دُرسا (1)

1391/10/16

فصل یک: دُرسا قبل از ازدواج
ای کاش می شد با این همه سوالی که تو ذهنم معلق موندن یه کاری بکنم؛ مثلاً با یک پاک کن پاکشون کنم یا با یک خودکار خط خطیشون کنم، یا … نمی خوام قصه ام رو با سوالات و پریشان احوالی خودم شروع کنم ولی چی کار کنم که وسط هر کاری از درس خوندن گرفته تا حتی رقصیدن، یه سوالی داره با سلولهای مغزم بازی می کنه و منو یه دقیقه هم راحت نمی ذاره.
از وقتی که یادم می یاد اصلی ترین نقش رو توی بازی زندگیم مامانم داشته، البته ایشون فقط توی زندگی من نبوده که ستاره وار ایفای نقش کرده، بلکه با هنرمندی تمام زندگی پدر و یگانه خواهرم رو هم به فیلم های قابل تأملی تبدیل کرده. از هسته اولیه هم که دور شیم، از اقوام پدری و مادری و دوستان و همسایه ها و مغازه داران و مسافران تاکسی هم بوده اند کسانی که از تراوشات مغزی مادر مهربانم بهره مند شده اند.
دلم نمی خواد حق مادر و فرزندی رو به جا نیارم، دلم نمی خواد این اسطوره قرن ها رو خرابش کنم، دلم نمی خواد بی چشم و رو باشم و زحمات و شب بیداری هاش رو به یه پول سیاه بفروشم؛ اما نمی تونم جلوی خودم رو بگیرم و رَوش تربیتی مامان سهیلا جون رو نقد نکنم.
سهیلا جون برای من مثل یک نوار کاست بوده که از بچگی پهلوم می نشست، حرف می زد و باید و نبایدهای زندگی رو بارها و بارها متذکر می شد. این نوار کاست مهربان با نسخه ای که بنیانش یکی بود و تنها کمی ظاهر متفاوتی داشت، بابا مسعود و خواهرم دُرنا رو هم درمان می کرد. انقدر حرفه ای روی ذهن کار می کرد که فکر مخالفت با حرفهاش هم از سرمون نمی گذشت. خلاصه کلام، دُرسا و دُرنا و مسعود اسممون بود، ولی در باطن همه سهیلا بودیم. توی جامعه، همه رو از زاویه دید سهیلا جون می دیدیم، بد و خوب رو با نگاه انتقادی اون تعیین می کردیم، غذایی که اون تایید کرده بود می خوردیم، لباسی که اون می گفت می پوشیدیم و …
رسیدن به چنین شخصیت کاریزماتیک و تاثیرگذاری حتما واسه مامانم خیلی چالش برانگیز بوده، ولی در عوض هر سختی که کشیده بوده، الان خیلی ها مریدش هستند و رو حرفش حرف نمی زنند. حتی دوستامون هم بچه های دوستای مامان بودن که توی دوره های دو هفته یکبارشون می دیدیم. تفریحاتمون هم اون پیک نیک یا پاساژی بود که ایزو سهیلا داشت.
لابد تا اینجای داستان می گید که چه اشکالی داره، خیرتون رو می خواسته. بد هم که بهتون نمی گذشته، پیشرفت هم که می کردین و علی الظاهر وجهه خوبی هم توی در و همسایه داشتین. پس چه مرگته؟؟؟ آره راست می گید، بابت خیلی چیزا ممنونشم، ولی اِشکال کار سهیلا جون اینه که آپ دیت نمی شه و نسخه هاش دیگه از رده خارجند. از اون بدتر اینه که تحت نظارت سهیلا جون هیچ کس خودش نیست، همه سهیلان. آره، مامان من به ما ماهی گیری یاد نداده، فقط لقمه لقمه بهمون ماهی خورونده.
شاید باید مثال های ملموس تری براتون بگم. یک نمونه اش اینه که با شیوه های غیر مستقیم یا حتی مستقیم، با بهره گیری از فیلم، دعوت از دوستان مرتبط، ضبط برنامه های مفید و پخش آنها در مواقع کلیدی، تونست کاری کنه که بابا مسعود خودش رو بازخرید کنه و وارد بازار پوشاک شه. بله، این که یک نقشه عالی و پر سوده!! اما… آدمش هم مهمه. پدر بنده برای کارمندی ساخته شده و قدرت ریسک نداره و تحولات بازار از خوردن جام زهر براش بدتره. ولی خوب، مسعود خودش نمی دونه که مسعود کیه؛ اون فقط سهیلا رو می شناسه. این می شه که وقتی اولین سکته قلبیش رو کرد یا موهاش بر خلاف ژنتیک خانوادگیش خیلی زود یک دست سفید شد، حتی بلد نبود بشینه و فکر کنه که هر کسی را بهر کاری ساخته اند. جالبیش اینجاست که لباسی هم که از چین یا ترکیه می آورد، یا هر سرمایه گذاری دیگه هم که می کرد، نظر خودش نبود، نظر سهیلا بود. بلد هم نبود چشماش رو باز کنه و به خودش زحمت بده و سلیقه بازار رو بفهمه. اون وقت می نشست خودش رو دق می داد که چرا برای لباس هایی که فقط به درد دوستای سهیلا می خوره مشتری نداره.
در مورد من هم همین طور بوده؛ چنان سهیلایی بودم توی مدرسه که بارها معلم یا همکلاسی ها می گفتن، درسا جون این نوع حرف زدن و طرز فکر به سنت نمی خوره. شستشوی مغزی من به قدری با ظرافت انجام شده بود که حتی یه ذره هم به مغزم خطور نمی کرد که چرا بچگی نمی کنم؛ چرا عروسک هام با ورود به کلاس دوم باید به انباری منتقل بشن. چرا به راحتی خودم رو از “آلیسا آلیسا جینگیلی آلیسا” خوندن دسته جمعی محروم می کنم. چرا نوجوونی نمی کنم و مثل بقیه از کش رفتن رژ لب مامانم غرق لذت نمی شم. برنامه ریزی بلندمدت سهیلا جون به نحوی بوده که در هر سن و شرایطی می بایست خانم و سنگین باشیم و مثل یک نیروی بالقوه دل شهلا جون یا ایران خانوم رو ببریم تا شاید یه روزی کاکل زری هاشون، آقا پرهام یا آقا محمدرضا به ما افتخار کلفتی شون رو بدن.
بامزه اینجاست که خودم هم از این تفاوت لذت می بردم. از اینکه با ورود به سال دوم راهنمایی، شش مدل غذای اصیل ایرانی بلد بودم درست کنم و از اینکه برای حضور در مهمانی ها کت و دامن قهوه ای سنگ دوزی می پوشیدم، به خودم هزارآفرین می دادم. البته دوستان مامان هم کم و بیش توی فضای مشابهی به سر می بردن، خوب اگه نبودن که دوست سهیلا جون نمی شدن. اما، غلظت و رقت رفتارهای دوستان گرامی تا حد زیادی به مبارزات همسران و فرزندان اونها برمی گشت. در واقع، همه آقایون مثل بابا مسعود مسخ نشده بودند و برای تعدیل رفتارهای خانمهاشون تلاش می کردن. تعدادی از بچه ها هم مثل من و درنا ببو بازی در نمی یاوردن و پابه پای هم نسلی هاشون جلو می رفتن. بماند که شونه های سهیلا جون همیشه از اشک های مادران زخم خورده از فرزند خیس بود و ایشون دائما در حال نسخه پیچی برای دختران سر به هوا و پسران هیز بود. فقط خدا می دونه که پریا، ساحل، نگین، محدثه، پژمان و سعید چه قدر سهیلا رو لعن و نفرین کردن به خاطر راهکارهایی که جلوی پای ماماناشون می ذاشت.
ناگفته نماند که درسمون بد نبود، یعنی سهیلا نمی ذاشت که بد باشه؛ شایدم به خاطر همین بود که مسوولین مدرسه فکر نمی کردن ما با این خانم بزرگ بازی هامون یه چیزی مون می شه. البته… علایق درسی ما هم توسط مامان رقم می خورد. به این معنی که نمرات بیست من در ادبیات، تاریخ و عربی خیلی مهم نبود چون که اینها از دروس مورد علایق سهیلا نبودن. در عوض ما باید جغرافی رو تحت نظارت علیا مخدره مو به مو حفظ می کردیم و برای درس علوم هم هفته ای یک بار از محضر عمو مرتضی به طور ویژه مستفیض می شدیم.
حالا سهیلا جون پدرت خوب، مادرت خوب، اگه علوم خوبه و اگه زیر سایه عمو مرتضی، بیست ما نوزده نشده، چرا من نباید رشته تجربی بخونم؟؟ هااان… لابد اگه هوس دکتر شدن به سرم بزنه غرور می یاد سراغم و دیگه زیر بار زور نمی رم؛ شاید هم هشت سال اسیری توی دانشکده پزشکی باعث شه خواستگارهای احتمالی بی خیال من بشن و سراغ سایر دخترهای اکیپ برن؛ شاید هم من گناه دارم که هشت سال درس بخونم ولی آخرش کهنه بشورم. باشه باشه تو راست می گی!!! می رم رشته ریاضی؛ علوم انسانی هم که کسی نمی خونه جز بچه تنبل ها.
