رازِ من

1401/01/20

وقتی درو با کلید باز کردم و وارد خونه شدم، صداشو از تو اتاق خواب شنیدم. فکر کردم دارم اشتباه می کنم. یه بار آروم صداش زدم:«روناک!»
ولی وقتی نزدیک تر رفتم، صدای آه و ناله ش واضح تر توی گوشم پیچید. در اتاق رو که نیمه باز بود آروم باز کردم و همونجا توی چارچوب در وایسادم. اتاق خوابمون هنوز بوی گلایی رو میداد که از روز عروسی مونده بود. خشک شده بودن ولی روناک دوست نداشت اونا رو دور بریزه. حدود یک ماه پیش بود که ازدواج کردیم و این اولین بار بود که می دیدم روناک لخت و تنها روی تخت ولو شده و داره خودارضایی می کنه. وقتی منو دید هیچ واکنش عجیبی نشون نداد. حتی تعجبم نکرد. برعکس انگار منتظر بود من از راه برسم و تو اون وضعیت ببینمش. یه نیم نگاه بهم انداخت و دوباره به کارش ادامه داد. بعد از اینکه از شوک دیدنش تو اون وضعیت بیرون اومدم، با آرامش کتمو در آوردم و همونجا رو رخت آویز پشت در آویزون کردم. صدای ناله های شهوتیش حسابی مستم کرده بود. روی تخت نشستم و گفتم:«کمک نمی خوای؟»
یه لحظه مکث کرد و بعد بلافاصله گفت:« نه! خودم از عهده ش بر میام.»
گفتم:« ولی یه ضرب المثلی رو خودم درستش کردم که میگه یکم کمک همیشه خوبه.»
با همون لباسا روی تخت کنارش دراز کشیدم و سینه های گرد و سفیدشو گرفتم تو دستام و بلافاصله کردم تو دهنم. خودش داشت کُسشو می مالید و آروم ناله می کرد. دستشو کنار زدم و همینطور که سینه هاشو با ولع می خوردم، انگشتمو کردم تو کُسش. حسابی داغ و خیس بود. سرمو آوردم پایین و شروع کردم به خوردن کُسش. هم لیس می زدم هم دو تا انگشتمو تو سوراخ واژنش تکون می دادم. صدای نفساش تندتر شده بود. با دو تا دستش سرمو گرفته بود و روی کُسش فشار می داد و آه و ناله می کرد:«آآآآه… بخور کیوان…بخور…آآآآآه…»
چند دقیقه ی بعد پیچ و تابی به بدنش داد و صدای ناله هاش بلندتر شد. باز وبسته شدن سوراخ واژنشو با انگشتام حس می کردم. با یه ریتم متعادل تنگ و گشاد می شد. انگشتامو کشیدم بیرون و با لبخند بهش نگاه کردم. صورتش سرخ شده بود و هنوز نفس نفس می زد. کیرم سنگین شده بود. چشمام خمار شده بود و حسابی حشری بودم. دوباره خودمو رو تخت بالا کشیدم و گفتم:«دیدی گفتم یکم کمک همیشه خوبه؟»
با بی حالی گفت:«خودمم می تونستم.»
-قبول کن این از جق زدن بیشتر بهت حال داد.
-آره درسته. تو خوب کسمو می خوری.
گرفتمش تو بغلم و گفتم:«می خوای یه بارم با کیرم ارضات کنم؟»
با آرنجش منو هل داد عقب و آروم از جاش بلند شد. بدون اینکه بهم نگاه کنه گفت:«نه! ممنون. الان حالم خوبه نیازی بهش ندارم.»
یه راست رفت سمت دستشویی. از رفتارش تعجب کردم. با حرفی که زد همه ی حس شهوتم یهو سرد شد. به پشت دراز کشیدم و به سقف خیره شدم. ما تازه ازدواج کرده بودیم. خیلی زود بود بخوایم اینطوری از هم فاصله بگیریم. ولی می دونستم باعث این قضیه خودم هستم. روناک دختر باهوشی بود. مطمئنم متوجه شده بود یه چیزی درست نیست. همنیطور خیلی داغ و حشری بود. این حرکتش بدون شک یه حرکت اعتراضیِ هوشمندانه بود که بهم بفهمونه من به اندازه ی کافی براش وقت نمی ذارم.
