سه شنبه ی بارونی

1400/01/12

این داستان ادامه ی داستانی هست که دو سال پیش تو این سایت گذاشته بودم به نام( سه شنبه ها ، ساعت پنج) . توصیه می کنم قبل از خوندن این داستان برای آشنایی بیش تر با موضوع و شخصیت ها ،( سه شنبه ها ساعت پنج )رو سرچ کنید و بخونید.


شب سه شنبه ، روی مبل دراز کشیدم. صدای برخورد بارون به شیشه های پذیرایی از اینجا بلند تر شنیده می‌شد. زیاد آدم رمانتیکی نیستم که بخوام با بارون خاطره سازی کنم بنابراین یه خاطره بارونی بیش تر تو ذهنم نمونده که البته رمانتیک هم نیست. فکر کردم به اون روز. اون روز که بعد کلی تلاش آدرس اون صاحبخونه حرومزاده  رو از زیر زبونش کشیدم.
وقتی وسایلش رو جمع کرد دیدم که واقعا چیز زیادی نداشت.تمام لوازمش تو یه ساک کوچیک جا شد و کنار در منتظرم ایستاد. بدون اینکه حتی آخرین نگاه رو به اون خونه بندازه.  بعدا بهم گفت واقعا تو اون هفته از بودن تو اون خونه عذاب کشیده و خاطره اون تجاوز تمام خاطرات خوبی که با مادرش داشت رو از بین برده. دیگه نمی خواست حتی چشمش به اون خونه و محل بیفته.
اما اینا رو تا وقتی بردمش تو یه خونه جدید بهم نگفت. مثل همیشه نمی خواست سربار من بشه.
آهی کشیدم و روی مبل به پهلو غلتیدم. روفرشی های پشمالوی صورتی رنگش که با هم خریده بودیم جلوی چشمم قرار گرفت.
وقتی از اون خونه رفتیم بیرون رسوندمش به آپارتمان خودم ، جایی که تو یک سال اخیر اکثر اوقات می موندم تا با قیافه نحس مینا رو به رو نشم. می خواستم برم به آدرسی که بهم داده بود. تسویه حسابم با صاحبخونه ش هنوز مونده بود. یه تسویه حساب درست و حسابی.
دوباره تو کوچه پس کوچه های اون محل قدیمی قدم زدم. این بار با عصبانیت و خشمی که تو خودم نگه داشته بودم تا به موقع منفجر بشه. دیدمش. همونجایی که تو آدرس نوشته بود. دم مغازه اش ایستاده بود و انگار داشت با شاگردش حرف می زد. یه مرد میانسال با شکم برجسته و هیکل داغون و قیافه ای داغون تر . هر چند فرقی نداشت برام چه شکلی باشه اما از فکر اینکه این آدم داغون حتی برای یه بار از بودن با عشق من لذت برده کاملا روانیم می کرد.
نمی دونستم چجوری قراره جلوی خودمو بگیرم که نکشمش.
رفتم جلوتر . منو دید و صحبتش رو قطع کرد. ولی چیزی نگفت و فقط سر تا پامو نگاه کرد. انگار به نظرش اومد که به اون محل نمی خوره تیپم چون یکمی اخماش تو هم رفت.
_یه لحظه تشریف بیارید باید یه چیزی بهتون بگم.
با تعجب نگاهم می کرد. شاگردش هم همینجوری زل زده بود به ما دو تا. برگشت سمت شاگردش
_ تو برو داخل …
باید از اینجا دورش می کردم. اما نمی دونستم چجوری. یه دفعه فکری به ذهنم رسید. پریدم وسط حرفش
_ نه اگه ممکنه خودتون بیاین. از  خونتون مثل اینکه  دود بلند میشه. یکی از همسایه ها گفت بیام اینجا بهتون بگم.
انقدر دستپاچه شد که حتی نپرسید تو کی هستی و چرا همسایه خودش نیومد یا اصلا به خودم زنگ نزد.
