روستای عزیز من (۱)

1402/04/14

-کد خدا شما بگید ما چیکار کنیم ، تمام زمین هامون دارن خشک میشن
-عمو رضا راست میگه کد خدا ، از زمانی که شما سد زدید جلوی رودخانه و آب رو جیره بندی کردید دیگه ما یه روز خوش ندیدیم
صدای جمعیت داشت تبدیل به فریاد میشد
-خخخخخخخخخخخخخخفه شید
با صدای بلند کریم و محمود ، دست راست های من ، همه ساکت شدن ، حتی کدخدا هم دیگه حرفی نزد
-اوهوم ، صدامو صاف کردم و همه رو برانداز کردم
ببینید آقایون ، دوتا راه بیشتر ندارید
یا زمین هاتون رو بهم میفروشید ، با همون قیمتی که گفتم ، یا دیگه از آب خبری نیست ، توی هر زمینی هم چاه و پمپ ببینم بدترین اتفاق واستون میوفته میدونید که شوخی با کسی ندارم
-آقا ایمان ؟ میشه من حرف بزنم (صدای آقا رحمان بود ، که خونه اش و زمینش نزدیک ترین زمین بود به باغ و زمین های من
-بله عمو رحمان بفرمایید
-آقا ایمان ، من دارم به نمایندگی از طرف همه صحبت میکنم ، شما هم پول داری ، هم آدمشو داری که ما رو اونجوری که دوست داری کنترل کنی ولی خدا رو خوش نمیاد ، اگر پدرتون زنده بود این کارو با ما نمیکرد
-اسم پدر منو دیگه نمیاری وگرنه هرچی دیدی ازچشم خودت دیدی ، احترام رفاقتت با پدرمو دارم وگرنه همین جا میدادم کریم فلکت کنه
الانم جلسه تمومه برید تا فردا
جمعیت راه افتادن تا برن بیرون از مسجد ، جلسات همیشه همین جا برگزار میشد از زمانی که پدرم کدخدا بود ، تا همین الان
داشتیم با کریم و محمود میرفتیم سراغ کار که رحمان جلومو گرفت
-آقا ایمان ، تو رو به روح پدرت گوش کن من چی میگم ، من دو تا دختر کوچیک دارم ، تو رو خدا این کارو با من نکن ، فقط گوش کن ببین چی میگم ، اینجا نه ، شما اگر قدم سر چشم ما بزاری و بیای خونه ی ما من و خانومم دو کلمه حرف داریم با شما
نمیخواستم برم چون اگر به هر کدوم از این جماعت روستایی رو بدی سریع پر رو میشن و باید به همشون آب بدی
ولی ته دلم سوخت واسش ، شاید به خاطر زن خوشگلش بود ، سولماز خوشگلترین زن روستا ، هیچ کس نمیدونه چرا زن رحمان شده ، رحمان یه کشاورز چاقه با صورت گرد و ریشو و زمخت ، کف کله اش کچل شده و پوست آفتاب خورده و دستای پینه بسته ، رحمان شاید ۴۰ سالش بشه ولی شبیه ۶۰ ساله هاس
ولی از سولماز بگم براتون ، ی زن ۳۵ ساله ی فوق العاده زیبا با چشم های عسلی و لبای سرخ و گونه های زیبا ، هیچ وقت کسی بدنش رو ندیده چون چادرش رو خیلی سفت میگیره ولی معلومه چه هیکلی خوبی باید داشته باشه ، خلاصه تو همین فکرا بودم که کریم صدام کرد
-آقا چی کار میکنید ؟ تشریف میبرید یا بریم باغ دنبال کارا ؟
-شما برید دنبال کارا و حواستون به کارگرا باشه ، من برم ببینم چی میگه این رحمان
راه افتادیم به سمت خونه رحمان ، درو باز کرد و یا الله گفت و وارد حیاط شدیم ، دیدم دختراش مثل برق دویدن تو خونه ، بدون چادر بودن
رفتیم تو اتاق اولیه نشستیم به خانومش گفت ، دو تا چایی بیاره ، سولماز تو اتاق بغل بود ، اومد بیرون
-سلام آقا ایمان ، خوش اومدید ، صفا آوردید به خونه ما ، به خدا ما از بی آبی داریم تلف …
-گفتم برو چایی بیار ، حرف نزن
سولماز رفت تو آشپزخونه
-آقا ایمان به خدا من از قدیم با پدر شما دوست بودم ، دست راستش بودم ، نوکرش بودم ، حاج آقا اگر بود با ما این کارو نمیکرد ، بین من و بقیه فرق میذاشت
مشغول گوش کردن به حرفای رحمان بودم که چشمم افتاد از لای در اتاق به یکی از دختراش به اسم نگار ، زیر ۲۰سالش میشد فکر کنم ، داشت ظرفا رو مرتب میکرد که یهو سرشو برگردوند و چشمش افتاد به من ، ی لبخند بهم زد و منم ی لبخند بهش زدم
-خلاصه هر چیزی که شما بفرمایید و هر شرطی شما بگید من قبول میکنم آقا ایمان
-هر شرطی ؟
-هر شرطی که شما بگید رو جفت چشمام
-نگار رو صیغه ی من کن
-چی ؟ نگار ؟ دخترم ؟ آخه بچه اس ، به خدا هنوز چیزی نمیفهمه از ازدواج
-کی حرف ازدواج زد ؟ مگه آب نمیخوای ؟ میگم به کریم یه شریان آب از سرچشمه زیرکوه بده کارگرا بکشن تا دم زمینت ، به جاش دخترتو صیغه ی من کن
-بفرمایید چایی آقا ایمان ، همین لحظه سولماز اومد و چایی رو تعارف کرد ، برداشتم بدون اینکه تشکر کنم ، عادت ندارم از کسی تشکر کنم ، من خان زاده ام ، ایمان پسره حاج امیر
کل روستا جلوی پدرم تعظیم میکردن از سر احترام ، جلوی منم تعظیم میکنن ولی از ترس قطع نشدن آبشون
داشتم چاییم رو با خرما میخوردم که رحمان اومد افتاد به دست و پام
-تو رو خدا آقا ایمان ، بچه اس نگار ، گناه داره ، غیرت من چی میشه ؟ شما حتی میگی ازدواج هم نه ، فقط صیغه ، من آبرو دارم ، مردم روستا چی میگن ؟
-شرطم همین بود که گفتم ، الانم کار دارم
پاشدم که راه بیوفتم برم ، دستمو گرفت ، نشسته بود رو زمین ، با حالت التماس گفت : باشه . فقط هیچ کس نفهمه
-نگار ، نگاااااااااار بیا بابا جان کارت دارم
در اتاق باز شد و ی دختر خوشگل مثل مادرش اومد
-جانم بابا
-آقا ایمانو که میشناسی ، بیا از نزدیک سلام کن بهشون
-سلام آقا ایمان ، خوب هستید ؟ خوش اومدید
رحمان اومد نزدیک گوشم و گفت :
چجوری به سولماز بگم که چه قولی دادم ‌ ؟ گفتم مرد خونه خودتی و باید حرفتو گوش کنه الانم پاشو برو باهاش حرف بزن
رحمان که رفت به نگار گفتم :
اسمت نگاره ؟
-بله
-چند سالته ؟
۱۹
-سواد هم داری ؟
-نه بابا نذاشت من و آبجی نهال درس بخونیم ، گفت دختر باید بمونه تو خونه
-بابات راست گفته ، دختر خوشگلی مثل تو باید بمونه خونه
در اتاق باز شد ، دیدم رحمان و زنش سولماز اومدن بیرون
چشمای سولماز خون افتاده بود و معلوم بود گریه کرده ، خوب که دقت کردم دیدم لپش هم سرخ شده و جای دست رحمان رو صورتش مونده بود
رحمان اومد نزدیکم و گفت : راضیش کردم ، فقط اجازه بدید سولماز واسه نگار توضیح بده
سولماز دست نگارو گرفت و برد تو اتاق ، صدای پچ پچ میومد و دیدم سولماز اومد بیرون
آقا ایمان اگر اجازه بدید همین جا صیغه خونده بشه که محرم باشید به هم
-باشه ، رحمان صیغه رو میخونه ، یالا پاشو
سولماز اشاره کرد به رحمان
رحمان صیغه رو خوند و دیگه شرعآ محرم شدیم ، برخلاف میل کل خانوادشون
زنگ زدم به کریم
-جانم ارباب ؟
-کریم چند تا کارگر بردار و برید از سرچشمه ی نهر بکشید تا سر زمین رحمان ، از پشت بکشید که دید نداشته باشه ، نمیخوام بقیه اهالی روستا بفهمن
-چشم ارباب
داشتم با کریم صحبت میکردم که رحمان افتاد به بوسیدن دستم ، هلش دادم اون ور
-چی کار میکنی مرتیکه قرمساق ، آروم بگیر
-خیلی خوشحالم آقا ایمان ، بالاخره آب میاد تو زمینم و میتونم محصول خوبی برداشت کنم
رحمانو هل دادم کنار و به نگار اشاره کردم ، پاشو بریم تو اتاق
سولماز دست نگار رو گرفت و گفت : الان ؟ اینجا ؟ نمیشه که
رحمان دست سولماز و نگار رو از هم جدا کرد
-کی گفته نمیشه ؟ قراره آب بیاد تو زمینمون
بعدشم محرمن ، مال خودشه
برید تو اتاق آقا ایمان ، ما هم از خونه میریم بیرون که راحت باشید شما
-نه بمونید ، این بچه است ، شاید خونریزیش شدید باشه ، احتیاج به کمک مادرش باشه
-چشم ما میمونیم
به سولماز اشاره کرد ، برو ی جا واسه آقا ایمان تو اتاق پهن کن
سولماز رفت و تو این حین منم داشتم سر تا پای نگار رو برانداز میکردم
سولماز اومد بیرون و با چشمای گریون گفت جا پهن کردم بفرمایید
دست نگار رو گرفتم و بردم تو اتاق و در رو بستم
-بیا کنارم زیر پتو
-من یکم میترسم آقا ایمان
-ترس نداره کاریت ندارم که
-مادرم گریه میکرد ، منم گریه ام گرفت
پتو رو زدم کنار و کشیدمش کنارم و پتو رو کشیدم رو خودمون
با دستم از گونه هاش گرفتم و لبامو گذاشتم رو لبای داغ و دخترونه اش
لباشو میک میزدم ، هیچ کاری نمی کرد ، ثابت خوابیده بود و کم کم دستمو بردم از روی لباسش و یکی از سینه های کوچیک و دخترونه اش رو گرفتم توی مشتم ، هیچ واکنشی نشون نمیداد
کم کم کیرم داشت کامل راست میشد
به پهلو چرخوندمش و از پشت چسبیدم بهش لبامو گذاشتم روی گردنش و دستمو از بالای یقه اش بردم داخل و دستم رسید به سینه ی لختش ، کاملا سینه اش توی مشت من جا میشد ، از پشت هم کیرمو فشار میدادم بهش
دم گوشش گفتم امشب میخوام کس تنگ و دست نخورده ات رو جر بدم
شلوار و شرتمو همونجا کشیدم پایین و یکی از دستاشو گرفتم و کیرمو گذاشتم توی دستش
-بمال واسم نگار
-چشم ولی بلد نیستم به خدا ، چشماش گریون بود
آروم کیرمو توی دستش عقب و جلو میکردم
دستمو از توی لباسش در آوردم و بردم لای پاهاش ، از بالای شلوارش دستمو بردم تو و کس کوچولو ولی تپلشو شروع کردم به مالیدن
یکمی هم خیس بود ، پاهاشو از سر خجالت و ترس جمع میکرد
-پاهاتو جمع نکن وگرنه پاهاتو میشکنم ، فهمیدی ؟ گریه هم نمیکنی
کم کم صدای ناله هام بلند شد
-آااااااه نگار ، میخوام این کیر کلفت و مردونه ام رو تا ته بکنم تو کصت
داشت میلرزید تو بغلم از ترس
از کنارش بلند شدم
-رحمان ؟ آهای رحمان ؟
اومد پشت در ولی درو باز نکرد
-جانم ارباب ؟
خانومتو صدا کن بیاد ، این میترسه
خودتم برو پیش کریم و کارگرا که نهر رو بدونی از کجا میکشن
دو دیقه طول کشید و صدای در زدن اومد
-بیا تو
-سلام آقا ایمان
-رحمان رفت ؟
-بله رفت ، ولی …
-ولی نداره ، نگار مال منه ، الانم ترسیده
میای پیشش و آرومش میکنی
-چشم
من زیر پتو بودم ولی شلوار و شرتمو در آورده بودم
سولماز اومد پیش دخترش نگار
شروع کرد بوسیدن سر و موهای دخترش و نوازشش میکرد
-نترس مامان جان ، من پیشتم
شلوار و شورت نگار رو زیر پتو کشیدم پایین
سر کیرمو تف زدم و گذاشتم لای کص نگار و کم کم فشششششار دادم
نگار شروع کرد به تقلا کردن ولی محکم نگهش داشتم و آروم تا نصف رفت تو
گریه میکرد و سولماز مادرش سعی میکرد آرومش کنه
پتو رو زدم کنار ، نگار رو بلند کردم به حالت داگی ، کیرمو تا ته کردم تو کس کوچولوش
-آییییییی مامان
-قربونت بره مامان گریه نکن ، تموم میشه
محکم تلمبه میزدم تا ته
سولماز کنار دخترش نگار خوابیده بود و موقع تلمبه زدن کم کم دستمو از زیر چادر بردم و ساق پاشو دست کشیدم یهو عین برق گرفتگی از جاش پرید
-چی کار میکنید آقا ایمان ؟
-تو که نمیخوای به شوهرت بگم وقتایی که سر زمینه و دخترات توی گاوداری دارن شیر میدوشن تو کجا میری ؟
-چشماش از تعجب باز باز شد
-چیه ؟ فکر کردی خبر ندارم ؟
من از تمام اتفاقایی که توی این روستا میوفته مطلعم
-به خدا اشتباه می کنید
-من اشتباه میکنم ؟
وقتی با هاشم ، معلم روستا توی طویله لای علف و کاه داشتید سکس میکردید محمود ازتون فیلم گرفته
الانم مامان خوبی باش و به دخترت کمک کن
دستمو کامل بردم زیر چادرش و رونای پاشو گرفتم
-شلوارتو در بیار
-فقط رحمان چیزی نفهمه
-لخت شو که خیلی وقته میخوام اون کس و کون تنگتو بگام
شلوار و شرتشو در آورد و کنار نگار قمبل کرد
کیرمو از تو کس تنگ دخترش در آوردم ، گذاشتم لای کصش بالا پایین کردم و فشار دادم توش
-وای این خیلی بزرگه ، تو رو خدا یواش تر
انگشتمو خیس کردم و فشار دادم توی کونش
-وای نه از پشت نمیتونم
-جووووووون باید بتونی ، شل کن کونتو تا آبروتو نبردم
آروم شل کرد کونشو و کیرمو و انگشتمو همزمان توی دو تا سوراخش عقب و جلو کردم
-جووووووون چقدر تنگی تو ، واست جای تعجب نبود که چرا هاشم یهو غیبش زد ؟
-آخخخخخ کار شما بود ؟ آههههههه
-شبونه فرستادمش روستای کناری که تو رو به چنگ بیارم
محکم تلمبه میزدم و ناله میکرد
نگار بی حال افتاده بود و داشت نگامون میکرد
-مامان جنده ات خوب کسیه ، آههههه
جرتون میدم
نگار و از جاش بلند کردم و آوردم کنارم
-وقتی دارم مامانتو میکنم حسابی تخمامو لیس میزنی ، بخور
آروم رفت لای پاهامو زبونشو میکشید روی تخمام ، منم محکم تر تلمبه میزدم ، یهو در باز شد …

ادامه دارد…

نوشته: ایمان


👍 18
👎 20
29701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

936297
2023-07-06 01:19:33 +0330 +0330

اینجا کدخدایی جقی کم بود که اونم جور شد


936298
2023-07-06 01:30:14 +0330 +0330

بابا کیرو تو ناموست نویسنده خان خان بازی گاییدم با هرکی لات باشه عقده ی کونی داستان بود یا از جاهایی که گاییدنت

5 ❤️

936312
2023-07-06 02:18:53 +0330 +0330

جناب آقای کدخدا زاده الدنگ قبل از اینکه بیایی اینجا و تفت بدیو تحویل بقیه بدی بهتره کمی اطلاعاتت را بالا ببری
اول اینکه در سال ۴۱ که با اصلاحات ارضی کدخداهای امثال تو برای همیشه رفتن تو کون خر و برای همیشه نسلشون منقرض شد دست شرکتهای فیلم سازی ایران دوربین به زور رسیده بود اونوقت اون نوچه بی همه چیز تر از خودت دوربینش کجا بود
دوم هنوز کسی از عوام از پمپ و شناور سر در نمی آوردند
و اما این داستانت مرا یاد یه ماجرای قدیمی انداخت که می‌گفتند اون قدیما تو یکی از روستاهای ایران کدخدا زادهای مست میکنه و با اسب وارد حمام زنانه میشه مردم روستا که خبر دار میشن پسره را میارن بیرون و لختش میکنند و میخوابونند و می‌خواستند ثم اسبش رو تو کونش بکنند که رد میره و تخم‌های پسره را میترکونه و کارش تمام میشه بابای بی همه چیزش هم همون شب از غصه دق میکنه حالا من احتمال میدم تو از نسل همون حروم زاده هایی

6 ❤️

936327
2023-07-06 02:42:39 +0330 +0330

اره مگه تو خواب ببینی یا تو هپروت نشگی دیدی ارباب مامان و خواهرت باهم می کنه و تو امدی خودتو زدی جا ارباب

1 ❤️

936330
2023-07-06 03:07:02 +0330 +0330

کدخدا منشی تو قرن حاضر فازت چیه ، اینی که نوشتی داستان تخیلی بود فقط کیرم پس کله کیریت با این قصاوت قلبت ، حیووون این کارایی که تو کردی و‌نمیکنه
کدخدای جقی،بعدا آمار ننتو و خواهرت و اقوام بگیرم که کریم و اسماعیل و دیگران چه آبیاری که نکردن

0 ❤️

936349
2023-07-06 07:16:27 +0330 +0330

هر چند که خیالی بود ولی توی خیالتت چه ادم حرومزاده ای هستی

0 ❤️

936368
2023-07-06 09:50:34 +0330 +0330

خوب بود ایمان ادامه شو بنویس.

0 ❤️

936370
2023-07-06 10:31:57 +0330 +0330

دقیقا این داستان برای این افتاده مادر و خواهرش گایبدن امده عقده هاشو خالی کنه بدبخت بزا بنویسه تخیله شه پسرم بنویس 😂

1 ❤️

936405
2023-07-06 15:46:17 +0330 +0330

هههه خیلی جق میزنی بنظرم 😂 😂 😂 😂

0 ❤️

936407
2023-07-06 15:53:43 +0330 +0330

حیف زحمتی که کشیدی کاشکی یک داستان دیگه مینوشتی جز این داستان چون زور داره وقتی نامردی میبینی لایک

0 ❤️

936421
2023-07-06 17:50:57 +0330 +0330

بدرد نخور کونی با چی فیلم گرفتی باشی کونی کدخدا ها اکثرا پسرهاشون تو بقل خانمها بودن کدخدا شغل دیوسی و کسکشی را اجرا میکردند آخر بدرد نخور آب روستا هیچ قدرتی حتی شاه نتونست قطع کنه بعد تو کونی پسر چهل پدر قطع کردی آخه کونی میرم تو دهن پیوست من بچه تهران محله نواب هستم شرف نداری نیایی وگرنه کونی همه دنیا هستی تخم حروم کشاورز نان را از سنگ در میاره بیاد ناموسش را بده به تو حقی کسمش عالم هستی نیایی بی ناموس حروم زاده .‌‌‌‌‌اد مین اینها را تو باعث هستی

0 ❤️

936560
2023-07-07 17:38:49 +0330 +0330

کسخل پلشت کیرم تو داستانت حروزاده دو ساعت خوندم کیرم اصلا نگفت حالت چطوره انقدر کیری بود داستانت کص مغز تخیلی حیف اوت آب که تو رو به دنیا آورد

0 ❤️

937587
2023-07-14 04:07:26 +0330 +0330

حروم زاده ایی

0 ❤️