جاودانگی (۲)

1400/08/17

...قسمت قبل

توجه : این داستان در حیطه گرایاشات ارباب و بردگی و گی هستش(طولانی)

بالاخره شنبه شد و تقریبا هیچی برای امتحان نخونده بودم و ترسه آبروریزی داشت منو میکشت . رسیدم مدرسه و بچه ها رو دیدم که وایسادن گوشه حیاط و مثل همیشه گرم شوخی و صحبت درباره امتحان ، اتفاقا شهاب هم بینشون بود من اومدم تو بین بچه ها و دست دادن و … شهاب هم بدون هیچ تفاوتی با دیروز دست داد بهم .
به خودم گفتم خب خداروشکر حداقل شر نشد و دیگه به خودم گفتم شدنی نیستش، کسی آشنا نیست با حست حداقل خودت رو بدبخت نکن.
امتحانات رو دادیم و تموم شد و تابستون شروع
دوهفته از اتمام مدارس تقریبا گذشته بود و من معمولا آدم بیرون برویی دیگه نبودم معمولا میشستم تو خونه گیم میزدم و شاید کمی کتاب میخوندم ولی اکثرا گیم میزدم .
گرم بازی بودم که بهم پیام اومد، دیدم شهابه ،نوشته بود:
سلام خوبی ؟میتونی امروزمیای پارک ببینمت ؟
گفتم : سلام ممنون تو خوبی ؟ باشه ، چیزی شده ؟
گفت : نه دلم تنگ شده بود برات گفتم ببینمت
شک نداشتم ارتباطی با اون روز داره ، احتمال میدادم که میخواد موعضه کنه منو که برو دکتر و اینا ، ساعت رو هماهنگ کردیم و رفتم سر قرار .
اصلا استرس نداشتم چون میدونستم موضوع تموم شدس ، 3 هفته تقریبا گذشته بود و اگه به کسی هم میخواست بگه گفته بود .
رسیدم دیدم روی همون نیمکت که نشسته بودیم نشسته تقریبا با همون تیپ روز مدرسش .
دست دادیم و بدون اینکه حتی حال و احوال پرسی بکنیم گفت بشین چند کلام میخوام باهات صحبت کنم .
گفتم: چی شده ؟
گفت : هیچی میخوام راجب اون روز که اون صحبت ها رو کردی حرف بزنم
منم گفتم : شهاب نگران نباش دارم اوکیش میکنم باز ببخشید اون روز نتونستم خودم رو کنترل کنم ولی دارم روش کار میکنم .
ناگهان تن صدای شهاب عوض شد و با جدیت تمام و خشمی در نگاه که تا حالا ازش ندیده بودم بهم گفت : خفه شو و فقط گوش کن ، تا حرفام تموم نشده حرف نمیزنی .
جا خوردم و چون عادت نداشتم کسی جدی بهم اینجوری بگه خفه شو کمی بهم برخورد ولی کنترل کردم خودم رو ، فکر کردم میخواد تهدیدم کنه که میخواد بگه یا چیزی .
گفت : از روزی که بهم اون حرفا رو زدی دارم بهشون فکر میکنم ، نه به جوابش چون از لحظه ای که حرفت تموم شد جواب رو مطمعن بودم ولی داشتم به اینکه چجوری بهت یه سری مسائل رو بگم فکر میکردم .
ادامه داد : نمیدونم تو از کجا پیدات شده ولی اتفاقی که افتاده واقعا نادره ،( تو این لحظه از جیبش گوشیش رو درآورد ) من به خاطر یه مشکلی هر چند وقت یه بار توسط روانپزشک ویزیت میشم اینم نوبت بعدیم .
و با گوشیش بهم اس ام اس نوبت های قبلی و بعدیش نشون داد .
من : چه مشکلی ؟
شهاب : گفتم خفه شو، تا نگفتم حرفم تمومه دهنت رو ببند .
بازهم بهم برخورد خب عادت نداشتم .
شهاب : من سادیسم دارم اونم به صورت حاد .
واقعیت من نمیدونستم سادیسم اصلا چیه .
شهاب : وقتی بچه بودم خانواده از رفتار هام فهمیدن و بعد از چند جلسه صحبت با مشاور فهمیدن که سادیسم دارم که سنم بیشتر شد چون وضعیت داشت حاد میشد دیگه به دارو درمانی رو آوردیم ، حال و حوصله ندارم برات تعریف کنم بگم سادیسم چیه و … فقط میخوام قبل از هر چی با صداقت کامل باهات صحبت کنم چون دوسندارم وارد دنیایه بدون برگشتی بکنمت که تو نمیخواستی .
