دستبند طلایی

1400/09/18

از وقتی "دستبند طلایی"رو دیده بودم ذهنم درگیرش شده بود و تمرکز کار نداشتم. همکارام مدام طعنه میزدن که “سینا دوباره عاشق شده . اما زنش خبر نداره” و مسخره ام میکردن و میخندیدن. توجه نمیکرد. من باید امروز عصر نقشه خودمو عملی میکردم. باید تکلیفم روشن میشد.
ماجرا یک هفته پیش ، از شبی شروع شد که نازنین منو فرستاد انباری تا از وسایل قدیمیش یه کتاب پیدا کنم. بهش گفتم که من نمیدونم کجا گذاشتی باید خودت بیای. ولی گفت من شب انباری نمیام میترسم . تمام وسایل دوران مجردی من توی یه کارتن بزرگه با آرم “پفک نمکی” که روش با ماژیک نوشتم “خاطرات”
انباری بهم ریخته بود و بعد از جا به جا کردن کلی وسیله بالاخره کارتنو پیدا کردم. توش خیلی چیزا بود و بیشترش عروسک. همه رو خالی کردم. یه جعبه نسبتا بزرگ چوبی شیک هم بود که اونم گذاشتم بیرون تا بالاخره به کتابها و دفترهای نازنین رسیدم. یکی یکی نگاه کردم تا کتابو پیدا کردم. وقتی عروسکها و وسایلو داخل کارتن میچیدم کنجکاو شدم داخل جعبه شیک چوبی رو ببینم. که ای کاش اینکارو نمیکردم. فکر میکردم داخلش گردنبند و انگشتر و دستبند بدلی باشه که معمولا بیشتر دخترها وقتی نوجوان هستند جمع میکنند. وسایل عجیبی توش بود. یه چیزی شبیه دم روباه یا دم سنجاب که یه وزنه بهش وصل بود. یه شلاق چرمی و چندتا دستبند شبیه دستبندهای پلیس ولی طلایی. بقیه وسایلو نفهمیدم چی هستن. ذهنم درگیر شده بود. جعبه رو بستم و کتابو برداشتم و رفتم پیش نازنین.
اون شب نازنین برای شام فسنجون درست کرده بود که من دوس داشتم و فیلمدیدیم و کلی بهمون خوش گذشت اما ذهن من درگیر جعبه چوبی بود. تمام تلاشمو کردم تا نازنین متوجه ذهن درگیر من نشه تا بعد بفهمم جریان این وسایل چیه اما موقع خواب نازنین بالاخره به زبون اومد.

  • به چی فکر میکنی آقای مهندس؟
    ـ به دسر بعد از غذا
  • هوم؟ تو که ژله با طعم تمشک دوس داشتی!
    ـ هنوزم دوس دارم
  • پس چی شده؟
    ـ اون دسرو نمیگم . ژله صورتی آبدارو میگم که قبل از خواب باید بخورم و بلیسمش
  • خیلی بدجنسی سینا
    لبای شیرینشو محکم بوسیدم و رفتم زیر پتو و بین پاهای نازنین ، لای رونای تپلش خودمو قایم کردم و با کنار زدن شورتش از کس صورتیش لب گرفتم. اینجا امن ترین جاست برای من که نازنین متوجه ذهن درگیرم نشه. بعد از چند بار لیس زدن زبونمو داخل کسش کردم که ناله اش بلند شد و حالا وقتش بود از پناهگاه بیرون بیام. بالا اومدم و لباشو بوسیدم و نازنین هم آلتمو با دست گرفت و روی کسش تنظیم کرد و انگار ذهنم برگشت به تنظیمات کارخونه و همه وجودم لذت شد.

فردای اون شب از هر کسی که غریبه تر باشه غیرمستقیم و طوری که بهم شک نکنه در مورد دستبند طلایی سوال کردم ولی جواب درستی نگرفتم . تا اینکه دوستم کوروش با طعنه بهم گفت : “یعنی واقعا نمیدونی؟ یه سرچ بزن گوگل جواب سوالتو میگیری”. بیشتر از این توضیح نداد ولی مشخص بود که انگار یه چیزهایی میدونه. یه گوشه ای پیدا کردم و سرچ زدم “دستبند طلایی” چیز خاصی نیومد جز تبلیغ فروشگاه های مجازی برای دستبندهای طلا و بدل. سرچمو دقیقتر کردم و نوشتم “دستبند طلایی پلیس” باز هم جواب درستی نگرفتم و تبلیغ دستبندهای پلیسی اسباب بازی اومد. بیخیال شدم. مغزم قفل کرده بود. فقط یک راه برام مونده بود. پرسیدن از نازنین. اما چجوری بپرسم که ناراحت نشه . نازنین خیلی حساس بود و توی شش سال زندگی، هر دومون مراقب بودیم همدیگرو بی دلیل ناراحت نکنیم. اما این دفعه متفاوت بود. مرگ یه بار شیون یه بار. تصمیم گرفتم فردا زودتر برم خونه و وقتی نازنین با دوستش رفت خرید جعبه رو بیارم بالا و بذارم روی میز پذیرایی تا نازنین برگرده و ببینم عکس العملش چیه و ماجرارو ازش بپرسم.


