همه زندگیم شده بود فوتبال
۱۵ سالم بود و ۶ سال بود مدام فوتبال بازی میکردم از زمینهای خاکی بگیر تا سالنهای فوتسال که با بزرگترها میرفتیم اون سالها بازیکن نوجوانان بانک ملی بودم و تو ۳۵ تای دعوت شده به تیم ملی نوجوانانِ اون روزها هم انتخاب شده بودم. اهل هیچی نبودم جز ورزش و فوتبال. اینقدر خوره که اگر باشگاه نداشتم توی کوچه تیردروازه میکاشتیم و گل کوچیک میزدیم
نوجوون ترکهای با موهای لخت خرمایی و صورت استخونی گندمگون با یه قد و بالای متناسب. عشق روبرتو کارلوس و دیوید بکهام مهمترین و پرافتخارترین مزیتم عضلات ساق پا و شکمم بود که همه جا پزشو میدادم. خونواده ما معمولی و مذهبی بودن و یه برادر دو سال بزرگتر داشتم و یه خواهر که سه سال از من کوچکتر بود. تو بیشتر دورهمی ها و مهمونی ها غایب بودم چون همیشه تمرین و باشگاه نمیگذاشت به کار دیگهای برسم چند سالی بود که ده شب میخوابیدم و شش صبح بیدار میشدم
درسم هم بد نبود و همین موضوع باعث میشد نیمای قصه ما یکی از سر به راه ترین و بهترین بچههای کل فامیل باشه. جوری که باقی اهل فامیل منو تو سر بچههاشون میزدن که ببین نصف توعه…
یادمه مرداد ماه بود و عصری داشتیم تو کوچه فوتبال بازی میکردیم، ماهش یادمه چون چند روز دیگه تولدم بود هرچند ما واقعاً حس خاصی به تولدامون نداشتیم. خانومای همسایه دم غروب جلوی خونه هم جمع میشدند و حرف میزدند و سبزی و لوبیا پاک میکردند و … یکی از همسایه های ما چند ماهی بود توی یه حادثه رانندگی فوت کرده بود. مریم خانم خانومش تک و تنها جلوی در نشسته بود یه پسر هم داشت که پنج شش سالش بود. توپ رفت تو اوت و من رفتم دنبالش. قل خورد و رفت و رفت و رفت و زیر چادر مریم خانوم آروم گرفت و ایستاد. جلو رفتم و ایستادم و حتی روم نشد حرفی بزنم. صورتش سمت من نبود، توپ که به پاش خورد چند ثانیه بعد تازه به خودش اومد و اطراف رو نگاهی انداخت و چشمش به من افتاد
لبخندی زد، من سرمو پایین انداختم. چند لحظه بعد با شنیدن یه صدای مهربون به خودم اومدم… “بیا عزیزم…” سرمو آوردم بالا و اولین چیزی که دیدم چادری بود که کمی بالا رفته بود و پاهای برهنه، ناخنهایی با لاک تیره رنگ زن همسایه رو بعد اینهمه سال با جزییات به یاد دارم و مریم خانومی که داشت توپ رو برمیداشت
مثل فیلما شده بود انگار هر ثانیه ازش داشت چند ساعت میگذشت، تپش قلب تپش قلب و ضربان… انگار صدای نفسام و صدای قلبم رو به وضوح میشنیدم. نگاهم با حرکت دست مریم خانوم به سمت بالا حرکت کرد. توپ شقایق دو لایه تو دستای سفید و لطیف با ناخنهای بلند و لاک خورده داشت به سمتم دراز میشد. اما یه چیزی دیدم که همه حواسم رو از توپ پرت کرد انگار نگاهم چارهای نداشت جز اینکه به تماشای اون منظره جذاب بنشینه، واقعاً نفس کشیدن سختترین کار دنیا بود وقتی که چشمم به گردن و چاک سینهای افتاد که با یه گردنبند و پلاک به هنرمندانه ترین شکل ممکن تزیین شده بود. نمیدونم چقدر طول کشید که تونستم همه زور و انرژی خودمو جمع کنم و نگاهمو ببرم سمت صورت مریم خانوم. با لبخند منو نگاه کرد و بعد رد نگاهمو دنبال کرد و به یقه خودش نگاهی انداخت و چشاشو برام تنگ کرد. انگار همه دنیا رو سر نیما خراب شد. انگار این بزرگترین تنبیه زندگیم بود بعد از اون نگاه کمی لب پایینشو به نشونه سرزنش کردن هیزی من گاز گرفت… این کارش باعث شد چند لحظه مبهوت شکل و فرم و رنگ لباش بشم، مسخ شده بودم و هیچ اختیاری از خودم نداشتم نمیدونم چرا همچین شدم. بعد از اون باهاش چشم تو چشم شدم و با دیدن اون چشما یه بلایی سرم اومد که بعد سالها حتی با یادآوری کردنش نفسم به شماره میفته. رنگ چشاش و فرم مژه و ابروها و عمق نگاهش و یه غمی که تو چشاش موج میزد انگار مذاب به قلبم میریخت
-نیما جان میشنوی چی میگم؟
انگار چندباری صدام زده بود. فقط تونستم سرمو به نشونه تأیید تکون بدم
نوشته: آقای نویسنده
کصشر محض ننویس دیگه دست و پای یارورو دیدی داشتی سکته میکردی کص ببینی چکار میکنی
ممنونم از حمایتها و انتقادها
چون تجربه اولم هست که مینویسم قطعاً ضعف و کاستی وجود داره، ممنونم از نظرات سازنده تون 🙏
نمیفهمم تو شبِ تاریک، شورتِ سفید لای پای زن همسایه رو پشت بومِ خونه بقلی نه، بقلیشُ چطور میشه تشخیص داد؟!
حتی تکنولوژی عمومی الان هم تقریبا عاجزه!
ولی نوشته ی بدی نبود…
ادامش کو مرد حسابی کیرم شق شده اون نویسنده درست حسابی سایتو دیدیم که اونم خودشو چس کرده
خب خب یه نویسنده جذاب با نگارش فوق العاده
یکم صحنه ی عشقی داستان اغراق آمیز بود ولی در کل خوب بود .
نوجوانی پونزده ساله با دیدن پر و پاچه عاشق میشه و توصیف این لحظات فوق العاده زیبا بود توسط نویسنده
ادامه بده بسیار مشتاق قسمت بعدی هستیم