ادامه داد : من داروهام رو سه هفتس که قطع کردم چون با وجود تو دیگه نیازی به دارو ندارم و تخلیه روحیم رو با تو انجام میدم البته اگه همونجور که اون روز گفتی میتونی باشی و اون حرفا رو همینجوری نزده باشی .
شهاب : اگه امروز به توافق نرسیم دوباره شروع میکنم به خوردن دارو اگرم که توافق بکنیم برای همیشه میندازمشون دور .
به خودم گفتم از کجا اینهمه مطمعنه که منو برایه همیشه میتونه داشته باشه .
شهاب : تو دقیقا مناسب نیاز های من هستی ولی من آدم کمال گرایی هستم فقط دنبال برطرف کردن یکی نیازهام و تمایلاتم و کنجکاوی هام نیستم اونم به وصورت موقت ،خیلی فکر کردم تا کلمات رو بچینم و همه چی رو بهت کامل بگم .
-از تحیر دهنم باز مونده بود که مگه میشه اد اون کسی که له له میزدم برا نوکریش علاقه به برده داشتن داره و دیگه بهم داشت ثابت میشد دیگه آدمی که تو میخوای نیست یا حداقل تو نمیتونی پیداش کنی ولی مثل اینکه این احساسات براش پاسخی بوده ولی باید به موقع بهش میرسیدیم،شاید هم اون هم من، به آدم درست ، همونی که برای من ساخته شده !
شهاب : من تا حالا تجربه جنسی نداشتم و تا حالا با این داستانی که میخوایم واردش بشیم مواجه نداشتم، فقط میخوام با احساسات و قلبم جلو ببرمش .
شهاب : از لحظه ای که التماس میکردی نوکرم باشی جوابم مثبت بود دقیقا چیزی بودی که روحم بهش نیاز داشت ولی نمیخواستم دنیایه نصفه و نیمه ای باشه که مدتی باهم باشیم بعد جفتمون زده بشیم ، برای همین امروز میخوام اول همه چی رو برات مشخص کنم ، اگه به توافق رسیدیم اون وقت زندگی جدیدت شروع میشه .
این لحظه از هیجان و ترس لرزش درونی بدنم رو حس میکردم و سرپا گوش بودم ببینم شهاب چی میگه .
شهاب : من آدم خیلی خیلی سختگیری هستم و مطمعن باش آخرین حسی که میتونی از من نسبت به خودت پیدا کنی رحمه پس از الان بدون انتظار هیچ محبت و رحم و دلسوزی رو از من نداشته باش . برای من هیچ اهمیتی نداره که تو به چی علاقه داری ، فقط و فقط علاقه من مهمه و اینکه چی بخوام و تو باید تمکین کنی . هر عملی که بتونه خوشحالم کنه انجام میدم حتی به قیمت زجر تو باشه .
ادامه داد : بابت تک تک اشتباهاتت جریمت میکنم و حتی اگه کارت رو درست و خوب انجام بدی وظیفت بوده . قراره با صداقت کامل باهات صحبت بکنم پس لازمه اینو بدونی ، من رو نیاز جنسیم خیلی رو تو حساب باز کردم ، دردم گرفتو وای و اوی نداریم صدات در بیاد کاری میکنم گریه کنی . تا حالا کیرم رو اندازه نگرفتم ولی میدونم بزرگه پس خوب فکرات رو بکن .
-وقتی اینا رو شنیدم حقیقتا خیلی ترسیدم با اینکه داشت دقیقا چیزایی رو میگفت که فقط تو خیالاتم متصور میشدم . خب منم تا حالا اصلا سابقه از کون دادن نداشتم فقط خورده بودم اون خیلی ملو ، خیلی از اینکه درد داشته باشه و نتونم تحمل کنم نگران شدم .
شهاب : هر جوری که بخوام ، هرجایی که بخوام ، و هر وقت که بخوام و هرچقدر که بخوام میکنمت . بزار تو شفاف ترین حالت ممکن بهت بگم من از تو چی انتظار دارم ، رباتی که فقط بله گفتن براش تعریف شده باشه . هیچ محدودیتی قبول نمیکنم هر چی گفتم باید اجرا کنی . شاید اکثرا ذهنیتم رو اینجا بهت نگفته باشم ولی تو انتظار هر چیزی رو داشته باش . برات قوانین سختی چه باهام هستی چه پیشم نیستی تنظیم میکنم کافیه یدونه رو اجرا نکنی من میدونم با تو .