خدا پدر مهوش جون رو بیامرزه که معلم ریاضی ساحل رو به ما معرفی کرد و از همون سال دوم دبیرستان مشتق و انتگرال رو باهام تمرین کرد. در عوض این محبت، سهیلا هم با هزار بدبختی، خانم کریمی فیزیکدان رو پیدا کرد و بعد از حصول نتایج مثبت از بنده حقیر، ایشون رو به مهوش جون برای ساحل جون معرفی کرد.
اولین باری که دلم قیلی ویلی می رفت که سهیلا رو بی خیال شم موقع پر کردن فرم انتخاب رشته دانشگاه آزاد بود؛ داشتم می مردم که ادبیات زبان فرانسه رو انتخاب کنم. انقدر توی ذهنم یاغی شده بودم که حتی فکر می کردم خوبه یه فرم تو خونه واسه مهندسی شیمی و امثالهم پر کنم و بعدا یکی دیگه یواشکی با رشته های علوم انسانی پر کنم و پست کنم. هه هه، چه خیال باطلی. چون که سهیلا جون همیشه در صحنه تا لحظه تحویل مدارک در پستخونه همراهیم کرد.
خدا نور به قبر وزارت علوم بباره که اجازه می داد داوطلبین رشته ریاضی، حق انتخاب از گروه زبانهای خارجه رو هم داشته باشن. خوب اینم خودش یه کورسوی امیده. بعد از اینکه رتبه های مرحله اول رو دادن، سهیلا جون تشخیص دادن که مهندسی در شهرستان ممنوع و بهتره که روی رشته هایی مثل مدیریت بازرگانی، اقتصاد و حسابداری سرمایه گذاری کنم. البته یه جورایی از اینکه مهندس نشم و بعدها واسه شوهر جان شاخ بازی در نیارم هم خوشحال بود. این بار هم تا لحظه ارسال مدارک همراهم بود و حسرت اضافه کردن رشته های زبان یا خبرنگاری یا باستان شناسی به فرم انتخاب رشته رو به دلم گذاشت. می دونین آخه اینا که رشته نیست، اینا رو می شه رفت کلاس یاد گرفت.
بعد از اعلام جواب ها، در دانشگاه آزاد اسلام شهر مهندسی نساجی و در دانشگاه علامه طباطبایی مدیریت دولتی قبول شده بودم. وای خدا مرگم بده، کدوم خنگی دانشگاه دولتی رو بی خیال می شه میره ته دنیا نساجی بخونه. آخه مامان جونم، عوضش موقع بریدن مهریه می تونی پز بدی دخترم مهندسه. بی خود، همون با کلاسی علامه طباطبایی کافیه.
خوب، اینم از این. دختر ارشد خانواده راهی دانشگاه شد؛ واااای!!! تیپ من روز اول دانشگاه دیدنی بود. ضایع نبود ولی شبیه بقیه هم نبود؛ حتی با وجود اینکه اغلب هم کلاسی هام از شهرستان های دور و نزدیک اومده بودن باز هم تیپ جوان پسندتری داشتن. وقتی آخر هفته اول، با مامان رفتیم که چند تا مانتوی تازه بگیریم و گزینه های من با گذشته کمی فرق کرده بود، سهیلا جون کمی احساس نگرانی کرد که مبادا من دارم خلاف می شم. اینجوری شد که برنامه ساعتی کلاس های بنده روی در یخچال چسبونده شد، و مامان جون با حضور گاه و بیگاهش در دانشگاه از سلامت جسم و روان من اطمینان کسب می کرد.
از حق نگذریم، دوران خوبی رو توی دانشگاه داشتم. با اینکه هر روز نگران ضرب شست تازه ای از جانب سهیلا بودم ولی همین که دنیای تازه ای رو تجربه می کردم راضی بودم. حضور در دانشکده علوم انسانی و هم صحبتی با بچه های جامعه شناسی، زبان ها یا ادبیات باعث می شد که دانش اجتماعیم هم بالا بره و تازه به خودم بیام که چه قدر افق های زندگی من بسته بوده. تشنگی من به دونستن و تلاش برای جبران گذشتۀ محدود به شهین جون و مهین جون روز به روز بیشتر می شد. از قرض گرفتن کتاب های رومن رولان، دانته، هدایت یا آل احمد بهترین حس دنیا رو داشتم و از اینکه با نور خفیف شمع تا ساعت چهار صبح کتاب بخونم و سهیلا نفهمه دلم می خواست از خوشحالی گریه کنم.
تا اوایل ترم سوم، معمولاً توی جمع بچه های دانشگاه ساکت بودم؛ سعی می کردم حرف های بقیه رو با دقت گوش بدم و اونها رو جایگزین افکار و ادبیات قدیمی بکنم که سهیلا بهم تزریق کرده بود. خوندن کتاب های مؤدب پور هم در شناخت واژگان عامیانه معاصر بی تاثیر نبود. به این ترتیب، تغییرات رفتاری و گفتاریم چه توی خونه و چه توی محافل پری و زری کمابیش آشکار شده و جسته و گریخته بحث های سیاسی، مرور دنیای مد، اخبار روانشناسی، انتقاد به خاله زنک بازی و نفی ازدواج های سنتی چاشنی صحبت های من شده بود. این تغییرات مسلماً مطلوب سهیلا نبود، بنابراین با جدیتی بیشتر از گذشته در جست و جوی دامادی بود که تا دیر نشده منو وارد دنیای قورمه سبزی و پوشک مای بیبی بکنه.
توی جمع همکلاسی ها، از صحبت ها و طرز فکر رضا واقعاً لذت می بردم و بهش علاقه مند شده بودم. پیشرفت آهسته این علاقه به گونه ای بود که با پایان امتحانات ترم چهار و شروع تعطیلات تابستونی از غصه دوری رضا چندین بار به گریه افتادم. وای بر من که عشق کسی رو به غیر از کاندیداهای سهیلا تو دلم راه داده بودم. ولی من تازه داشتم پوست می انداختم و ازتابع محض بودن خسته شده بودم. به همین خاطر عشق ورزیدن به رضا یه جورایی حکم لجبازی با سهیلا رو هم داشت، حداقل توی قلبم و توی تخیلاتم.
با شروع ترم پنج، نمی دونم چه قدر تابلو رفتار کردم یا چه قدر از توی چشمام عشق فریاد می زد، ولی بالاخره هرچی بود در جذب آقا رضا بی تاثیر نبود. آخ که چه حس بینظیری بود وقتی به بهانه هیچ چی منو توی حیاط به حرف می گرفت و وقتی نوبت جواب دادن من می شد انگار شیر آب جوش توی حلقم باز می شد و تا زیر ساق پام رو می سوزوند. از تمام عزیزم گفتن های دنیا شیرین تر بود وقتی از پشت سرم می گفت درسا خانم چند دقیقه وقت دارین.
هنوز هم می میرم واسه اون روزی که گفت “درسا خانم می شه رابطه مون رو نزدیک تر کنیم”. آخه قربون اون هیکل ورزیده و آفتاب سوخته ات برم، با وجود سهیلا چه جوری می شه به تو نزدیک تر شد. منو ببخش اگه چشمام رسوام کرده که عاشقتم، ولی نه، انقدر دوستت دارم که بهتره تو رو به هیأت مسخ شدگان سهیلا راه ندم. پس با قلب لعنتیم چی کار کنم، یعنی سرخرگ و سیاهرگ قلبم رو هم مامانم باید تنظیم کنه. نه، این که ستم به خودمه، پس بهتره بگم باشه بهش فکر می کنم و تا فردا جواب می دم.
چه شبی بود شب آمادگی برای جواب دادن به رضا. از ساعت هفت شب مثلا رفتم بخوابم ولی تا ساعت هفت صبح پلک نزدم. چند دقیقه بالش رو بغل می کردم و اینگار که رضاست، کلی بوسش می کردم. چند دقیقه گریه می کردم و سهیلا رو تجسم می کردم که داره رضا رو با پسرهای رفقاش مقایسه می کنه و ضایعش می کنه. چند دقیقه فکر می کردم که چه طوره فرار کنم و با رضا بریم شیراز پیش خانواده اون. اَه مامان، چرا؟؟؟ چی می شه کمی دوست من باشی و باهام همفکری کنی. شایدم حق با توئه و رضا لقمه ما نیست ولی بذار اینو بفهمم و خودم درک کنم. تو رو به روح پدربزرگ، بذار ما هم چند صباحی خودمون باشیم و دوست و دشمنمون رو خودمون تشخیص بدیم. آره جامعه بده، گرگه. راست می گی، ولی راه محکم بودن رو یادمون بده نه اینکه ما رو تو صد تا سوراخ قایم کنی که شاید گرگ یه کم دیرتر به ما برسه.
