روشنک (۳ و پایانی)

1400/07/08

...قسمت قبل


پرده آخر
شبِ روشن

در طول مسیر هر دو ساکت بودیم.سُکوتِ روشنک از سُکوتِ من سنگین تر بود؛به حدی که نمی تونستم سُکوت خودم بشکنم و شروع به گفت و گو کنم. روشنک در حالی که با دست راست کنترل فرمان ماشین در دست داشت و آرنج دست چپ خودش روی دستگیره در گذاشته بود خیره به رو به رو نگاه می کرد و مشغول رانندگی بود.نگاهم به پخش ماشین افتاد و فکری به ذهنم رسید.چی بهتر از موسیقی می تونست این فضای سنگین رو تغییر بده!؟

  • پخش ماشینت درسته روشنک؟

روشنک بعد از چند ثانیه که انگار تازه متوجه صدای من شده بود پخش رو روشن کرد و خانم گوگوش شروع به خواندن کرد؛

"تو از کدوم قصه ای که خواستنت عادته
نبودنت فاجعه بودنت امنیته
تو از کدوم سرزمین تو از کدوم هوایی
که از قبیله ی من یه آسمون جدایی

اهل هر جا که باشی
قاصد شکفتنی
توی بهت و دغدغه
ناجی قلب منی
پاکی آبی یا ابر
نه خدایا شبنمی
قد آغوش منی
نه زیادی نه کمی

منو با خودت ببر ای تو تکیه گاه من
خوبه مثل تن تو با تو همسفر شدن…"

حالا من که امیدِ تیمِ دو نفره مون بودم و باید به عنوان نجات غریق، اون شب رو مدیریت بُحران می کردم،بیشتر از روشنک در سکوت فرو رفته بودم.

روشنک با کم کردن سرعت،آهسته ماشین به کنار هدایت کرد و بعد از توقف کامل ماشین آروم سرش رو بین دست هاش گذاشت و صدای هِق هِق رفته رفته بلندتر شد.دستم روی شانه ی روشنک گذاشتم و آروم شانه اش رو فشردم.روشنک بعد از چند دقیقه سر خودش رو بلند کرد و به پشتی صندلی تکیه داد و خیره به بیرون نگاه کرد.چند لحظه سکوت فضای ماشین در بر گرفت .فقط صدای قطرات بارون که به سقف و شیشه ماشین فرود می آمدن طنین انداز شده بود.انگار قطرات بارون هم با اشک های روشنک همراهی می کردن.

با انگشت اشاره آهسته گوشه شال قرمز رنگش رو از روی چهرش کنار زدم.و با دستمال گونه خیس از اشک روشنک رو پاک کردم.

روشنک چهره اش رو به سمت من برگردوند و دست من گرفت و نگاه مون به هم گره خورد

+رامین
-جانم؟
+“عشق” یعنی چی؟

چند لحظه سکوت کردم و به سوال روشنک فکر کردم.اگر سریع جواب میدادم یعنی سکوتی بین من و روشنک به وجود نمی آمد و این هم به این معنی بود که درست توجه نکردم!چطور یک رابطه میتونه همدلانه و صمیمانه جلو بِره اگر درک نکنیم و درک نشویم.

-عشق به نظرم یک شروع هست روشنک
+شروع چی؟
-شاید شروع یک تجربه جدید
+میدونی بیشترین آسیب رو همین دوتا کلمه تو زندگیم تا حالا به من زده!“تجربه جدید”!
-روشنک جان بهای با تجربه شدن آشنا شدن با آدم های متفاوت هست.برای هیچ رابطه ای و برای هیچ انتخابی خودت رو سرزنش نکن.
+با دلتنگی چه کار میشه کرد رامین؟
-ما همه دلتنگ میشیم. عادت کردیم که آن قدر بعد از تمام شدن و از دست دادن شخصی یا موقعیتی با خشم و انکار رفتار کنیم که حتی یادمان میره ما با آن شخص و موقعیت خاطرات خوبی هم داشته ایم.خودمان را مجبور میکنیم دیگر سمت احساسات خوشآیندمان نریم شاید که زودتر از ذهنمان پاک شود.اما حقیقت همیشه جایی خودش رو به ما یادآوری می کند.با آهنگی،عکسی،عطری،رقصی و یا خوابی مبهم!شاید گاهی همین دلتنگ شدن های کوتاه و گذرا به ما بیاموزد چطور احترام بگذاریم.احترام در افکار و حرف ها و داستان ها نسبت به فرد و موقعیتی که دیگر در زندگی ما حضور ندارد.دلتنگ شدن ایراد نیست!بلکه ما را آدم های محترم تر و منصف تری میکند.