استرس تمام وجودمو گرفته بود و چند بار پشیمون شدم. جعبه رو دائم روی میز میچرخوندم و بهش نگاه میکردم. درست زمانی که به خاطر ناراحت نشدن نازنین منصرف شدم صدای چرخوندن کلید خونه در قفل اومد.


نازنین مقابل من نشسته بود و صورتشو توی دستاش گرفته بود. سکوت سنگینی در فضای خونه حکومت میکرد. حس کردم باید این سکوت شکسته بشه تا بفهمم این وسایل دقیق چی هستند. شاید وسایل خوبی نیستند که نازنین اینطور بهم ریخته بود و سکوت کرده بود اما من باید میفهمیدم.
ـ عزیزم. من نمیدونم این وسایل چی هستند فقط میخوام بدونم. تو چرا ساکتی؟
نازنین به چشمهای من نگاه کرد.

  • واقعا نمیدونی سینا؟
    ـ واقعا نمیدونم. این دستبند شبیه دستبند پلیسه. همینو میدونم و این شلاق که فکر کنم برای سوارکاری باشه. بقیه اینا چی هستن؟
  • قول میدی اگر بدونی فکر بد در موردم نکنی و زندگیمون آسیب نبینه؟
    ـ هان؟ یعنی انقد این وسایل خطرناکن که ممکنه به زندگیمون آسیب بزنه. مغزم داره میترکه.
  • نه سینا . خطرناک نیستن . این فقط یک مدل زندگیه که من قبلا داشتم. یه سبک زندگی اما ممکنه تو خوشت نیاد.
    ـ خب حالا بهتر شد. قبلا هم بهت گفتم گذشته تو به زندگی مشترکمون ربطی نداره. هر چی بوده گذشته. خیالم راحت شد حالا بگو اینا چی هستن تا مغزم منفجر نشده
  • من در گذشته تمایل زیادی داشتم به اسلیو شدن . اسلیو به زبان ما میشه برده ولی واقعیتش اینه که معنای برده براش اشتباهه چون این در واقع یه قرارداد عاشقانه است و مثل برده هایی که ما در تاریخ و داستانها شنیدیم ، نیست . بهتر بگم سلطه پذیر بودن . یعنی کسی که دوس داره تحت سلطه کسی باشه که دوسش داره و میخوادش .
    نازنین وقتی چهره متعجب منو دید لبخندی زد و ادامه داد .
  • باشه ساده تر برات تعریف میکنم تا متوجه بشی.
    ـ میشه مثال بزنی با اینها دقیقا چیکار میکنید؟
  • بذار برات تعریف کنم تا بهتر متوجه بشی . اینجوری توضیح بدم گیج میشی. فقط اینو کوتاه بگم که برای کلاسهای کنکور یه معلم خصوصی داشتم به اسم ثریا که میسترس بود یعنی سلطه گر بود. اینکه چجوری فهمیدم سلطه گره بعدا بهت میگم ولی من از تمایلاتم برای اسلیو شدن براش گفتم و اونم کمکم کرد. عزیزم من تشنمه تو چی؟
    ـ آره منم گلوم خشک شده . استرس زیاد داشتم
  • بذار یه شربت بیارم بخوریم تا کامل برات تعریف کنم
    وقتی نازنین رفت شربت بیاره ذهن من دنبال چیدن جوابهای نازنین بود . این کلمات آشنا بودن ولی هیچوقت دنبالش نرفتم ببینم چه معنایی دارن. نازنین شربت آورد و روی میز گذاشت و کنارم نشست.
  • روزی که باهاش قرار داشتم تا آموزشم بده . در خونه رو که باز کرد دیدم یه لباس یه سره چرمی پوشیده که کاملا بدن نماست. یه بوت بلند چرمی خیلی شیک هم پاش بود . بهم لبخند زد و صورتمو توی دستاش گرفت و لبامو بوسید. اولین بار بود یه غریبه لبامو میبوسید. بهم گفت تمام اسلیوهای من تا امروز پسر بودن. تو اولین دختر هستی و همین باعث میشه هر دوتامون تازه کار به نظر بیایم. امروز فقط تمرینه قشنگم
    ـ اسلیو پسر؟
  • آره . حدود شش ماه رابطه داشتیم تا من تمایلات خودمو پیدا کنم و بعدش یه روز مفصل در موردش حرف زدیم که ثریا گفت عزیزم برو به زندگیت برس چون خیلی دوست داشتم تا حالا باهات موندم وگرنه این مدت فهمیدم من برای اسلیو پسر ساخته شدم و با اونها به اوج لذت میرسم. من چیزی بهش نگفتم ولی توی همون شش ماه با تمرینها و توضیحاتش فهمیدم منم تمایلم به مستره تا میسترس.
    ـ نگفتی اونروز باهات چیکار کرد؟
  • اول یه قلاده زنجیردار به گردنم بست و بهم گفت چهار دست و پا روی زمین باشم و زنجیر قلاده رو دستش گرفت و بهم گفت همون حالت دنبالش راه بیوفتم. زانوهام درد گرفته بود ولی گفت باید عادت کنی و نیم ساعت منو داخل اتاقهای خونه چرخوند. بعد روی مبل نشست و بهم گفت جلوی پاهاش دو زانو بشینم و بوت های بلند و چرمیشو ببوسم و بلیسم. وسط این تمرینا غر میزدم و چیزی میگفتم که ثریا لبخند میزد و میگفت: امروز تمرینه ولی یادت باشه بدون اجازه اربات اگر حرف بزنی تنبیه میشی. پرسیدم چجور تنبیهی؟ گفت هم تنبیه احساسی و هم بدنی. ولی من برخلاف دیگران معتقدم برای ارباب و برده واقعی سختترین تنبیه، احساسیه. پرسیدم یعنی چی؟ گفت بدترین تنبیه اینه که محروم بشی از خدمت کردن به اربابت. بعد منو دمر روی پاهاش گذاشت و شروع کرد سیلی زدن به باسنم. درد زیادی نداشت ولی وقتی شلوارمو پایین داد و به کون لختم سیلی زد باسنم میسوخت و چند بار هم جیغ زدم و گریه کردم. ثریا گفت جیغ و گریه هاتو بکن چون الان داری آموزش میبینی. آموزشت که تموم بشه موقع تنبیه دهنت بسته است.
    ـ برات لذتبخش بود؟
    از لبخند نازنین متوجه شدم که لذتش دوباره به وجودش برگشته اما نفهمیدم این شکنجه ها چه لذتی داره.
  • همه اینهارو نمیتونم یک دفعه برات توضیح بدم . کم کم عزیزم. وقتی لخت با دستبندهای طلایی به تخت بسته باشنم فقط یه مرد با کت و شلواری به رنگ نوک مدادی و کراوات آبی نفتی و پیرهن سفیدش میتونه منو به اوج برسونه. ثریا فقط یه معلم بود.
    ـ اون مرد کی بود؟
  • تو
    ـ من؟
  • شما مردها فکر میکنید همیشه خودتون انتخاب کردین ولی در حقیقت همیشه شماها انتخاب میشین بدون اینکه بفهمید. من فرستادمت بری انباری چون بعد از شش سال زندگی زناشویی و ثبات این زندگی حالا وقتشه به آرزوم برسم با تنها مرد زندگی خودم. تنها مردی که لبهای منو بوسیده و بدن برهنه منو لمس کرده. مردی که عاشقشم و بدون اون زندگی برام معنا نداره.

دهنم باز مونده بود. نازنین بدون اینکه نگاه از چشمهای من برداره ، از روی مبل بلند شد و مقابل پاهای من روی زمین دو زانو نشست.

تمام. 🙏 😎

نوشته: Sina101s


👍 30
👎 2
19701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

847007
2021-12-09 01:42:18 +0330 +0330

جالب بود ترکیب dbsm با اروتیک

2 ❤️

847115
2021-12-09 12:49:26 +0330 +0330

Nemo33
ادبت به مامانت رفته یا بابات؟ 😂 😎

0 ❤️

847117
2021-12-09 12:50:54 +0330 +0330

Mr_Teacher_ir
مرسی از نظرت 🙏 😎

0 ❤️

847118
2021-12-09 12:52:00 +0330 +0330

Azeril99
مرسی 😍 😎

0 ❤️

847171
2021-12-09 20:03:01 +0330 +0330

یجوری بی روح نوشتی،طوری که خیلی راحت میشد فهمید فیکه؛خوشم نیومد

0 ❤️

847259
2021-12-10 03:28:23 +0330 +0330

MR._.ANSWER
روحو معنا کن ببینم اصلا میدونی چیه؟ 😂 😎

0 ❤️

847322
2021-12-10 11:24:55 +0330 +0330

ناموسن ادامه بده اینجا تموم نکن😉🤘

1 ❤️

847351
2021-12-10 16:45:10 +0330 +0330

Ali.کس.کن
ادامه میدم . آخه دقت کردم دیدم اینجا چند نفر هستند که فقط زیر داستانهای همدیگه میرن. بهترین داستانم بنویسی کسی زیرش نمیاد که بخونه . ولی من مینویسم چون واسه دل خودم مینویسم . مرسی که خوندیش 😍 😎

0 ❤️

847382
2021-12-10 23:21:15 +0330 +0330

دومشم بزار

1 ❤️

847486
2021-12-11 11:00:21 +0330 +0330

Boy_bad9
حتما دارم مینویسمش 😎

0 ❤️

847972
2021-12-15 00:42:22 +0330 +0330

ادامش بده👌👌👌

1 ❤️

848011
2021-12-15 05:50:17 +0330 +0330

Shinaeeee
چشم . فرستادم . تا چند روز دیگه منتشر میشه 🙏 😎

0 ❤️

911947
2023-01-24 02:17:54 +0330 +0330

sub.bbw
مرسی 🙏 😎

0 ❤️

913795
2023-02-06 01:01:49 +0330 +0330

👌👌

1 ❤️

916565
2023-02-24 15:19:37 +0330 +0330

شبنم صبحگاهی
مرسی 🙏 😎

0 ❤️