آخ رضا، چه قدر لهجه ات شیرینه، چه قدر خجالت توی نگاهت دوست داشتنیه، چه قدر معلوماتت زیاده، چه قدر اعتماد به نفس داری. چرا؟ چرا تو بلدی با همه خوب باشی؟ چرا تو بلدی با همه اونجوری که خوششون می یاد حرف بزنی ولی در همه حال خودت باشی؟ راستی تو با لیسانس مدیریت دولتی می خوای چی کار کنی؟ یعنی می تونی کار پیدا کنی و واسه من خونه و ماشین بخری؟ اَه اَه درسا، آدم تا یه پسر بهش لبخند می زنه که نباید لباس سفید تنش کنه و خودش رو زن اون بدونه. نه!! یعنی منظور رضا این بوده که بدون قصد ازدواج به هم نزدیک شیم؟؟؟ خوب دیگه این هم یه مدلیه. نه، اون وقت اگه یه روز گفت حالا که ما به هم نزدیکیم بیا ببوسمت چی! اون وقت من به شوهر آینده ام خیانت کردم. ای بابا، از کجا که شوهر آینده خودش صد تا از این خیانت ها نکرده. واقعاً، چرا اینجوریه ها؟ کلا نگاه به جنس مخالف یعنی آلودگی و گناه. در نهایت، اگه نفس اماره ات خیلی سرکش و پرروه، فقط به قصد ازدواج با طرف دوستی کن. حالا که خوب فکر می کنم می بینم همه صحبت ها و حرف و حدیث ها بین دختر و پسرهای دانشکده بودارن. اگه سامان مریم رو بگیره پسر خوبیه اگر نه شیطان رجیمه. اگه شیوا به میثم بچه شهرستان پا بده معلومه می خاره. اگه لیلا با مازیار رفتن کافی شاپ، ردخور نداره که لیلا زیرخواب مازیاره؛ خوب باشه، به من چه. اصلا چرا سلام و علیک بدون منظور توی روابط دختر و پسر تعریف نشده. یعنی دختر و پسرهای خارجی هم که صبح تا شب بدون مانتو و پیراهن آستین بلند کنار هم درس می خونن اینجورین؟ خوبه خوبه، حالا که وضع اینجا اینطوریه. یه فکری به حال رضای بیچاره کن. چی می خوای بگی بهش. نزدیک می شی، نمی شی؟ اگه نمی شی پس چرا عاشقش شدی؟ … راستی اگر هم قراره یه روزی پیوندی سر بگیره، بالاخره چه طوری باید طرف رو شناخت؟ پس بهتره به رضا نزدیک شم، ولی حالا سهیلا رو کجای دلم بذارم؟؟؟…
وقتی ساعت نه صبح، قبل از کلاس معارف اسلامی دو، رضا جون جلوم سبز شد از دیدن چشمهای قرمزم تعجب کرد. بعد از این کلاس نیم ساعت بیکاری داشتیم که به اضافه نیم ساعت زودتر تعطیل کردن کلاس توسط استاد مهربان، می شد یک ساعت بیکاری. هنوز خسته نباشید استاد تو دهنمون خشک نشده بود که رضا علامت داد زود جمع کنم برم بیرون. خوب حالا تو این خراب شده که همه فقط همدیگه رو می پان کجا بریم؟ کجا بریم که هنوز نزدیک شدن ما شروع نشده، کوس رسواییش عالم رو کر نکنه؟؟ رضا راه افتاد، منم دنبالش. وسط یه راهروی شلوغ نشست روی زمین. پرسیدم چرا اینجا؟ گفت جای خلوت جلب توجه می کنیم. ولی اینجا چهار تا کاغذ کتاب می گیریم دستمون، کسی شک نمی کنه. خوب، خانوم خانوما یه جواب بله دادن که چشم قرمز کردن و شب بیداری نداشت. خیلی خودت رو زحمت دادی. داشتم از لحن حرف زدنش پس می افتادم. اگه بوس کردن رضا خیانت به شوهرِ نداشتمه می خوام خیانت کنم، اما نه، من دختر سنگینی هستم. احساساتم رو هم باید سرکوب کنم؛ اگه یه روزی هم احساس رضا غلیان کرد، من باید تحقیرش کنم. بوس، یعنی چی؟ دختره پررو. با یه کم فاصله نشستم پیش رضا.
بعد از کمی این پا و اون پا، گفتم رضا منظورت از سوال دیروزت این بود که دوست دختر و دوست پسر باشیم، مثلا مثل مریم و سامان؟ رضا گفت: البته قضیه مریم و سامان همونجوری که می دونی خیلی جدی شده، درسته که آخرش معلوم نیست چی بشه اما فعلا بحث فراتر از دوستی رفته. من هم دوست دارم که با دختری روابط صمیمانه برقرار کنم که در آخر بتونه مونس زندگیم شه، ولی بدون شناخت همه جانبه و فراهم بودن خیلی از شرایط هیچ قولی نمی تونم بدم. آره، در حال حاضر می خوام که تو دوست دخترم باشی. البته از خدامه که رابطه مون طولانی بشه و از این بابت هم اگه همه برنامه هام درست پیش بره، بعد از فارغ التحصیلی برنمیگردم شیراز. گفتن این حرف یه ذره زوده، ولی گفتم که اگر قبول کردی دوست دختر خوشگلم بشی، بدونی در صورت ادامه رابطه برای تهران موندن برنامه هایی رو دارم.
خدایا!!! این دیگه کیه؟ چرا انقدر قشنگ حرف می زنه؟ چرا تا دو سال دیگه شم می دونه می خواد چی کار کنه؟ چه جوری می گه دوست دختر خوشگلم. نه، دیگه بوسیدنش واجبه. خاک بر سرت. اون داره برنامه ریزی می کنه واسه زندگیش، اونوقت تو اندرخم یه بوسی. گفتم راستش من بلد نیستم مثل تو خوشگل و با صلابت حرف بزنم ولی سعی خودمو می کنم. ببین رضا، دروغ چرا. منم دوست دارم بیشتر کنارت باشم و حتی خیلی چیزا رو ازت یاد بگیرم. ولی مساله اینجاست که من یه مامان دارم که از سایه که چه عرض کنم از خدا هم به من نزدیک تره. البته نزدیکی معنوی که نه، نزدیکی فیزیکی. نمی خوام از مامانم هیولا بسازم ولی اون همه جا هست. هر وقت دلش بخواد می یاد ببینه من دانشگاهم یا نه. لباس پوشیدن، تلفن حرف زدن، رفت و آمد،غذا خوردن و خلاصه همه چیز من تحت کنترلشه. شاید فکر کنی که حتما یه چیزی ازم دیده که نگرانه. واقعیت اینه که اون با همه همینطوریه، حتی با بابام. حالا، من نمی دونم که چه طور دوست دختری می تونم باشم که هیچ جا نمی تونم باهات بیام. شاید خنده ات بگیره ولی من جز بچه های دوستای مامانم تا الان با کسی بیرون نرفتم. همه برنامه کلاس هام زیر دست مامانه. حتی توی محاسباتش برای رسیدن من به خونه، احتمال سخت گیر اومدن تاکسی رو هم داده و نهایتاً من می تونم نیم ساعت دیر برسم خونه. از خیر بیرون رفتن هم که بگذریم، نمی دونم چه طوری تلفن حرف بزنم. شاید از اول دبستان تا الان فقط ده تا همکلاسی خونه ما زنگ زدن، همه مکالمات هم زیر نظر مامان انجام شده. نمی دونم! تو بگو چی کار کنم؟ نمی خوام الان بهت بگم باشه باهات می مونم ولی بعدش همش حالت رو بگیرم.
با تموم شدن حرفهای من، رضا همچنان ساکت بود. دست راستش رو کرد توی موهای مواج مشکیش و دسته دسته موهاش رو می تابوند دور انگشتاش. توی اون وضعیت با کوچکترین حرکت رضا می مردم و زنده می شدم. اگه همین الان بگه پس ما رو به خیر و شما رو به سلامت چه غلطی بکنم؟ پس کاش حداقل قبلش بذاره ببوسمش. اگه بگه تو دیگه عجب دختر تهرونی املی هستی چی جواب بدم؟ از خجالت بمیرم. اصلا به جهنم، هر چی می خواد بگه. بهتر از اینه که الان این حرفها رو نمی گفتم ولی بعدا جلوش ضایع می شدم که نه بیرون می تونم برم و نه تلفن می تونم حرف بزنم.
بعد از گذشت سه یا چهار دقیقه، رضا تو چشمام نگاه کرد و گفت، نمی دونی با این صداقتت چه قدر منو بیشتر اسیر خودت کردی. با این وجود، رو به رو شدن با مساله ای که مطرح کردی خیلی آسون نیست. حالا من از تو می خوام که تا فردا بهم فرصت بدی تا ببینم چه راه حلی می تونم پیدا کنم.
واای، من قربون تو برم که بدون فکر تصمیم نمی گیری. من فدای تو بشم که هر چی کلماتت قلمبه تر می شن بیشتر به دل من می شینن.
رضا ادامه داد: می تونم بپرسم منزلتون کجاست؟ منم گفتم میرداماد. دوباره پرسید: شماره موبایلت رو می تونم داشته باشم؟ منم گفتم و اون ذخیره کرد توی گوشیش. بعد یه میس کال انداخت روی گوشیم و گفت: فعلا بهتره تو بهم زنگ نزنی که اگر مامانت احیانا پرینت مکالماتت رو گرفت، هیچ ردی از من پیدا نکنه. فردا اولین کلاسمون ساعت نه و نیمِ؛ تو کی از خونه می یای بیرون؟ منم گفتم معمولا یک ساعت زودتر. رضا هم گفت: باشه، پس من هشت ونیم بهت زنگ می زنم. اگر خونواده باهات بود که تماسم رو رد کن، اگر نه جواب بده تا ببینیم چی کار کنیم. الان هم پاشو بریم پیش بقیه.
الهی دورت بگردم پسر که همه کارهات یکی از یکی با حال تره. شایدم من زیادی ندید بدیدم که اینجوری غش و ضعف می کنم. مرسی خدا جون که همین اول کاری حالم رو نگرفت و به ریش مامانم نخندید. حالا چه طوری این بیست و اندی ساعت رو تا فردا تحمل کنم تا آقا رضا جواب بده.

