روز بارونی (۱)

1402/11/22

سلام خدمت همه کاربران عزیز
من اولین بارمه که داستان که چه عرض کنم خاطره نویسی میکنم با وجود اینکه خیلی وقتا دوست داشتم بنویسم ولی خیلی وقتا اون حسی که وقت بزاری ی خاطره یا داستان خوب تایپ کنی رو نداری یا اینکه واقعا نمیتونی اونجوری که میخوای حق مطلب رو ادا کنی برا همین چه بخوای بنویسی ی بخوای برای چند نفر درست و حسابی خاطره تعریف کنی که هم خودت هم مخاطب لذت ببره کار آسونی نیست امیدوارم اون دسته از دوستانی که میخونن لذت ببرن و باعث بشه بازم بنویسم.
از خودم بگم اسمم سعید البته این اسم مستعار است ی مرد ۳۸ ساله متاهل ساکن یکی از شهرهای کوچیک غربی کشور هستم .
از نظر ظاهری هم بگم قد بلند هستم با قدی حدودا ۱۸۷ سانت و وزنی بین ۱۰۰تا ۱۰۵ کیلو و کلا هیکلم و استخوان بندیم‌درشت هست.
الان که دارم مینویسم غروب سه شنبه سوم بهمن ۱۴۰۲ هست صبح نصف داستان رو نوشتم ولی سرم شلوغ شد و نتونستم کامل کنم و پاک شد مجبور شدم دوباره از اول شروع کنم…
خاطره ای که میخوام بنویسم شروعش مربوط میشه به شنبه هفته قبل که صبح ساعت نزدیک هفت و نیم بود با صدای دخترم که کلاس اول هست بیدار شدم البته چند باری بود میومد بالا سرم و صدام میکرد ولی اینقدر خوابم میومد اصلا حال بلند شدن نداشتم آخه پنج شنبه شب با شش تا از هم سن و سال‌های خودم رفتیم باغ و تا ظهر روز جمعه تو ی اتاق ۳۰ متری چرت و پرت گفتیم و خندیدیم و اصلا نخوابیده بودیم.
چند دقیقه بعد باز دخترم اومد بالا سرم بهش گفتم به مامانت بگو ببرتت برگشت گفت بابا داره بارون میاد مامان میگه خیس میشیم تو ذهنم گفتم میرم برمیگردم خونه میخوابم هول هولکی آماده شدم و ماشین رو زدم بیرون دخترم رو رسوندم دم مدرسه و تا خونمون راهی نبود.
ساعت نزدیک ده دقیقه به هشت بود دور زدم برم سمت خونه که گوشیم زنگ خورد دیدم پسر داییم بود میدونستم چکار داره برا همین جوابشو ندادم بازم زنگ زد بار دوم جواب دادم چون راحت بودیم با هم بدون سلام و احوال پرسی گفت پول برام بریز گفتم باشه تا ظهر میریزم گفت الان احتیاج دارم جایی هستم قسمم داد الان بریزم گفتم باشه برات شبا میکنم که گفت دیر میاد هر چقدر میتونی کارت به کارت بکن گفتم باشه و قطع کردم.
یادم اومد که کیف کارت هاتم تو مغازه هست ببخشید باید اول میگفتم مغازه قصابی دارم اومدم مغازه کیف رو برداشتم و رفتم سمت نزدیکترین عابر بانک و براش جابجا کردم کلا با سه تا کارت و گوشی ۳۴ میلیون براش جابجا کردم.
زنگ‌زدم بهش انتظار نداشت اینقدر براش بریزم بیشتر مبلغی که فکر میکرد بریزم ۱۷ ۱۸ میلیون بود که ازم طلب داشت ازم تشکر کرد و گفت امروز ی خیر خوب بهت می‌رسونم تو کار خرید و فروش دام زنده هست.
گفتم که خیر رسوندن که وظیفه ات هست اگه میتونی چیز دیگه برسون که برگشت گفت اون چیز که تو دست بال و تو زیاده خیرت به ما نمیرسه یکم چرت و پرت گفتیم و قطع کردیم ساعت ماشین رو نگاه کردم ۸و ربع بود دیگه کلا این‌که برگردم خونه و بخوابم رو بیخیال شدم یکم بارون هم بهم زد خواب از سرم پریده بود ی پنج دقیقه ای تو ماشین نشتم و بارون رو نگاه میکردم خیابونا هم خلوت بود.
رفتم سوپری ی شیر و کیک گرفتم اومدم تو ماشین خوردم اومدم جلو مغازه وایسادم ی نگاه کردم هیچ کدوم از مغازه ها اطرافم بجز ی فروشگاه باز نبودم تو ذهنم گفتم چقدر کسخولم که اولین نفر میام اونایی که مغازه دارن میدونن صبح شنبه مگه خدا برات حواله کنه وگرنه کسی به قصد خرید اونم تو این هوای بارونی و این کسادی بازار بیرون نمیاد.
اومدم مغازه چند دقیقه ای مشغول مرتب و تمیز کردن مغازه شدم کارم که تموم شد از پشت شیشه بارون رو تماشا میکردم هوای داخل مغازه هم سرد تر از روزای دیگه بود رفتم رو صندلی نشستم شروع کردم به ور رفتن با گوشیم دوباره خواب اومد سراغم ساعت رو نگاه کردم هنوز نه نشده بود چند بار زد به سرم برم خونه ولی می‌دونستم برم دیگه تا بعدازظهر بر نمیگردم قصابی هم ی شغلی هست که نبودن هر روز مغازه برابر با خراب شدن چند کیلو گوشت هست گوشی رو روی میز گذاشتم سرم رو تکیه دادم به صندلی چرخ دار چشامو بستم نمیدونم چرا با این که خواب الو بودم هوس سکس کرده بودم کلا دو شب بود سکس نداشتم ولی واقعا اون لحظه هوس سکس بعدش خواب کرده بودم .
با صدای ضربه ای که به شیشه مغازه خورد بلند شدم یکی از مشتریام بود که ی نسبتی با هم داشتیم به اسم آقای کرمی صداش میکردم گفت فلانی چیه خوابیدی گفتم نه چشامو بسته بودم گفت نه خواب بودی چند دقیقه نیومدم تو ببینم بیداری یا نه که دیدم جوری خوابیدی قصد بیدار شدن نداری تو ذهنم چندتا فحش بهش دادم که چرا این موقع اومده نمیدونم چند دقیقه خوابیده بودم چند تا لبخند زورکی بهش زدم و احوالپرسی کردیم.
بعدش گقت شب مهمون دارم میخوام برا شصت نفر کوبیده بدم اولش فکر کردم داره الکی میگه یا میدونه سرحال نیستم باهام شوخی میکنه خلاصه متوجه شدم میخواد برا یکی از نامزد های نمایندگی مجلس جلسه بزاره و شام بده و گفت که خودتم ساعت ۷ غروب بیا همون لحظه بهش گفتم من اصلا رای نمیدم ولی باشه بخاطر خودت میام مشغول تیکه کردن گوشت بودم که ی پارس سفید جلو مغازه وایساد ی خانوم و آقای میانسال پایین اومدن اومدن داخل مغازه با آقای کرمی احوالپرسی کردن و بعد با من که معلوم شد با آقای کرمی آشنا هستن .
از لحظه ورود بوی عطر خانوم تو مغازه پیچیدشوهرش با آقای کرمی مشغول صحبت بودن با نگاه کردن به آقا و گفتن بفرمایید خواستم که کارشون رو بگن که اونم با نگاه کردن به خانومش بهش اشاره کرده که هر چی میخواد بگه خانوم اومد جلو و درخواست ۴کیلو گوشت گوسفندی بدون چربی کرد که اصرار داشت استخوانش هم کم باشه اینقدر بوی عطرش خوب بود دوست نداشتم از مغازه بیرون بره تقریبا ۴۰ سالی داشت ولی خیلی از شوهرش سر بود توی ذهنم هزار تا سوال میچرخید که خانوم چطوری زن این آقا شده.
سعی کردم همون چیزی رو میخواد رو بهش بدم که بازم برگرده ی کارت مغازه هم ازم گرفتن حساب کردن و رفتن بعد از رفتنشون از آقای کرمی در مورد آقا سوال کردم که گفت چند سال پیش با هم همکار بودن که میخواستم‌ در مورد اینکه چطوری این خانوم رو گرفته بپرسم پرید تو حرفم در مورد چرب بودن یا نبودن گوشتش سوال کرد دیگه هم بیخیال سوال خودم شدم.
گوشت رو براش آماده کردم.ده کیلو و خورده ای شد ی چند صد گرمی بیشتر از اون چیزی که‌میخواست بود.
ازم خواست بزارم داخل یخچال و گفت نزدیک ظهر میام میبرم و بعدا حساب میکنم و رفت یادمه شد ۵ میلیون و خورده ای شد که دیروز اومد حساب کرد.
اون که رفت خوشحال و سرحال بودم که خونه نرفتنم ی خیری توش بوده.مشغول کار شدم که چند دقیقه نگذشته بود گوشیم زنگ خورد نگاه کردم ی شماره ناشناس بود جواب دادم از پشت تلفن صدای ی خانوم بود .
_سلام آقای فلانی روزتون بخیر
_سلام روز شما هم بخیر بفرمایید
_جگر دارید
_شما
با خنده جواب داد
_خانوم حقیقی هستم
چند لحظه تو ذهنم میچرخیدم که کدوم یک از مشتریام خانوم حقیقی هست صداش برام آشنا بود ولی نمیتونستم تشخص بدم کی هست برا همین با شوخی پرسیدم
_کدوم خانوم حقیقی
_مامان باران(باران دخترش ۸سا ۹ سال داشت)
تا اینو گفت سریع شناختم من به اسم خانوم شهبازی یعنی به فامیلی شوهرش می‌شناختم درسته چند ماهی بود ندیده بودمش ولی با خنده جواب دادنش رو یادمه چه رودرو چه پشت تلفن همیشه با خنده جواب میداد بجز ی مدتی بعد از فوت شوهرش .
_اها شناختم اره جگر دارم
میدونستم منظورش جگر گوسفندی بود و اصلا گوساله نمی‌خورد
و فقط هم جگر گوساله داشتم خواستم بهش بگم که یادم اومد ی خورده ای بدهکار هست و چند ماهی بود ندیده بودمش که ازش بگیرم و نه اینقدر زیاد بود که پیگیرش بشم با وجود اینکه ی شماره
دیگه ازش داشتم نه اینقدر کم بود که کلا بی خیالش بشم پیش خودم گفتم میاد اینجا حداقل طلب رو ازش میگیرم .
_تازه ست برا باران میخوام
_مال پنج شنبه است
خلاصه قیمت پرسید گفت میام اونجا منم به شوخی گفتم بیا نترس گرون باهات حساب نمیکنم.
چون آدم خوش برخورد و خنده رویی بود آدم راحت باهاش خودمونی میشد.
همین که گوشی رو قطع کردیم خدا خدا میکردم زودتر برسه اصلا اینکه بخاطر گرفتن طلبم کشوندمش مغازه رو یادم رفت یادم اومد یبار البته زمانی که شوهر داشت دستشو لمس کرده بودم( و واقعا قصد داشتم باهاش دوست بشم میدونستم اونم میخواد ولی هر بار میمومد میگفت باشه دفعه دیگه در موردش حرف میزنیم الان عجله دارم بعد ی از مدت شوهرش فوت کرد و وقتی میدیدمش فقط دلم براش میسوخت راحت ۱۰ ۱۵ کیلو لاغر شده بود اون خوشروئی همیشه رو نداشت و منم کلا بیخیال دوستی باهاش شدم و حرفی بهش نمیزدم ) پیش خودم گفتم شاید اینبار بشه باهاش حرف زد.
همون لحظه ی جریانی توی بدنم راه افتاد اینو آقایونی که ی وقتایی یهویی ی خانوم غریبه رو لمس کنن میدونن الان داشتم به اون سمت میرفتم دوست داشتم دوباره لمسش کنم انگار زمان داشت خیلی کند پیش می‌رفت تو این فاصله دوتا مرد که آشنا بودن اومدن تو مغازه و مشغول چرت و پرت گفتن شدن که اصلا متوجه نمی‌شدم چی میگن تموم ذهنم درگیر خانوم حقیقی بود .
خدا خدا میکردم اینا برن حاضر بودم چیزی دستی بهشون بدم فقط برن شاید ده دقیقه ی ربعی طول کشیدمنم تو دلم فقط به این دوتا فحش میدادم ی پراید که معلوم بود آژانس هست جلو مغازه وایساد متوجه شدم خودشه وقتی دیدم با آژانس اومده فکر کردم حتما میخواد ماشین بمونه و اینم زود بره ولی کرایه رو که حساب کرد خوشحال شدم.
پشت شیشه مغازه وایساده بودم و نگاه میکردم شدت بارون هم بیشتر شده بود. خدا رو شکر این دوتا هم متوجه شدن که این این خانوم به سمت مغازه میاد انگار فهم و شعورشون کشید و گفتن ما بریم تو دلم میگفتم زودتر گورتون رو گم کنید ولی به زبون یکی دو بار گفتم بمونید که خدا رو شکر رفتن و هنوز که هنوزه دعای خیر من پشت سرشون هست.
وقتی پیاده شد سریع متوجه شدم یکم‌تغییر کرده خوشگلتر و یکم چاق تر شده بود اومد سمت در مغازه درو براش باز کردم اومد تو سریع ی سلام و احوالپرسی با همون خنده همیشگی کرد جوابشو دادم همزمان با صحبت کردن ظاهرش رو برانداز میکردم قدش حدودا ۱۷۰ سانتی میشد شاید دو سه سانتی کمتر یا بیشتر قشنگ‌معلوم بود چاقتر از قبل شده صورت روشن گرد و خوشگلی داشت که از قبلا که لاغرتر بود بهتر شده بود ی شال قهواه روشن سرش بود و پالتو قهوه ای تیره تنش که معلوم بود از زمان لاغریش هست با ی شلوار مشکی و کفش های مشکی که معمولا خانوم‌هایی که کارمند هستن میپوشن.
نصف موهاش بیرون بود از جلو مشکی بودن که معلوم‌بود رنگ موهای خودشه واز پشت که تا نصف کمرش میومد انتهاش به قهوه ای روشن می‌خورد.
بعد از احوالپرسی گفت میشه فقط جگرش رو ببرم بقیه شو نمیخوام منم بدون اینکه جواب بدم سینی که جگر گوساله توش بود رو از توی یخچال در آوردم و روی میز گذاشتم ی نگاه به سینی کرد و و نگاه به من وگفت اینو که نمیخوام .
جگر گوسفندی میخوام مثل قبلا که بهم دادی .ما معمولا دل و جگر گوسفندی رو کامل میفروشیم ولی یادمه یبار جگر گوسفندی تنها بهش داده بودم .گفتم گوسفندی الان ندارم فقط همینو دارم اول معلوم بود اومده بود ببره و بره وقتی گفتم الان ندارم نشست روی صندلی و گفت کی برام میزاری گفتم امروز که ندارم فردا به بعد زنگ‌ بزن برات میزارم ولی کامل هست چون نمیشه جگر تنها بفروشم با خنده گفت جان خودت اذیت نکن اصلا تو چطور قصابی هستی نمیدونی مشتریت چی دوست داره چی دوست نداره منم با متلک گفتم مشتری که چند ماهه نمیاد حسابشو بده از کجا بدونم چی دوست داره .
آخرین بار یادمه توی تابستان اومده بود خنده ای کرد و گفت راست میگی و دو سه تا بهونه آورد که چرا نیومدم منم‌گفتم باشه خدا روشکر حالا که اومدی هر چی می‌گذشت بیشتر با هم راحت می‌شدیم میدونستم دو سه سالی از خودم کوچکتره ولی هنوز اسم کوچیکش هم نمیدونستم خواستم ازش اسمشو بپرسم که پرید تو حرفم و گفت تو برام بزار اون حساب قبلی هم با سودش بهت میدم و ادامه داد الان حقوق دارم و از اول امسال معلم شدم .
تعجب کردم گفتم مگه دانشگاه رفتی گفت آره ی چند دقیقه ای به همین منوال حرف زدیم ازش در مورد مدرسه و درس و اینا سوال کردم فقط میخواستم به حرف بگیرمش که نره خدا خدا میکردم فقط کسی نیاد چون عادش رو بلد بودم اولین نفری که میومد دیگه می‌رفت نمیدونستم چکار کنم باهاش راحت بودم ولی فقط در حد ی مشتری و شاید بگم چون دوتایی اهل شوخی بودیم این راحتی بیشتر بود و گرنه چیزی بینمون از وقتی شوهرش فوت کرده بود نبود.
هر چی حرف میزدیم من فقط تمرکزم رو اندامش بود حس شهوت سراغم اومده بود از پشت میز رفتم سمت در ورودی نگاه کنم کسی بیرون نیست برگشتم نگاهش کردم دلم میخواست بغلش کنم لباشو محکم بخورم احساس کردم کیرم داره تکون میخوره داشتم نگاهش میکردم که چش تو چش شدیم ی لبخندی زد و گفت چرا اینقدر چشات خواب الو هست داشتم جوابشو میدادم که دست کرد تو کیفش گوشیش رو در آورد گفت زنگ بزنم برادرم که انگار میدونست این نزدیکاس بیا دنبالم خواست بلند بشه که دلمو زدم به دریا دستشو گرفتم و گفتم بشین من میخوام برم بیرون تو هم میرسونم البته این کار غیر معمول بود هم برا اون هم برا من ولی من فقط میخواستم بهش نزدیکتر بشم گرما دستشو که حس کردم شهوتم بیشتر شد اون لحظه یکم سرخ شد و فهمیدم حس منو به خودش فهمیده شاید سی ثانیه ای فقط سکوت بود و دیگه لبخند هم نمیزد میخواستم بهش بگم چه حسی بهش دارم ولی سخت بود دوباره اسمشو پرسیدم اینبار جواب داد گفتم اسمم الهامه بهش نزدیک شدم و گفتم الهام حقیقی به میاد و لبخندی زدم از روی صندلی بلند شد و گفت اسم تو چیه ببینم بهت میاد یا نه اسممو بهش گفتم با خنده گفت ولا اسمت نه به شغلت میاد و ن به هیکلت یکم‌ روم باز شد بهش و گفتم مگه