با قدم های تند دنبالم اومد و از مغازه دور شد.  از چند تا کوچه خلوت گذشتیم و بالاخره به بن بست مورد نظر رسیدیم. مثل همیشه خلوت خلوت بود. با تعجب ایستاد و به خونه نگاه کرد
_ اینجا که خبری نیس… 
نتونست حرفشو تموم کنه چون مشتم با تمام قدرت تو صورتش فرود اومد. قبل از اینکه به خودش بیاد و بفهمه چی شده مشت بعدی رو زدم و انداختمش زمین. با شکم بزرگش سعی کرد از روی زمین بلند شه اما نشستم روی سینه اش و بدون حرف تا می تونستم زدمش. حالم بد بود. فکر کردم با زدنش بهتر میشم اما هر لحظه خشمم بیش تر میشد. حس می کردم می خوام همینجا جونشو بگیرم. روی شکمش نشسته بودم و  نمی تونستم این فکر  رو از سرم بیرون کنم که این شکم زشت و بدقواره ش رو انداخته بود رو شکم کوچیک و نرم چشم عسلی من. که بدن ظریفش رو زیر تن زشت و چاقش له کرده بود.
جوری می زدم که حتی فرصت نداشت وسط کتک ها ازم بپرسه برای چی می زنمش. فقط ناله می کرد.
بالاخره خودم هم به نفس نفس افتادم. آروم از روش بلند شدم و خاک  کمی که روی شلوارم بود رو تکوندم.
جون حرف زدن نداشت. فقط از لای پلک های نیمه بازش بهم نگاه می کرد و آروم نفس می کشید.
_می دونی برای چی بود این کتک ها؟ نمی دونی نه؟ معلومه که نمی دونی. اصلا یادت هست چیکار کردی؟
جواب نداد و چشماش رو بست. خم شدم و یقه ش رو گرفتم . محکم تکونش دادم.
_باز کن چشتو عوضی. یادت هست؟ یادت هست اون دختر مستاجرتو ؟ فکر کردی کس و کار نداره؟ فکر کردی هر غلطی خواستی می کنی و کسی نیست تلافی‌ شو سرت در بیاره؟ حیف. فقط حیف که قول دادم بهش نکشمت‌.
کیف پولمو در آوردم.
_چقدر بود؟ بگو طلبت چقدر بود؟ اومدم باهات تسویه کنم و برم.
یکم بیش تر چشماشو باز کرد و سعی کرد بلند شه. با لگد دوباره انداختمش زمین.
_بنال زودتر.  بگو چقدر بود.
صورتش تماما خونی شده بود. ولی این حتی یه ذره دلمو آروم نمی کرد. باید قبل از اینکه وسوسه می شدم برای کشتنش تسویه حساب می کردم و می رفتم. حتی جونی برای دروغ گفتن و زیاد کردن مبلغ نداشت. انقدر ترسیده بود که فکرش کار نمی کرد. کم جون و آروم زمزمه کرد
_ یه…میلیون
قبل از اینکه عصبانیتم کار دستم بده تراول ها رو درآوردم و پرت کردم تو صورتش. خواستم برم . واقعا خواستم برم. اما نشد. یه چیزی بدجوری آتیشم زده بود.
برگشتم و با لگد، محکم کوبیدم وسط پاش.
_به خاطر یه میلیون آره؟کثافت عوضی به خاطر یه 
میلیون‌ اون کارو باهاش کردی؟
یکی دیگه زدم. دوباره و دوباره.انقدر محکم که تا آخر عمرش نتونه از این غلطا بکنه. جوری داد می زد که ترسیدم همسایه ها سر برسن. ولش کردم و اومدم بیرون. دویدم ، از کوچه که اومدم بیرون دویدم و همون لحظه اولین قطره بارون هم رو صورتم چکید و کم کم تند شد. کسی که نفهمید اما اعتراف می کنم وسط اون قطره های بارون که رو صورتم می ریخت چند قطره اشک هم قاطی شد. خیلی حالم بد بود


