دلم می‌سوزد و کاری ز دستم بر نمی‌آید (۲)

1402/05/05

...قسمت قبل

جمعه عصر طرفای ساعت 3و4بود که طبق معمول روزای تعطیل از خواب بیدار شدم و اولین کاری که کردم چک کردن مسیج هام بود
سومین روزی بود که بی خبر از سینا میگذشت و من دیگه مطمئن شدم قرار نیست دیگه تماسی باهم داشته باشیم
زدم بیرون که برم و از کافه همیشگی که دو تا خیابون با خانه فاصله داشت قهوه بگیرم که همزمان با روشن کردن ماشین صدای زنگ مسیج اومد ؛
-سلام خوبی؟سینام
+سینا لرد!!؟؟ «اسم پیجش بود»
-آره
+خوبی؟
+دهنت سرویس
-ممنون
-تو خوبی ، گفتم یه پیام بدم شمارمو داشته باشی
+خدا میدونه چه کار خوبی کردی ، عین کص خلا روزی ده بار اینستا ، تلگرام و واتساپ چک میکردم

تا یه ساعت خورده ای بعد دیگه پیامی نیومد
و نزدیکای ساعت هفت غروب باز پیام داد که؛

-ناراحت که نشدین پیام دادم
+ناراحت؟؟
-اخه جواب ندادین .
+جواب دادم که
+ای وای آره شارژم تموم‌شده بود نرسیده بهت
-عیبی نیست فدا سرت

خلاصه تا آخرای شب مسیج دادیم و گرفتیم ،

«تو پنج شیش ماه گذشته انقدری هر روز تمام چت ها و مسیجامون رو مرور کردم دونه به دونش باجزییات توی ذهنم حک شده»

ازش خواستم باز یه صفحه مجازی درست کنه و باز یه پیج اینستا ساخت و چند روزی همینجوری با چت کردن و از هر دری گفتن میگذشت و من معمولا هر صبح با یه تکست یا شعر مکالمه رو شروع میکردم تا اینجا که من برگشتم گفتم ؛
+یه چیزی بگم نمیخندی ازم؟
-نه
+اون روز که اومدی یه جورایی انگار کائنات میخواست بهم بگه هواتو دارم
+یه اشاره ای هم همون لحظه کردم اگه یادت باشه
-متوجه شدم همین که گفتی نمیشه بعضی چیزا رو پیش ادما گفت درسته
-منم قبلش از خدا یه درخواست کردم ،خیلی استرس داشتم
به اینجای صحبت که رسیدیم دوباره ترس دل‌بستن و ریسک از دست دادن همه وجودمو گرفت و گفتم ؛
+میتونی صحبت کنی؟زنگ بزنم؟
جلو ادامه دادن حرفش رو گرفتم ، میدونستم که از شهرستان مهمون اومده براشون و موقعیت حرف زدن با تلفن رو نداره و حدسم درست بود ، چون جواب داد
-میشه آخر شب صحبت کنیم؟ الان نه
ممنون
تا آخرای شب بدون چت کردن گذشت و من همینجور تو فکر بودم و سر این دوراهی که همین الان به این مکالمه و این رابطه خاتمه بدم یا اینکه دل رو بزنم به دریا و بذارم جریان زمان هرجور میخواد منو روبه جلو ببره با خودم کلنجار میرفتم اما اون جمله سینا که گفت تو مسیر اولین دیدارمون از خدا یه درخواست کرده دیگه کار من رو ساخته بود
و قدرت حرکت رو به عقب رو ازم صلب کرده بود ،
وای که چه برزخی بود نه توان عقب نشینی تو وجودم بود و نه شهامت پیش‌ روی تو دلم
همش به سه روز وقفه ای که بین اولین دیدارمون و اولین مسیج سینا فکر میکردم و این اتفاق واسه من یه پوینت بود که میگفت
طرف حسابم دلش گیر یکی دیگه هست و بعد از اینکه اون شب توسط من آتش شهوتش فرونشسته دچار حس دلتنگی برای اون شخص و یجور انزجار از من شده .