هیکلم چشه (با وجود اینکه وزنم از معمول بیشتره ولی خیلی کم شکم دارم و چون کلا چهار شونه هستم و سینه ام جلو هست و به واسطه کار زیاد و گاهی ورزش عضلاتم قوی هستن )بازم با خنده گفت خیلی درشتی و خندید از فرصت استفاده کردم و دستشو گرفتم تو دستم و چند فشار دارم و چندبار آخ گفت همچنان که دستش توی دستم بود با دست چپم بازوش رو گرفتم و گفتم خودت که چاق شدی خبر نداری که گفت آره ۸ ،۹ کیلو چاق شدم تو اون لحظه میدونستم دیگه فرصت از این بهتر گیرم نمیاد.
اگه الان کاری نکنم دیگه شاید هیچ وقت نشه تو ذهنم بود که کرکره مغازه رو پایین بزنم ولی می‌دونستم که با اینکار می‌ترسه و برا خودمم هم خطر داشت اونم کامل فهمیده بود که شهوتم بالا زده ولی معذب بود ی جورایی میخواست خودشو خلاص کنه و البته تلاش زیادی هم نمی‌کرد دوتا دستاش رو گرفتم و فشار دادم فقط میگفت نکن دردم میاد بردمش عقب و زدمش به دیوار و چسبیدم بهش مات و مبهوت بود چند بار لباشو بوسیدم و فقط میگفت بس کن الان یکی میاد نمیدونم واقعا اونم اون لحظه شهوتی شده بود یا اینکه تو اون لحظه گیر افتاده بود ولی همراهی هم نمی‌کرد یکمم ترسیده بود بیشتر از زمان و مکان که نکنه کسی بیاد چون کلا سرش رو به سمت در برمیگردوند منم نصف حواسم به بیرون بود چند بار دیگه لباشو بوسیدم و ی لبم چند ثانیه ای ازش گرفتم دستشو گرفتم بردم گذاشتم روی کیرم که کاملا سفت شده بود میخواست دستشو عقب بکشه نزاشتم یکم صداشو برد بالا و با لهجه خودمون گفت نکن الان یکی میاد.
منم ولش کردم فکر کرد تمومه رفتم سمت در بیرون رو نگاه کردم خدا رو شکر بارون هنوز ادامه داشت و مغازه های کناری من که یکی مشاور املاک و یکی دیگه لوازم برقی بود هیچ کدوم هنوز نیومده بودن چندتایی از مغازه ها باز بودن ولی رو من دید نداشتن بجز یکی که روبروم بود فاصله نزدیک نبود ولی اگه توجه میکرد میتونست ببینه اومدم توی مغازه کلید رو از رو میز برداشتم مغزی در رو قفل کردم الهام هم کیفش دستش بود آماده رفتن بود درو که قفل کردم گفت چکار میکنی الان زنگ میزنم برادرم بیاد دنبالم اصرار کردم چند دقیقه بمونه و گوشی رو گذاشت توی کیفش میدونستم دیگه اوکی داده ولی جامون بد بود دستشو گرفتم بردمش ی فضای خالی پشت یخچال هست که اصلا دید نداره ی سری خورده ریز اونجا بود که هی پاهامون بهشون می‌خورد پشتش رو زدم به دیوار و بغلش کردم .
شال از سرش افتاد دور گردنش دست راستم رو دور گردنش گذاشتم و لبامو چسبوندم به لباش شروع کردم به خوردن اونم میخواست همراهی کنه ولی می‌دونستم هنوز ترس داره تازه مزه لباشو فهمیدم آنقدر شهوتم بالا بود که حاضر نبودم به هیچ‌وجهی اون لحظه تموم بشه با دستم چپم سینه هاشو می‌مالید سعی می‌کردم کیرم رو بیشتر به بدنش که به قسمت پایین شکمش می‌خورد نزدیک کنم دستم رو از سینه هاش به پایین بردم و روی کصش گذاشتم از روی شلوار کصشو می‌مالیدم با این کارم بیشتر شهوتی شد از حرکاتش معلوم بود خیلی داغ شده برا چند لحظه لب های همو ول کردیم زل زدیم تو چشای هم و لبخند زدیم از لبخندش معلوم بود از کارم راضیه دوباره لبامو چسبوندم به لباش اینبار با حرص بیشتری میخوردم سرشو برگردوند و گفت یواش لعنتی لبمو کندی.
دست راستشو برد سمت کیرم و گرفتش تو دستش و فشار داد چندبار دست کشید به کیرم و گفت چقدر کلفته لعنتی و بازم فشار داد دوست داشتم داغی کیرم رو توی دستاش حس کنه خواستم پالتو رو از تنش در بیارم که مقاومت کرد با اصرار پالتو رو از تنش در آوردم و روی چوب لباسی که اون پشت بود آویزان کردم خواستم دوباره بغلش کنم که گفت اینو در بیار بو گوشت میگیرم اینقدر تو حال خودم نبودم یادم رفته بود روپوش قصابی رو در بیارم روپوش رو در اوردم دستشو گرفتم گذاشتم رو کیرم که بهم فهموند که درش بیارم و زیپ شلوارم رو باز کردم و کیرم رو بیرون آوردم دوباره شروع کرد به مالیدن کیرم اینقدر کیرم داغ بود که سردی دستش روی کیرم کامل حس میکردم .
همزمان که لب میگرفتم دستم رو بردم سمت کصش دستم رو از بالا بردم زیر شلوارش اول از روی شورت شروع کردم مالیدن با دستم بهش فهموندم که یکم‌پاهاشو بیشتر باز کنه دستم رو پایین تر بردم قسمت پایین شورتش خیس بود دستم رو آوردم بالاتر اینبار به زیر شورتش بردم تپل و گوشتی بودن کصش رو میشد با لمس کردن فهمید دوست داشتم چنگش بزنم چند بار دستم رو به سمت باسنش بردم و چنگ زدمتو این حالت خیلی راحت نبودیم مخصوصا برا من که باید یکم خم میشدم دست راستم رو از دور گردنش پایین آوردم و با دست چپم که توی شورتش بود جابجا کردم خیس بودن انگشتام کاملا معلوم بود با دوتا انگشت روی خط کصش میکشیدم انگشت وسطی رو تو کصش کردم اروم عقب و جلو میکردم نفس نفس میزد بدنش شل شده بود خودشو تو بغلم ول کرده بود اون لحظه خیلی دوست داشتم کیرم رو بخوره ولی نمیدونستم دوست داره یا نه برا همین هیچی نگفتم لباس و سوتینشو دادم بالا شروع کردم خوردن و مالیدن سینه هاش نه خیلی درشت بودن نه کوچیک شاید یک دقیقه ای همزمان انگشتم تو کصسش بود و سینه هاشو میخوردم هیچ حرفی نمیزد فقط ناله میکرد و کامل خودشو در اختیارم گذاشته بود.
همیشه عادتمه توی سکس وقتی خیلی حشری میشم بیشتر دوست دارم به طرف لذت بدم تا اینکه فکر خودم باشم تو اون موقع فکر این‌بودم هر جور شده ارضاش کنم چون‌باعث می‌شد این رابطه ادامه داشته باشه غرق در لذت بودیم که گوشیم دو بار پشت سرم هم زنگ‌خورد توجه ای نکردم .
گفت جواب بده با سر بهش اشاره کردم که ولش کن دوباره مشغول لب گرفتن شدیم دستم رو چوچولش بود و میمالیدم بین یک تا دو دقیقه ای ادامه دادم میدونستم نزدیک ارضا شدنش هست با دست چپم کمرش رو گرفتم میدونستم ولش کنم تو حال خودش نبود و می افتاد دستشو از رو کیرم برداشت کمرم رو گرفت سعی می‌کرد خودشو بیشتر بهم بچسبونه همزمان پاهاشو سفت میکرد این کارش باعث می‌شد سخت تر بتونم دستم رو به سمت پایین کصش ببرم چون قدم بلندتر بود داشتم اذیت میشدم کلا باید یکم خم میشدم دست چپش رو انداخت دور گردنم و به سمت پایین برد لب میخواست همراهیش کردم چند ثانیه بعدش با تکون هایی که خورد ارضا شد.
با دست راستش دستم رو از توی شلوارش در آورد و کیرم رو گرفت توی دستش و شروع به مالیدن کرد لباشو ول کردم لبخند خوشگلی تو چهره اش بود منتظر بود که چیزی بگم یا چیزی ازش بخوام انجام بده.
باز گوشیم زنگ خورد .و از هم جدا شدیم خودمو جمع و جور کردم به زور کیرم رو توی شلوارم جا کردم ی نگاه به درب وردی مغازه کردم کسی نبود گوشیم رو از رو میز ترازو برداشتم و جواب دادم.
ببخشید اگه خیلی طولانی شد و خیلی سکسی نبود ولی در ادامه بهتر میشه و بابت غلط املایی یا درست نبودن جمله بندی ها که سعی کردم راحت و عامیانه بنویسم خودتون به بزرگیتون ببخشید .
به علت مشغله کاری ظهر پنج شنبه پنجم بهمن تونستم قسمت اول کامل کنم‌.
پایان قسمت اول

ادامه دارد…

نوشته: سعید


👍 20
👎 6
19301 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

970643
2024-02-12 00:35:35 +0330 +0330

مشغله کاریت تو حلق ادمین فقط در بستی و پشت یخچال بمال بمال راه انداختی😂😂😂

0 ❤️

970768
2024-02-12 23:08:13 +0330 +0330

جناب قصاب
کلا ریز تمام مشتریا رو گفتی دو ساعته دارم حساب کتاب میکنم ببینم به کی جیگر دادی به کی گوشت و به کی چرخ کرده
لامصب داستانتو بنویس اموم کن دیگه این همه صغرا کبری کردن فقط برا بمال بمال بووود تو بخوای ببری باغ بکنی یه شاهنامه میشه ک

0 ❤️

971000
2024-02-14 13:50:23 +0330 +0330

الان اون کسی ک بهت زنگ زد و ازت پول گرفت و اون خانومه ک اومد گوشت برد و اون دو نفری ک تو مغازت اومدن و رفتن چ زبطی ب داستان داشتن؟

0 ❤️

971199
2024-02-16 00:53:26 +0330 +0330

شما همونی نیستی که کل فامیلتو با کیر کلفتت کردی؟! 😀
من فکر میکردم حداقل بالای ۵۰ سالته
شاید هم باشی ، به هر حال خوب مینویسی ، ادامه بده

1 ❤️