-چون ترسیده بودم پیش خودم میگفتم خب مثلا میخواد چیکار بکنه اگه تمکین نکنم .
شهاب : اینایی که گفتم تقریبا بخش کوچیکی از زندگی آیندته اگه بخوای بردم بشی
همه چیز ممکنه توی نوکری برای من انجام بدی مطمعن باش همه چیز پس اگه حتی کوچکترین شکی هم داری بیخیال شو . اینجوری بهت گفتم که بعدا به خودت نگی نگفته بود .
ادامه داد : بهت یک روز فرصت میدم فکر کنی ، اگه میخوای غلام همیشگی من باشی فردا همین موقع میای دم خونمون و زنگ آیفونمون رو میزنی اگه که هم میبینی سخته و این زندگی رو نمیخوای یه پیام هم بدی که منصرف شدی کافیه و روابطمون به حالت اول برمیگرده و بهت قول میدم تا روزی که زندم از حرفات به کسی نمیگم ،حالا اگه حرفی داری بزن .
تا بخوام به حرف بیام 15 ثانیه ای طول کشید
من من کنان گفتم واقعیت …
گفت : خفه شو نمیتونی حرف بزنی برو گمشو خونتون تا فردا فک کن فردا همه چی روشن میشه .
بلند شد و رفت .
منم نیم ساعتی روی همون نیمکت نشسته بودم و فکر میکردم کاملا محو بودم و کمی دو دل ، به قول معروف میگن صدای تبل از دور خوش است شده بود برای من .
فک نمیکردم اینقدر هم بتونه ترسناک باشه ، رفتم سمت خونه و وقتی رسیدم سریع شام خوردم و رفتم تو اتاق و فقط فکر و فکر و فکر و فکر .
گمون نمیکردم موضوعی که از بچگی عاشقش بودم و براش له له میزدم و عاشقانه باهاش خیال پردازی میکردم اینقدر در مواجه باهاش ترسیده باشم .
اصلا از احساساتم کم نشده بود فقط میترسیدم که مثلا میخواد باهام چیکار کنه یا اگه یکی از دستوراتش رو اجرا نکنم یا به هر دلیلی پیشیمون شدم میگه پدرمو درمیاره مثلا میخواد چیکار بکنه دقیقا ، تازه اگه علاقه نداشته باشه پاهاش رو ببوسم یا تمیز کنم و علایقش خیلی متفاوت با من باشه و فقط منو بخواد بکنه چی.
صبح شد و حین صبحونه اینقدر فکرم درگیر بود و تو خودم بودم که مامانم گفت: کجایی پسر.
که گفتم: ببخشید درگیر موضوعی هستم .
چندباری دستم به گوشی رفت بهش پیام بدم که شرمنده من نیستم ولی خیال خوردن کیر شهاب منصرفم میکرد یا خیال حتی یک بار بوسیدن پاهای زیباش یا حتی بو کردنشون.
تقریبا یک ساعت مونده بود به تایم مقرر ، به خودم گفتم اینهمه راه تا اینجا زندگیت اومدی و این حس مطمعنا بی دلیل در وجودت قرار داده نشده . البته به خودم گفتم اون که آدرس خونت رو نمیدونه تهش پشیمون شدی میپیچونیش .
لباس پوشیدم و راه افتادم به سمت خونه شهاب . خودم رو برای هرچیزی آماده کرده بودم که الان میخواد بیاد پایین و میخواد چیکار بکنه و ازم چیا میخواد و …
رسیدم دمه خونشون ،یه آپارتمان 5 واحدی که اونا طبقه 5 ام زندگی میکردن، دستام میلرزیدن و زبونم خشک شده بود .
زنگ رو زدم خانومی جواب داد که فک کنم مامانش بود گفتم : ببخشید آقا شهاب خونه هستن ؟
گفتن : شههاااااااب دم در کارت دارن ، الان میاد .
دیگه داشتم از استرس میمردم واقعا بدنم به لرزه افتاده بود 5 دقیقه طول کشید و بعد در حیاط باز شد شهاب با یه دمپایی لا انگشتی و پاهای قشنگش که مدهوشم میکرد و شلوارک و تیشرت اومده بود پایین .
گفت : پس تصمیم گرفتی مخزن آب کیرم باشی ؟
اینقدر این حرفش زیبا بود و به دلم نشست که ته دلم داشت قند آب میشد .
گفت : بیا بریم پارکینگ
گفتم پیش خودم شروع شد میخواد بکنه منو ، خیلی استرس داشتم خیلی تنگ بودم میترسیدم درد بگیره و ناامیدش کنم .