این حدس من از سر تجربه بود و تصمیم گرفتم با یکم کنجکاوی و فضولی از این مساله سر در بیارم ، این شد که آخر شب بمحض رسیدن اولین پیام سینا ازش پرسیدم ؛
+یه چیز میگم ببینم درست حدس زدم یا نه؟
اگرم نخواستی جواب نده
-خوب بگو عزیزم
حدود یک دقیقه با خودم کلنجار رفتم
-منتظرم
+اها گفتم شاید گیر افتادی
«هنوز دو دل بودم که بپرسم یا یه سوال بی ربط کنم، از طرفی هم نمیخواستم باعث آزارش بشم»
-گیرم بودم
+من حس کردم تو رابطه قبلیت بدجور اذیت شدی
+البته ببخشید فضولی کردم
-درست حدس زدی
+ببخشید نباید یادت می آوردم
-خواهش میکنم جیگری ، عیبی نداره منم خیلی وقته فراموش کردم همه چیو
اینکه گفت ماجرا مال مدت ها پیشه و همه چیز رو فراموش کرده واسه من مثل یه مژده شادی آفرین بود
+قربون تو من برم ، میگم برو مهمون دارین بعد رفتن باز بیا
-باش عزیزم ، بوس بوس بوس
+مراقبت کن ، جون جون جون
-💞💞💋💋
خلاصه گذشت و گذشت و معمولا سینا توی به زبون آوردن کلمات و جمله های محبت آمیز پیش قدم بود اما من هنوز ترسم باعث یجور گارد ذهنی بود که باعث میشد معمولا گفتن یه
«همچنین یا من بیشتر» اکتفا کنم و مدام با خودم میگفتم خدایا این پسر یه انسان همه‌چیز تمومه ، چقدر بی ریا و مهربون و بی شیله پیله هست چقدر با ادب و محترمه ، ای خدا ممنونم ازت تا جایی که
یه روز سینا وسط حرفامون برگشت گفت :
-محمد من ممکنه بعد از عید برم تهران ، برای کار و ادامه تحصیل
-یه موقعیت عالی برام جور شده
+بسلامتی عزیزم
-نظر تو چیه در این رابطه؟
«انگار که آب سرد ریخته باشن سر تاپام ، منگ بودم انگار کسی که بی هوا یه چک افسری خورده باشه»

  • راستش رو بخوای از ته دل میخوام که نری
    -ممنونم که راستشو میگی ، هنوز هیچی معلوم نیست
    +اما خوب داری میگی موقعیت عالی
    -اگر برم شیراز میام
    +و اینکه میگی شیراز هم میای ، منم میام تهران بهت سر میزنم «منظورم بخاطر شغلم بود»
    بعد از این مکالمه دیگه مطمئن بودم که بند بند وجودم با حس خواستن سینا عجین شده ،
    واقعا این هفت هشت روز چقدر حالم بهتر شده
    ساعت خوابم منظم شده و چقدر اشتهام باز شده ، شاید باورش براتون مشکل باشه اما مصرف روزانه سیگارم از یک پاکت و نصفه به روزی هفت هشت نخ در روز رسیده بود
    این حال و هوا رو میشناختم ، درسته که سال های سال از این حس و حال دور بودم و به هیچ عنوان ریسک خارج شدن از زیر سایه تنهایی که دیگه بهش عادت کرده بودم رو نمیکردم اما انگار دیگه نوبت عروسی گرفتن توی کوچه ما شده بود و داشتم حسابی از این حال و هوای عشق لذت می‌بردم ،
    یادم نیست چند سال بود که هیچ فکری تو سرم بیشتر از بدهکاری و قسط هام فضا اشغال نکرده بود اما الان دیگه فضای بیشتر افتاده بود به دست یه عشق تازه و اصلا به مشکلاتم فکر نمیکردم

نوشته: محمد

ادامه...


👍 8
👎 0
7001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939666
2023-07-28 03:11:52 +0330 +0330

Good

1 ❤️

939744
2023-07-28 22:58:35 +0330 +0330

عشق و عاشقی همه جا لایک داره،،چون دل شیر میخاد عاشق شدن چون اگه عشقت یه طرفه ازآب دربیاد و یا مجبور به جدایی بشه،،واقعا سخته تامدتها زندگی عادی کردن

1 ❤️

939765
2023-07-29 01:06:57 +0330 +0330

کوتاه
زیبا
قابل درک
سپاس که اینقدر نچرال و بدون تملغ و اضافه داستانتو نشوتی

1 ❤️