ادامه …

دوستان عزیز، داستان درسا شش یا هفت فصل خواهد داشت. با توجه به اینکه اغلب قسمت های آن نوشته و ویرایش شده است، با همراهی ادمین، کل داستان می بایست خیلی سریع در اختیار شما قرار بگیره.
علاوه بر همه خوانندگان محترم، امیدوارم پریچهر، شاهین (سیلورفاک)، پژمان (کفتار پیر)، آریزونا، و آرش (سکس اند لاو) سلام و احترام خاص من رو بپذیرند.

نوشته: زن اثیری


👍 1
👎 0
78449 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

350953
2013-01-05 21:46:17 +0330 +0330
NA

سلام دوست عزیزم
زن اثیری عزیز تبحر خاصی توی نوشتن داری و این نکته باعث میشه خواننده رو دنبال خودت بکشونی
اولین نفری بودم که خوندم و واقعا لذت بردم از اینکه توی نظرات داستانم نظر داده بودی ممنونم
سامی شهوتی جدید . نازنین قدیم

0 ❤️

350954
2013-01-05 22:20:29 +0330 +0330

منم که کلا" 5 داستان تا حالا خوندم و نظر واسه شادی روح اموات میدم اما باور کن داستانتو خوندم
واسم جالب بود.
سامی شهوتی فعلی نارنین قدیم بدجنس هر کی کامنت خوب واسه داستانت گذاشته داری تلافی میکنی واسش… ای آدم زرنگ

0 ❤️

350955
2013-01-05 22:25:23 +0330 +0330
NA

امام زاده بیژن باور کن قصد و قرضی ندارم
قسمت دوم داستانمو نخوندی از دستت دلخورم
برو بخونش و یکی از نظارات مفیدتو بده!
تو هم داستان بنویس نوکرتم هستم

0 ❤️

350956
2013-01-05 23:04:33 +0330 +0330
NA

با سلام خدمت تمامی خوانندگان محترم.
روزی که من داستان درسا رو برای ادمین فرستادم، عضو سایت نبودم و قصد عضو شدن هم نداشتم. در اون زمان چون داستانهای پریچهر، شاهین، پژمان، آریزونا و آرش، من رو شیفته خودشون کرده بودند، تصمیم گرفتم به وسیله داستانم ارادت قلبی خودم نسبت به این عزیزان رو هم اعلام کرده باشم. اما چندی بعد که داستانم آپ نشد و من ناامید شدم، فکر کردم شاید با عضو شدن بتونم بعضی از حرفها و ایده هایم را در هیأت کامنت بگویم. بالطبع، در این مدت با افراد بیشتری آشنا و همکلام شدم که بر تعداد ارادتمندی های من افزوده اند. از این جهت به این موضوع پرداختم که بدانید حضور یا عدم حضور نامها در پایان داستانم به چه دلیل بوده است، و حالا با پیدا کردن دوستان جدید چه قدر خوشوقتم.

0 ❤️

350957
2013-01-05 23:38:26 +0330 +0330
NA

درود بر زن اثیری:

داستانت منو یاد خودم انداخت .زمانی می خواستم رشته تحصیلیمو دوران دبیرستان انتخاب

کنم بابام بهم گفت دخترم باید مهندس باشه. .یادش بخیر گند زد به زندگیم.

این قسمت ناراحتم کرد .

خوشحالم که یک موضوع با سوژه جدید اپ شده.از کامنتهایی که می ذاری مشخصه که داستان

نویسیت جای ایراد نداره.اگر هم داشته باشه در حد من نیست بخوام بگم.

منتظر ادامه اش هستم.موفق باشی دوست عزیز.

0 ❤️

350960
2013-01-06 02:02:29 +0330 +0330
NA

عادت من بر اين بوده كه وقتى داستانى رو ميخونم نظرم رو هم بگم.داستانتون قلمى بسيار زيبا داشت و آدمو جذب داستان ميكرد همانند شخصيت شما.در اصل داستانتون به خاطر شخصيت شما دنبال كردم و بارها از جلوى مانيتور پاشدم كه ادامه داستان رو نخونم ولى بازهم نشستم و خوندم.
خب درباره داستان بايد عرض كنم كه داستان شما براى من بسيار اعصاب خورد كن بود و دليل خوندن داستان تا آخرهم دليلى نداشت جز جذب شدن بنده به داستان شما كه اين امر مانع از نيمه تموم گذاشتن داستان شد.البته اين يك پوئن مثبتى براى يك نويسنده است چون خواننده رو اسير داستان خودش كرده.
شايد دوستان ديگه همچين احساسى نداشته باشن ولى حس من نسبت به داستان شما كمى متفاوت هستش.دليلش هم برخورد داشتن اينجانب با شخصى مانند سهيلا داستان شما بود.شخصى كه مثل هسته مركزى هست و با دستوراتش ديگر اجزا مجموعه مشغول به كار ميشن!كسى كه دوست داره مانند فرمانروا يك سرزمين بر مردمان حكومت كنه.
با اين حال داستانتون رو با همه خوبى ها و بدى هاش دوست داشتم و نظرم براى قسمت بعد ميزارم كه داستانتون توى مسير اصلى قرار ميگيره.
اميدوارم هرچه زودتر شاهد قسمت هاى بعد داستان باشم.
سربلند و پيروز باشيد_بنيامين

0 ❤️

350961
2013-01-06 02:53:07 +0330 +0330
NA

سامان جان (سامی شهوتی) از لطفت ممنونم.
در ضمن، قسمت دوم داستان شما رو هم چند ساعتی بعد از آپ شدن خوندم و امتیاز دادم. اما چیزی ننوشتم چون منتظرم ببینم قسمت بعد ما رو به کجا می کشونی.

بیژن جان،
از اینکه با اینهمه درس و امتحان و آلودگی هوا وقت پیدا کردی که داستان دُرسا رو ورق بزنی، سپاسگزارم. فقط باید قول بدی یکی دو تا از لطیفه های کمیابت رو برای خوانندگان دُرسا هم خرج کنی.

پروازی عزیزم،
از کامنت پر مهرت بینهایت ممنونم. راستی بالاخره خانوم مهندس شدی یا نه؟ 

عبدل جان،
کار من این شبها این شده که قبل از خواب، دستهام رو به هم قفل کنم، چشمهام رو ببندم و از خدا بخوام که یه شبه دیگه تو رو از بلایای آسمان و زمین محفوظ نگه داره. تا این لحظه منم با امیر موافقم.

0 ❤️

350962
2013-01-06 02:56:44 +0330 +0330
NA

آرش جان،
از اینهمه مهربانی و لطفت ممنونم. راستش همون جور که گفتم، من داستانم رو مدتی پیش فرستاده بودم. از روزی که عضو شدم و شروع به خواندن کامنتها کردم، میدونستم که اگه یه روزی داستانم منتشر شه یا شاهین یا آریزونا یا آرش می گن چرا با مخاطبم حرف زدم. امروز که داستان آپ شد می خواستم بیام پیشاپیش عذرخواهی کنم ولی همچنان امیدوار بودم شاید زیر سبیلی رد شه (شکلک چشمک). به هر حال یه دنیا از بابت ریزبینی هایت تشکر می کنم و سعی می کنم از آموزه های شما دوستان خوبم نهایت استفاده رو بکنم.

0 ❤️

350964
2013-01-06 04:16:02 +0330 +0330
NA

از اون اولین بار که دست نوشته هاتون رو خوندم میدونستم که پشتوانه عظیمی از آگاهی وعلم پشت کلماتتون پنهونه .تجربه بسیار بالاتون باعث شده که نثر شیواتون تو عمق دل آدم رسوخ کنه.بعضی وقتا فکر میکنم شما همون پریچهری .شاید هم اشتباه نکرده باشم .در هرصورت وجود اشخاص گرانقدری مثل جنابعالی باعث میشه که این سایت از این کرختی در بیاد .ممنون

0 ❤️

350965
2013-01-06 04:46:05 +0330 +0330
NA

زهراجونم اینای عزیز،
مرسی از محبتت.

بنیامین عزیز،
واقعاً از زمانی که برای خوندن داستان و نوشتن کامنت صرف کردی سپاسگزارم. اگر به غیر از مامان سهیلا که یه نمونه اش دستی بر آتش زندگی خودت هم داشته چیز دیگری در داستان اعصابت رو خط خطی می کنه، خوشحال می شم بدونم اون چیه.

علی داس عزیز،
مرسی از تعریفت. خدا کنه جنبه داشته باشم پررو نشم.

رها 1368 نازنین،
خیلی ممنون که هم داستان رو خوندی، هم کلی انرژی مثبت بهم دادی.
احترام پدر و مادر از نون شب واجب تره ولی چه جوری می تونیم بهشون بگیم که لزوماً همه خیرخواهی هاشون ضامن خوشبختی ما نیست جزء همون سؤالات بی جوابیست که در ابتدای داستان بهشون اشاره کردم. تا ببینیم درسا خانوم چه جوری می خواد برای این قضیه جوابی پیدا کنه.

شیر جوان عزیز،
شما نه تنها در این داستان بلکه در چند جای دیگر هم بنده رو از لطف خودتون بی نصیب نگذاشته بودید. نمی دونم آیا واقعاً شایسته این تعاریف هستم یا نه! به هر حال خیلی زیاد ازتون تشکر می کنم و امیدوارم در ادامه داستان هم نظرتون مثبت باشه.

0 ❤️

350967
2013-01-06 06:41:27 +0330 +0330
NA

وای خدا.بلاخره تموم شد.
گیجیدم بذار یه نفس بکشم یکم مخم باز شه .همم هههه
برا اولین بار بود یه نوشته از شما میخوندم.روان بود از اصطلاحات عامیانه عالی استفاده کرده بودی ولی رنگ و طعم عشق تو داستانت گم شده بود.با شوق بسی بسیار شروع کردم به خوندن.لنگ زدم لنگ زدم از داستانت خسته شدم تا اونجا که میخواستی انتخاب رشته کنی یه جون تازه گرفتم زدم تو فاز هیجان ولی نگو…دوتا خط پایین تر از حال رفتم.تو حین خوندن داستانت حس میکردم دارم با درسا صحبت میکنم و تو داستانت غرق میشدم(اوج ارتباط) ولی یه جاهایی درسا واسم تبدیل میشد به یه دختر وراج که یه ریز حرف میزنه و مثل یه زنبور تو گوشم ویز ویز میکنه و سرمو درد میاورد.
ولی میرسیدم به جمله هایی که از زبان رضا میشنیدم یه صدای مردونه منو از دست درسا نجات میداد اوج لذت رو برام داشت.
تازه فهمیدم چطوری میشه که دوتا زن پشت تلفن 5ساعت حرف میزنن بازم حرف دارن ولی ما مردا 5دقیقه که با هم حرف میزنیم از هم متنفر میشیم.
یه نصیحت برادرانه;
عشقو تو داستانت کم رنگ و گم نکن.
به جنس مذکر بیشتر توجه کن.من بعضی جاها خسته میشدم.
یکی بیاد لاشه منو جم کنه

0 ❤️

350968
2013-01-06 08:23:20 +0330 +0330
NA

مامانت دقيقأ مثل قلعه نوئي هست. تيم صدر جدوله ولي حال آدم از سبک بازيش بهم ميخوره.کلأ دخترا خيلي بيشتر از پسرا زمينه ي متحجر بودن رو دارن…

0 ❤️

350969
2013-01-06 08:31:16 +0330 +0330
NA

سلام داستان بس زيبا بود به عشق چنين داستانی عضو گشتم.خوش اومدم؟بعله

0 ❤️

350970
2013-01-06 09:27:24 +0330 +0330
NA

سلام
داستانتون واقعا زیبا بود و به قول رها وقتی نامتون رو زیر داستان دیدم ،مشتاقانه شروع کردم به خوندن،
یکی از عواملی که باعث شده بود داستانتون بسیار دلنشین باشه،لحن طنز آمیز شما بود،مخصوصا وقتی می خواستین کارای سهیلا رو توصیف کنین،و اینکه یه جورایی با شخصیت اول داستانتون حس هم زاد پنداری بهم دست داد چرا که خودم کمابیش درگیر یه چنین زندگی بودم ، البته از جانب پدر.
در آخر به قول استادمون دست مریزاد.
تا درودی دیگر…

0 ❤️

350971
2013-01-06 09:56:51 +0330 +0330

از کامنتهای زیباتون کاملا مشخص بود که توانایی نوشتن داستان رو دارین. اما این یک داستان نبود. بیشتر شبیه همون کامنتهایی بود که معمولا پای داستانها مینویسین. داستان نویسی با روزنامه نگاری و نوشتن مقاله فرق میکنه. اصولا داستان نویسی بر سه اصل استواره. 1- قصه 2- روایت و 3- نگارش. در اینجا چیزی که بیشتر از همه به چشم اومد نگارش خوب و بی نقص بود که به همون آشنایی شما با مقوله نوشتن بر میگرده. اما متاسفانه من قصه ای که جذب کننده باشه و همینطور روایتی که این قصه رو به خواننده برسونه ندیدم. همونطور که آرش گفت بعضی جاها با خواننده صحبت میکردی که این روایت رو به تعریف کردن یک خاطره نزدیک میکرد. شخصیتهای داستانت در خدمت قصه نبودن و فقط حضور داشتن تا ازشون یاد کنی. جدا از این ریتم داستانتون خیلی یکنواخت و در یک حالت بود. یعنی نه فراز داشت و نه فرود. ضمن اینکه طرز نوشتن خیلی پشت سرهم وبدون رعایت اصول خاصی بود. از این حیث که وقتی گفت و گویی صورت میگیره از روی خط و با نشان دونقطه مشخص میشه. اما داستان شما خیلی ردیف و پشت سرهم بود. انگار که یک نفر نشسته و بدون اینکه فرصتی به بقیه بده یکریز داره حرف میزنه. این مواردی که گفتم داستان شما رو فاقد روح و جذابیت کرد. میتونم داستان آرش رو مثال بزنم که باوجود انتقاداتی که بهش داشتم اما اکثر خوانندگانش رو طوری جذب کرد که همه منتظر قسمت بعدی هستن.
میدونم که در قالب نویسندگی داستان این اولین کار شما محسوب میشه. به همین خاطر هم من نسبت به دیگر داستانها ریزبینانه تر به نقد و بررسی پرداختم. برای قسمت بعد حتما یک ویرایش کلی و همینطور داستانی انجام بدید. سعی کنین هدفی رو دنبال کنین حتی اگه به واسطه این سایت سکسی در کار نباشه.
ببخشید اگه زیاد حرف زدم. میخواستم همون ابتدا که داستانتون منتشر شد این مطالب رو به عرضتون برسونم. اما ترجیح دادم صبر کنم همه نظراتشون رو ابراز کنن تا خدای نکرده انتقادات من روی دیگران تاثیری نذاره. با استعدادی که ازتون سراغ دارم مطمئنم که میتونین داستانی بنویسین که تا مدتها ازش به نیکی یاد بشه مثل همین داستان… (:

0 ❤️

350972
2013-01-06 10:25:47 +0330 +0330
NA

سلام
داستان شما در عین زیبایی کمی گیج کننده بود و البته این رو بگم که هیچ پدر ومادری بد پچه شو نمیخواد حالا درجه سختگیری اونها به فرهنگ خانواده ها بستگی داره

0 ❤️

350973
2013-01-06 12:39:34 +0330 +0330
NA

داستان بسیار زیبا بود نکته مثبتش این بود که این داستان ممکنه درد خیلی از بچه ها باشه
فقط شخصیت اول داستان توسط مادرش تحت شرایط سخت تربیتی قرار داشته باید کمی با حیاتر باشه یا حداقل اینقدر به فکر بوسه از جنس مخالفش نباشه البته در زیبایی داستان شکی نیست منتظر قسمت بعدی هستم با تشکر از نویسنده زن اثیری

0 ❤️

350974
2013-01-06 14:21:16 +0330 +0330

درسا جان خسته نباشى و از محبتى كه دارى ازت ممنونم.

داستانتون بنظرم آينده موفقى داره و نميشه با يه قسمت نسخه داستانو پيچيد با اينكه ايرادتى داشت ولى فكر ميكنم در قسمت هاى بعدى اين مشكلات رفع بشه منظورم ايراد از لحاظ ساختارى و دستورى نيست چون خودم هم بهشون اعتقادى ندارم و بنظرم اين كليشه ها و ساختارها كه در زمان حال هيچ حرفى هم براى گفتن ندارن بايد دور ريخت و همچنين قواعد دستو پا گيرى كه فقط باعث محدوديت ميشه و شايد اصلا لزومى به رعايت كردنشون نباشه
بنظرم بجز چند اصل مهم كه حتما بايد رعايت بشه باقى اصول بايد طبق ساختار داستان تعريف بشن و در داستانهاى مختلف با هم تفاوت دارن و نبايد تمامى اصول و قواعد را از ديد يك قانون كلى در نظر گرفت من اعتقاد دارم اين دستورالعمل ها كاملا نسبى هستند و به صلاح ديد نويسنده بايد ازشون استفاده بشه يا و كسى كه داستانى رو نقد ميكنه نبايد از روى رعايت اين قواعد داستانى رو قبول يا رد كنه
بجاى خوندن داستان از دريچه كوچك اصول و قواعد، بهتره با ديد بازترى به داستان نگاه كنيم و كليت رو درنظر بگيريم كه آيا اين شخص كه اين اصل را رعايت نكرد تاثير مثبتى داشت يا منفى…
پس اون قضيه زير سيبيلى رو كاملا تكذيب ميكنم :-D
از نظر من مخاطب قرار دادن خواننده كار اشتباهى نيست ولى بايد با روال داستان همخوانى داشته باشه كه متاسفانه در داستان شما اينطور نيست و همونطور كه آرش عزيز و سيلورجان هم گفتن من هم باهاشون موافقم.
داستان براى شروع اون جذابيت كافى رو نداشت كه اين بزرگترين اشتباه شما بود كه از صفر به سمت صد حركت كرديد در صورتيكه در داستانهاى دنباله دار جذابيت قسمت اول در جذب مخاطب حرف اولو ميزنه.
اين جذابيت ميتونه فقط در يك پارگراف بوجود بياد و تا آخر داستان خواننده رو بدنبال خودش بكشونه.
بازم ميگم حس ميكنم داستانتون با پتانسيلى كه در شما وجود داره ميتونه يكى از داستانهاى خوب سايت بشه موفق باشيد

0 ❤️

350975
2013-01-06 14:49:12 +0330 +0330
NA

امین (شهید) عزیز،
خیلی خوشحال شدم وقتی دیدم با وجود مشکلاتی که چندی پیش بهشون اشاره کرده بودی وقت کردی، هم داستان رو خوندی و هم کامنت گذاشتی. وقتی نوشتن درسا رو شروع کردم در خوابم هم نمی دیدیم که روزی برسه که من بتونم از نظریات ارزنده دوستان دست به قلم از جمله شما برخوردار بشم؛ امیدوارم بتونم از نصایحت به درستی بهره برداری کنم.

شیخ متفکر عزیز،
مرسی از کامنتت. تشبیه فوتبالی هم که کردی عالی بود و کلی خندیدم.

