سنگ‌کوب (۵ و پایانی)

1401/09/13

...قسمت قبل

  • داستان به شدت طولانیست، با دقت بخوانید!

    به عقیده من هر زنی یه مزه‌ای داشت و البته، هیچ زنی تلخ نبود! از شور و شیرینش بگیر تا گَس و تند و مزه‌های متنوع و لذیذ که باز هرکدومشون یه مقدار مشخصی داشت. یکی مزه‌اش اونقدر تند بود که زبون آدم رو می‌سوزند و یکی اونقدر شیرینیش کم بود که اصلا دلت بر نمی‌داشت مزه‌اش کنی! در کنار همه این‌ها یه مزه دیگه‌ای‌هم وجود داشت که اسم نداشت. منحصر به فرد بود. مثل ترکیب چندتا مزه باهمدیگه که نتیجه‌اش یه طعم دلنشین و خاص میشد. مثل مزه ریحانه. نه دلم رو میزد و نه زبونم رو می‌سوزند، فقط با هربار مزه کردنش دلم می‌خواست بیشتر و بیشتر از قبل طعمش رو بچشم، اون‌قدر که زبونم سِر و بی‌حس بشه! همین باعث شده بود که بعد از فراز و نشیب‌های فراوونی که رابطه‌مون رو به این نقطه رسونده بود، نتونم ازش دل بکنم و برای لمس تنش ریسک‌هایی رو به جون بخرم که ممکن بود زندگیم رو به تباهی بکشونه. هر روز هوس بوسیدن و بغل کردن و گاییدنش تو وجودم شعله می‌کشید اما تهش صبر پیشه می‌کردم تا موقعیت مناسبش از راه برسه. با تارا امور اداری مسافرت رو پیش می‌بردیم و تقریبا هر روز ریحانه رو دم مدرسه سوار می‌کردم. بیشتر تا خونه می‌رسوندمش ولی گاهی هوسم به باقی حس‌هام می‌چربید و سعی می‌کردم یه کام توپ ازش بگیرم، اما ریحانه ناز می‌کرد و در کمال شقاوت من رو تو کف می‌ذاشت! بارها و بارها بهش گفته بودم چقدر دوست دارم از جلو باهاش رابطه‌ داشته باشم، تو جواب چیزی نمی‌گفت اما قطعا نمی‌خواست دختریش رو فدا کنه، لااقل نه به این راحتی و نه توسط برادرش! در مورد مسافرت باهاش حرفی نزده بودم. چشمم از واکنشش ترسیده بود. می‌ترسیدم به خاطر غیبت تو جشن تولدش دوباره خودش رو ازم دریغ کنه و دیگه نذاره بهش نزدیک بشم، اما تو این مدت یه اتفاق بد دیگه افتاد و اونم پیدا شدن سر و کله یه خواستگار دیگه بود. ریحانه جسته و گریخته گفته بود شناس نیست و مادرش تماس گرفته و غیر رسمی گفته یه روزی رو برای قرار خواستگاری بذاریم. زیاد کیس جدی‌ای نبود اما همینم باعث شد زنگ خطر تو گوشم به صدا در بیاد. سعی کردم مشخصاتش رو گیر بیارم اما ریحانه خودشم طرف رو نمی‌شناخت و منم فرصت نمی‌کردم از مادرم پرس و جو کنم. با این وجود منتظر بودم جلسه اول برگذار بشه تا بعد ضربتی عملیات سرکوب رو روش انجام بدم!
    دو هفته‌ای از وقتی که آرمان پیشنهاد مسافرت به ترکیه رو مطرح کرده بود گذشته بود و من لحظه شماری می‌کردم تا پام برسه اون‌ور آب. از بعد سفر شمال آتوسا رو ندیده بودم اما هنوز تصویر مبهم و تاریک سینه‌ها و شکاف بین پاهاش یادم مونده بود. به هر قیمتی بود باید این سفر رو عملی می‌کردم تا به خواسته‌ام برسم.


ساعت چهار و نیم بعد از ظهر بود. چشمم رو از تو چشمی میکروسکوپ بیرون کشیدم و کش و قوسی به تنم دادم. اضافه کار بودم و دیگه جون تو تنم نمونده بود. از طرفی وقت نکرده بودم برم ریحانه رو از دم مدرسه بردارم و اعصابم خورد بود. یه دفعه یکی خم شد سمتم و دم گوشم گفت: بیا آبدار خونه، باهات حرف دارم.
آرمان بود که این حرف رو زد و بدون اینکه منتظر جواب باشه راه افتاد و از سالن اصلي خارج شد. نگاهی به دور و بر انداختم و از جا بلند شدم. رفتم سمت آبدار خونه. هیچکی داخلش نبود و فقط آرمان منتظر به لبه کابینت تکیه داده بود.
-چیزی شده؟
با کلافگی تیغه بینیش رو مالش داد و گفت: سیامکم می‌خواد باهامون بیاد.
با تعجب گفتم: کجا؟
عاقل اندر سفیه نگاهم کرد: ترکیه دیگه، کجا؟ می‌خواد خودشو آویزون کنه.
نوچی گفتم و نزدیکش شدم: خب بگو نه! کاری داره مگه؟
-مگه به همین راحتیه؟ خیر سرمون رفیقمونه‌ ها!
با لحن شماتت باری گفتم: اصلا چرا بهش گفتی؟
-چه‌ می‌دونستم انقد زود خودشو می‌چسبونه، بهش گفتم عید نیستم، گفت کجا به سلامتی؟ گفتم با مهدی قراره بریم ترکیه. اونم گفت منم باهاتون میام! میگه چند بار رفته اونور و آشنا داره، می‌تونه با خرج کمتر ما رو دور ترکیه بچرخونه.
این سیامکم خیلی پر رو بود! سری تکون دادم و گفتم:
-خب تو چی بهش گفتی؟
-گفتم فعلا صد در صدی نیست ولی اگه قطعی شد خبرت می‌کنم.
نقس عمیقی کشیدم و کنارش به لبه کابینت تکیه دادم. مشکل تلپی افتاده بود وسط برنامه‌مون. چند دقیقه‌ای فکر کردم و یه دفعه یه فکر بکر به ذهنم رسید. بشکنی تو هوا زدم و گفتم: بهش بگو بیاد!
ابرویی بالا انداخت: بگم بیاد؟!
-آره، منم می‌تونم خواهرم رو با خودم بیارم.
اخم کرد و گفت: حالت خوبه؟ اصلآ می‌دونی واسه چی داریم میریم اونجا؟
-معلومه که می‌دونم!
گفت: پس چرا الکی جمع رو شلوغ می‌کنی؟ می‌خوای همه بفهمن داریم چه غلطی می‌کنیم؟
با خونسردی مشکلی که با ریحانه داشتم رو توضیح دادم و فقط این قسمت که من و ریحانه باهم رابطه خاصی داریم رو سانسور کردم و به جاش گفتم من و ریحانه از بچگی بهم نزدیک بودیم و امسالم تولدشه و من به خاطر روحیه حساسش نمی‌تونم تو روز تولدش جای دیگه‌ای باشم. آرمان راضی نبود اما این بهترین راه بود. اینجوری نه سیخ می‌سوخت نه کباب.
-جناب عالی بفرما وقتی یه سیریشی مثل سیامک و البته خواهر تو که تنهایی جایی نمی‌تونه بره، یکسره چسبیدن به ما چجوری می‌خوایم برنامه رو اوکی کنیم؟
مشکل اصلی همين‌جا بود اما واسه هر در بسته یه کلیدی وجود داشت! کلی رو مخش کار کردم تا تونستم راضیش کنم. آخرش گفت: بخدا هر چهار تامون رو بگا میدی!
خندیدم و گفتم: سری پیش بد بود؟ نه خدا وکیلی بد بود؟
پوفی کشید و تکیه‌‌اش رو از کابینت برداشت. مشغول چایی ریختن برای خودش شد و گفت: خب اگه اینجوریه منم خواهرم رو با خودم میارم.
یکم نگاهش کردم و گفتم: خب بیار!
گفت: جدی؟
شونه بالا انداختم: چرا که نه؟ دو نفر با سه نفر چقدر فرق می‌کنه؟ فقط لطفا همین سه نفر!
سر تکون داد: باشه. بیچاره خیلی وقته درگیر کنکور و این صحبتا بود، خیلی اذیت شد. لااقل اینجوری یه حال و هوایی عوض میکنه.
باشه‌ای گفتم و کمی باهم در مورد چگونگی دک کردن سه تا آدم مزاحم، و تنها موندن دوتا زوج جوون باهم تو یه مسافرت تقریبا خانوادگی خارج از کشور گپ زدیم. کار سختی در پیش داشتیم اما نشد نداشت. با یه برنامه ریزی مناسب بالاخره به آتوسا می‌رسیدم.


در ادامه وقت گذروندن با ریحانه، این بار اومده بودیم باغ وحش! جایی نبود نرفته باشیم و به خواسته اون قرار بود همه جا رو حداقل یه بار باهم بریم، حالا گذرمون افتاده بود اینجا. تو پیاده روی سنگ فرش شونه به شونه همدیگه راه می‌رفتیم و به حیوونای بدبختی نگاه می‌کردیم که تو قفس زندونی بودن و همزمان به بستنی کیم تو دستمون لیس می‌زدیم. بستنی تو این هوای سرد دیوونگی بود اما با ریحانه هیچوقت بهم بد نمی‌گذشت. روی نیمکت سرد فلزی نشستيم و به گردن بلند دو تا زرافه‌ای که خم شده بودن و برگ و علف می‌خوردن نگاه کردیم. دیگه وقتش بود جریان رو براش توضیح بدم.
-ریحانه؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
-هوم؟
یکم خودم رو نزدیکش کردم و دستم رو پشت گردنش روی نیمکت انداختم.
-قراره واسه عید بریم مسافرت.
این‌بار سرش رو چرخوند سمتم: با کی؟
-هستیم یه چند نفری.
-کجا می‌خواین برین؟
حس کردم صداش رنگ دلخوری گرفت، چون از لفظ برین استفاده کرد، یعنی فکر می‌کرد خودش قرار نیست بیاد. قبل از اینکه اوضاع پیچیده بشه گفتم: ترکیه. در ضمن برین نه، بریم! تو‌هم میای. نمی‌ذارم اینجا تنها باشی.
مکث کوتاهی کرد و گفت: اگه تارا باشه نمیام!
چشم‌هام گشاد شد و گفتم: این چه حرفیه؟ مگه میشه تارا نباشه؟ ناسلامتی زنمه! به جز اون سه چهار نفر دیگه‌ام هستن. آشنان همه‌شون.
دست‌هاش رو بغل زد و اخمو گفت: همینه که هست! یا تارا یا من!
آهی کشیدم و با نوک انگشتام چشم‌هام رو چالش دادم. از شدت نفرت این دو تا بهم می‌شد کلی برق تولید کرد! به هر شکل باید راضیش می‌کردم تا از خر شیطون پیاده شه. دستم رو دور گردنش پیچیدم و سرم رو بردم جلو. یه بوس صدا‌دار از گونه‌اش گرفتم و گفتم: تو که نمی‌خوای من رو اذیت کنی می‌خوای؟
بستنی رو یه دور وارد دهنش کرد و آورد بیرون. با دیدن این صحنه یه لحظه فکرم رفت سمت فکر‌های مثبت هیجده! تصور فیس خوشگلش وقتی داشت برام ساک می‌زد و لب‌های قلوه‌ایش که دور کیرم حلقه شده بود تو هر شرایطی موتورم رو روشن می‌کرد.
-نوچ!
-ولی داری این‌ کار رو میکنی.
چیزی نگفت. ادامه دادم: می‌دونم با تارا مشکل داری ولی این یه دفعه رو به خاطر من تحمل کن. چی میشه مگه؟ یعنی اونقدر ارزش ندارم که دو هفته به خاطرم با تارا یکه به دو نکنی؟
بازم چیزی نگفت اما از صورتش می‌خوندم حرفهام روش اثر کرده. یه تیکه کوچولو از روکش شکلاتی بستنی گوشه لبش چسبیده بود. سرم رو جلو بردم و لب‌هام رو روی همون قسمت چسبوندم. یه میک محکم زدم و تیکه بستنی رو تو دهنم کشیدم. حس کردم لب‌های ریحانه کش اومدن و لبخند زد.
-قبوله یا نه؟
به نشونه فکر کردن لب‌هاش رو بالا کشید و گفت: اومممم…قبوله ولی به یه شرط!
تو دلم گفتم لعنت به اونی که شرط گذاشتن رو ابداع کرد! ادامه داد: با تارا گرم نگیر، لااقل جلوی من این‌کار رو نکن وگرنه سرت رو بیخ تا بیخ می‌برم! از این به بعدم هروقت با تارا دعوام شد باید طرف منو بگیری!
هر وقت دیگه‌ای بود به این حرفش می‌خندیدم اما الان ممکن بود ناراحت بشه و همه چیز خراب شه. جلوی خودم رو گرفتم و گفتم: قول میدم.
-حالا چرا ترکیه؟
با خنده گفتم: چیه؟ دوست داری بریم پاریس؟
اخم کرد: مسخره نکن! منظورم اینه چرا داخل کشور نه؟
-تصمیم یکی از بچه‌ها بود.
-کدوم یکی از بچه‌ها؟ می‌شناسمش؟
سرم رو. تکون دادم: آره، همونی که تو آزمایشگاه دیدیش.
ابروهاش بالا پرید: اون؟ جدی؟
-آره، قراره با دوست دختر و خواهرش همسفر ما بشن.
هومی گفت.
-ولی من پاسپورت ندارم.
لبخند زدم و گفتم: خودم درستش می‌کنم.


همه چیز محیای سفر بود. هماهنگی‌ها انجام شده بود و بلیط‌ها تهیه شده بود. با هزار بدبختی مامان رو راضی کردم تا مخ آقاجون رو بزنه و بذاره ریحانه باهامون بیاد. جالب اینجا بود مامان حتی به رفتن منم گیر می‌داد، انگار بچه دوازده ساله‌ام! خلاصه بعد از مشقت‌های فراوون راضیش کردم و اونم با فن و فنون خاص خودش رضایت آقاجون رو گرفت. عید ساعت هشت و نیم شب بود و قرار بود هواپیمامون تا عصر تو خاک ترکیه بشینه. تا لحظه‌ای که تو فرودگاه بهم ملحق شدیم همدیگه رو ندیدیم.
روز موعود، تو سالن بزرگ و شلوغ فرودگاه، بالأخره بعد از چندماه چشمم به جمال آتوسا روشن شد. همون تیپ‌های مخصوص خودش رو زده بود. شلوار جین جذب که رون‌های کشیده و بلندش رو به خوبی به نمایش می‌گذاشت و یه کت آبی مایل به سبز، همراه تیشرت سفید و روسری چند رنگ. اولین چیزی که توی ظاهرش عوض شده بود رنگ موهاش بود که حالا طلایی بودن و انصافا خیلی بهش میومد. من وسط تارا و ریحانه ایستاده بودم تا مثل خروس جنگیا به همدیگه چنگ نندازن. زیر نگاه متعجب ریحانه دستم رو بردم جلو و گفتم: مشتاق دیدار!
تو آخرین دیدارمون من هرچی زیر لباس‌هاش داشت رو هرچند نه کاملا واضح، اما به هر شکل دیده بودم اما انگار آتوسا اون شب بخصوص رو فراموش کرده بود که بی‌خجالت دستم رو گرفت و زل زد تو چشمام.
-منم!
منمش خیلی معنی داشت. منم گفتنش یعنی به صورت کامل به رابطه عجیب بین ما چهار نفر تن داده بود و پیِ ماجراهای آینده‌مون رو به تنش مالیده بود. نگاهش رو از من جدا کرد، حال تارا رو پرسید و نگاهش رو به ریحانه دوخت.
-این خوشگل خانوم کیه؟
قبل اینکه من چیزی بگم آرمان گفت: ریحانه خانومِ زیبا هستن، خواهر مهدی جان!
چشم غره‌ای به آرمان رفتم اما اصلا متوجه نشد، شایدم خودش رو به نفهمیدن زد. آتوسا دست ریحانه رو گرفت: ماشالله چه با کمالاتم هست.
ریحانه لبخند زد و جواب داد: لطف دارین شما.
انگاری برخلاف تارا میشد به رابطه این دوتا امیدوار بود. یه دفعه یه دختر شیک‌پوش از تو جمعیت سالن بیرون اومد و اومد به سمت ما. یکم طول کشید بشناسمش. باران خواهر آرمان بود که قبلا همدیگه رو دیده بودیم، هرچند خیلی کوتاه. انصافاً مثل داداشش قیافه خوبی داشت و بزرگترین چیزی که تو صورتش جلب توجه می‌کرد سفیدی پوستش و موهای حنایی رنگش بود که در حد چند بند انگشت از زیر روسری سفیدش بیرون انداخته بود. چهره‌اش تا یه حدی مثل ریحانه بود و یکم ازش قد بلندتر و هیکلی‌تر بود، ولی تو چشم من نصف ریحانه‌‌ام نبود! مثل اینکه رفته بود خوراکی بخره و تازه برگشته بود. باهم سلام علیک کردیم. تارا و ریحانه نمی‌شناختنش. منم نامردی نکردم و فرصت رو غنیمت شمردم، حرکت آرمان رو تلافی کردم و گفتم: باران خانوم زیبا هستن، خواهر آرمان جان!
نگاه همزمان باران و آرمان نشست روم. بدون اینکه توجهی به باران کنم زل زدم به چشم‌های آرمان و نیشخند زدم. تا باشه دوباره از این غلطا کنه! همگی بهم معرفی شده بودیم. پرسیدم: پس سیامک کو؟
آرمان جواب داد: هنوز نیومده.
ما خودمون رو کنار کشیده بودیم و همه چیز رو سپرده بودیم دست سیامک، و خودش اصلا نیومده بود! واقعا سیامک آدم بیخیالی بود. تو همون اثنا آتوسا به پشت سرم اشاره کرد: اوناهاش، حلال زاده ست!
چرخیدم و به جایی که می‌گفت نگاه کردم. شلوار کتونی مشکی جذب و کفشای کالج و یه پیرهن سفید پوشیده بود. دوتا دکمه بالای یقه‌اش رو باز گذاشته بود و داشت چمدونش رو دنبال خودش می‌کشید و سمت ما میومد. با دیدن موهاش ابروهام بالا پرید. همه رو فر کرده بود و ریخته بود تو پیشونیش. کلا تیپ لاتی زده بود! من که می‌شناختمش و می‌دونستم چه جوونوریه ترجیح می‌دادم ریحانه رو تا شعاع چند هزار کیلومتری ازش دور کنم، اما تقدیر مجبورم کرده بود با خواهرم همسفر شه! بهمون رسید و به تک تکمون دست داد. دستش رو جلوی ریحانه گرفت و ریحانه مثل بز نگاهش کرد. یه سقلمه به پهلوش زدم. به خودش اومد و دست سیامک رو گرفت و جواب خوش و بشش رو داد. بعدی باران بود که متوجه شدم نگاه سیامک چند لحظه‌ای روی باران خشک شد. همون لحظه فهمیدم باران توجهش رو جلب کرده. بقیه نفهمیدن اما هیچکی بهتر از من سیامک رو نمیشناخت. نکته مثبتش این بود که لااقل ریحانه از گزندش در امون می‌موند، حداقل موقتی! یه ساعتی که تا پرواز باقی مونده بود رو روی نیمکت‌های انتظار گذروندیم و باهم گپ زدیم تا بالاخره زمانش فرا رسید. چمدون‌ها رو تحویل دادیم و بعد از چک شدن بلیط و مدارک از خرطومی عبور کردیم و بالاخره وارد هواپیما شدیم. ردیف‌ها چهارتایی بود. سریع ریحانه رو کنار خودم نشوندم، جوری که ریحانه گوشه گوشه بود و کسی نمی‌تونست کنارش بشینه. تاراهم کنار من نشست و کنار تارا سیامک. یکم استرس پرواز داشتم اما نه اونقدر که اذیت بشم. توصیه‌ها اعلام شد و روال معمول طی شد. هواپیما شروع به حرکت کرد و موقع بلند شدن یه تکون محکم خورد که همزمان تارا و ریحانه دستم رو فشار دادن. یکم استرسم بیشتر شد و ترجیح دادم وسط پرواز بخوابم. چشمام رو گذاشتم روهم اما خوابم نمی‌برد. این سفر خیلی شیطانی بود! قرار بود اتفاقاتی توش بیفته که با هیچ منطقی نمی‌شد نرمال توصیفشون کرد. فقط شیرین و اعتیاد آور بودن.
نمی‌دونم چقدر گذشت که با صدای مهماندار که اعلام می‌کرد وارد حریم هوایی ترکیه شدیم، یه دفعه انگار که خانم‌های توی هواپیما جادو شده باشن شروع کردن برداشتن شال و روسری‌هاشون. تاراهم مثل باران و آتوسا شالش رو حتی بدون اینکه نظر من رو بپرسه برداشت. ریحانه چشم‌های گرد شده‌اش رو از روی تارا برداشت و با آرنج به پهلوم زد. نگاهش کردم. زیر لب گفت: چه خبره؟!
تقریبا همه بی‌حجاب شده بودن. حقیقت فکر اینجاش رو نکرده بودم! نمیشد تو جمعمون فقط ریحانه روسری داشته باشه. یکم فکر کردم و گفتم: روسریتو بردار.
گفت: چی؟!!!
-عیب نداره، تو بردار.
یکم نگاهم کرد و پوفی کشید. گفتم: چیه؟ میخوای تا آخر سفر روسری سر کنی؟
تارا سرک کشید و گفت: چیزی شده؟
ریحانه با حرص روسریش رو برداشت و گفت: خیر!!
نیم نگاهی به تارا که با چشماش ازم سوال می‌پرسید: «چه مرگشه باز؟!» شونه‌ای بالا انداختم و حرفی نزدم. زیر چشمی به بقیه نگاه کردم. آتوسا شالش رو دور گردنش انداخته بود و باران به جز روسری مانتوش روهم در آورده بود و داشت با دست خودش رو باد می‌زد. نگاهم رو از موهای حناییش گرفتم و دست به سینه به صندلی تکيه دادم. کم کم چشم‌هام روی هم رفت.


بعد از فرود اومدن تو فرودگاه استامبول، یه مرد که خودش رو خسرو و دوست سیامک معرفی کرد دم فرودگاه دوتا ماشین برامون آماده کرده بود. به محض رسیدن سوار شدیم و به سمت هتلی که اتاق‌هاش از قبل برامون رزرو شده بود رفتیم. هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد چقدر اشخاص مهمی هستیم ما! سیامک یه هتل به گفته خودش پنج ستاره رو واسه پونزده روز رزرو کرده بود و همه چی از قبل برنامه ریزی شده بود. تنها کاری که ما باید می‌کردیم لذت بردن بود! وقتی به هتل مورد نظر رسیدیم همگی ضد حال خوردیم. هیچ چیز هتل به پنج ستاره نمی‌خورد و مشخص بود هتل متوسطیه. جوری که موقع ورود به لابی آرمان سرش رو آورد نزدیک و یواش گفت: سیامک همین‌جا رو می‌گفت پنج ستاره؟ این نیم ستاره‌هم نیست!
البته اونقدرام که آرمان می‌گفت بد نبود. سیزده‌تا طبقه داشت و ما تو طبقه دهم چهارتا اتاق داشتیم. دوتا برای دوتا زوج جمع، یکی برای ریحانه و باران و یکیم برای سیامک بدبخت! البته اون همیشه پیش ما پلاس میشد و از این بابت مشکلی نبود. همراه تارا چمدون‌ها رو با ذوق باز کردیم و از شدت گشنگی آرمان و آتوسا رو خبر کردیم تا باهم به رستوران هتل که طبقه همکف بود بریم. بازی رو از دقیقه اول شروع کرده بودیم و اونم این بود که ما چهار نفر با استدلال به این که زوج هستیم خودمون رو از سه مجرد جمع جدا کنیم، اون‌قدر که یه شکاف بینمون به وجود بیاد و بعد، از فرصت طلایی که هیچ ایده‌ای نداشتم کی قراره سر راهمون قرار بگیره استفاده کنیم و یه رابطه توپ چهار نفره رو تجربه کنیم. بی‌سر و صدا و بدون جلب توجه رفتیم پایین، تو رستوران هتل. هنوز تا لحظه تحویل سال مونده بود و فرصت داشتیم. چهار نفری پشت میز نشستیم و پیشخدمت به سمتون اومد. به انگلیسی یه چیزی بلغور کردیم و غذا سفارش دادیم. وقتی پیشخدمت رفت، دست به سینه شدم و با لبخند به آتوسا خیره شدم. این تیپ جدیدش برام جالب بود. موهای طلایی و آزادش رو با کلیپس پشت سرش جمع کرده بود و یه فون کرم رنگ به تن داشت. گفتم:
-ترجیح می‌دادم زودتر ببینمت آتوسا، نه بعد سه ماه!
آتوسا لبخند کوچیکی زد. نیم نگاهی به آرمان و تارا که مطمئن بودم به مکالمه ما گوش میدن انداخت و گفت: لطف داری مهدی جان.
-نه دارم جدی میگم. می‌دونی…بعد از اتفاقای که بین ما افتاد… .
آرمان وقتی دید دارم دارد قسمت‌هاي خطرناک‌ میشم پرید وسط بحثمون:
فکر نمی‌کنم الان وقت این حرف‌ها باشه، هنوز وقت زیاد داریم، مگه نه؟
تارا به تأیید حرفش سر تکون داد. گفتم: اتفاقا بهتره همین اول سنگامونو باهم وا بکنیم. دوست دارم رو بازی کنیم!
وقتی دیدم ساکتن ادامه حرفم رو گرفتم: خب داشتم می‌گفتم…می‌دونی آتوسا ،بعد اتفاقاتی که بینمون افتاد این که ما همدیگه رو نبینیم اجتناب ناپذیره! برعکس باید همدیگه رو زیاد ببینیم!
چیزی نگفت و خیره نگاهم کرد. خم شدم روی میز و خیلی جدی ادامه دادم: هیچوقت فرصت نشد باهات رو در رو حرف بزنم، نه در مورد اون شب خاص و نه اتفاقات دیگه بینمون. ما سه نفر… .
به اون دو نفر اشاره کردم و ادامه دادم: خیلی وقته که پیِ همه چیز رو به تنمون مالیدیم، فقط مونده تو که البته نصفه و نیمه اوکی رو دادی، ولی دوست دارم مستقیم از زبونت بشنوم که با ميل خودت با همه چیز موافقی.
بعد دستم رو مقابل چشم‌هاي آرمان بردم جلو و دست دوست دخترش رو لای انگشتام گرفتم.
-خب… چی میگی؟
آتوسا به آرمان نگاه کرد، اما دستش رو از دستم بیرون نکشید: خب…من…وقتی آرمان در مورد رابطه بینتون باهام حرف زد چیزی نمونده بود باهاش بهم بزنم و حتی دیگه اسمش رو نیارم، اما یه حرف قشنگ زد. گفت شما دوتا زن و شوهرید و اسمتون تو شناسنامه همه و با همه این‌ها به این سمت کشیده شدید. ولی من و آرمان رابطه رسمی نداریم. خیلی آزادتریم! وقتی شما ریسکش رو قبول کردین و انجامش دادین یعتی قطعا ارزشش رو داره.
لبخند زدم و در مقابل نگاه بقیه پشت دستش رو بوسیدم. به تبعیت از این کارم آرمان‌هم دست تارا رو تو دست گرفت و چهار نفری لبخند رضایتمندی زدیم.
-شما اینجایید؟؟
با شنیدن صداي ریحانه رنگ هر چهار نفرمون پرید و سریع دست‌هامون رو از هم جدا کردیم. داشت نزدیکمون میشد که این حرف رو زده بود. از حالت صورتش حدس زدم چیزی ندیده. سریع بلند شدم و یه صندلی از میز خالی کنارمون برداشتم و به هر ضرب و زوری بود براش یه جایی بین خودمون درست کردم.
-آره، بیا بشین.
-خيلي دنبالتون گشتم.
چشمم به تارا افتاد که داشت بد نگاهم می‌کرد. با تعجب بهش اشاره کردم چیه؟ که با اخم رو برگردوند. سری تکون دادم و نگاهم رو متوجه ریحانه کردم که کنارم می‌نشست. موهاش رو با کش از پشت بسته بود و یه سارافون طرح دار بنفش تیره پوشیده بود. نمونه بارز یه دختر تینیج بود. یه دختر تینیج هات! من واسه این دختر برنامه‌ها داشتم که تو اولین فرصت عملیش می‌کردم. بهش لبخند زدم.
-خوبی؟ بقیه کجان؟
-چه‌می‌دونم!
با خنده گفتم: چه‌می‌دونی؟
سر تکون داد.
-وقتی بیدار شدم کسی نبود.
ابروهام بالا پرید. عجیب بود واقعا!
-خب خانوم خانوما، کلاس چندمی شما؟!
ریحانه از این اینکه آتوسا باهاش بچگونه حرف زد اخم کرد.
-دوم دبیرستان.
آتوسا گفت: جدی؟ بهت می‌خوره بالا‌تر باشی.
ریحانه بی‌اهمیت شونه بالا انداخت. زیاد به جمعمون علاقه نداشت و این خیلی خوب بود! تو تمام مدت نگاه خیره آرمان روی صورت ریحانه رو مخم بود اما کاری نمی‌تونستم بکنم. واسه اینکه ریحانه رو به حرف نگیرن گفتم: می‌خوای واست چیزی سفارش بدم؟
گفت‌: نوچ…حوصله‌ام سر رفته.
گفتم‌: خب؟
-خودت میدونی چیکار کنی!
با خنده و درحالی که مواظب بودم بقیه صدامون رو نشون گفتم: چیکار کنم؟
-سر حالم بیار!
در کمال تأسف منظورش از این جمله فقط این بود که بریم کاری کنیم یا دور بزنیم تا حوصله‌اش سر نره، اما کاش منظورش این بود یه مکان پیدا کنیم! تو این مدتی که خودش رو ازم دریغ کرده بود، بدجوری دلم برای پوست تنش تنگ شده بود. بدون مقدمه دستش رو گرفتم و درحالی که حتی هنوز سفارشمون رو نیاورده بودن بلند شدیم.
-بچه‌ها ما بریم یه جایی سریع برمیگردیم!
قبل از اینکه کسی حتی فرصت کنه حرف بزنه از مقابل چشم‌های متعجب و حیرت زده بقیه و پر غضب تارا رد شدیم. کجا؟ خودمم نمی‌دونستم! تو یه تصمیم آنی رفتیم سمت آسانسور و واردش شدیم. هیچکی داخلش نبود. خلوت خلوت! باز خوب لااقل این هتل آسانسور داشت‌! دکمه آخر رو زدم. دست به سینه شدم و نگاهش کردم. کاری نکردم، فقط نگاهش کردم. ریحانه لبخند خجولی زد و گفت: چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
چراش رو درک نمی‌کرد چون پسر نبود! خوشگلی خودش به کنار، اندامی که زیر لباس‌هاش پنهان کرده بود و من ندیده حفظشون بودم چشمم رو خیره می‌کرد. من که می‌دونستم اون زیر چه خبره! سری تکون دادم: هیچی…همینجوری.
-تارا عصبانی بود.
-چرا؟
-فکر کنم چون با من اومدی!
بی‌اهمیت سری تکون دادم: ولش کن!
تو این لحظه به تارا فکر نمی‌کردم. رسیدیم طبقه آخر. وقتی درهای آسانسور باز شد دهن‌هامونم همراهش باز شد! چنین چیزی از این هتل بعید بود. یه سالن بزرگ مقابلمون بود که کفش موکت قرمز سرتاسری پهن شده بود و کلی میز بیلیارد و قمار توش چیده شده بود. کلی آدم مشغول بازی بودن و یه بار کوچولو‌هم گوشه انتهایی سالن وجود داشت. با هیجان دست ریحانه رو گرفتم و باهم تو سالن چرخ زدیم. روی میزهای قمار پر از ژتون‌های رنگارنگ بود و اکثرا دور میز‌ها مرد‌ها نشسته بودن ولی گهگداری زن‌هم بینشون دیده می‌شد. هیچ ایده‌ای نداشتم ارزش ژتون‌ها چقدره ولی احتمال می‌دادم بازیشون فقط واسه وقت گذرونی باشه و خیلی شرط‌های سنگین نبندن، وگرنه تو این هتل معمولی چی می‌خواستن؟ نزدیک بار شدیم. یه مرد اتو کشیده دستمال به دست با کت سفید پشت بار بود و انواع و اقسام مشروب‌ها تو ردیف‌های پشت سرش به چشم می‌خورد.
چشم ریحانه خیره به بطری‌ها بود. پرسیدم: تا حالا خوردی؟
نگاهم کرد و گفت:
-معلومه که نه!
-دوست داری امتحان کنی؟
چشم درشت کرد: جدی میگی؟
-جدی میگم.
یکم تو چشمام نگاه کرد تا شوخی یا جدی بودن حرفم رو از نگاهم بخونه. لب‌هاش رو بهم فشار داد و گفت: بدم نمیاد!
بشکنی زدم و توجه بارتندر رو جلب کردم. اومد سمتم و به ترکی چیزی گفت. به انگلیسی گفتم یه مشروب سبک می‌خوام. دو پیک سفارش دادم و یه لیوان رو به دست ریحانه دادم.
-مزه‌اش زیاد خوب نیست.
-پس چرا می‌خورین؟
خندیدم و گفتم: هرچیزی رو که فقط واسه مزه‌اش نمی‌خورن! مشروب آدمو مست میکنه، البته مستیم حد داره. میتونی سیاه مست بشی یا فقط یکم سرت داغ بشه.
سری تکون داد و به محتویات داخل لیوان نگاه کرد. یکم بعد لیوان رو به سمت‌ لب‌های رژ خورده‌اش برد و یه قلپ از محتویات بی‌رنگش خورد. صورتش درهم شد و گفت: اه! چقدر تلخه!
با صدای بلند خندیدم و توجه چند نفر بهمون جلب شد. به سختی جلوی خنده‌ام رو گرفتم و گفتم: همشو بخور، تأثیرشو بعدا می‌فهمی.
اول نمی‌خواست بخوره اما بعد پشیمون شد و یواش یواش همشو خورد. لیوان بیشتر از نیمه پر بود و شک نداشتم روش اثر میذاره. یک ربعی به صحبت کردن گذشت و ریحانه گفت: یکم…یه جوری شدم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-چجوری؟!
-نمی‌دونم، انگار… .
می‌دونستم حالش چجوریه. دستش رو گرفتم و باهم به سمت راه پله عریضی که یک راست به پشت بوم ختم میشد رفتیم. برعکس تصورم اونجام پر آدم بود. فکر می‌کردم خلوته و راحت می‌تونم یه عشق و حال ریز با ریحانه بکنم اما اشتباه می‌کردم. افسوس لحظه‌ای رو خوردم که با ریحانه‌ تو آسانسور تنها بودیم و می‌تونستم یه دستی بهش برسونم. جسارت زیادی می‌طلبید که با خواهرم تو اجتماع عشق‌بازی کنم! هرچند فکر به اینکه هیچکی نسبت ما رو نمی‌دونه یکم قلقلکم می‌داد تا این شکل از شهوت روهم تجربه کنم اما وقتی چشمم به گوشه پشت بوم افتاد فهمیدم زهی خیال خام! ما از این شانس‌ها نداریم. پشتش به ما بود اما از موهای فر و مشکیش شناختمش. سیامک بود که داشت با یکی صحبت می‌کرد. از سر و شکل و ظرافت شخص مقابلش فهمیدم داره با یه دختر حرف می‌زنه. لاشی هنوز نیومده بود شروع کرده بود مخ زدن! یه دفعه سیامک رفت کنار و من مات و مبهوت موندم. انتظار هر کسی رو داشتم به جز باران! هنوز یه روز از دیدنش نگذشته بود که فهمیدم برخلاف ظاهرش اینم خیلی راحت وا میده و میشه زمینش زد. بدم نمیومد یه دستی به خواهر آرمان برسونم. یه لباس میدی بنفش پوشیده بود و پاهاش تا اواسط ساق لخت بودن. حیف چاک دامن لباس از وسط بود و نمی‌تونستم پاهاش رو بهتر ببینم. خیلی پوستش سفید بود. یعنی قرار بود دست سیامک روی این پوست بشینه؟ واقعا بهش حسودیم میشد. ریحانه از خیرگی نگاهم به همون سمت نگاه کرد و گفت: اون…باران نیست؟…اونم سیامکه که…مگه این دوتا باهمن؟
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و زیر نظر گرفتمشون. با یکم نگاه کردن به رفتارشون متوجه‌ شدم در حقیقت سیامک مخ باران رو نزده بلکه در حال زدن مخشه! یعنی سعی می‌کرد توجه باران رو جلب کنه اما حتی از همون فاصله متوجه می‌شدم دختره خیلی ناز میاد. هرچند کاملا واضح بود که همچین بی‌میل بی‌میلم نیست، فقط سيامک باید تلاشش رو بيشتر می‌کرد. آخرش باران چیزی گفت که باعث شد حالت چهره سیامک عوض شه و رنگ ناراحتی به خودش بگیره. نگاهم رو ازشون کندم و به ریحانه دوختم که داشت موشکافانه به اون دوتا نگاه می‌کرد. لبخند زدم و گفتم: انگاری سیامک ناراحت شد!
گفت: ولی پسر بدی به نظر نمی‌رسه.
به حرفش پوزخند زدم. سیامک پسر با معرفتی بود اما در مواجهه با دختر جماعت از اون دهن سرویسا بود! کلا دختر که می‌دید آب دهنش راه میفتاد. یه چیزی از خودم بدتر! دستم رو پشت کمر ریحانه گذاشتم و به سمت پله‌ها هدایتش کردم.
-بریم که وقت تنگه!
با اعتراض گفت: کجا؟
-تو بیا کار نداشته باش!
از پله‌ها پایین اومدیم و وارد سالن شدیم. یه راست رفتیم سمت آسانسور و تو دلم دعا کردم کاش کسی سوار نشه!
-الان می‌فهمی.
یکم گذشت و درها باز شد. آسانسور خالی بود اما سه نفر دیگه پشت سرمون منتظر رسیدنش بودن. لعنتی تو دلم نثار این شانس کردم و هر پنج نفر که متشکل میشد از ما، یه پیرمرد کچل و یه زن و شوهر میانسال که شوهره سیاه‌پوست بود سوار شدیم. شاکی از این شرایط دست به سینه به دیواره فلزی تکیه دادم و پیر مرده دکمه دو طبقه پایین‌تر رو زد و آسانسور به حرکت افتاد. امید تو دلم زنده شد. اگه زن و مرد‌هم پیاده میشدن و با یکم بخت و اقبال اضافه کسی سوار نمیشد اون موقع به هدفم می‌رسیدم. پیرمرد تو طبقه خودش پیاده شد و خوشبختانه کسی سوار نشد. با اضطراب منتظر موندم ببینم زن و مرد طبقه چند رو میزنن. مرده به انگلیسی پرسید میرید طبقه چند؟ گفتم همکف. سری تکون داد و دکمه طبقه دو رو زد. چهار چرخم باهم پنچر شد. باورم نمی‌شد اینا تو طبقه دو اقامت داشتن. آهی کشیدم و با افسوس یکی یکی رد شدن طبقه‌هایی رو به تماشا نشستم که می‌تونستن شاهد صحنه‌های جذابی بین من و ریحانه باشن! طبقه دو متوقف شدیم و زن و مرد با تکون سر بالاخره پیاده شدن. فقط اندازه پایین رفتن دوتا طبقه فرصت داشتم. خیلیییییی کم بود اما از هیچی بهتر بود. ریحانه خیلی آروم و ساکت یه گوشه وایستاده بود و از اول سوار شدنمون حرفی نزده بود. در آسانسور که بسته شد به سمتش حرکت کردم. وقتی دید دارم نزدیکش میشم چشم‌های درشت و سیاهش گرد شدن. احتمالا فکرشم نمی‌کرد بخوام تو همچین جایی دست به این کار بزنم.
-می‌خوای چیکار کنی؟
تو گلو خندیدم و دست چپم رو دور کمرش پیچیدم. با کف دست راست از روی پارچه لطیف لباسش که جنس حریر بود شکمش رو مالیدم که خوب می‌دونستم چقدر سکسیه. گفتم:
-می‌خوام ببرمت تا یه پیرسینگ روی نافت بزنی.
یکم نگاهم کرد و گفت: دیوونه‌ای؟
-چرا؟
-مامان بابا ببینن تیکه بزرگم گوشمه!
دوباره کف دستم رو روی شکمش کشیدم و با لبخند ناشی از لمس شکم تخت و صافش گفتم: خب تو سعی کن نبینن!
نگاه مسخره‌ای بهم انداخت و هیچی نگفت. گفتم: جدی میگم. آماده باش فردا باهم بریم.
معلوم بود خودش بدش نمیاد پیرسینگ داشته باشه، اما از واکنش مامان و آقاجون می‌ترسید.
-فقط تا یه مدت مواظب باش لباست نره بالا! بعد از اون یواش یواش خودت رو واسه دانشگاه آماده می‌کنی و مستقل میشی.
بازم حرفی نزد و من سکوتش رو به نشونه جواب مثبتش تعبیر کردم. دستم رو پایین بردم که عقب کشید و سعی کرد خودش رو از تو بغلم بیرون بکشه. با ناراحتی گفت:
-یه بار نمیشه با تو مثل آدم جایی رفت. همه‌اش به فکر این چیزایی.
لحن معترض و شاکیش باعث خنده‌ام شد. جایی برای فرار نداشت! دوباره گرفتمش تو بغلم و این‌بار دستش رو گرفتم و گذاشتم روی برآمدگی جلوی شلوارم.
-این چیزایی که میگی یعنی تو! من فقط به تو فکر می‌کنم.
با صورتش ادایی در آورد یعنی دارم چرت و پرت میگم. یکم دیگه مونده بود برسیم پایین. با کمک خودم دستشو رو همون قسمت مالیدم و کیرم رفته رفته بزگتر شد. با صدای خمار که نیاز توش موج میزد گفتم:
-نذاشتی واست بمالم، لااقل تو برام بمال نامرد!
تو چشم‌هام نگاه کرد و شهوت و نیاز رو از تو نگاهم خوند. دستم رو از رو دستش برداشتم. درکمال ناباوری دستش رو چرخوند و مشغول مالیدن از روی شلوار شد. آهی کشیدم و جوری وایستادم که دقیقا رو به روی هم باشیم. بعد با دو تا دست لمبرای کونش رو بین دستام گرفتم. شاید فقط دو سه ثانیه از مالش کونش لذت بردم که آسانسوره تکونی نامحسوسی خورد و فهمیدم به مقصد رسيديم. قبل از اینکه در باز بشه گفتم: این یکیم واسه‌ی این که ممکنه اینجا از این فرصت‌ها گیرمون نیاد.
متوجه منظورم نشد و از همون فاصله کوتاه بینمون سوالی نگاهم کرد. صورتش رو سفت بین دستام گرفتم و یه لب محکم ازش گرفتم که صداش تو کل آسانسور اکو شد. از هم فاصله گرفتیم و ریحانه که از این حمله‌ام گیج شده بود، سریع به خودش اومد و گفت: لبت رُژیه!
همون لحظه در باز شد و چشمم تو نگاه متعجب تارا، آتوسا و آرمان قفل شد. سریع دهنم رو پوشوندم و همونطور که الکی سرفه می‌کردم، مشغول مالیدن لبم شدم تا رد رُژ از روش پاک بشه. تارا با نگاهی معنا‌دار به آرمان نگاه کرد که اون لحظه متوجه منظورش نشدم.
-می‌خواستین بیاین پیش ما؟
ریحانه به جام جواب داد و با لبخند مصنوعی به آتوسا گفت: آره ولی انگار شما می‌خواین برین بالا.
-آره دیگه، شما که معلوم نیست پیچوندین کجا رفتین!
اینبار من گفتم: رفتیم طبقه آخر، جای باحالی بود. خود هتل که تعریفی نداره ولی طبقه آخرش واسه سرگرمي خوبه، پشت بومشم ویوی قشنگي داره.
یه لحظه خواستم بگم سیامک و باران رو باهم دیدم اما جلوی خودم رو گرفتم. شاید می‌تونستم از این جریان یه نفعی ببرم. از عکس العمل اون سه نفر چیز خاصی دستگیرم نشد. مطمئن نبودم سرخی لبم رو دیده باشن یا نه یا اینکه چه فکری با خودشون کردن. تو اون لحظه ترس برم داشت که نکنه یه وقت با بی‌احتیاطی‌های من رابطه من و ریحانه لو بره. ناخودآگاه از ریحانه فاصله گرفتم که ریحانه متوجه این قضیه شد و اونم نگاه معناداری بهم انداخت. به روی خودم نیاوردم و به تارا که کنارم می‌ایستاد جا دادم. تا رسیدن به طبقه خودمون در مورد طبقه‌ جادویی و جذابِ آخر هتل بحث کردیم و وقتی رسیدیم، باران و سیامک اونجا بودن. همگی تو اتاق آرمان و آتوسا جمع شدیم و یه سفره جمع و جور هفت سین آماده کردیم. با تحویل سال همگی باهم خوش و بش کردیم و یه ساعتی شروع سال نو رو جشن گرفتیم. یواش یواش ریحانه و باران رفتن اتاق خودشون و سیامک موند که اونم با کمی تلاش پر‌هاش رو باز کردیم. رفت تو اتاق خودش و ما چهار نفر تنها موندیم. یکم دست دست کردم و رو به آرمان گفتم: مهمون دوباره نمی‌خواین؟
آتوسا زودتر از خود آرمان استقبال کرد و گفت: چرا که نه؟!
گشنم شده بود اما لاس زدن با آتوسا رو به سیری شکمم ترجیح می‌دادم! آرمان در اتاق رو بست و قفلش کرد. یه دفعه ضربان قلبم رفت بالا. کاری نمی‌تونستیم انجام بدیم اما همینکه باهم تنها بودیم و می‌دونستیم قراره تا نهایت چند روز آینده با تن و بدن لخت تو هم بپیچیم باعث میشد هیجان زده بشم. آتوسا نشست روی تک صندلی مقابل میز آرايش و گفت: تارا عزیزم یه دست می‌رسونی.
تارا لبخند زد و پشت سرش ایستاد. مشغول باز کردن کلیپس و مرتب کردن موهای طلاییش شد. من و آرمانم لبه تخت کنار همدیگه نشستیم و به اون دوتا نگاه کردیم. تو ذهنم لحظه‌ای رو تصور کردم که تارا و آتوسا دارن باهم ور میرن. کیرم مثل فنر بلند شد و چسبید به شلوارم. آرمان چشم درشت کرد و آروم گفت: جمعش کن بابا بی‌جنبه!
نیشخند زدم و گفتم: دیگ به دیگ می‌گه روت سیاه!
و به جلوی شلوار خودش اشاره کردم. به برجستگیش نگاه کرد و سریع کیرش رو از شلوار درست کرد. با همون صدای آروم گفت:
-اندازه تو که شق نکردم.
تو جوابش فقط پوزخند زدم. تارا هنوز داشت موهای تو هم تنیده آتوسا رو شونه میزد. نگاهم رو دور تا دور اتاقشون چرخوندم. اتاق‌ها همگی مثل هم بود، فقط یه مقدار چیدمان وسایل فرق می‌کرد. یه لحظه از گوشه چشم متوجه شدم کنار دستم یه چیزیه، سرم رو چرخوندم و چشمم به سوتین روی تخت افتاد. سفید بود و همرنگ ملافه، واسه همین به راحتی دیده نمیشد. با فکر به اینکه این سوتین متعلق به آتوساست و ممکنه قبل سکس داغش با آرمان باز شده باشه کیرم بیشتر از قبل شق شد، جوری که جمع کردنش سخت‌تر شد. نگاه گرد شده‌ام رو به اون دوتا دوختم و با آتوسا چشم تو چشم شدم. داشت نگاهم می‌کرد و قطعا فهمیده بود دارم به چی نگاه می‌کنم، اما بدون اینکه به روی خودش بیاره صورتش رو دوباره چرخوند و به آئینه نگاه کرد. گرمم شده بود. کتم رو درآوردم، تا کرده جلوی شلوارم گرفتم و بلند شدم.
-میرم دست به آب!
حرکت کردم سمت توالت و وقتی قسمت جلوی بدنم از تیررس نگاهشون دور شد کت رو روی زمین کنار دیوار انداختم و رفتم تو دستشویی. دستشویی و حمامش یکی بود. جلوی روشور وایستادم و به صورت خودم نگاه کردم.
یه مقدار قرمز شده بودم. چند مشت آب به صورت حرارت زده‌ام پاشیدم تا حشرم بخوابه. حیف بقیه تو اتاق‌های بغلی بودن وگرنه همین امشب کار رو یکسره می‌کردم. تازه کیرم یکم شل شده بود که همون لحظه چشمم به سطل زباله کنار دیوار افتاد. یه کاندوم استفاده شده توش افتاده بود و مطمئنم کرد آرمان و آتوسا درست قبل اینکه بیان پایین یه سکس کوتاه و سریع داشتن. با خودم فکر کردم آرمان چه خریه که کاندوم می‌ذاره! یه داف اسبی مثل آتوسا رو فقط باید بدون کاندوم گایید تا گوشت به گوشت بخوره و به صورت کامل ازش لذت ببری! کیرم داشت دوباره شق میشد که سریع نگاهم رو برداشتم و رفتم بیرون. کت رو از کنار دیوار برداشتم و گفتم: بچه‌ها دیر وقته، بریم بخوابیم که فردا کلی جای دیدنی واسه دیدن داریم.
خوشبختانه به رفتارم مشکوک نشدن. تارا همراهم اومد و با خداحافظی ازشون رفتیم تو اتاق خودمون که دقیقا اتاق بغلی بود. بعد از تعویض لباس رفتیم تو رخت خواب. مثل امکانات دیگه‌ش، تخت‌هاش چندان نرم و بزرگ نبودن. تارا بدون توضیح و تو سکوت رفت تو حموم و ده دقیقه بعد، درحالی که کاملا لخت بود و از موهاش آب می‌چکید بیرون اومد.
-حوله تنت کن خب، مجبوری مگه؟
از تو چمدون حوله مخصوص خودش رو درآورد و مشغول خشک کردن بدنش شد.
-یادم رفت. یعنی یه هتل به این عظمت نباید یه حوله تو حمومش پیدا شه؟
گفتم:چه انتظاری داری؟ می‌گفتی من برات می‌آوردم دیگه.
چیزی نگفت و مشغول خشک کردن بدنش شد. تو سکوت به اندامش خیره شدم. انصافا هنوز بدن خوبی داشت. تارا هنوز سنش بالا نرفته بود اما بدنش از اون مدل‌هایی بود که احتمال چاق شدنش بالا نبود. حیف سینه‌هاش اونقدری بزرگ نبودن که من راضی‌شم، حیف! مشغول خشک شدن موهاش که شد از رو تخت پا شدم و رفتم سمتش. حوله رو از دستش گرفتم و مشغول خشک کردن موهاش شدم. از تو آیینه زل زد بهم و گفت:
-چه نقشه‌ای داری؟
گفتم: نقشه چی؟
-همین که ریحانه و سیامک و خواهر آرمان رو برداشتین با خودتون آوردین. می‌خوای چیکارشون کنی؟
بی‌خیال شونه بالا انداختم و یه دسته دیگه از موهاش جدا کردم تا خشک کنم.
-هیچی! قراره چیکار کنم؟ منتظر لحظه مناسب می‌مونیم و بعد تو به عشق و حالت با آرمان می‌رسی، منم به آتوسا!
دیدم هیچی نمیگه، خنديدم و گفتم: چیه؟ چرا اینجوری نگاه می‌کنی؟
خشک شدن موهاش تموم شد. موهاش رو تو مشتم جمع کردم و ریختم یه سمت گردنش و سمتی که خالی شده و تو دید قرار گرفته بود رو بوسیدم. دم گوشش گفتم: می‌دونی الان چی می‌خوام؟
سوالی نگام کرد. ادامه دادم: اینکه الان آتوسا این در رو بزنه، من برم رو تخت بشینم فقط تماشا کنم، توام بری در رو براش باز کنی. بعدش وسط همین اتاق لبای همدیگه رو انقدر ببوسین که آب من بیاد.
چرخید سمتم و پرسید: لز دوست داری؟
-آره، عین خودت!
به اون موقعی اشاره کردم که مچش رو موقع دیدن فیلم‌های لزبین گرفته بودم. خجالت نکشید و خیلی طبیعی گفت: من پایه‌ام، اما از آتوسا خاطر جمع نیستم.
دستش رو کشیدم و مجبورش کردم بلند شه، لخت و عور بردمش سمت تخت و خودم دراز کشیدم.
-حتی فکرشم روانیم می‌کنه!
فهمید چقدر داغ کردم. حقیقتش حال و حوصله سکس کامل نداشتم و فقط می‌خواستم به هر روشی شده ارضا شم. تارا لبخند شیطونی زد و تو یه حرکت جدید، اول من رو روی تخت دراز کرد، بعد شلوارم رو کشید پایین و خودش درحالی که کنارم نشسته بود، کیرم رو بین کف دوتا پاهاش گرفت. با تعجب نگاهش کردم، لبخندش رو حفظ کرد و با کف پا مشغول بازی کردن با کیرم شد. هیچوقت فکر نمی‌کردم اینجوریم تحریک شم اما کیرم لای کف پاش بزرگ و بزرگ‌تر شد. کسش دقیقا نیم‌متر از کیرم فاصله داشت و منم داشتم مستقیما می‌دیدمش اما چیزی که داشت بهم حال می‌داد کف پاهاش بود!
-از کجا یاد گرفتی شیطون؟!
-زیاد به این چیزا فکر نکن!
گفتم: پس به چی فکر کنم؟
گفت: به این که زنت اوکی داده دوست دختر رفیقت رو بکنی!
یکم فکر کردم و دیدم همین موضوع کوچیک خودش به شدت تحریک کننده ست! آهی کشیدم و آبم پاشید بیرون و ریخت رو ملافه. سرم رو گذاشتم روی بالش و گفتم: دهنت سرویس تارا!


صبح الطلوع، همگی برای گشت و گذار تو استانبول از هتل زدیم بیرون. دو تا ماشین به صورت اجاره‌ای زیر پامون بود و مشکلی برای رفت و آمد نداشتیم. راننده اصلی سیامک بود و ما پشت سر اون می‌رفتیم. اولین جایی که پا توش گذاشتیم موزه بود. سر و شکلش اینجوری بود که یه سالن بزرگ داشت که داخلش اشیاء نه چندان قدیمی و ارزشمند، به صورت رایگان به نمايش در اومده بود، اما دور تا دور سالن راهروهای طویلی وجود داشت که پر بود از اشیای جذاب و دیدنی که هر کدوم مختص یه دوره از تاریخ ترکیه بود. جالب اینجا بود که خود راهروها باز تو در تو بودن و غرفه و راهروهای کوچیکتر داشتن، مثل هزار تو، اما خیلی ساده‌تر! تفاوت اصلی راهروها با سالن اصلی پولی بودنشون بود که به پول ما حدود سیصد و پنجاه تومن قیمت بلیطش میشد. مشغول گشت و گذار شدیم. اول به صورت گروهی می‌رفتیم تو راهروها و باهم در مورد اشیاء جالب باستانی نظر می‌دادیم، ولی یواش یواش از همدیگه جدا افتادیم و تعدادمون کم و کمتر شد. وقتی به خودم اومدم اثری از سیامک و باران و همچنین آرمان و تارا نبود. آتوسا ده متر جلوتر با روی خوش داشت یه سپر کهنه و قدیمی از دوران عثمانی رو به ریحانه نشون می‌داد. ابرویی بالا انداختم و رفتم سمتشون. دستم رو دور شونه ریحانه انداختم و گفتم: دوتایی خوب خلوت کردینا.
ریحانه با لبخند گفت: با آتوسا جون خوش می‌گذره!
گفتم: اِ؟! والا بایدم خوش بگذره!
و دور از چشمش خریدارانه به رون‌های پر و سینه‌های بزرگش نگاه کردم که به خاطر یقه باز لباسش، یه کوچولو و در حد دو بند انگشت از چاک سینه‌اش دیده میشد و پوست برنزه بدنش رو سخاوتمندانه به نمایش گذاشته بود. شلوار پاشم خیلی تنگ نبود اما فرم پاهاش تو هرحالتی خوب دیده میشد.
-چطور؟
این‌بار به خود ریحانه نگاه کردم. بازم لباسش نسبت به سه تا خانوم دیگه‌‌ی این سفر پوشیده‌تر بود. یه ماکسی بنفش تنش بود و موهاش رو که حالا به خوبی بلند شده بودن دم اسبی بسته بود.
-آتوسا خانوم خوش مشربه، آدم از همنشینی باهاش لذت می‌بره!
آتوسا خندید: بس کن مهدی!
واقعا بس کردم و دیگه هندونه زیر بغلش ندادم، اما حس کردم امروز روزشه! یکم رفتیم جلوتر و چشمم به یه گردنبد فوق‌العاده افتاد که نگین اصلیش یاقوت بود اما انواع و اقسام جواهرات دیگه روش کار شده بود. چشم هرسه تاییمون خیره گردنبد بود.
-چقد خوشگله این. کاش واسه من بود!
در جواب ریحانه گفتم: آره واقعآ خیلی قشنگه. اینو تارا حتما باید ببینه، یه دیقه میری دنبالش؟!
اخم کرد و گفت: من؟
-پس من؟! برو دیگه، نکنه میخوای داداشتو سر افکنده کنی؟
و به آتوسا اشاره کردم. جلوی اون نتونست چیزی بگه و ناراضی رفت سمت مخالف. مشغول تماشای گردنبد شدیم و یکم به سکوت گذشت.
-آفرین، خوب پرای خواهرتو باز کردی!
با خودم گفتم آتوسا کجای کاره که به جز پر‌های ریحانه، پاهاشم خوب باز می‌کنم! اگه می‌دونست چه جونوریم عمرا اگه بدنش رو در اختیارم می‌گذاشت. خوش‌بختانه نمی‌دونست و در حال حاضر دست منو رو کرده بود و چیز مخفی‌ای نداشتیم.
-واسه رسیدن به فرشته‌ای مثل تو بیشتر ازیناشم ازم بر میاد.
ابروهای کمونیش بالا رفتن: چیا مثلا؟
زل زدم تو چشماش، تو نگاهش یه زن فوق حشری رو دیدم، یه زن که بد جوری نیاز به سکس داره.
-واقعا می‌خوای بدونی؟
-… .
-الان نشونت میدم!
دستش رو گرفتم و یه مقدار بردمش جلوتر. وارد یه راهروی کوچیک و خلوت شدیم. خوشبختانه اینجا ایران نبود که بترسیم، تنها ترسم از سر رسیدن بقیه بچه‌ها بود. تا انتهایی‌ترین نقطه راهرو رفتیم که تهش بن‌بست و یه زره جنگی تو مستطیل شیشه‌ای بود. دستش رو رها کردم و از شونه‌هاش گرفتم. بلندی قدش عصبیم می‌کرد اما مگه مهم بود وقتی قرار بود با همین قد بلندش زیرم آه و ناله کنه؟! آتوسا فقط نگاهم کرد و چیزی نمی‌گفت. صورتم رو بردم نزدیک صورتش و گفتم: لعنتی می‌دونی واسه رسیدن به این تن چقدر سختی کشیدم؟
تو صورتم نفس کشید: چقدر؟!
حقیقتش باورم نمیشد یه داف اسبی مثل آتوسا رو تو این موقعیت و تو این شرایط گیر انداختم. دست راستم رو از رو شونه‌اش برداشتم و بردم پشتش. باسن گنده‌اش رو از رو لباس لمس کردم و تو فاصله یک سانتی از لب‌هاش لب زدم: خیلی!
و برای اولین بار لب‌هاش رو بوسیدم. خیلی زود بوسه‌ام رو جواب داد. لب‌هاش بزرگ بودن و بوسیدنشون خوشایند. تا جایی که امکان داشت طولش دادم و وقتی صورتم رو از صورتش فاصله دادم بازم دستم رو از رو پایین تنه‌اش برنداشتم. صورتم همچنان نزدیک صورتش بود.
-شیرین بود!
گفت: اوهوم… .
گفتم: اگه بخوای می‌تونیم شیرینی بیشتری رو باهم بچشیم.
داشتم غیر مستقیم بهش پیشنهاد سکس می‌دادم تا دور از چشم بقیه باهم بخوابیم، و خب خیلی امیدوار بودم تا قبول کنه. سخت بود شرایط سکس رو اونم تو این مسافرت شلوغ مهیا کنم اما واسه من نشد نداشت! ادامه دادم: خیلی بی‌تابم تا مزه‌ات کنم.
دستم رو دور کمرش چرخوندم و آوردم جلوی شلوارش. خواستم از روی شلوار بمالم، بعد به این فکر افتادم چرا جلوتر نرم؟ دستم رو تو شلوارش کردم و طبق پیش‌بینیم هیچ مخالفتی ندیدم. کامل خودش رو رها کرده بود. به خاطر فاق بلند بودن شلوارش به سختی دستم رو بین پاهاش رسوندم و گوشت نرم کسش زیر انگشتام اومد. هنوز انگشتام رو تکون نداده بودم که از لذت پاهاش رو جمع کرد. رو نمی‌کرد اما خیلی شهوت تو بدنش بود. مشغول مالیدن کسش شدم و گفتم: حیف این بهشت که نصیب آرمان شده. همیشه خربزه خوب نصیب شغال میشه!
نمی‌دونم چرا از توهینم به آرمان ناراحت نشد، آرمانی که خدا می‌دونست الان با تارا داشت چیکار می‌کرد. از فکر اینکه اونام شرایط ما رو دارن و حتی به خاطر آشنایی بیشترشون خیلی بیشترم پیش رفتن کیرم نبض زد. زن من داشت با یکی دیگه حال می‌کرد و منم با دوست دختر اون! لذتم زیاد دومم نداشت چون مچ دستم رو گرفت و دستم رو از تو شلوارش بیرون کشید: بدم نمیاد، اما به اون به قول تو شغال! قول دادم همه چی زیر نظر اون باشه.
ضدحال بدی خوردم اما علاجی نبود. یه تیر توی تاریکی بود که «تقریباً» خطا رفته بود، چون حداقل تونستم کس آتوسا رو لمس کنم. خودم رو جمع جور کردم. دستم یکم نم گرفته بود. تازه داشتم آب کسش رو در می‌آوردم، حیف! تو سکوت خودمون رو مرتب کردیم و از راهرو باریک بیرون اومدیم. بلافاصله با تارا و ریحانه که با فاصله از هم میومدن رو به رو شدیم. ریحانه تو باغ نبود اما تارا تو همون نگاه اول فهمید و لبخند خاصی زد. چشمکی زدم و با حرف‌های معمول گردنبد رو نشونش دادم و این‌بار بدون اینکه بخوام از بدن حتی یدونه از چهارتا جنس لطیفی که همراهمون بودن لذت ببرم، مشغول گشتن تو موزه و تماشای آثار باستانی شدم. با به اتمام رسیدن ماجراجوییمون تو موزه، جمیع و با راهنمایی سیامک، تصمیم به دیدن میدون تکسیم و دیوارهای قسطنطنیه گرفتیم. انصافا حضور سیامک بدرد بخور بود از اینکه باهامون اومده بود پشیمون نبودیم. شهر رو تا حد زیادی بلد بود. به محض رسیدن به میدون تکسیم و دور افتادن من و ریحانه از جمع، با پیامک سیامک رو مطلع کردم و اون اومد دنبالمون. جریان رو براش تو لفافه تعریف کرده بودم و قرار بود ما رو به نزدیک‌ترین محل برای پیرسینگ برسونه. خوشبختانه نزدیک بود و برخلاف ایران که مکان‌های تتو و پیرسینگ اکثرا تو پستو و زیرزمین بودن، این‌یکی دقیقا تو خیابون اصلی بود و یه تابلوی بزرگ با نوشته ترکی بالا سرش نصب بود. وقتی رسیدیم تو چشم‌های ریحانه ترس موج می‌زد. یه سالن نسبتا بزرگ بود که چند نفر مشغول تتو زدن رو بدن یه تعداد جوون بودن و یه اتاق مخصوص پیرسینگ بود. برخلاف تتو، پیرسینگ زیاد خواهان نداشت و خلوت بود. بعد صحبت قرار شد ریحانه تنهایی بره تو اتاق. نمی‌دونم چرا من رو راه نمی‌دادن. سیامک تو ماشین منتظر بود تا ما کارمون زودتر تموم شه و ریحانه قشنگ ترسیده بود. قبل اینکه بره دستش رو گرفتم و گفتم: نترس، من همینجام.
ریحانه رفت تو اتاق و تا وقتی بیرون اومد و از نگرانی مردم و زنده شدم. وقتی اومد یکم صورتش رنگ پریده بود. پرسیدم: خوبی؟
گفت: یکم درد می‌کنه. یکمم اولش خون اومد ولی بهتر شد.
همونجا یه زنه عجیب غریب که صورتش پر از تتو بود یه مسکن بهش داد. پول رو حساب کردم و باهم از اونجا بیرون اومدیم. وقتی تو ماشین نشستیم سیامک با تعجب نگاهمون می‌کرد اما سوالی نمی‌پرسید. مطمئنا باور اینکه برادر، خواهرش رو برای زدن پیرسینگ همراهی کنه براش سخت بود، اما خوشبختانه فضولی نمی‌کرد. با سرعت به میدون برگشتیم و دعا کردم کسی مشکوک نشده باشه. بعد از کمی جست و جو هم رو پیدا کردیم و تنها کسی که مشکوک شده بود، تارا بود! به محض دیدنمون پرسید:
-شما دوتا کجا غیبتون زد؟
گفتم: همینجا بودیم!
سیامک به کمکم اومد و گفت: باهم بودیم.
به نشونه تشکر براش سر تکون دادم. تارا دیگه حرفی نزد، اما معلوم بود هنوز شک داره. اینبار با خیال راحت همراه بقیه شدم و سعی کردم نامحسوس نزدیک آتوسا بشم، اما دیگه نتونستم، نه وقتی که انقد دورم شلوغ بود. برخلاف من، سیامک تازه شروع کرده بود و خیلی ضایع و بدون ترس از عکس‌العمل آرمان دور و بر باران می‌پلکید اما بازم تیرش به سنگ می‌خورد، چون حداقل در ظاهر باران خیلی خودش رو سفت می‌گرفت. مشخص بود از اون دخترای بده نیست و نمیشه به این راحتیا زمینش زد. سیامک باید حداقل چند ماه روی مخش کار می‌کرد و امکان نداشت تو این سفر چند روزه قاپش رو بدزده. شب که به هتل برگشتیم به این نتیجه رسیدم که باید تغییر رویه بدیم. بقیه داشتن می‌رفتن بالا و سیامک داشت پشت سر باران راه می‌رفت و بهش چیزی می‌گفت، اما باران توجهی نمی‌کرد. انگار نه انگار که آرمان چند متر اون طرف‌تر بود. صداش زدم: سیامک.
سرش رو چرخوند و با دیدنم بی‌خیال باران شد و سمت من اومد.
-جونم.
به باران اشاره کردم و گفتم: نمی‌ترسی آرمان غیرتی شه؟
پوزخندی زد: آرمان اگه قرار بود حرفی بزنه تا الان زده بود.
حرفی نداشتم بزنم. خداییش راست می‌گفت! ادامه‌ داد: ولی خداییش خواهرش خیلی کصه! از لحظه‌ای که دیدمش به خودم قول دادم تا زمینش نزنم ولش نکنم.
این‌بار من پوزخند زدم و گفتم: به همين خیال باش!
ابرویی بالا انداخت و گفت: باور نمیکنی؟ اگه من تا سه روز دیگه تقه این دختره رو زدم چیکار می‌کنی؟
امکان نداشت بتونه تو این مدت کوتاه مخ باران رو بزنه. دستم رو بردم جلو و گفتم: پنج تومن!
بدون معطلی دستم رو فشار داد: مرده و قولش! بهت ثابت می‌کنم.
سری تکون دادم و بحث رو عوض کردم: حقیقتش هتل چشمم رو نگرفته! انتظار یه جای بهتر داشتم سیامک.
کنارم به دیوار تکیه داد و گفت: با پولی که داشتیم بهتر از اینجا پیدا نمی‌شد ولی واسه من کار نشد نداره، شما پول بیشتر بذارین، من یه جایی می‌برمتون که نظیرشو ندیده باشین.
سیامک زبون باز بود اما می‌دونستم وقتی اینجوری حرف میزنه یعنی قطعا یه جای فوق‌العاده‌ رو زیر سر داره. باشه‌ای گفتم و همون شب موضوع رو با آرمان و بقیه در میون گذاشتم. سیامک که از طرف خودش سهمش رو می‌داد و من و آرمانم از طرف خانوم‌ها و خواهرامون. سیامک پول زیادی می‌خواست اما می‌دونستم که ارزشش رو داره. خیلی طول نکشید که کارای انتقالمون از هتل به یه برج خفن تو بالا شهر استانبول انجام گرفت و تازه اون موقع بود که متوجه حرفش شدم. دو تا واحد نسبتا بزرگ تو یه برج مسکونی که وقتی از ماشین پیاده شدیم و سرمون رو برای دیدن نوکش بالا گرفتیم شخصا گردنم درد گرفت! داخلش رو هنوز ندیده بودیم اما ویوش ندیده بی‌نظیر بود. دور تا دور تا فاصله چند کیلومتری درخت و فضای سبز بهاری بود و تازه بعد درخت‌ها ادامه شهر شروع میشد. محله فوق‌العاده باکلاسی بود و حقیقتش غیر از این انتظار نداشتم. اون همه پول داده بودیم فقط واسه پونزده روز و قطعا باید مکان با کیفیتی برامون مهیا می‌شد. دوتا واحد ما تو طبقه بیست و سوم بود و وقتی رفتیم بالا تازه نقشه من شروع می‌شد. هفت نفر آدم بودیم و فقط دوتا واحد! دو واحدی که دیزاین فوق‌العاده‌ای داشتن و درهاشون دقیقا رو به روی هم بود. واسه اینکه تقسیم بشیم آتوسا نظر داد: من که میگم من و آرمان و باران جان بریم یه واحد، شما سه تاهم یه واحد.
و به من و تارا و ریحانه اشاره کرد. یه دفعه درحالی که اصلا انتظارش رو نداشتم باران گفت: پس آقا سیامک چی میشه؟
جفت ابروهام چسبید به پیشونیم. پس اون همه موس موس کردن سیامک بی‌نتیجه نبود و جدی جدی یکم توجه باران رو جلب کرده بود که بین ما فقط باران به فکرش بود. اما بازم مطمئن بودم نمیتونه باران رو راضی به سکس کنه. با توجه به سن کمش حدس می‌زدم مثل ریحانه باکره باشه و حتی اگه سیامک می‌تونست راضیش کنه، لااقل از جلو نمی‌تونست باهاش رابطه داشته باشه. آرمان در جواب خواهرش سر تکون داد: راست میگه، سیامکم هست.
سیامک ساکت و دست به سینه به باران نگاه می‌کرد. می‌خواستم من و تارا و همراه آرمان و آتوسا تو یه واحد باشیم اما سیامک رو چی‌کار می‌کردیم؟ سيامک خودش گفت: مشکلی نیست، می‌تونم این چند روز رو برم پیش خسرو.
صدای اعتراض بقیه بلند شد که یعنی چی و این حرفا چیه و… .
درکمال ناباوری تارا گفت: نظرتون چیه من و مهدی با آتوسا جون و آرمان بریم یه واحد، بقیه‌ام برن واحد رو به روییش.
یه لحظه به گوشام شک کردم. تارای نامرد داشت خواهر من رو با سیامک همخونه می‌کرد! به زور یه لبخند مصنوعی نشوندم رو لبم و گفتم: عزیزم! نمیشه که اینجوری، سیامک جان به ریحانه و باران خانوم محرم نیست، نمی‌شه باهم تو یه خونه باشن!
گفت: مگه تو به آتوسا محرمی؟ یا من به آرمان؟
با این حرفش دهنم رو بست. نمي‌تونستم بگم سیامک کصکش عالمه و دوست ندارم دور و بر ریحانه بپلکه، ناراحتی پیش میومد. بالاجبار شونه‌ای بالا انداختم و با این فکر که چشم سیامک به بارانه و کاری به ریحانه نداره خودم رو آروم کردم. خیلی زود مستقر شدیم و تو همون روز اول فهمیدیم این منطقه حسابش با هتلی که توش بودیم جداست. انگار جزو کشور‌های بالا نشین اروپا بود نه ترکیه‌ای که بغل گوش خودمونه! دور تا دور پر از بار و دیسکو‌های پر زرق و برق بود و یه کلاب بزرگ که بالاش مجتمع تفریحی بود، درست چندتا بلوک اونطرف‌تر بود که چون جای تر و تمیزی بود معمولا خیلی شلوغ بود. این منطقه آزاد بود، بیش از حد! خیلی راحت می‌شد مواد مخدر گیر آورد. نیازیم نبود خودم رو به آب و آتیش بزنم. این رو وقتی فهمیدم که همگی باهم رفتيم کلاب مورد نظر. اون‌قدر فضاش جالب و دلنشین بود که خیلی زود شد پاتوقمون. من برای دومین بار برای ریحانه مشروب سفارش دادم، این‌بار قوی‌تر از قبل. البته مشروبِ تنها نبود و کوکتل بود. بقیه سر میز نشسته بودن و منم اومده بودم جلوی بار تا به زنی که پشت بار ایستاده بود بگم دقیقا چی و چی رو برای ریحانه مخلوط کنه. باران پشت میز نشسته بود و آزادانه داشت مشروب می‌خورد. مشخص بود آرمان روش سخت‌گیر نیست. لیوان رو گرفتم و دادم دست ریحانه.
-بیا بگیر، مزه‌اش یکم تنده ولی عادت می‌کنی.
باشه‌ای گفت و زود لیوان رو برد سمت دهنش. با خنده لیوان رو از دستش گرفتم: یواش! بذار برسیم به میز بعد شروع کن.
خودشم خنده‌اش گرفت. کلاب یه مقدار شلوغ بود. وسط سالن یه پیست رقص عریض بود که جایگاه دی‌جی داشت و نور افکن از بالا روشنش می‌کرد.
تعدادی میز چوبی دور پیست چیده شده بودن و نور زیادی بهشون نمی‌رسید و تقریبا توی تاریکی بودن. میز خودمون رو پیدا کردم و نشستیم. لیوان رو گذاشتم جلوی ریحانه و گفتم: حالا آزادی.
آرمان که سیگار تو دستش بود و با هر جرعه مشروب یه پک به سیگارش میزد گفت: خودت واسش سفارشی دادی؟ چیکارش داری آخه؟ اومدیم اینجا که ناسلامتی آزاد باشیم. خواهرتو محدود نکن!
جا داشت یه به تو چه گنده تحویلش بدم اما گفتم: قصد من فقط راهنماییه، وگرنه ریحانه اونقدر عاقل و بالغ هست که واسه خودش تصمیم بگیره.
دیدم که نگاه خریدارانه آرمان روی تن و بدن ریحانه نشست.
-قطعا همینطوره! ایشون واقعا عاقل و بالغه!
روی واژه بالغ تأکید کرد. اخم‌هام توهم پیچید. خوش‌بختانه آتوسا از درس و مشق ریحانه پرسید و بحث عوض شد. یه بطری خریده بودن که نصفه شده بود. خبریم از سیامک نبود که همه‌شو بخوره! گفته بود جایی کار داره و شاید صبح برگرده. نمی‌دونم بحث آتوسا و ریحانه به کجا کشید که یه دفعه آتوسا گفت: جدی شیشم تولدته؟!
ریحانه با نگاه زیر زیرکی به بقیه سرشو تکون داد.
-چیزی نمونده پس، چرا زودتر نگفتی آخه؟
من گفتم: آتوسا جان نگران نباش، یه جشن تولدی واسه ریحانه بگیرم که دهن همه‌تون باز بمونه.
احساس کردم تارا که ساکت بود از شدت حسودی آتیش گرفت. همه به به و چه چه کردن. حرف‌ها تموم شد و نوبت رقص رسید. اولین کسی که تو جمع علاقه داشتم باهاش برقصم ریحانه بود اما در کمال ناباوری و درست قبل از اینکه من درخواست بدم، آرمان از جا بلند شد و درحالی که معلوم بود یکمی مسته دستش رو سمت ریحانه دراز کرد: به مناسبت تولد ریحانه جان که خیلی نزدیکه، افتخار می‌دین؟
با چشم به ریحانه اشاره کردم بگه نه اما ندید. مشخص بود دلش رضا نیست اما شاید یه خاطر اینکه بی‌ادبی نشه دست آرمان رو پس نزد و بلند شد. با صورت قرمز شده شاهد رفتنشون به پیست رقص شدم. دست آرمان رو کمر باریک ریحانه قرار گرفت و هماهنگ با ریتم ملایم موزیک مشغول رقص شدن. من که از عصبانیت باد کرده بودم فکر کردم واسه تلافی چیکار می‌تونم بکنم؟ که یه دفعه چشمم به بارانِ تک و تنها افتاد. خواهر در مقابل خواهر‌! این بهترین راه مقابله بود. هرچند اگه سیامک اینجا بود قطعا اون الان مشغول رقص با باران بود. درحالی که تو ذهنم نحوه درخواست‌ کردن ازش رو مزه می‌کردم یه دفعه‌ای تارا و آتوسا بلند شدن تا باهم برقصن. رقص این دو نفر قطعا خیلی دیدنی میشد و نمی‌خواستم از دستش بدم. حالا فقط من و باران مونده بودیم که دستش رو زیر چونه‌اش زده بود و تو سکوت داشت رقص بقیه رو تماشا می‌کرد. بلند شدم و دستم رو سمتش گرفتم: افتخاری میدین بانو؟
تابحال زیاد باهاش صبحت نکرده بودم و خیلی باهاش اوکی نبودم. مشخص بود از تنهایی حوصله‌اش سر رفته که بدون ناز کردن قبول کرد و باهم به جمع وسط پیست اضافه شدیم. سعی کردم خودم رو بهش نزدیک کنم و این کار رو کردم. عکس‌العمل بدی از خودش نشون نداد. سینه‌هاش درست جلو چشمام بود. نمی‌دونم سوتین بسته بود یا کلا فرم سینه‌هاش همینجوری گرد و قشنگ بود. همونطور که می‌رقصیدیم بهم نزدیک‌تر شدیم تا جایی که تقریبا هم رو بغل کردیم و سرمون رو شونه همدیگه نشست. پایین تنه‌مون اما از هم فاصله داشت. به همون صورت نگاهم به تارا و آتوسا افتاد که با لبخند به همدیگه نگاه می‌کردن و می‌رقصیدن. دقیقا روبه روی هم می‌رقصیدن و سینه‌هاشون تقریبا چسبیده بود بهم. سینه‌های آتوسا به خاطر بزرگ بودن فضای بیشتری رو اشغال می‌کرد. به همون صورت تو چشای هم زل زده بودن و بهم لبخند می‌زدن. ریتم رقصیدنشون یکم تند‌تر بود و تو این هیری ویری اصلا دوست نداشتم چشمم به رقص ریحانه و آرمان بیفته! یه دفعه با تارا چشم تو چشم شدیم. شیطنت رو تو چشم‌هاش تشخیص دادم و تا به خودم بیام، درکمال ناباوری و مقابل چشم‌های گرد شده‌ام صورتش رو فرو کرد تو صورت آتوسا و از هم لب گرفتن. بعد سرش رو عقب کشید و بهم چشمک زد. آتوسا مسیر نگاهش رو فهمید و سرش رو چرخوند. نگاهش به من افتاد و لبخند زد. متوجه شدم کیرم مثل فنر بلند شده و اگه به خودم نجنبم می‌خوره به شکم باران و آبروم میره. دوست نداشتم فکر کنه بی‌جنبه‌ام. خواستم خودم رو ازش جدا کنم اما بهم چسبیده بود و نمی‌شد. با کلافگی چشم چرخوندم و یه دفعه نگاهم به ریحانه افتاد که از پشت رفته بود تو بغل آرمان. آرمان پهلوهاش رو گرفته بود و سرش رو تو گردنش فرو کرده بود. از فکر اینکه الان باسن خواهرم هرچند از روی لباس با بالا تنه آرمان ارتباط داره اعصابم بهم ریخت و در عرض چند ثانیه کیرم خوابید. میشد تو این پیست شلوغ پلوغ خیلی بیشتر شیطنت کرد اما عصبی شده بودم. فقط می‌خواستم رقص زودتر تموم شه. خیلی زود به خواسته‌ام رسیدم و فقط پنج دقیقه زمان برد تا صدای موزیک قطع بشه. همگی رفتیم سر میزمون نشستیم. صدای هر و کر و خنده همه به راه بود به جز من و باران و ریحانه. ریحانه ازم چشم می‌دزدید و نگاهم نمی‌کرد. منم ترجیح می‌دادم «فعلاً» نزدیکش نشم تا اعصابم آروم شه. بی‌حوصله تو کلاب چشم چرخوندم و نگاهم به چندتا پسر نوجوون ترک افتاد که دور انتهایی‌ترین میز که گوشه دیوار بود نشسته بودن و دورشون پر دود بود. بعد از مکث کوتاهی بی‌سر و صدا بلند شدم و رفتم سمتشون. از چند نفری که سرراهم بودن عبور کردم. دور میز مورد نظر چهار نفر بودن که از همون فاصله متوجه چِت بودنشون شدم. بهشون رسیدم و گفتم: انگلیسی بلدین یا نه؟ خوشبختانه یه پسره که دور موهاش رو با تیغ تراشیده بود و موهای وسط سرش فر بود جوابم رو داد. از تو جیبم هرچی اسکناس داشتم در آوردم و گفتم: هرچی دارین بهم بدین!
چشمشون که به پولا افتاد دهن همشون باز موند. پول زیادی بود. باهم چندتا جمله به ترکی رد و بدل کردن که نفهمیدم اما حدس زدم بهم اعتماد ندارن. رک و راست به پسره گفتم حالم خوب نیست و فقط یه چیزی می‌خوام که امشب برم بالا. انگار حرفم رو باور کرد که با اون سه تای دیگه صحبت کرد و شروع کردن جیب‌هاشون رو خالی کردن. چندتا پک گل، یه خشاب قرص که نمی‌دونستم چیه و چندتا تا بسته کوچولو پودر سفید که اینم هیچ ایده‌ای نداشتم چیه. ازش در مورد قرص‌ها پرسیدم که همون پسره با موهای فر یه اسم عجیب و غریب برد که نفهمیدم چیه. دستم رو روی بسته سفید گذاشتم: و این یکی؟
گفت: کوکائین!
جا خوردم. انتظار این یکی رو نداشتم. خواستم بسته‌ها رو پسش بدم اما نمی‌دونم چرا لحظه آخر دست نگه داشتم و همه‌اش رو برداشتم و ریختم تو جیب کتم. پول‌ها رو دادم به پسره و سری براشون تکون دادم. برگشتم سر میز. هنوز فقط صدای صحبت‌های آرمان و خنده‌های تارا و آتوسا میومد. نرسیده بهشون پک‌های گل رو انداختم وسط میز و گفتم: بسم الله!
حرف زدنشون متوقف شد. آرمان به من نگاه کرد: از کجا گیر آوردی؟
نشستم رو صندلی: بماند!
-خوبه دیگه، اومدی ترکیه ساقی شدی!
نیشخندی زدم و گفتم: چرت و پرت نگو، دنبال یه تیکه کاغذ بگرد بچوقیم اینا رو.
دستش رو تو جیبش کرد و چندتا اسکناس ارزون در آورد: بیا با کلاس باشیم!
هومی گفتم و زیر نگاه بقیه یدونه اسکناس برداشتم. آتوسا‌هم دستش رو دراز کرد. مشغول پیچوندن رُل شدم. من و آرمان که قبلا انجامش دادیم، از مدل رل پیچوندن آتوساهم فهمیدم اینکاره ست و نصف دیگه‌مون یعنی تارا، ریحانه و باران تا بحال تجربه نداشتن. آرمان به باران نحوه درست کردنش رو یاد داد و تارا خودش رو چُس کرد و گفت نمی‌کشه. بعد رو کرد به ریحانه: تو نمی‌خوای؟
ریحانه به من نگاه کرد. پوزخند زدم و نگاهش نکردم: ریحانه خودش می‌دونه، به من مربوط نیست!
ریحانه زیر لب گفت: داداش!
بهش اعتنا نکردم. آرمان یه رل ویژه مخصوص ریحانه پیچید و داد دستش. من با فندک واسه خودم رو روشن کردم و مشغول کشیدن شدم. خیلی زود حس خوشایندی تو تنم پیچید و خود به خود آروم شدم. حتی نفهمیدم کی خشمم از بین رفت. به بقیه نگاه کردم که بی‌دلیل داشتن می‌خندیدن. آرمان شروع کرد به چرت و پرت گفتن و جکهای بی‌مزه تعریف می‌کرد که البته اون لحظه خیلی خنده‌دار به نظر می‌رسید! بالاخره لبم به خنده وا شد و منم همراهشون خندیدم. به ریحانه نگاه کردم که اونم داشت می‌خندید. دستم رو بردم سمتش و رو رون پاش گذاشتم. خنده‌اش قطع شد و با تعجب به من نگاه کرد. بهش لبخند زدم و اونم بعد از مکث کوتاهی لبخندم رو جواب داد و دستش رو رو دستم گذاشت. دیگه از دستش عصبانی نبودم و بالعکس، علاقه زیادی نسبت به وجودش رو تو خودم احساس می‌کردم. از صدای بلند خنده‌هامون رسما کلاب رو گذاشته بودیم رو سرمون، به ویژه که صدای موزیک قطع شده بود. احساس کردم ریحانه دستم رو به لای پاش نزدیک‌تر کرد. ابروهام بالا پرید. گُل حتی ریحانه خجالتی روهم جسور و بی‌پروا کرده بود که تو جمع شلوغمون این ریسک رو می‌کرد. هرچند کسی حواسش به ما نبود. تارا به شکل واضحی داشت با آرمان لاس می‌زد و هیچ اثری از ناراحتی و حسودی تو چهره آتوسا یا تعجب تو چهره باران نبود. صندلیش رو چسبونده بود به صندلی آرمان و خودش رو آویزون شونه‌اش می‌کرد. منم برام مهم نبود. فقط گرمای بین دوتا پای ریحانه برام اهميت داشت. داشتم به آتوسا نگاه می‌کردم یه دفعه صدای ریحانه رو بغل گوشم شنیدم: ازم ناراحت نیستی؟
سرم چرخوندم و نگاهش کردم. دستم تو فاصله یکی دو سانتی‌متری از شکاف بین پاهاش، روی رونش مونده بود و منم جلوتر نمی‌رفتم. با دست دیگه‌ام چندتا طره مویی که تو صورتش ریخته بود رو زدم پشت گوشش: ناراحت نیستم، ولی به یه شرط!
با کنجکاوی پرسید: چه شرطی؟
به شکمش اشاره کردم: هنوز ندیدمش!
نگاهی به بقیه انداخت: اینجا؟
-هیچکی حواسش نیست. تیشرتت رو بده بالا.
با مکث و تردید، همونطور که نشسته بود تیشرت سفیدش رو بالا داد و شکمش مشخص شد. دوتا گوی ریز و درشت فلزی به نافش چسبیده بود که بزرگه دقیقا افتاده بود تو سوراخ نافش. هنوز هاله قرمز رنگی دور پوست سفید نافش دیده می‌شد. نگاهم رو به صورتش دوختم: واسه چی تو انقدر خوشگلی؟ به چه علت؟
با ناز خندید و گفت: الان دیگه ناراحت نیستی؟
سرم رو جلو بردم و گونه‌اش رو بوسیدم.
-نه.
-چه خبره اینجا؟
سر همه‌مون چرخید به سمتی که صدا اومد. سیامک وایستاده بود و با حیرت به ما نگاه می‌کرد. از حالت بهت زده چهره‌اش هممون بلند زدیم زیر خنده و سیامک اونقدر کارکشته بود که از شکل خنده‌مون همه‌چیز رو بفهمه. سری به تأسف تکون داد: فقط واسه چند ساعت نبودم. همه دارن نگاهتون می‌کنن!
آرمان با بی‌قیدی جواب داد: یه شب می‌خوایم خوش باشیم بابا، کون لق بقیه!
عجیب بود که حتی با این حرف بی‌ادبیش بازم خنده‌مون گرفت! کلا هر اتفاقی می‌افتاد خنده‌مون می‌گرفت. سیامک پوفی کشید، اومد جلو و اول از همه از زیر بغل آرمان گرفت.
-پاشو بریم تا بیشتر از این آبروریزی نکردی!
-ول کن جون سیا!
به زور آرمان رو از رو صندلی بلند کرد و از کلاب بیرون بردش. تقریبا نیم ساعت طول کشید تا تک تکمون رو از اون جا ببره بیرون، دو راه سوار ماشین کنه و ببرتمون به آپارتمان. وقتی رسیدیم خونه همه‌مون پاره بودیم. حتی نفهمیدم رفتیم به کدوم یکی واحد! بلافاصله رو کاناپه پخش شدم و بی‌توجه به بقیه مثل خرس خوابیدم.


نصفه شب از شدت تشنگی بیدار شدم و گیج و منگ به اطرافم نگاه کردم. تارا تو تخت نبود. تو تاریکی رفتم به آشپزخونه. از یخچال پارچ آب رو برداشتم یه ضرب سر کشیدم. از سردی آب قشنگ جیگرم حال اومد. وقتی خوب سیراب شدم، خواستم برگردم بخوابم اما یه حس مرموزی جلوم رو گرفت. جای اتاق خواب خودمون از واحد بیرون رفتم و با پایین‌ترین سر و صدای ممکن، دستگیره واحد رو به رویی رو چرخوندم. در باز شد و رفتم تو. همه چیز عادی به نظر می‌رسید. سالن تقریبا تاریک بود و با نوری که از آشپزخونه میومد یه کوچولو روشن میشد. بی‌صدا در اتاق اولی رو باز کردم. ریحانه و باران روی تخت به پهلو و رو به روی‌هم دراز به دراز افتاده بودن. موهای جفتشون تو صورتشون ریخته بود و خواب خواب بودن. یکم نگاشون کردم و در رو بستم. رفتم اتاق بغلی. در رو باز کردم ولی تخت خالی بود. پس سیامک کجا بود؟
-مهدی؟
سراسیمه چرخیدم و دیدم درست پشت سرم وایستاده. پوفی کشیدم و گفتم: ریدم به خودم، دهنت سرویس!
-اینجا چیکار می‌کنی؟
به سوال پر شکش با خونسردی جواب دادم: اومدم از بقیه خبر بگیرم. امشب همه یکم زیاده روی کردیم
ابرویی بالا انداخت.
-اها، یکم!
سرم رو خاروندنم و گفتم: دمت گرم حاجی، اومدی جمعمون کردی.
تو دستش یه بطری آبجو بود. سمتم گرفت: می‌خوای؟
دستش رو رد کردم: اصلا حرفش رو نزن! تو کجا رفته بودی؟ فکر کردم تا صبح نمیای.
رفت سمت کاناپه و گفت: داشتم مقدمات یه مهمونی خفن رو فراهم می‌کردم. خوشبختانه همه چیز خوب پیش رفت، منم زودتر برگشتم. نشستم کنارش و گفتم: مهمونی؟
سرشو تکون داد.
-مگه چجور مهمونیه که انقد زحمت داره؟
-بهترين مهمونی که قراره تو عمرت بری، نه فقط تو، هممون! از طریق یکی از دوستام که با دوستای صاحب مهمونی دوسته هماهنگ کردم. فردا شب رٱس نه شب باید اونجا باشیم. تو که مشکلی نداری؟
کی بدش میومد؟ قطعا می‌رفتم تا ببینم سيامک از چی انقدر تعریف می‌کنه. سیامک ادامه داد:
-فقط یه سری قوانین داره، مثلا ورود زیر هجده سال به اونجا ممنوعه، و اینکه همه باید جفت باشن، که خب زیادم مهم نیست.
تصویر ریحانه تو ذهنم تداعی شد. اونو چیکارش می‌کردیم؟ با خودم فکر کردم شاید از این مهمونی‌های بالماسکه ست که همه یه نقاب می‌زنن تا شناخته نشن. سیامک ادامه داد: و اینکه بهترین لباسی رو که می‌تونی بپوش. اونجا همه شیک و پیکن! باز نیای اونجا بگی نگفتم!
سر تکون دادم: باشه، حالا تا فردا شه، با بقیه هماهنگ کنیم تا اگه مشکلی نبود بریم.
اوکی‌ای گفت و بطری آبجو رو سر کشید. بلند شدم و درحالی که بیرون می‌رفتم گفتم: من میرم بخوابم، نصفه شبه توهم بگیر بخواب.
چیزی نگفت. نمی‌دونم چرا بی‌خواب شده بود. در رو بستم و وارد واحد خودمون شدم. قدم‌هام در جست و جوی تارا یک راست به سمت اتاق خواب اون دو تا کج شد. در رو باز کردم و بالا تنه‌ام رو تو اتاق فرو کردم. از چیزی که دیدم لجم گرفت. آرمان مثل پادشاه‌ها وسط تخت با بالا تنه لخت خوابیده بود و فقط یه شلوار پاش بود و سمت چپش آتوسا و راستش تارا خوابیده بودن. جفتشون جوری خوابیده بودن که انگار آرمان رو بغل کردن و از سر اتفاق یا هر چیز دیگه دست چپ تارا شاید فقط یک وجب بالای کیر آرمان بود. سر و وضع جفتشونم زیاد تعریفی نبود و خدا می‌دونست وقتی چت و مست بودن چیکارا کردن. نفسم رو رها کردم و در رو بستم. حیف که باید تحمل می‌کردم. رفتم تو اتاق خواب خودمون و تنها خوابیدم.


روز بعد همه کره بودیم. جمع شديم تو واحد ما و یه صبحونه مفصل زدیم به رگ. حین خوردن صبحونه سیامک جریان مهمونی رو توضیح داد. دهن سرویس یه جوری از مهمونی تعریف و تمجید کرد که از چهره تک‌تکمون مشخص بود چقدر دوست داریم به اون مهمونی بریم، اما با گفتن قوانین و قانون ممنوعیت ورود زیر هجده سال به وضوح ریحانه ناراحت شد. تنها کسی که نمی‌تونست باهامون بیاد اون بود. من که طاقت ناراحتیش رو نداشتم گفتم‌: من با ریحانه می‌مونم، شما برید.
بلافاصله صدای اعتراض جمع بلند شد. سیامک گفت: مسخره بازی در نیار دیگه، بی‌تو مزه نمیده. بعدشم، الان تو نیای یعنی تاراهم نمی‌تونه بیاد. هر کس باید یه همراه داشته باشه، آرمان و آتوسا، تو و تارا، منم با… .
و به باران نگاه کرد. باران چشم درشت کرد: من؟
سیامک جواب داد: پس کی؟
عکس العمل آرمان رو زیر نظر گرفتم. بدون حرف داشت گوش می‌داد. ریحانه‌ آروم بغل گوشم گفت: عب نداره، برو.
-مطمئنی؟
سرش رو بالا پایین کرد و گفت: ولی شب تولدم باید جبران کنی.
لبخند زدم: شک نکن بهترين شب عمرت میشه!


دقیقا تا ساعت شش عصر مشغول خرید لباس برای مهمونی بودیم. من و سیامک و آرمان در عرض یه ساعت کارمون تموم شد اما سه تا خانوم توی جمع ما رو پیر کردن! و جالب اینجا بود موقع پروف اصلا اجازه نمی‌دادن تا لباس‌ها رو ببینیم و در واقع اصلا نفهمیدیم چی خریدن! شوخی شوخی حقوق یک ماهم خرج لباس برای اون مهمونی اسرار آمیز شد. بعد از خرید دو ساعت خانومها رو بردیم آرایشگاه و کلی خرج آرایش اونا شد. فقط امیدوار بودم ارزشش رو داشته باشه.
ساعت حدود هفت سوار یه ماشین کرایه‌ای جدید و مدل بالاتر شدیم و پشت سر سیامک که همراه باران بود حرکت کردیم. خیلی نرم و یواش داشت رابطه خودش با باران رو جلو می‌برد، در واقع داشت با پنبه سر می‌برید و هیچکسم اعتراض نداشت! تو ذهنم پیش بینی می‌کردم بعد این سفر، اگه بتونه رابطه‌اش رو با باران حفظ کنه قطعا می‌تونه زمینش بزنه و یه کام ناب از اون اندام توپ و سینه‌های خوش فرم و بزرگش بگیره. تا اون روز خیلی مونده بود. جایی که می‌رفتیم زیاد دور نبود اما فرقش این بود که تقریبا وارد جنگل شدیم. ده پونزده کیلومتری تو محدوه جنگل روندیم و رسیدیم به یه محوطه خیلی بزرگ و باز که یه عمارت عظیم و سنگی توش بنا شده بود. سر و شکل عمارت شکل فیلم‌های هالیوودی بود، با این تفسیر که کاملا واقعی بود! مثل همون فیلما یکی از دربان‌ها با سیامک صبحت کرد و سیامک یه تیکه کاغذ بهش نشون داد، بعد در نرد‌ه‌ای بزرگ رو باز کردن و ما وارد حیاطش شدیم. پارکینگ جدا گونه گوشه حیاط بود که حدود بیست سی‌تا ماشین داشت. ماشین‌های ما بغل اون ماشینا مثل فرغون بغل بوگاتی بودن! البته که واقعا‌هم بین ماشین‌ها بوگاتی وجود داشت. خانوم‌ها روی لباسشون پالتو داشتن و هنوز نمی‌تونستم ببینم چی پوشیدن. یه آب نمای دایره‌ای شکل و گنده وسط حیاط بود که توش مجسمه یه زن شبیه به الهه‌های یونانی بود. خیلی قشنگ بود. خدا می‌دونست این ملک چند میلیون دلار می‌ارزید. چند نفر با فاصله‌ از هم تو حیاط مشغول قدم زدن بودن و توجهی به ما نداشتن. جمعیت ماها خیلی زیاد بود. مثل لشکر ریخته بودیم اینجا و ایرانی بودن خودمون رو ثابت می‌کردیم! وقتی با خوشامد دربان بعدی، در چوبی بزرگ باز شد و وارد سالن اصلی شدیم فهمیدم این مهمونی با هر مهمونی که قبل این رفتم فرق داره. همه به شدت اتو کشیده و مرتب بودن. ما دنبال سیامک راه می‌رفتیم و اون چوپون گله بود! یه نفر اومد جلو و به ترکی چیزی گفت. سیامک چرخید سمت خانوم‌ها و گفت: پالتوهاتون رو بدین بهش. پرسیدم: ترکی بلدی مگه؟
گوشه لبش رو کش داد: یه کوچولو!
خواستم بپرسم پس چرا تا الان چیزی نگفتی که همون لحظه خانوم‌ها پالتوهاشون رو در آوردن و چشم من اول از همه مات آتوسا و تیپ نازش شد. یه لباس شب بلند سفید تنش بود که دامن بلندی داشت، اما نکته لذت بخش لباس دوتا چاک بلند دو طرف دامن لباس بود که پاهای صافش رو نمایان می‌کرد و وقتي چشمم به اکسسوری تزئینی روی رونش افتاد نفسم بند اومد. محشر بود. رون چپش با اون زنجیر طلایی به شکل فجیعی سکسی‌تر از قبل به نظر می‌رسید. نگاهم رو به صورتش دوختم. آرایش داشت و موهای طلاییش رو حلقه حلقه کرده بود ریخته بود رو شونه‌هاش. نگاهم رو به سختی از آتوسا جدا کردم و به نفر بعدی دوختم و اون نفر باران بود که تو سارافون زردش می‌درخشید. از همه جوونتر بود و حتی چهره‌اش شاداب‌تر از بقیه به چشم میومد. سینه‌هاشم که طبق معمول حرف نداشت. نفر آخری که چشم‌های هیزم روی بدنش چرخید زنم بود! یه لباس پشت باز سرمه‌ای پوشیده بود و موهای مشکیش رو اتو کشیده بود. شک نداشتم آرمان و سیامک‌هم اندازه من از دیدن همچنین پر و پارچه‌هایی لذت می‌بردن. تازه پر و پارچه‌هایی که تو مهمونی بودن بماند! بالاخره نگاهم رو ازشون کندم و ابرویی بالا انداختم. انصافا ما مردهای خوشبختی بودیم! به دکور خونه نگاه کردم. از سقف بلند چندتا لوستر با شکوه آویزون شده بود. خونهه انگار برق میزد. یه راه پله بزرگ با فرش قرمز به طبقه بالا وصل میشد. سیامک گفت: امشب سالگرد ازدواج صاحب این عمارته، واسه همین یه مهمونی بزرگ ترتیب داده که حاجیت جواز حضور تو اینجا رو گیر آورده!
و در آخر چشمکی زد و ادامه داد: یارو بازیگره، شاید فیلماشو دیده باشین.
گفتم: اسمش چیه؟
یه اسم ترکی سخت گفت که خیلی زود یادم رفت. من که اهل فیلم و سریال ترکی نبودم، بقیه‌ام انگار نمی‌شناختنش چون چیزی نگفتن. گفتم: کجا هست حالا؟
-دارم دنبالش می‌گردم، اوناهاش!
یه زن و مرد حدودا سی‌ سی و پنج ساله سمت مهمون‌ها می‌رفتن و بهشون خوش آمد می‌گفتن. مرده خیلی خوشتیپ بود. زنه اما بهتر بود! دست مرده رو گرفته بود و همه‌اش لبخند می‌زد. اصلآ دوست نداشتم ما رو ببینن. اگه می‌پرسیدن آشناي کی هستین که اومدین به مراسم‌ سالگرد ازدواج ما سیامک می‌خواست چی بگه؟ نمی‌دونستم بقيه چی فکر میکنن، پس ازشون جدا شدم و دور از چشمشون یکم تو سالن چرخ زدم تا دور آتوسا خلوت شه. جمعیت رفته رفته شلوغ‌تر شد تا جایی که بقیه رو گم کردم. تو تنهایی مشروب‌های گرون قیمت رو امتحان کردم تا وقت بگذره. خوب که دقت کردم بین مهمون‌ها انواع و اقسام آدم‌ها با نژادهای مختلف به چشم می‌خورد. یه مرد کچل سیاه پوست دیدم و یه زوج چشم بادومی که احتمالا ژاپنی بودن. یه مرد رو هم دیدم که داشت اسپانیایی صحبت می‌کرد. جدی ما اینجا چه غلطی می‌کردیم؟ گردن چرخوندم و چشمم به آتوسا افتاد. تنها بود. مثل یه ماهی که باید صیدش می‌کردم. دستم رو براش بلند کردم و من رو دید. آروم اومد سمتم و گفت: وای خوب شد پیدات کردم. انقد شلوغه که فکر کردم گم شدم.
خندیدم و گفتم: آره خیلی شلوغه. مهمونی عجیبیه کلا. بقیه کجا رفتن؟
بغل دیوار وایستاده بودم و شونه‌ام رو به دیوار تکیه داد بودم. نزدیکتر اومد و دقیقا کنارم ایستاد.
-میگم دیگه، گم شدم!
نگاه واضحی به سر تا پاش انداختم و گفتم: تو این لباس…بی‌نظیر به نظر می‌رسی!
لبخند زد و گفت: جدی؟ اینطور فکر می‌کنی؟ چون احساس می‌کنم لباسم یکم زیادی بازه.
با خودم فکر کردم پس چرا پوشیدیش؟! دستم رو پر رو پر رو بردم جلو و رو رون ناز پای چپش کشیدم. همون که زنجیر رو دورش انداخته بود. کیرم تکون خورد و حرکت کرد. حالا که خودش بحث رو به لباس کشوند منم یکم گستاخ شدم و گفتم: چشمام درست میبینه یا…واقعا زیر لباست شورت نپوشیدی‌؟!
جا نخورد، فقط تای ابروش رو داد بالا: تو چی دوست داری؟ می‌خوای پوشیده باشم یا نه؟
کافی بود یکم باهاش لاس بزنم و اوکی رو بگیرم تا تو همین مهمونی و کنار این همه آدم، دستم بره بالاتر و کسش رو لمس کنم.
با پوزخند گفتم: اینم سواله می‌پرسی؟ دلم می‌خواد کلا لباس تنت نباشه!
گفت: به زودی می‌بینی. اصلا واسه همین اومدیم به این سفر. غیر اینه؟
طبق برنامه‌ای که ریخته بودم چند روز دیگه باید صبر می‌کردم تا بالاخره مزه همخوابگی با آتوسا رو می‌چشیدم اما صبرم واقعا داشت ته می‌کشید!
-قبلش می‌تونیم امتحان کنیم، دو نفری! اگه تو خواسته باشی.
اخم کرد: یه بار گفتی گفتم نه مهدی. من به آرمان وفا دارم، باهم قرار گذاشتیم با همدیگه این کار رو انجام بدیم، نه اینکه زیرآبی بریم!
گفتم: یه بار با من باش تا بهت بفهمونم سکس یعنی چی! بهت اطمینان میدم تو این یه مورد آرمان جلوی من لنگ می‌ندازه.
-لطفا اصرار نکن. من به آرمان خیانت نمی‌کنم.
داشتم تمام تلاشم رو می‌کردم تا زودتر مخ آتوسا رو بزنم اما نمیشد. تو این لباس بی‌نظیر بود و آتیش تندی تو وجودم روشن کرده بود. می‌خواستم تحت هر شرایطی بهش برسم اما قبول نمی‌کرد. برای بار هزارم فکر کردم حیف این گوشت که نصیب آرمان ‌شده بود! آهی کشیدم و جرعه دیگه‌ای از گیلاسم نوشیدم. آتوسا ناراحتی رو از چهره‌ام خوند و گفت: جای اینکه سعی کنی منو اغوا کنی با آرمان حرف بزن تا زودتر به چیزی که این همه راه به خاطرش کوبیدیم اومدیم برسیم.
دستی رو شونه‌ام گذاشت و رفت. فکرشم نمی‌کردم انقدر به آرمان وفادار باشه. آدمی که به این مرحله از روابط جنسیش می‌رسید دیگه وفاداری به شریک زندیگش براش مهم نبود، مثل خودم! و امیدوار بودم تاراهم مثل آتوسا باشه. با یاد آوری تارا ابروهام تو هم رفت. کجا بود؟! آرمانم نبود! با کف دست زدم رو پیشونیم و گفتم: خاک بر سرت! من اینجا واستاده بودم تا زیر پام علف سبز شه و معلوم نبود اون دوتا کجا رفتن. آخرین جرعه از شراب رو نوشیدم و گذاشتمش کنار. قدم اول رو که برداشتم حس کردم یکم من رو گرفته. الحق و الانصاف که شراب سی ساله بود! تو سالن اصلی رو گشتم اما هیچ خبری نبود. همه جا از آدم‌های غریبه پر بود. حتی سرویس زنونه و مردونه با کلاس خونه رو که اندازه هال خونه ما بزرگی داشت گشتم اما نه تارایی بود و نه آرمان. اعصابم بهم ریخته بود. رفتم تو حیاط و با دیدن میز‌های گرد چیده شده تو حیاط تعجب کردم. داشتن حیاط رو برای پذیرایی آماده می‌کردن و کم‌کم وقت شام بود. برگشتم تو سالن و مستاصل به این ور اون‌ور نگاه کردم که چشمم به راه‌پله بزرگ افتاد که یک راست به طبقه دوم خونه‌ منتهی میشد. ابروم بالا رفت و با کنجکاوی از پله‌ها رفتم بالا. یه راهروی طولاني مقابلم بود که پر بود از احتمالا اتاق خواب. چند نفر آدم داخل راهرو بودن. فکر کردم این همه اتاق خواب واسه چی؟! یه حسی بهم می‌گفت اونا همینجان، تو یکی از همین اتاقا! فقط به خاطر حضور اون سه چهار نفری که تو راهرو بودن نمي‌تونستم در اتاق‌ها رو باز کنم. یکیشون داشت با تلفن حرف میزد و سه نفر دیگه به زبون ترکی مشغول گفت و گو بودند. شاید بهتر بود یکی یکی در اتاق‌ها رو میزدم. رفتم جلوتر و به اوسط راهرو که رسیدم متوجه‌ شدم دست چپ یه راهروی دیگه دقیقا مثل همین هست. اونجا ديگه هیچکی نبود و ساکت‌تر هم بود. به چپ تغییر مسیر دادم و دو قدم که برداشتم صدای ناله شنیدم. شکل ناله‌ها اونقدر واضح بود که جای بحثی باقی نذاشته باشه. صدا از دومين اتاق از سمت راست میومد. رفتم جلوتر. در چوبی بسته بود. خم شدم و چشمم رو رو سوراخ قفل گذاشتم. یکم با چرخوندن سر، زاویه محدود دیدم رو عوض کردم تا نگاهم به تخت وسط اتاق افتاد. همون‌چیزی بود که فکر می‌کردم. یه زن با موهای شرابی روی تخت دراز کشیده بود و یه مرد هیکلی کچلِ سیاه پوست که عضله‌های کمرش نشون می‌داد ورزشکاره، پای راست زنه رو بالا گرفته بود و وسط پاهاش تلمبه میزد. یه لحظه چشمم به کیرش افتاد و پشمام ریخت. راست می‌گفتن سیاه پوستا کیراشون گنده‌ ست. بدون شک با اون کیر می‌تونست ده تا زن رو سیر کنه. در طرف مقابل زنه خیلی خوب بود. سینه‌هاش از شدت ضربه‌های مرد می‌لرزید و ناله‌های ریزی می‌کرد. از ناله‌ها و جمله‌‌های نصفه و نیمه‌اش فهمیدم اهل ترکیه ست و مرد‌هم انگلیسی زبون بود. مرده خم شد سمتش و همونطور که پای راست زنه رو روی بدنش خم می‌کرد، از گلوش گرفت و لب‌هاش رو محکم بوسید. سرم رو کشیدم عقب و نفسم رو فوت کردم. از قبل که حشری بودم حالا با دیدن این صحنه حشرم چسبیده بود به سقف! اگه امکانش بود تو همین راهرو کیرم رو می‌انداختم بیرون و یه جق مشتی می‌زدم. رفتم جلوتر تا این‌ فکر‌ها از سرم بپره. ممکن بود تو هر کدوم از این اتاق‌ها دو نفر مشغول سکس باشن و یکی از این سکس‌ها بین دوست صمیمی و همسر خودم باشه! نقشه طبقه بالای این عمارت یه جوری بود که حس می‌کردم ممکنه توش گم بشم. داخل دو سه تا اتاق رو از سوراخ قفل نگاه کردم اما همگی خالی بودن. نگاهم به اتاق بعدی افتاد که درش کامل بسته نبود. هومی گفتم و دستم روی بدنه در گذاشتم. ممکن بود با بدن لخت اون دوتا مواجه شم که دارن توی‌هم می‌لولن، اونم بدون من! هل دادم و لای در یک وجب باز شد. با احتیاط روی زانو نشستم و چشم راستم رو از لبه در رد کردم و به داخل اتاق نگاه کردم. یه دفعه خشکم زد. چیزی رو که می‌دیدم باور نمی‌کردم. نه اثری از تارا بود و نه آرمان، بلکه سیامک سر پا داشت خودش رو به یه باسن لخت و گرد می‌کوبید. و صاحب اون باسن گرد و خوش فرم هیچکی نبود به جز باران! سیامک شلوارش رو کشیده بود پایین و شلوار پایین پاهاش روی زمین افتاده بود. در نقطه مقابل، باران ساعد دست‌هاش رو گذاشته بود رو میز آرایشی که تمام وسایل آرایشیِ روش افتاده بود روی زمین. دامن لباسش رو تا روی کمر داده بود بالا و به سمت سیامک قمبل کرده بود. شورتش مثل شلوار سیامک پایین پاهاش روی زمین افتاده بود و مشخص بود این رابطه رو خیلی عجله‌ای و پر عطش شروع کردند. فکر می‌کردم دختری مثل باران باکره باشه و از عقب خودش رو در اختیار سیامک گذاشته باشه اما در مقابل چشم‌های گشاد شده‌ام سیامک به پای باران چنگ زد و یک پاش رو از لای شورت در آورد، پا رو برد بالا و پاشنه پاش رو لبه میز گذاشت. کس صاف باران نمایان شد و چشم‌های من گشادتر شد. درحالی که با خودم فکر می‌کردم این دختر چه کص نازی داشته و من خبر نداشتم، دستم رو تو جیبم کردم و با استرس قفل گوشیم رو باز کردم و زدم روی دوربین. مشغول فیلمبرداری شدم و به ورود و خروج پر سرعت کیر سیامک به کس تنگ باران نگاه کردم. با فکر به اینکه این کص، کص خواهر آرمانه که داره به این شکل گاییده میشه کیرم برای چندمین بار آمپر چسبوند. انصافا سیامک‌هم کیر گنده‌ای داشت، خیلی سفت به نظر می‌رسید. مثل سنگ بود! شایدم چون وارد کس خیس باران میشد اینجوری سفت شده بود. ویژگی دیگه‌اش خایه‌هاش بودن که قشنگ دو برابر تخم‌های من می‌شدن. به شکل عجیبی بزرگ بودن و به خاطر آویزون بودنشون، با هر تلمبه سیامک محکم به بین پاهای خیس باران برخورد می‌کردن و صدا می‌دادن. معلوم بود سیامک کار بلده و کلی سکس داشته. چکی به باسن باران زد و جفت دست‌هاش رو زیر لباس باران برد و مشغول مالیدن سینه‌هاش شد که زیر لباس پنهون بودن. تو خونه اثری از سوتین نبود و احتمالا هنوز تنش بود. با شروع مالیدن سینه‌های باران بالاخره صدای ناله‌ای ازش در اومد که سیامک دست راستش رو در آورد و دوباره یه چک دیگه به باسنش زد که رد کمرنگ صورتی روش نمایان شد: جوووون…داری کیف میکنی دیگه نه؟ دیدی گفتم؟ دیدی گفتم راضیت می‌کنم؟
باران فقط سر تکون داد و دوباره ناله کرد. فکرشم نمی‌کردم انقدر سریع وا بده و لنگاشو واسه سیامک باز کنه. اصلا بهش نمی‌خورد. جلو بازم که بود! جدی این دخترا چه موجودات پیچیده‌ای بودن. حدود ده دقیقه تو اون پوزیشن مشغول گاییدن باران بود تا بالاخره آه و ناله‌اش در اومد و با چندتا اوف اوف بلند آبش رو روی رون‌های باران ریخت. باز خوب بود خودش رو نگه داشت و تو نریخت! سریع دکمه توقف رو زدم و اومدم عقب. صورتم عرق کرده بود و مطمئن بودم اگه یکم ديگه اونجا بمونم دستم رو می‌کنم تو شلوارم و خودمو خالی می‌کنم. بلند شدم و سر و وضعم رو مرتب کردم و با قدم‌های بلند از اونجا خارج شدم. با تعجب متوجه شدم سالن خالی از آدمه. رفتم تو سرویس و آبی به سر و صورتم زدم. تو آیینه به صورت خودم نگاه کردم و فکر کردم سیامک راست می‌گفت. این مهمونی بی‌نظیر بود! داشت بهم خوش می‌گذشت. رفتم تو حیاط شلوغ و بعد از یکم جست و جو بقیه رو پیدا کردم. سیامک و باران زودتر از من خودشون رو جمع و جور کرده بودن و اومده بودن پایین.
-اومد بالاخره.
تارا این رو گفت و سر بقیه سمت من چرخید.
-معلوم هست کجایی؟
در جواب آرمان لبخند زدم و گفتم: یه جای خوب!
بدبخت روحشم خبر نداشت خواهرش تا چند دقیقه پیش داشته چه عشق و حالی می‌کرده! نگاهم رو دوختم به باران که کنار آتوسا نشسته بود و داشت خودش رو باد میزد. چه کصی داشت بی‌شرف! نشستم دور میز و به محتویات روش نگاه کردم. کلی غذاهایی عجیب و غریب که تا بحال ندیده بودم. حتی بلد نبودم چطوری بخورمشون! کیر تحریک شده‌ام رو با دست جا به جا کردم و از بطری وسط میز واسه خودم شراب ریختم، همزمان گفتم: داشتم تو خونه گشت می‌زدم. لامصب خیلی بزرگه! یه لحظه فکر کردم گم شدم.
آتوسا گفت: منم همینطور.
-ولی این یارو این همه پول رو از کجا آورده؟
سیامک که ساکت بود در جواب تارا گفت: قیافه داشته ازش استفاده کرده! تموم شد رفت.
بطری رو برداشتم و واسه همه شراب ریختم. به شکل عجیبی اشتها داشتم. مشغول خوردن گوشت درجه یکی شدم که نمی‌تونستم تشخیص بدم گوشت چیه! مطمئن بودم گوشت گاو یا گوسفند نیست. شام رو با گفت‌ و گو صرف کردیم و حین شام بطری مشروب خالی شد. بقیه رو مثل خودم گرفته بود و وضع خودم از همه خراب‌تر بود. کیرم تو تمام مدت نیمه شق بود و نیاز شدیدی به ارضا شدن داشت. سرم رو بردم نزدیک سر آرمان و گفتم: هی!
گردن چرخوند و مثل خودم یواش جواب داد: هوم؟
با لحن ملتمسی گفتم:
-من دیگه نمی‌تونم!
با تعجب گفت: چی؟
-بیا همین امشب کلک کار رو بکنیم.
اون که متوجه منظورم شده بود گفت‌: ‌پس نقشه چی؟
با یه لحن نسبتا عصبانی گفتم: گور بابای نقشه! نمی‌بینی حالمو؟
خنده‌اش گرفت و گفت: حاجی بد مستی!
با لحن خنده‌داری جواب دادم: حشریم!
بلند خندید و توجه بقیه رو جلب کرد. تارا که مشغول حرف زدن با باران بود پرسید: به چی می‌خندی؟ بگو ماهم بخندیم.
آرمان گفت: چیز خاصی نیست.
زدم تو پهلوش: می‌فهمی چی میگم؟ من دیگه تحمل ندارم.
از زیر لب غرید: باشه ببند همه فهمیدن!
از جا بلند شد و به سمتی رفت. به صندلی تکیه دادم و به بقیه نگاه کردم که داشتن باهم حرف میزدن. هیچکدومشون نمی‌دونستن من امشب چی دیدم. با اون فیلم می‌تونستم طعم باران روهم بچشم تا از بین تموم زن‌هایی که باهاشون اومدم مسافرت، مزه همه‌شون رو چشیده باشم! آرمان با یه بطری مشروب برگشت و شروع کرد به پر کردن پیک همه به جز من! مست بودنم کاملا مشخص بود هرچند می‌فهمیدم دور و برم چی می‌گذره. خودمم ترجیح می‌دادم تو همین حالت بمونم و سیاه مست نشم. بعد از مدتی بطری بعدیم خالی شد. حالا کله همه داغ داغ بود! بعد شام مرده که صاحب مجلس بود اومد و به زبون خودشون خوشامد گفت. سیامک برامون ترجمه کرد و آخرش گفت: یواش یواش می‌تونیم بریم.
گفتم: من که نمی‌تونم رانندگی کنم!
سیامک بلند شد و گفت: توقع دیگه‌ای‌هم نداشتم! بلند شید بریم که الان همه میخوان ماشین‌هاشون رو بیارن بیرون.
همگی بلند شدیم. آرمان و سیامک که یه مقدار اوضاعشون بهتر بود پشت فرمون نشستند و من تا رسیدن به خونه لحظه شماری کردم. وقتی رسیدیم ساعت از یک نیمه شب رد شده بود و خوشبختانه ریحانه خوابیده بود. زیر چشمی منتظر موندم سیامک و باران برن تو واحد خودشون تا با خیال راحت کارم رو انجام بدم. وقتی در واحدشون بسته شد، آخر از همه وارد خونه شدم. در رو بستم و کلید رو چرخوندم. صدای قفل شدن در بلند شد اما کسی حواسش به من نبود. تارا با خستگی کیف دستیش رو انداخت رو کاناپه و روش پخش شد. آرمان داشت می‌رفت سمت اتاق خواب و آتوسا‌هم پشت سرش می‌رفت. دو قدم بلند برداشتم و ناگهانی دست آتوسا رو گرفتم. چرخید و با تعجب نگاهم کرد. از سکوت به وجود اومده سر آرمان و تاراهم سمت ما چرخید. آتوسا لبخند مرددی زد و گفت: چیزی شده مهدی؟
آرمان می‌دونست چی شده! چون برگشت و دستش رو گذاشت رو شونه آتوسا و کشیدش سمت خودش. مطمئن نبودم اما حس کردم با این حرکت بهم فهموند فعلا هرکی با جفت خودش! آرمان لبخندی زد آتوسا رو از پشت بغل کرد، بعد سرش رو گذاشت رو شونه‌اش و گفت: مهدی جان صبرش سر اومده! میگه آتیشم تنده دیگه نمی‌تونم تحمل کنم!
چشم‌های تارا و آتوسا گرد شد و باهم به خنده افتادن. به آرمان اخم کردم و چیزی نگفتم، به جاش به تارا نگاه کردم تا یه حرکتی انجام بده. این کار گروهی بود! نمی‌تونستم یک نفره پیش برم. تارا حرفم رو از نگاهم خوند و از روی کاناپه بلند شد. بازم مگه زن خودم پشتم رو می‌گرفت! اومد سمت ما و با لبخند گفت: حق داره، نداره؟! با وجود فرشته‌هایی مثل ما…
به خودشون و آتوسا اشاره کرد و ادامه داد: نبایدم تحمل داشته باشه.
چه هندونه‌هایی‌هم زیر بغل خودش و آتوسا می‌ذاشت! آتوسا گفت:
-آرمان جانم فقط حفظ ظاهر می‌کنه وگرنه اونم آمپر چسبونده!
آرمان شونه‌ای بالا انداخت و گفت: تکذیب نمی‌کنم! به هر حال، دوتا دختر به شدت با کمالات نصیبمون شده، از ما مردا چه انتظاری دارین؟
تارا همونطور که از بغل اون دوتا رد میشد، با لبخند زل زد به چشم‌های آرمان و دستش رو روی شونه‌اش کشید و به سمت من اومد. ازش استقبال کردم و دستم رو دورش پیچیدم. تارا که حالا بغلم ایستاده بود گفت: ما زن‌ها از شما مردا انتظار هیچی رو نداریم به جز یه سکس خوب! مگه نه آتوسا؟
با این حرف تارا شهوت رو از توی چشم‌های آرمان خوندم. مثل جنده‌ها حرف می‌زد. آتوسا نیم‌نگاهی به آرمان انداخت و گفت: من و آرمان از لحاظ جنسی مشکلی نداریم، به جز اینکه… .
گفتم: به جز اینکه چی؟
-اینکه ما آدما همگی تنوع طلبیم!
آرمان از شنیدن این حرف حق از دهن دوست دخترش لبخند زد و گردنش رو بوسید. این شروع کار بود. تارا با شهوت کاسه زانوش رو به جلوی شلوارم مالوند و صورتش رو به سمت صورتم آورد. نگاهم رو از اون دوتا کندم و رفتم تو بحر لب‌های تارا. کیرم تو حالت آماده باش بود و خیلی سریع بلند شد. صدای ملچ ملوچ بوسه‌هاشون باعث شد نگاهشون کنم. آرمان همونطور که آتوسا رو می‌بوسید به سمت کاناپه هلش داد و اول آتوسا رو روش دراز کرد، بعد خودش روش دراز کشید. برام سوال بود کی می‌خواد اول لباسش رو در بیاره؟ سگک کمربندم باز شد و دست تارا وارد شلوارم شد. با لمس کیرم آهی کشیدم و گفتم: بریم اون ور؟
نگاهی به اونها انداخت و گفت‌: بریم.
آرمان همچنان تو بحر گردن آتوسا بود. اگه من جاش بودم فقط رونش رو نوازش می‌کردم! از فکر به این که به زودی این خواسته‌ام اجابت میشه لبخندی رو لبم نشست. مقابل کاناپه، تارا مثل زن‌هایی که چند سال آزگار رابطه نداشتن جلوم زانو زد و دکمه شلوارم رو باز کرد. با یه حرکت شلوار رو پایین کشید و کیرم مثل فنر افتاد بیرون. سرم رو چرخوندم و سنگينی نگاه آتوسا، اونم در حالی که آرمان مشغول بوسیدن فضای خالی حد فاصل گردن و سینه‌هاش بود رو شکار کردم. سریع نگاهش رو دزدید. پوزخندی زدم و با حس خیسی دهن تارا آهی کشیدم. به این ترتیب اولین نفری که لباسش در اومد خودم بودم! با شهوت سمتش خم شدم و مجبورش کردم یکم بلند شه تا بتونم دامن لباسش رو بدم بالا. لباسش که بالا اومد باسن لخت و شورت قرمزش نمایان شد. کمرم رو بیشتر خم کردم و دستم رو زیر شورتش بردم و به سوراخ کونش رسوندم. قصدم کسش بود اما بیشتر از اون نمي‌تونستم خم بشم. این بار خیرگی نگاه آرمان رو روی کون زنم شکار کردم اما برخلاف آتوسا، با پر رویی نگاهش رو حفظ کرد و بعد جوری که انگار شهوتی شده باشه، دستش رو بند یقه باز لباس آتوسا کرد و کشیدش پایین. سینه گرد و گنده آتوسا و پستون قهوه‌ایش نمایان شد و خیرگی نگاه سومین نفر برای من شد. چه سینه‌‌هایی داشت. بعید می‌دونستم بتونم بین سینه‌های اون و سینه‌های گرد و سفید باران یکم کدوم رو انتخاب کنم. شاید براتون سوال پیش بیاد پس کی قرار بود زن‌هامون رو باهم عوض کنیم؟ جواب رو خودمم نمی‌دونستم! فقط منتظر موندم ببینم چی پیش میاد. تنها چیزی که مشخص بود علاقه شدید ما به گاییدن بود و اینکه با کی این عمل انجام میشه اولویت دوم بود! تجربه سکس موازی رو باهم داشتیم اما اینکه قرار بود جای سکس موازی، ضربدری رو تجربه کنیم حس خاصی داشت. صدای ناله عمیق آتوسا تو کل خونه پیچید، جوری که یه لحظه نگران شدم صدا به واحد بغلی نرسیده باشه. سر تارا رو از بین پاهام هل دادم عقب و به اون سمت نگاه کردم. چه صحنه بی‌نظیری بود. سر آرمان لای پاهای آتوسا پنهون بود و آتوسا همونطور که لب می‌گزید تا صداش دوباره درنیاد، با دست چپ به موهای آرمان چنگ انداخته و با دست راست سینه‌اش رو مالش می‌داد. خوب که نگاه کردم متوجه شدم خیلی حرفه‌ای با نوک انگشت اشاره پستونش رو به صورت دورانی مالش میده و هراز چند گاهی نیشگون می‌گیره. فهمیدم آتوساهم تو سکس کار بلده و با خیلی چیزا آشناست. از اتفاقاتی که قرار بود تو یک ساعت آینده رخ بده هیجان تمام وجودم رو فرا گرفته بود. پاهام شل شد و روی دوزانو نشستم. تارا همچنان مشغول ساک زدن بود. دیدن اون دو نفر مثل هیزم روی آتیش داغ‌ترم می‌کرد، با این وجود سعی می‌کردم علنی نگاهشون نکنم تا یه وقت آرمان فکر نکنه سکسشون از سکس ما جذاب‌تر بوده که هی نگاهشون می‌کردم! زیر چشمی می‌پاییدمشون و از دیدن اندام توپر و برنزه آتوسا نهايت لذت رو می‌بردم. آرمانم سنگ تموم گذاشته بود و جوری می‌خورد که صداش به گوش ما می‌رسید. یه مرتبه سرش رو بلند کرد و با یه حرکت آتوسا رو روی مبل چرخوند. دامن لباسش رو داد بالا و باسن گنده آتوسا نمایان شد. با اون حجم و قوس و پوست صاف و برنزه باسنش یه لحظه به نقطه ارضای رسیدم، اما سریع و قبل از اینکه دیر بشه و به همه ضد حال بزنم سر تارا رو هل دادم عقب. تارا حرفم رو اشتباه فهمید و به پشت دراز کشید و منتظرم موند، اما من هنوز می‌خواستم اون صحنه رو ببینم! حواس اون دو نفر به من نبود و فقط تارا می‌دید که چجوری دارم جای اینکه چشم و گوشم به اون و بدن پر نیازش باشه، به سمت دیگه نگاه می‌کنم. اونقدر نگاهم ادامه دار شد که اونم نگاه منتظر و پر تمناش رو از صورتم جدا کرد و به همون سمت دوخت. با دیدن کیر خوش فرم و سفید آرمان نگاهش خیره همون قسمت موند تا ببینه آرمان در ادامه می‌خواد چیکار کنه. آرمان شلوارش رو بیشتر پایین داد که همون لحظه سنگینی نگاه خیره‌مون رو حس کرد و دست نگه داشت. با ابروی بالا رفته به ما دوتا که بهش زل زده بودیم نگاه کرد. نیشخندی گوشه لبش نشست و با اعتماد به نفس بالاتر شلوارش رو پایین کشید. حالا کیرش کامل و مثل گرز رستم افتاد بیرون. دقیقا همون چیزی که نمی‌خواستم شد. حالا اون با خودش فکر می‌کرد تو سکس از ما دو نفر بهترن. نیم نگاهی به تارا انداختم که نگاهش رو به پایین تنه آرمان دوخته بود و نمی‌تونست چشم ازش جدا کنه. آرمان که حالا ژست جانی سینز رو گرفته بود یکم شلوارش رو داد پایین‌تر، بعد دو سر زانو‌هاش رو دو طرف پاهای دراز شده آتوسا انداخت. یه لحظه به این فکر کردم پس کو شورت آتوسا و زنجیر دور پاش؟ که یادم افتاد تو مهمونیم شورت نداشت و زنجیر رو هم آرمان باز کرده. آرمان انگشت‌های دستش رو با اب دهنش خیس کرد و آب دهنش رو روی کلاهک و دور کیرش مالید. منتظر بودم ببینم می‌خواد کیرش رو دقیقا کجا فرو کنه. کیرش رو لای باسن آتوسا گذاشت و بعد از کمی این ور و اون ور کردن فشار داد. با توجه به صدای بلند آتوسا که تقریبا فریاد کشید و بعد یه دفعه ساکت شد، و زاویه رفت و آمد کیر فهمیدم کس آتوسا رو هدف گرفته. دست‌هاشم مثل پاهاش دو طرف بدنش انداخت و خودش رو بلند کرد. با تعادل بهتر شروع کرد به تلمبه زدن و اون موقع بود که آوای خوشایند شالاپ و شلوپ ما رو به خودمون آورد و یادمون افتاده ماهم می‌تونیم یه کارایی باهم بکنیم! نیمرخ آتوسا سمت ما بود و نصف دیگه صورتش تو مبل فرو رفته بود. با وجود موهای طلاییش که تو صورت ریخته بود بازم چشم‌ها و بینی و قسمتی از گونه‌اش دیده میشد که آرمان خم شد و با شهوت همون قسمت از گونه‌اش رو بوسید. نگاهم رو کندم و بازوی تارا رو کشیدم. بدون اینکه بهم حرفی بزنیم مشغول شدیم. نمی‌خواستم معمولی سکس کنم. می‌خواستم جوری بکنمش که این‌بار نگاه اون دوتا خیره‌ ما بشه. با سرعت برق و باد تک به تک لباسهام رو به جز جوراب‌هام کندم و بازم شدم اولین کسی که لباس‌هاش رو کامل در میاره. تارا پشتش رو بهم کرد و به زیپ لباسش اشاره کرد: بازش کن.
بدون اینکه حرفی بزنم و به خواسته‌اش عمل کنم هلش دادم و به پهلو خوابوندمش. خودم پشت سرش قرار گرفتم و درحالی که وزن بالا تنه‌ام رو روی بازوی راست انداخته بودم دامن لباسش رو دادم بالا. این‌دفعه باسن خیره کننده تارا نمایان شد. با دیدن خیرگی نگاهی که مطمئنا از طرف آرمان بود و از گوشه چشم شکارش کردم نیشخند زدم. شورت قرمز تارا رو پایین کشیدم و کامل از پاهاش در آوردم. کس تارا آب انداخته بود و کیر منم با آب دهنش خیس خیس بود. بدون حرکت اضافه پایین تنه‌ام رو به پشتش چسبوندم و کیرم رو یه بار روی شکافش بالا و پایین کردم و بعد فشار دادم. آه من و تارا باهم به آسمون رفت. پای چپش رو بالا گرفتم و آهسته مشغول تلمبه زدن شدم. با توجه به اینکه دقیقا مقابل نگاه اون دو نفر بودیم، حالا آرمان به راحتی می‌تونست کس تارا رو اونم در حال گاییده شدن ببینه. تو همون اثنا چشمم به آتوسا افتاد. نگاه خمارش یک راست خیره من بود. تو چشم‌هاش کلی حرف بود که نمی‌تونستم دونه به دونه تجزیه تحلیل کنم اما به صورت کلی حس می‌کردم امشب سیرمونی نداره و دوست داره خیلی بیشتر از این گاییده بشه. نگاهش با تکون خوردنشون ازم جدا شد. آرمان آتوسا رو به حالت داگی در آورد و بازم صدای شالاپ و شلوپ اومد.
در عرض چند دقیقه هوای خونه به شدت برام گرم شده بود، اونم درحالی که ما هنوز درست و حسابی سکسمون رو شروع نکرده‌ بودیم! بیشتر از این معطل نکردم و سعی کردم بدون عجله و با تمرکز، بهترین سکسی که ازم بر میاد رو انجام بدم، هرچند تو اون شرایط غیر طبیعی واقعا سخت بود. رابطه جنسی با همسر درحالی که یه زوج دیگه‌ام کنارت باشن قطعا طبیعی نیست! شروع کردم و با سرعت مداوم اونقدر تو کس تارا تلمبه زدم که بالاخره صداش اوج گرفت و با ناله‌های آتوسا قاطی شد. از کاناپه بیشتر از یه متر فاصله نداشتیم و با خودم فکر می‌کردم چی میشد اگه همین یه مترم نبود تا می‌تونستم حتی شده نا محسوس و ظاهرا غیر عمد آتوسا رو لمس کنم؟ انگار خدا صدام رو شنید چون آرمان که کلا زده بود تو خط پوزیشن‌های مختلف، از روی کاناپه بلند شد و به آتوسا گفت: پاهاتو بذار رو زمین.
کنجکاو بودم ببینم می‌خواد چه حرکتی بزنه. با کمک خودش، آتوسا رو دوباره داگی کرد اما با این تفاوت که زانوهای آتوسا موکت کف خونه رو لمس کرد و دستهاش رو روی کاناپه گذاشت. موقعی که چرخید و پشتش رو بهم کرد و کمرش رو لا داد، از لای باسن و پاهای برنزه‌اش یه کس معرکه که کمی لبه‌های چوچولش خیس شده بود مقابل چشمم افتاد بیرون. نتونستم زیاد به اون صحنه شکار شده زل بزنم چون آرمان سریع ایستاد پشت سرش و با بی‌قراری کیرش رو توی کسش فرو کرد. حضور اون دو نفر یه شور عجیبی به ما داده بود. شهوتم بدجوری بالا بود و استرس اینو داشتم که وسط کار خراب کنم و فاتحه یه شب فوق‌العاده رو بخونم. عجیب بود که آرمان بکوب می‌گایید و حتی نشون نمی‌داد به ارضا شدن نزدیکه. تو این مسابقه‌ توپش خیلی پر بود. یه جوری می‌کرد انگار تا صبح قراره بکنه و دوتا زن فوق‌العاده همراهمون رو یه تنه راضی کنه. من اما کم نمی‌آوردم! تو یه حرکت از تارا کشیدم بیرون و با دست هلش دادم سمت مبل. جوری چسبوندمش که موهاش قسمت نرم پایینی مبل رو لمس کرد. تو حالت دمر بود. از حرکت ناگهانیم چشم‌های تارا گرد شد: یواش روانی!
مچ پای چپش رو گرفتم و همزمان که می‌دادم بالا و لای پاهاش رو باز می‌کردم پوزخند زدم و گفتم: نه که تو بدت میاد؟
و درحالی که روی پای راستش نشسته بودم کیرم رو یک ضرب تا ته فرو کردم تو کسش. آه عمیقی کشید: جووون…جووون تو فقط بکن که خوب می‌کنی منو.
از اینکه تو این درگیری ذهنی، تارا با تمجید از سکسم ازم حمایت کرد احساس غرور کردم و محکم‌تر از قبل خودم رو لای پاهاش کوبیدم. خیس خیس شده بود. جالب اینجا بود آرمان تو ده دقیقه اول سه بار پوزیشن عوض کرد اما حالا که من منتظر بودم جاشو عوض کنه هیچ کاری نمی‌کرد. تو دلم فحشی بهش دادم و به اون سمت نگاه کردم. وقتي نگاه کردم فهمیدم چقدر بهشون نزدیکیم و این اوج بدشانسی بود که با وجود چند وجب فاصله، زاویه‌ام جوری بود که از بغل می‌دیدمشون و فقط صحنه ورود و خروج کیر آرمان دیده میشد و نه سوراخ‌های آتوسا! حتی سینه‌اش هم روی نشیمن‌گاه مبل افتاده بود. سری تکون دادم و درحالی که تموم هوش و حواسم توی سکس خودمون بود صدای پیچیدن دستگیره و بعد، تق تق در باعث شد هر چهارتامون از جا بپریم. صدای آه و ناله‌مون قطع شد و سکوت وهم آوری تو خونه پیچید. با صدای دوباره تق تق، تارا که از متوقف شدن من عصبی شده بود و معلوم بود يکم دیگه تا ارگاسمش مونده بود موهاش رو پشت گوشاش زد و گفت: اخه کدوم وقت نشناسی ساعت دو نصفه شب در می‌زنه؟
قبل از اینکه ما چیزی بگیم صدای ریحانه‌ از پشت در اومد.
-داداش؟!
تارا پوفی کشید و با قهر پاهاش رو جمع کرد. سریع از جا بلند شدم و رو به اون دو نفر که خشکشون زده بود گفتم: دار و ندارن‌تون رو جمع کنید برید تو اتاق، بیرونم نیاید!
آرمان زودتر از آتوسا باشه‌ای گفت و مشغول شد. سریع چند تیکه لباس پوشیدم و وقتی بقیه چپیدن تو اتاق و مطمئن شدم همه چی امن و امونه رفتم سمت در و قفلش رو باز کردم. در که باز شد چهره ریحانه که دست به سینه ایستاده بود نمایان شد. منم مثل خودش دست به سینه شدم و به لبه در تکیه دادم: ریحانه، ریحانه، ریحانه! ساعت سه نصفه شبه. در جریانی؟!
اگه یکم دقت می‌کرد رگه‌های خشم رو تو صدام می‌دید. با یه وجب قد و اون هیکل ظریف مریفش چهار نفر آدم عاقل رو مچل خودش کرده بود!
-از خواب پریدم، دیدم از مهمونی برگشتین. خواستم ازت خبر بگیرم ببینم خوش گذشت؟
به طعنه گفتم: اونم ساعت دو صبح؟!
-نمی‌خواستم بیام ولی…دقت کردم داشت یه صداهایی میومد.
بلافاصه رنگم پرید. فکرشم نمی‌کردم صدامون اونقدر بلند باشه. ریحانه با تمسخر به برآمدگی جلوی شلوارم که حالا داشت با سرعت کوچیک میشد اشاره کرد و گفت: کاشف به عمل آوردم که داره یه اتفاقاتی میفته اینجا.
رسما به گا رفتیم! حالا ریحانه از راز بین ما با خبر بود.
-تو خجالت نمیکشی مهدی؟ از تارا هیچ انتظاری ندارم ولی خیر سرت با دو نفر دیگه همخونه‌این! سر و صداتون کل ساختمون رو برداشته. مطمئنم الان آتوسا و آقا آرمان کلی خجالت کشیدن.
منگ نگاهش کردم و یواش یواش لبخند زدم. باورم نمیشد انقد ذهنش پاکه که فکرش به اون سمت نرفته. بعد با خودم فکر کردم اون ذهنش پاک نیست، ذهن ما خیلی کثیف و سیاهه! قیافه شرمنده‌‌ای به خودم گرفتم و درحالی که دستی پشت گردنم می‌کشیدم گفتم: چی بگم والا! خودت می‌دونی که وقتی فشار میاد بهم هيچی حالیم نمی‌شه!
بعد با صدای آرومتری ادامه دادم: تو که از وقتی اومدیم اینجا منو آدم حساب نمی‌کنی، نمیگی یه زمانی با این خان داداشمون خاطراتی داشتیم! مجبورم با تارا خودمو یه جوری آروم کنم دیگه.
جلو اومد و اونم به لبه بیرونی در تکیه داد. درحالی که کله‌اش مقابل سینه‌ام بود، سرش رو بالا گرفت و گفت: همه چی به وقتش خان داداش! خوش بگذره!
سرش رو عقب کشید و تکیه‌‌اش رو از در برداشت. درحالی که با قدم‌های موزون به سمت واحد خودشون می‌رفت‌ گفت: و خواهشا سعی کن یکم یواشتر خودت رو با تارا آروم کنی!
چشم‌هام اشتباه می‌دید یا واقعا داشت حین راه رفتن باسنش رو با ناز قر می‌داد؟ در واحدشون بسته شد و لبخندی رو لبم نشست. این سفر هر لحظه داشت بیشتر بهم می‌چسبید! در رو بستم و قفل کردم. اینبار برای اطمینان سه دور کلید رو تو مغزی قفل چرخوندم و با فکر درگیر و فراق بال رفتم سمت اتاق اونا. در رو یک ضرب باز کردم و رفتم تو. سه نفری با استرس رو تخت نشسته بودن و خوشبختانه بدون من ادامه نداده بودن. شکل نشستنشون جوری بود که آرمان به تاج تخت تکیه داده بود و لنگاشو وا انداخته بود. آتوسا تو بغلش بود و با یه دست کیر آرمان رو تو مشتش گرفته بود و اون ور تخت، تارا چهارزانو نشسته بود. رو پاهای آتوسا پتو بود و موهای طلاییش از دو طرف روی پستون‌هاش رو پوشنده بود و طبق معمول من از دیدن اونا بی‌نصیب موندم. تارا‌هم پیرهن سفید آرمان رو که به شدت براش گشاد بود پوسیده بود. مشخص بود داشتن باهم حرف میزدن و همزمان آتوسا و آرمان باهم شیطنت می‌کردن. این که چی می‌گفتن رو نمی‌دونستم اما بدجوری کنجکاو بودم! آتوسا حرکت دستش دور کیر آرمان رو متوقف کرد و گفت: ریحانه چی می‌گفت؟
شروع کردم باز کردن دکمه‌های پیرهنم و همونطور که می‌رفتم سمت تخت گفتم: چیز خاصی نیست، خواب بد دیده بود ترسیده بود. میشه ادامه بدیم؟
با سوالی که پرسیدم همه به هم نگاه کردن. آرمان نگاهش رو از آتوسا کند و به من داد. بعد دستش رو گذاشت پشت سر آتوسا و با فشار دست مجبورش کرد خم بشه. آتوسا بدون اعتراض خم شد و همزمان که خم میشد موهاش از روی سینه‌هاش کنار رفت و دوباره چشمم به جمالشون روشن شد. کلاهک کیر آرمان رو تو دهنش کرد و میک محکمی زد که صدا داد. آرمان با پوزخند و لذتی که از خیسی دهن آتوسا تو چشم‌هاش موج می‌زد، نگاهش رو ازم کند و با کف دست، بالا و پایین شدن سر آتوسا رو همراهی کرد. جدی فاز پادشاه‌ها رو گرفته بود! سری تکون دادم و شلوارم رو از پام کندم. فرصت پوشیدن شورت نداشتم و این به نفعم شده بود. خودم رو روی تخت کشیدم سمت تارای تنها و به کیرم اشاره کردم تا مثل یه دختر خوب و حرف گوش کن برام ساک بزنه. برعکس انتظارم تو یه حرکت شهوت‌انگیز، درحالی که دو تا دستش رو تکیه گاه کرده بود، کامل روش رو به سمتم چرخوند و پاهای لختش رو از هم فاصله داد و دقیقا مثل خودم به وسط پاهاش اشاره کرد تا این‌بار من براش بخورم. تو اون پیرهن گشاد و با پاهای لختی که لاش کس خیسش رو نشون می‌داد بدجور سکسی شده بود. اون قدر سکسی که بیخیال خواسته خودم شدم و با لبخند رفتم سمتش: لعنت بهت!
خندید. پیرهن تنش با وجود قشنگ بودن مال آرمان بود، پس چندتا دکمه‌ای که یکی در میون بسته شده بود رو باز کردم و از تنش در آوردم. قطعا فکر می‌کرد برای دسترسی بهتر به سینه‌هاش پیرهن رو در آوردم اما این‌طور نبود. کارم که تموم شد، مچ پاهاش رو گرفتم و با شدت سمت خودم کشیدم، خنده‌اش با جیغ ترکیب شد. سریع گفتم: هیس! صدات بیرون میره.
لاقید سرش رو روی تشک تخت گذاشت و اهمیت نداد. دستم رو روی رون‌هاش گذاشتم و دهنم روی واژنش قرار گرفت. با اولین لمس متوجه خیسیش شدم و شروع کردم به لیسیدن. آه و اوهش از اوم اوم کردن‌های آتوسا حین ساک زدن خیلی بلندتر بود. لبه چوچولش رو بین لبم گرفتم و کشیدم. با یه حالت خوشایندی کش اومد و تارا با لذت با دست به تخت کوبید: آهههه…دارم میام مهدی، دارم میام…!
پاهاش رو بین دستام فشار دادم و از زبونم برای به اوج رسیدنش بیشتر کار کشیدم اما درست همون لحظه، متوجه جا به جا شدن اون دو نفر شدم. یکم پایین‌تر از ما دوباره حالت داگی گرفته بودن. این‌بار دیگه مبلی بینمون نبود. این‌بار می‌تونستم آتوسا رو لمس کنم! چند ثانیه قبل از اینکه تارا به ارگاسم برسه دهنم رو از واژنش جدا کردم. اخم وحشتناکی کرد و دهنش به قصد اعتراض باز شد اما قبل از اینکه حرفی بزنه دستش رو کشیدم و مجبورش کردم درست بغل آتوسا حالا داگی بگیره. چند ثانیه طول کشید تا حرکت سریعم رو درک کنه و وفتی فهمید تو چه موقعیتی هستیم دیگه اعتراض نکرد و فقط گفت: بکن توش!
درخواستش رو با کمال میل پذیرفتم. حالا من و آرمان دقیقا چسبیده بهم داشتیم جفتمونو می‌گاییدیم، با این تفاوت که سرعت تلمبه‌های من از آرمان کمتر بود، چون می‌ترسیدم ارضا شم. حالا دیگه شک نداشتم آرمان بازم لاشی بازی در آورده و از تأخیری و قرص استفاده کرده، وگرنه کدوم مردی می‌تونست تو تجربه اول سکس ضربدریش مثل اسب بکنه؟ یه لحظه چشمم به تارا و آتوسا افتاد که سرهاشون بیش از حد بهم نزدیک شده بود. یه لحظه فکر کردم دارن هم رو می‌بوسن اما وقتی بیشتر وقت کردم فهمیدم دارن تو گوش هم چیزی میگن و هر از چندگاهی صدای آه و ناله‌شون میاد. تازه به این فکر افتادم اگه این دوتا باهم ور برن چی میشه! تو همون حین آرمان خم شد و از روی عسلی موبایلش رو برداشت. با دوتا دست یکم موبایل رو بالا گرفت و صدای گرفتن عکس اومد (که می‌تونید پایین ببینید) بعد گوشی رو گذاشت کنار و گفت: بماند به یادگار!


یادم افتاد همه این اتفاقا به خاطر عکس و فیلم‌هایی شروع شد که من و تارا تو فضای مجازی منتشر کرده بودیم. دلم یاد اون روزها رو کرد و گفتم: کاش فیلم می‌گرفتی.
زودتر از همه آتوسا سرش رو بلند کرد و زل زد تو چشام: دیوونه‌ای؟
نگاهش به نگاهم گیر کرد. درحالی بهم زل زده بود که لخت مادرزاد تو بغل دوست پسرش درحال گاییده شدن بود. نباید حشری میشدم؟ گفتم: اگه دوست نداری مشکلی نیست.
حق داشت بترسه. یه درصد اگه گند این عکس‌ در می‌اومد کار همه‌مون ساخته بود. یه دفعه آرمان زد به سرش، گوشی رو از همون فاصله پرت کرد رو عسلی و دستش رو از محدوده‌ای که برای خودمون ساخته بودیم عبور داد و خط مرزی رو شکست. کف دستش روی کمر برهنه تارا نشست و با شهوت لمسش کرد: تُف بهش! دیگه صبرم سر اومد!
خیلی ناگهانی و بدون مقدمه این کار رو کرده بود اما کاملا راضی بودم! دستش دقیقا مقابل شکم من که مرتب به باسن تارا کوبیده میشد بود. گفتم: صبر من خیلی وقته سر اومده حاجی!
این رو گفتم و دستم رو از روی قوس پهلوی تارا برداشتم و یک راست بردم سمت قسمتی که از سر شب هوش از سرم پرونده بود، یعنی رون پای آتوسا! با اولین لمس پاش آه کشیدم. لعنتی‌ها واقعا توپر و گوشتی بودن. بیشتر پاش رو مالیدم و حشری‌تر از قبل شدم. دست آرمان رفت پایین و سینه تارا رو به چنگ گرفت. اونقدر محکم که تارا آه دردناکی گفت و با ترکیبی از اخم و خنده به آرمان نگاه کرد. بیکار نموندم و دستم رو بردم بالاتر. از بدن آتوسا خیلی بیشتر از رونش میخواستم. لای پاهاش رو لمس کردم و با اولین تماس، انگشتام از آب کسش خیس شد. با لمس کسش آتوسا سرش رو تو تشک نرم تخت فرو کرد و با لذت گفت: آه…خدا.
یه لحظه بی‌احتیاطی کردم و انگشتم به کیر آرمان که تند تند عقب و جلو میشد خورد. سریع دستم رو برداشتم و واسه اینکه طبیعیش کنم سینه‌های گنده‌ دوست دخترش رو لمس کردم. فوق‌العاده بود. نوک پستونش رو فشار دادم تا باورم بشه همه اینا واقعیه! باز شهوتی شدم و با بی‌میلی سینه‌اش رو رها کردم. کیرم رو که به فضای تنگ‌تری نیاز داشت در آوردم و روی سوراخ کون تارا گذاشتم. تجربه‌های قبلنمون اینجا به کارم میومد. یواش فشار دادم و خودش بهتر از هرکسی می‌دونست که باید شل کنه. چندبار عقب جلو کردم تا کیرم کامل وارد باسنش شد. تا چند دقیقه آه و ناله‌اش قطع شده بود اما با ادامه دار شدن تلمبه‌هام یواش یواش راه افتاد. با دوتا دست سینه‌هاش رو قاب گرفتم و با فشار دست بدنش رو از روی تخت بلند کردم، اونقدر که کمرش به قفسه سینه‌ام چسبید. تو همون حالت شروع کردم به زدن تلمبه‌‌های ریز و سریع تو کونش. متوجه شدم داره با دست خودش رو می‌ماله و لذت میبره. لب‌هام رو چسبوندم به گردنش که داشت خیس عرق میشد و جوری میک زدم که مطمئن بودم ردش کبود میشه. آخی گفت و همون لحظه، آرمان بدن آتوسا رو به سمت ما کج کرد، جوری که اگه تارا مثل قبلش رو تخت خم میشد روی کمر آتوسا می‌افتاد. تو این حالت آرمان کمی دسترسیش به تارا بیشتر شد و طبق چیزی که پیش بینی می‌کردم، همونطور که کمر می‌زد سرش رو سمت ما آورد و صورتش رو تو صورت تارا فرو کرد. یواش یواش داشتیم به عمل ضرب نزدیک می‌شدیم. تارا تو اوج لذت بود، این رو وقتی فهمیدم که با دوتا دست لای کونش رو باز کرد تا راحت‌تر تلمبه بزنم. شنیدم که آرمان بغل گوشش زمزمه کرد: دلم برای بدنت تنگ شده بود.
و تارایی که برخلاف آرمان بلند جواب داد: منم!
تو این بین من از همه بیشتر ضرر می‌کردم چون هیچ دسترسی به آتوسا نداشتم. داشتم کلافه می‌شدم که آرمان کلا از آتوسا کشید بیرون و ولش کرد. روی دو زانو اومد جلوی تارا و چسبید بهش. یه لحظه شوکه شدم. می‌تونستم همین الان تارا رو رها کنم و بچسبم به آتوسایی که کاملا مشخص بود از اینکه آرمان ولش کرده عصبی و شاید ناراحته. اما از یه طرف اگه می‌موندم یه تریسام فوق‌العاده و غیر منتظره در انتظارم بود. می‌تونستم فانتزی همیشگی که تو ذهنم بود رو دوباره اجرایی کنم، یعنی گاییدن تارا با دوتا کیر. آدم عاقل چه تصمیمی می‌گرفت؟ کمی فکر کردم و دومی رو انتخاب کردم. می‌تونستم واسه آتوسا یکم بیشتر صبر کنم، اما این موقعیتی که همراه تارا و آرمان پیش اومده بود معلوم نبود کی پیش بیاد. دست چپ آرمان یکی از دست‌های من رو که روی سینه‌های تارا بود کنار زد تا خودش فیض ببره. با دست راست کیرش رو روی خط کس تارا بالا و پایین‌ کرد و من کاملا مطمئنم ورود کیرش به بدن تارا رو با فشاری که کیرم اومد احساس کردم! چشم‌ها و لب‌های تارا باهم باز شدن و بی‌اختیار به شونه‌های آرمان چنگ زد تا بتونه شوکی که به بدنش وارد شده رو تحمل کنه. آرمان‌ چند بار جونم جونم گفت و بعد از گرفتن یه بوسه خیس از تارا مثل خودش شونه‌هاش رو گرفت و دو نفری مشغول تلمبه زدن تو سوراخهاش شدیم. منم از پهلوهاش گرفته بودم. خیلی زود آبی که از کس تارا روون شده بود حتی تا زیر کیر منم رسید و خیسش کرد. متوجه حرکت آتوسا شدم. یه لحظه فکر کردم داره به سمت من میاد. از درون حس شادی بهم دست داد و با خودم فکر کردم یعنی آتوسا میخواد با من چیکار کنه؟ که در کمال ناباوری مابین آرمان و تارا ایستاد و با کنجکاوی مشغول بازی با بدن تارا شد. یه دستش رو شکم و دست دیگه‌اش روی دست آرمان که رو شونه تارا بود نشست. صداش رو شنیدم که گفت: چجوری می‌تونی تحمل کنی؟ و بعد متوجه شدم داره زبونش رو روی سینه تارا می‌کشه. تارا آهی کشید و جواب آتوسا رو داد: دوتا کیر خیلی حال میدهههه!
من پوفی کشیدیم و بخشکی شانسی زمزمه کردم. از نیومدن آتوسا سمت خودم یکم زورم گرفت برای همین بیخیال سکس سه نفره‌مون شدم. وقتش بود آتوسا رو مزه کنم. از سوراخ تارا کشیدم بیرون، از بازوی آتوسا گرفتم و طاق باز روی تخت درازش کردم. نذاشتم بیشتر از این با لب‌هاش به تارا لذت بده. این اندام طلایی امشب برای من بود و بهای سنگینی در قبال‌ش داده بودم. بین پاهاش قرار گرفتم و با نگاه به بدن کامل و بی‌نقصش گفتم: بالاخره مال خودم شدی. می‌دونی می‌خوام باهات چیکار کنم؟
بی‌حرف سرش رو تکون داد. کلاهک کیرم رو روی سوراخ کسش گذاشتم. کسش شبیه کس میلف‌ها و زن‌های جا افتاده‌ای بود که قبلا و تو زمان نوجوونی فیلم‌هاشون رو تو سایت‌های پورن می‌دیدم و باهاشون جق می‌زدم. اما امروز کاملا واقعی بود! انگشت‌ شستم رو روی نقطه جی‌ش گذاشتم و همزمان با شروع چرخش انگشت‌ و ورود کیرم به اون سوراخ که حکم گنجی رو داشت که بعد از مشقت‌های فراوون بهش رسیدم، گفتم: اونقدر ارضات کنم که جون تو تنت نمونه!
شهوت رو به وضوح تو چشم‌هاش دیدم. دقیقا قرار بود همین کار رو کنم، کاری که از دید خودم توش تبحر داشتم، یعنی به ارگاسم رسوندن زن‌ها. کیرم خیلی راحت و روون رفت تو کسش. نه اینکه گشاد باشه، فقط چون از قبل به آرمان داده بود خیلی خیس و آماده پذیرایی بود. متوجه شدم اونا پوزیشنشون رو عوض کردن، اما نفهمیدم چه پوزیشنی. صدای ناله‌های منقطع تارا نشون میداد هرچی که هست خوبه! رو به آتوسا گفتم: واسه اینکه بتونم بگامت پدرم در اومد لامصب. کلی نقشه کشیدم تا الان زیرم آه و ناله کنی. اگه بدونی چقدر زحمت کشیدم تا الان جلوی دوست پسرت بگامت.
با هر حرفی که می‌زدم شهوت تو چشم‌هاش بیشتر می‌شد. خوشبختانه به اولین ارگاسمش خیلی نزدیک بود. دست‌های منم بیکار نبودن. یه لحظه پاهاش رو نوازش می‌کردم و لحظه بعد سینه‌هاش رو می‌مالیدم. اونقدر گاییدن آتوسا بهم حال می‌داد که اصلا دوست نداشتم پوزیشن رو عوض کنم. اتاق کاملاً بوی عرق و سکس گرفته بود و فقط صدای ملچ و ملوچ بوسه و شالاپ و شلوپ برخورد بدن‌هامون بهم میومد. آتوسا دستم رو گرفت و چشم‌هاش رو محکم بست. یه ناله تو گلویی کرد و بعد بدنش شل شد. متوجه شدم ارضا شد. به همین سادگی! مدل ارضا شدنش برخلاف خواهرم آروم بود، بدنش نه لرزش خاصی داشت و نه آب زیادی ازش خارج میشد. دراز کشیدم روش، جوری که آرنج‌‌هام بغل شونه‌هاش روی تخت قرار داشتن، بعد سر و موها طلاییش رو با کف دست‌هام گرفتم و بغل گوشش گفتم: برای دومی اماده‌ای؟
چشم‌هاش رو باز کرد و سر تکون داد. گفتم: ولی باید یه کاری برام انجام بدی!
نیازی به راهنمایی نداشت. از چشم‌هاش خوندم که منظورم رو گرفت. لبخند زدم و لب‌هاش رو بوسیدم: جبران میشه!
کیرم رو کشیدم بیرون و رفتم بالای سرش. خواست بلند شه اما نذاشتم. تو حالتی که رو دو زانو نشسته بودم، کیرم رو سمت دهنش بردم. لب‌هاش رو دور کیرم پیچید و مشغول میک زدن شد. تازه اون موقع چشمم به اون دو نفر افتاد. آرمان دراز کش بود و تارا روی بدنش نشسته بود. درحالی که تارا با سرعت خیلی زیاد کمرش رو روی کیر آرمان بالا و پایین می‌کرد، سفت هم رو بغل گرفته بودن و لب‌های هم رو می‌خوردن. خیلی شبیه عاشق و معشوق‌ها شده بودن. بی‌خیال شدم و نوچی گفتم. آتوسا خوب ساک نمی‌زد. فقط قدِ دو سه تا بند انگشت از کیرم رو می‌خورد و باقیش هیچی به هیچی! جلوش رو گرفتم و گفتم: یه لحظه صبر کن، وا کن دهنتو… .
به صورت برعکس بالای بدنش قرار گرفتم و با دوتا دست، بدنم رو همون بالا نگه داشتم، اونم درحالی کیر و تخم‌هام دقیقا بالای صورت خوشگلش آویزون بود. وزنم رو برای چندثانیه رو دست چپ انداختم و با استفاده از فرصت به وجود اومده، با دست مخالف کیرم رو وارد دهن آتوسا کردم و گفتم: دهنتو تا ته باز کن. از بینی نفس بکش. شاید یکم اذیت بشی ولی مطمئن باش خیلی حال میده!
البته که بهش نگفتم فقط به من حال میده نه تو! مگر اینکه از اون دخترهای شدیدا حشری باشه که حتی با ساک زدن‌هم خیس می‌کنن. سرش که تکون خورد به حالت قبلم برگشتم و مشغول تلمبه زدن تو دهنش شدم. اول ته حلقش رو بسته بود اما انقد محکم تلمبه زدم که وا داد و کیرم تا ته رفت تو گلوش. از تکون خوردن‌ها و اوم‌اوم‌هایی که از دهن پر شده‌اش بیرون می‌اومد متوجه شدم داره اذیت میشه اما توجهی نکردم. داشت خیلی بهم حال میداد. فکر اینکه دارم دهن آتوسا رو میگام دیوونه کننده بود. یه دفعه متوجه شدم آرمان پشماش از کارم ریخته و داره نگاهم می‌کنه. این دفعه من بهش پوزخند زدم که داشتم دوست دخترش رو اینجوری می‌کردم. با همون پوزخند زل زدم تو چشم‌هاش و گفتم: چه کص نابیه دوست دخترت! الحق که دافه.
خیلی زود جواب داد: نوش جونت، ولی زن توهم چیزی ازش کم نداره.
دروغ می‌گفت. انصافا آتوسا اندام بهتری داشت، هرچند خیلی فرق آن‌چنانی باهم نداشتن، فقط کفه ترازو یه مقدار به سمت آتوسا سنگینی می‌کرد. آرمان بعد زدن این حرف دیگه نگاهمون نکرد و متوجه شدم تارا رو به شکم خوابوند و روی باسنش سوار شد. بعد تفی لای باسن تارا انداخت و کیر گنده‌اش رو روی سوراخ عقبش گذاشت و فرو کرد. تارا آهی کشید و موهای ریخته شده تو صورتش رو زد کنار، سرش رو چرخوند و نگاهم کرد. با اون کیری که تو بدنش رفت و آمد می‌کرد طبیعتا باید اخم می‌کرد اما تنها چیزی که تو صورتش می‌دیدم شهوت بود. در جواب نگاهش لب‌هام رو به نشونه بوسه براش غنچه کردم که لبخند زد و از لذتِ دادن به آرمان صورتش رو تو بالش فرو کرد: چقدر خوب می‌کنی… .
آرمان مشغول تلمبه زدن پرسید: از مهدی بهتر می‌کنمت؟
جفت گوشام تیز شد و برای شنیدن جواب تارا دیگه تلمبه نزدم. تارا گفت‌: خیلی!
گفتم ای دهنتو! بدجوری زد تو پرم و ناراحتم کرد. این همه باهم سکس کردیم و ارضاش کردم اما حالا می‌گفت آرمان بهتر از من می‌کنتش. در حالی که تا الان آرمان نتونسته بود ارضاش کنه. دقیقا همون لحظه جیغ تارا بلند شد و به ارگاسم رسید. دوست داشتم سرم رو بکوبم به دیوار! آرمان دهنش رو با دست پوشوند تا صدای تارا بلند نشه. جالب اینجا بود که با آنال سکس ارضاش کرد، کاری که من تابحال نتونسته بودم. آتوسا که کاملا متوجه ناراحتیم شده بود روی تخت نشست و با صدای آرومی گفت: چرت میگه! تو بهتر می‌کنی.
این حرفش دقیقا مثل آب روی آتیش بود. قشنگ آرومم کرد. لبخندی زدم و گفتم: بریم واسه دومی!
خودش پاهاش رو باز کرد. با دیدن کس خیسش جونی گفتم و سرم رو لای پاهاش فرو کردم. بدجوری خیس کرده بود. دو دستی رون‌های پاش رو گرفتم و مشغول لیس زدن شدم. صدای ناله‌هاش رو می‌شنیدم که یه دفعه قطع شد. با تعجب سرم رو بالا آوردم و دیدم آرمان بالا سر آتوسا وایستاده و کیرش رو داده دهنش. با اون شکلی که اون کنارش زد و سرش رو گرم تارا کرد فکر نمی‌کردم دوباره بیاد سمتش. بهرحال من مشکلی نداشتم. سکس گروهی تو هرحالتی من رو داغ‌ می‌کرد. تارا که حالا بیکار و بی‌بُکُن مونده بود، روی تخت نشست و با حالت گیجی ما رو نگاه کرد. انگار هنوز تو شوک ارگاسمش بود و باورش نمی‌شد چنین چیزی رو تجربه کرده. یکم که به حال اومد چهار دست و پا به سمت ما اومد و بغل آتوسا نشست. درحالی که زبونم رو روی کس آتوسا می‌کشیدم نگاه کردم ببینم می‌خواد چیکار کنه. نگاهی به صورت آتوسا انداخت و کف دستش رو زیر سینه‌هاش کشید، بعد سینه‌ راستش رو گرفت تو دستش و گفت: چقدر بزرگن!
قبل از هرکسی من گفتم: باهاشون بازی کن.
مردد به بدن زنونه آتوسا نگاه می‌کرد. خودش بهم گفته بود به همجنس‌های خودش یه گرایش ریزی داره، حالا که یکی از همون همجنس‌هاش لخت و در دسترسش بود مردد شده بود. ادامه دادم: مگه لز دوست نداشتنی؟
-چرا ولی… .
این دفعه نوبت آرمان بود که بگه: نگران نباش، آتوسا اوکیه، مگه نه آتوسا؟
هیچ جوابی از آتوسا بیرون نیومد، چون در حالی که ساک می‌زد و کسش توسط من خورده میشد توانی برای عکس‌العمل نداشت. تارا بعد از مکث کوتاهی سرش رو نزدیک سینه‌های آتوسا برد و جوری که انگار می‌خواد غذا مزه کنه اول لیسی به پستونش زد و بعد، پستونش رو تو دهنش گرفت و مشغول مکیدن شد. آتوسا اومی گفت و کمرش رو بلند کرد و دوباره به تخت چسبید. توسط سه نفر دیگه احاطه شده بود و اون بالا بالاها بود. تارا یواش یواش، انگار که خوشش اومده باشه با اشتیاق بیشتر مشغول بازی با سینه‌‌های آتوسا شد و چون خودش زن بود می‌دونست باید کجا و چجور با سینه‌های پر نیازش بازی کنه. بی‌خیال لیسیدن شدم و جفت پاهای آتوسا رو که خیلیم حجیم و سنگین بودن بالا جمع کردم. کیرم رو خیس کردم و این دفعه نه روی واژن بلکه روی سوراخ پایینیش گذاشتم. انتظار داشتم آتوسا سریع مخالفت کنه، چون اصلا بهش نمی‌خورد از عقب راه داده باشه. با این وجود یه لحظه دست از ساک زدن کشید، به صورتم نگاه کرد و بی‌حرف دوباره مشغول ساک زدن شد. نفسم رو با خیال آسوده رها کردم و فشار دادم. نه خیلی تنگ بود که راه نده و نه خیلی گشاد. کمی طول کشید تا به سایز کیرم عادت کنه. تو این حالت زیاد راحت نبودم پس پاهاش رو روی بدنش خم کردم و با سرعتی که مطابق میلم بود مشغول تلمبه زدن شدم. مقابل صورتم لب‌های آتوسا دور کیر آرمان حلقه شده بود و تارا‌ سینه‌هاش رو می‌خورد. آرمان سرش رو نزدیک‌ گو‌شش برد و گفت: دو تا کیر دوست داری؟
آتوسا پلک زد و با دهن پر سرش رو تکون داد. آهم از این عکس‌العملش در اومد. آرمان لبخندی زد و گفت: ای جونم، حالا بذار یه مرحله بالاتر رو نشونت بدم عزیز دلم.
حدس زدم منظورش چیه اما تا وقتی خود آرمان شروعش کرد باورم نشد. آتوسا رو بلند کرد و خودش دراز کشید. بعد درحالی که صورت آتوسا به سمت من و کمرش به سمت خودش بود، آتوسا رو نشوند روی خودش و با دست کیرش رو روی سوراخ کونش تنظیم کرد. آتوسا نشست روی کیرش و رفت پایین. جفتشون آه کشیدن. آتوسا پر نیاز نگاهم کرد و با چشم‌هاش ازم خواهش کرد به سمتش برم. حشر از چشم‌هاش می‌بارید. یه لحظه دلم به حال تارا که کسی بهش توجه نمی‌کرد سوخت اما قرار نبود من این فرصت رو از دست بدم. آرمان گردنش رو کج کرد و بهم نگاه کرد: چیو نگاه می‌کنی؟ بجمب دیگه.
جفت‌ دست‌هاش رو سینه‌های آتوسا بود و می‌تونستم پستون‌های قهوه‌ایش رو از لای انگشتاش ببینم. رفتم جلو و درحالی که پاهای دراز شده آرمان زیرم بود، مقابل آتوسایی قرار گرفتم که پاهاش رو باز کرده بود و شکاف خیس کسش برای یه کیر دیگه لحظه شماری می‌کرد. آرمان بی‌طاقت شد و آهسته خودش رو تکون داد. برای اینکه بيشتر از این اذیت نشه و راحت‌تر بتونه بکنه از بدنه کیرم گرفتم و گذاشتم روی شکاف کس آتوسا. صورتش درست مقابلم بود. حالا به راحتی می‌تونستم ببوسمش و بکنمش. خلاف این عمل نکردم و با فشاری که به کمرم دادم کیرم تا دسته رفت تو. ناله‌هایی که میومد از دهنش خارج شه رو با دهنم خاموش کردم و درحالی که برای اولین بار توسط دوتا کیر کاربلد گاییده میشد بوسیدمش. کمتر از دو دقیقه ارضا شد و اونقدر شل شد که به سختی و به کمک دست‌های آرمان خودش رو روی بدن آرمان نگه داشت. تارا عقب کشیده بود و تو تمام این مدت فقط به ما نگاه می‌کرد و هر از چند گاهی خودش رو می‌مالید. با ارگاسم آخر آتوسا بالاخره گرمی آبش رو حس کردم. این ارگاسم از قبلی‌ها خیلی عمیق‌تر بود و دیگه نتونست خودش رو نگه داره. اجازه دادم از رو بدن آرمان بیاد کنار، اما برخلاف انتظار از متن رابطه کنار نکشید و تو یه عمل تحریک کننده، از کیر شق شده من گرفت و کیرم رو کشید. مجبور شدم روی دو زانو جلو بیام و با تعجب منتظر موندم ببینم آتوسا می‌خواد چیکار کنه. اونقدر من رو جلو کشید که چفتِ آرمان دراز کشیده شدم. آتوسا با دست مخالف از کیر آرمانم گرفت و دوتا کیر‌ها رو چسبوند بهم و مشغول ساک زدن شد. حس عجیبی بهم دست داد. من مطمئن بودم همجنس باز نیستم اما از اینکه کیر شق شده‌ام با رگ‌های بیرون زده با کیر سفید و سفت آرمان تماس داشت و همزمان دوست دخترش مشغول ساک زدن بود، حس فوق‌العاده‌ای داشتم، اونقدر که حس کردم ممکنه خیلی زود ارضا شم. برای جلو گیری از اینکار، با فشار به شونه آتوسا کنارش زدم و گفتم: بسه عزیزم.
از لفظ عزیزم فقط به این خاطر استفاده کردم که ناراحت نشه. بلافاصله با کنار رفتن آتوسا، تارا که منتظر فرصت بود اومد جلو و چسبید به آرمان، اونم با اشتیاق ازش استقبال کرد. بدون کار اضافه، تارا رو مقابل خودش قرار داد و با پوزیشن (کوه جادویی) مشغول شدن. من اما قرار نبود بیخیال آتوسا شم، شاید هیچوقت فرصتی مثل الان نصیبم نمیشد. یه گوشه تخت دراز کشیده بود. خودم رو روی تخت کشیدم سمتش و بغل گوشش گفتم: هنوز می‌خوای؟
لای پلک‌های بی‌حالش رو باز کرد و نگاهم کرد. چقدر این بشر خوشگل و خوش بدن بود!
-هوم؟ می‌خوای یا نه؟
هیچی نمی‌گفت.
-داری ناز می‌کنی؟ میرم اون ور دوتایی تارا رو می‌کنیما!
سریع به دستم چنگ زد. لبخند زدم و گفتم: مگه میشه منو نخوای؟
خنده بی‌حالی کرد: گمشو!
و خواست جا به جا بشه که اجازه ندادم، فقط با فشار دست مجبورش کردم کامل به شکم دراز بکشه. روی پاهاش نشستم و به چاک باسنش نگاه کردم. از این منظره بزرگی رون و باسنش بهتر مشخص بود. وسط پاهاش از آب کسش کاملا خیس بود. کیرم رو مثل میله لای چاک عمیقش گذاشتم. دلیل خاصی نداشت، شاید فقط واسه اینکه این حرکت رو با آتوساهم تجربه کرده باشم! سر کیرم رو انداختم لای رونش و به بالا فشار دادم. برای بار چندم کیرم به فضای تنگ کسش برگشت. آهی کشیدم و تند تند کمر زدم. با برخورد رون‌ و بالای شکمم به بدنش صدای بلند و خوشایندی ایجاد میشد که به خاطر عرق بدن‌هامون بلندترم می‌شد. سرش رو با دست به سمت خودم چرخوندم و نیمرخش از ورای شونه چپش مشخص شد. با فشار دست سرش رو آوردم بالا و لب‌هاش رو بین لب‌هام گرفتم. با هر ضربه لرزشی که به کونش می‌افتاد محشر و دیدنی بود. امشب من فقط و فقط به خاطر کل کل و کم نیاوردن مقابل آرمان ارضا نشده بودم و حتی می‌تونستم بیشتر از اینم تحمل کنم، اما از یه جایی به بعد حس کردم این بهترین نقطه برای ارگاسمه. بهترین مکان برای ریختن آبم، یعنی دقیقا داخل کس دختری که در واقع دوست دختر رفیقم بود. پس با تمایل خودم گذاشتم آبم جاری شه و همونطور که هنوز لبم به لبش چسبیده بود و خودم بی‌وقفه تلمبه می‌زدم، آبم همزمان با فریاد عمیق تو گلوییم اومد. از داغی آبم بدن آتوسا یکم جمع شد و لب‌هاش از لب‌هام جدا شد. تازه اون موقع ناله‌های عمیق‌ش در اومد و شنیدم که گفت: آههه سوختم…چقدر داغه… .
بی‌حرف چند ثانیه‌ای روی بدنش خوابیدم و بعد خودم رو کشیدم کنار و طاق باز کنارش دراز کشیدم. کیرم یواش یواش شروع به کوچیک شدن کرد و من درحالی که سرم بغل سر آتوسا بود گفتم: چطور بود؟
نفس عمیقی گرفت و گفت: بی‌نظیر.
حتی همون لحظه به فکر این بودم یه روزی، یه جایی آتوسا رو تنهایی گیر بیارم و بکنم. با صدای ناله‌های تارا و آرمان متوجه شدم همزمان ارضا شدند. هنوز چسبیده بودند بهم و به وضوح دیدم تو فاصله یک متریم چطور آرمان آبش رو تو کس تارا خالی کرد. با اینکه منم همين کار رو کرده بودم اما نمی‌دونم چرا انتظارش رو نداشتم و خوشم نیومد. واقعاً نمی‌دونم مشکل از کجا بود، هرچند حقی برای اعتراض نداشتم. آرمان روی تخت دراز کشید و نفس زنون گفت: وای، مردم بس که گاییدم!
خندیدم اما حرفی نزدم. ساعت حول و حوش سه و نیم صبح بود و هیچکدوم رمقی تو تن نداشتیم. دستم رو دراز کردم و با فشار دادن کلید، اتاق توی تاریکی فرو رفت. بالاخره اتفاق افتاد، بالاخره طعم آتوسا رو چشیدم.


بیدار که شدم، تو فاصله‌ چند وجبیم آتوسا ملافه پیچ شده چشم‌هاش بسته و غرق خواب بود. منگ و گیج چشم چرخوندم و دنبال تارا گشتم اما نه اثری از اون بود و نه از آرمان. روی تخت نشستم و با خمیازه بدنم رو کش دادم. بد جوری خسته بودم و عضلاتم کوفته بود. انگار چند نفر با چماق از خجالتم در اومده بودن. دوست داشتم تا چند روز بخوابم تا خستگی سکس طولانی دیشب از تنم بره، اما باید خودم رو جمع و جور می‌کردم. لباس پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون. بلافاصله صدای جیغ و خنده تارا از تو حموم به گوشم رسید. مشکوک و متعجب رفتم نزدیک در حموم و همون لحظه صدای آرمانم از تو صدای شر شر آب به گوشم رسید. خیلی زود اخم‌هام توهم شد. انتظار این یکی رو نداشتم، اما بازم نمی‌تونستم اعتراض کنم. اگه حرفی می‌زدم فکر می‌کردن دیوونه‌ام. به هرحال دیشب هر اتفاقی که تا الان بین ما نیافتاده بود افتاد. یواش یواش صدای خنده‌های تارا تبدیل به آه و ناله شد و اعصاب من بیشتر بهم ریخت. با صدای باز شدن در اتاق متوجه شدم آتوسا بیدار شده. لباس نپوشیده بود و فقط ملافه رو دور خودش پیچیده بود. با دیدن من ابرویی بالا انداخت و گفت: چه خبره؟ اون دوتا رفتن حموم؟
-معلوم نیست؟
الان بهترین فرصت بود تا منم با آتوسا باشم. دیگه دلیلی برای مقاومت آتوسا نبود، چون دوست پسرش تو همین لحظه مشغول گاییدن یه زن دیگه بود و وفاداری بی‌معنی بود. با این وجود اعصاب خورد شده‌ام باعث میشد تمایلی برای سکس نداشته باشم. به جاش رفتم جلو و با مشت به در کوبیدم. صدای آه و ناله قطع شد و آرمان گفت: کیه؟
عصبی گفتم: بیاین بیرون بابا، سر صبح بازیتون گرفته؟ الان اونا بیدار شن بیان اینجا می‌خواین چه غلطی کنین؟
حرفم اونقدر منطقی بود که سریع خودشون رو گربه شور کنن و بیان بیرون، اما برخلاف گفته‌ام تا ظهر کسی در واحد ما رو باز نکرد. تو این مدت مشغول حموم رفتن و صبحونه شدیم. احساس می‌کردم همه از دیشب راضی هستیم و مطمئن بودم قراره این رابطه ادامه دار باشه. یه جور احساس نزدیکی خاصی باهم داشتیم. وسط صبحونه آتوسا پرسید: امروز چندمه؟
تارا گفت: شیشم.
در حالی که لقمه رو به سمت دهنم می‌بردم خشکم زد. لقمه رو انداختم و گفتم: حاجی…امروز تولد ریحانه ست!
پاک یادم رفته بود. همه تعجب کردن و آتوسا گفت: اِ راست میگیا!
نصف روز رو از دست داده بودم و فرصت کمی داشتم. از سر میز پا شدم و تارا گفت: لااقل صبحونه‌تو بخور بعد برو.
در حالی که می‌رفتم تا لباس عوض کنم گفتم: نمی‌خوام!
حتی فرصت نشد باهم در مورد دیشب حرف بزنیم. با هول و ولا افتادم دنبال تدارکات یه جشن تولد عالی. تنهایی و فقط به کمک سیامک کیک و وسایل تولد و کادو رو خریدم و نزديکترین مکان برای جشن یعنی کلاب رو انتخاب کردم. کل روز درگیر بودم و اگه سیامک نبود قطعا تو استانبول گم می‌شدم! می‌خواستم یه جشن تولد ساده اما خاطره انگیز برای ریحانه رقم بزنم و امیدوار بودم همه چیز خوب پیش بره. ساعت سه و نیم/چهار بعد از ظهر بود که بالاخره کارها رو انجام دادم و تونستم به ریحانه سر بزنم. وقتی وارد واحدشون شدم ریحانه همراه باران مشغول پروی لباس بود. می‌دونست قراره براش تولد بگیریم و سورپرایزی درکار نبود. از همین حالا داشت برای امشب آماده میشد. با دیدن باران که تیشرت گشاد و شلوار جذب پوشیده بود و هیچ تلاشی برای پوشیدن بدنش نمی‌کرد یاد دیشب افتادم و یه دفعه شیطون رفت تو جلدم. بین چهارتا زنی که همراهمون بود، فقط باران دست نیافتی به نظر می‌رسید که با وجود فیلم توی گوشیم حالا از همه در دسترس‌تر بود! ریحانه با دیدنم چشم‌هاش برق زد اما گفت: برو بیرون می‌خوام لباس انتخاب کنم!
نشستم روی کاناپه که دقیقا مدلش شبیه کاناپه واحد خودمون بود، با این تفاوت که شیری رنگ بود. پوزخندی زدم: می‌تونی بیرونم کن.
گفت: دوست ندارم الان لباسم رو ببینی.
اعتنا نکردم. مثل خیلی از دخترها رو این مسائل حساس بود. می‌دونست من قرار نیست از اینجا برم پس پوفی کشید و هرچی لباس داشت برداشت تا بره واحد بغلی: باران بیا.
سریع گفتم: من با باران خانوم یه کار کوچولو دارم.
ریحانه و باران همزمان تعجب کردن، ادامه دادم: راجع به تولد توئه.
که در حقیقت هیچ ربطی نداشت! ریحانه بی‌حرف سر تکون داد و از خونه بیرون رفت. باران با ابروی بالا رفته گفت: چیزی شده؟
بی‌حرف گوشیم رو از جیبم در آوردم، فیلم رو از تو گالریم پیدا کردم و گرفتم سمتش: کپی داره، سعی نکن حذفش کنی.
با اخم اومد جلو و گوشی رو از دستم گرفت. صدای تقریبا بی‌کیفیت آه و ناله‌اش از تو گوشی بیرون اومد و رنگش یواش یواش پرید. فیلم که تموم شد با چهره‌ای ترسیده گفت: اینو…اینو از کجا آوردی؟
لبخند خونسردی زدم: بماند!
جایی برای انکار نبود، پس گفت: چی می‌خوای؟
لبخندم کش اومد: چیز زیادی نیست. می‌خوام هر چی که دیشب با سیامک تجربه کردی با منم تجربه کنی.
-و اگه نکنم؟
-فیلم یه راست میره پی‌وی آرمان!
با نفرت نگاهم کرد: خیلی پستی.
شونه‌ای بالا انداختم: هر اشتباهی یه عواقبی داره باران خانوم!
از این خوشم میومد که می‌دونست مقاومت بی‌فایده ست. معلوم بود غرور داره و اهل اشک و زاری و التماس نبود. گوشی رو داد دستم و رفت سمت در. قفلش کرد و با لحن سردی گفت: فقط سریع تمومش کن.
بلند شدم و رفتم سمتش: اتفاقا دوست دارم خیلی طولش بدم!
-ممکنه کسی سر برسه.
-نگران نباش، سیامک بیرونه، ریحانه‌ام حالا حالا‌ها کارش طول می‌کشه. غصه چیزی رو نخور، کاری می‌کنم لذت ببری!
و کمربندم رو باز کردم و شلوار و شورتم رو تا زانو کشیدم پایین. به کیرم اشاره کردم و باران با بی‌میلی مشهودی مقابلم رو زانوهاش نشست. مشخص بود هیچ علاقه‌ای نداره و وقتی تو صورتش دقت کردم متوجه شدم چشم‌هاش پر از اشکه. اعتنا نکردم و گفتم: خیلی وقت بود سینه‌هات چشمم رو گرفته بودن.
و دستم رو بردم نزدیک و از روی تاپ بنفشش روی سینه‌هاش گذاشتم. متاسفانه سوتین پوشیده بود و نمی‌تونستم به خوبی لمسشون کنم. بالاخره با خودش کنار اومد و کیرم رو تو دستش گرفت. سه بار دستش رو عقب جلو کرد و بالاخره یک سوم از کیر نیمه شقم رو وارد دهنش کرد. نفس عمیقی کشیدم. فکر اینکه خواهر آرمان داره برام ساک میزنه حشریم می‌کرد اما از یه طرف یه صدای موذی تو ذهنم می‌گفت طرف مقابلت راضی نیست! و من هیچوقت دوست نداشتم تو رابطه جنسی با کسی باشم که رضایت نداره.
چندبار با خودم فکر کردم بابا این خواهر آرمانه! تا جایی که جا داره بکنش اما با خودم می‌گفتم اگه کارما میومد سراغم چی؟ اگه یکی دیگه از ریحانه سواستفاده می‌کرد چی؟ اونقدر فکرم درگیر بود که وقتی به خودم اومدم متوجه شدم پنج دقیقه ست باران داره برام ساک میزنه اما حتی یک سانتم کیرم بزرگ نشده. سری تکون دادم و با هل دادن شونه‌هاش، از خودم جداش کردم. وقتی شلوارم رو کشیدم بالا متوجه حیرتش شدم. ازش فاصله گرفتم و درحالی که قفل در رو باز می‌کردم گفتم: از این به بعد حواستو بیشتر جمع کن.
و اومدم بیرون. نفس عمیقی کشیدم و با خودم فکر کردم، الان باران، با اون سینه‌های سفید و گنده رو پس زدم؟! این واقعا با طبیعت من همخونی نداشت. شاید به خاطر سکس دیشب بود که تمایلم برای رابطه جنسی موقتا کم شده بود. هرچی که بود دیگه نمی‌خواستم به زور با کسی باشم. وقتی به واحد خودمون رفتم ریحانه لباسش رو انتخاب کرده بود. حالا همه چیز محیای برگذاری جشن بود.


شب شده بود. طبق قرار همه رفته بودن تو کلاب و من و ریحانه آخر از همه به جشن اضافه می‌شدیم. موقع رفتن یه مانتوی بلند پوشیده بود و ناخن‌هاش رو لاک مشکی زده بود. باهم سوار ماشین شدیم و فاصله کوتاه تا کلاب رو طی کردیم. باهم وارد فضای پر دود و تاریک و پر سر و صدای کلاب شدیم و به سختی راهمون رو از بین جمعیت پیدا کردیم. بوی سیگار و مشروب همه جا پیچیده بود. با چشم دنبالشون گشتم و پیداشون کردم. همگی دور همون میزی نشسته بودن که سری قبل باهم بودیم. شونه به شونه ریحانه نزدیکشون شدم و اونا با دیدن ما دست از صبحت کشیدن و باهم خوش و بش کردیم. روی میز دو تا بطری مشروب بود که سرهاشون باز شده بود. با نیشخند گفتم: می‌بینم بدون من شروع کردین.
تارا با کنایه گفت: تا بحال ندیده بودم تو کلاب جشن تولد بگیرن.
با نیشخند جواب دادم: عزیزم شاید چون تا بحال کلاب ندیدی!
همه شروع کردن به خندیدن و یه دفعه خنده‌شون بند اومد. متوجه شدم نگاه همه بلااستثناء به جاییه که ریحانه ایستاده. متعجب برگشتم تا ببینم به چی نگاه میکنن. با دیدن ریحانه که مانتوش رو در آورده بود و لباسی که زیر مانتو تنش کرده بود هوش از سرم پرید. یه دامن کوتاه سیاه به همراه جوراب شلواری‌های توری پوشیده بود که با موها و ناخن‌های لاک خورده سیاهش همخونی معرکه‌ای داشت. یه نیم‌ تنه سفید و تنگ‌هم پوشیده بود و از زیر سینه‌هاش تا لیفه دامنش برهنه بود. شکمش لخت بود و پیرسنگ نقره‌ای نافش رو همه می‌تونستن ببینن. حالا دلیل خیرگی نگاه بقیه رو فهمیدم. ریحانه همه رو سوپرایز کرده بود! شاید چون شب تولدش بود جو گیر شده بود، نمی‌دونم. بهش چیزی نگفتم و کسی‌هم به روی خودش نیاورد. بغل هم نشستیم پشت میز و مشغول صحبت‌های معمول شدیم. باران ساکت و گوشه گیر توی خودش بود، برخلاف اون بقیه با شوخی و خنده طی کردیم تا جایی که آتوسا کلاه‌های قیفی رو درآورد و بامزه ترینش رو گذاشت سر ریحانه. با کف زدن شعر تولدت مبارک رو خوندیم و خود آتوسا رفت کیک تولد رو که به دست یکی از کارکنان کلاب داده بود بگیره و بیاره. هفده‌تا شمع سبز روی کیک بود به نشونه هفده ساله شدن ریحانه. کیک رو آورد و ریحانه میون خنده و شوخی بقیه شمع‌ها رو فوت کرد. من دستم رو دراز کردم و کیک رو بریدم، و واسه خودم بزرگترین تیکه رو برداشتم که همه اعتراض کردن اما من فقط بهشون خندیدم! ریحانه‌ شاد بود و می‌خندید. متوجه شدم سیامک سعی داره باران رو به حرف بگیره. مطمئن بودم از من چیزی نمیگه، چون تهش خودش ضرر می‌کرد. نوبت باز کردن کادوها رسید.
تارا زحمت کشیده بود و فقط یه دستبند خریده بود که از صد کیلومتری معلوم بود جنسش آشغاله. دلیلش مشخص بود! تارا و ریحانه از هم متنفر بودند و رابطه این دو نفر هیچوقت قرار نبود درست شه. آرمان و آتوسا هرکدوم یه ساعت و ادکلن گرون قیمت، باران با همون حال خرابش یه کیف دستی دخترونه و سیامک‌هم یه هدفون‌ بنفش خریده بود. همه کادوهاشون رو دادن و ریحانه یکی یکی ازشون تشکر کرد. نوبت من رسید. جعبه زرشکی رنگ رو گذاشتم رو میز و بازش کردم. برق سرویس طلای بیست و چهار عیار چشم همه رو زد. یه تو گردنی و دوتا گوشواره بود اما خرج وحشتناکی رو دستم گذاشته بود. شباهت زیادی به گردنبندی که چند روز پیش توی موزه دیده بودیم داشت. تارا که تقریبا داشت سکته رو میزد گفت: چند خریدی اینا رو؟
به طعنه گفتم: عزیزم باید جای تو جبران می‌کردم یا نه؟
زبونش کوتاه شد. ریحانه هنوز دستش رو دهنش بود و با ناباوری به گردنبند نگاه می‌کرد. آرمان ابرویی بالا انداخت و گفت: فکر کنم مهدی خیلی خواهرشو دوست داره، نه؟
لبخندی زدم و گفتم: پس چی فکر کردی؟ حالا پیک‌ها رو پر کنین که وقته بزمه!
ریحانه با خوشحالی گردنبند قبلی رو که همون قلب سیاه بود باز کرد و این یکی رو بست. حقیقت زیاد با لباسش مچ نبود ولی قطعا اگه یه لباس مجلسی می‌پوشید مثل فرشته‌ها میشد. همین حرف رو آتوسا بهش زد و ریحانه بدون اینکه ناراحت بشه گردنبد رو دوباره عوض کرد تا سر فرصت مناسب ازش استفاده کنه. مشغول نوشیدن مشروب شدیم. تازه متوجه شدم بطری تکیلاست. کلی جمعیت تو پیست مشغول رقص و شادی بودن و ما هنوز نشسته بودیم. برای این شب به خصوص، فاز مشروب پایین بود و دوست داشتم امشب خاطره انگیز‌تر از این حرف‌ها باشه، پس دستم رو تو جیب کتم کردم و دوتا بسته کوکائین رو انداختم رو میز: البته منظورم از بزم این بود.
-از کجا میاری اینا رو؟
در جواب آتوسا و چشم‌های گرد شده‌اش گفتم: بماند! نفری یکی دو خط بزنید روشن شید.
آرمان و سیامک همزمان باهم گفتن: بابا دستخوش!
انگار خیلی راضی بودن.
-من که دست نمی‌زنم.
تارا اینو گفته بود. بی‌اهمیت شونه‌ای بالا انداختم و یکی از بسته‌ها رو مخصوص خودم و ریحانه روی میز خالی کردم. با کارت بانکی چندتا خط جدا کردم و با اسکناس لوله شده اولین خط رو دادم بالا. همه بهم نگاه می‌کردن و با این کارم یخ همه‌شون باز شد. لوله رو دادم به ریحانه: بزن روشن شی.
مردد بود. زیر چشمی به بقیه نگاه می‌کرد و انگار ازشون خجالت می‌کشید. گفتم: امشب شب تولدته. سعی کن فراموش نشدنی باشه. نگران چیزی نباش، برگردیم ایران همه چی همینجا چال میشه.
با این حرفم قانع شد و ناشیانه یه خط رو بالا کشید، یکم به من نگاه کرد و بعد عطسه‌ کرد. خندیدم و باهم چندتا خط دیگه رو بالا رفتیم. یواش یواش حس نئشگی تو تنم پیچید اما هنوزم جا برای بیشتر داشتم. چند دقیقه‌ای بقیه رو زیر نظر داشتم. سیامک سعی می‌کرد با حرف باران رو وارد جمع کنه اما نمی‌تونست. تارا، آرمان و آتوسا بشدت باهم گرم گرفته بودن و مشخص بود تارا کم‌کم داره وسوسه‌ میشه تا مواد رو مصرف کنه. درحالی که بقیه حواسشون پرت بود دست تو جیبم کردم و یه اسکناس در آوردم. با خودکار آبی، پررنگ پشت اسکناس‌ به انگلیسی نوشتم: ?you want to fuck و اسکناس رو دادم به ریحانه. با تعجب نگاهم کرد. گفتم: بخون!
لای اسکناس رو باز کرد و با اخمی که از سر دقت بود جمله رو خوند. از مکثش فهمیدم هنوز تو درس زبان استاد نیست اما نه انقدر که معنیش رو نفهمه! کم‌کم صورتش قرمز شد و اسکناس رو مچاله کرد. چشم غره‌ای بهم رفت و زمزمه کرد: دیوونه!
-چی نوشته بود؟
با صدای آرمان به خودمون اومدیم. از کی داشت ما رو می‌پایید؟ ریحانه دست و پاش رو گم کرد و بقیه با کنجکاوی نگاهمون کردن. گفتم: خصوصی بود.
ماسمالی کردنش یه مقدار سخت و بهترین جواب همین بود. آرمان در حالی که می‌دونستم کنجکاوه گفت: مسائل خواهر برادری دیگه؟!
سرم رو بالا و پایین کردم: دقیقا!
هومی گفت و بالاخره از ما کشید بیرون. دوباره مشغول حرف زدن ‌شدن و من بازم دست تو جیبم کردم، اما این‌بار جای خودکار خشاب قرص رو بیرون آوردم و دور از چشم بقیه از خشاب یدونه قرص جدا کردم و نصفش کردم. با زانو به پای ریحانه کوبیدم، نگاهم کرد. نصفشو از زیر میز گذاشتم کف دستش که گفت: این چیه؟
لیوان مشروب رو گذاشتم جلوش: برو بالا، سوال نپرس!
و خودم نصفه دیگه‌اش رو قورت دادم.
-خطرناک نیست؟
با تأکید گفتم: برو بالا! نگران نباش، اگه مردی منم باهات می‌میرم.
با مکث قرص رو دور از چشم بقیه گذاشت دهنش و لیوان مشروب رو تا ته نوشید. چهره‌اش از تلخی مشروب درهم شد. بقیه مست و پاتیل شده بودن ولی من و ریحانه قرار بود فراتر بریم. شدیدا فاز رقص گرفته بودم. با خوشی دست ریحانه رو کشیدم سمت پیست و رو به بقیه گفتم: پاشید انرژیتونو تخلیه کنید!
با گفته‌ی من بقیه‌ام به جز باران و بعد سیامک بلند شدن. انگار قرار بود دوباره تقه‌شو بزنه! حیف تو اون صحنه دلم برای باران سوخت، حیف! به خاطر موزیک بیس‌دار و جوون پسندی که دی‌جی پخش می‌کرد جمیعت وسط پیست وحشتناک شلوغ بود. یکم شل می‌گرفتی جفتت تو شلوغی گم میشد و سرت بی‌کلاه می‌موند، من اما دست ریحانه رو سفت گرفتم و خودم رو تو دل جمعیت جا کردم. صدای بلند و وحشتناک موزیک تو گوشام بود. هیچ ایده‌ای‌ نداشتم که بقیه کجان. حس می‌کردم آدرنالین خونم رفته بالا و به شدت احساس انرژی مضاعف می‌کردم. دوست داشتم به هر طریقی شده خالی بشم. مقابل ریحانه ایستادم و با حرکات مسخره‌ام مجبور به رقصش کردم. رقص بلد نبودم و ریحانه اونقدر به حرکاتم خندید که اشک از گوشه چشمش اومد. یکم ازم فاصله داشت. دست چپش رو تو دستم بالا نگه داشتم و با دست مخالف کمرش رو گرفتم و به سمت خودم کشوندم. با نزدیک شدن بهم خنده‌اش بند اومد و با لبخند نگاهم کرد. صورتم رو تو یه وجبی صورتش نگه داشتم که گفت: زشته کسی می‌بینه.
گفتم: زشت اینه یه خوشگلی مثل تو جلوت وایسته و تو بوسش نکنی.
و بلافاصله گوشه لبش رو بوسیدم. صورتش از خجالت قرمز شد: نکن!
با ترس به دور و بر نگاه می‌کرد اما مطمئن بودم به جز غریبه‌ها که اکثرا ترک زبون بودن کس دیگه‌ای رو نمی‌دید.
-هیچکی نیست.
-ولی شاید یکی ببینه.
کم کم یه حس رخوت و سرخوشی تو تنم پیچید که می‌دونستم اثرات قرصه. با اشتیاق از این سرخوشی هرچند موقتی استقبال کردم. دمای بدنم یکم بالا رفته بود و حس می‌کردم رنگ‌های دور و برم عوض شدن. تمام تصاویر دور و اطرافم تار و مبهم بودن و فقط ریحانه رو به وضوح می‌دیدم. یه احساس قوی، شاید چندین و چند میلیون بار قوی‌تر از قوای جنسی آدمیزاد تو رگهام جاری شده بود که تا بحال تجریه نکرده بودم. جوری که فکر می‌کردم می‌تونم هرچی زن تو دنیاست رو یه نفره به ارگاسم برسونم. اما من فقط یه نفر رو می‌خواستم. با دیدن صورت ریحانه فهمیدم حال اونم دست کمی از حال من نداره. گونه‌هاش رنگ گرفته بود و حالت صورتش جوری بود که انگار تب کرده. برای اطمینان از حدسم دستی که رو کمرش بود رو بردم پایین و از روی دامن روی باسنش گذاشتم. وقتی عکس‌العملی نشون نداد فهمیدم اونم مثل منه و اونم داره احساست من رو تجربه می‌کنه، فقط چون دختر بود روش نمی‌شد رو کنه. با دست راست، دست چپش رو جلوی صورتم آوردم و روی هر کدوم از ناخن‌های لاک خورده‌اش رو بوسیدم. می‌دونستم از حالت طبیعی خارج شدم و دارم پرت و پلا میگم. اما نمی‌تونستم جلوش رو بگیرم.
-لاک دستت خیلی قشنگ شده ریحانه.
انگشت شستم رو روی پوست شفاف و سفید پشت دستش کشیدم. از شدت سفیدی پوست، رگ‌های سبز روی دستش قابل دیدن بودند.
-از هدیه‌ام خوشت اومد؟
نیمچه لبخندی زد: اوهوم. خیلی قشنگ بود.
یه دفعه زدم به اون در و ناگهانی و محکم بغلش کردم. همه این‌ها به خاطر سیاه‌مستیم بود. هیچ تقلایی برای رهایی نکرد. فقط حس کردم تنش لرز خفیفی داره. زیر گوشش گفتم: خیلی می‌خوامت خواهری.
لرزش تنش بیشتر شد. شنیدم که گفت: چی میشد اگه خواهر و برادر نبودیم؟
گردنش رو بوسیدم: می‌تونیم نباشیم.
-هرکاری کنی بازم نمی‌تونیم این حقیقت رو عوض کنیم.
حرفی نزدم و مشغول میک زدن گردنش شدم. حرفش درست بود. من و اون تا ابد خواهر و برادر می‌موندیم اما این قرار نبود باعث پس زدن من از خواسته‌‌هام باشه. با وجود مقاومتش چسبیده بودم بهش و داشتم گردنش رو می‌خوردم، اونقدر این کار رو ادامه دادم که گفت: داری چیکار می‌کنی مهدی؟
دهنم رو از گردن سفیدش جدا کردم: دارم می‌سوزم ریحانه. نمی‌تونم تحمل کنم. یه جور بدی می‌خوامت.
احساس می‌کردم اگه همینجور پیش بره همون وسط جمعیت ریحانه رو می‌کنم، حتی شده به زور!
-آرومم کن ریحانه، جون مامان آرومم کن!
-نمیشه اینجا، اگه یکی ببینه چی؟
-همه تو حال خودشونن. غریبه‌ها که فکر میکنن من و تو دوست پسر دوست دختریم، بقیه‌ام هر کدوم یه جایین.
دیدم چیزی نمی‌گه، باز ادامه دادم: من همه چیزت رو می‌خوام ریحانه، بی‌ کم و کسر. می‌خوام امشب مال خودم باشی.
-نمیشه، من قراره یه روز ازدواج کنم.
قاطعانه گفتم: نمی‌ذارم ازدواج کنی!
مکث طولانی کرد و گفت: چجوری؟
بلافاصله از بغل خودم جداش کردم و دستش رو کشیدم. وقتی می‌گفت چجوری؟ یعنی خودش می‌خواست! یعنی خودش راضی بود و از رابطه لذت می‌برد، برخلاف جریان امروز بین من و باران. به هرکی سر راهم بود تنه می‌زدم و راه رو برای خودم و ریحانه باز می‌کردم. حتی برنمی‌گشتم تا پشت سرم رو نگاه کنم. چندباری به فارسی و انگلیسی به آدم‌های سرراهم گفتم برید کنار اما صدای بلند موزیک و البته، مست بودن اکثرشون باعث میشد صدام رو نشنون. پنج دقیقه کامل طول کشید تا راه رو از بین شلوغی جمعیت باز کردم و یک راست مسیر سرویس‌های بهداشتی گوشه سالن رو در پیش گرفتم. اولین جایی بود که به ذهنم رسید. ریحانه پشت سرم میومد و می‌گفت: کجا میری؟
اونقدر تو فکر رابطه بودم که متوجه حرف زدنش نمی‌شدم. بین سرویس زنونه و مردونه، اولی رو انتخاب کردم و درش رو باز کردم. یه زن جوون مقابل آینه ایستاده بود و مشغول تجدید آرایش بود. با دیدن ما چشم‌هاش گرد شد و حدس میزدم ریحانه‌‌هم به شدت شرم زده ست، اما من پشیزی اهمیت نمی‌دادم. با لگد در اولین توالت رو باز کردم و چپیدیم توش. در رو از پشت قفل کردم و صدای باز شدن کمربند و زیپ شلوارم بلند شد. صدای دور شدن قدم‌های زنه اومد. نفس زنون گردن ریحانه رو که صامت ایستاده بود محکم گرفتم و درحالی که با دست دیگه‌ام شلوارم رو پایین می‌دادم مشغول بوسیدن لب‌هاش شدم.
به نوبه خودش سعی می‌کرد جواب بوسه‌هام رو بده اما نمی‌تونست. چون من ازش خیلی سریع‌تر بودم! از شدت بوسه‌هام عقب عقب رفت تا جایی که به پشت روی توالت فرنگی افتاد، به همین خاطر منم مجبور شدم خم بشم. اون قدر شهوت داشتم که نمی‌دونستم به کدوم قسمت بدنش دست بزنم. یه لحظه دستم روی شکم و پیرسینگ روی نافش بود، لحظه بعد از روی نیم تنه به سینه‌‌های متوسط و سربالاش چنگ میزدم و لحظه بعدی باسنش رو فشار می‌دادم. حس بی‌نظیری بود. دونه‌های درشت عرق از روی پوست سر و صورتم سُر می‌خورد و از شهوت زیاد گیج و سردرگم بودم. یه شهوت خاصی که قاطی قرص‌ روان گردان بود. چند لحظه از بوسیدن و مالیدن بدنش دست کشیدم تا به خودم مسلط شم. ریحانه با چشم‌های تب کرده و منتظر نگاهم کرد. چندتا نفس عمیق کشیدم و سعی کردم ذهن آشفته‌ام رو جمع و جور کنم. از لابلای مستی و نئشگی و چتی به هدف اصلیم فکر کردم که آدرسش دقیقا زیر شکم و میون پاهای کشیده و قلمی ریحانه بود. ریحانه هنوز منتظر نگاهم می‌کرد. مطمئن بودم تا چندثانیه دیگه تحملش رو از دست میده. یکم صبر کردم و بعد، صداش بلند شد:
-چرا نمیای‌؟
بازم صبر کردم. یکم لحن صداش خواهشی شد:
-مهدی؟
بار سوم که حرکتی نکردم، با عصبانیت گفت:
-بیا دیگه عوضی!
لبخند زدم و دیگه اذیتش نکردم. این‌بار با حرکات شمرده‌تر دست به سمت دامن ریحانه بردم. سعی کردم با خونسردی دامن رو بدم پایین، اما هرچی نگاه می‌کردم دکمه نداشت. دامن کشی نبود و با وجود کمر باریک و باسن بزرگ ریحانه مطمئن بودم نمی‌تونم پایین بکشمش. آخرشم نتونستم دکمه‌ای پیدا کنم و عصبی لبه‌های دامنش رو گرفتم و دادم بالا. بالا دادن دامن همانا و نمایان شدن شورت مشکیش همانا. ابروهام چسبید به پیشونیم. این قطعا یه سوپرایز بزرگ بود. از این بابت میگم سوپرایز که مدل شورتش با هرچی شورت قبلا پای ریحانه، و حتی بقیه زن و دخترهایی که باهاشون بودم و دیده بودم فرق داشت. نمی‌دونم چه مدلی بود و چه اسمی داشت. بغل شورتش یه گره داشت که با باز کردنش دیگه نیازی به پایین کشیدنش نبود. با چشم‌های گرد شده گفتم: ای نامرد! می‌دونستی امشب قراره به اینجا برسیم نه؟
درحالی که می‌تونستم از چشم‌هاش بخونم چقدر از شیفتگی توی چشم‌های من خوشش اومده گفت: فقط حدس زدم!
یه لحظه نزدیک بود دوباره وحشی بشم اما خودم رو کنترل کردم. این همه ناز می‌کرد ولی خودش تشنه‌تر بود. سری تکون دادم و گفتم: پس با اجازه‌ات میرم تو کارش.
و دستم رو به سمت گره شورت بردم و بند آویزونش رو کشیدم. گره باز شد و حالت کشی و جذب شورت از بین رفت. با چشم‌های وق زده شورت رو برداشتم و بعد، از زیرش یه کُس شگفت انگیز سفید با لبه‌هایی که داخلش صورتی بود نمایان شد. دوباره چشم‌هام میخ اون غنچه سفید و شیشه‌ای شده بود که حتی یه تار مو نداشت. آب دهنم رو قورت دادم و ذلت نشستن کف توالت رو به جون خریدم، فقط به این خاطر که اون شکاف شیرین رو مزه کنم. ریحانه روی درپوش کاسه توالت فرنگی نشسته بود و خودش رو کامل رها کرده و دست من سپرده بود. با اولین تماس زبونم با کس ریحانه، لرزشی به تنش افتاد که یقین داشتم به خاطر اثر قرص‌هاست، وگرنه امکان نداشت تو این شرایط استرس زا انقدر حشری شده باشه. حین لیس زدن اون بهشت زیبا، بی‌اختیار با دست راست مشغول جق زدن برای خودم شدم. همه چیز جوری تحریک کننده بود که بعید می‌دونستم بتونم قبل ارضا شدن کیرم رو وارد اون شکاف عمودی کنم، پس برای اینکه آرزو به دل از دنیا نرم، سرعت عمل بیشتری به خرج دادم و از جایی که شرایط ریحانه مثل خودم بود، خیلی زود‌ ترشحات خوشمزه کسش رو با زبونم مزه کردم. پیش‌آب منم اومده بود و دیگه همه چی آماده افتادنِ این اتفاق بود. از زیر بغلش گرفتم و بلندش کردم، ریحانه رو دو پا ایستاد و دست‌هاش رو دور گردنم پیچید. با دیدن صورتش که به سمتم می‌اومد فهمیدم می‌خواد من رو ببوسه. خنده‌ام گرفت. تو اون لحظه حشری‌ترین دختر روی کره زمین بود که برای لذت بردن از سکس لَه‌لَه میزد. درحالی که خیلی ناشیانه سعی در بوسیدن من داشت و بدنش رو بهم می‌مالید، به این فکر افتادم چجوری تو این چاردیواری تنگ سکس کنیم؟ جای دیگه‌ای‌ برای رفتن نبود و حتی اگه بود تا وقتی ارضا نمی‌شدم از این توالت بیرون نمی‌رفتم! پس باید اجباراً با این محدویت کنار می‌اومدم. به خاطر حالت غیر طبیعی که داشتیم چندباری سعی کردم پوزیشن مناسب رو پیدا کنم اما از شدت مستی و سرگیجه نمی‌تونستم. به خوبی حس می‌کردم ریحانه‌‌هم بی‌قرار شده و زودتر می‌خواد انجامش بدم. قطعاً اگه قرص‌ها رو بهش نمی‌دادم حاضر به انجام این کار نمیشد و احتمالاً خودمم این کار رو نمی‌کردم! بعد از چند دقیقه وقت تلف کردن چراغی تو کله‌ام روشن شد و گفتم: محکم منو بگیر.
اونم که منتظر بود بلافصله کاری که گفتم رو انجام داد. دستم رو زیر رون‌هاش قفل کردم و پایین تنه‌اش رو از زمین جدا کردم. کمی جا به جا شدم تا کمرش به کاشی‌های بغل دیوار خورد. حالا به راحتی و بدون خسته شدن می‌تونست به دیوار تکیه کنه. درحالی که از شدت هیجان نفس نفس می‌زدم گفتم: ولم نکنی!
و از بالا به بین خودمون نگاه کردم. دامن لعنتی پایین می‌افتاد و اذیت می‌کرد. شنیدم که ریحانه گفت: قفل داره.
و فهمیدم که از اول داشتم اشتباهی دنبال دکمه می‌گشتم! تو قسمت داخلی لیفه‌اش قفل داشت که خیلی راحت باز می‌شد. یه دستی بازش کردم و با باز شدنش دامن سر خورد و افتاد پایین. حالا پاهای ریحانه کاملا برهنه بود. با عجله و دستپاچگی کیر شق شده‌ام که مثل سنگ شده بود و حس می‌کردم از هر زمانی بزرگتر شده رو با یه دست صاف گرفتم و روی ورودی کسش قرار دادم. فقط دو سه بار با کلاهک کیرم روی شیار‌های خیس کسش کشیدم و اونقدر استرس و هیجان داشتم که دیگه به چیز دیگه‌ای فکر نکنم. بدون ملاحظه ریحانه و اینکه بار اولشه محکم با کمر به جلو فشار آوردم و بلافاصله کیرم وارد فضای گرم، خیس و به شدت تنگی شد. جوری که اگه محکم فشار نمی‌دادم کیرم با فشار و تنگی کسش بیرون میومد. با پاره شدن بکارت ریحانه جیغ کوتاهی کشید و من کنار گوشش گفتم: جونم، جونم عزیز دلم. درد داری؟
درحالی که ازش می‌پرسیدم درد داری، بدون ملاحظه کیرم رو بیرون کشیدم و دوباره فرو کردم. ریحانه بغل گوشم نالید: می‌سوزه!
با سرعت خودم رو بین پاهاش کوبیدم و گفتم: خوب میشه، الان خوب میشه!
لذتی که از قبل تو بدنم بود، با شدت خیلی خیلی خیلی بیشتر، مثل زهر تو همه قسمت‌های بدنم پخش شد. دیواره‌های کس ریحانه به شدت به بدنه کیرم فشار می‌آورد و لحظه به لحظه به نقطه ارگاسم نزدیک‌ترم می‌کرد. منم دیگه توان مقاومت نداشتم. اگه یه وقت دیگه بود مکث می‌کردم تا شهوتم بخوابه و دوباره می‌کردم اما حالا فقط می‌خواستم به ارگاسم برسم. دیگه حتی رضایت ریحانه‌‌هم برام مهم نبود و فقط به خودم فکر می‌کردم. مطمئن بودم هرکی وارد سرویس میشد صدای شالاپ و شلوپ تلمبه‌ها رو می‌شنید. موهام خیس عرق شده بود و ضربان قلبم روی هزار بود، جوری که می‌خواست از سینه‌ام بزنه بیرون. هیچوقت چنین حسی نداشتم، از شدت لذت حس می‌کردم هر لحظه ممکنه سنگ‌کوب کنم و همونجا بیفتم بمیرم! اما انگار از شانش خوبم دقیقا مناسب ‌ترین دوز رو برای مصرف قرص انتخاب کردم که بلایی سرمون نمی‌اومد، لااقل نه تو اون لحظه! ناله‌های نازک و منقطع و کوتاه ریحانه بغل گوشم میومد. سرش رو از روی شونه‌ام برداشتم و لب‌هاش رو بین لب‌هام گرفتم. صدای ناله‌‌هاش قطع شد اما تازه ناله‌های تو گلوییش شروع شد. تو اون لحظه به این فکر نمی‌کردم که اونی که دارم از جلو می‌کنمش خواهرمه، بلکه به عنوان سکسی ترین دختر دنیا می‌شناختمش که دارم از بدنش کام می‌گیرم. هنوز چهار دقیقه نمیشد که شروع کرده بودم و آبم داشت میومد. محکم لمبر‌های خوش فرم ریحانه رو تو دست‌هام گرفتم و فشار دادم، جوری که رد انگشت‌هام روی پوستش قرمز شد. یه لحظه بی‌خیال لب‌هاش شدم و نگاهم به چهره‌اش افتاد. از شدت لذت و شهوتی که داشت تجربه می‌کرد چشم‌هاش تقریبا سفید شده بود و قسمت کوچیکی از سیاهی چشم‌هاش به سختی دیده میشد. چشم‌هاش یه حالت بیهوشی و خماری داشتن و دهنش نیمه باز بود. موهای مشکیش به گردن خیس از عرقش چسبیده بود و سرش با بی‌حالی عقب افتاده بود. با هر ضربه من سرش تکون می‌خورد و انگار تو یه دنیای دیگه بود. با دیدن این صحنه دیگه نتونستم بیشتر از این ادامه بدم. بالأخره آبم جاری شد و تو آخرین ثانیه مغزم با به یاد آوردن اینکه این دختر خواهرمه نه دوست دخترم دستور عقب کشیدن داد، اما در کمال تأسف بدنم دیر عمل کرد و با چندتا آه بلند تمام آبم رو توی کس ریحانه خالی کردم. با ارضا شدنم تقریبا فریاد کشیدم و از داغی آبم پاهای ریحانه شروع به لرزیدن کرد و اونم همزمان با من به ارگاسم رسید. آب بی‌رنگش با آب منی سفید من توی کسش قاطی شد و مقدار زیادیش به بیرون پاشید. جا برای ارگاسم چندباره‌اش وجود داشت اما من دیگه تاب و توان نداشتم. رهاش کردم و به دیوار توالت تکیه دادم. ریحانه نتونست روی پاهای سُستش بایسته و کف توالت نشست. نگاهم به سُرخیِ رقیق و کمرنگ دور کیرم افتاد. این خون بکارت ریحانه بود. بدون شک این کوتاه‌ترین و در عین حال داغ‌ترین، بهترین و لذت بخش‌ترین رابطه جنسی عمرم بود که حتی با وجود حالت غیر طبیعیم هیچوقت فراموشش نمی‌کردم. تو اون لحظه تنها چیزی که می‌تونستم تشخیص بدم اینه که نباید بیشتر از این اینجا می‌موندیم. شلوار و شورتم رو بالا کشیدم و به ریحانه کمک کردم تا شورت و دامنش رو بپوشه. قبل از اینکه در رو باز کنم صدای بی‌حالش رو شنیدم:
-کجا؟
در رو باز کردم و یک کلام گفتم: خونه!


با حس تکون‌هایی بیدار شدم و چشم‌هام رو باز کردم. سردرد وحشتناکی داشتم و گلوم خشک خشک بود. نگاهم به ریحانه افتاد که بالای سرم ایستاده بود و صدام میزد. با دیدن چهره‌اش اولین چیزی که به ذهنم خطور کرد این بود، قرص ضد بارداری! به قصد رسیدن هر چه زودتر به داروخونه شبانه روزی از جام پریدم و متوجه شدم آتوسا و آرمان به همراه تارا دارن نگاهم می‌کنن. وسط سالن بودم و در واقع دیشب روی کاناپه خوابیده بودم. چطوری؟ نمی‌دونم! صحنه‌هاي دیشب رو مو به مو یادم بود به جز وقتی از کلاب خارج شدیم. یکم که فکر کردم بقیه صحنه‌هاهم یادم اومد که ریحانه رو رسوندم به واحد خودشون و خودم روی کاناپه خراب شدم. صدای تارا رو شنیدم که گفت: حالت خوبه؟
احساس می‌کردم نوع نگاه اون سه تا یکم فرق داره. به چشم‌های ریحانه نگاه کردم. تو عمق چشم‌هاش ترس و هراس موج می‌زد. جواب تارا رو دادم: آره، و رو به ریحانه آروم پرسیدم: خوبی؟
متوجه منظورم شد و صورتش یکم رنگ گرفت. سرش رو در جواب تکون داد و پرسیدم: ساعت چنده؟
آتوسا در حالی که از تارا جدا میشد و به سمت آشپزخونه می‌رفت گفت: سه بعد از ظهر! برات قهوه درست کردم بیا بخور.
قهوه می‌خواستم چیکار؟ بدجوری مضطرب بودم. غلطی کرده بودم که حالا به خاطرش مثل سگ پشیمون بودم. باورم نمیشد. جدی جدی پرده خواهرم رو زده بودم. لباس‌هام که تنم بود، فقط باید اونا رو می‌پیچوندم و یه بهانه برای رفتن جور می‌کردم. چهل دقیقه کامل طول کشید تا سرشون رو شیره بمالم و از خونه بزنم بیرون. از اولین داروخونه یه بسته قرص اورژانسی خریدم و برگشتم. وقتی اومدم ریحانه برگشته بود واحد خودشون. وارد خونه که شدم، باران طبق معمول تو لَک بود. جلوی تلوزیون زانوهاش رو بغل گرفته بود و مثلا تلویزیون نگاه می‌کرد. مطمئن بودم اصلا حواسش به موزیک ویدئویی که پخش می‌شد نیست. بدون اینکه بهش اعتنایی کنم دنبال ریحانه گشتم و توی اتاق خودش پیداش کردم. دراز کشیده بود که با دیدنم روی تخت نشست. در اتاق رو کامل بستم و رفتم سمتش.
-درد نداری؟
نشستم کنارش که سر بالا انداخت و با خجالت گفت: فقط یکم می‌سوزه.
یه مسکن از قرص‌هایی که خریده بودم بهش دادم و بعد، قرص‌های اورژانسی رو‌هم بهش اضافه کردم.
-حتما حتما حتما، اگه میخوای جفتمون به فنا نریم اینا رو مصرف کن، باشه؟ بعد برات بی‌بی چک می‌خرم تا مطمئن بشیم و قبل اینکه دیر بشه یه خاکی تو سرمون بریزیم.
گفت: پشیمون شدی؟
گفتم: تو چی؟
-من اول پرسیدم!
هنوز احساس‌ ترس و دلهره تو وجودم بود، اما یه نقطه امید داشتم. به اینکه با این اتفاق، بارها و بارها و بارها صحنه‌های شهوانی دیشب رو باهم تکرار می‌کنیم و از هم لذت کامل رو می‌بریم. پس سرم رو تکون دادم و گفتم: نه! حالا تو بگو.
با استیصال گفت: خودمم نمی‌دونم. اگه قرار شد عروس بشم چی؟
متأهل شدن ریحانه یه اتفاق ناگریز بود. می‌تونستم عقبش بندازم ولی نمی‌تونستم تا ابد جلوش رو بگیرم. بدون اینکه از حرف خودم مطمئن باشم گفتم: نگران نباش، درستش می‌کنم.
لبخند کمرنگی زد که نشون می‌داد اونم مطمئن نیست. یکم سکوت کردیم و بلند شدم. منتظر بودم همراهم بیاد و قرص‌ها رو استفاده کنه اما نیومد. در رو پشت سرم بستم و این‌بار صدای باران رو شنیدم که سرش رو چرخونده بود به سمتم و من رو نگاه می‌کرد: چرا دیروز عقب کشیدی؟ تو که می‌تونستی مثل خیلی از پسرا لاشی باشی و با فیلمی که تو گوشیت بود، به خاطر زیر شکمت من و زیر خواب خودت کنی، پس چرا این کار رو نکردی؟
با تعجب از سوال ناگهانیش رفتم نزدیک‌تر و گفتم: آروم صحبت کن، ریحانه می‌شنوه! خودت می‌خوای آبروی خودت رو ببری نه؟
منتظر جوابم موند و چیزی نگفت. گفتم: شاید چون لاشی نیستم!
-ولی تا لحظه آخر نمی‌خواستی عقب بکشی.
گفتم: فقط به خاطر اینه که به عنوان یه دختر جاذبه‌های جنسی زیادی داری و تو اون لحظه پا پس کشیدن واقعا خیلی سخت بود.
از تو نگاهش خوندم که واقعا باور کرده من پسر خوبی‌ام! چقدر این دختر‌ها ساده بودن! از رو کاناپه بلند شد و به سمتم اومد. یه شلوارک کرم و یه تاپ زرد پوشیده بود. مقابلم ایستاد و یه دفعه جلوی شلوارم رو لمس کرد. با حیرت یه قدم به عقب برداشتم و گفتم: چیکار می‌کنی دیوانه؟ ریحانه تو اتاقه!
پوزخند زد و گفت: تو و ریحانه که باهم صمیمی هستین!
ترس ورم داشت. حدس زدم که ریحانه همه چیز رو به واسطه دوست بودنشون گذاشته کف دست باران. آب دهنم رو قورت دادم و هیچی نگفتم. برخلاف انتظارم دستش رو از جلوی شلوارم برداشت‌ و تاپش رو بالا زد. سینه‌های بزرگ و گردش از زیر سوتین پیدا شدن.
-تو این چند روز دیدم چطوری به سینه‌هام نگاه می‌کردی. فهمیدم بهم میل داری و دیروز فکر نمی‌کردم تو اون وضعیت عقب بکشی.
فکرشم نمی‌کردن خواهرم خجالتی و کم سن و سال آرمان اینجوری باشه. با مِن و مِن پرسیدم: پس سیامک چی؟
-سیامک خودش چندتا چندتا زیر سر داره. نگران اون نباش.
با اینکه خیلی دوست داشتم دستم به اون سینه‌های زیبا برسه اما بازم عقب کشیدم و گفتم‌: من به رفیقم خیانت نمی‌کنم!
باران تاپش رو پایین داد و فقط نگاهم کرد. نمی‌دونم چه سری بود هروقت به باران می‌رسیدم می‌شدم یوزارسیف! بی‌حرف برگشتم به واحد خودمون. شب که شد برای شام جمیعاً به یه رستوران نزدیک رفتیم اما بعد شام با توجه به اینکه شب قبلش همه تا نیمه‌های شب کلاب بودیم جایی نرفتیم و ترجیح دادیم استراحت کنیم.


ساعت یکم از یازده گذشته بود. بی‌خوابی زده بود به سرمون و تو اون ساعت از شب، خانوم‌ها تو آشپزخونه مشغول پختن کیک بودن! من و آرمانم تو سالن نشسته بودیم. دیدم آرمان که حوصله‌اش بدجوری سر رفته بود بلند شد و خیلی خونسرد و بی‌تعارف رفت کتم رو از روی جا لباسی برداشت و از تو جیب‌هام خشاب قرص و یکی دوتا پک‌‌ باقی مونده گل و دوتا بسته کوکائین رو برداشت. با عصبانیت خواستم چیزی بگم که گفت: ای لاشی! قایم کردی تک خوری کنی؟
با خودم فکر کردم این بشر چه رویی داره! که اومد و دقیقا کنارم نشست. دوتا رُل درست کرد و یکیش رو مقابل من گرفت: بگیر انقد عُنُق نباش! پوفی کشیدم و با بی‌میلی ظاهری رل رو از دستش گرفتم. باهم مشغول دود کردن شدیم. به بسته‌های کوکائین اشاره کرد و گفت: ولی هیچی مثل اینا نمیشه. خیلی فاز میدن لعنتیا.
خشاب قرص رو نشونش دادم و گفتم: پس اینو چی میگی!
با تعجب گفت‌: نکنه انداختی بالا؟ مشنگ همه چی رو قاطی پاتی مصرف کنی خطرناکه!
بی‌اهمیت گفتم: حالا که زنده‌ام!
به نشونه تأسف سری تکون داد و بلند گفت: آتوسا؟
آتوسا در حالی که پیشبند بسته بود، سرش رو از تو ورودی آشپزخونه بیرون آورد و گفت: جونم؟
آرمان به بند و بساط روی میز اشاره کرد و گفت: اگه می‌خواین چیزی براتون بمونه بیاین!
آتوسا با دیدن گُل‌ها گل از گلش شکفت و سریع دست تارا رو گرفت و باهم اومدن. کلا بحث پخت کیک رو بیخیال شدن! دور همدیگه به جز قرص‌ها، مابقی مخدرها رو مصرف کردیم و یواش یواش حس کردم همه چی داره دور سرم می‌چرخه. حسی شبیه به حس بی‌نظیری که دیشب تجربه کردم بهم دست داد. سرخوشی و بیخیالی فوق‌العاده‌ای که هرچند مثل دیشب قوی نبود، اما تجربه فوق‌العاده‌ای به حساب می‌اومد. تارا برای اولین بار لجبازی رو گذاشت کنار و با کمک آتوسا گل کشید. یواش یواش صدای خنده‌مون بلند شد و کلی خندیدیم. به خودم که اومدم، احساس کردم داره یه اتفاقایی میفته! آتوسا و تارا توی اتاق ما مشغول عوض کردن لباس بودند، اما اصلا نفهمیدم کی از کنار ما بلند شدن و رفتن اونجا. متوجه شدم دو نفرشون پیشبند‌های سفیدشون رو باز کردن و دارن یه لباس دیگه می‌پوشن. دیگه می‌دونستم جریان از چه قراره. قرار بود برای سومین شب متوالی رابطه جنسی داشته باشم و خب، من همیشه از سکس استقبال می‌کردم! من و آرمان هنوز کنار هم نشسته بودیم و صدای اون دوتا از تو اتاق خواب می‌اومد. صحبت از هیکل همدیگه بود که لباس تو تن کدوم یکشون بهتر می‌شینه. یه دفعه بین صحبت‌هاشون اسم ریحانه رو شنیدم و گوشام تیز شد. آتوسا داشت از هیکل ریحانه تعریف می‌کرد و می‌گفت هر لباسی بپوشه بهش میاد. تارا حرفش رو قبول نداشت و می‌گفت اونقدرام خوب نیست. بحثشون بالا گرفت و یه دفعه دوتاشون در حالی که لباس‌هاشون رو عوض کرده بودن و لباس خواب پوشیده بودن بیرون اومدن. آتوسا یه لباس زرد پوشیده بود که با موهای طلاییش همخونی جالبی داشت. دامن لباس تا زانوهاش بود و پاهای برنزه‌اش به خوبی دیده میشد. تو همون حال پرسید: شما چی میگید؟ من میگم هیکل ریحانه خوبه، تارا میگه نه!
یه لحظه به این فکر کردم من و آرمان به کجا رسیدم که جفتمون بیخیال نشستیم رو کاناپه و زن من و دوست دختر اون با لباس خواب جلومون ایستادن، و ما نه تنها ناراحت نیستیم بلکه داریم از دید زدنشون لذت می‌بریم! آرمان نیم نگاهی به من انداخت و گفت: در اینکه هیکل ریحانه خانوم خوبه شکی نیست، مگه نه مهدی؟!
الان من واقعا باید چی می‌گفتم؟ صدای آتوسا اومد: به نظر من ریحانه می‌تونه راحت مدل بشه، فقط اگه خودش بخواد.
اين‌بار نوبت تارا بود. برخلاف آتوسا یه لباس مشکلی یکدست پوشیده بود که هرچند دامنش بلند بود، اما قسمت یقه‌اش کاملا باز بود و چاک سینه‌اش به راحتی دیده میشد. اون بازم نظر منفی داد و با پوزخند گفت: مدل؟! چه غلطا!
یه لحظه خواستم ازشون بپرسم چرا قفلی زدین رو خواهر من؟ اما تا خواستم دهن باز کنم آرمان گفت: دخترهای تینیج جدیدا خیلی سکسی شدن. الان تو خیابون که راه میری دخترای دبیرستانی حرف اول رو می‌زنن. دهن سرویسا از هر لحاظ عالین.
با خودم فکر کردم چقدر راحت داره جلوی دوست دخترش از دخترهای دیگه تعریف و تمجید می‌کنه. آتوسا بدون ناراحتی رو کرد به تارا: تارا تو بگو، وقتی تینیج بودی چجوری بودی؟
دقیقا کنار همدیگه ایستاده بودن. تارا صورتش رو نزدیک صورت آتوسا برد و از فاصله کم به لب‌های سرخش نگاه کرد: خوب بودم، اما به تو نمی‌رسیدم!
هنوز درک نکرده بودم که چطور مسیر به اینجا ختم شد که آتوسا خيلي ناگهانی فاصله رو تموم کرد. یه لب ناگهانی از تارا گرفت و نفس تو سینه من حبس شد. تارا با لبخند از روی لباس دست روی سینه‌های آتوسا کشید و گفت: خوشبختانه من و آتوسا به این نتيجه رسيديم جفتمون بایسکشوالیم!
آرمان که مثل من نفسش بند اومده بود صداش رو صاف کرد و گفت: اهم…چه خوب!
تارا با کف دست یه فشار به سینه‌های آتوسا داد و آتوسا با زیاد کردن پیاز داغ ماجرا، سرش رو به عقب خم کرد و نشون داد داره لذت می‌بره. تارا گفت: حالا تو تعریف کن، وقتی تینیج بودی سینه‌هات همینقدری بودن یا نه؟
آتوسا خنده ریزی کرد که حس کردم کیرم تکونی خورد و یواش یواش شروع به بلند شدن کرد.
-از وقتی به بلوغ رسیدم سینه‌هام رشد کردن.
تارا دوباره به ریحانه حمله کرد و گفت: بعد میای از ریحانه تعریف می‌کنی؟ با اون سینه‌‌های فنجونیش؟!
دیدم دارن زیادی جلو میرن، منم پر رو پر رو گفتم: ولی سینه‌های هیچکی مثل سینه‌‌های باران نمیشه!
قشنگ خیرگی نگاه آرمان رو روی خودم حس کردم، اما شاید به خاطر تأثیر کوکائین بود یا هر چیز دیگه، نگاهش رو برداشت و دوباره به اون دو نفر دوخت. تارا به حرف اومد: باران جونم خوبه، وقتی داداشت یکی مثل آرمان باشه خودتم خوب چیزی از کار در میای!
آرمان یه دفعه از جا بلند شد، دستش تارا رو گرفت و کشید سمت خودش، جوری که تارا با خنده از آتوسا جدا شد و خودش رو پرت کرد تو بغل آرمان و باهم روی کاناپه نشستن. نگاهم رو ازشون گرفتم و به آتوسا دوختم. نگاهم رو که دید، ابرویی بالا انداخت و با قدم‌های موزون فاصله کوتاه بینمون رو طی کرد. نشست روی پاهام و من بلافاصله دست‌هام رو از روی پارچه زرد رنگ لباس روی باسنش گذاشتم. فکر می‌کردم با شروع رابطه دیگه حرفی از خواهر من و آرمان به میون نیاد، اما اشتباه می‌کردم چون خود آرمان یقه کوتاه لباس تارا رو داد پایین و با کنار رفتن سوتین سفید، پستون‌ سینه چپ تارا بیرون افتاد. آرمان زبونش رو روی نوک سینه تارا کشید و گفت: ولی همیشه سینه بزرگ خوب نیست. بعضی وقت‌ها سینه‌‌های کوچیک قشنگ‌ترن. مثل سینه‌های تو یا ریحانه جون.
نمی‌دونم چرا وسط کشیدن پای ریحانه به سکسمون داشت شهوتم رو بیدار می‌کرد. یه حس عجیبی بهم دست داده بود که وادارم می‌کرد زیاد روی ریحانه غیرتی نشم و بالعکس، اجازه بدم آرمان و بقیه‌ بیشتر در موردش حرف بزنن. آتوسا خیلی ملو و آروم من رو می‌بوسید و همزمان از روی شورت کسش رو به قسمت برآمده شلوارم می‌مالید. یه لحظه لب‌هام رو از لب‌های آتوسا جدا کردم، با دوتا دست به سینه‌‌هاش چنگ زدم و گفتم:
-اتفاقا هرچی بزگتر بهتر! تازه اگه مثل سینه‌‌های باران سفیدم باشن که دیگه نور علی نور!
با هر جمله‌ای که رد و بدل می‌کردیم کیرم بزرگ و بزرگتر میشد. مطمئن بودم اگه مواد مصرف نمی‌کردیم هرگز این تابوها رو نمی‌شکستیم و این حرف‌ها رو به زبون نمی‌آوردیم. یه لحظه که سرم رو چرخوندم دیدم تارا روی مبل درحالی که باسنش سمت ماست، روی دوزانو مشغول ساک زدن برای آرمانه. در این حالت نیمرخ آرمان رو میدیدم که داره از نحوه ساک زدن تارا لذت می‌بره. یه لحظه سرش رو چرخوند و نگاهمون بهم گره خورد. نیشخندی زد و دستش رو از روی سر و موهای تارا برداشت، با همون دست دامن تارا بالا کشید و باسن لختش نمایان شد. به خاطر قمبل کردنش بدجوری کونش تو اون حالت خوش فرم به نظر می‌رسید. آرمان دستش رو روی لمبرهای باسنش کشید و گفت: ولی هرکار بکنی نمی‌تونی اینو انکار کنی که کون ریحانه از بقیه سرتره!
با شنیدن این حرف چنان حشرم زد بالا که نتونستم خودم رو کنترل کنم. در حد یک وجب شلوارم رو دادم پایین و کیر شق شده و سفتم رو بیرون آوردم. با نوک انگشت لبه شورت آتوسا رو زدم کنار و با کمک خودش نشست روی کیرم. آهی کشیدم و با فشار دست‌هام کمکش کردم تا تندتر روی کیرم سواری بگیره. این پوزیشن رو خیلی خوب بلد بود و می‌دونست چجوری کمر بزنه و باسنش رو بچرخونه. آرمان همچنان که مشغول مالیدن باسن تارا بود، حرفی زد که باعث شد تمام ارگان‌های بدنم از کار بیفتن: واسه همین اندام ناب ریحانه جون بود که خواستم ازش خواستگاری کنم!

ادامه دارد… .

( محتوای داستان حاوی تابو شکنیست، دوستانی که علاقه ندارند از خوندن ادامه داستان صرف نظر کنند)

[داستان و تمامی شخصیت‌ها ساخته ذهن نویسنده می‌باشد.]

نوشته: کنستانتین


👍 63
👎 2
90101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

905289
2022-12-04 03:20:12 +0330 +0330

حقیقتش داستان رو که حال نداشتم بخونم ولی اگه منظور نظرت از سنگ‌کوب اون حالتی هست انسان غش میکنه و گاهی اوقات میمیره درستش سنکوپ هست syncope
به هر حال مرسی از وقتت

2 ❤️

905292
2022-12-04 03:37:40 +0330 +0330

با سلام خدمت همه عزیران
من هنوز داستان رو نخوندم که البته با توجه به بخش های قبلی و البته در کل ، مطالب و آثارشسته ، رفته نویسنده محترمش احتمالا این قسمت هم باید قابل قبول باشه
اما این سایت یک ایراد بهش وارده که مدیر محترم سایت باید فکری بحال این مشکل بکنن و اونم اینه که داستانهایی که قسمتی منتشر میشه ، رو فقط تا ۵ قسمت رو قبول میکنن و جهت اطلاع اون دوستانیکه قصد نوشتن داستان بلند رو دارن میگم طوری تنظیم کنن که تو ۵ قسمت کل داستان رو تقسیم کنن ، البته مشکل زمانی حادتر میشه که نویسنده اطلاع نداره و زمانیکه قسمت پنجم ارسال میشه مشخص میشه قسمت های بیشتری هست داستان عودت داده و به نویسنده اعلام میشه که فقط تا ۵ قسمت منتشر میشه و بقیه داستان رو تو یک قسمت ارسال کنه
حالا اگر نگیم چنین کاری امکانپذیر نیست ولی مسلما دشوار هست خصوصا اون دسته از ماجراهایی که قسمت عمده اش با اتکا به قدرت تخیل و توان داستان نویسی نویسنده گرداوری میشه ، جهت اطلاع عزیزان یک نویسنده قادر نیست هر موقع که دلش خواست شروع کنه و یک داستان بنویسه ، در واقع نویسنده مثل یک بازیگر هست ، که اول سر صحنه باید بتونه حس بگیره و تو قالب نقش قرار بده خودش رو

نویسنده هم اول باید بتونه خودش رو در قالب قهرمان داستانش فرو ببره و بعد شروع به نوشتن کنه و در واقع ماجراهایی که اگر خودش جای اون شخصیت بود ودر فضا و شرایط تعریف شده داستان قرار داشت تجربه میکرد رو مکتوب میکنه در واقع اول باید قوه تخیلش فعال بشه ، حتی بعضی مواقع شما تو یکی دو روز ، سه چهارم داستان رو نوشتین ولی برای اون یک بخش کوچک داستان گاها میبینی یکی دو ماه تلاش کردی ولی نتونستی اون طور که ایده ال خودت هست در اورده باشی و فقط تو این مدت کلی اصطلاحا بیخودی کاغذ سیاه کردی

بخاطر همین هم هست که اگر دقت کنید داستانهای موفق و پر فروش معمولا اگر نویسنده خانم هست سرگذشت یک دختر یا زن هست و اگر نویسنده مرد هست معمولا داستان یک پسر یا مرد هست

5 ❤️

905319
2022-12-04 08:42:21 +0330 +0330

اگر دو تا شاهکار روی این سایت باشند یکیش این داستانه یکی دیگه اش بدون مرز.
داستان بسیار منسجم با فضا سازی عالی.
خسته نباشد.
فقط یه سوال اسم قسمت بعدی چیه؟

3 ❤️

905321
2022-12-04 09:16:43 +0330 +0330

عالي بود،ممنون كنستانتين عزيز
فقط لطفا بگو قسمت بعدي رو با چه اسمي ميزاري

1 ❤️

905330
2022-12-04 11:01:18 +0330 +0330

بلاخره اومد…

1 ❤️

905360
2022-12-04 15:36:43 +0330 +0330

Lazarus of Bethany: بله، از اصطلاح عامیانه‌اش استفاده کردم.

1 ❤️

905361
2022-12-04 15:39:20 +0330 +0330

Arash.Ria ، Jigijan: قسمت بعدی با نام «قلب سیاه» منتشر میشه.
زمان انتشار: نامعلوم!

4 ❤️

905364
2022-12-04 15:51:23 +0330 +0330

عههههههههههههه توی داستان میشه عکس هم گذاااااااااشت؟ خبر نداشتم من برم خاطراتم رو دوباره بنویسم. ای دل غافل

1 ❤️

905411
2022-12-04 22:45:06 +0330 +0330

عالی بود منتظر ادامش هستم

1 ❤️

905415
2022-12-05 00:01:30 +0330 +0330

خدایی نویسنده خوبی هستی

1 ❤️

905426
2022-12-05 01:22:28 +0330 +0330

داستان خوبیه و حتما ادامه بده اما یک بحث بهداشتی حاشیه ای دارم برای جمع:
حقیقتا من تا حالا افتخار این رو نداشتم که با کسی باشم که بتونم از کون یکی دربیارم بکنم تو کس یکی دیگه و یا تو دهن یکی دیگه برام ساک بزنن. به شدت توصیه میکنم این کار رو نکنید چون هم کس یارو عفونی میشه و بو میوفته و هم طرف مریض میشه. برید بشورید سوراخ عوض کنید.

1 ❤️

905453
2022-12-05 03:17:03 +0330 +0330

دهنتتتتتتت سرویس مرد
مگه قرار نشد ریحانه نخوابونی زیر کیر این ارمان لاشی😑؟
لعتنی نکن اینکارو با ما😂
حالا جدای از شوخی قلمت فوق العادست اقای جان کنستانتین🔥
(درست میگم دیگه اسم کنستانتین٫ جان بود؟)
توقع داشتم تموم بشه اینجا داستان به طور کلی اما سوپرایزم کردی؛ فقط امیدوارم زودتر قلب سیاه رو شروع کنی🔥🖤

2 ❤️

905455
2022-12-05 03:39:17 +0330 +0330

عالیه طولانی خیلی خوبه نخونده👍👍👍👍👍👌👌👌👌

1 ❤️

905509
2022-12-05 12:53:56 +0330 +0330

خداروشکر تموم شد .کور شدم تا خوندمش🤣🤣🤣🤣

2 ❤️

905512
2022-12-05 13:01:05 +0330 +0330

تبریک میگم بهت کنستانتین جان
واقعا عالی بود

1 ❤️

905513
2022-12-05 13:03:49 +0330 +0330

اخه لاشی درسته داستانت خوب فضای سکسیت عالی همه چیزدرجه یک ولی خدایی انقدفانتزیش نکن مگه اون ازمایشگاه زپرتی چقدبه شماهامیده که اینطوری خرج میکنین طلای۲۴عیارم میخری تازه یچیزی بنویس یکمم به عقل جوردربیاد

1 ❤️

905521
2022-12-05 14:30:09 +0330 +0330

ما که ادعایی نداریم ولی خب بعضیا هستن از حسودی سیاه شدن
دلیل؟ الله اعلم!

2 ❤️

905522
2022-12-05 14:32:35 +0330 +0330

MHE19: مگه خوابوندم؟

Leo.nicm: اگه داستان‌های قبلی رو مطالعه کرده باشی یه اشاره ریز به این نکته کردم که بابای مهدی آخونده ولی وضعش خوبه

1 ❤️

905532
2022-12-05 15:14:25 +0330 +0330

جون همین ریحانه.ریحانرو زیر خواب آرمان دیوث نکن
هم زنتو بکنه هم خواهرتو بعد دوست‌دخترشو فقط در اختیارت بذاره ناموسا ابن کارو باما نکن 😂 ریحانه فقط خودت فقط

1 ❤️

905556
2022-12-05 21:07:16 +0330 +0330

کنستانتین جان قلم زیبا و دلنشینی داری
داستان‌ها رو دوس دارم و دنبال میکنم
به عنوان یه مخاطب ازت خواهش میکنم سعی کن تا جایی که امکان داره فاصله بین داستان‌ها و قسمت های داستان رو کم کنی
بعضی وقتا اونقدر بین داستانت فاصله میفته که کلا جزعیات قسمت های قبل فراموشمان میشه
پیشاپیش از اینکه به این موضوع توجه میکنی ممنونم

0 ❤️

905569
2022-12-05 23:07:11 +0330 +0330

کنستانتین عزیز سلام
شبتون بخیر
خیلی
زیبا و جذاب نوشتین.
البته
مثل همیشه
واقعا
قلم زیبا و شیوایی دارید.
دمتون گرم پنجه طلایی.
با بی صبری منتظر ادامش هستم جون دل.💙💙💙💙

0 ❤️

905573
2022-12-06 00:32:40 +0330 +0330

جناب کنستانتین با عرض معذرت این تصویر داخل داستان ، اسکارلت یوهانسون و الکساندرا دوداریو نیستین ؟

0 ❤️

905578
2022-12-06 01:08:32 +0330 +0330

به نظرم عکسی که گزاشتی داستانو برامون بهتر کرد راحت تر اون تصویر سازیه انجام شد

1 ❤️

905614
2022-12-06 04:26:33 +0330 +0330

تو عنوان نوشتی پایان این مشخص کن جریان چیه

0 ❤️

905653
2022-12-06 11:20:01 +0330 +0330

عالی داداش فقط قسمتی بعدی رو زودتر بزار که بیصبرانه منتظریم

0 ❤️

905830
2022-12-07 20:53:58 +0330 +0330

دهنت سرویس بچه پاره شدم
اینو دو یا سه قسمت میکردی خب
عجب عکسی بود راستی
ایکاش بیشتر عکس میگرفتی و ارسال میکردی
دمت گرم
پاینده باشی

0 ❤️

906373
2022-12-12 02:17:48 +0330 +0330

کارت حرف نداره
ولی ببین وقتی دیر داستان رو منتشر میکنی و یهو اینقد طولانی منتشر میکنی امتیاز داستانت میاد پایین

بهترینی واقعا تو اینکار
دمت گرم

0 ❤️

906507
2022-12-13 04:42:26 +0330 +0330

عالی

0 ❤️

908378
2022-12-27 08:18:01 +0330 +0330

مثل همیشه کارت عالیه. من تو چند پارت جدا داستان رو خوندم. قلمت خیلی عالیه و به شکل داستان سکسی نگاهش نمی‌کنم بیشتر برام یه رمانه. حتما ادامه‌شو بنویس برامون. درک می‌کنم که گرفتاری و نمیشه زود زود بنویسی ولی لطفاً قطعش نکن وسط کار.

1 ❤️

908381
2022-12-27 08:40:07 +0330 +0330

دوست عزیز عالی بود. قطعا یکی از بهترین ها بود. مرسی از عکس. مرسی از بلند نوشتن.
وقتی داستان داری، من نمیخونم تا 5 شماره کامل بشه.
عزیزی

1 ❤️

912039
2023-01-24 16:27:11 +0330 +0330

قلب سیاه رو نمیخوای بدی بیرون؟
منتظریم

1 ❤️

917201
2023-03-01 22:59:57 +0330 +0330

واقعا چرا سه ماهه ادامشو نزاشتی خب این فاصله خیلی زیاده

1 ❤️

917509
2023-03-04 01:56:58 +0330 +0330

سلام
قسمت بعدی رو حدودا کی میزاری؟

1 ❤️

963354
2023-12-22 13:29:27 +0330 +0330

اگه ریحانه رو یکی غیر مهدی بکنه فش که نثارت میکنم ، ببخشینا!

0 ❤️

963761
2023-12-25 14:37:28 +0330 +0330

والا یه دختر 17ساله گناه داره،این همه آرزو و خوشبختی تو سریع اونوقت داداشش و دوستش مثل گرگ می‌خوان پارس کنم.
در مورد کله داغی کسی که تجربه نداره گل و مشروب براش خطرناکه چه برسه کوکائین و قرص هم مصرف کنه.
در مورد خرج هایی که میکردی فک کردم کارت بانکیت با بانک مرکزی بهم وصله که تموم شدنی نیست.
در مورد سکس سیامک و باران هم عجیبه که در اتاق باز بوده که تو راحت بیای نگاه کنی و فیلم بگیری اونام نفهمن،دعوت شدن شما به مهمونی یه بازیگر معروف هم به دور از واقعیت بود،درکل خوب مینویسی ولی چیزای بنویس که به واقعیت نزدیک باشه نه کسشعر.

0 ❤️