روایت نابرابر (۲)

1402/05/02

....قسمت قبل

وقتی که آخرین قطره آبش رو روی لب های ما خالی کرد، بی حال کنارمون افتاد. این‌بار با اینکه من ارضا نشده بودم، لذت خوبی برده بودم و البته خیالم راحت بود که از شر حاملگی هم خلاص شده بودم. رو کرد به سمت ما و گفت: دو روزه اینجایید، اسم همو هنوز نمیدونیم. من کامرانم. اسم شما چیه؟
دوستم گفت: من که گفتم روز اول مهدیه. نگفته بودم؟
-یادم نیست. فکر نکنم. و اسم شما؟
در حالی که داشت به من نگاه میکرد، احساس کردم دلیلی نداره که بخوام اسمم رو الکی بگم و مثل دوستم که اسم واقعیش رو گفت، رو به کامران گفتم: الناز!
بعد از اینکه از پیش کامران رفتم، تا نزدیک به ۱ سال با هیچ پسری دوست نشدم. یه مقدار از نظر روحی حالم گرفته بود و هم اینکه محمد و امیر اینطور از ما سوء استفاده کرده بودن، همه و همه بدجوری ذهنم رو اذیت می کرد. حالا دیگه گهگاه با مهدیه لز می کردیم و لذتش هم اینقدر زیاد بود که احساس می کردم سکس با پسر به دردسر های بعدش واقعا نمی ارزه. اما وقتی که با مهدیه تصمیم گرفتیم که کم کم دوباره دوست پسر خوبی پیدا کنیم، حسابی گرگ تر و حرفه ای تر از قبل شده بودیم. اولین بار وقتی یه سوناتا جلومون ترمز کرد و ما سوار شدیم، یا به اصطلاح اتومون کرد، سکس سومم رو باهاش تجربه کردم. کم کم دوست پسرهام زیاد شد و به طبع اون هم سکس های مختلفی رو تجربه کردم و تنوع آدم ها در سکس برام تبدیل به یه لذت و یا جذابیت خاصی شده بود. با توجه به اینکه دیگه پرده ای هم نداشتیم که ازش محافظت کنیم، برای همین می خواستیم اوج لذت رو از شرایط کنونی ببریم و البته به دلیل زیبایی که هر دو داشتیم، می تونستیم کیس های خوبی رو برای دوستی یا سکس گلچین یا انتخاب کنیم. اما هرچی می گذشت به مرور این تنوع طلبی داشت برامون عادی می شد و اونطور که باید دیگه ذهنم رو ارضا نمی کرد و کم کم دیگه دوست داشتیم کارهای تابو و نا متعارف رو تجربه کنم. از تریسام گرفته تا سکس موازی و ضربدری‌ و فورسام نه اکثرا پایه ثابتش مهدیه بود، هرکدوم میتونست حس جدیدی رو بهمون بده. به مرور زمان دیگه سکس فقط نه ابزار لذت که به اهرم فشاری برام تبدیل شده بود که میتونستم توی خیلی جاها ازش استفاده کنم. گاهی اوقات با کمی عشوه می تونستم تخفیف های خوبی بگیرم و اینکار جدا از سود مالیش لذت خاص خودش رو هم داشت. گاهی اوقات هم فروشنده اینقدر برام جذاب بود که نهایتا کارمون به پشت مغازه یا حتی خونش کشیده بشه و خب اون موقع هم دیگه پولی بابت خرید پرداخت نمی کردم. این وسط فقط مشکل اصلی الهام بود که گاهی سعی می کرد سر از کارم در بیاره. رابطه من و الهام قبل از فوت بابا هم نزدیک نبود و من همیشه عزیز دردونه بابا بودم، اما بعد از فوت بابام احساس می کردم الهام که قبل تر هم همیشه به مامان نزدیک تر بود حالا دیگه همدم مامان شده و من گاهی به نوعی احساس زیادی بودن می کردم. تقریبا ۱۶ سالم بود که یه روز مامان گفت که فردا واسه الهام خواستگار میاد و خوب نیست که دختر مجرد تو خواستگاری باشه و واسه همین ازم خواست یا با دوستام برم بیرون و یا اگه موندم خونه نباید از تو اتاقم بیرون بیام. من یکی دوباری فرزاد رو دیده بودم و می دونستم که توی دانشگاه با الهام دوست شده و حالا هم قرار بود بیاد و الهام رو بگیره. از اینکه بالاخره الهام قرار بود از خونه بره احساس خوبی داشتم و اینکه دیگه کسی نیست که بخواد برام مامان بازی در بیاره حس خوبی بهم می داد. دوست پسرش که حالا اومده بود خواستگاریش یا بهتر بگم همون فرزاد قد کوتاهی داشت و صورتش پهن بود و یه ریش پروفسوری میذاشت که سنش رو بیشتر نشون میداد. خیلی زود باهم عقد کردن و کم کم رفت و آمدهای فرزاد هم به خونه ما زیاد شد. من که از روز اول جلوی فرزاد روسری سر نکردم. اما وقتی یاد فضولی های الهام تو دوران مجردیش افتادم لجم می گرفت و برای همین تصمیم گرفتم که حتی به مرور لباس های بازتری جلوی فرزاد بپوشم. فرزاد هم البته رفتارش با چیزی که در نگاه اول نشون می داد خیلی فرق داشت و خیلی مودب و خوش برخورد بود و سعی می کرد با احترام با من برخورد کنه و واقعا پسر زبون بازی بود. شاید در ظاهر اولیه پسر خفنی نبود، اما به نظرم همین زبون باز بودنش باعث‌ شده بود که الهام رو بتونه خام کنه و به مرور فرزاد محبوب همه تو خونه شده بود.
نزدیک به سه ماه بود که از عقد الهام با فرزاد می گذشت و بالاخره بعد از تهیه خونه و خرید یه پراید نوک مدادی، الهام و فرزاد بدون مراسم عروسی زندگی مشترکشون رو آغاز کردن. اوایل تابستون بود که یکبار فرزاد و الهام، من و مامان رو به باغ پسرخاله فرزاد توی کردان کرج دعوت کردن. وقتی وارد باغ شدیم، جو خانواده فرزاد خیلی بازتر از خانواده ما بود. دختر خاله هاش لباس های باز و سکسی پوشیده بودن و اینقدر جو متفاوت بود که مامان زیبا هم برای اولین بار بدون روسری توی مجلس نشست. شاید احساس می کرد توی اون فضا، بدون روسری کمتر توی چشم باشه. باغ برای شوهرخاله فرزاد بود و مجید، پسرخالش، مراسم رو برگزار کرده بود. مجید نسبت به فرزاد کمی خوشتیپ تر بود. قد بلندی داشت و ته ریش می ذاشت و بدنش هم نسبتا ورزشکاری بود و معلوم بود که باشگاه میره. البته که هیکلش از اون مدل های خفن نبود، ولی حس می کردم باید سیکس پک داشته باشه. اون روز حسابی به همه خوش گذشت. شب وقتی کنار استخر داشتیم جوجه هایی رو که مجید درست کرده بود می خوردیم گفتم: اینجا آبش سرد نیست واسه شما؟
مجید با لبخندی گفت: نه الناز خانم. استخرش هیتر داره آب رو گرم می کنه. البته الان که هوا خوبه، ولی من تو زمستون هم رفتم تو این آب.
من که داشتم با حسرت به استخر آبی و خوشگل نگاه می کردم، شنیدم که یهو مجید گفت: چطوره اصلا فردا صبح بریم تو آب؟
مینو خواهر مجید گفت: آره توپ والیبال رو هم آوردم، میشه واترپلو بازی کنیم!