عبدل جان،
همه پیام بازرگانی هایی که می دی رو با علاقه دنبال می کنم و در کمال تعجب می بینم که هنوز با امیر موافقم.

با غیرت عزیز،
مرسی از کامنتت و همدردی با درسا. پدر مادرهای ایرانی از اونجایی که خودشون هم نمی دونن چی می خوان و بالاخره چه جور بچه ای لایق دریافت عنوان فرزند صالح است، هم ما رو توی مضیقه می ذارند و هم خودشون دائم در حال مثلاً زجر کشیدن هستند. فعلاً ببینیم درسا با این مشکل چی کار می کنه.

لاو سکس عزیز،
ممنون از کامنتت. امیدوارم مشکلات درسا نمک رو زخمات نپاشیده باشه. چه می شه کرد، فقط امیدوارم ما یه ذره کمتر بچه های خودمون رو اذیت کنیم.

0 ❤️

350976
2013-01-06 14:54:48 +0330 +0330
NA

شاهین بسیار عزیز،
اول از همه از کامنت دلسوزانه ات واقعاً ممنونم. شما هیچ تعهدی در قبال نویسنده شدن امثال من نداری ولی بدون کوچکترین چشمداشتی دانسته هایت را در اختیار می گذاری و زبان را از تشکر قاصر می کنی.
هر بار نکته هایی که متذکر شده ای را می خوانم، مسؤولیت بیشتری احساس می کنم برای زیر و رو کردن نوشته هایم و برداشتن گامی برای رسیدن به استانداردها. خدا کنه بتونم محبتت رو با کمی بهتر نوشتن جبران کنم.
وقتی داستان درسا رو شروع کردم، قصد داشتم تا روایتی از دوستی ها و ازدواج یک دختر شرقی و حوادث پیرامون آن را به تصویر بکشم. در عین حال، می خواستم به گوشه ای از سایه سنگین والدین شرقی بر زندگی فرزندانشان و پیامدهای احتمالی آن اشاره ای داشته باشم.
اما چند وقتیست که شما و سایر صاحبنظران بر مسأله هدف داشتن در داستان تأکید زیادی می کنید. اگر امکان و زمان داری، لطفاً برای همه خوانندگان مشخص کن که یک داستان هدف دار چیست و چرا برخی از داستانهای اخیر بی هدف تلقی شده اند.
با احترام بی پایان

0 ❤️

350977
2013-01-06 15:09:28 +0330 +0330

امير جون!
نه پس عمه ام داره با كاربريم كامنت ميذاره :-D
از بيل هم چند روزى ميشه بى خبرم دكتر مهندسيه برا خودش سرش شلوغه ديگه وقت واسه ما ها نداره ;-)

0 ❤️

350978
2013-01-06 15:42:59 +0330 +0330

سلام بانو…برا شروع خوب بود…دعوای بین سنت و مدرنیته…یا چالش بین نسل قدیم وجدید…که در نهایت برنده ای نداره…همانقدر ما به پیشرفت و حرکت رو بجلو نیازمندیم که به همان اندازه نیازمند پایه هائی استوار هستیم تا کاخ بلند آرزوهامان را بر آنها بنا کنیم…
مادر تنها یک موجود نیست ؟یک حس است،حس حیات و حس محبت بی پایان و بیدریغ…تا اینجای داستان/تقریبا منولوگ درسا/من برای سهیلا بسیار احترام قائل هستم.علیرغم توصیفات گاها مغرضانه درسا از مادرش،بیشتر درسا دختری نمک نشناس و سر بهوا جلوه میکند،تا سهیلا مادری فضول و نخود هر آش ،بدون حس مادری…که نمیدانم منظور نویسنده کدام مورد بوده است…
تو یکی از کامنت هاتون گفته بودید:زنها یه داستان تکراری رو با لذت بارها برا ی هم بازگو میکنن و نقل به مضمون گفتید که با این کار احساس آرامش میکنن…این وسط حق خواننده مرد این داستانها کجا محفوظ شده؟
خمیر مایه ای از طنز گاها چاشنی داستان کردید،که جای پختگی بیشتر داره…
روان وخوب مینویسید که مطمئن هستم در قسمتهای بعدی بهتر میشه…خسته نباشید چون میدونم با وسواس زیادی قلم را بروی کاغذ رانده اید…

0 ❤️

350979
2013-01-06 17:16:07 +0330 +0330
NA

عالی بود،رگه هایی از شخصیت سهیلا جون رو تو شخصیت مامان خودم دیدم .داستان واقعا خوب بود جای حرف نداشت.ممنون زن اثیری.درضمن اینکه جواب کامنتارو میدی خیلی خوبه :)‏ بی صبرانه منتظر قسمت بعدیم.

0 ❤️

350980
2013-01-06 18:48:51 +0330 +0330

Asle dastan khubo jun dare ke jaye tashakkoro khosh hali dare vali ziyadi sholoogh shode budo por az esme adamaye mokhtalef ke rabti be mozu nadaran, albatte ba khundane ghesmate avval nemishe nazare dorosti dad , malzumat ro dustan goftan va man basande mikonam be yek tashakkor az zahmati ke keshidi.

0 ❤️

350981
2013-01-07 00:38:51 +0330 +0330

زن اثیری عزیز ـ اینکه شمارو با نام کاربریتون خطاب میکنم چون هنوز اسمی از خودتون نگفتین هرچند شاید بهتر باشه مثل آریزونا شما رو درسا بنامم.
درمورد موضوعی که پرسیدین منظور از هدفمند بودن یک داستان چیه؟! باید خدمت شما و باقی دوستان عرض کنم؛ شاید نوشته شما در یک مجله هفتگی یا یک روزنامه تحلیلی که مخاطب خاص خودش رو داره بسیار مورد پسند قرار بگیره اما در نظر داشته باشید حتی نوشتن در همچین جاهایی هم باید چیزی رو برسونه. ما در این سایت که به یک سایت پورنو و سکسی مشهوره و به قول دوستی از در و دیوارش سکس میباره داریم سعی میکنیم مطالب و داستانهایی بنویسیم که حتی شاید قابلیت تبدیل شدن به یک رمان خوب و بلند رو هم داشته باشن. از طرفی مخاطبین و خواننده هایی که برای خوندن داستان به این سایت سر میزنن انتظار دارن یک داستان خوب و جذاب رو بخونن. متاسفانه یا شاید خوشبختانه این سایت هیچگونه محدودیتی در نوشتن داستان یا خاطره برای کاربران و حتی غیرکاربرانش قائل نیست و هرکسی با هر سطح سواد و دانش و علمی میتونه هرچیزی که توی ذهنش هست رو بنویسه. از این نظر میشه گفت که تا حالا توی هیچ سایتی همچین فضایی فراهم نشده. اما در این میان دوستانی هستن که به لحاظ علاقه و گاها استعدادی که در امر نوشتن دارن داستانهاشون بیشتر مورد توجه قرار میگیره. اگه به داستانهای این دوستان توجه کنیم متوجه میشیم که اکثرا داستانهایی بودن که قصه های خوب و جذابی داشتن و نویسنده هاشون در هرحال طوری مینویسن که در صورت ادامه دار بودن خواننده مشتاق به خوندن باقی قسمتها باشه. میتونم به سری داستانهای پریچهر، پرشان آریزونا، رویای تنهایی سپیده که خیلیها از جمله خود من منتظر قسمت بعدیش هستیم و همینطور تا حدودی داستان بی نهایت خودم که در زمان خودش بسیار طرفدار داشت اشاره کنم. منظور من از هدفمند بودن داستان اینه قصه ای داشته باشه که بتونه خواننده رو جذب خودش کنه و حرفی هم واسه گفتن داشته باشه. .گرنه توضیح دادن زندگی خانوادگی چند نفر واسه خواننده هیچ جذابیتی نداره. در این صورته که هم خواننده از خوندن داستان لذت مییزه و هم نویسنده با امتیازی که کسب میکنه میتونه خودش رو در زمره نویسندگان خوب سایت قرار بده…

0 ❤️

350982
2013-01-07 00:57:39 +0330 +0330
NA

یادمه یه روز همین سیلور خودمون گفت که کامنت اول شدن هنر نیست ،هنر اونه که کامنت آخر بشی .ومن الان اومدم که کامنت آخر بشم .اثیریه محترمه :خیلی سعی کردی سهیلا خانم رو ناجور نشون بدی زدون اینکه بهش بی احترامی کرده باشی و تا حدودی هم موفق بودی .و من درکت میکنم .خودم همچین زندگی رو تجربه کردم .ما نه تابچه مادرم همه تحت افکار و عقاید مادرم بزرگ شدیم وفقط دوتامون بعدا فهمیدیم که دنیا اونجور نیست که مادرم ترسیم میکرد.الان که چشم و گوش من باز شده میفهمم که هر شش تا خواهرم با شوهرانشون درگیری دارن و از زندگیشون راضی نیستن بخاطر همون تفکرات و تعالیم مادرم هستش و بدبختی اینه که خواهرام هنوز نفهمیدن که بیشتر مشکلاتشون از کجا آب میخوره.بگذریم نوشتتون جدا از مواردی که سیلورخان گفتن ،واقعا قشنگو ملموس بود واسه من
دستتون درد نکنه

0 ❤️

350983
2013-01-07 02:11:09 +0330 +0330
NA

دوست عزیزم “زن اثیری”
با درود فراوان به شما بانوی گرامی
داستان زیبای شما را خواندم و متاثر از قلم پر قدرت و شیوایتان قادر به نقد آن نیستم.
تقابل بین دو نسل از مصاءب خانواده هاست که متاسفانه عدم شناخت کافی هردو طرف (نسل والدین و نسل فرزندان) از شرایط فعلی و گذشته جامعه و درک نا صحیح از تمایلات و خواسته ها موجبات کشمکش ها و برخوردهای بدور از هنجارهای فرهنگی خانواده و اجتماع را فراهم میکند. ولی آنچه مسلم است همانطور که باید به سمت مدرنیته و آینده پیش بریم گذشته و ارزشهای زیبای آن را هم باید حفظ کنیم چون فراموش کردن آنها بنیان خانواده را فرومیپاشد و خانواده ایرانی رت به سمت سردی و بی روحی خواهد کشاند.
در پایان برای شما بهترینها را آرزومندم و بی صبرانه منتظر قسمتهای بعدی هستم. ضمنا" امتیاز کامل هم تقدیم شما شد.
شاد و تندرست باشید

Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

350984
2013-01-07 03:36:43 +0330 +0330
NA

زن اثیری گل،همیشه فکر میکردم فقط مامان من ازین اخلاقا داره.و خیلی حس بدی داشتم.ولی الان با خوندن داستان زیبات یکمی خیالم راحت شد که تنها نیستم! !
سهیلا،دقیقا مثل مادر من هستش.به هیچ طریقی نمیشه از چشماش دور موند!
بابت داستان زیبات بی نهایت ممنون

0 ❤️

350985
2013-01-07 10:20:00 +0330 +0330
NA

جربزه عزیز،
ممنون از کامنتت. داستان زندگی خیلی از ماها کمی گیج کننده است. شیرینی خیرخواهی بیش از حد پدر و مادرهای ما بعضی وقتها ته گلو رو می سوزونه ولی دلمون هم نمی یاد که بهشون بگیم با کسب کمی آگاهی از دنیای رو به تغییر، هم خودشون کمتر زجر بکشند هم ما رو فرزندی نیمه صالح ببینند.

احسان گومِز عزیز،
مرسی از کامنتت و همدردی با درسا. نیاز به بوسیدن رضا در اون لحظات برای درسا مثل حس در آغوش کشیدن و فشار دادن یک عروسک برای تخلیه هیجان زیادیه. حداقل توی قسمت اول حس شهوت نیست، فقط یه جور لوس کردن دخترونه است.

0 ❤️

350986
2013-01-07 10:37:00 +0330 +0330
NA

آریزونا جان،
از صبح تا الان فقط دارم به خودم بد و بیراه می گم. از یه طرف می گم کاش ناشناس مونده بودم، یه داستانی از من می یومد و می رفت؛ از یه طرف نمی دونم شکر نعمت رو چگونه به جا بیارم که افتخار درس آموزی از تو و شاهین نصیبم شده. خلاصه موندم سر دوراهی که آیا سرنوشت می خواد من داستان نویس بشم یا اینکه درسا هم شده یه موجی تو زندگیم که این نیز بگذرد.
یه دلم می گه دیگه ننویسم و از دست نکیر و منکر، شاهین و آریزونا، فرار کنم؛ یه دلم می گه اگه ننویسم جوابی ندارم که به همه عزیزانی بدم که نهایت لطف رو در حق من داشتن. خلاصه اینکه، فعلاً پنج دقیقه به نوشته های قبلیم نگاه می کنم، ده دقیقه کامنتها رو از اول تا آخر می خونم.؛ بیست دقیقه هم زل می زنم به دیوار رو به روم.
اینو می دونم که اگه قبلاً با خوندن داستانهاتون شیفته شده بودم، الان با حرف زدن باهاتون مریدتون شدم.
باز هم از کمک های بیدریغ شما و شاهین سپاسگزارم، و نهایت سعی خودم رو می کنم تا درسا رو به یه ساحل امنی برسونم.

0 ❤️

350987
2013-01-07 11:19:50 +0330 +0330
NA

پیر فرزانه عزیز،
از اینکه وقت گذاشتین و داستان رو خوندین بسیار سپاسگزارم. یه تشکر ویژه هم بابت کامنت.
درسا قلباً اعتراف کرده که نمی خواد بی چشم و رو باشه و زحمات مامانش رو به یه پول سیاه بفروشه. اما در حال حاضر می بینه که خیلی از چالش هایی که مجبوره باهاشون دست و پنجه نرم کنه ریشه در افکار شاید درست ولی با اجرای ضعیف مامانش دارند.
افرادی مثل سهیلا شاید برای فرزندانشون حاضر باشند جون بدهند، اما صد حیف که چشمه جوشان عشقشان را پشت نقابی از خشم و عتاب پنهان کرده اند و با ارائه قوانین لایتغیر سعی در تربیت فرزند دارند. کمترین کاری که این افراد می توانند بکنند ارائه دلایل رفتارها و خواسته هایشان است.
در مورد کامنت قبلی من که به آن اشاره فرمودین، من اون رو در جواب شاهین جان نوشته بودم چون تحت تأثیر داستان “عشق پنهان” قرار نگرفته بود، در حالی که افراد زیادی از جمله خود من از خوندن داستان لذت برده بودیم. در واقع، لذت بردن یا نبردن از گوش دادن به داستانی با پیرنگ مشابه، تنها یک حدس بود که من در عدم جذب شاهین دخیل دیدم. علاقه خوانندگان مرد هم نسبت به داستانهای به شدت زنانه درجات مختلف دارد، یا یکی میشه شهید (امین) که تا پایان قسمت اول درسا از خستگی به نفس نفس افتاد، یا یکی هم می شه آرش که تا سر از کار امیر مهدی در “رویای تنهایی” در نیاره ول نمی کنه.
به هر حال، از لطف شما ممنون و امیدوارم که درسا مسیری صعودی رو برای جلب نظر شما طی کنه.

0 ❤️

350988
2013-01-07 11:41:40 +0330 +0330

زن اثیری عزیز خود ماهم این مرحله و دوره رو گذروندیم منتهی با این تفاوت که اون زمان که من شروع کردم به نوشتن کسی نبود که دستمون رو بگیره و تاتی راهمون ببره. روزها و شبها بود که مینشستم پای داستانهای پریچهر و چند نویسنده خوب دیگه که اصلا وجود حقیقی نداشتن. اینقدر نوشتمو خط زدم و اینقدر یک تنه پای داستانم ایستادمو جواب نقدهای منصفانه و غیرمنصفانه رو دادم که از پای افتادم. منهم مثل شما داستان نویسی رو فقط برای نوشتن از دلم شروع کردم ولی مهر و محبت دوستان منو هول داد وسط میدون و داستان بی نهایت که فقط قرار بود یک قسمت باشه تبدیل به یک سریال هفت قسمتی شد. وسطهاش تصمیم گرفتم برای خالی نبودن عریضه تجربیات شغلیم رو در قالب داستانهای سکسی بنویسم که نتیجه ش شد عمارت سراب و خط قرمز. با خوندن داستان روژان پریچهر دست به ریسک بزرگی زدم و داستان رو از زبان شخصیت مرد روایت کردم که در زمان خودش هوادار و بدخواه زیادی پیدا کرد. دیگه طوری شد که هر داستانی مینوشتم و اسم شاهین سیلور پای اون بود مورد توجه قرار میگرفت. واسه همین تصمیم گرفتم تا اطلاع ثانوی چیزی ننویسم هرچند وسوسه نوشتن در من به قدری زیاد بود که نتونستم طاقت بیارم و این وسطها گاهی داستانی رو با نام مستعار نوشتم و هیچوقت هم کسی نفهمید کار شاهین بوده!! چند بار هم در نوشتن داستان به بعضی دوستان به عنوان ویراستار و ناظر کمک کردم که از نتیجه کاملا راضی هستم.
اینارو گفتم تا اوندسته از دوستانی که تازه به جمع ما اومدن و هر بار بادیدن کامنتهای من از خودشون میپرسن این پسره کیه که اینقدر ادعاش میشه؟!! پاسخی داده باشم. به هرحال امیدوارم در آینده فرصتی بهم دست بده تا در کنار ارائه تجربیاتی که در این سایت کسب کردم به دوستانی که مستعد نوشتن هستن، بتونم داستانی بنویسم که در حد و اندازه ی این پسر پرمدعا که شاید خیلیها ازش خوششون نیاد باشه… بازهم از شما و دیگر معدود دوستانی که همواره از من به نیکی یاد میکنن تشکر میکنم. پیام خصوصی من به روی همه دوستانی که فکر و ایده ای توی ذهنشون دارن و فکر میکنن میتونن داستان خوبی بنویسن بازه و همیشه جواب همه دوستان رو هم بدون در نظر گرفتن جنسیت یا سابقه برخوردشون!! خواهم داد…

0 ❤️

350989
2013-01-08 01:31:46 +0330 +0330
NA

رومینای عزیز،
خیلی ممنون از کامنتت. سهیلا برای خیلی از ماها شخصیت آشنایی محسوب می شه. این ما هستیم که باید با درایت و صبوری بتونیم اونها رو با دنیای امروز آشنا کنیم.

قلب مسین عزیز،
مرسی از وقتی که برای خوندن داستان و نوشتن کامنت گذاشنتی. راست می گی، کلی پسر و دختر ریختن وسط قصه درسا؛ یه جورایی شبیه گودبای پارتی جعفر شده. البته خیلی هاشون فقط یه اسم بودن و در همین حد اسم هم باقی می مونند که درسا در مرور خاطراتش ناگزیر اونها جلوی چشمش می یومدن. امیدوارم بتونم در قسمتهای بعد شخصیت پردازی های بهتری داشته باشم.

لیدی سِدوسر عزیز،
کلی هندونه زیر بغلم گذاشتی؛ واقعاً ممنون.

0 ❤️

350990
2013-01-08 01:42:45 +0330 +0330
NA

شاهین بسیار عزیز (تو ای مرد پرمدعای متواضع):
کلی گوگل گردی کردم بلکه بتونم کلماتی غیر از متشکرم، ممنونم، مرسی، سپاسگزارم و … پیدا کنم؛ ترسیدم فکر کنی جز اینها چیز دیگه ای بلد نیستم بهتون بگم. علی الحساب آلمانیش که می گه “دانکه شون” رو می نویسم، بلکه شکسپیر یه چیز جدیدی سر راهم بذاره تا لیاقت زحمات و راهنماییهای شما رو داشته باشه.
از توضیح هدفمندی و قصه پردازی ممنون، همچنین از امیدواری دادنت برای ادامه راه هم ممنون؛ فعلاً هنوز در حالت سرگشتگی به سر می برم؛ اگه یه ذره به حالت نرمال برگشتم، ناچاری که برای قسمت دوم کمکم کنی، دیگه خود دانی.

0 ❤️

350991
2013-01-08 01:49:06 +0330 +0330

زن اثیری عزیز و گل …سلام و عرض ادب و احترام خدمت شما دوست خوبم

اول اینکه …از اینکه خیلی دیر خدمت رسیدم ازت صمیمانه عذر میخوام …من همیشه شیفته کامنتهای زیبای شما بودم و از نظرات گوهر بار شما لذت فراوان بردم

اگر برای اولین بار داستان مینویسی باید بگم دست مریضاد …خیلی زیبا نوشتی دوست گلم …اینقدر زیبا نوشتی که خواننده مجذوب این داستان زیبا میشه

چندین بار این داستان زیبا رو خوندم و واقعا محو داستانت شدم گلم

شیفته کامنتهای گوهر بارت بودم و الان با خوندن این داستان شیفته قلم شیوای شما …نحوه نگارش و همچنین این درسا خانم شدم که ببینم آخر این داستان به کجا ختم میشه زن اثیری گل و دوست داشتنی

عزیز …برات آرزوی سلامتی و تندرستی دارم …زنده باشی و سایت مستدام

تا ابد داستان بنویسی و ما رو هم از داستانهای زیبا و دلنشینت بی بهره نذاری عزیز

درکل خیلی لذت بردم دوست گلم

شما بهترین نویسنده خواهی شد دوست گلم …بدون اغراق عرض کردم …اگر داستان اولت اینه که خیلی زیباست و دلنشین …داستانهای بعدیت دیگه نمیدونم چه لقبی روش بذارم چون اینقدر زیبا نوشتی که زبان قاصره واقعا

منتظر قسمتهای بعدی داستان زیبا و جذابت هستم گلم

کوچیک و دوستدار شما…علیرضا

0 ❤️

350992
2013-01-08 01:51:36 +0330 +0330
NA

شیر جوان عزیز،
مرسی که باز هم وقت گذاشتی و با درسا همدردی کردی. جستجوی آگاهی و خودسازی اون چیزیه که بین جوونای ما گم شده؛ حالا که خدا بهت نظر کرده و تونستی افقهای دیدت رو بازتر کنی، شکر نعمت کن و خواهرانت و سایر عزیزانت رو با ملایمت و صبوری به واقعیتهای عصر حاضر راهنمایی کن. یکی از اصلی ترین مشکلات ما اینه که مهارت سؤال پرسیدن رو بهمون یاد ندادن؛ اگه یاد بگیریم از طریق منابع موثق و به دور از تعصب به دنبال چرایی و چگونگی خیلی از چیزهایی که می شنویم بریم، روابطمون، کارمون، حتی دین و مذهبمون انقدر خسته کننده و بیهوده به نظر نمی رسند.

0 ❤️

350993
2013-01-08 02:13:28 +0330 +0330
NA

مرجان عزیز،
از کامنتت و همصدایی با درسا خیلی ممنونم. من از اینکه مادری فرزندش رو زیر نظر داشته باشه غصه نمی خورم، از اینکه بی منطق بخواد زورگویی کنه و یک سری خواسته های طبیعی رو له کنه کفری می شم. خوشبختانه خیلی از مادران متولد اواخر دهه پنجاه و اوایل دهه شصت، امروز به این نتیجه رسیده اند که باید آگاهی خودشون رو از طریق کتاب، مشاور و … بالا ببرند و بایدها و نبایدها رو از طریق بحثهای منطقی به بچه هاشون گوشزد کنند.

0 ❤️

350994
2013-01-08 03:03:24 +0330 +0330
NA

دوست گرامی با نظرتون موافقم ولی آدما تا نفهمن که اشتباه میکنن که نمیتونن خودشون رو عوض کنن.بدی کار اینه که آدم فکر میکنه کارش درسته .خواهرای منم همینجورن اصلا یه هزارم درصد هم به مغزشون خطور نمیکنه که شاید اشتباه از خودشونه واسه همین امیدی به اصلاح نیست.
بگذریم
داستانتون از اون داستاناییه که دلم میخواد بهش سر بزنم ونظرات جدیدش رو بخونم
موفق باشی

0 ❤️

350995
2013-01-08 09:41:29 +0330 +0330
NA

پنتاگون عزیز،
خیلی ممنون از کامنتت و نظریات واقع گرایانه ات.
نمی دونم در حال حاضر در آمریکا زندگی می کنی یا ایران. تقابل بین نسل ها قصه ای تکراری از بدو تاریخ و مختص همه جوامع است؛ اما برخورد والدین ایرانی با فرزندانشان بیشتر شبیه نگهداری از جواهر کوه نور است تا پرورش یک انسان و قوه خردورزی او.
نتیجه آن افرادی مثل درسا هستند که یک سوی وجودشان به سمت تازگی ها و تجربه های جدید پر می کشد، و سوی دیگرشان همواره در عذاب وجدان به سر می برد که مبادا والدینش ناخشنود گردند. سایه سنگین والدینی چون سهیلا حس خودشناسی، خداشناسی و خردگرایی را در فرزندانشان همواره دچاره تزلزل کرده اند.
به هر حال امیدوارم درسا همچنان شما رو به دنبال خودش بکشونه.

0 ❤️

350996
2013-01-13 02:18:22 +0330 +0330
NA

علیرضا (پسر غیرتی) عزیز، سلام:
ببخش که دیر جواب می دم. مرسی از کامنتت درباره داستان درسا و مرسی از اون همه هندونه سنگینی که زیر بغلم گذاشتی، خدا کنه لیاقت این همه تعریف رو داشته باشم.
امیدوارم درسا در ادامه هم بتونه نظرت رو جلب کنه.
با احترام

0 ❤️

350997
2013-01-13 02:30:05 +0330 +0330

زن اثیری عزیز مجددا سلام

دوست خوبم …من تعارف نمیکنم و چیزی که حقیقت داره رو عرض میکنم عزیز …انصافا خوب و زیبا مینویسی بدون اغراق عرض کردم

اهل هندونه دادن زیر بغل کسی نیستم دوست گلم

داستان که داستان باشه از ته دل باید نظرت رو بدی و من از ته دل عرض میکنم که هم داستانت حرف نداشت …و هم نویسنده که شما باشی …با اینکه برای اولین بار داستان نوشتی دست خیلیا رو از پشت بستی عزیز

و در آخر …من نمیدونم چه خطایی کردم که مورد بی مهری شما قرار گرفتم که بعد از چند روز جواب کامنت این حقیر رو دادی گلم

هرچند من حرف دلم رو زدم و حقیقت رو عرض کردم و برای جواب شما عزیز کامنت نذاشتم و انتظاری هم ازت نداشتم که جواب بدی زن اثیری گل و مهربان

به هر حال پسر غیرتی کوچیک و خاک پای همه هم وطنان گل ایرانی هست و خواهد بود …دوستدار همیشگی شما …علیرضا

0 ❤️

350998
2013-01-13 02:38:44 +0330 +0330
NA

اینجا کامنت آخر مال منه علیرضاجان منو ببخش

0 ❤️

350999
2013-02-04 17:06:55 +0330 +0330
NA

خیلی حال کردم. ادامه بده . عالیه بود دختر . میخ کوب شدم قشنگ :X :X :* ازین موارد زیاد اطرافم دیدم. عین حقیقته . دمت گرم خلاصه

0 ❤️

351000
2013-02-26 03:36:30 +0330 +0330
NA

داستانت عالیه ، بیشتر میخوره که یه نویسنده حرفه ای نوشته باشه بهت تبریک میگم

0 ❤️

351001
2015-05-18 03:21:39 +0430 +0430

ﺧـــــــــــﺎﻃﺮﺍﺕ ﺧــــــــــﯿﻠﯽ ﻋـــــــــﺠﯿﺒﻨﺪ !!!
ﮔــــﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗـــﺎﺕ ﻣــــﯽ ﺧﻨﺪﯾﻢ ﺑــﻪ ﺭﻭﺯﻫـــﺎﯾﯽ ﮐــﻪ
ﮔــﺮﯾﻪ ﻣــﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ
ﮔــــﺎﻫﯽ ﮔـــﺮﯾﻪ ﻣـــﯽ ﮐﻨﯿﻢ ﺑـــﻪ ﯾــﺎﺩ ﺭﻭﺯﻫـــﺎﯾﯽ ﮐــــﻪ
ﻣــﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ

0 ❤️