زندگی دارا (1)

1391/08/13

توضیحات: با سلام خدمت تمامی شهوانیون… بنده ایناولین داستانی هست که می زارم…
اگه خوشتون اومد توی نظرات اعلام کنید که ادامه بدم… و اگه هم خوشتون نیومد بگید که برم. منم میرم دیگه پشت سرم رو هم نگاه نمی کنم و نیازی هم به فحش دادن نیست. قول می دم.و… امیدوارم با نظرات دوستان و استادان شهوانی به نویسندگیم قوت ببخشم یا اینکه قیدش رو بزنم … مرسی…
صدای گوشیم منو از خواب ناز بیدار کرد. فهمیدم که دیشب ساعت 3 خوابیدم به خاطر فوتبال لعنتی… با خودم گفتم : ای بابا. یه بار می خواستیم ال کلاسیکو نگاه کنیم و صبح دیر نکنیم…
… از تخت پاشدم .راهم رو مستقیم تا دستشویی ادامه دادم و رفتم یه آبی به سر و صورتم بزنم…
شیر آب رو باز کردم… یه آبی به سر و صورتم زدم و اون موقع خیلی احساس تشنگی کردم. یه راس رفتم سراغ یخچال و آب رو با تشنگی تمام می خوردم…
یه نگاهی به ساعت کردم دیدم ساعت 10:30 هست. یه خورده فکر کردم… بعد یهو گفتم : ای وای . اگه تا ساعت 11 به آموزشگاه نرم بیچارم…
رفتم توی اتاقم …یه راس رفتم سراغ گوشیم ببینم خبری شده یا نه…
گوشیم رو Unlock کردم… دیدم بعله… اس اومده… رفتم داخلش ببینم کی چی نوشته… دقیقا همونی که انتظار داشتم شد…
سارا اس داده بود که: امروز ساعت 10:50 بیا آموزشگاه…
گفتم : ای تف به این شانس… حالا چیکار کنم… حالا باید با شکم گرسنه برم آموزشگاه.
دیگه چیزی نگفتم. سریع رفتم سر جارختی و لباسام رو عوض کردم… همه چیزا رو آماده کردم… بهترین لباسم رو انتخاب کردم…
همه اتاق رو مرتب کردم… رفتم سراغ گوشیم که برش دارم… همون موقع سارا یه اس دیگه داد…: بیداری؟؟؟ منم نوشتم : آره… دارم میام…
همه چیزام رو آماده کردم رفتم سمت ویولنم که برش دارم. یه دستی کشیدم روش و گذاشتمش پشت کولم. تو دلم گفتم: امروز روز موعوده. دیگه نباید وقت رو تلف می کردم… از خونه رفتم بیرون … یه راس رفتم یه تاکسی گرفتم و سوارش شدم… وقتی رسیدم به آموزشگاه دیدم ساعت : 10:50 فیکس فیکس هست… سریع حساب کردم و رفتم داخل… مثل همیشه اون منشی لعنتی همونجا پشت میز نشسته بود. یه زن چاق عینکی که هرکی اونو ببینه همونجا سکته می کنه…رفتم گفتم :سارا داخله؟؟؟استاد چی؟؟ اومده؟؟
با خنده گفت: چی شده… چرا عجله داری؟؟ سارا داخله ولی استاد هنوز نیومده…
تو دلم گفتم :اگه تو هم این موقعیت برات پیش میومد همین الآن سکته می کردی… همیشه به خودم می گفتم: کدوم آدم احمقی اینو می گیره؟؟از رفتارش همیشه بدم می ومد . فکر می کرد آدم کاملی هست و هیچ عیبی نداره…هه. همچین با غرور صحبت می کنه که انگار کی هست!!!
سرم رو انداختم پایین … رفتم داخل اتاق استادم. سارا همونجا نشسته بود…دختری که می تونم بگم تنها کسی که تو دنیا داشتم همون بود… مادرم و پدرم که تو سن 17سالگی سر رانندگی عمرشون رو دادن به شما. بعد از اون هم قید دانشگاه رو زدم و گفتم هدفم توی این زندگی باید ویولن و سارا برام باشه… یه عمو داشتم… که اونم زیاد با من راحت نبود. همیشه باهم تعارف و این چیزا می کردیم سارا دختری خیلی خوشگل بود کمر باریک و مو های بلوند و تنها همدم و دوستم بود… قدش هم همقد من بود… هم سن هم بودیم…خیلی همدیگرو دوست داشتیم… می گفتم این همون دختریه که باید بشه زنم… همدمم… همنفسم… باید زندگیم رو به پاش بریزم.
محکم درو بستم . و گفتم: سلام… سارا هم که منتظر من بود از جاش بلند شد و گفت :سلام چرا دیر کردی ؟؟ اومد و دستش رو برد سمت صورتم ( همیشه وقتی که می دیدمش میومد طرف صورتم و همه جای صورتم رو دست می زد. انگار دنبال چیزی می گرده) گفت: چرا دیر کردی؟؟… گفتم: ببخشید… دیشب باید زود می خوابیدم…غرق فوتبال شده بودم… دستش رو گذاشت رو صورتم . گفت: خوبه … استاد هنوز نیومده…تو هم مثل من همون حس رو داری نه؟؟؟ گفتم چه حسی؟؟ گفت: خوب امروز روز بزرگی برامونه…و… دیگه چیزی نگفت… منم گفتم : و چی؟؟؟ با مکث گفت: آینده مون به امروز بستس… دستش رو گرفتم گفتم: نگران نباش… امروز روز شانسمونه… ما که حداقل 5 سال با استاد بودیم… تو هم ماشالله که خودت یه پا تو نوازندگی ویولن استادی… منم که دیگه بعد از 5 سال تلاش دیگه جیک و پوک ویولن رو می دونم…دیگه چی می خوایم؟؟؟ سعی می کردم یکم دلداریش بدم… از تو چشاش می تونستم بفهمم چقدر استرس داره…آخه امروز باید استاد بیاد بگه که ما رو هم توی گروهش قرار می ده یا نه!!! آخه یکی از بهترین استاد های ایران بود… و اگه اون هم مارو تو گروهش قرار می داد . دیگه فاصله ای با اون آرزویی که داشتیم! آرزویی که می خواستم یه استادی مث استاد خودم بشم و با سارا هم بریم سر خونه زندگیمون و همه چی جور بشه…
آخه توی این جامعه لعنتی که بدون پول نمی شه زندگی کرد.کسی که پول نداشته باشه. انگار اصلا وجود نداره…هه . ما هم دلمون خوشه می گیم جامعه اسلامی… پس کو؟؟
بهش گفتم: بریم بشینیم که الآن استاد میاد…رفتیم نشستیم رو صندلی … بعد از چند دقیقه سارا گفت: دارا!!! گفتم :چیه عزیزم؟؟
گفت: اگه استاد ما رو قبول نکرد چی؟؟ سریع بهش گفتم: عزیزم . این حرفا رو نزن… امروز همه چی درست می شه و من و تو با هم تا آخر عمرمون با هم می مونیم… فقط صبر کن… تا بیاد…
چند دقیقه بعد در اتاق باز شد… دیدم خوده استاده… اسمش کامران بود و قد بلند.یکم از موهای جلوش هم سفید شده بود… سنش رو بهمون نمی گفت… ولی حدس می زدم که از 40 تا 45 باشه… آدم با تجربه که تقریبا کل ایران می شناسنش… کنسرت توی بیشتر جاهای ایران…توی کشور های خارجی هم کنسرت می زاشت… و خودش که می گفت بهترین کنسرتش توی آلمان بوده…
ما هم به احترامش بلند شدیم و استاد هم با لبخندی که به آدم دلگرمی می داد وارد شد…گفت سلام… شاگرد های گلم… خوب بعد از احوال پرسی با من و سارا استاد گفت: خوب بچه ها یه هفته بعد باهاتون تماس می گیرم که بریم تهران… این حرفی که زد رو فهمیدم که همه چی حل شد… آرزومون برآورده شد… برگشتم توی چشای سارا نگاه کردم. دیدم داره با یه لبخند جوابمو می ده… برگشتم به استاد گفتم: واقعا استاد… ما رو تو گروه گذاشتین؟؟؟ گفت: آره… معلومه دو تا از بهترین شاگردام رو می زارم تو گروه… .بچه ها برید کل این هفته رو تمرین کنید و همه چیز رو حاضر کنید باید 2 هفته تهران باشیم…ما هم از استاد تشکر کردیم…و استاد هم یه نگاهی به ساعتش کرد… فهمیدم حتما یه کار مهمی داره…گفت : خوب بچه ها من باید برم. یادتون نره چی گفتم… بعد هم رفت از اتاق بیرون…من هم با شادی سارا رو بغل کردم گفتم… :دیدی چی گفتم… گفت :آره . گفتم: خوب کم کم همه چی برامون درست می شه…چند لحظه نگذشته بود که با یه مکث کوچولو رفتم سراغ لباش و لبش رو بوسیدم . گفتم: خوب حالا برنامت چیه؟؟؟ گفت: دارا؟؟ گفتم چیه؟؟ گفت: خیلی گشنمه… منم گفتم: منم همینطور . باید بریم یه چیزی بخوریم. اصلا بریم خونه خودم . اونجا غذا داریم. …رفتیم بیرون سوار ماشین سارا شدیم. سارا از اون بچه پولدار هاست… اونم مث من پدرش رو از دست داده بود و یه مادر داشت که واسش پدری می کرد…منم 5 ساله که می شناسمش و مادرش هم منو مث بچه خودش فرض می کرد. و همیشه بهم میگفت پسرم. بهم محبت می کرد. راستش وقتی پیش اون دو تا بودم یاد اون خاطره غمناک تصادف پدر و مادرم رو تا حدودی فراموش می کردم. و منو جزیی از خانواده خودشون فرض می کردن. و من و سارا هم خیلی به هم نزدیک بودیم. شب و روز هم رو می فهمیدیم…همدیگرو خیلی دوست داشتیم…
توی ماشین که نشستیم یه دفعه دیدم پسر عموم زنگ می زنه: جواب دادم:
من: سلام بهروز چطوری؟؟؟
اون: سلام. نه . فوتبال دیشب رو دیدی؟؟
من:بابا دیدی چه بلایی سرتون اووردیم…زنده باد بارسلونا
اون:بابا برو پی کارت هنوز کوچیکی!
من: ای بابا! چند تا بازی سوراختون کنیم تا دست از سر این ادعاتون بردارید؟؟؟ مگه چند تا جام دیگه می خوایم؟؟ راستی. دیدی مسی چه گلی زد؟؟؟
اون: برو بابا . آخه با نا جوان مردانه بازی کردن همینه دیگه. حق تیممون ضایع شد! ما رونالدو رو به صد تا مسی نمی دیم!
من: ای بابا… رونالدو مث آرش برهانی بازی می کنه… دروغ می گم؟؟ تازه آرش برهانی هم بهترشه…ها ها ها
اون:برو بابا پی کارت. راستی اینارو ول کن.چی شد؟
من: چی چی شد؟
اون: رفتی توی گروه استادت؟؟
من: آره خدارا شکر
اون: خوب امیدوارم موفق باشی. من زنگ زدم حالت رو بپرسم. وگرنه که فوتبال چنگی بدل نمی زنه!
من: آره. ولی فوتبال با بارسلونا رو میگن فوتبال. حالا بگید ما کهکشانی هستیم… امیدارم موفق باشی. کاری نداری؟؟
اون: نه. بعدا میام سراغت بهت نشون می دم کدوم تیم بهتره… خداحافظ
با خنده گفتم: باشه بابا . تسلیم. راستی سلام به عمو و زن عمو برسون. خداحافظ…
گوشی رو قطع کردم. بهروز رو از عموم بیشتر دوست داشتم . راستش یه سال از خودم کوچیکتر بود.از اون ریال مادریدیها بودا… سفت و سخت… شوخی هاشم بعضی موقع جدی می شه.
توی ماشین نشسته بودیم.و سارا هم طبق معمول آهنگ تتلو گذاشته بود: اسم آهنگ : شب
دوباره شب شدو من و تو تو/ یه اتاقیم پس بریز غمارو دورو
دوباره بیا تو بغل من./ تا یه ماچت بکنم و بعدم بگم
که تو بی من سخت می گذره لحظه هاتو /نیستم بعد می لرزه دست و پات

سارا از تتلو خیلی خوشش میومد. من هم که بیشتر خارجی گوش می دادم :Enrique Iglesias و Pitbull رو اکثر اوقات که تنها بودم یا با سارا بودم رو گوش می دادم…به نظر من ریتمی که خارجی ها می خوندن. ایرانی ها باید تو خواب ببینن. ولی: ایرانه دیگه. چه می شه کرد. یهو دیدی فردا همه خواننده. شدن.هه
کم کم داشتیم می رسیدیم طرف خونه خودم… .
خونه ای که داشتم از پدر و مادرم به ارث رسیده بود…خونه خیلی بزرگی نبود .ولی خوب بود. منم که توش بزرگ شدم. توی همه جای خونه یه خاطره ای دارم…
من هم طبق معمول رفتم در رو باز کنم و سارا هم ماشینش رو برد یه جا پارک کنه. منتظرش موندم که با هم بریم داخل. راستش از درو همسایه ها هم نمی ترسیدم که بگن فلانی فلان دخترو اوورده خونش. چون تا 5 سال پیش که پدر و مادرم زنده بودن سارا مث خونواده ام بود. و همه ما دو تارو قبول داشتن…
درو باز کردم و سارا هم باهام اومد داخل… درو بستم و کلید رو پرت کردم یه جایی که خودم هم یادم نمیومد کجا بود…همه حواسم به سارا بود… سارا هم که مانتو شو در اوورده بود … مث همیشه رفتیم طرف لب همدیگه… لباش رو می خوردم . اونم همکاری می کرد… بعد از چند دقیقه لب گرفتن… گفتم: چی می خوای برات بیارم؟؟؟ گفت: یه آب خنک… رفتم واسش یه آب تگری اووردم دیدم که رو مبل نشسته مث همیشه… تنش یه تاپ صورتی بود…با دامنش گل گلی همیشگی… از دامنش همیشه خوشم میومد…دامن گل گلی خیلی قشنگ… راستش توی این لباس سارا مث فرشته ها می شد… شربت رو گذاشتم جلوی میزی که روبه روی سارا قرار داشت… یه نگاهی کردم به سارا… سارا بعد از اینکه آبش رو خورد گفت: مگه نگفتی گرسنته؟؟؟ گفتم: آره ولی گرسنه تو ام!! یه لبخند دلگرمی زد. وگفت: دارا !! گفتم: جانم؟؟؟ گفت:برنامت چیه؟؟ گفتم: من این سوال رو اول از تو کردم…من زمانی که باهاش صحبت می کردم کنارش نشسته بودم و مث همیشه دستش تو دستام بود… گفت: من به مامانم گفتم: می خوام تا آخر هفته پیش تو باشم و روز آخر هم بریم ازش خداحافظی کنیم ( خونواده اونا خیلی به من اعتماد داشتن که مثلا بلایی سر دخترشون نیارم)… منم گفتم: خوبه. با هم تمرین می کنیم… میشنویم و می خندیم. مث همیشه…یه لبخند دیگه هم زد و لباش رو اوورد طرف من… منم لبم رو بردم طرفش و مث همیشه لبای همو با عشق می خوردیم… بعد از چند دقیقه لب گرفتن … گفتم: حالا چیکار کنیم…ساعت هم 11:30 هست… خوب من چند فیلم دارم… یکیشو نگاه کنیم… چند تا فیلم رو به ترتیب اسمش رو می خوندم و سارا هم مث همیشه میگفت: این فیلمو دیدم… گفتم: خوب : بازگشت عقاب های مبارز رو دیدی؟؟ گفت : نه سریاله؟؟ گفتم : آره 41 قسمت داره.
گفت: عاشقانه است…؟ گفتم: آره آخره عاشقانه است
از وقتی گذاشتم با هم با جذابیت خاصی نگاه می کردیم… و من هم قسمت های قشنگشو می زاشتم… کل وقتی که داشتیم نگاه فیلم می کردیم … جلوی مبل تو بغل هم نگاه فیلم می کردیم… رابطه من و سارا از سکس و چیزای دیگه بالاتر بود. من اونو عاشقانه دوست داشتم و اونم عاشقانه منو دوست داشت.
بعد از فیلم هم که دیگه ازش سیر شده بودیم. ساعت 12:30 بود. گرسنه بودیم… من به سارا گفتم : چی دوست داری برات بیارم…
اون هم گفت:نمی دونم. هرچی عشقم بخوره منم می خورم. من هم مث اون یه لبخندی زدم و گفتم : اوکی . امروز باید غذای بیرون رو بخوریم. من هم یه دقیقه بعد زنگ زدم و غذایی که سارا عاشقش بود رو سفارش دادم(چلو کباب)… و بعد از 20 دقیقه غذا برامون اومد. ما هم که خیلی گرسنه بودیم . با اشتیاق کامل غذا می خوردیم… …
پایان قسمت 1

ببخشید که طول کشید. اگه کم و کسری هم بود به بزرگی خودتون ببخشید…می دونم… قسمت سکس نداشت… ولی من اینو به صورت آزمایشی نوشتم که ببینم چجوره. و درضمن زیاد هم از نوشتن سکس توی داستانام خوشم نمیاد. درسته که این جا سایت سکسی هست ولی چیکار کنم؟؟ اگه شد هم دفعه بعد…ممنون می شم نظرات بزرگ و ارزشمندتون رو بخونم… درضمن برای فحش دادن هم همه رو راحتم می زارم… با من راحت باشید… اگه داستانم نقص داشت بگید… اگه خوب بود بگید. اگه بد بود بگید. می خوام خودم رو آزمایش کنم…
درضمن به جناب : تکاور جوون ٰ . کفتار پیر . مهندس گل پسر. سیلور فاک . دادا سعید.دریک میرزا . ساغر. و همه بچه های با حال شهوانی هم ارادت خاصی دارم. می دونم شما استاد های بنده هستید
راستش هر داستانی می خونم اولش می رم سراغ نظرات شما… ممنون می شم نظراتتون رو بخونم چه خوب و یا چه بد می پذیرم… و درضمن امتیاز هم بدید… مرسی…
بازم ببخشید که مزاحم شدم… موفق باشید…
با تشکر: دارا


👍 0
👎 0
15566 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

341502
2012-11-04 00:28:17 +0330 +0330
NA

با مقدمه داستانت جيگرم كباب شد،داستان نخوندم،اومدم بگم نرو اينجا فحش دادن ها خيلي جدي نيست.الان داستانت ريده باشي هم كسي دلش نمياد بهت حرف بزنه.ميخونم ميام.فرار نكني؟!

0 ❤️

341503
2012-11-04 00:46:43 +0330 +0330
NA

پويا جان سلام با پروازي مذاكره كن من حذف كنم،اول شي!مهم اول ودومي،نيست.مهم اين بود كه اول شدم!فلسفي بود فكركن.

0 ❤️

341504
2012-11-04 00:56:55 +0330 +0330

ههه ههه ،زرشک…پویا خان بازم که توهم زدی عزیزم!! تو کامنت اولی؟! الان این کامنتت سوژه میشه که پویا جان

سلام خانم پروازی گل ،صبحتون بخیر عزیز

شما به دل نگیر این پویا خان ما بعضی وقتها همینجوری توهم میزنه کامنت آخری رو اولی میبینه ههه ههه

پروازی جان خب ایشون فکر کنم تحت تاثیر فحشهای آبدار برخی از بچه ها قرار گرفته و همون اول گربه رو دم حجله کشته پروازی خانم گل

نویسنده عزیز با فرمایشات پروازی عزیز موافقم ،شما چه پاچه خاری بکنی یا نکنی اگه داستانت به دل نشینه خواهی نخواهی فحش خواهی خورد عزیزم

موفق باشید

0 ❤️

341505
2012-11-04 01:02:49 +0330 +0330
NA

نمی شد این همه مزخرف اول داستان نگی دوست عزیز که من بتونم داستانو بخونم؟

چنان گفت استادان شهوانی که احساس کردم صادق هدایت زنده شده.

با عذر خواهی از نویسندگاه محترم سایت ولی حالم از پاچه خواری بهم می خوره .

0 ❤️

341506
2012-11-04 01:10:07 +0330 +0330
NA

:)) abdol tabeta:

شما امر کن از شهوانی می رم بیرون .===============> کیه که بره.

پویا جان حذف کردم فقط به خاطر تو…

0 ❤️

341507
2012-11-04 01:11:18 +0330 +0330
NA

سلام پروازي جان،خودم ميدونم.
از انتقادات سازندم در رانندگي استقبال نكردي!حالا از مقام اول دل كندن،محاله.پس هستم تكون نميخورم.شوخي كردم شما قديمي هستي دستور بدي من هم نميرم.(شكلك بلد نيستم خنده يا گريه خودتون تجسم كنيد)

0 ❤️

341508
2012-11-04 01:44:15 +0330 +0330
NA

badak nabod.bazi jomle bandia va felat ba harfai ke 2 jomlaro beham rabt midad to zogh mizad.edame bede.ba deghate bishtar.mer30

0 ❤️

341509
2012-11-04 01:55:28 +0330 +0330
NA

پوياجان بيل هم راضي شه من راصي نميشم دوستم در تير رس اسپم قرار بگيره.ديدي داستان آريزونا حدف نكردم!
مهم اول و آخر نيست مهم وسطه.
مهم عمق كاره،وگرنه همه رفتني هستن بجز من!امروز جملات بسي فلسفيست،ميدونم هيچكس از لحاط فني دركم نميكنه!بجز آريزونا.چون نوار مغزيش شبيه منه.همش هواپخش ميكنه.

0 ❤️

341510
2012-11-04 02:20:45 +0330 +0330
NA

راستش خیلی کشش داده بودی …خیلی وارد جزئیات شده بودی …به نظرم این همه توضیح دادن در مورد مسائلی که اصلا به موضوع داستان ربطی نداره یه کوچولو بی خود بود…به هر حال خسته نباشی

0 ❤️

341511
2012-11-04 03:06:38 +0330 +0330
NA

سلام داداش شيره،من كجاگفتم پاچه خواري؟جيگرم كباب شد.خاستم روحيه بدم.حالا واقعأ هركس فحش ميده،از ته دل نميگه، فقط بعضي جاها تشويق جواب نميده بايد تنبيه كرد. فعلأ داستان نخوندم،هيچ نظري ندارم تا بعد،اگر از كوچيك هاي سايت هم يادي كرده،دوستش دارم،وگرنه …

0 ❤️

341512
2012-11-04 03:18:18 +0330 +0330
NA

دوست عزیزم بچه شیر نر:

نویسنده داستان با احترام به نویسندگان سایت 4 خط اول داستانشو شروع کرده . من با این موضوع مشکلی ندارم اما:
چرا نویسندگان باید به یک سری فحش بدن و یا از یک سری نویسندگان تشکر کنن .
انگار مد شده .یک نویسنده باید داستانشو بنویسه نه بخواد پاچه خواری کنه.که کلاس کارشو ببره بالا.
پس چرا اینکارو پریچهر و کفتار پیر و دیگر دوستان انجام نمی دن؟کمک می خوان پیام خصوصی واسه همین کار
گذاشتن. اگر این کار رواج پیدا کنه برای قسمت داستانها . نویسندگان داستانهای 4 خطی باید دائما فحش بخورن .
نویسندگان درجه 2 و 3 با این کار احترام و هنر دوستانو زیر سوال می برن. نظر من بود . نظر شما کاملا درست و منطقی هستش.

عذر خواهی می کنم از همه.

0 ❤️

341513
2012-11-04 03:18:39 +0330 +0330
NA

آقا يا خانم آخر داستانتم خوندم راستش كي جرأت داره با بزرگان دربيفته،داستانت از اونايي هست كه بايد باحوصله خوند،راستش هنوز درست نخوندم.درهرصورت اينجا مال كسي نيست كه بخاي با حرف من و امثال من بري.شماهم اندازه بقيه شايد بيشتر(بخاطر نوشتن داستان)سهم داري.موفق باشي.
ازشوخي بچه ها دلخورنشو،قربونش برم اين مملكت ازبس باحاله كلأ شاديم!اينجاهم بايد يكم شيطنت كنيم.فقط صميمي نشو٣٠سانت فاصله،الزامي ميباشد.

0 ❤️

341514
2012-11-04 03:50:07 +0330 +0330

بابا شونصد تا نظر گذاشتید دوتاش راجع به داستانه! این بنده خدا اومده داستان گذاشته که نظرات و نقدای شما روبخونه!
تخم خودتونم حسابش نکردین!
دارا جان فعلا کار دارم، بعدا میام میخونم و نظرمو میگم!
:-)

0 ❤️

341515
2012-11-04 07:54:03 +0330 +0330

داستانت خیلی سطحی بود … البته به نظر من … در کل موفق باشی …
راستی یه چیز دیگه … بابا تو داستانت و بنویس چیکار به حرف بقیه داری ؟

0 ❤️

341516
2012-11-04 09:52:16 +0330 +0330
NA

age mikhasti esmi az kasi bebari bayad to ghesmate nazarat in karo mikardi.behtar bod.

0 ❤️

341517
2012-11-04 10:39:52 +0330 +0330

Dastanet bad nabud, akharesh nafahmidim teshne budin ya gorosne!! Ab avordi ya sharbat! tu khune hamechiz bud ya tu chelokababiye mahal!!

0 ❤️

341518
2012-11-04 11:05:28 +0330 +0330

خوب همونطور که گفتم برگشتم و خوندم. به نظر من داستانت خوب نبود. خیلی تخیلی بود. خانواده سارا چطور اینقدر راحت به تو اعتماد میکردن که یه هفته تو خونه باهات تنها باشه و تو هم هیچکاری باهاش نکنی؟! اصلا نسبت سارا با تو چی هست؟ سعی کردی تو داستان اینو توجیه کنی ولی…

همش از این شاخه به اون شاخه، از این تیر چراغ برق به اون تیر چراغ برق، از این دکل ایرانس.ل به اون دکل ایرانس.ل میپریدی!!!

محتوا و مفهوم جالبی هم نداشت!

راستی سارا عشق تتل بود؟ امیر تتلو (امیر مقصود لو) خواننده زیرزمینی سبک R&B هست که تو ایران اوله، یعنی بهترینه! تو هم اون پیتبول خالطورو ول کن دیگه!!
در کل میتونم بگم امیدی بهت ندارم ولی قسمت بعدی رو حتما بذار

0 ❤️

341519
2012-11-04 11:30:13 +0330 +0330

خدا وكيلي بخاطر اينكه اسم منو تو داستان آوردي اينو نميگم؛ ولي من يكي از داستان خوشم اومد
گرچه هنوز خيلي جاي پيشرفت داري و اولاي كاري ولي داستان تا حدودي جذاب بود
ادبتم رعايت كردي؛ احسنت!
منتظر ادامه داستانت هستم؛ سكسيم ننوشتي اشكالي نداره ولي جذاب باشه
موفق باشي

0 ❤️

341520
2012-11-04 11:47:52 +0330 +0330
NA

عزیزم تا اونجایی که گفتی اهنگ تتلو رو گذاشت خوندم. ولی دیگه از اون به بعد نخوندم. چون کسی که دوس دخترش اهنگ تتلو گوش میده معلومه داستانش چرته. اه اه اسم این تتلو رو اوردی انم گرفت.

0 ❤️

341521
2012-11-04 11:53:26 +0330 +0330
NA

عزیزم تا اونجایی که گفتی اهنگ تتلو رو گذاشت خوندم. ولی دیگه از اون به بعد نخوندم. چون کسی که دوس دخترش اهنگ تتلو گوش میده معلومه داستانش چرته. اه اه اسم این تتلو رو اوردی انم گرفت. حالمم داره بهم میخوره
:& :& :& :& :& :&

0 ❤️

341522
2012-11-04 12:44:30 +0330 +0330

ولی من سر حرفم هستم و میگم داستانت تخمی بود عقده ای جان

سیاستت منو کشته چون اگه اون سیاست رو به کار نمیبردی چه فحشهایی که نمیخوردی رفیق

برو قربون صدقه سیاستت و این چندتا عزیزای قدیمی برو که همین دو عامل نجاتت داد از فحشها

ولی من یکی پارتی مارتی حالیم نیست داستانی که به دل نشینه حرفم رو میزنم خواه کسی خوشش بیاد یا نیاد

دیگه ننویس چلقوز خان

0 ❤️

341523
2012-11-04 13:21:07 +0330 +0330
NA

داستان نبود بنظرم فقط نوشتن خاطراتت بود…
سبک نوشتن و تعریف کردنت بسیار عامیانه و کوچه بازاری بود.هیچ نوع ادبیاتی توش بکار نبردی.ای کاش می تونستی موضوع داستان رو در کنار ارایه های ادبی و در چهارچوب یک داستان خوب قوامش بدی که مطمینم چیز جالبی در میمومد.چون موضوع جالبی رو انتخاب کردی.
در هر صورت موفق باشی.
مهندس گل پسر عزیز بعد از مدتها خوشحالم باز ی کامنت از شما دیدم دوباره.
آقا کم پیدا شدین! نیستین دیگه!!!

0 ❤️

341524
2012-11-04 13:22:25 +0330 +0330
NA

داستان نبود بنظرم فقط نوشتن خاطراتت بود…
سبک نوشتن و تعریف کردنت بسیار عامیانه و کوچه بازاری بود.هیچ نوع ادبیاتی توش بکار نبردی.ای کاش می تونستی موضوع داستان رو در کنار ارایه های ادبی و در چهارچوب یک داستان خوب قوامش بدی که مطمینم چیز جالبی در میمومد.چون موضوع جالبی رو انتخاب کردی.
در هر صورت موفق باشی.
مهندس گل پسر عزیز بعد از مدتها خوشحالم باز ی کامنت از شما دیدم دوباره.
آقا کم پیدا شدین! نیستین دیگه!!!

0 ❤️

341525
2012-11-04 15:07:44 +0330 +0330
NA

من نمیخواستم نظر بدم ولی چون یکی از دوستان گفت چرا این آقا رو تخمتون هم حساب نکنید!اومدم من تخمم حساب کنم.
تو تخم من خوب شد!!!
دوتا سوال :

1-اس اومد رفتی داخلش ؟حالا باسر رفتی یا با پا توی سوراخ طرف؟…ببخشیید فکرکردم داستان سکسی بود!

2-کل داستانت یه ورم اون قسمت آخر که چلو کباب رو گذاشتی داخل پرانتز یه ورم…تخمکی(فحش نیست ،همون یخمک خودمون هست با طعم تخم!!)هر چی به کونم فشار آوردم نفهمیدم دلیلش چیه؟…مثلا نمیگفتی کباب هست داستانت جلو نمیرفت؟ یا ما فکر میکردیم آب دوغ خیار (به زبان محلی دورقاماژ) سفارش دادی؟؟

در کل چون اولش از بزرگان تعریف کردی کاری باهات ندارم.
اما بهت میگم:

در آخر:
گفتی باهات راحت باشیم…
تو نرم ما سفت…اصلا تو پتوی گلبافت

0 ❤️

341526
2012-11-04 15:09:46 +0330 +0330

دكتر ميناي عزيز؛
ممنون از لطفت شما ولي:
من نيستم؟؟؟
داستان تمامي دوستانو بنده منفجر كردم :-D
شما يه سري به داستان آرش يا داستان قبلي آريزونا يا اصن؛ داستان خوفتار (كفتار پير) بزني؛ متوجه عمق انفجارات ميشي! :-D

0 ❤️

341527
2012-11-04 17:04:49 +0330 +0330
NA

ساعت چنده وقت سریال مورد علاقم شده ! اَههههههه بازم نشستیم پای درد و دل و خاطره یادمون رفت، سریال تموم شد!

0 ❤️

341528
2012-11-05 07:40:37 +0330 +0330
NA

دارا جان داستانت به طور کلی بد نبود ولی یه سری ضعف ها داشت.
1.خیلی از جزئیات حرف زده بودی ک این حوصله ی آدم رو می سرونه D:
2.شیوه ی نگارشت مثل رمان بود و واسه داستان کوتاه قسمت اول رو کم جلو رفتی.
ایشالله تو داستانها و قسمتهای بعدی بهتر می شی
و دیگر هیچ D:
movafagh bashi farzandam :D :)
Tan_Ha…:)

0 ❤️

341529
2012-11-05 07:45:39 +0330 +0330
NA

یه سوال از همه داشتم D: نزنیدماااااا :)):((
من هنوز نفهمیدم این کامنت های زیر داستان چه هدفی دارن؟؟؟
فکر میکردم واسه نظر در مورد نوشته هست . ولی همه چی داره جز نظر …
یعنی آمارش 1 از 5 ه :O

0 ❤️