فردا صبح وقتی مینو بهم یه بیکینی داد، احساس کردم که جلوی مامان زیبا کمی معذب هستم. اما وقتی دیدم الهام و بقیه هم همین وضع رو دارن، بی خیال شدم و با همون بیکینی بیرون رفتم. مامان زیبا البته به بهانه مریضی نیومد توی آب که فکر می کنم شاید از اینکه بخواد با بیکینی یا حتی لباس بیاد تو آب خجالت میکشه. من که توی دبستان کلاس شنا می رفتم، شناگر خوبی بودم و خیلی زود تونستم کلی گل بزنم. تیم ۶ نفره ما که پسر دایی و دختر دایی های فرزاد توش بودن و من و فرزاد و الهام بودیم و اون سمت هم مجید و مینو بودن و بقیه کسانی که درست من نمیشناختم کیا هستن. بازی رو ما ۲۵ به ۱۴ بردیم و مجید که حسابی لجش گرفته بود دنبال من بود که بتونه منو اذیت کنه، اما با توجه به‌ شنای خوب مم توی آب دستش بهم نمی رسید. یه جا که بیرون کنار آب ایستاده بودم، مینو اومد و گفت تو چشمش آشغال رفته و از من خواست که توش رو فوت کنم. همینطور که حواسم به چشم مینو بود، یهو احساس کردم یه جفت دست قدرتمند منو از کمر گرفت و بلند کرد و دوتایی پریدیم تو آب. مجید بالاخره منو گرفته بود و پاهاش رو دور پاهام حلقه کرده بود و داشت توی سر و صورتم آب می ریخت و می گفت: این مال برد ۲۵ تایی، این یکی مال گل هایی که زدی، این یکی مال دریبل هات، این یکی هم مال شاخ شدنت.
خلاصه هر آبی رو که توی صورتم می ریخت، یه دلیل براش می گفت. احساس کردم مایوش برجسته شده و فشار کیرش رو روی رون پام حس می کردم. مجید بیشتر از اینکه دنبال آب دادن من باشه، دنبال این بود که خودشو به من بچسبونه و با همینکارش داشت منو هم تحریک می کرد. آخر شب وقتی همه برای خواب رفته بودن، شهوت باعث شد که از ویلا برم بیرون تا هوایی به صورتم بخوره. همينطوری که توی باغ قدم می زدم، یه سیگار روشن کردم که کمی آروم تر بشم. سایه یه نفر رو دیدم که از پشت داره بهم نزدیک میشه. وقتی برگشتم، مجید رو دیدم که پشت سرم هست. مجید به سمتم اومد و بدون هیچ حرفی، دستهامو گرفت و وقتی صورتش رو جلو اورد، خیلی راحت باهاش همکاری کردم و شروع کردیم لب های همو خوردن. همینطور که لب هامو می خورد، دستش رو به کس خیسم رسوند. اول از روی شلوار و بعد داخل شلوار و شورتم کرد. کام آخر رو از سیگار گرفتم و انداختمش و کمتر از دو دقیقه بعد بود که کیر مجید توی دهنم بود و داشتم براش ساک می زدم. مجید منو بلند کرد و ایستاده کیرش رو از پشت نزدیک کسم کرد و شروع کرد به کشیدن کیرش داخل شیار کسم. من خودم رو به سمت کیرش هول می دادم و رفتارم و صدای ناله هام نشون می داد که منتظر فرو کردن کیرش توی کس خیسم هستم. برای همین بدون اینکه از من چیزی بپرسه، کیرش رو به سمت داخل کسم هدایت کرد و کسم تمام کیرش رو راحت توی خودش جا داد و شروع به عقب و جلو کردن کرد. همینطوری که کسم رو می گایید، حرف های تحریک کننده می زد. بعد از نزدیک به چند دقیقه، احساس کردم آبش با فشار توی کسم خالی شد و هر دو همزمان ارضا شدیم. ترس حاملگی باعث شد که با ناراحتی سر مجید داد بزنم که: چرا ریختی توش؟
-عزیزم نگران نباش، قرص اورژانسی دارم میدم بخوری.
فردا عصر وقتی که می خواستم برگردیم، یه بار دیگه مجید ته باغ باهام سکس کرد و دوباره آبش رو توی کسم خالی کرد. این‌بار یه زیر انداز آورده بود که ایستاده نباشیم. بعد از سکس هم یه ورق قرص داد و گفت: دوتا الان بخور، دوتا هم فردا. خیالت راحت.
هرچند که این بار دیگه حامله نشدم، اما سه روز بعد پریود شدم و احساس کردم که قرص اورژانسی باعث شد که جوش بزنم و حالم حسابی خراب بود.
نزدیک به یک ماه از دوستی من و مجید می گذشت. برخلاف فرزاد، مجید وضع مالی بهتری داشت و برام خوب خرج می کرد. الهام و فرزاد هم متوجه رابطه ما شده بودن. گاهی احساس می کردم الهام به اینکه مجید وضعش از فرزاد بهتر هست داره به من حسادت می کنه! چند باری هم بهم گفته بود این همه پسر تو شهره، چرا رفتی سمت قوم شوهر من؟ از بس الهام اذیت کرد که بالاخره رابطه من و مجید بهم خورد، انگار که تحفه هستن!
مدتی بود که دوباره به لز با مهدیه روی آورده بودم. الهام هم باردار شده بود و مرتب به خونه ما رفت و آمد داشت. سر قضیه مجید، می خواستم حال الهام رو بگیرم و برای همین هروقت الهام و فرزاد می اومدن، لباس های باز میپوشیدم. وقتی آرشاوین به دنیا اومد، من ۱۷ ساله بودم و با توجه به هیکل تو پرم، کاملا سکسی به نظر می اومدم. هرچند که حجاب مامان زیبا توی این سال ها شل تر شده بود، اما گاهی به لباس پوشیدن من هم گیر می داد. با این حال من نسبت به الهام آزاد تر بودم و دیگه مامان هم فهمیده بود که انگار دوست پسر دارم و شیطونی هم می کنم. هرچند که هیچ وقت رومون باز نشد که بفهمه یا بخواد بپرسه که پرده دارم یا نه.
نزدیک کنکورم بود که بخاطر انتخابات ریاست جمهوری خیابون ها همه سبز شده بود. یه عده پرچم های ایران رو تکون می دادن و یه همه جاشون رو سبز پوش کرده بودن و یه سری هم پرچم های سفید تو دستشون داشتن. روز انتخابات هم رسید و اس ام اس ها رو چند روز به خاطر انتخابات و بعد هم شلوغی های بعدش قطع کرده بودن و اس ام اس بازی و اینها کلا سخت شده بود. توی تابستون شلوغی ها به اوج خودش رسید و رفته رفته با اومدن پاییز این شلوغی ها کمتر و کمتر شد. مهرماه که من وارد دانشگاه شدم می دونستم که اینجا جایی هست که باید تلاش کنم که شوهر آینده ام رو به موقع تور کنم. اینقدر سکس داشتم که دیگه دوست نداشتم که دست به دست پسرها بشم و یا به نوعی جنده دانشگاه بشم. مهدیه شهرستان قبول شده بود و بالاخره بعد از سالها تا حدودی از هم جدا شدیم و من تنها افتادم. به نظر من راه رسیدن به پسر خوب این بود که باید اول دوست دختر خوب انتخاب می کردم و از این تنهایی هم خلاص‌ می شدم. شانس دوتا دختر خوشگل برای دوست شدن با دوتا پسر خوب به مراتب بیشتر از یه دختر تنها یا یه اکیپ دو نفره هست که یکیشون قیافه و هیکل نداره. آیدا به نظرم همون دختری بود که می شد باهاش دوست شد. آیدا خیلی راحت با پسرها ارتباط میگرفت و می شد دریچه مناسبی باشه برای ارتباط با پسر های دانشگاه. اما هرچی بیشتر جلو می رفتم، توی دوستی های دانشگاه کمتر موفق بودم. اکثر پسر ها دنبال این بودن که فقط سکس داشته باشن و اصلا اهل تعهد نبودن. متاسفانه آیدا هم خیلی دنبال ازدواج نبود و با توجه به‌ اینکه از شهرستان اومده بود و تازه از زیر فشار خانواده رها شده بود، عاشق پارتی کردن و سکس و مشروب و این چیزها بود. خیلی زود صمیمیت من با آیدا بیشتر شد تا اینکه بالاخره مثل مهدیه باهم لز کردیم و بعد لز هامون تبدیل شد به تریسام و گروپ با پسرهایی که آیدا جور می کرد و می آورد. آیدا حتی می دونست کدوم استاد ها رو میشه ازشون با عشوه یا سکس نمره بهتری گرفت. اکثر وقتم رو دیگه با آیدا می گذروندم و یا با مهدیه یه وقتایی تلفنی حرف می زدم و گاهی هم می رفتم شو روم پیش مامان زیبا. یک بار وقتی مامان زیبا رو توی شوروم دیدم دهنم باز موند. شوروم اختصاصی بود و با باشگاه های خاص و ساختمون های لاکچری کار می کرد. مامان زیبا تیپی اسپرت داشت که باورم نمی شد خودش باشه. تاپ نیم تنه با ساپورت جذب پوشیده بود و جلوی برخی مشتری ها دلبری می کرد. گاها هم می دیدم که جلوی برخی مشتری ها ژاکت ورزشی‌می پوشه و کلاه ورزشی سر می کنه که مثلا سرلخت نباشه و موهای بلوند و صافش رو به صورت دم اسبی از کلاه بیرون میندازه. یکبار مامان زیبا ازم خواست که برم شوروم کمکش کنم و خودش باید یه قرار کاری رو هندل کنه و از من خواست که یکی دو ساعت توی شوروم باشم تا یه مشتری بیاد و از لوازم بازدید کنه. وقتی که از فروشگاه می رفت بیرون رو به من گفت: امروز مشتری ای که میاد به اسم آقای نجفی هست که میخواد دستگاه های جدید رو ببینه. حواست بهش باشه از مشتری های خوب اینجاست، چند تا باشگاه داره و وضعش خوبه.
نیم ساعت بعد وقتی که زنگ در صدا داد و می دونستم آقای نجفی قرار هست بیاد داخل، با بی حوصلگی بلند شدم و ژاکتم رو پوشیدم که پوشیده تر باشم. به جای کلاه، یه شال انداختم سرم و به سمت در رفتم. فامیلیش شبیه مدیر مدرسه ام بود و حتما هم از اون مذهبی های خشک بود‌. یه مرد مسن و مذهبی و کچل و یا احتمالا از اون حاجی بازاری های شکم دار. توی این افکار بودم که در رو باز کردم و به جای آقای نجفی، یه جوون دیدم که بازوهای بزرگ و تتو شده اش توی همون نگاه اول آب دهن و کسم رو با هم راه انداخت. دستش رو جلو آورد و گفت: سلام خوشوقتم، من مازیار هستم.
من که هول شده بودم گفتم: بله بفرمایید، امرتون؟
-من با خانم محبی قرار داشتم.
دعوتش کردم داخل و گفتم: امرتون؟ من دخترش هستم. البته ایشون با آقای نجفی قرار دارن، شما هم با آقای نجفی یا از طرف ایشون هستید؟ ایشون هم تشریف میارن؟
-خیر دیگه کس دیگه ای قرار نیست بیاد.
-پس شما از طرف آقای نجفی اومدین؟
-خیر خانم. من خود آقای نجفی هستم. مازیار نجفی!
یک لحظه به خنگ بودن خودم فحش دادم. اصلا انتظار نداشتم که این پسر با این هیکل، مازیار، همون آقای نجفی باشه. وقتی دستگاه هارو نشون می دادم بهش، سعی کردم شالم رو بندازم. مازیار اما کوچکترین توجهی به من نمی کرد. بعد از حدود نیم ساعت، در حالی که سعی می کردم با عشوه هام کاری کنم که حداقل شماره اش رو بگیرم، بدون هیچ حرفی رفت و گفت بعدا از خود زیبا خانم لیست قیمت هارو خواهد گرفت.
از برخورد سردش بدجوری لجم گرفت. رفتم از توی سیستم و لیست مشتری ها، شماره اش رو پیدا کردم. اما چه فایده داشت؟ من که نمیتونستم پیش قدم بشم و باهاش تماس بگیرم!
مدت زیادی گذشت و دیگه از مازیار خبری نشد. یکی دو بار هم از مامان زیبا نامحسوس در مورد آقای نجفی پرسیدم، گفت که کارش تجهیز باشگاه هست و البته که احساس کردم پیچوند منو و گفت که زیاد نمیاد شوروم، بیشتر تلفنی سفارش میده و با خود مدیریت در ارتباطه!
ترم ۸ دانشگاهم تموم شده بود و من هنوز ۳۰ واحد دیگه داشتم. به خاطر کار، مجبور بودم که واحد کمتر بردارم و همون واحد ها رو هم خیلی هاشو با کمک استاد ها و با استفاده از ظرفیت های زنانه پاس کرده بودم. دوباره تنور انتخابات داغ شده بود و اینبار خیابون ها رو بنفش کرده بودن و ما هم باید تم بنفش می زدیم! وقتی انتخابات تموم شد، برخلاف دوره قبل، خبری از شلوغی نبود. مهرماه توی دانشگاه می دونستم که سال آخر هست و با توجه به عقب موندن من، خیلی از آدم ها جدید بودن برام. از این جهت خوشحال بودم، چون توی این چند سال با خیلی از پسرها رابطه داشتم و تا حدودی بچه های ترم خودمون منو میشناختن و با خیلی هاشون خوابیده بودم.
یک روز توی یکی از کلاس ها، آیدا یه پسری رو بهم نشون داد و گفت: نظرت در موردش چیه؟
-به نظرم که خیلی معمولیه. قیافش بد نیست، ولی هیکلش مالی نیست. یکم هم به نظر شکم داره تازه. آیدا اوسکولمون کردی؟ اینقدر استاندارد هات اومده پایین؟
-ببین، جز هیکلش که اونم یه باشگاه بره درست میشه، بقیه چیزاش که بد نیست. تیپش هم خوبه، یعنی کلا خوبه فقط سیکس پک نداره همین.
-ببین اصلا تو بگو ماه، ولی هیکل خط قرمز منه. این همه اینو اونو تست کردیم که آخرش به اینجا برسیم؟ تازه بهش می خوره یکم بچه مثبتم باشه!
-من که ندیدم کسی که x3 داره بچه مثبت باشه!
من که اصلا باورم نمی شد x3 که تو پارکینگ دانشگاه اخیرا دیده بودم مال این باشه با تعجب گفتم: اون x3 مشکیه تو پارکینگ مال اینه؟ اصلا بهش نمی خوره. حالا اسمش چیه؟
آیدا با پوزخندی گفت: به به میبینم که الناز خانم مشتاق شده اسمش رو بدونه. اسمش چیه؟ شوهر آینده! من چمیدونم! میتونی بری از خودش بپرسی! گمون نکنم از دیدن دافی مثل شما ناراحت بشه.
غیر از کلاس سه شنبه ها که من و آیدا باهاش همکلاسی بودیم، شنبه ها هم من باهاش تو یه کلاس بودم. ولی خب آیدا کلاسی که شنبه ها داشتم رو قبلا پاس کرده بود و برای همین فرصت خوبی بود که بتونم باهاش تنهایی نزدیک بشم. بالاخره هفته اول تموم شد و ذهن من هم حسابی درگیر شاگرد جدید شده بود. شب جمعه تولد نیلوفر یکی از بچه های دانشگاه بود. آیدا گفت یکی از دوستاش به اسم نیوشا هم دعوت هست و قراره با سینا دوست پسرش برن و ما هم میتونیم با ماشین اونا بریم. سینا رو قبلا چند باری توی دانشگاه دیده بودم. از نظر تیپ و هیکل پسر بدی نبود، ولی خب هیچ وقت نشده بود به پست هم بخوریم و فکر هم نمی کردم دوست دختر داشته باشه. توی راه با آیدا همش می گفتیم که اگه مخ x3 رو زده بودیم الان به جای دویست و شش با بی ام دبلیو داشتیم آمد و شد می کردیم و از این دست مسخره بازی ها در می آوردیم. وقتی رسیدیم لواسون، توی یه ویلای شیک نیلوفر با یه لباس سرمه ای کوتاه که قسمت پشت دامنش بلند بود به استقبالمون اومد. من بر خلاف همیشه اینبار سعی کردم که لباس خیلی لختی نپوشم. مدت ها بود که از بس نگاه های هیز‌ پسرا رو تحمل کرده بودم که دیگه خسته شده بودم و مثل گذشته برام جلب توجه پسر ها اون جذابیتی که قبلا داشت رو نداشت. یه لباس مشکی بلند که فقط‌ بالای سینه هام باز بود و یقه اش تا کنار شونه هام می رسید رو تنم کرده بودم. اوایل شب با آیدا رفتیم توی حیاط سیگار بکشیم که یه لکسوس سفید اومد داخل و یه پسر قدبلند و چهارشونه از توش پیاده شد. صورتش یه مقدار لاغر بود، اما جذابیت خاصی توی چهره اش دیده می شد. آیدا صورتش رو نزدیک گوش من آورد و گفت: اوه بریم تو که کیس‌ ازدواج اومد.
من با تمسخر به آیدا گفتم: دهنت سرویس بابا توهم که هر اوسکولی رو میبینی میگی کیس ازدواج. فقط پول داشته باشه بقیش به تخمته؟
آیدا گفت: الان این یارو چیش بده خدایی؟ اصلا کاری به ماشینش ندارم، اما این که دیگه بچه مثبت نیست! بعد هم اصلا هرچی که باشه پول که داشته‌ باشه از نظر من همه چی داره. الان خواهر تو خوبه با اون یارو اوسکول ازدواج کرده که نه پول داره نه قیافه؟ حداقل آدم با یکی باشه که اگه فردا روز چهار نفر گفتن قیافه اش تخمیه بگن زن پولش شده، نه اینکه بگن دختر بیچاره حروم شد رفت!
داخل مهمونی داشتم به حرف های آیدا فکر می کردم. آیدا هم مرتب خودش رو به اون پسره می چسبوند تا بتونه باهاش ارتباط برقرار کنه. یکی دوبار موقع رقص من هم سعی کردم نزدیکش بشم و کنارش برقصم. به نظر پسر خوبی میومد و می شد روی یه نظر مثبتی داشت. نزدیک ساعت ۱۲ شب بود و من دیدم که پسره رفته توی حیاط. با چشم هام آیدا رو تعقیب کردم‌. آیدا اینقدر مست کرده بود که درست توی حال و هوای خودش نباشه و روی یکی از مبل های ویلا ولو شده بود. آروم به سمت در خروجی رفتم و یه نگاه به حیاط انداختم‌. وقتی دیدم کسی کنارش نیست، رفتم و خودم رو بهش رسوندم. درحالی که‌ پشت به من داشت سیگار می کشید، نزدیکش شدم و سعی کردم اعتماد به نفس خودم رو حفظ کنم و بهش گفتم: تعارف نمی کنید؟
بدون اینکه روش رو برگردونه و بهم نگاه کنه با یه حالت مغرورانه ای گفت: دختر خوب نیست سیگار بکشه!
من که نمیخواستم جلوش کم بیارم رفتم تا کنارش رسیدم و گفتم: دختر به بچه مدرسه ای میگن! ما خانوما هرکار که بخوایم می کنیم.
دستم رو بردم جلو و سیگار رو از رو لبش برداشتم. خودم هم از این حجم از اعتماد به نفسی که داشتم تعجب کردم!
پسره که انتظار این کار من رو نداشت چند لحظه ای مکث کرد و بعد یه سیگار دیگه از توی جیبش در آورد و در حالی که داشت روشنش می کرد با بی تفاوتی گفت: ارشیا
منم سعی کردم با همون لحن سرد جوابش رو بدم و گفتم: الناز
بعد از اینکه یه کام از سیگار جدیدش گرفت، اینبار سرش رو به سمت من چرخوند و گفت: چند سالته؟
-۲۳، تو چی؟
-۲۷. دوست نیلوفری؟
-همدانشگاهی.
-منم یه زمان باهاش پی پریدم. ولی خب مرام گذاشت دعوت کرد بازم
-پس حتما هنوز دوستت داره.
-نمی دونم. ولی مسئله اینه که نیلوفر هم الان دوست پسر داره.
-تو چی؟ دوست دختر داری؟
-من؟ نه بابا من هیچ وقت دوست دختر نداشتم!
-یعنی چی؟
-به نظر من آدم باید آزاد باشه. دوستی تعهد میاره و سخته و من آدمش نیستم.
-پس تو گفتی که با نیلوفر دوست بودی!
-من؟ یادم نمیاد. من گفتم باهاش می پریدم. رابطه ما فقط سکس بود نه دوستی!
از اینکه این همه پررو بود لجم می گرفت، اما پرروییش باعث شد که دوست داشته باشم صحبت رو ادامه بدم، برای همین گفتم: یعنی سکس بدون دوستی؟ کدوم دختر اوسکولی قبول میکنه؟
ارشیا خندید و گفت: تا حالا نشده که از دختری درخواست کنم و جواب رد به سینه ام بزنه!
-ولی من الان می زنم.
-یادم نمیاد به تو درخواست سکس داده باشم!
من که از این همه اعتماد بنفس و پررویی، در عین حالی که لجم گرفته بود خوشم هم اومده بود گفتم: مهم اینه که من رد می کنم.
ارشیا با اعتماد بنفس کامل گفت: من که درخواست ندادم، ولی مطمئنم که اگه درخواست هم بدم تو راحت قبول می کنی. اصلا چطوره با هم شرط ببندیم؟
-وقتی من میدونم رد میکنم دیگه چه شرطی ببندیم؟
-ببین من که درخواست ندادم هنوز، ولی به یه شرط درخواست میدم. اونوقت تو می تونی رد کنی و شرط رو ببری. نظرت چیه؟
-باشه. شرطت چیه؟
-شماره تو بدی و صبر کنی. به وقتش که رسید بهت پیام میدم و یا تلفنی بهت درخواست می دم.
-ا زرنگی؟ میخوای با این ترفند شماره گیر بیاری؟
-فرض کن آوردم. وقتی تو میخوای رد کنی به چه دردم میخوره؟ ولی تو اگه شماره بدی به من، زمانی که من زنگ بزنم یا مسیج بدم و درخواست سکس بدم، تو محاله ردش کنی. دوست داشتی شمارتو بگو و اگه دوست هم نداری که دیگه بحثی نمی مونه.
از وقتی که شماره ام رو به ارشیا داده بودم، نزدیک به یک هفته می گذشت. شنبه با همون پسره که حالا با آیدا اسمش رو x3 گذاشته بودیم کلاس داشتم و قرار بود برای پروژه ترم گروه های ۲ یا ۳ نفره تشکیل بدیم. آیدا بهم گفت که با ارشیا دوست شده و یه بار رفته پیشش. من با تعجب بهش گفتم: دوست شدی یا سکس کردی؟
-خب جفتش. چه فرقی داره حالا؟
-واقعا نمیدونی فرقش چیه؟
آیدا با خنده گفت: ببین مهم اینه که مخشو زدم‌ فعلا تو مشت منه و بدون اجازه من آب هم نمی خوره‌
داشتم به این فکر می کردم که با توجه به اینکه ارشیا با آیدا دوست شده و یا سکس کرده، دیگه بعیده به من زنگ بزنه.
همینطور که غرق در افکار خودم بودم آیدا ادامه داد: ببین، یه کیر داره اندازه کیر خر. تا حالا همچین چیزی ندیده بودم!
من یاد یکی از تریسام هام با آیدا افتادم و گفتم: یعنی از کیر سامان هم بزرگتره؟
آیدا با پوزخندی گفت: اون که در مقابل این دودول هست بابا.
من که حسابی تعجب کرده بودم گفتم: عکسشو نداری؟
-اوسکولیا الناز. جلسه اول برم از کیر طرف‌عکس بگیرم؟