از جام بلند شدم. دوباره کتمو برداشتم و پوشیدم. روناک در حالیکه یه هویجو گاز می زد از آشپزخونه اومد بیرون. موهاشو خیلی شلخته با یه کش بالای سرش جمع کرده بود. هیچی تنش نبود جز یکی از تیشرتای گشادِ من. انگار اولین چیزی که تو کمد به دستش خورده بودو کشیده بود بیرون و پوشیده بود. همینطور که هویجو تو دهنش می جویید با تعجب گفت:«کجا داری میری؟ تو که تازه اومدی.»
گفتم:«احسان دیشب بهم پیام داده بود که حسابی سرماخورده و مریضه. می رم یه سر بهش بزنم. تا شب بر می گردم. »
با اخم گفت:« فکر نمی کنی احسان زیادی بهت وابسته ست؟»
با لبخند گفتم:« عزیزم من و احسان پونزده ساله با هم دوستیم. بالاخره ازم انتظار داره تو شرایط سخت کنارش باشم.»
می خواست حرف بزنه که پیشونیشو بوسیدم و گفتم: «یه لباس درست و حسابی بپوش هوا سرد شده. توام سرما می خوریا.»
قبل از اینکه بخواد سوال دیگه ای بپرسه، فوراً کفشامو پام کردم و از خونه زدم بیرون.
***
احسان درو باز کرد و با تعجب یه نگاه به سر تا پام انداخت. قبل از اینکه حتی سلام کنه کفشامو از پام درآوردم. می خواستم برم تو که زاویه ی درو تنگتر کرد و گفت: «مگه قرار نبود کمتر بیای اینجا؟»
با بی خیالی هلش دادم کنار و رفتم تو. مستقیم رفتم سمت آشپزخونه و گفتم:«چیزی واسه خوردن نداری؟ گشنمه!»
یه پوزخند زد و گفت:«زنم گرفتی بازم گشنته؟»
مثل همیشه همه جای خونه بهم ریخته و درب و داغون بود. دو سه تا دونه بیسکوییت از روی کابینت برداشتم و همه شو تند تند تو دهنم جا کردم. احسان روی کاناپه نشست. لیوانشو تا نصفه از مشروبی که روی میزش بود پُر کرد. پاشو روی میز پذیرایی دراز کرد و لیوانشو سر کشید . روی مبلاش پر از لباس و روی میزش پر از آت و آشغال بود. گفتم:«وقتشه توام کم کم سر و سامون بگیری.»
با حرکات صورتش مسخره م کرد. رفتم کنارش نشستم و همینطور که لیوانو از دستش می گرفتم،گفتم: «هر چند فکر نمی کنم هیچ زنی بتونه تو رو آدم کنه.»
یکم مشروب توی لیوان ریختم و سر کشیدم. همینطور که انگار حواسش به اخبار تلویزیون بود گفت:«با روناک دعوات شده؟»
فوراً با اخم گفتم:«چرا همچین فکری کردی؟ من و روناک عاشق همدیگه ایم واسه چی باید دعوا کنیم؟»
-تو مهمترین راز زندگیتو ازش مخفی کردی. اون وقتا که نامزد بودین باید بهش می گفتی.
دستمو کردم تو موهامو حسابی بهم ریختمشون. با کلافگی گفتم:«چی باید بهش می گفتم؟ اصلاً چطوری باید بهش می گفتم؟ کدوم دختری حاضر می شد با پسری ازدواج کنه که…»
دیگه حرفمو ادامه ندادم. بقیه شو احسان از من بهتر می دونست. دوباره لیوانو پر کردم. تلویزیونو خاموش کرد و چرخید سمت من. با جدیت گفت:«فکر کردی قرار نیست هیچ وقت بفهمه؟ به خاطر همین چیزاست که من نمی خوام ازدواج کنم.»
بغض کرده بودم. خودشو بهم نزدیکتر کرد و شونه هامو گرفت.« کیوان! یا باید بیخیال من بشی یا بهش همه چیزو بگی.»
وقتی سرمو بلند کردم و باهاش چشم تو چشم شدم، دوباره خاطرات همه ی روزای زندگیمون اومد جلوی چشمم. دوباره لیوانو سرکشیدم. سرمو تکون دادم و گفت:«خیلی سعی کردم ولی نمی تونم. یه تیکه از وجودم همیشه پیش توئه. نمی تونم بین شما دو نفر یکیو انتخاب کنم.»
