حسرت زندگی

1391/01/29

برف هنوز با همان شدت می بارید گاهی وزش ناگهانی باد آنرا مثل شلاق به صورت مرد جوان میکوبید که باعث می شد چشمانش ناخواگاه تنگ شوند و
چراغها و روشنیهای شهر به شکل ستاره در می آمدند ولی غم و اندوه تنهایی قدرت درک زیبایی ها را از او گرفته بود و فقط سرما را حس میکرد
در تمام طول راه با عابر یا رهگذری برخورد نکرده بود حتی اثری از عبور اتومبیلی به چشم نمی خورد گویی شهر و تمام ساکنان آن میرفتند تا به تکه ای یخ تبدیل شوند درست مانند قلب مرد جوان.
بوران شدت گرفته بود و مرد جوان بدون توجه به اطرافش فقط در فکر رسیدن به خانه اش بود
وقتی به آپارتمانش رسید از خستگی می توانست سالها بخوابد از باقی مانده غذای شب پیش کمی خورد آنقدر که اطمینان پیدا کند مشروب حالش را به هم نمیزند و شروع کرد
مدتها بود مست نمی شد ولی بدون الکل هم نمیشد .بعد از خوردن نصف شیشه احساس خوبی به سراغش آمد.در دنیا دو چیز را خیلی دوست داشت اول الکل و دوم لحاف گرم و سنگینی که مادرش در سالهای تحصیل برایش دوخته بود پس از اولی به دومی پناه برد ,با خود اندیشید که چند روز خواهد خوابید و چشمانش را بست
احساس تاریکی و رخوت تمام وجودش را گرفت تاریکی که هر چقدر میرفت به آخرش نمی رسید