رسیدیم تو پارکینگ یه سری کابینت قدیمی تو بخشی از پارکینگ بود ، رفت و روی اونها نشست ،جوری که پاهاش آویزون بود .
بهم گفت : جلوم زانو بزن با فاصله
زانو زدم و تقریبا صورتم یه فاصله طولی سی سانتی متری با پاهای شهاب داشت
گفت : صدای پای همسایه اومد بلند میشی و الکی با من حرف میزنی فهمیدی ؟
گفتم : بله
گفت : آدمت میکنم ، یه کاری میکنم ازت وقتی پرسیدم فهمیدی ، با لرز و ادب جوابم رو بدی .
واقعا ترسیده بودم و هر لحظه منتظر اینکه کیر بزرگ شهاب رو برای اولین بار ببینم و بهم تجاوز کنه .
شروع کرد صحبت کردن : خب قدم اول رو خوب برداشتی خوبه ولی تا این کارایی که میگم رو نکنی زندگیه جدیدت رو شروع نمیکنم .
هاج و واج موندم فکر کردم دیگه تموم شده کار .
گفت : فک کردی همینجوری میگم باشه و فردا بپیچی به بازی اره ؟
گفتم : نه شهاب باور کن تصمیم رو گرفتم
گفت : خفه شو حرومزاده تو هنوز بلد نیستی باهام صحبت کنی اون وقت میخوای وفادار بمونی ؟ تا این کارایی که بهت میگم رو انجام ندی به نوکریم قبولت نمیکنم و داغ لیس زدن جای دمپاییم رو زمین رو هم به گور میبری ( کاملا فهمیده بود که نقطه ضعف وحشتناک من پاهاشه ) تا مطمعن نشم برای همیشه نوکر من میمونی قبولت نمیکنم . باید آدرس خونه ، شماره تلفن مامانت و عکس های مامانت با لباس تو خونه رو بهم بدی ؟
اینقدر بهم برخورد که یه لحظه میخواستم بزنم زیر همه چی ،از قیافم فهمید ناراحت شدم ، بهم گفت : دیدی، تو با این روحیات یک روز هم نوکری نمیتونی بکنی ، فردا همین موقع اومدی با این چیزایی که خواستم اومدی ، نیومدی دیگه آسمون به زمین هم بیاد قبولت نمیکنم. حالا برو فردا همین موقع دوباره میای اینجا . حالا گمشو بیرون در هم ببیند .
رفتم از خونه بیرون و شروع کردم پیاده تا خونه رفتن و دیگه فهمیده بودم اگه تمکین نکنم چه اتفاقاتی میتونه بیوفته . دیگه داشتم روانی میشدم لحظه ای نبود به این موضوع فکر نکنم، من خیلی غیرتی بودم اصلا نمیتونستم عکس مامانم رو بدم از طرفی تک تک حرفایی که زده بود با قلبم بوده انگار میدونسته که حتی لیس زدن جای پای دمپاییش برای من رویاس . دیگه مطمعن بودم تا آخر عمر کسی رو نمیتونم حتی نزدیک به شهاب پیدا بکنم مگه میشه، انگار آینه من بود .
شب تا صبح رو نخوابیدم ، دم صبح به شهاب پیام دادم : نمیشه عکس ندم و فقط شماره و آدرس باشه ؟
جوابم رو نداد و فهمیدم که همون حرف خودشه ، یا با این شرایط یا هیچی .
ظهر رفتم حموم ، دستم به کیرم خورد حشرم چندین برابر شد دیگه به سیم آخر زدم گفتم پیش خودم : تو فقط به دنیا اومدی تا زیر پایه شهاب باشی انجام بده لعنتی چیزی نمیشه .
اومدم بیرون مامانم داشت تو آشپزخونه کار میکرد از پشت یه عکس گرفتم با کلی عذاب وجدان ، آدرس خونه و شماره تلفن مامانم رو هم روی یه کاغذ نوشتم خوش خط ، منتظر بودم ساعت مقرر بشه تا برم دم خونشون و زندگی واقعیم رو شروع کنم ( که چه زندگی سختی قرار بود باشه ) رسیدم دم خونشون و اینقدر حالم بد بود که اگه میگفت لاستیکای ماشینمونم لیس بزن انجام میدادم . زنگ رو زدم خودش برداشت گفت الان میام پایین . نمیدونم چرا اینقدر فاصله بین گذاشتن آیفن و اومدن پایین اینقدر سخت و استرس زا بود مثل دفعه قبل .
رسید و درو باز کرد و …

ادامه دارد …

نوشته: اسیر ذهن


👍 10
👎 2
14701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

841477
2021-11-08 02:05:52 +0330 +0330

این حجم از جفنگ و کص گویی از یک نفر بعیده که بتونه توی ۲ قسمت هم جاش بده
اخه کسی که سادیسم حاد داره وقتی کنارت نشسته باشه انگشتت میکنه همینجوری بعد ازت عکس مامانتو خواست بعد تو به دنیا اومدی زیر خوابش باشی
کیر خر ملانصرالدین تو ذهن و ذهنیتت نمیدونستی سادیسم چیه بعد گفتی اره بعد غیرتی هم هستی لابد چند قسمت دیگه هم میخوای بنویسی با ناخون های تیز پاش کونمو مثل انار خندون کرد
کصمغز اسکل

2 ❤️

841516
2021-11-08 04:09:32 +0330 +0330

داستانت به نظر من از واقعیت میاد حالا ممکن بزرگ نمائی کرده باشی. اگر فقط داستان باشه ذهن خیلی پویا و خوبی در رابطه با داستان نویسی داری. لطفا سریع قسمت های بعدی داستانت رو بنویس که سخت مشتاق خوندن اونها هستم. در رابطه با حسی که داری خدمتت عارضم که شما دارای بیماری مازوخیسیم هستی، بیماری در جهت عکس سادیسم.
چند تا غلط املائی، نگارشی و همچنین صرفی و فعلی داشتی بهتر که اصلاح کنی و تکرار نکنی. موفق باشی.

0 ❤️

841577
2021-11-08 12:21:26 +0330 +0330

با اینکه داستانهای ارباب و برده از حیث صحنه ها و شخصیتها تکراری و قابل پیش بینی شده اند اما نوشته شما تا حدی تونسته متفاوت باشه . امیدوارم همینطور بتونه پیش بره.
فقط در مورد دیکته و نگارش بیشتر دقت کن مثلا راجب درست نیست باید نوشت راجع به . موعضه غلطه ، موعظه درسته.
یه ضرب المثل رو هم اشتباه نوشتی . آوای دهل شنیدن از دور خوش است . شما نوشتید صدای تبل !! که درستش هم طبله .
خسته نباشید.

2 ❤️

841873
2021-11-10 04:01:28 +0330 +0330

خوب بود منتظرم بقیشو بخونم

0 ❤️

841971
2021-11-10 23:37:27 +0330 +0330

سادیسم یه بیماریه که طرف مقابل از آزار و اذیت شدید دیگران لذت میبره! در مرحله حاد این میتونه به کتک زدن در حد کبودی و زخم و زیلی کردن و حتی خراش انداختن بدن با تیغ بشه!
آقای “اسیر ذهن” ! مطمئنم که آینده خوبی برای تو توی داستانت در انتظارت نیست.
با این شرایط راه برگشتی برای تو باقی، نمیمونه!
همونطور که گفت، هیچ چیزی از تو براش مهم نیست. فقط به علایق خودش فکر میکنه. انتظار دارم تا هر اتفاقی برات بیافته توی داستان. رباتی که به بدترین شکل ممکن قراره شکنجه و آزار بشه!

امیدوارم داستانت، یک داستان باشه! نه خاطره… یک داستان تخیلی…!

نگارشت عالی بود.
ادامه بده! امیدوارم داستان به جایی نرسه که حالمون از خوندن و تصور شرایط تو بد بشه…!

1 ❤️

842068
2021-11-11 12:34:52 +0330 +0330

عالیییی بود

1 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها