دیداری دوباره (۱)

1403/02/19

داستان تخیلات یک ذهن جقی نیست اگه قراره تهش کس شعر بگی همین الان سیکتو بزن
ما تو یکی از شهرستونای کوچیک و کم جمعیت شمالی زندگی میکنیم که همه همو میشناسن
تقریبا تابستون ۱۴۰۲ یعنی شیش هفت ماه پیش با یکی از رفیقام نشسته بودیم تو پارک گرمم بود که بعد دیدیم در سوپر مارکت بیرون پارک دو تا دخترن دارن میان داخل پارک
اینا اولش رفتن اونور پارک دیدن شلوغه برگشتن طرفای ما و نشستن بستنی میخوردن دیدم چهار تاست دوتاشو دارن میخورن و دوتام تو پلاستیکه
منم به رفیقم گفتم بیا بریم سر همین بستنی گرفتن من مخشو بزنم
رفیقم که خودش رل داشت نشست ترک موتور منم جلو نشستمو رفتیم پیششون یکیشون که خیلی تخمی بود ولی یکیشون خوشگل بود
هی من میخواستم با خوشگلیه حرف بزنم این خودشو مینداخت وسط تا یچی گفتم و دهنشو بست
هی من میگفتم بستنی میخوام هی این میگفت برو بخر یا اصلا خودم پول میدم برو بخر منم فقط میگفتم بستنی تو پلاستیک رو میخوام
بعد گفتم آقا تو بستنی رو بده من میرم دو برابرشو میخرم
این قبول کرد و داد من خوردم گفت خب حالا برو بخر
گفتم یک شرط دارم گفت چی گفتم تو شمارتو بده من برم بخرم
من شماره اینو گرفتم و شروع کردیم به چت کردن تا مخ شد و دو سه باری رفتیم بیرون ولی زیاد به هم نزدیک نمی شدیم
این نمیدونم چی شد بعد دو سه هفته کلا غیبش زد پیداش نبود منم دنبالش میگشتم تا اینکه از فالووراش پیج یکی از رفیقاشو پیدا کردم ازش پرسیدم تبسم(اسم ها عوض شده)کجاست؟
گفت منم ازش خبر ندارم و فلان
آقا ما بیخیال این شدیمو گذشت و گذشت تا دیشب
از اونجایی که اول داستان گفتم شهرستانمون کوچیکه و همه همدیگرو میشناسن من دوباره بعد مدتها اینو دیدم تنها بود وسط بازار
اولش نشناختم دیدم هی نگاه میکنه و میخنده گفتم خدایا این چقدر آشناست اونم همونطور که میرفت پایین هی برمیگشت نگاه میکرد رفیقم گفت خیلی داره آمار میده بعد برگشتم رفتم دنبالش یکم که بیشتر دقت کردم گفتم عییییی این تبسمه و یادم اومد تقریبا ده دقیقه ای تو شهر پیاده پشتش راه میرفتم تا پیچید تو یک خیابون که اونور ترش یک پارک کوچیک بود و کلی درخت که تاریک بود
به رفیقم گفتم همینجا وایسا الان میام رفتم طرفشو اونم قشنگ معلوم بود بخاطر من پیچیده تو اون پارکه
وایساد با روی خوش سلام احوالپرسی کردیم و چون اونجا ضایع بود در پارک و همه منو میشناختن گفتم سریع شمارتو بده که پی میدمت من شمارشو گرفتم و یک میسکال انداختم رفتم دوباره تو شهر با رفیقم قدم بزنیم بعد بیست دقیقه نیم ساعت زنگ زدم بهش یکمی صحبت کردیم گفتم نمیای پارک انتظار نه شنیدن داشتم ولی گفت اوکیه بریم دقیقا ساعت هفت و ده دقیقه بود که رفتیم پارک دیدم یک جای خلوت و تاریک نشسته منتظرمه با رفیقم رفتیم منم چون قبلش چت کرده بودم یکمی صحبت کردیمو خندیدیم از همه چی حرف زدیم گفت که خونشون رفته روستای پدریش که یکی دوساعتی از شهر فاصله داره ولی این اینجا خوابگاه داره بخاطر مدرسش شبا خوابگاه می خوابه و بیشتر وقتام نمیره خوابگاه خونه رفیقاشه خلاصه یکمی بیشتر صحبت کردیم که من دستام یکمی سرد شده بود گفتم دستاتو بزار رو دستام یکیشم بزار اونورش که گرم بشه این اومد کنارم رو صندلی نشست دستامو گرفت بین دستاش گفتم خب بیا تو بغلم دستامو بگیر که با خنده گفت عه چیز دیگه ای نمیخوای یکم رفت اونور تر نشست فهمیدم چون رفیقم هست معذبه
به رفیقم یک اشاره کردم که بره اونم گرفت چی میگمو رفت دستشویی
بهش گفتم بابا دستام یخ زد خودت باید عقلت بکشه گرمشون کنی
یک خنده ای کرد و اومد تو بغلم دستامو گذاشت لای پاش و چفت کرد به هم یکمی تو همین حالت موندیم منم صورتش اونور بود بهش گفتم الان چرا نگاه چشام نمیکنی همش اونورو نگاه میکنی که برگشت صورتش چند سانتی صورت من نگه داشت میخواستم رو لبشو بوس کنم که دوباره صورتشو اونور کرد و لپشو بوسیدم هی با خنده دو سه باری رفتم جلو صورتش که دیگه خودش روشو بگردوند طرفم یک لبخند روی لباش بود لبامو کج کردم لوس کردم خودمو که دیدم خودش سرشو آورد یک بوس کوچولو از لبم گرفت و صورتشو دوباره اونور کرد
منم چون دستام لای پاش بود نمیخواستم در بیارم هی با صورتم می‌کشیدم رو صورتش که روشو اینوری کنه
دوباره باهم چشم تو چشم شدیم و از اونجایی که چت بودم چشام خیلی خمار و قرمز بود آروم زیر لب گفت چشاشو چقدر خماره
سرمو بردم جلو که دوباره روشو اونور کرد لپشو بوسیدم دیگه اعصابم خورد شده بود دستمو انداختم دور گردنش سرشو گرفتم و لباشو گذاشتم تو دهنمو خوردم
اولش اصلا همراهی نمیکرد تا اینکه کم کم شل کردو اونم شروع کرد خوردن لبام تقریبا بیست ثانیه ای داشتیم میخوردیم دستام رفت رو سینه هاش دستامو گرفت
همون موقع هم رفیق من اومد دیگه نشد ادامه بدیم هنوز تو بغلم بود و داشتیم حرف میزدیم که رفیقم گفت من میرم مغازه بیرون پارک سیگار بخرم چند ثانیه بعد رفتنش دوباره سرشو گرفتم و لباشو خوردم اونم همکاری میکرد اینبار دستام رفت رو سینه هاش دستاشو اورد بالا گفتم الان دوباره مانع میشه که دستاشو کشید رو گردن و سرم دیگه نفس کم آوردیم و از هم جدا شدیم قرار شد همون شبش که میخواست بره خونه رفیقش نره اونجا و بیاد خونه ما که من فهمیدم بابام سرکار نیست امشب و خونست نمیشد بیاد قرارمون مونده برای چهارشنبه شب که اگه بشه بیارمش و ادامه داستان رو مینویسم واستون

ادامه دارد…

نوشته: …


👍 0
👎 1
5001 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

982940
2024-05-09 02:30:09 +0330 +0330

ادامه کستانت رو ننویس

0 ❤️

982969
2024-05-09 08:11:53 +0330 +0330

چرندیات واقعی یک کونی جلقی عقده ای کوس ندیده که

0 ❤️