روشنک آرام تر شده بود.این رو از گرمی که به دست هاش برگشته بود متوجه شدم.انگشتان ظریف روشنک دست من را محکم گرفته بود و گاهی با نوازش های آرام زنانه دستان من را میهمان میکرد.روشنک ناگهان زد زیر خنده.از آن دَست خنده هایی که فکر میکنی طرف از دیوانگی میخندد.شاید روشنک مجنون شده بود.اما نه مجنون من یا مجنون پیچ و خم زندگی.فقط روشنک دیگه ای متولد شده بود.انگار صحبتی که چند لحظه قبل با هم داشتیم روشنک رو رها و آزاد کرده بود.این روشنک چقدر برای من جذاب بود.همان جسارتی که در رقص داشت در رفتار هم نشان میداد.

روشنک از ماشین پیاده شد و رفت جلوی ماشین ایستاد. دست هاش رو از دوطرف باز کرد و سرش رو به سمت آسمان گرفته بود و هر لحظه خیس تر و خیس تر میشد.یک لحظه زیر بارون به سمت من برگشت و گفت:

+رامین چرا نشستی بیا بیرون

شیشه رو پایین دادم گفتم:

-چه کار می کنی داری خیس میشی بیا تو ماشین
+دارم عااااشقی می کنم

از دیوونه بازیش خندم گرفت من هم از ماشین پیاده شدم و خودم رو به بارون پاییزی سپردم

-روشنک میدونی چقدر رنگ قرمز بهت میاد!؟رنگ قرمز زیبایی ذاتی تو رو بینهایت میکنه.بیشتر قرمز بپوش

روشنک شال قرمز رنگش از سرش برداشت و دور گردنش انداخت و موهاش رو از اطراف روی شانه هاش ریخت و گفت:

+رامین تاحالا کسی بهت گفته چقدر دیوونه ای؟

بعد از چند لحظه مکث با لبخندی که روی صورتم نقش بسته بود گفتم"آره"…این بار باز روشنک منتظر شنیدن بود

+درد وقتی تبدیل به کلمه میشه تحملش راحت تر میشه روشنک اما در نهایت تبدیل شدنش یک انتخاب هست نه اجبار!

روشنک جلو اومد و دست هام رو گرفت و گفت:

+پس ما هم امروز انتخاب می کنیم.

وقتی به صورت روشنک نگاه کردم دیدم با لبخندی که روی لب هاش نقش بسته مشغول گاز گرفتن لبهاش با دندون هاش هست.بی اختیار روشنک رو سمت خودم کشیدم و لبهام رو روی لبهاش گذاشتم و بوسیدم.حتی بارون هم نمیتونست گرمای روی لب های ما رو کم تر کنه!روشنک به زور خودش از من جدا کرد و با خنده گفت
_چه کار می کنی دیوونه الان یکی رد میشه میبینه!!

با حالت شوخی دست راستم رو پشت کمر گذاشتم و دست چپم رو و توی هوا چرخوندم و با لهجه ایتالیایی گفتم

-سنیورا پس بهتره شما رو به یک شب اقامت در کلبه درویشی دعوت کنم.

روشنک هم دو طرف پالتو جلو بازش رو گرفت و خم شد گفت:

+باعث افتخار است سنیور

وقتی که داخل کوچه رسیدیم بارون شدت گرفته بود و با عجله مسیر بین ماشین و درِ در ساختمان رو دویدیم تا بیشتر خیس نشیم و بعد از باز کردن در خودمون با خنده و نفس زنان به داخل پرت کردیم و در بستیم و هردو پشت به در تکیه دادیم.بعد از اینکه کمی نفس مون سر جا اومد به هم نگاه کردیم و دوتایی زدیم زیر خنده.دست روشنک رو گرفتم و از پله ها بالا رفتیم تا به در آپارتمان رسیدیم.کلید که انداختم صدای ملوس از پُشت در اومد.روشنک با ذوق ازم پرسید:

-گربه داری
+آره اسمش ملوس هست
وقتی در باز کردیم ملوس جلوی در شروع کرد به لوس کردن خودش .روشنک دم در کتونی هاش در آورد و خم شد و مشغول نوازش کردن ملوس شد.پالتو خیسم رو در آوردم و منتظر شدم روشنک هم بلند شه و پالتوش رو گرفتم و روی مبل کنار بخاری یه پارچه پهن کردم تا پالتوها بذارم که خشک بشن.قبل از اینکه پالتو روشنک بذارم کمی بوش کردم .بوی عطر روشنک رو میداد.خیسی لباس ها باعث شده بود بدن روشنک بیشتر خودنمایی کنه.بدن خوش اندامش از زیر لباس های خیس خود نمایی بیشتری می کرد.روشنک رو به اتاق خواب راهنمایی کردم و به شوخی گفتم:

-اینجا لباس زنونه ندارم.اما هر کدوم از لباس های این کشو رو انتخاب کنی از لباس های خیس خودت برای امشب فکر کنم بهتر باشه
+حالا این دفعه اشکال نداره رامین خان.ولی دفعه بعد سعی کن مهمون نواز تر باشی و پیش بینی مهمون خانم هم کرده باشی
-به مهمون ها لباس هم باید بدم هر دفعه !؟
+بارون بعضی وقت ها خبر نمیکنه باید آماده باشی

به سمت آشپزخونه رفتم تا یکم وسایل پذیرایی آماده کنم.برای مهمون خاص چی از یک جامِ شراب سفارشی به همراه یک بشقاب شیرینی میتونست بهتر باشه.!؟ شیشه شرابی که از پدربزرگم برام به یادگار مونده بود.کسی که واقعا دوستش داشتم و از رفتنش خیلی ناراحت شدم.من رو دوست داشت و همیشه بهم می گفت"رامین بابا،برو دنبال علاقه ات و هر کار دوست داری انجام بده.هنر اگر چه نان نمیشه اما شراب زندگیه"خدا بیامرز وقتی این شیشه رو بهم داد گفت باباجون همراه این شراب فقط شیرینی به عنوان مزه بخور.تنقلات نخور که هم شراب رو خراب کردی و هم حال خودت رو!

وقتی که سمت اتاق خواب رفتم جام ها به دستم بود و ناگهان خُشکم زد.روشنک رو به روی آیینه و پشت به در ورودی اتاق مشغول خشک کردن موهاش بود و یکی از پیراهن های سفید رنگم رو پو شیده بود که تا زیر باسنش بود و دکمه هاش باز گذاشته بود که میشد سِت شورت و سوتین مشکی رنگش رو از داخل آینه دید.بازی گاه به گاه پاهای باریکش حتی خشک کردن موهاش رو هم به رقص شبیه کرده بود.چند لحظه مشغول تماشای روشنک شدم تا زمانی که برگشت و یک چنگ به موهاش زد و با یک لبخند من رو میهمان کرد.
-نوشیدنی
+ممنون رامین جان
-سلامتی
+سلامتی
-موافقی بشینیم
+حتما
وقتی که سمت مبل های اتاق پذیرایی رفتیم روشنک مبلی که نزدیک پیانو بود رو انتخاب کرد.پای راستش رو به آرامی روی پای چپ گذاشت و به همون زیبایی که از یک خانم بالرین انتظار میرفت بالاتنه خودش رو موقع نشستن خوش فرم نگه داشت و اغواگر به نوشیدن شرابش ادامه داد.

ترکیب بدن نیمه برهنه روشنک و شراب تبدیل به معجونی شده بود که لحظه به لحظه من رو دیوانه تر میکرد!