آروم لبشو گاز گرفت و گفت:«تو خیلی خری.»
چشام داشت دو دو می زد. لبامو آروم گذاشتم رو لباش. سرشو عقب کشید و گفت:«فکر نکنی منم خرم و نمی فهمم هر وقت روناک بهت نمی ده میای سراغ من.»
دوباره کشیدمش سمت خودمو لبامو گذاشتم رو لباش. اینبار محکمتر ازش لب گرفتم. دوباره خودشو ازم جدا کرد و گفت:«خیلی خب! باشه! ولی امروز من رئیسم. امروز تو باید زیر باشی.»
با اخم گفتم:« تو داری سوءاستفاده می کنی. الان یه ماهه که هر دفعه اومدم من زیر بودم. الانم اصلاً تو فازش نیستم. الان دلم می خواد بکنم. »
از رو شلوار کیرمو گرفت و گفت:« به یه شرط! اونم اینه که یه روز روناکو بیاری سه تایی…»
رگ غیرتم زد بالا. محکم زدم رو دستش و با قاطعیت گفتم:« نه! قبلنم بهت گفتم. روناک بی روناک! حالیت شد؟»
دوباره بهم چسبید و گفت:« خیلی خب بابا! حالیم شد.»
تند تند لباسای منو از تنم درآورد و کیرمو کرد تو دهنش. دیگه مقاومت نکردم. انقدر خوب ساک می زد که دلم می خواست فقط چشمامو ببندم و به هیچی فکر نکنم. پاشد و منم از جا بلند کرد. گفت:«بیا بریم تو اتاق خواب. اونجا بهتره.»
بدون هیچ بحثی دنبالش رفتم. روی تخت ولو شدم و احسانم با اینکه هنوز لباساش تنش بود، دوباره کیرمو کرد تو دهنش و مشغول ساک زدن شد ولی با شنیدن صدای در هر دومون سر جامون خشک شدیم. بهم نگاه کرد و گفت:«نگران نباش مشکلی نیست. تو همینجا بمون می رم ببینم کیه.»
بی صدا سر جام دراز کشیدم. ولی با شنیدن صدای روناک دوباره از جا پریدم. گوشامو تیز کردم که بشنوم چی می گه.
روناک:« فکر کردی نمی دونم اینجا چه خبره؟ هر دفعه میاد پیش تو و بر می گرده رفتارش عوض میشه. اینجا واسه خودت چی درست کردی جاکش خونه؟ خیال کردی نمی دونم تو واسه کیوان دختر جور می کنی؟»
احسان:« روناک! گوش کن! آروم باش. بخدا هیچ دختری تو کار نیست. اینجا محل زندگیِ منه. من اینجا دختر نمیارم.»
روناک:«آره جون خودت! حتماً منم خرم و نمی فهمم. کیوان الان کجاست؟ لباساش که اینجاست.»
احسان:«صبر کن روناک! یه دقیقه وایسا.»
ولی روناک بدون توجه به احسان یه راست اومد تو اتاق خواب. اصلاً نمی دونستم باید چیکار کنم. همینطوری لخت با یه کیر نیمه شق روی تخت نشسته بودم و زل زده بودم به روناک که احسانم از در اومد تو و پشت روناک وایساد. فوراً پتو رو کشیدم رو کیرم. روناک هیچی بهم نگفت. انگار دنبال یه چیزی می گشت. خم شد و زیر تختو نگاه کرد. در کمد لباس احسانو باز کرد و لباسا رو ریخت بیرون. احسان با خونسردی گفت:«دنبال چی می گردی؟ بگو کمکت کنم.»
روناک همینطور که می رفت سمت حموم گفت:«خودم پیداش می کنم.»
تو حموم سرک کشید و بعد رفت تو بالکن. می خواستم بلند شم که احسان دستشو به علامت ایست جلوی من گرفت و گفت: «بذار همه جا رو بگرده که خیالش راحت بشه.»
روناک با عصبانیت اومد تو اتاق و رو به هر دو تامون گفت:« راستشو بهم بگین! قضیه چیه؟ اون دختر کجاست؟»
با تعجب گفتم:«کدوم دختر؟ در مورد چی حرف می زنی؟»
روناک انگشتشو به نشونه ی تهدید گرفت جلوی من و گفت: «تو یه آدم دروغگوی پست فطرتی کیوان. بهم گفتی احسان مریضه داری میای بهش سر بزنی.» به احسان اشاره کرد و ادامه داد:« این حالش منم بهتره.»