شنبه توی کلاس همش حواسم به x3 بود. هنوز استاد نیومده بود که لپ تاپم رو برداشتم و رفتم نزدیکش. سعی کردم مقنعه ام رو عقب تر بدم تا موهای مشکیم بیشتر به چشم بیاد. رفتم جلوتر و گفتم: ببخشید این نرم افزار رو لپ تاپم بسته شده، شما می دونی چطوری کار می کنه؟
یه نگاهی به قیافم کرد. معلوم بود که کمی هول شده. سعی کردم با یه لبخند پاسخ نگاهش رو بدم. بعد با اشاره به لپ تاپ گفت: بذار ببینم مشکلش چیه.
لپ تاپ رو جلوش گذاشتم و بعد از یکم ور رفتن با نرم افزار بهم گفت: این کرکش ایراد پیدا کرده، نرم افزار رو باز نمیشه.
با یه حالت ناراحت و کمی لوس گفتم: یعنی چی؟ الان درست نمیشه؟
-چرا، ولی باید پاکش کنی دوباره بریزی.
-شما می تونی انجامش بدی؟
-آره، ولی سی دیش رو که الان ندارم. باید سی دی اش باشه تا بشه.
-ا آخه تا من شمارو ببینم که کارام لنگ میشه. ریختنش سخته؟ یعنی خودم نمی تونم بریزم؟
سعی کردم با این جمله یه مقدار به چالش بکشمش و ببینم چقدر مشتاق ارتباط گیریه. با کمی مکث گفت: بستگی داره دیگه برای من که راحته برای شما رو نمی دونم.
-خب تلفنی امکانش هست که راهنمایی کنید تا خودم بریزم؟
-نمی دونم شاید بشه.
اینطوری شد که بالاخره شمارشو گرفتم. عصر رفتم پاساژ پایتخت و سی دی نرم افزارش رو خریدم. فروشنده گفت که اگه بخوام میتونه برام نصبش کنه که من گفتم خودم می تونم و از مغازه بیرون اومدم و به سمت خونه رفتم. شب وقتی باهاش تماس گرفتم، هرچند که از اول هم قصد داشتم اوسکول بازی در بیارم که مثلا نمیتونم بریزم، اما واقعا هم اگه می خواستم نمی تونستم و کلا کار با نرم افزار واقعا برام سخت بود. با یکم خواهش و لوس کردن خودم گفتم که اگه میشه من برم پیشش که اون برام بریزه که خوشبختانه گفت شب هست و دیر وقته و قرار شد که اون بیاد پیشم. وقتی آدرس رو دادم گفت که مسیر دوره و هرچی دیرتر بیاد ترافیک کمتر میشه. نهایتا قرار شد ساعت ۹ و نیم بیاد جلوی در خونمون. تا ساعت ۹ و نیم خیلی فکر کردم که با چه لباسی جلوش ظاهر بشم و چه مقدار ارایش کنم یا چه مقدار لباس باز بپوشم؟ نهایتا ترجیح دادم برای جلسه اول خیلی لختی نپوشم و کمی هم سنگین باشم. برای همین یه لباس یه سره سبز گلدار پوشیدم که آستین هاش حلقه ای بود و دامنش تا زیر زانوم می رسید و موهای مشکیم رو باز گذاشته بودم. مامان زیبا هنوز برنگشته بود و من هنوز تو خونه تنها بودم. وقتی جلوی خونمون رسید، تماس گرفت و با تعارف من اومد بالا و زمانی که منو دید، انگار همین مقدار لباس باز هم براش زیاد بود و هی سعی می کرد نگاه های حریصش رو از بدنم بدزده. بعد از نیم ساعت گفت که نرم افزار رو سیستمت نصب نمیشه و تنها راهش اینه که باید ویندوزت عوض بشه. من که نمی خواستم اطلاعاتم پاک شه ازش پرسیدم که ویندوز عوض بشه اطلاعاتم چی میشه که بهم گفت یا همرو روی یه درایو خاص بریزم یا روی هارد دیسک بک آپ بگیرم. وقتی که می خواست بره، مامان زیبا هم اومده بود و تعارف کرد که برای‌ شام بمونه. بعد از شام هم از پیشمون رفت و نهایتا قرار شد که برای یکی دو روز دیگه هماهنگ کنم باهاش که بعد از اینکه از اطلاعاتم بک آپ گرفتم بیاد و سیستم رو درست کنه. دو روز بعد ساعت ۷ شب دوباره جلوی خونمون بود. این‌بار لباسم یکم باز تر بود و از بالا دوتا بند داشت و دامنش تا بالای زانوم بود. وقتی منو دید کاملا مشخص بود که حسابی غافلگیر شده. نزدیک به یک ساعت کارش طول کشید. مامان زیبا هنوز نیومده بود و وقتی ازش پرسیدم شام چی می خوره که از بیرون سفارش بدم که گفت سری پیش هم زحمت دادم و اینبار اون باید مهمون کنه منو و با اصرار اون قرار شد که برای شام بریم بیرون‌. بالاخره یه حرکت درست ازش دیدم که منو امیدوار به نزدیک شدن بهش می کرد و احساس می کردم که دارم راه رو درست میرم.
شنبه وقتی استاد ازمون خواست که به صورت گروه های دو نفره برای پروژه آخر تحصیلی کار کنیم، ناخودآگاه بهم نگاهی کردیم و لبخند زدیم و اینطوری شد که با هم همگروه شدیم. به خاطر پروژه یا هرچیز دیگه، کم کم رفت و آمد هامون زیاد شد و احساس می کردیم داریم به نوعی بهم عادت می کنیم، یا شاید هم تا حدودی وابسته میشدیم و کمتر از ۱ ماه بعد هم ابراز علاقه هامون شروع شد. اما مشکل اصلی اینجا بود که وقتی من رو به خانواده مذهبی اش معرفی کرد، اون ها شدیدا مخالف من و مخصوصا حجاب من بودن. البته من هم سعی کردم تا جایی که میتونم خودم رو با شرایطش وفق بدم و حجابم رو بهتر کنم تا بلکه بتونم نظر مثبت اون ها رو هم جلب کنم. با اصرار خودش و هزینه ی خودش، قرار شد که زبانم رو تقویت کنم تا اگه شرایط ازدواج اونطوری که لازم هست فراهم نشد، بتونیم زود مهاجرت کنیم و اون هم از جو خانواده اش و سختگیری هاشون فرار کنه. یک شب وقتی داشتم توی نت دنبال دبیر زبان میگشتم، مامان زیبا گفت: راستی آقای نجفی هم زبان درس میده انگار.
-آقای نجفی؟ کی هست؟
-همون که یه بار اومده بود شوروم.
-مازیار رو میگی؟
-آره. مازیار نجفی. تو از کجا اسمشو می دونی؟
-خودش گفت بهم.
با اینکه شمارش رو داشتم، دوباره از مامانم گرفتم که متوجه فضولی من توی سیستمش نشه. اما باز هم نمی خواستم خودم زنگ بزنم، برای همین قرار شد آیدا با مازیار تماس بگیره و گفت با یکی از دوستام میخوایم کلاس زبان داشته باشیم. وقتی جلسه اول رو با مازیار برای زبان برگزار کردم، دیدن مازیار باعث شد حس عجیبی نسبت بهش پیدا کنم. مازیار همون طور که قبلا هم دیده بودمش، یه پسر ورزشکار و خوش اندام بود و از همه مهمتر رفتارش بود که بسیار متین برخورد می کرد. با اینکه خودم رو متعهد به رابطه ای که داشتم می دونستم، اما عشوه های آیدا برای مازیار باعث شد یه حس رقابت پنهانی در من شکل بگیره که بتونم خودم رو جلوی مازیار نشون بدم‌. البته مازیار هم انصافا کیسی نبود که به راحتی بشه ازش گذشت و من هم هنوز متاهل نشده بودم و حتی تکلیف و وضعیتم نامشخص بود. این نداهای درونیم و دوگانگی افکارم و البته رقابت با آیدا، باعث شد که گاهی جلوی مازیار سعی کنم که جلب توجه کنم. اما مشکل اینجا بود که هرچی من و آیدا بیشتر عشوه می اومدیم، مازیار کمتر بهمون توجه می کرد و این اعصاب هردومون رو خورد می کرد و