پرستار زن به همراه مردی که به نظر پزشک می آمد وارد اتاق مراقبتهای ویژه بیمارستان شد و پرونده پزشکی بیمار را تحویل او داد
پزشک کشیک بیمارستان برگه ای را که تنها برگه آن پرونده بود امضا کرد و از اتاق خارج شد
مرد جوان از پشت شیشه اطاق مراقبتهای ویژه به پرستار که داشت الکترودهای نوار قلب و مغز را از جسد او باز می کرد خیره شده بود با اینکه بارها به زمان مرگش فکر کرده بود ولی باز سردرگمی تمام وجودش را گرفته بود
نگاهی به پرونده پزشکی اش انداخت:
مشخصات فردی:ناشناس
علت مرگ:مسمومیت بخاطر مصرف الکل
فکر اینکه هیچ کس نمی فهمید که چه بلایی سر او آمده بی نهایت عذابش می داد ناگهان متوجه چهره پرستار شد به نظرش آشنا آمد بله این آخرین دختر یا شاید آخرین انسانی بود که با او ارتباط داشت
مشوش تر از آن بود که خاطره ای به یاد بیاورد فقط آخرین روز که دوست داشت برای اولین بار لبهای دختر را ببوسد و با برخورد سرد و حتی تهاجمی او روبرو شده بود را به یاد آورد و بعد از آن دیگر دختر را ندیده بود
ولی چهره عادی پرستار نشان می داد که او را نشناخته
پرستار آخرین الکترودها را از بدن مرد جدا کرد ملحفه سفیدی را که تا کمر مرد کشیده شده بود روی سر او کشاند ناگهان گویی یاد نکته ای فراموش شده افتاده باشد آنرا تا روی سینه مرد پایین آورد کور سوی امیدی در مرد جوان روشن شد
بازتاب نور مهتابی سفیدی که از دیوار های سبز اتاق به صورت مرد می تابید حالت تقدسی خاص و دوست داشتنی به او داده بود
پرستار چند لحظه به صورت مرد خیره نگاه کرد ناگهان بر روی صورت او خم شد و لبهایش را بوسید وچنان شروع به مکیدن کرد که مرد جوان از پشت شیشه دردش گرفت مرد جوان در شوک بود که چطور ناگهان پرستار او را به یاد آورده است ولی وقتی لبهای پرستار از چانه اش به روی گردن او لغزید مطمئن شد که اورا نشناخته است
احساس دوگانه ای داشت از یک طرف کنجکاوی باعث میشد تا ماجرا را دنبال کند و ازطرف دیگر به این فکر میکرد دختری که در زمان حیاتش آنطور به یک بوسه واکنش نشان داده بود با این رفتار هیچ قصدی جز سوءاستفادهء شخصی از بدن بی صاحب او نداشت و طبعا برایش فرقی نمی کرد صاحب این بدن که بود
این افکار به قدری برایش سنگین بود که رویش را به سمت دیوار پشتی برگرداند تا آن صحنه ها را نبیند
اما بیشتر از چند لحظه طاقت نیاورد نمی توانست به خودش دروغ بگوید چون با اینکه آن بدن دیگر متعلق به او نبود ولی با دیدن این صحنه ها احساس لذت می کرد
برگشت
خبری از ملحفه سفید روی جسدش نبود دختر در گوشه ای مشغول در آوردن لباسهایش بود
تا به امروز بدن خود را به اینصورت ندیده بود
به پشت روی تخت خوابیده بود پاهایش جفت و به هم چسبیده ودستهایش در امتداد بدن روی تخت قرار داشت
صورتش با چشمان بسته به سمت بالا خیره شده بود و پوست تیره بدنش زیر نور مهتابی روشنتر به نظر می رسید
کلا بدن کم مویی داشت و موهای آلتش که چند روز پیش اصلاح کرده بود تازه جوانه زده
اندازه آلتش خیلی بزرگتر از زمانی بود که از بالا به آن نگاه میکرد
مرد جوان غرق در اکتشافات جدید بدن خود بود که پرستار به بدنش نزدیک شد
مرد هیچ وقت حدس نمی زد که زیر روپوش پرستار همچین اندامی پنهان باشد
موهای مشکی بلند و لخت روی پوست سفیدش جلوه بیشتری پیدا کرده بود
سینه هایش بدون هیچ نقصی درست به اندازهء دلخواه مرد بود و گودی کمر و انحنای باسنش حرفی برای گفتن باقی نمی گذاشت
مرد جوان در تمام مدتی که از مرگش می گذشت این اولین بار بود که حسرت زنده بودن را می خورد
پرستار به روی پای مرد نشست و پاهای خود را از دو طرف تخت آویزان کرد و دوباره شروع به مکیدن لبهای مرد کرد اما اینبار خیلی سریع لبهایش را به سمت سینه های مرد لغزاند
برای مرد عجیب بود که پرستار با بدن او مانند انسان زنده ای که سعی در تحریک آن داشت رفتار می کرد طوری که حال مرد جوان با اینکه هیچ حسی از بدن خود نداشت از این طرف شیشه دگرگون می شد
پرستار زبانش را داخل ناف جسد کرد و مرد جوان قلقلک خوشایندی را در شکمش حس کرد…
مرد جوان نمی دانست حس می کند یا این کابوس رویا وارانه ایست که او را در اولین ساعات پس از مرگش فرا گرفته فکری به ذهنش رسید:چشمانش را بست و منتظر کوچکترین اتفاقی که می توانست بیفتد ماند
جسم نرم و گرم و لزجی که بر روی پوست زیر نافش مشغول اکتشاف بود را حس کرد

نوشته: نویسنده


👍 1
👎 0
24145 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

317104
2012-04-17 21:38:55 +0430 +0430
NA

injor ke ghadimia migan tekrari.kir to karate tekrare mokararat(jam’e mokasar)

0 ❤️

317105
2012-04-17 21:46:20 +0430 +0430
NA

کجاش تکراریه اه انقدر بدم میاد اه

0 ❤️

317106
2012-04-17 23:17:29 +0430 +0430
NA

نمیدونم چی بگم
واگذار میکنمت به بچه ها

0 ❤️

317108
2012-04-18 03:26:45 +0430 +0430

چند تا نکته :
1 - فیلمهای تخیلی ساعت 10 شب به بعد رو نگاه نکن.
2 - فیلمهای تخیلی 12+ رو نگاه نکن.
3 - داستانهای تخیلی که قبلا جایی دیگه خوندی کپی/پیست نکن.
4 - روزی بیشتر از 5 بار جلق نزن. چون قطعا تخیلتو میگاد .

0 ❤️

317109
2012-04-18 05:12:07 +0430 +0430
NA

خط اولشو که خوندم منو یاد پاورقی های تو مجلات خانواده و زندگی انداخت! عمراً همچین چیزیو بخونم…

0 ❤️

317110
2012-04-18 09:09:58 +0430 +0430
NA

داستان پردازی و نحوه نگارش خوب بود , ولی متوجه نشدم داستان چی می خواست بگه .

0 ❤️

317111
2012-04-18 11:40:42 +0430 +0430
NA

من که نفهمیدم این چیه نوشته

0 ❤️

317112
2012-04-18 15:49:54 +0430 +0430
NA

سلام نویسنده
آه قلبم …همچنان مثل فرفره میزد…و پستاندار(ببخشید پرستار)مرا درآغوش خود می فشرد… و من میگفتم آه ه ه ه… و وقتی چشمانم را گشودم … باورم نمیشد …پترس توئی…دوباره پلک هایم را برهم زدم… بیکباره…خود را بین کنا و سرندی پیتی یافتم…آه ه ه …
مرده شور داستان تخمیتو ببرن!!! … چی فکر کردی؟؟؟؟…ها… فکر کردی اومدی تئاتر…شفته کس!!!

0 ❤️

317113
2012-04-18 17:24:12 +0430 +0430
NA

بالاخره یه داستان درست و حسابی دیدیم. داستان باید مثل این جنبه ی ادبی داشته باشه. خوشم اومد ولی میتونستی خیلی بهتر از این بنویسی. مثلا باید یه جوری مینوشتی که قسمت های سکسی زیاد داشته باشه و خواننده رو به ارگاسم برسونه.ولی از این که یه هدف و یه پیام خاصی رو داشت میرسوند ، واقعا خوشم اومد. بازم بنویس ولی سکسی تر

0 ❤️

317116
2012-04-18 19:01:16 +0430 +0430
NA

داستان جالبی نبود و اینکه بیشتر مردم از مرده میترسن حتی دست بهش نمیزنن چه برسه بخوان کیرشو بکنن تو کوسشون ،داستانت و قلمت دخترونه بود.

0 ❤️

317120
2012-04-22 15:07:30 +0430 +0430

تکراری بود دیگه ننویس . . . . . . . . .
کوس کش فکر کردی داستان تکراری نوشتن مثل کوس کردنه که تکرارش خوش آیند باشه؟ کیرم تو خودت و افکارت و تخیلاتت. کله کیری مگه مجبوری داستان رو از جایی کپی کنی؟ مغزت که پوکیده نمیتونی داستان بنویسی دیگه چرا کپی برداری میکنی؟ کیر تو گوش و حلق و بینیت بچه کونی. دیگه داستان تکراری ننویس.

0 ❤️

317121
2012-04-23 05:07:57 +0430 +0430
NA

من نمیدونم کجای این داستان تکراریه؟؟؟
هر کی لینکه اصلشو داره بزاره چون من خودم این داستان نوشتم…

0 ❤️

317122
2012-04-23 13:06:20 +0430 +0430

آقا جان من این داستان را در سایت لوتی خوندم
همین چند روز قبل

0 ❤️

317123
2012-04-23 15:07:30 +0430 +0430
NA

لینکشو بزار

0 ❤️