روشنک جام خالی خودش رو روی میز گذاشت و آروم شروع به لمس کردن و بازی با گردنش کرد و زیر چشمی حواسش به من بود.

من هم جام خودم کنار جام روشنک روی میز گذاشتم و بلند شدم و دست روشنک رو گرفتم و هر دو به سمت پیانو رفتیم.صندلی پیانو رو عقب کشیدم و از روشنک دعوت کردم تا در نواختن پیانو با من همراه باشه.روزها،ساعت ها و دقایق و ثانیه ها به این لحظه فکر کرده بودم‌؛ لحظه ای میان گذشته و آینده.حال ترین لحظه حال.لحظه ای که مِی در کَف و معشوق به کام بود!چه موسیقی باید مینواختم.قطعه ای که هر نت آن مثل گلوله های آتش می ماند برای هر قلب عاشق.انگشتانم روی کلاویه ها گذاشتم و شروع به نواختن کردم.نوکتورن شماره دو شاعر پیانو جناب شوپن.عطر تنِ روشنک تمنای من رو برای نزدیکی بیشتر میکرد.بعد از نواختن آخرین نُت دست روشنک گرفتم و دست دیگه رو روی گونه اش گذاشتم و پیشونی خودم به پیشونی روشنک تکیه دادم.نفس های گرم روشنک عطش من رو برای لب هاش بیشتر کرد.لب هام روی لب های روشنک گذاشتم و بعد از یک بوسه با همراهی روشنک شروع به خوردن لب های هم کردیم.آروم دستم رو روی پای روشنک گذاشتم و شروع به لمس و نوازش کردم.روشنک هم که مثل من سرمست از بوسه ها شده بود با تمنای بیشتر شروع به باز کردن دکمه های پیراهن من کرد.بعد از نوازش گونه و پاهای روشنک آروم پیراهن رو از تنش در آوردم و بعد روشنک در آغوش گرفتم و شروع به باز کردن سوتینش از پشت کردم.بعد از باز کردن گیره های فلزی، آهسته شروع به آزاد کردن بندهای سوتین از روی شانه ها و کتف روشنک کردم.تَن های ما اشتیاق وصال داشت و از تمامِ پرده ها گذشتیم!

به هم نگاه می کردیم و می دانستیم که دیگر نمی شود با چشمان بسته در رابطه جلو بریم و این شروع آگاه شدنمان بود.
آگاه شدن به موقت بودن همه چیز. موقت بودن عشق و دلسپردگی.موقت بودن انکارِ حقیقت.موقت بودن رویا پردازی و موقت بودنِ زیادی خوش بین بودن.
می دانستیم در ابتدای مسیری هستیم و انتهای مسیری دیگر!
حال تصمیم ازآنِ ما بود. باید تلاش می کردیم از تمام شدن موقعیت هایمان عبور کنیم و نوعی دیگر از رابطه رو تجربه کنیم.در نهایت “عشق” آغاز و پایانی دارد و بعد از آن اگر تلاش نکنیم برای حفظ رابطه در بُعدی دیگر،رابطه را از دست میدهیم.بعد از عشق بُعد دیگری از عشق بیدار میشود که عشق نیست اما برخاسته از عشق است و برای داشتنش و نگه داشتنش باید بسیار تلاش کرد و این بُعد “دوست داشتن” است.

پایان

سپاسگزارم از دوستانی که داستان رو مطالعه کردن امیدوارم باب طبع تون بوده باشه.مطابق دو قسمت قبل خوشحال میشم دوستان بنده رو از نظرات شون محروم نکنن.پاییزی سرشار از زیبایی براتون آرزو دارم و امیدوارم مِی در کَف و معشوق به کامِ تان باشد.در پایان لینک دو تا از موسیقی هایی که در داستان نام بردم قرار میدم.امیدوارم لذت ببرید.

موسیقی بخش رقص تانگو:pour una cabeza

موسیقی بخش آخر داستان:chopin nocturne no 2

نوشته: آقای تنها


👍 37
👎 2
20901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

834957
2021-09-30 01:15:14 +0330 +0330

حالا اگه من بودم موقع بوسیدن تو بارون یه گشت از اونجا رد میشد و مارو میکرد تو گونی😁
حالا دور از شوخی داستان خوبی بود اولین لایک🌷

6 ❤️

834986
2021-09-30 02:38:55 +0330 +0330

با شکوه بود بنظرم .
هر دیالوگی که نوشتی خودِ زندگی بود !
واقعا قلمتون بی نظیره. امیدوارم ما رو از خوندن نوشته هاتون بی نصیب نکنید 🙏🎈
لایک ۵

4 ❤️

835022
2021-09-30 07:56:43 +0330 +0330

عالی بود حرف نداشت
منتظر داستان های دیگه ازت هستم
موفق باشی

2 ❤️

835031
2021-09-30 08:44:46 +0330 +0330

بازم داستان بنویس 👏 👏 👏

1 ❤️

835047
2021-09-30 11:55:38 +0330 +0330

آنچه که مشهود است این قسم داستان ها بیشتر دراماتیک هستند و در سبک رمانتیک نوشته شده اند، و تقدس عشق ذیل سکس مطرح نمی شود،

1 ❤️

835062
2021-09-30 13:35:59 +0330 +0330

آقا خوابمون گرفت داستان سکسی می نویسی یا مثنوی معنوی

1 ❤️

835328
2021-10-02 01:16:38 +0330 +0330

داستان خوبی بود
ادامه بده👏👏👏👏

1 ❤️

835539
2021-10-03 03:30:44 +0330 +0330

داستان قشنگی بود ولی یک‌انتقاد از من خواننده به شما وجود داره که بیش از حد بازی با جملات سنگین بود و مثلا راجب موسیقی و شاعرهایی که شما میشناسین زیادی صحبت میکردین که من خواننده وقتی شناختی ندارم گرمای داستان واسم از دست میره و‌ واسه ارتباط برقرار کردن دوباره با داستان به مشکل میخوردم.
بازم شرمنده اگه انتقاد بیجایی بود فقط نظرمو گفتم 🙏🏻
موفق باشید

1 ❤️

835936
2021-10-05 09:50:59 +0330 +0330

مثل قسمت های قبلی زیبا بود

1 ❤️

837477
2021-10-14 14:51:45 +0330 +0330

امروز میخونم
ولی نخونده میگم کسی که آهنگ chopin nocturne op.9.no.2 رو برای صحنه ای بزاره قطعا خوش سلیقه هست✌

1 ❤️

848935
2021-12-21 00:11:01 +0330 +0330

عالی بود قشنگ صحنه ها رو میتونستم تصور کنم مخصوصا رقص تانگویی که با هم کردند قبل قسمت رقص رفتم رقص الپاچینو رو دیدم
تا تصور درستی داشته باشم ولی یک مشکلی که دارم تو تصور چهره ها ضعف دارم
اگر محدودیت های ایران نبود مینی سریال قشنگی از آب در می‌آمد
باز هم ممنون از داستان به نظرم ادامه بده خوب مینویسی به نظرم تو همین سبک باشه داستان های آینده خوبه من یکی که شیفته نوشتنت شدم

1 ❤️

849159
2021-12-22 11:12:53 +0330 +0330

Im MK
ممنونم هیچکس عزیز.بی نهایت لطف داری.اما من واقعا خودم دارم از خیلی نویسنده های دیگه مثل خود شما یاد میگیرم.مِهرت مانا و ممنون که داستان رو خوندی🙏🏼🌹🍃❤

1 ❤️

849160
2021-12-22 11:22:38 +0330 +0330

jaghia
ممنونم دوست عزیز از لطف تون.خوشحالم دوست داشتین و داستان با سلیقه تون جور بود.داستان سیم آخر هم در همین سبک هست که در پروفایلم لینکش رو گذاشتم 🙏🏼🌹🍃

0 ❤️

913320
2023-02-02 08:24:03 +0330 +0330

لذت بردم رفیق جان ❤️ 😎

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها