رابطه با زن مطلقه (۱)

1402/02/03

سلام،این داستانی رو که میخوام بگم بهتون برمیگرده به سال ۱۴۰۰،اون موقع من فوتبال بازی میکردم و واقعا اندام خوبی داشتم قبل ازاین که داستانمو شروع کنم خواستم بگم کسانی که فحش میدن نمیدونم چرا حرف کسیو باور نمیکنن درحالی که هراتفاقی میتونه برای هرکسی بیفته پس یا نخونین اگه هم خوندین فحش ندین.
خب بریم سراغ داستان…
من قدم ۱۷۸ هست و وزنم ۷۴ کیلو،تابستون سال ۱۴۰۰ بود و من داشتم از سرتمرین میومدم همیشه با ماشین خودم میرفتم که یه پژو پرشیا سفید اسپورتی بود،داشتم اهنگ گوش میدادم و با دوس دخترم چت میکردم داشتم باهاش واسه شب قرار میذاشتم که بریم بیرون خلاصه رفتم خونه و یه دوش حسابی گرفتم و داشتم کم کم خودمو اماده میکردم برم سر قرار اینم بگم که دوس دختر من زیاد اهل بیرون اومدن و اینجور چیزا نبود تقریبا ۱ سالی بود باهم بودیم چون بشدت از خونوادش میترسید که بفهمن دوس پسر داره من اون موقع ۲۷ سالم بود و اون ۲۱ سالش بود دختر خوبی بود و منم زیاد بهش گیر نمیدادم که مثلا بام سکس یا چیزای دیگه داشته باشه تو این مدت دوستیمون فقط یبار بوسیدمش اونم ولنتاین بود خلاصه زیاد تو نخش نبودم و راحتش میذاشتم خلاصه وقت قرار شد و رفتم از جایی که قرار گذاشته بودیم سوارش کردیم،دوس دخترم همیشه لباس سیاه میپوشید و منم دوس داشتم چون واقعا بهش میومد و اینطوری خوشگل تر میشد تو ماشین داشتیم اهنگی که از حمیدعسکری گذاشته بودم رو باهم میخوندیم چون من همیشه حمیدعسکری گوش میدم تقریبا دیگه اهنگاشو حفظ بودیم رفتیم یه کافی شاپی که همیشه میرفتیم اونجا یه قهوه خوردیم و کلی حرف زدیم دیدم میخواد بهم یه چیزی بگه داشتم حس میکردم خلاصه خودش سرحرف رو باز کرد که میخواد برام خواستگار بیاد و این حرفا من یکم جا خوردم اخه انتظار نداشتم اونطوری بشنوم چون قبلش بهم چیزی نگفته بود خلاصه یکم رفتم تو خودم و غرورم اجازه نداد پیشش چیزی بگم پسرا میدونن چی میگم یعنی بتونم حرف دلمو کامل بگم بهش گفتم ببین اگه باهاش میتونی خوشبخت بشی قبول کن که زد زیر گریه و گفت من تورو دوس دارم و از این حرفا دستشو گرفتم و ارومش کردم گفتم پاشو بریم تقریبا ساعت ۷ عصر‌بود و هوا هنوز افتابی بود رفتیم تو ماشین کلی بغلم کرد و دستامو میبوسید و حرفای عاشقانه میزدیم ولی داشتم میترکیدم از بغض ولی خودمو نگه داشته بودم به هر نحوی خلاصه گفتم میرسونمت خونه تا تو تلگرام حرف بزنیم،رسوندمش خونه و بعد شام که خوردم رفتم اتاقم ولی تو دلم اشوبی بود که فقط مامانم فهمیده بود میدونست از چی دارم میکشم ولی به رو خودش نمیاورد منظور میدونست که بخاطر دوس دخترمه که ناراحتم خلاصه رفتم سرگوشی و تلگرام رو باز کردم دیدم پیام فرستاده و همینجور انلاینه جوابشو دادم و کلی باهم دردو دل کردیم و ساعت ۱۲:۲۰ دقیقه بود دقیقا که خداحافظی کردیم و داشتم میرفتم که بخوابم گفتم بذار گروهم ببینم کی به کیه میخواستم فقط خودمو مشغول کاری بکنم که زیاد اذیت نشم میدونستم اخرش ازدواج میکنه چون از پدرش واقعا میترسید و نمیتونست بگه نه ازدواج نمیکنم خلاصه رفتم گروه و دیدم ۳۰۰،۴۰۰ نفری انلاینن از این گروهایی بود که ممبرای زیادی داشت منم زیاد نمیرفتم خلاصه یه سلام دادم و ۳،۴ نفری جواب سلام دادن و احوالپرسی کردن یکی از دوستامم اونجا بود که اون منو ادد زده بود تو گروه خلاصه داشتم بااون سلام و احوالپرسی میکردم بهم گفت میخوام واسه گپ‌یه اهنگی بفرستم که خودم خوندم این دوست من واقعا صداش خوب بود و ادمو به قول دوستم مست میکرد خلاصه فرستاد اهنگو دانلودش که‌کردم دیدم یه اهنگ غمگین بود منم ریپلای زدم که مرتضی این اهنگ رو امشب واسه حال من خوندی همینطوری داشتیم حرف میزدیم و بین حرفامونم بچه های دیگه هم داشتن چت میکردن یه نفر رو چت من ریپلای زد و گفت چی شده خوشگله؟بعد یه دقیقه اینا دیدم پیامشو جواب دادم هیچی مگه قراره چیزی بشه من یه عکسی داشتم که اونو گذاشته بودم و تواون عکس شبیه بوراک اوزجویت بودم همون بازیگر ترکیه ای که تو عشق سیاه بازی کرده بزنین گوگل میاره واستون خیلی خوشگله خلاصه داشتیم همینطور چرت و پرت میگفتیم بهم دیگه که یهو دیدم از پی وی بهم پیام فرستاده رفتم دیدم نوشته خب اینجا بگو چی شده گفتم بابا هیچی نشده بخدا گفت اخه گفتی این اهنگو واسه حال امشب من خوندی گفتم خب یکم حالم گرفتس گفت خب میخوام بدونم چرا حالت گرفتس نکنه از دوست دخترت جدا شدی با یه استیکر خنده گفتم از کجا فهمیدی باهوش؟اون شب تا ساعت ۲ نصف شب بااون چت کردم اینم بگم پروفایلش ۵ تا عکس گذاشته بود که من اولش فکر کردم از ایناس که عکس فیک‌ میذارن بعدا فهمیدم که نه خودش بوده،یه خانمی بود که بعدا رفتم دیدنش تقریبا قدش ۱۶۵ اینا میشد فکر کنم وزنشم تقریبا ۶۵،۶۶ خلاصه نه پر بود نه لاغر اندامش واقعا دیدنی بود هرشب به بهونه های مختلف میومد باهم چت میکردیم واقعا به هیچ چیز فکر نمیکردم اون موقع به جز دوست دخترم که واقعا دلم براش تنگ شده بود خودمم بهش پیام نمیدادم و فقط تو این مدت یبار خودش زنگ زد و ۱۰ دقیقه حرف زدیم که پرسیدم چی شد خواستگارت که جواب سربالا داد بهم فهمیدم که دیگه رفتنیه خلاصه تو حال خودم نبودم که بااین خانم هرشب حرف میزدیم و اون دلداریم میداد اون ازم ۵ سال بزرگتر بود و ۳۲ سالش بود بخاطر همین هی میگفت من تجربم بیشتره و از این حرفا یه مدت دیگه فراموشش میکنی و بذار خوشبخت بشه خلاصه من به این خانم که اسمش بهار بود عادت کرده بودم و شب ها منتظر بودم که پی ام بده ولی خب خودم پی ام میدادم بهش و حرف میزدیم،یه شب که داشتم اهنگ گوش میدادم تو کامپیوترم بااونم داشتم چت میکردم گفت چیکار میکنی که من گفتم دارم اهنگ گوش میدم گفت بفرس ماهم گوش بدیم که منم وویس گرفتم یه چند ثانیه ای و براش فرستادم که خوشش اومده بود و اوو اهنگ رو دانلود کرده بود که خودش بهم گفت خلاصه من بااین خانم بعداز یک ماه و خورده ای که چت میکردیم باهم یه قرار گذاشتیم که همدیگرو ببینیم من واقعیتش با ۲ تا دختر بودم تا اون موقع زیاد اهل اینکارا نبودم چون فقط به ورزش و فوتبال فکر میکردم هرازگاهی شاید ۳ ماه یکبار یه جقی میزدم زیاد اهل سکس و این چیزا نبودم و بهش فکر میکردم ولی خب شرایطش پیش نیومده بود من رفتم این خانم رو که ببینم دیدم وای یه خانم خیلی خوشگل همونی که تو عکس بود فکر کردم الان منو ببینه میگه چقدر زشتم و این حرفا میذاره میره اومد سوار ماشین که شد قبل خودش عطری که زده بود اومد یه عطر سرد که‌واقعا ادمو بیهوش میکرد یه مانتو سبز کم رنگ جلو باز با یه کفش پاشنه بلند که به جذابیتش واقعا اضافه میکرد یه ساپورتم تنش بود که از این نود ها بود یه عینک افتابی هم زده بود که خیلی خوشگلش کرده بود خلاصه اومد نشست و سلام و دست دادن اینم بگم وقتی باهاش دست دادم انگار یه مشت پنبه تو دستم بود خییییلی دستاش نرم بودن و سفید،تو راه بهم گفت میشه اون اهنگ رو بذاری که من سریع پلی کردم چون زیاد میذاشتمش،رفتیم یکم دور زدیم و یکم بگو بخند و یه بستنی فالوده که خوردیم تو مسیر برگشت همش دست منو لمس میکرد و منم یواش یواش داشتم شق میکردم ولی به روی خودم نمیاوردم ولی داشتم واقعا میمردم چون بهار هم چهره خوبی داشت هم اندام خوبی داشت و این موضوع داشت بشدت منو اذیت میکرد چند باری خواستم بهش پیشنهاد سکس بدم ولی گفتم هول بازی درنیارم یه وقت بذاره بره بخاطرهمین موضوع بیخیال میشدم،از رابطه مون ماه ها گذشت تا رسید به تولد من که دی ماه بود تو اینیستاگرام ایستوری گذاشتم که تولدم مبارک،دوستان و خونواده و فامیل همگی داشتن ریپلای میزدن و تبریک میگفتن که یه دفعه بهار ریپلای زد و تبریک گفت واقعیتش بیشتراز همه منتظر اون بودم با خودم میگفتم حداقل باید زودتر از همه بهم تبریک میگفت و بااین که میدونست چرا حرکتی نکرد خلاصه باخودم داشتم کلنجار میرفتم و ناراحت بودم که دیدم گوشیم زنگ خورد خودش بود بهار بود و باکلی ذوق و شوق داشت حرف میزد بهم گفت دیوونه اصلا یادم نبود و بخاطر یه مشکلی کلا خاطرم نبود و از این حرفا و بهونه ها منم یخورده ناراحت بودم واقعیتش چون چند ماهی بود باهم بودیم خلاصه یه قراری باهم گذاشتیم و قرارشد تولدمو باهم جشن بگیریم رفتیم به یه کافی شاپی که اون انتخاب کرده بود جای دنج و باکلاسی بود نشستیم و کلی حرف زدیم و خندیدیم بعد از کیفش یه جعبه کوچیکی دراورد واسه کادو تولد گرفته بود واقعا انتظار این یه مورد رو نداشتم چون هم یه زن بود هم درامدی نداشت کادو رو باز کردم یه دستبند بود که از سنگ بود و براق خیلی ساده و شیک و خوشگل همون جا دستم کردم واقعا زیبا بود شب شده بود و دیر وقت البته نه واسه من واسه اون که نمیدونم چرا عجله ای نداشت خودم پاپیش گذاشتم و گفتم باید بریم اینم بگم راجب گذشته ای که داشته حرف زده بودیم و دو سال و نیم بود از شوهرش جدا شده بود و این کار باعث میشد روز به روز بهم دیگه وابسته بشیم و من روز به روز به سکس باهاش فکر کنم،از شرایط سکس که فقط یه کیر باشه رو داشتم نه مکانی نه چیزی هیچی نداشتم نهایتش به سکس تو ماشین فکر میکردم اونم با پدرومادرش زندگی میکرد و اونم شرایط اینکه بخواد تو خونشون منو راه بده رو نداشت خلاصه من هرجور بود میخواستم بابهار یه سکس خوب و طولانی بدون هیچ استرسی داشته باشم داشتم به همه دوستام و فامیلا فکر میکردم که یادم افتاد پسرعموم تنها زندگی میکنه و اونم از زنش طلاق گرفته بود و تو یه مجتمعی که عموم اینا هم اونجا بودن زندگی میکرد فقط یه بلوک باهم فاصله داشتن و این برام استرس اور بود که نکنه ببینن و ابروم پیش فامیل بره باخودم کلنجار میرفتم که گفتم اصلا بذار بگم ببینم قبول میکنه شاید اصلا بهار قبول نکرد شاید پسرعموم قبول نکرد خلاصه دلمو زدم به دریا و اول رفتم سراغ پسرعموم که مکانیکی داشت و با داداشش شریک بود،رفتم مغازشون و کلی احوال پرسی و بگو بخند داشتیم تو این حین بهارهم زنگ زد و باهم یه چند دقیقه ای حرف زدیم و بهش گفتم اگه وقت داری بریم بیرون که اونم گفت بیکارم و ساعتی رو مشخص کردیم که باهم دیدار داشته باشیم خلاصه پسرعموم رو کشوندم بیرون رو ماجرا رو باپررویی تمام گفتم(باخنده)چون قبلا اصلا راجب اینجور موضوع ها حرف نزده بودیم و فقط در حد اینکه پسرعموم میگفت چندتا دوس دختر دارم بود بهش گفتم و اونم باکمال میل قبول کرد ولی نگفتم که دوستم زنه و دختر نیست اینم بگم پسرعموم یکم نامردی تو خونش بود ولی درکل پسری نبود که بخواد از من درخواست کنه که مثلا منم تو این ماجرا باشم خلاصه بهش گفتم بهت خبر میدم کی میایم و بعد خداحافظی کردیم و من اومدم خونه تا بعدازظهر برم دنبال بهار،ساعت ۴ بعدازظهر بود که بهش زنگ زدم دارم میام دنبالت اونم‌گفت حاضرم تو مسیر باخودم میگفتم امروز بهش پیشنهاد سکس رو میدم و اگه قبول کرد که عالی میشه اگه هم نکرد که چیزی بینمون عوض نمیشه،رسیدم سرقرار دیدم بله بهار خانم مثل همیشه خوش قول و شیک پوش منتظرمن بود یه شلوار لی تنگ و زخمی پوشیده بود و یه مانتو کوتاه سیاه با یه کفش پاشنه بلند که نوک انگشتاش که لاک سیاه زده بود معلوم بود اومد نشست ازهمون اول چون بافکر سکس رفته بودم همش سیخ بودم و تو دلم دلهره که یه وقت بینمون شکراب نشه تو مسیر همش دستشو میگرفتم و بوسش میکردم اونم‌خوشش میومد و پاهاشو بازو بسته میکرد دستمو گذاشت رو روناش و دست خودشم رو دست من بود من با دست چپم که فرمون رو گرفته بودم و باهمون دستمم دنده رو عوض میکردم و فرمون رو ول میکردم ولی دست راستم همش رو رونای نرم بهار بود متوجه کیر شق شدم شده بود منم با پررویی تمام هی جابه جاش میکردم و به بهونه اهنگ خوندن سرشو گرم میکردم،اهنگ علیرضا طلیسچی رو گذاشته بودم که میگفت دیوونه دوس داشتنی از دلم کاش نری رو میخوند رفتم تو مسیری که‌یه پارک بزرگ بود و اروم نگه داشتم و نشسته بودیم تو ماشین بهش گفتم بهار میخوام چیزی رو بهت بگم میتونی قبول نکنی اگه قبول نکنی از طرف من هیچ مشکلی نیس و داشتم مخشو میزدم که گفت عزیزم بگو چی میخوای بگی گفتم بهار من چند مدتیه میخوام دعوتت کنم خونه و ازت خجالت میکشم خیلی زود قضیه رو گرفت گفت میدونم و نمیخواستم من بهت بگم چون باید تو پیشنهاد میدادی از حرفاش خندم گرفت و یه خنده ارومی کردم و دلم قرص شد که این از منم راضی تره و بهش گفتم پس هروقت بهت بگم اوکی دیگه اره؟گفت باید یکی دو روز قبلش بهم بگی تا با مادرم حرف بزنم تا مشکلی پیش نیاد،داشتم برای اولین بار به کردن کص فکر میکردم و استرس داشتم خلاصه روز موعود رسید و قرارشد بازم برم دنبالش رفتم دنبالش مثل همیشه خوشتیپ و خوشگل کرده بود،باوجود بهار دیگه من کلا دوس دخترمو که اونم ازدواج کرده بود رو فراموش کرده بودم چون واقعا بهار بهم خیلی محبت و ابراز عشق میکرد من تقریبا دیگه هیچی کم نداشتم که سکسم بهش اضافه شد دیگه همه چی تکمیل شد خلاصه رفتیم سمت خونه پسرعموم اینا و من همش استرس داشتم که نکنه عموم اینا ببینن و بااین استرس اروم رفتیم خونه و در خونه رو از پشت قفل کردم که مبادا کسی بتونه بیاد تو رفتیم نشستیم،برخلاف تمام داستانا که میرن میشینن رو مبل ولی پسرعموم اینا مبل نداشتن(باخنده)و مانشستیم رو زمین اصلا فراموش کرده بودم چیزی بگیرم واسه خوردن و زدم به پیشونیم گفتم انقدر استرس داشتم که یادم رفت چیزی واسه خوردن بگیرم که بهار گفت نیومدیم که پیک نیک بیا بشین حرف بزنیم گفتم نه نمیشه باید یه چیزایی بگیرم دیدم خدایا اینو چجوری تو خونه تنها بذارم از یه طرفم گفتم اخه بهش گفتم میرم خوراکی بگیرم خایه فنگ کردم خلاصه باید میرفتم،بهش گفتم یکم باگوشیش بازی کنه تا من خودمو برسونم رفتم و ۱۵ دقیقه ای طول کشید اومدم بالا دیدم بله بهار خانم مانتوشو دراورده و یه تاپ زرد رنگ خوشگل تنشه و بندهای سوتینش که کاملا بیرون بود و یه کوچولو چاک سینش معلوم بود من از سایز ممه زیاد سردرنمیارم ولی میشه گفت اندازش نه زیاد بزرگ بود نه کوچیک فرم خوبی داشت گفتم بهار خانم چه زود صمیمی شدیم که باخنده گفتم و اونم فکر کرد جدی میگم گفت ببخشید فکر نمیکردم ناراحت بشی رفت که مانتشو بپوشه گفتم شوخی کردم بابا…خلاصه نشستیم و داشتیم خوراکی هارو یکی یکی میخوردیم منم همش داشتم سینه هاشو دید میزدم که یهو برگشت سمتم منم هول شدم سرمو گرفتم بالا که کلی خندید و منم که کلا تو اسمونا بودم سرخ شده بودم دیدم خودشو اروم نزدیک کرد بهم با دستش چونمو گرفت و گفت دیوونه چرا هول میشی مگه واسه چیز دیگه ای اومدیم اینجا؟گفتم نه ولی خب بذار الان خودمو پیدا کنم خودم میفتم روت،این حرفم کلی بهم انرژی داد‌و زود لبامون رفت رو هم…
ادامه داستانو اگه خواستین میگم
ممنون میشم حمایت کنین

نوشته: مدهوش


👍 9
👎 10
21601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

924618
2023-04-23 00:42:29 +0330 +0330

شما عاشق نبودی حشری بودی…

2 ❤️

924629
2023-04-23 01:06:07 +0330 +0330

خب پرشیای سفید تو کونت چرا نگرفتیش

2 ❤️

924633
2023-04-23 01:12:55 +0330 +0330

مبل خونه ما تو کونت

1 ❤️

924635
2023-04-23 01:13:38 +0330 +0330

هر چی خوراکی تو اافق کوروش محله ماس تو کونت

2 ❤️

924685
2023-04-23 06:46:48 +0330 +0330

ااااااه چقدر حاشیه
بابا یه کس کردن اینقدر حاشیه کسشر نمیخواد که.

0 ❤️

924689
2023-04-23 07:34:00 +0330 +0330

سایز ممه تو کونت

0 ❤️

924764
2023-04-23 21:04:15 +0330 +0330

نگووووووووووووووووووو

0 ❤️

924799
2023-04-24 00:54:56 +0330 +0330

نگو دیکه

0 ❤️