باعث می شد ما بیشتر از پیش بخواهیم توجه مازیار رو به خودمون جلب کنیم یا به نوعی حریص تر می شدیم. جلسه دوم حتی وقتی مانتومون رو در آوردیم و جلوش تاپ نیم تنه و کوتاه پوشیده بودیم، مازیار هیچ توجهی به لباس های باز و سکسی‌ ما نداشت و کاملا توجهش به زبان بود. توی سه جلسه اول، تا حدودی از مازیار قطع امید کرده بودیم‌ و با آیدا به شوخی می گفتیم که حتما این باید خواجه باشه‌ که اصلا مارو نمیبینه. رفتار های سنگین مازیار و جوی که با آیدا درست کرده بودیم باعث شد که شهوت توی وجودم اوج بگیره و هرروز داشت بیشتر منو دیوونه می کرد. رابطم با دوست پسرم یا بهتر بگم خواستگارم رو طوری چیده بودم که هنوز حریمی بینمون باقی مونده بود و نمی خواستم که توی چشم شوهر آینده ام طوری به نظر بیام که فکر بد در موردم بکنه یا اینکه حس ارضا شدنش باعث سرد شدنش بشه. رابطه خارج از دوستیم رو هم واقعا درست نمی دونستم و دوست نداشتم که خیانت بکنم. مهدیه که درسش داشت تموم می شد و به زودی بر می گشت تهران بهم می گفت که تو که هنوز عقد نکردی که اینقدر متعهد هستی. اما من می گفتم که اولا دلم نمی خواد از الان باب خیانت رو باز کنم تو زندگیم و دوما که یهو یه سوتی پیش میاد و دیگه نمیشه جمعش کرد، پس بهتره که یکم صبر کنم.
فضای جلسه سوم با مازیار منو حسابی تحریک کرده بود. شب که توی تختم داشتم با کسم ور میرفتم یه پیام ناشناس برام اومد. وقتی پیام رو باز کردم، یه شماره بود که تاحالا ندیده بودم که نوشته بود: سلام الناز خانوم!
بدون اینکه جواب سلامش رو بدم نوشتم: u؟
-ارشیا.
با اینکه حدس زدم ارشیای توی تولد نیلوفر باشه، از اینکه بعد از این همه مدت پیام داده بود لجم گرفته بود و برای اینکه کلاس کاریم رو حفظ کنم نوشتم: نمیشناسم. بای.
-نمیشناسی؟ ارشیا دوست نیلو، تولد، لواسون!
-امرتون؟
-چقدر رسمی. فکر کنم بد موقع مزاحم شدم!
من که دستم به کسم بود و دوست نداشتم ارشیا زود صحبت رو تموم کنه و دلم می خواست بحث رو کشدار کنم گفتم: اتفاقا خیلی خوش موقع مزاحم شدی! چون تایم های دیگه از این هم بد موقع تره!‌ ولی مسئله اینه که کلا مزاحمی و شرط رو هم باختی!
-کدوم شرط؟
-همون که گفتی اگه از دختری درخواست سکس کنی جواب رد بهت نمیده. جواب من هنوز منفیه!
ارشیا یه چند تا خنده فرستاد و گفت: من که هنوز درخواستی ندادم! ولی انگار خیلی دوست داری ازت درخواست کنم نه؟
-نه دیگه دیر شد. شاید همون موقع زنگ میزدی و پیام میدادی قبول می کردم، ولی الان دیگه نامزد دارم.
هنوز ده ثانیه از ارسال پیام نگذشته بود که یه عکس توی وایبر برام از طرف ارشیا اومد که توش یه کیر بزرگ بود. با اینکه با دیدن کیر فوق العاده بزرگش کسم خیس خیس شد گفتم: عوضی این چیه؟
وایبر اون زمان توانایی پاک کردن پیام ارسالی رو نداشت، برای همين ارشیا گفت: وای! ببخشید اشتباه فرستادم. توروخدا الی پاکش کن!
من که با دیدن کیر ارشیا حسابی داغ کرده بودم، کسم رو با سرعت بیشتری مالوندم و با تصور اینکه این کیر بزرگ می تونه تمام کسم رو پر کنه داشتم اوج شهوت رو تجربه می کردم. هرچند که بعید می دونستم ارشیا این رو اشتباهی فرستاده باشه گفتم: پاکش کنم؟ چه آتوی خوبی.
بعد هم چند تا استیکر ایموجی چشم قلبی و عینک دودی به چشم فرستادم. ارشیا گفت: حالا می خوای واسه کی بفرستی؟ واسه زنم مثلا؟ یه طوری میگه آتوی خوبی انگار که کیر منو کی ندیده!
من که می خواستم بحث رو کش دار کنم گفتم: حالا واسه کی داشتی می فرستادی؟
-واسه یه نفر که داشتم ازش درخواست می کردم. با اونم شرط بسته بودم!
-خب فرستادی حالا؟
-آره فرستادم. تاحالا هرکس کیرم رو دیده دست رد به سینم نزده.
-خب قبول کرد یا نه؟
-هنوز که جواب نداده. ولی مطمئنم قبول می کنه! تو بودی، با دیدن این عکس، قبول نمی کردی؟
-سوال سختیه. ولی خب چون شرط برام مهم تره نه نمی کردم!
-شرط؟ راستی جایزه اش چیه؟
-جایزه؟ حرفی نزدیم. تو گفتی اصلا، حالا جایزه اش چیه؟
-یه آدامس خرسی. حالا بین بردن این کیر به این خوشگلی و یه آدامس خرسی، تاحالا ندیدم هیچ اوسکولی آدامس رو انتخاب کنه!
بعد چند تا ایموجی خنده فرستاد. هرچند که کسم حسابی خیس شده بود، اما دوست نداشتم کم بیارم! برای همین گفتم: ا جدی؟ پس برای اینکه روت رو کم کنم، من آدامس رو انتخاب می کنم!
ارشیا یه چند تا ایموجی دهن کج فرستاد. بعد نوشت: باشه اصلا تو بردی خوبه؟ جایزه ات هر موقع بخوای آماده هست.
من که دیگه حسابی حشری شده بودم و ته دلم دوست داشتم که زودتر به کیر ارشیا برسم گفتم: همین الان می خوام!
ارشیا گفت: الان که ساعت از ۱۲ گذشته! واقعا الان میخوای؟
-آره دیگه. همین الان.
-باشه آدرس بده، بیام پیشت!
نیم ساعت بعد ارشیا جلوی در خونمون بود. یه لگ جذب با تاپ نیم تنه پوشیدم و دکمه های جلوی مانتوم رو باز گذاشتم و با یه شال دور گردنم رفتم توی ماشینش. اینبار هم با همون لکسوس مشکی اومده بود که ارشیا رو خواستنی تر می کرد توش. وقتی سوار شدم ارشیا با دیدن من گفت: واو، چه کردی الی‌.
وقتی دستاشو جلو آورد و باهام دست داد، همینطور دستام رو نگه داشت. شهوت حسابی وجودم رو گرفته بود. چند ماه بود که سکس نداشتم و دلم می خواست که بعد از مدت ها طعم کیر رو بچشم. تیپ من که کاملا مشخص بود برای چی پیش ارشیام باعث شد که ارشیا منو به سمت خودش بکشه و لبهاش رو روی لبهام بذاره و شروع کنه به خوردن لبهام و دستش رو آروم از روی لگ به کسم که هر لحظه خیس تر می شد رسوند. همینطور که لبهاش روی لبهام بود، از توی دهنش یه آدامس توی دهنم کرد. حس اینکه آدامس دهن ارشیا توی دهنمه، باعث شد ناخودآگاه دستم رو به سمت کش شلوار ورزشی ارشیا ببرم و مستقیم دستم رو داخل شلوار و بعد شورت ارشیا کنم. وقتی دستم به کیرش رسید، باورم نمی شد این کیر ارشیا باشه. یه حجم بزرگی داشت که تاحالا هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم‌. حالا دیگه ارشیا هم دستش رو از روی لگ داخل شلوار من کرد و داشت مستقیم کسم رو می مالید. ارشیا کمی خودش رو جابجا کرد و شلوارش رو تا زانو پایین داد. حالا کیرش رو داشتم با چشمای خودم می دیدم و با همون چشمهام داشتم به ارشیا التماس می کردم که کاری بکنه. ارشیا بدون اینکه از من چیزی بپرسه ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد. توی مسیر، چند بار سرم رو خم کردم و کیر بزرگ ارشیا رو توی دهنم کردم. اینکه کجا داره میره برام مهم نبود، فقط دوست داشتم که زودتر بتونم روی این کیر بزرگ بشینم‌. کمتر از نیم ساعت بعد، توی سوئیت ارشیا سمت کامرانیه بودیم. بعدا فهمیدم که ارشیا با مادرش توی یه خونه ویلایی زندگی می کنه که طبقه پایین خونشون یه سوئیت مجزا داره. وقتی وارد شدیم، وحشیانه لب های همو میخوردیم و خیلی زود شروع به لخت کردن همدیگه کردیم. وقتی لخت توی بغل هم دراز کشیدیم، بزرگی کیر ارشیا که لای پام بود واقعا لذت بخش و سکسی بود. ارشیا کیرش رو آروم به سمت کسم هدایت کرد. بزرگی کیرش باعث شد که وقتی کیرش تا نصفه وارد شد نفسم بگیره. اونقدر جیغ زدم که احساس کردم نه تنها مامانش که کل محل از صدای من الان بیدار میشن. بالاخره کیرش رو کامل توی کسم جا داد‌. باورم نمی شد که کسم تونسته باشه کیر ارشیا رو کامل توی خودش جا بده. خیلی زود زیر تلمبه های ارشیا ارضا شدم. ارشیا کیر خیسش رو در آورد و به سمت دهنم گرفت و وقتی سرشو داخل دهنم کرد، احساس کردم دهنم برای همچین کیری اینقدر جا نداره. اینبار از کشوی پاتختی، یک کرم درآورد و گفت که برگردم. فکر اینکه این کیر بزرگ قطعا کونم رو پاره می کنه، منو حسابی ترسوند و گفتم: نه. کون نه.
هرچند که واقعا دوست داشتم بزرگترین کیر زندگیم رو توی کونم هم امتحان کنم، اما ترس اینکه بهم آسیبی برسه، باعث شد که یکم مقاومت کنم. ارشیا با چرب زبونی بالاخره منو برگردوند و وقتی سوراخ کونم رو با انگشت چرب می کرد گفت: مگه تا حالا کون ندادی؟
من که صدای آه و اوهم بلند شده بود گفتم: کون دادم، ولی نه به کیر خر!
هنوز جمله ام تموم نشده بود که احساس کردم شبیه به انیمیشن عصر یخبندان که دنیا از وسط نصف شد، بدنم از کونم تا فرق سرم داره از وسط نصف میشه. واقعا از ته دل داد زدم و به خودم فحش دادم که چرا این کار رو کردم. تلمبه های ارشیا کم کم داشت جای خودش رو باز می کرد. اگرچه درد کونم کمتر شده بود، ولی مثل اولین کونی که دادم، این دومین بار بود که تا آخرش درد کونم پابرجا بود و احساس کردم کنار سکس و درد لذت بخشش، یه درد اضافه تری هم هست که بهتر بود نباشه. وقتی ارشیا با تمام قدرت آبش رو توی کونم خالی کرد، همزمان باهاش برای بار دوم ارضا شدم. کیر بزرگش رو در آورد و جلوی صورتم گرفت. لیس زدن کیرش که خیس بود، حس سکسی زیادی داشت. ارشیا هرچقدر هم که تلاش کرد، حتی نتونست نصف‌کیرش رو هم توی دهن من کنه. همینطور که کیرش رو لیس می زدم، با دست جلوی صورتم جق زد و نوک کیرش رو روی لبهام می مالید. بعد از ۳۰ ثانیه، نوک کیرش رو توی دهنم کرد و حجم زیادی آب رو توی دهنم خالی کرد. من که هنوز آدامسی که توی ماشین از دهن ارشیا گرفته بودم توی دهنم بود، خیلی آروم آب ارشیا رو قورت دادم. حالا هربار که آدامس رو می جویدم، احساس می کردم که طعم آب کیر ارشیا رو گرفته و انگار که آدامسم اسانس آب کیر داره!
اون شب توی بغل ارشیا خوابم برد. صبح ساعت ۱۰ با صدای مسیج موبایلم از خواب بیدار شدم. آدامس از دیشب هنوز هم توی دهنم بود و احساس می کردم که هنوز هم مزه آب ارشیا رو می ده. بالاخره آدامس رو درآوردم رو روی پاتختی کنار تخت لای دستمال گذاشتم و موبایلم رو برداشتم. یه نگاه به کیر ارشیا کردم، حتی خوابیدش هم بزرگ بود. همینطوری که توی دستم گرفته بودمش، ازش چند تا عکس گرفتم. کیر خوابیدش رو میتونستم تماما توی دهنم جا کنم. همینطور که کیرش رو توی دهنم کرده بودم، کیرش بزرگ و بزرگتر می شد و آروم آروم مجبور بودم که از دهنم بیرون بدمش. صدای دینگ موبایلم چشمم رو به صفحه اش دوخت. همینطور که کیر نیمه خیز ارشیا تو دهنم بود، پیام رو باز کردم که نوشته بود: سلام عزیزم صبح بخیر.
و پیام دوم که: الناز کجایی؟ نمیای عزیزم؟
امروز شنبه بود و کلاس مشترک داشتیم. اما واقعا با این اوضاع سکسی و کون پاره اصلا امکان رفتن به کلاس نبود‌. برای همین نوشتم: سلام عزیزم صبحت بخیر. نه خواب موندم.
-ا دلم برات تنگ شده بود گفتم می بینمت امروز.
-فدای سرت عزیزم. حالا عصر که قرار بود بیای خونه ما واسه کارای دانشگاه می بینیم همو.
-اون که سر جای خودش. یه سورپرایز دارم برات.
-چی عزیزم؟
-اول یه عکس بده صورت نازتو ببینم.
-عزیزم الان که اصلا نمی تونم. صورتم پفالو و داغونه. حالا سورپرایزت چیه؟
-اول عکس رو بده تا بهت بگم.
کیر ارشیا که حالا نیم خیز بود رو از توی دهنم در آوردم و گوشی موبایل رو نزدیک صورتم بردم، طوری که فضا مشخص نباشه و یه عکس گرفتم. عکس رو چک کردم که یه وقت سوتی ای توش نباشه یا مثلا رد آب ارشیا جایی روی صورتم نباشه. وقتی عکس رو فرستادم، چند تا ایموجی قلب و بوس فرستاد. بهش گفتم: خب حالا سورپرایزت چیه؟
-مامانم رو راضی کردم. نیم ساعت پیش زنگ زد به مامانت و قرار خواستگاری رو هم گذاشت.
من که از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم نوشتم: جدی؟ برای کی؟
-برای پنجشنبه آخر هفته قرار شد بیایم. حالا عصر که دیدمت بهت میگم بقیشو.
من که حسابی سر کیف بودم، سریع به آیدا و مهدیه جدا تکست دادم: ایکس تری پنجشنبه با دسته گل و خانواده خونه ماست!
و یه ایموجی میمون که چشماش رو گرفته فرستادم. ارشیا که از سر و صدای من بیدار شده بود، کیر نیمه بیدارش رو توی دستش گرفته بود و داشت منو نگاه میکرد گفت: سلام سکسی خانوم صبحت بخیر. انگاری سکس بهت مزه کرده ها، حسابی سر کیفی!
من که شهوت از سرم پریده بود گفتم: نه بابا خیلی وقت بود منتظر یه خبر خوب بودم که الان بهم دادن.
-خب حالا خبر خوب چی هست؟
-نامزدم قراره بیاد خواستگاریم‌.
-ارشیا بلند شد و اومد سمتم و لبامو یکم لیس زد و گفت: ا تازه من تو رو پیدا کردم می خوای شوهر کنی واسه چی؟
-عجب، شوهر نکنم بیام به تو کس مفت بدم؟
-شوهرم کنی باید بدی. تو اینقدر حشری تر از این حرفایی که مطمئنم بازم میدی.
بعد در حالی که به‌ سمت کتری می رفت تا چایی بذاره گفت: چقدر گشنمه.
گوشیش رو برداشت و به سرایدارشون زنگ زد و گفت که نون و خامه عسل بگیره و بعدش دست منو گرفت و برد داخل حموم. فضای حموم و بدن خیس ارشیا باعث شد شهوت دوباره توم یکم زیاد بشه. وقتی زیر دوش دوباره ازم لب گرفت، احساس کردم کسم خیس شد، اما وقتی یاد خواستگاری پنجشنبه افتادم، یکم عذاب وجدان گرفتم. صدایی درونم گفت که هنوز که خواستگاری انجام نشده، یا هنوز که چیزی قطعی نیست، پس سعی کردم که چشم هام رو ببندم و از سکس و شرایط حال لذت ببرم. ارشیا، زیر دوش، منو به دیوار چسبونده بود و آب رومون می ریخت. یه پام رو بالا داده بود و داشت تو کسم تلمبه می زد‌. چشمهام رو بسته بودم و خودم رو توی x3 تصور می کردم که گل زدیمش و داریم به سمت خونمون حرکت می کنیم و یه عروس کشونی حسابی راه انداختیم. ارشیا با شدت بیشتری کیرش رو توی کسم عقب و جلو می کرد. همزمان صدای بوق ماشین های دیگه با ریتم “دیدید داد” توی گوشم طنین قشنگی انداخته بود. حالا دیگه کسم با کیر ارشیا کاملا هماهنگ شده بود و با تلمبه های محکم ارشیا زیر دوش آب ارضا شدم. با همون لباس عروس سفید و چشم های بسته، خم شدم و ازش لب گرفتم. وقتی چشم هامو باز کردم، ارشیا رو دیدم که لب هاشو روی لبهای من گذاشته و داره زیر دوش آب منو می ماله. خودم رو از ارشیا جدا کردم و زیر آب شستم و از حموم بیرون رفتم. بعد از حموم لباس پوشیدم که برم. ارشیا با حوله باز و کیر سر به هواش داشت برام لقمه می گرفت. وقتی که می خواستم آژانس بگیرم که برم، ارشیا با اشاره به کیرش که توی حموم هم ارضا نشده بود گفت: پس این چی؟
من که دلم نیومد اینطوری ولش کنم، مقداری خامه عسل رو روی کیرش مالیدم و شروع به لیس زدن کردم‌. اینقدر تخماش و کیرش رو لیس زدم و با دست جق زدم که احساس کردم آبش داره میاد. چون تازه از حموم اومده بودم و نمی خواستم کثیف بشم، کیرش رو توی دهنم کردم و همه آبش رو توی دهنم خالی کرد. ترکیب آب ارشیا با خامه عسل، حس سکسی خاصی رو ایجاد کرده بود. وقتی میخواستم برم، ارشیا یه آدامس خرسی بهم داد و با خنده گفت: با اینکه یدونه دیشب بهت دادم، و تازه شرط رو هم که باختی! ولی این رو نه به خاطر شرط که به یه دلیل دیگه بهت میدم، مزد جندگیت!
من که خندم گرفته بود گفتم: نامردی کردی. من کیرتو ندیده بودم که.
-اون دیگه مشکل خودته. تازه یه چیز دیگه بگم، پیشنهاد نداده کس دادی.
هردو خندیدیم. ارشیا رو بغل کردم و یه لب دادم بهش و به سمت خونه رفتم.
عصر وقتی منتظر بودم که بیاد تا در مورد خواستگاری صحبت کنیم، داشتم با آیدا چت می کردم‌. از دوستام، مهدیه تنها کسی بود که از اول خبر داشت و آیدا دومین نفری بود که حالا بهش گفته بودم. آیدا که احساس می کردم یکم حسودیش شده گفت: شیطون خوب یهو x3 رو یواشکی تور کردیا.
-بابا یواشکی کدومه. ما همگروه بودیم تو که خودت دیدی. راستی تو یونی کسی نمی دونه ها.
-حالا چطوری رامش کردی؟ بهش دادی؟
-نه بابا اصلا مسئله‌ سکس نیست که. واقعا عشقه.
-برو خودت رو سیاه کن. الناز و عشق و عاشقی؟ من که باورم نمیشه!
من که حسابی جلوی آیدا احساس قدرت می کردم گفتم: راستی یه خبر دیگه هم دارم برات.
-دیگه چه خبری.
-ارشیا رو یادته؟ تولد نیلو؟
آیدا چند تا ایموجی چشم گشاد و تعجبی فرستاد و گفت: خب؟
-دیشب سوئیتش بودم تو کامرانیه‌. واقعا خرکیره این بشر!
چند تا ایموجی خنده و چشمک فرستادم. آیدا دوباره همون ایموجی های تعجب رو فرستاد، بعد چند تا ایموجی عصبانیت، بعد هم نوشت: جنده مگه تو نمی خوای شوهر کنی؟ به ارشیا چیکار داشتی؟
من که از رفتار آیدا تعجب کرده بودم گفتم: وا حالا که هنوز شوهر نکردم. از کی تا حالا تو مریم مقدس شدی؟ کس خودمه به هرکی دلم بخواد تقدیم می کنمش!
-کس خودته کیر که مال خودت نیست. ارشیا دوست پسر منه آشغال.
من که حسابی جا خوردم گفتم: حالا یه طور میگه دوست پسرمه انگار طرف هم یوزارسیفه. بابا یارو بکنه منو نکنه یکی دیگه رو می کنه!
-گه خورده با تو. خوبه من برم با ایکس تری جونت بخوابم؟
-چرا کس میگی آیدا؟ مال من کیس ازدواجه‌.
-مال تو کیس ازدواجه مال ما خار داره؟
-بابا اون ارشیا تورو تخمشم حساب نمیکنه، حالا برا تو شده کیس ازدواج؟
-گه نخور. اونی که تو رو تخمش حساب نمیکنه مازیاره که میخوای بش بدی و جندگی کنی!
به وضوح آیدا داشت حسودی می کرد. نمی دونم واقعا به خاطر سکس با ارشیا بود، و یا اینکه من تونسته بودم کیس ازدواج دانشگاه رو جور کنم، و یا هر دو، به هرحال آیدا دیگه نتونسته بود جلوی خودش رو بگیره و از کوره در رفته بود. حسابی حالم گرفته شده بود. وقتی زنگ در خورد تصمیم گرفتم دیگه جواب آیدا رو ندم. چند دقیقه بعد در اتاقم باز شد و صدایی منو به خودم آورد: سلام عزیزم.
به طرف صدا که برگشتم، احساس می کردم واقعا دیگه از ته قلبم دوستش دارم. با اینکه می دونستم مذهبیه و هنوز حتی بغلش هم نکرده بودم، ولی یه پاکی خاصی داشت که من رو به خودش جذب می کرد. سعی کردم آیدا رو فراموش کنم و گفتم: سلام عزیزم. خوش اومدی.
وقتی اومد کنارم نشست، به آدامس خرسی روی میز اشاره کرد و گفت: ا تو هم خرسی دوست داری؟
یه نگاه به آدامس کردم و گفتم: مال تو عزیزم.
-نه نمیشه نصفش کن با هم بخوریم.
در حالی که کاغذ آدامس رو باز میکرد، اونو به من داد. من هم با دندون جلوم، نصف آدامس رو گاز زدم و نصف دیگش رو بهش دادم و اون هم توی دهنش گذاشت، آدامسی که مزد جندگیم بود!

نوشته: جهانبخش

ادامه...


👍 27
👎 2
28901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939288
2023-07-25 01:01:07 +0330 +0330

دمت گرم عالی بود

1 ❤️

939531
2023-07-26 22:12:49 +0330 +0330

عاللییی بوذ

0 ❤️

940098
2023-07-31 05:47:35 +0330 +0330

موفق باشی

0 ❤️

950069
2023-09-28 09:22:34 +0330 +0330

دفعه قبل لکسوس سفید بود بعدا اشتباهی گفتی با همون لکسوس مشکی اومد
باید با دقت ادیت کنی حیف هست این همه خوب نوشتی سوتی بدی

0 ❤️

962615
2023-12-17 02:15:20 +0330 +0330

چطور یه داستان انقدر قوی میشه

0 ❤️