سکس نیمه کاره که در خاطرم ماند

1393/05/10

سلام بر تک پران … عاشقان… زیبارویان … جاکشان … کونی ها و و و و و خوشمرامان با معرفت(نوکرتونم (البته فقط این دسته آخر هآآآآآآ))…
زیاد اهل نوشتن نیستم اهل کس نوشتم که اصلا نیستم و در ابتدا بگم که داداشم و خواهرم اگه خوشت نیومد به بزرگی و جاکشی خودت ببخش و بی ادبی نکن . من واسه اونایی که دوست دارن بشنون مینویسم .
داستانم زیاد سکسی نیست بیشتر یه خاطرس هرکس دوست داشت بخونه کسی مجبورتون نکرده.

ارسلان 19 سال سن دارم و از طایفه پارس.
یه پسر هستم با اندامی متوسط(رو فرم)و زیبایی نه چندان زیاد .
رابطه دوستی و عشقی زیادی نداشتم در نتیجه جرقه سکس زیادی ندارم .
بگذریم …
حدودا یک سال پیش بود .هوا کمی سرد و خشن بود.یکی از روزا قرار شد با عمه و پسر عمه هام بریم بیرون ولی از پسرعمه هام فقط یکی شون حاضر بود و یکی شون که رفته بود ماموریت (بندر) فقط خانومش اومده بود .مستقر شدیم و اثاث چایی و قلیون رو بار گذاشتیم . یکم که گذشت چشمم به داداشم (علی) افتاد که به جایی خیره شده و نیش خند های شیطانی میزنه! برگشتم نگاه کردم که دیدم خانوم پسر عمم که ماموریته داره به داداشم نگاه میکنه و با نگاهاشون با هم حرف میزنن! تعجب کردم! حواسم پرت این دوتا شده بود و اصلا هوش نبودم و سوال مبهمی ذهنمو تسخیر کرد…
یکم گذشت ولی من تمام حرکاتشون رو زیر نظر داشتم .واسه علی اس اومد .خیلی اروم و با احتیاط سرک کشیدم …:
عروس عمم(مرجان): نمیشه مادر شوهرم حواسش به منه .
علی : 5 دقیقه .قول میدم زیاد طولش ندم .
مرجان:چیکارم داری ؟ الان فرصت مناسبی نیست .
علی :بیا میفهمی…
مرجان : باش .10 دقیقه دیگه نزدیک دستشویی ها .مواظب باش کسی شک نکنه و کسی هم تعقیبت نکنه.
علی :چشـــــــــــــــــــــــــــــــــم .مرسی عزیزم:*
.
من: …!!!
هنگ بودم .یکم فکر کردم و سعی کردم بفهمم چی شده !؟! زود جدا شدم و رفتم یه چرخی اطراف زدم و از دور حواسم به علی بود … علی رفت طرف دستشویی ها منم از دور به دنبالش رفتم . دیدم مرجان منتظرش وایساده بود .یکم صحبت کردند و از هم جدا شدن … دیگه مطمعن شدم یه چیزی بینشون هست . اون روز گذشت .2 روز بعد من علی رو در حال اس بازی دیدم ! رفتم سراغش …
من :هان پس؟ چه خبرا تک ستاره؟
علی : سلامت کو بزغاله؟
من : تو سبد تربچه ها تو یخچال …چند روزیه مشکوک میزنی ؟ در حال فعالیت های روزانه میبینمت؟؟؟!
علی : آره داریم با بروبکس برنامه فان می ذاریم.
من : خر خودتی مرتیکه کچل:\ …با مرجان دیدمت…!
علی :مرجان؟ مرجان کیه؟ چرا چرت میگی؟… من : بسه کم منحرف شو تایرت پنچر میشه چپه میشی…
… خودم دیدمت باهاش حرف زدی و قرار میزاری.
علی : باز فوضولی کردی؟ به کسی که چیزی نگفتی؟
من :هنوز نه … زود بگو چه فکری توی اون لجن خونه داری؟
علی :باش میگم ولی اگه به فهمم به کسی حرفی زدی به جای مرجان جرت میدم.یک ماهه تو نخشم ازش خیلی خوشم میاد و میخوام باهاش سکس کنم .
من : دیوونه شدی ؟ اینا همه کس چرا مرجان؟ مرجان هم شوهر داره هم بچه تازه زن پسر عمته کثافط…
علی: تقصیر من چیه شوهرش عرضه کردن نداره . اگه اون ارضاش میکرد الان به من پا نمیداد.
.
مامانم چیی آورد و من دیگه نتونستم باهاش حرف بزنم تا شب. تو این مدت فکرم مشغول بود …هم به فکره پسر عمه بد بختم بودم هم به فکر مرجان خانوم (دختری سفید … اندام باربی … چشمای سبز … با صدای نازک و حشری).
یکم با خودم جنگ کردم و بلخره وجدانم پیروز شد و تصمیم گرفتم رابطشونو خراب کنم ولی چه جور؟ ترس از بر ملا شدن…
دست به کار شدم و از اون روز گوش به زنگ بودم .بازم قرار شد بهاشون بریم بیرون (برنامه ریزی های علی).باز اس بازی و باز نگاه های شهوت آمیز علی مرجان هم خوب همایتش میکرد .رفتم یه چرخی بزنم .کتابفروشی آخر پارک نظرمو جلب کرد رفتم یه نگاهی انداختم و یه کتاب اس ام اس های خنده دار خریدم و برگشتم پیش بقیه .داشتم میخوندمش که مرجان از دستم کش رفت . شروع به خوندن کرد…
الو … ببخشیدا … خانوم به اصتلاح محترم داشتم میخوندمش …
مرجان : میتونی یکم ساکت باشی و نق نزنی؟میخوام یه اس واسه دوستم پری بفرستم …اه اینا که خنده داره من عاشقونه میخوام.
من :(خر خودتی منکه میدونم واسه کی میخوای مارمولک سفید)خب پس برشگردون میخوام بخونمشون .
سجر : ارسلان اس عاشقونه میخوام.
من : خب به من چه ؟ من دوس دخی ندارم در نتیجه اس عاشقونه هم ندارم . از علی بگیر که پایگاه داده اس عاشقونس لامصب.
مرجان :اصن نخواستم .اه همه فک فامیل دارن ماهم داریم.
من : بیا بگیر نگاه کن و یکی انتخاب کن . فقط خانومی داخل مموریم نرو خواهشا واسه معدت خوب نیست.
مرجان : رگ خوابت اومد دستم اقا پسر .قبول بدش به من.
.
2تا اس انتخاب کرد و از گوشی من واسه خودش اس کرد و بعد واسه پری دوستش فرستاد.فردای اون روز توی پاساژ مشغول مشکلاتم بودم که اس اومد .نگاه کردم دیدم یه شماره غریبه اس داده :
غریبه :بدو بدو … بدو … افغانستان 2 نفر …
من : نپوکی زاخار؟ کی هسی نمک پاش؟
غریبه : فرض کن کسی که تورو دوست داره.
من : از مادر زاده نشده هنوز … بای
غریبه: ارسلان منم دیوونه مرجانم.
من : مرجان ؟ شماره منو از کجـ…ای مارمولک شمارمو دیروز سیو کردی؟ این کارت درست نیست اگه بفهمن واسه هردو بد میشه دیگه اس نده .
مرجان:اگه قول بدی به کسی نگی هیچ کس نمیفهمه.
.
یکه فکر کردم بعد ز زدم ازش پرسیدم قضیه تو و علی چیه ؟ گفت که فرید منو تهدید کرده و به زور میخواد باهاش سکس داشته باشم و همش مزاحم میشه منم نمیدونم چیکار کنم از دستش خلاص شم .ارسلان میترسم خودت که میدونی اگه خواستشو انجام ندم دیوانه روانیه عوضی منو جلو همه خراب میکنه. من ازش پرسیدم مگه چی ازت میدونه که اینقدر میترسی کسی بفهمه؟ گفت که چیزی نیست بخدا یه روز یکی از همکارام اومد گفت از من وشش میاد و … بعد علی سر اون تهدیدم کرد که منم فهمیدم این 2 تا باهم دوستن . ارسلان کمک کن دستم به دامنت .
خیله خب دیگه جوابشو نده الان میرم باهاش حرف میزنم . رفتم با علی حرف زدم و گفتم که پسر عمه فهمیده مرجان همه چیزو رفته بهش گفته اونم امروز زنگ زد به من و گفت (به علی بگو پاشو از زندگی من بکشه بیرون وگر نه آتیشش میزنم )منم یکم آرومش کردم و گفتم باشه من حلش میکنم.علی دیگه حتی یه اس هم بهش نمیدی وگرنه منم طرف پسر عمم و پوستتو میکنم با آبروی خانواده بازی نکن. علی هم یکم مردد شد و دیگه کشید کنار.
چندروز گذشت ولی مرجان دست از اس دادن به من بر نداشت ازش پرسیدم مرجان چی میخوای ازم راستشو بگو؟

مرجان:ارسلان من بر خلاف علی از تو خوشم میاد. میخوام باهات باشم.
من :مرجان تو شوهر داری بچه هم داری و من هرگز طرف همچین کسی نمیرم.
مرجان:قول میدم کسی نفهمه من دوست دارم خواهش میکنم ارسلان.

اینقدر پیله کرد و اس داد و زنگ زد که کم کم خر شدم.روز به روز با حرفاش باعث شد احساسم نسبت بهش تغییر کنه .دقیقه به دقیقه با شهوتم بازی میکرد . دیگه داشتم دیوونه میشدم .دیگه قبولش کردم . حالا من افتاده بودم تو دامش .از فکرش بیرون نمیومد زنگ پشت زنگ …اس پشت اس … اینجوری فایده ای نداشت …ساعت 11 شب بود … همه خواب بودن… یواش از خونه زدم بیرون … داغ بودم و حالم دست خودم نبود … از شهوت چشمام قرمز شده بود…خودمو جلوی آپارتمان 4 طبقه عمم و پسر عمه هام دیدم … گوشیو از جیبم بیرون کشیدم و با لرز اس دادم مرجان من پشت درم .

مرجان: تو کی اومدی ؟ چرا خبرم نکردی ؟ دیوونه اگه یکی ببینه بی چاره میشیم … بدو درو باز میکنم کفشاتو بکن و زود بیا بالا .
منم رفتم بالا … آهسته آهسته از پله ها رفتم بالا … در باز بود رفتم تو … مرجان پشت در بود … تو چشماش خیره شده بودم و خشکم زده بود… هوش نبودم … داشتم میلرزیدم … مرجان یکی زد تو گوشم

ارسلان … ارسلان… چته ؟ چی شده ؟ چرا میلرزی؟بیا بشین عزیزم… یکم باهام حرف زد… سعی کرد آرومم کنه …یکم گذشت… حالم یکم بهتر شده بود که خودمو کنار مرجان دیدم… سلام کردم…
مرجان:سلام عشقم . فدات شم این چه حالیه تو داری؟ مگه سگ عقبت گذاشته بود؟
من: مرجان حالم دست خودم نیست … شهوتیم … قلبم داره منفجر میشه … دیگه طاقت ندارم تو رو میخوام.
مرجان : آروم باش نفسم … من پیشتم …باشه عزیزم فهمیدم چی شده .

یکم به هم خیره شدیم … سعی کردم با نگام بهش بفهمونم چی می خوام… پلکاش به هم خورد … پریدم بغلش کردم و شروع کردم لباشو خوردن… منو پس زد…

مرجان: چته وحشی قلبم ریخت … نه به اون روز که خایه هاتو میمالیدم قبولم کنی نه به الان که اینقدر درجه شهوتت زده به سیم آخر.
من: مرجان دوست دارم … هرچی میخوای بارم کن فقط منو از خودت جدا نکن بذار کارمو بکنم … عشقم دیگه نفسام داره قطع میشه بذار عشقمو آغوش بگیرم…
بغلش کردم و بوسه بارونش کردم … نیم ساعت گذشت … مرجان گفت که ارسلانم الان باید بری پسر عمت تو راهه داره میاد خونه مرخصی… الان واسه امشب بسه قول میدم بده این که رفت بازم همو ببینیم .
با یه آه بلند قبول کردم و سریع بگشتم خونه ولی عطش شهوت من داشت روانی میکرد منو … به زور شب خوابم برد.
یه هفته گذشت . پسر عمه رفت بندر… شب شد و باز من با شهوتی قوی تر از قبل راهی خیابونا شدم … رسیدم …حشرم بالا بود … رفتم بالا همه خواب بودن…رفتم تو درو بستم … نذاشتم سلام کنه شروع کردم به بوسیدن مرجان…عقب عقب رفتیم چسبیدیم به دیوار… از بغل رفتیم طرفه اتاق … در اول که اتاق بچش بود خوابیده بود… در بعدی اتاق خودش بود رفتیم تو انداختمش زمین…
شب سکسیه من آغاز شد… دیووانه وار میبوسیدمش … لبای شیرینی داشت … نمیتونستم از لبای مثل آب نباتش دل بکنم … رفتم سمت گردنش … با دست تاپی که تنش بودو جر دادم سوتینشو ازش کندم انداختم رو تخت … یه دفعه برق از چشمام پرید … بدنش زیر نور لامپ برق میزد از شدت سفیدی… 2تا دستامو گذاشتم رویه سینه هاش .اندازه کف دستام بود باورم نمیشد یه خانوم 27 ساله که یه بچه هم داره همچین سینه هایی داشته باشه … مثل قحطی زده ها سینه هاشو میخوردم … مرجان میگفت ارسلان من نمیتونم … دیگه از این پایین تر نرو خواهش میکنم…
گفتم مرجان خفه شو … مرجان بلند شد گفت: نمیخوام نمیتونم من این رابطه رو نمیخواستم …من دوست دارم ولی نمیتونم بدنمو در اختیارت بذارم … با عذاب وجدانش نمیتونم کنار بیام …میدونم حسابی حشری هستی ولی هرچی سعی میکنم نمیتونم اونی که میخوای باشم …
حسابی خورد تو ذوقم … مرجان چی میگی ؟ الان این حرفا فایده نداره میبینی که دارم میمیرم … مرجان من دیوونتم دلم سوراختو میخواد کستو میخوام.
مرجان:ارسلان کس نه هر کار میخوای بکنی بکن ولی طرف سوراخ کسم و کونم نرو .
من: کونت دیگه واسه چی ؟ مرجان بس کن شوخی خوبی نیست.

هرگار کردم مرجان قبول نکرد گفت جیغ میزنم منم مجبور شدم لاپایی رد کنم . 10 دقیقه لاپایی زدم و آبمو خالی کردم رو کمرش بلند شدم رفتم دسشویی خودمو شستم اومدم بیرون… مرجان پشت در بود دستشو گذاشت روسینم و گفت:
ارسلانم … عزیزم ببخشید … نتونستم اونی که میخوای باشم …
من: اشکال نداره …
لباسامو پوشیدم و اروم از آپارتمان جیم زدم… بعد از اون شب مرجان زنگ زد منم بهش گفتم همه چیز تمومه … نمیخواستم بیشتر از این باعثه عذابش بشم…قطع کردم … حسابی داغون بودم .
خطمو عوض کردم و مرجان بعده 2 ماه رفت بندر پیش شوهرش .منو عاشق خودش کرد بعدم تو اوج لذتمون زد همه چیو خراب کرد.
ولی بعدش منم عذاب وجدانم واسه یه مدت شروع شد و حسابی از کارم پشیمون بودم.گذشت و واسه عید اومدن خونمون … مرجان با حسرت نگاهم میکرد و منم به یاد عشقی که نسبت بهش دارم باز هر شب بفکرشم .

ببخشید که زیاد سکسی نبود . ولی همه خاطره هاشونو میذارن منم همشونو میخونم واسه همین گفتم منم داستانمو بذارم بلکه یکم خالی شم از این غم…
ببخشید اگه غلط املایی داشتم.
19/01/1393 سه شنبه ساعت 01:55.

نوشته: ارسلان


👍 0
👎 0
27320 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

429551
2014-08-01 15:31:20 +0430 +0430

اون سلامی که به جاکشا و کونیا کردی بحث رو خانوادگی کرد.دیگه نمی خونم شاید از خواهرتم یادی کردی باشی.فعلا که شوهر خواهر و باباتو اوردی تو داستان :|

0 ❤️

429554
2014-08-01 16:57:13 +0430 +0430
NA

خوب چون اولش با اقوام وفامیلت احوالپرسی کردی 'اخرش با من ناراحت شدم نخودم اراجیفتو

0 ❤️

429555
2014-08-01 18:10:52 +0430 +0430
NA

یعنی شروع داستان بحدی ریدمانه که رغبت نکردم به خط دوم برسم :|

0 ❤️

429556
2014-08-01 18:41:42 +0430 +0430

اینجا مرجان شد سحر…!!!

1.PNG

.

.

اینجام که علی شد فرید…!!!

2.PNG

.

.
فکرکنم باهم دیگه یه لحظه رفتن ثبت احوال تغییر اسم دادن تا روح ماشادشه biggrin

0 ❤️

429557
2014-08-02 03:59:01 +0430 +0430
NA

فرید و سحر رو کی کرد این وسط ؟

0 ❤️

429558
2014-08-02 17:24:31 +0430 +0430
NA

کسکش پدر گفتن داستان نویسیه و خاطره نویسی نه توهم نویسه و کوک زدنه کس شعر . متوهم جاکش

0 ❤️