انگار تازه متوجه لخت بودن من شده بود. پتویی رو که روی کمرم کشیده بودمو کنار زد و با همون لحن عصبانی گفت:« تو روی این تخت داشتی چه غلطی میکردی؟»
هر دو تا دستمو به نشونه ی آروم باش بلند کردم و گفتم:«خیلی خب داد نزن.»
روناک کیفشو پرت کرد سمتم و اینبار با صدای بلندتری گفت: «دوست دارم داد بزنم.»
بلند شدم و بازوی روناکو گرفتم و گفتم:«عزیزم! اجازه بده من برات توضیح بدم.»
روناک با حرص دستشو کنار کشید. ادامه دادم: «ببین! قضیه اصلاً اونطوری که تو فکر می کنی نیست. آره درسته من بهت دروغ گفتم. یعنی یه چیزایی رو بهت نگفتم. من… یعنی من و احسان… چطوری بگم…»
روناک که دستاشو توی سینه ش جمع کرده بود، سرشو تکون داد و گفت: «خب! ادامه بده. تو و احسان چی؟»
احسان به کمکم اومد و گفت:« ما دو تا با هم رابطه داریم. اون هوویی که دنبالش می گردی یه دختر نیست. در واقع هووت منم.»
روناک با تعجب به هر دو تا مون نگاه کرد و سعی کرد قضیه رو درک کنه. گفت:«یعنی… شما دو تا با هم؟!»
احسان گفت: «ما تقریباً دوازده ساله که با هم رابطه داریم ولی هیچ کس خبر نداره.»
روناک با اخم گفت:« صبر کن ببینم. منظورت اینه که شما دو تا همجنسگرا هستین؟»
فوراً گفتم:« نه! یعنی همجنسگرای کامل که نمیشه گفت. ما یه جورایی بای سکشوال هستیم. یعنی هم با دخترا هم با پسرا ولی هیچ وقت دختر بینمون نبوده. تو اولین دختری هستی که من باهاش رابطه داشتم اینو بهت قول می دم.»
روناک داشت با اخم و تعجب بهم نگاه می کرد که احسان گفت: «من خیلی به کیوان اصرار کردم که واقعیتو در مورد رابطه مون به تو بگه ولی خودش نمی خواست اینکارو بکنه. بهش حق بده. اون تو رو واقعاً دوست داره و می ترسید که یه وقت تو رو از دست بده.»
روناک اینبار با بغض گفت: «باورم نمیشه همچین چیز مهمی رو ازم پنهون کرده بودی. تو در واقع دو تا زندگی جداگونه داشتی. حالا می فهمم چرا وقتی از پیش احسان برمی گشتی تا چند روز باهام سرد بودی.»
سرمو پایین انداختم. نمی دونستم چی باید بگم. احسان گفت: «من نمی خواستم کیوان با تو ازدواج کنه. چون نمی خواستم از دستش بدم. ولی وقتی دیدم چقدر بهت علاقه داره از خواسته ی خودم گذشتم.»
روناک با پوزخند گفتم:« چقدرم خوب ازش گذشتی.»
احسان می خواست حرف بزنه که جلوشو گرفتم و گفتم: «حق با احسانه! اون حتی می خواست به طور کامل با هم قطع رابطه کنیم که زندگی من خراب نشه ولی من نمی تونستم… معذرت می خوام روناک. من واقعاً از این بابت متأسفم و حاضرم هر جور تو بخوای برات جبران کنم.»
برای چند ثانیه سکوت محض بینمون حاکم شد. تا اینکه روناک سکوتو شکست:«می خوای پنهانکاریتو جبران کنی؟ پس بهم نشون بده با هم چیکار می کنین.»
از شنیدن جمله ش شوکه شدم. ادامه داد: «برام جالبه. می خوام بدونم چطوری با هم رابطه دارین.»
من و احسان هر دومون بهم نگاه کردیم. گوشه ی تخت نشست و گفت:«می خوام تماشاتون کنم.»
اخم کردم و گفتم: «این دیگه چه حرفیه؟ خجالت بکش روناک.»
کیفشو دادم دستش و از جام بلند شدم. گفتم:« پاشو بریم خونه.»
بدون اینکه از جاش تکون بخوره گفت: «من هیچ جا نمیام. باید ببینم چطوری اینکارو می کنی. من زنتم. این حق منه.»
وقتی این حرفو زد، احسان به دیوار تکیه داد و شروع کرد به خندیدن. با عصبانیت بهش گفتم:« به چی می خندی؟ مثل اینکه توام خوش ت اومده هان؟»
می دونستم احسان از این پیشنهاد بدش نمیاد. یکی دو بار خودش بهم پیشنهاد داده بود که روناکو بیارم تو خط ولی من حتی بهش اجازه نداده بودم در موردش حرف بزنه. احسان همینطور که می خندید گفت: «خب می خواد ببینه. چه اشکالی داره؟»
به روناک نگاه کردم، انگار دیگه عصبانی نبود. دوباره اون برق شیطنتو تو چشماش می دیدم. با عصبانیت گفتم:«شما دو تا عقلتونو از دست دادین. دیوونه شدین.»
می خواستم برم لباسامو بپوشم که احسان دستمو گرفت و گفت: «بی خیال! حالا که چیزی نشده. می بینی که روناکم با این قضیه مشکلی نداره. بیا ادامه بدیم.»
هلش دادم کنار و گفتم: «بلند شو روناک! همین الان.»
ولی بازم واکنشی نشون نداد. می خواستم دستشو بگیرم و بلندش کنم که احسان محکم بغلم کرد و منو چسبوند به دیوار. با تقلا می خواستم کنارش بزنم ولی با یه دست دستامو محکم گرفت ودست دیگه شو برد سمت کیرم. داشت ازم لب می گرفت و با دستش کیرمو بازی می داد که سرمو تکون دادم و گفتم:« نه احسان! بس کن! خواهش می کنم.»
آروم بهم گفت: «انقدر بچه بازی در نیار کیوان! این بهترین فرصته.»
به کارش ادامه داد. سرشو آورد سمت گردنم. حتی اومدن روناک نتونسته بود مستی و شهوتو از سرم بپرونه. روناک برای اینکه یکم آرومم کنه گفت:« من کاریتون ندارم. فقط همینجا می شینم و نگاه می کنم. خوبه؟»
کم کم تسلیم شدم. دیگه تقلا نمی کردم. نفسام تند شده بود. احسان بلافاصله نشست و شروع کرد به ساک زدن. یه نگاه به روناک کردم که داشت با دقت و کنجکاوی حرکات احسانو نگاه می کرد. احسان انقدر خوب ساک می زد که صدای ناله م بلند شد. احسان یه لحظه مکث کرد. برگشت به روناک نگاه کرد و گفت:«امیدوارم از این حرف ناراحت نشی ولی کیوان همیشه بهم می گه من بهتر از تو ساک می زنم.»
به احسان اخم کردم ولی روناک خندید. انگار اصلاً از حرف احسان ناراحت نشد. احسان اینبار منو کشید سمت تخت. همینطور که رو تخت دراز کشیده بودم و داشتم از ساک زدن احسان لذت می بردم، دیدم روناک وایساده بالا سرم. روسری شو باز کرده بود و مانتوشو درآورده بود. کنارم نشست و شروع کرد به خوردنِ لبام. سرمو عقب کشیدم و گفتم:«مگه قرار نبود تو فقط نگاه کنی؟»
با لبخند گفت:«یه نفر یه ضرب المثلی از خودش در آورده که می گه یکم کمک همیشه خوبه.»
تو شرایطی نبودم که بتونم به حرفش بخندم. کشیدمش سمت خودم و بغلش کردم. کمرم درست لبه ی تخت بود و پاهام از تخت آویزون بود. احسان داشت با سوراخ کونم ور می رفت. بدون توجه به اون، تند تند لباسای روناکو از تنش در آوردم. دستمو بردم سمت کُسش. دوباره خیس و لزج شده بود. توی گوشش آروم گفتم:«دوست داری یکم کیر سواری کنی؟»
شهوت از تو نگاهش موج می زد، فوراً بلند شد و همینطور که خودشو روی کیرم تنظیم می کرد گفت:«معلومه که دوست دارم.»
وقتی روی کیرم نشست، دوباره یه آه بلند کشیدم. کمرشو با دستام محکم گرفته بودم و سینه هاشو می خوردم که دیدم احسان پاهامو داده بالا و داره کیرشو روی سوراخِ کونم تنظیم می کنه. وقتی کیرشو کرد تو دوباره صدای ناله هام بلند شد. روناک با اون شیطنت همیشگی ش بهم گفت:«موقع کون دادن واقعاً جذابی عزیزم.»
انقدر حشری بودم که نمی دونستم دارم چیکار می کنم. حس می کردم از زمین جدا شدم و رو ابرام. احسان تو کونم تلمبه می زد و روناک رو کیرم بالا و پایین می شد. صدای آه و ناله و نفس نفس زدن هر سه تامون تو فضای کوچیک اتاق پیچیده بود. احسان داشت از پشت، کونِ روناکو انگشت می کرد؛ اونم حسابی از کار احسان لذت می برد.
بدنم داشت کم کم شُل می شد که احسان کیرشو از تو کونم کشید بیرون.کاندمشو در آورد و یه کاندوم دیگه باز کرد. همینطور که نفس نفس می زدم بهش گفتم:«داری چیکار می کنی؟… قرار نبود به روناک دست بزنی.»
با لبخند گفت:«من هیچ وقت قول ندادم بهش دست نزنم.»
بعد کیرشو آروم توسوراخِ کونِ روناک جا کرد. روناک از درد تکون خورد. کاملاً خودشو روی من انداخته بود و با تمام وجود ناله می کرد. هیچ کاری از دستم بر نمی اومد فقط با التماس به احسان گفتم:«یواش تر وحشی! اون اولین بارشه. آرومتر بُکنش.»
احسان بدون توجه به حرفای من داشت کار خودشو می کرد. با خونسردی گفت:«حواسم بهش هست.»
بعد از یکی دو دقیقه حس کردم روناک ریلکس تر شده. ناله هاش دیگه از روی درد نبود. لرزش صداشو حس می کردم. داشت حسابی از دو تا کیر کلفتی که همزمان تو کُس و کونش تکون می خوردن، لذت می برد. وقتی دیدم حسابی حشریه و داره حال می کنه، نگرانیم کمتر شد. حرکات کمرمو تندتر کردم و دوباره مشغول خوردن سینه هاش شدم. صدای ناله هاش بلند تر شده بود. احسان از پشت گردنشو گرفته بود و تو گوشش می گفت: «جوووون… خوشگلم… خوبه؟…هان؟…دوست داری؟…جوووون…»
-آآآآه… آره…بکن…آآآآآخ
کُس روناک داشت مثل نبض می زد و به کیرم فشار میارود. بی حال شده بود. احسان کیرشو از تو کونش کشید بیرون و کمک کرد از روی من بلند بشه. وقتی کنارم روی تخت دراز کشید دوباره اون حس و حالِ خوبِ ارضا شدنو تو صورتش دیدم. صورتش سرخ شده بود و آروم نفس نفس می زد. می خواستم بغلش کنم که احسان کمرمو گرفت و منو کشید سمت خودش. ناخودآگاه به پشت چرخیدم و کونمو دادم سمتش. اونم بدون هیچ معطلی کیرشو کرد تو و گفت:« حالا نوبت خودته عزیزم.»
کیرمو از پایین گرفت تو دستش و همینطور که توی کونم تند تند تلمبه می زد، کیرمو با دستش می مالید. خودشو انداخته بود روم و نفسای تندش مثل شلاق به سر و صورتم می خورد. با ناله بهش گفتم:« آآآآه بکن احسان…آآآآه مُردم… دیگه نمی تونم نگهش دارم… آاآآآخ… اوووووف…آآآآه…»
آبم همینطوری داشت می ریخت روی ملافه ی روی تخت و روناک داشت با لذت بهم نگاه می کرد. احسان همیشه دیرتر از من ارضا می شد ولی انگار وجود روناک خیلی تحریکش کرده بود. اونم حرکاتشو تندتر کرد و همینطور که تو کونم تلمبه می زد ارضا شد. هر سه تامون روی تخت ولو شده بودیم. احسان با خنده بهم گفت:《 باید رازتو زودتر بهش می گفتی.》
یه نیم نگاه بهش انداختم و آروم بهش گفتم:« شانس آوردی که امروز خیلی بهم خوش گذشت ولی کونت پاره ست. تسویه حسابم با تو بمونه واسه بعد.»

نوشته: فرایا ( نویسنده ی داستان های سکسی)


👍 50
👎 10
32301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867793
2022-04-09 01:25:43 +0430 +0430

فقط موندم کدوم احمقی اومده این کصشعرو لایک کرده😂😂😂

3 ❤️

867825
2022-04-09 02:59:09 +0430 +0430

این کتگوری تو پورن هاب هم قفله خدایی چجور تو ذهن تو اومده

1 ❤️

867826
2022-04-09 03:02:32 +0430 +0430

نصیحت من به شما اینه کمتر فیلم پورن با موضوع بایسکشوال ببین

زن ایرانی ببینه شوهرش گی‌میکنه تا هیجده نسل شوهرشو پاره نکنه رضایت نمیده حالا بیاد باهات تریسامم بزنه به همین خیال باش

3 ❤️

867827
2022-04-09 03:11:42 +0430 +0430

ایده داستان خیلی خوب بود ولی اتفاقا اونقدر سریع و یه جلسه ای پیش رفت که باورپذیر نبود، انگار خلاصه داستان میخوندی نه یه داستان کامل. جای پرداخت خیلی خیلی بیشتری داشت و ایده تو دل خودش خیلی اروتیک بود اما خود داستان نه.

2 ❤️

867882
2022-04-09 09:22:33 +0430 +0430

خوب بود ولی خیلی مختصر بود، بنظرم‌ قشنگتر میشد اگه سه چهار قسمت کش می‌اومد و سکس تو قسمت آخر اتفاق می‌افتاد

0 ❤️

867889
2022-04-09 10:06:24 +0430 +0430

خطاب به اون دوستمون که می گه زن ایرانی اگه ببینه شوهرش کون می ده پاره اش می کنه! اتفاقا من یه زن ایرانی می شناسم که فهمید شوهرش به دیگران کون می ده! گفت منم می خوام بدم و نتیجه اش این شد که خدمت من شرفیاب شدن و هردوتاشون رو کردم! یه دبل طولانی هم با شوهرش رو خودش زدیم! جاتون خالی!

2 ❤️

867893
2022-04-09 11:20:24 +0430 +0430

گذاشتی زنت جلو یه مرد غریبه لخت بشه؟!
بعدش داشت میکردش؟! واقعا ودف
کیرم تو دهنت بی غیرت

0 ❤️

867901
2022-04-09 12:44:37 +0430 +0430

فوق العاده بود شهوتناک و بی نقص یه سکس بینهایت بذتبخش .

1 ❤️

868173
2022-04-11 01:07:05 +0430 +0430

چقدر کونی زیاد شده.هرچی داستان که، چه عرض کنم،کسو شعر امشب خوندم کونی بودن.هیچ زنی این شرایطو تحمل نمیکنه.چه برسه همکاری کنه.درکل حالم از کسوشعر خوندن بد شد.چقدر آخه کسو شعر تو یه شب بخونم.اگر خاطره سکسی ندارین .حداقلش اینه چندتا داستان خوب بخونین یه موضوع خوب پیدا کنین که مخاطب رو شهوتی کنه.نه این که حالشو بهم بریزین

0 ❤️

868201
2022-04-11 02:10:42 +0430 +0430

هم کونتو به باد دادی هم کس کون زنتو 😕

0 ❤️

892163
2022-08-25 21:43:21 +0430 +0430

خیلی قشنگ بود لطفا ادامه بده خوب می‌نویسید.

0 ❤️