حالا دو ماه از روز گذشته بود.تو آپارتمانم ، کنار اون ، آروم بودم. آرزو کردم کاش قبل از ازدواج با مینا دیده بودمش و خودم رو  هیچ وقت اسیر اون هرزه ی عفریته  نمی کردم .
کنار شومینه نشسته بود و به یه نقطه خیره شده بود. هر چند که کلا آدم آرومی بود اما متوجه شدم که بعد از اون اتفاق خیلی گوشه گیر تر و ساکت تر شده. تا باهاش صحبت نمی کردم حرفی نمی زد. شاید در حد سلام و صبح به خیر و شب به خیر. انگار بعد اون شب که رفتم خونه ش و برای همیشه آوردمش پیش خودم دوباره تو خودش رفته بود.
از جام بلند شدم و روی مبل نشستم. بارون هنوز با شدت می بارید.
_ دوست داری بریم بیرون یه دوری بزنیم؟
سرشو آورد بالا. چشماش یه جوری دلمو تکون داد ، شدید تر از دفعات قبل.
_نه حوصله ندارم
بلند شدم و رفتم آشپزخونه. در یخچال رو باز کردم تا ببینم چی میشه برای شام پیدا کرد. ولی فکرم انقدر درگیر بی حوصلگی های اخیرش بود که بی حواس دوباره در یخچال رو بستم، بدون اینکه اصلا به داخلش نگاه کرده باشم.
_  از روزی که اومدی اینجا اتفاقی افتاده؟ چرا دوباره اینطوری شدی؟ تو که خوب بودی اون شب.
از جاش بلند شد و اومد سمت من. با پیراهن نخی صورتی که تنش بود واقعا شبیه یه عروسک شده بود. کنارم ایستاد و در یخچال رو باز کرد. اونم داخلش رو نگاه کرد و مثل من، بی حواس دوباره درو بست.
_ اون روز که تو منو رسوندی و رفتی…تلفن اینجا زنگ خورد.
خدایا. یعنی چی شده؟ فقط دعا می کردم حدسم اشتباه باشه.
_ یه خانمی بود‌. بعد…بعد گفت که زنته. راست گفت؟
نفسم بالا نمیومد. مینای لعنتی. همه جا باید زهرتو بریزی. حتی الان که تو مرحله های آخر طلاق بودیم می خواست گند بزنه به زندگی من.
چشماش یکم اشکی بود.حسودی می کرد؟ به اون مینای …پووووف. از پشت دو طرف کمرشو گرفتم و برگردوندم سمت خودم
_من برات توضیح میدم. نمی دونم اون چه چرت و پرتی بهت گفته اما ما داریم جدا میشیم. بهت قول میدم کمتر از دو ماه دیگه همه چی تموم شده باشه…
خودشو ازم جدا کرد و با پشت دست صورتشو پاک کرد.
_ من نمی خواستم زندگی کسی رو خراب کنم. نمی خواستم بیام وسط زندگی دو نفر و باعث طلاقشون بشم اینو می فهمی؟
چشمامو مالیدم. تو دلم داشتم مینا رو به رگبار فحش می بستم. معلوم نبود دقیقا چی بهش گفته بود.
_  خوشگل من یه دقیقه اینجا رو نگاه کن.
با دست ، صورتشو طرف خودم چرخوندم.
_نمی دونم دقیقا چه زری زده ولی اینو بدون که جدا شدن ما هیچ ربطی به تو نداره. من قبل از اینکه با تو آشنا بشم متوجه شده بودم که اون بهم خیانت میکنه.اون موقع هنوز به روش نیاورده بودم و دقیق کاراشو زیر نظر گرفته بودم. نمی خوام زیاد کارهای کثیفش رو باز کنم فقط اینو بدون که از اولم برای پول نقشه کشیده بود خودشو بندازه تو زندگی من و الان هم اگه داره زور میزنه منو برگردونه به خاطر همون پوله که می بینه داره از دستش میره.
سرشو بالا آورد و مستقیم تو چشام نگاه کرد. خدایا. چشماش با اون قطره اشکی که توش جمع شده بود داشت روانیم می کرد. دو طرف صورتشو گرفتم
_گریه نکن . باورم نمیشه این همه مدت به خاطر این موصوع خودتو اذیت کردی. می تونستی فقط از خودم بپرسی و انقدر عذاب نمی کشیدی.الان هم این بحث همینجا تمومه. باشه؟
سرشو تکون داد و بعد چشماشو بست. یه قطره اشک آروم چکید . ردشو دنبال کردم. از چشماش تا کنار لبش پایین اومد . قبل از اینکه دیر بشه و سر بخوره پایین تر ، چسبوندمش به یخچال و رد اشک رو تا کنار لبش لیس زدم.
_این گریه برای چیه؟ از من نارحتی؟
نفس عمیقی کشید.
_ناراحت نیستم. نمی دونم برای چیه ولی خیلی وقت بود تو دلم مونده بود.
اشک بعدی از چشم دیگه اش سر خورد پایین و قبل از اینکه فرصت کنم بگیرمش، از روی چونه اش  سر خورد و رفت روی گردنش. بعد دو ماه دور بودن در عین زندگی کنار هم ، داشتم دیوونه میشدم.
رد اشک دوم رو هم لیس زدم .تا زیر گردنش. صدای نفس زدن هاش دیوونه ترم می کرد. دو تا دکمه ی بالای پیراهنشو باز کردم و سرمو تو سینه های بدون سوتینش بردم. گرد و کوچولو بودن. قبل از آشنایی با اون هیچ وقت فکر نمی کردم از سینه های ظریف و کوچیک انقدر خوشم بياد.
از اینکه با وجود پیراهنش، سینه هاش خوب تو دیدم نبود کلافه شدم. با چشمای خمار نگاهش کردم. اونم خمار بود . معلوم بود که بعد دو ماه هر دو بدجوری همو می خواستیم.
دست هاشو از آستین های چین دار پیراهنش در آورد و  من موفق شدم پیراهن رو تا زیر سینه هاش پایین بدم. لعنتی انگار تو این مدت حتی خوشگل تر از قبل شده بود. سعی کردم تمایلات خشن و وحشی درونم رو آروم کنم و ملایم باشم.نوک یکی از  سینه هاش رو توی دهنم بردم و مکیدم. با انگشتای ظریفش چنگ زد تو موهام
_ آه…مهرداد…
سرمو بالا آوردم و به صورتش نگاه کردم. حالت صورت  و نگاهش جوری تحریکم کرد که آلتم به سفت ترین و راست ترین حالت خودش رسید‌
_جان…اینجوری نگاهم نکن. به اندازه کافی بعد از دو ماه دیوونه هستم.
معصومیت چشماش روانیم می کرد. وقتی اینجوری نگاهم می کرد یادم میومد که یه دختر ۱۸ ساله رو به رومه و از اینکه انقدر براش بال بال می زدم از خودم خجالت می کشیدم.
چند ثانیه نگاهش کردم و بعد دستمو دور کمرش انداختم و بلندش کردم به مقصد اتاق .
تو تاریکی اتاق خواب با زحمت دستمو برای پیدا کردن پریز  به دیوار زدم و بالاخره روشنش کردم.
_مهرداد
گذاشتمش رو تخت
_جونم… تو هم میخوای؟ تو هم امشب منو میخوای‌؟
با گوشه ی دامنش ور رفت.
_میخوام…ولی میشه لطفا اون لامپو خاموش کنی؟
خنده م گرفت. به سینه هاش که از بالای پیراهن بیرون بود نگاه کردم و قبل از اینکه چیزی بگه جفتشو تو دستام گرفتم .
_فکر نمی کنی تا حالا به اندازه کافی دیدمت که خجالت نکشی؟
طوری نگاهم کرد که تسلیم شدم. شب خواب رو روشن  و لامپ رو خاموش کردم.
_ میدونی …دیدن اینهمه خوشگلی چیزی نیست که بخوام ازش بگذرم‌  ولی فعلا هر چی تو بخوای.  عوضش امشب صداتو بیش تر می خوام خوشگلم باشه؟
رو تخت غلتی زد و لبشو گاز گرفت
_باشه
شلوارم رو در آوردم و لبه ی تخت گذاشتم. دستشو گرفتم و از روی تخت بلندش کردم. نمی دونستم اوضاعش چطوره و تو این دو ماه تا چه حد اون تجاوز رو فراموش کرده. این قضیه نگرانم می کرد. شاید نیاز بود پیش یه روانشناس ببرمش.
شورتم رو هم در آوردم. سعی می کرد نگاهم نکنه و این سوال تو ذهنم بود که به خاطر خجالته یا ترس؟ احتمالا ترکیبی از هر دو بود.صورتشو که به سمت دیگه ای گرفته بود با دست گرفتم و به سمت خودم چرخوندم
_لطفا نگاهم کن.
چشمای طلایی مضطربش بهم خیره شد. حس کردم بغض داره.دلم داشت تیکه تیکه میشد براش. اما تصمیم گرفتم امشب اون خاطره مزخرف رو برای همیشه از ذهنش پاک کنم.
_اگه نخوای من کاری نمی کنم
با عجله گفت
_نه نه . من مشکلی ندارم.
فرضیه ای که ذهنم ساخته بود داشت اذیتم می کرد. اینکه اون  از ترس اینکه من دیگه نگهش ندارم و از این خونه بیرونش کنم بخواد تحمل کنه و باهام بخوابه.
_من دوستت دارم. میدونم اینو هیچ وقت بهت نگفته بودم. ولی الان میگم. من عاشقتم و هیچوقت ولت نمی کنم. تو تا هر وقت که بخوای می تونی پیش من بمونی و برای این موندن مجبور نیستی با من بخوابی . اینو متوجهی؟
شوکه شده بود. چشماش تو تاریکی برق میزد. لعنتی خوشگل
دستشو گرفتم و به سمت آلتم آوردم . کمی مقاومت کرد و دستشو عقب کشید.
_بگیرش.  تا حالا تو دستت نگرفتیش.  میخوام که بگیری و ببینی که واقعا ترس نداره. من فقط میخوام بهت لذت بدم
وقتی  انگشتای باریک و ظریفش دور آلتم حلقه شد، بدون اینکه بخوام تکون خوردم و ناله آرومی کردم. حتی فکر اینکه بخواد انگشتاشو دور آلتم بالا و پایین کنه می تونست ارضام کنه. دستمو رو دستش گذاشتم  و آروم به بالا و پایین حرکت دادم.
_ببینش. به خاطر تو  اینجوری سفت شده.  بگو که تو هم دوسم داری. تو هم منو میخوای. بگو از من نمی ترسی.
دستشو آروم حرکت داد و روی رگ های برجسته شده آلتم کشید
_من دوستت دارم مهرداد. خیلی دوستت دارم.
به شدت مشتاق سکس بودم و از طرفی نمی تونستم بی خیال حرکت لذت بخش انگشتاش بشم. بالا و پایین. داشت یاد می گرفت. حس کردم اگه ادامه بده زیاد دووم نمیارم. دستشو جدا کردم.
_ بسه عروسک. دلت نمی خواد که هنوز شروع نشده تموم بشه. ها؟
هدایتش کردم تا پایین تخت زانو  بزنه و خودم هم حین باز کردن دکمه های پیراهنم پشتش زانو زدم‌.آرنج هاشو روی تخت گذاشت و برگشت بهم نگاه کرد.
لبامون روی هم قرار گرفت.محکم بوسیدمش و همراهی اون دیوونه ترم کرد‌‌. یه سینه شو تو مشتم گرفتم و با دست دیگه دامن پیراهنشو  بالا دادم.سینه شو توی مشتم آروم فشار می دادم و اون از فشرده شدن سینه ش،  تو دهنم ناله میکرد. لب هامون کاملا دیوونه وار بهم می پیچیدن و دیگه زبون هامون هم کاملا گره خورده بود‌.سرمو کمی عقب کشیدم. لب هامون کش اومد و جدا شد.
_ عسلی‌‌‌…یکمی پاهاتو باز کن
پاهاشو بازتر کرد .خندید
_عسلی؟
شورتش رو تا زانو دادم پایین.
_ چشم عسلی منی تو.
یکم مضطرب شده بود. ولی به روی خودش نیاورد. منم بهتر دیدم وانمود کنم همه چیز عادیه تا اینطور بهش تلقین بشه.  آلتم رو از پشت بین پاهاش مالیدم. کاملا خیس شده بود و این خوشحالم  می کرد که تونسته بودم تا این حد تحریکش کنم. با یه دستم رون هاش رو نوازش می کردم و با دست دیگه همچنان آلتم رو بین پاهاش می مالیدم. میدونستم که بعد دو ماه ، داخل فرستادن این براش خیلی آسون نخواهد بود‌. انگشتام از رون هاش حرکت کرد به سمت جلو و انگشت اشاره م رو آروم داخلش فرستادم.ناله ای کرد و به رو تختی چنگ زد
_ آی…مهرداد…
انگشتم رو آهسته داخلش حرکت دادم و  با شستم کلیتوریسشو مالیدم.
_جان…جان… بهترم میشه. امشب خیلی کارت دارم.
انگشت وسطی رو هم آروم سر دادم داخل و مکث کردم تا واکنشش رو ببینم. حالتش جوری بود که انگار فاصله ی زیادی تا ارضا شدن نداشت. بنابراین انگشتامو بی حرکت نگه داشتم
_یه سوال میخوام ازت بپرسم. شاید دوست نداشته باشی جواب بدی. من مجبورت نمی کنم
چیزی نگفت. یه ناله آروم تنها صدایی بود که ازش بلند شد.
_هیچ وقت به خودت دست زدی؟ قبل از من یا بعد آشنایی با من ، هیچ وقت خودارضایی کردی؟
دوباره شروع کردم به مالیدن کلیتوریسش. صداش می لرزید.
_آه…نه…یعنی قبل از تو نه.
حرکت دستمو متوقف کردم و خودمو پشتش تنظیم کردم.
_ بعد من چی؟
دوباره آلتم رو از پشت بهش مالیدم و به وضوح تمام تنش لرزید. خیلی به ارضا نزدیک بود.
_بعد تو …چند بار …خیلی کم.
دستامو از دو طرف روی دستاش که به رو تختی چنگ زده بود گذاشتم و سرمو توی گردنش فرو بردم و با یه حرکت که تمام سعیمو کردم آروم باشه اما چندان آروم نبود خودمو واردش کردم.جیغ زد و دستاش زیر دستم مشت شد. می تونستم حس کنم که چقدر محکم به روتختی چنگ زده.گردن خوشبو و نرمشو بوسیدم و  لیس زدم.
_درد داری؟
صدای نفس هاش زیر گوشم بلند بود. آروم ناله کرد.
_ یکم…زیاد نیست.
نفس راحتی کشیدم و در حالی که گردنشو می بوسیدم شروع کردم به آرومی داخلش ضربه زدن.صدای ناله هاش که کاملا مشخص بود ساختگی نیستن و مشت شدن دستاش زیر دستم خیلی تحریک کننده بود. واقعا می خواستم جرش بدم ولی یه جورایی بین عشق زیاد و شهوت زیاد گیر کرده بودم. هم دلم نمیومد دردش بیاد هم می خواستم جوری دردش بیاد که جیغ بزنه و به هر جایی که می تونه چنگ بندازه. آخرش هم همیشه عشق برنده ست. به ضربه های آرومم ادامه دادم و با لذت به صدای ناله هاش گوش دادم.
لعنتی ، خیلی تنگ بود. اما این دفعه اینو بلند نگفتم. خیلی زود ناله ها به اوج خودشون رسیدن و بدنش زیرم شروع به لرزیدن کرد. متوقف شدم و با انگشتم دوباره شروع به مالیدنش کردم.
_جان…بیا عزیزم. بیا واسم…خوشگل من
انقدر گفتم تا لرزشش آروم شد و روتختی از چنگش آزاد شد. انگشتام رو سُر دادم بین انگشتاش و دوباره ضربه های آروم رو شروع کردم.
سینه ام به پشت نرمش مالیده میشد و سرم از پشت تو گردنش بود. انگشتامون تو هم قفل بود و صدای برخورد بدن هامون با صدای برخورد بارون به پنجره ی اتاق قاطی شده بود. فکر کردم احتمالا این اولین خاطره ی رمانتیک  بارونی منه.
دوباره ناله هاش شروع شد و سعی کرد به رو تختی چنگ بزنه اما انگشتاش تو انگشتای من من قفل شده بود.
_مهرداد…‌آیی…مهرداد‌‌‌‌…لطفا
سر شونه هاشو بوسیدم. عرق از پشتم می چکید.
_ جونم…لطفا چی؟
سرشو به سمتم چرخوند و لبامو بوسید.
_آااه…نمی دونم.
محکم بوسیدمش. قفل انگشتامونو باز کردم و دو طرف کمرشو گرفتم.
_موافقی محکم تر بزنم؟
انگار منتظر همین بود. سرشو تکون داد و با اولین ضربه ی محکم و عمیقی که داخلش زدم، جیغ زد و به روتختی چنگ زد. بعدی و بعدی و بعدی. محکم می زدم و تا آخر واردش می شدم. جیغ میزد و رو تختی رو تو مشتش فشار می داد. اینجا دیگه تهش بود. تا همینجا هم معلوم نبود چجوری خودمو نگه داشته بودم. ضربه ی آخرو زدم و همونطور که تا آخر داخلش بودم ثابت شدم. همونجا خالی شدم و بعد به نرمی ازش بیرون کشیدم. یه لحظه لرزید و بعد آروم شد.
_مهرداد…
نفس نفس میزد. به آبم که کم کم داشت ازش بیرون می ریخت نگاه کردم و شورتشو بالا دادم.باید قرص می خورد. آخرین چیزی که می خواستم این بود که تو ۱۸ سالگی حامله بشه.
_ خوبی؟ اذیت شدی؟
کمرشو صاف کرد.دستشو گرفتم و دو تایی بلند شدیم.چشماش تو تاریک روشن اتاق بدجوری برق میزد.
_نه. خیلی خوب بود. تو عالی هستی
پیراهنشو تو تنش مرتب کردم.
_تو هم واقعا محشری. من خیلی عاشقتم
هر دو خندیدیم و همو بغل کردیم. برای پوشیدن لباسام ازش جدا شدم و در همون حین گفتم
_میشه یه خواهشی ازت بکنم؟
رو تخت نشست و سعی کرد سینه هاشو بکنه تو یقه ی پیراهنش .
_چه خواهشی؟
نشستم کنارش روی تخت. سینه ای که سمت من بود رو بوسیدم و یقه ش رو درست کردم
_میشه دیگه خودارضایى نکنی؟
خجالت کشید. اونم بعد  همه لحظات سکسی که همین الان داشتیم .
_خب…من که گفتم خیلی کم انجامش دادم. اگه تو نخوای انجامش نمیدم. اما…آخه چرا؟
انگشتامو روی موهاش کشیدم.
_تو منو داری. ببین من پس چیم اینجا؟ شلغم که نیستم .هر وقت بخوای مثل همین الان…
خندیدم.
_ولش کن. فکر کنم گرفتی چی میگم. البته دلیل دیگه ای هم داره. من واقعا حساسیت بدنتو دوست دارم. اینکه الان از رابطه لذت می بری و اینجوری ناله می کنی برام. می ترسم با خودارضایی این حساسیت کم بشه.
فقط یه اوکی آروم گفت و از جاش بلند شد و به سمت حموم رفت. خیلی خجالت کشیده بود. بلند شدم و از پشت دستشو گرفتم.
_یه لحظه وایسا…
برگشت و نگاهم کرد. اما انگار حرفم تو گلوم گیر کرده بود. قبلا به اندازه کافی در موردش فکر کرده بودم و به چیزی که می خواستم بگم شک نداشتم اما
یه حس نامعلوم در گفتنش مرددم می کرد. شاید هنوز شجاعتشو نداشتم. دستشو ول کردم
_با آب گرم دوش بگیر سرما نخوری
چند ثانیه نگاهم کرد و دوباره به سمت حموم رفت. اونم منتظر شنیدنش بود؟
_باشه
بعد رفتنش روی تخت نشستم و سرمو بین دست هام گرفتم.یه روزی شاید این جمله چهار کلمه ای رو بهش بگم. روزی که معلوم نیست کی می رسه

