واقعا پرده نداره نه دردی داشت نه خونی دیدم ،هیچی…
گفتم عشششششششقسسسسسسست لعنتییییییییی
کیرمو کردم توش و مثل اسب تلمبه میزدم،انقدر محکم میزدم که بریده بریده حرف میزد و به تلافی حرفم گفت تو تاحالا کجا بودییییییی.
گفتم داگی شو
انقدر داشتم لذت میبردم که واقعا رو ابرا بودم،فقط میگفتیم جااااان جاااان
تا خود سحر که صدای اذون اومد سکس میکردیم و میخوردیم همو، واقعا بریدیم و خوابیدیم
تا وقتی که با وساطت خالش برگشت خونشون ۸ شب پیش من بود و ۸ شب واقعا از عمر من حساب نشد
ساناز هم بو برده بود و بهش میگفت خیلی شاد میزنیا تو الان با این وضعت باید فقط گریه کنی احمق،آرزو هم مثل من فقط لبخند میزد.
خلاصه اون هشت شب گذشتو همش از ساناز پیگیر وضعیت آرزو بودم میگفت باباش گوشیشو گرفته و خیلی محدودش کردند و از خونه بیرون نمیاد حتا سرکارم نمیاد…
خلاصه چنسال گذشته و سانازم عروس شد و دیگه ارتباطی ندارم.
الان نمیدونم آرزو کجا هست و چکار میکنه هرجا هست همیشه شاد باشه،چون یکی از بهترین خاطراتمو ساخت…

ادامه...

نوشته: بنده خدا


👍 22
👎 1
25401 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

871188
2022-04-29 02:13:56 +0430 +0430

نه چک زدیم‌نه چونه، جنده اومد به خونه!

2 ❤️

871192
2022-04-29 02:36:23 +0430 +0430

من صدبار تو این کامنتا گفتم چرا شماها اینقدر راحت کوس گیرتون میاد هر کی بهتون میرسه پاهارو میده بالا .بابا لعنتیا نکنه شما تو یه دنیای موازی ما زندگی میکنید

3 ❤️

871206
2022-04-29 03:58:19 +0430 +0430

مجید کینگ داداش تو ی کشور85میلیونی، قرار نیست به همه برسه یا به تو نرسیده، به کس دیگه هم نرسیده. عین همین داستان را خود من سراغ دارم اتفاق افتاده داداش

1 ❤️

871320
2022-04-30 00:10:16 +0430 +0430

اگه واقعی بود داستانت که خیلی خوش شانسی. در هر حال زیبا بود داستانت

0 ❤️