نوشته: Y.B


👍 14
👎 0
9501 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

801139
2021-04-01 23:41:00 +0430 +0430

بعد دو سال ادامش رو فرستادی
گیم اف ترون اینقدر طول نکشید

2 ❤️

801169
2021-04-02 00:34:00 +0430 +0430

داستان قبلیتو خوندم،اون عالی بود،قطعا اینم عالیه پس لایک تا برم بخونم🌹

0 ❤️

801185
2021-04-02 01:21:17 +0430 +0430

حتما این جملرو میگی،با من ازدواج میکنی🌹🌹🌹
عااااااااااااااالی بود،دمت گرم،شبمو ساختی

0 ❤️

801319
2021-04-02 16:54:12 +0430 +0430

عالی بود لطفا ادامش زودتر بنویس💖💖

0 ❤️

801329
2021-04-02 18:59:17 +0430 +0430

دوستان خیلی متشکر از نظراتتون. نمی دونم چرا بازدیدها انقدر کمه. به هر حال این داستان ادامه ای نداره. البته قبلا هم قصد نداشتم ادامه بدم ولی نظرم عوض شد. الان هم مشخص نیست شاید یه روزی دوباره خواستم ادامه بدم اما فعلا به ادامه ش فکر نکردم. اگه دوست داشته باشین داستان های جدید می نویسم

1 ❤️

801334
2021-04-02 19:23:58 +0430 +0430

سلام Y.B روزت بخیر باشه 🌹

دو تا علت اصلی بخاطر بازدید کم هست، یکی اینکه یکم بد موقع ارسال شده، معمولا الان همه بیرون از خونه هستند، باغی جایی

و دوم اینکه عنوان داستانت عاشقانه هست، اگر دقت کنی عنوان های سکسی بیشتر بازدید میخورن.

و موضوع اخر، چرا خونده نمیشه؟ خب به خاطر پاراگراف اولت هست که نوشتی باید داستان های قبلی رو بخونید. خب خواننده ها همچین کاری نمی کنن که مگه از قبل بشناسنت.

درباره داستانت فقط می تونم اضاف کنم که در شروع داستان سعی کن دامی رو برای خواننده ایجاد کنی که تا آخر داستانت رو بخونه، مگه داستانت تمام توصیفی باشه. مثلا در توصیف یک حس تا پلات محور باشه.

آرزو موفقیت artemis25 🌹

1 ❤️

801770
2021-04-04 19:02:35 +0430 +0430

****👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏

0 ❤️

801771
2021-04-04 19:04:08 +0430 +0430

عاااااااالی بود

0 ❤️

801906
2021-04-05 04:39:27 +0430 +0430

عالی نوشتی موفق باشی اون جمله چهار کلمه ای چیه؟؟؟

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها