سکینه و دختران

1402/01/18

ما یه همسایه به اسم سکینه داریم ۶۵ سالشه که گرچه خیلی‌ خوشگل نیست، یعنی‌ قیافش معمولیه، ولی‌ خدای کس و کونه. از بچگی همیشه عاشق کونش بودم و حتی از زیر چادر هم همیشه کونش رو از زیر چادر وقتی‌ بالا و پایین میشد تجسم می‌کردم. دوتا دختر هم دارن که بزرگه رقیه ۴۳ سالشه و کوچیکه سمیه ۴۰ سالشه زن همسایمون با اینکه ۶۵ ولی‌ سبزه و گوشتی و لوند و تقریبا قد کوتاه و با سینه‌های درشت و کونی‌ درشت ترخلاصه از اون زن حاجی‌های چرب و چیلی و لوند ایرونی‌ هست که دهن هر کسی‌ رو آب میندازه.هرچند شوهرش دیگه حالی‌ نداره و نمیتونه این کس رو بکنه همیشه هم با چادر اهل مسجد و نماز روزس که من از بچگی خیلی تو کفش بودم و به خاطر سکینه همیشه میرم مسجد چون سکینه مذهبیه بچه های مذهبی رو هم دوست داره منم همیشه تو چشمش ی بچه هیئتی و مسجدی ام ولی نمیدونست که اینا همه نقشس واسه این که کسو کونش رو جر بدم به خاطر همین به من میگه بیشتر کارهاش چه از خرید چه از کمک و این چیزارو انجام بدم در عوضش ی پولی بهم میده منم هم برای ثوابش هم برای دید زدنش هم برای پولش کارهاش رو میکنم. چند روز پیش اومد در خونمون گفت که شیر حمامون خراب شده و حموم رو آب برداشته حاجی هم نیستش با رفیقاش رفتن بیرون اگر هم بودش نمیتونست درست کنه خلاصه رفتم وسایلش رو گرفتم و اومدم درست کردم بعد اتمام کار گفت بیا ی خستگی در کن برام ی شربت آلبالو خونگی تگری ریخت تا بخورم.

تو همین موقع بود که کم کم اون فکر شیطانی اومد تو ذهنم… سکینه مپ با چادر خونه و یه دامن زرشکی و جوراب شیشه‌ ای مشکی‌ که هر از گاهی چادرش رو که باز و بسته میکرد جلوم، می‌دیدمش، هوسی ام کرده بود… دیگه حرفای سکینه رو نمی شنیدم، تو دلم غوغایی بود… چیکار کنم؟ من همیشه اعتقاد دارم که همه رو میشه کرد، هیچ استثنائی هم نداره، فقط و فقط باید جاش و زمانش درست باشه، اونش دیگه دست خودته که چیکار کنی‌
امروز عصر زن همسایمون تا شب تنها بود تو خونه و حاجی هم نبودنش…باید یه جوری هر کاری می‌خواستم بکنم، اون روز عصر وقتش بود. به فکرم رسید که موبایلم رو یواشکی جا بذارم و به بهانهٔ برداشتنش دوباره برگردم اونجا، که گفتم موبایلم رو لازم دارم، نمیشه…بهترین چیز کیف پولم بود.کارت بانکیمو از تو کیفم برداشتم و یواشکی کیف پولم رو گذشتم کناره مبلی که روش نشسته بودم. دل‌ تو دلم نبود، ی زنگ زدم خونه حاجی و زن حاجی که گوشی رو برداشت ماجرای کیفم رو بهش گفتم که گمش کرده ام و احتمالاً اونجا جاش گذاشتم، رفت چک کرد گفت آره، کیفت جا مونده… یه فکر دیگه به ذهنم رسید، بهش گفتم الان یه کار کوچیک دارم، اگر مزاحم نباشم ساعت‌های پنج و نیم تا شش میام کیفم رو میبرم که گفت اشکالی‌ نداره. تصمیم خودم رو گرفته بودم، و باید هر جور شده سکینه رو می‌کردم، وحالا هم که می‌خوام اینکارو بکنم، باید درست و حسابی‌ این کارو بکنم بعد ۲ ساعت شماره زن حاجی رو گرفتم سکینه گوشی رو برداشت گفتم دارم میام هم کیفمو ببرم هم شیر رو ی چکی بکنم مشکلی نداشته باشه با اکراه قبول کرد، چاره‌ای نداشت. در رو که باز کرد با اولین بفرما بی‌ معطلی رفتم تو. نمیدونستم چطوری و از کجا باید شروع کنم. اهل حرف و مخ زدن و این حرفا هم نبود، پس باید وقت رو تلف نمیکردم و میرفتم سر اصل مطلب. وقتی‌ که رفت چای‌ رو بیاره، رفتم پشت سرش. توی هال و پذیرایی نمی‌شد، چون ممکن بود سر و صدا کنه و همسایه‌ها بفهمن. باید می بردمش تو یکی‌ از اتاقها یه اتاقی بود که چسبیده به آشپز خونه بود بهترین جا بود. جلو در اتاق که رسیدم چک کردم درش باز بود، یه خرده در رو باز کردم و اومدم کنار. صداش زدم… هنوز چایی رو نریخته بود. اومد بیرون. چادرش نیمه باز بود و تقریبا قسمت بالای سینه و گردنش رو می‌تونستم ببینم… به هیچ طریقی نمیتونستم با زبون خوش بکشونمش تو اتاق. دلم رو زدم به دریا. دستم رو دراز کردم و دست راستش رو گرفتم و گفتم بیا می‌خوام یه چیزی نشونت بدم. یهو سرم داد زد که چیکار داری میکنی‌؟ که امانش ندادم و رفتم پشت سرش و گرفتمش تو بغل و هلش دادم به سمت اتاق. با هم کشون کشون رفتیم تو و در رو بستم. بهش گفتم اگر جیغ بزنی‌ هم آبروی خودت میره هم آبروی حاجی، منکه کاری ندارم، فقط می‌خوام ماچت کنم… هر چی‌ فحش بود به من میداد ولی‌ جالب بود که صداش رو خیلی‌ بلند نمیکرد. از عقب چسبیده بودم بهش و کون گنده و خوشگلش تو بغلم بود و در حالی‌ که دو تا مچ دستش رو سفت گرفته بودم داشت تقلا میکرد که در بره… چادرش دیگه حالا افتاده بود و زیر پامون بود… اگر می‌تونستم یکی‌ از دستام رو آزاد کنم میرفتم زیر دامنش. ولی‌ کپل بود و نمی‌شد. تو همون حالت گردن رو ماچ می‌کردم و میخوردم و خودم رو میمالیدم به کونش. خسته شده بود. دستم رو عوض کردم و برش گردوندم. موهاش به هم ریخته بود و وحشی شده بود، با کمر چسبوندمش به دیوار. و دستش رو باز کردم و سینه به سینه چسبیدم بهش… گفتم:

ببین، اگر فقط یه ماچ بهم بدی، کاریت ندارم. فقط یه ماچ فحشهايی که میداد و چیزایی که بهم میگفت رو حالا فاکتور میگیرم. راضی‌ شد که ماچ رو بده و ولش کنم. یه ماچ زورکی و با لبهای بسته داد. قبول نکردم، گفتم ماچش باید لب تو لب و یک دقیقه باشه… سینه ام چسبیده بود به سینه هاش و کیرم هم که از همون توی شلوار زده بود بیرون قشنگ لای پاش بود. ماچ رو که داد دیگه انرژیش تموم شده بود و کمی‌ آروم شده بود. با فشار من دوتایی از رو دیوار سُر خوردیم و اومدیم پایین به حالت نشسته. دامنش رفته بود بالا و تمام رون و شرتش معلوم بود. شروع کردم تو گوشش روضه خوندن که من همیشه دوست داشتم و آرزوم بوده که یه بار باهات بخوابم… با یه فشار کوچیک از بغل پهن شد رو زمین. خوابیدم روش. دیگه مقاومت نمیکرد. با دست راستم که آزاد شده بود، از همون زیر دکمه شلوارم رو باز کردم و شلوار و شرتم رو با هم کشیدم پایین… اتاق تقریبا تاریک بود و بجز نورکمی که از پرده کرکره و حياط خلوت میومد چیز دیگه‌ای معلوم نبود. نکن و فحش و نفرین این که جای مادربزرگتم و از این حرفا هنوز کم و بیش ادامه داشت ولی‌ من شهوت همه وجودم رو گرفته بود. با همون دست راستم رونش رو میمالیدم و کیرم وسط پاش بود. پاهاش رو خم کرده بود به سمت بالا و من وسط پاهاش بودم. باید یه جور هر چه زودتر می‌کردم تو کوسش تا این مقاومتش شکسته میشد و کار از کار میگذشت. هر کاری می‌کردم نميذاشت شرتش رو بکشم پایین و اونو سفت چسبیده بود. اهمیتی ندادم و از همون کنار، شرتش رو زدم کنار و کیرم رو گذاشتم در کوسش. کیرم آروم رفت تو… دیگه حرفی‌ نمی‌زد. دستش رو از رو شرتش هم برداشته بود و باهش سینه ام رو فشار میداد به عقب. کیرم رو کشیدم بیرون و از زیر کونش شرتش رو کشیدم بیرون و و از پاهاش در آوردم. اتاق تقریبا تاریک بود و خوب نمی‌دیدم. دوتا پاش رو که هنوز دولا بود رو از هم باز کردم و بدون اینکه ببینم چیکار دارم می‌کنم، کیرم رو فرستادم تو دوباره. کسش مثل کوره می‌سوخت و داغ بود. پیرهنش رو زدم بالا و از زیر سوتینش سینه هاش رو کشیدم بیرون. دیگه حرفی‌ نمی‌زد و چشاش رو بسته بود. بعد از حدود ده دقیقه تلمبه زدن آبم اومد و همونجا تو کسش ریختم توش. و تالاپی افتادم روش… خودش هم خسته شده بود و عرق کرده بود… همه اینها رو که میگم، بیشتر از بیست دقیقه طول نکشید… دراز کشیدم بغل دستش… اومد بلند شه که نذاشتم و دوباره کشیدمش تو بغل خودم…بهم میگفت دوست داری یکی‌ هم با مادر بزرگ خودت این کارو بکنه، گفتم مادر بزرگ منو عقربا کسو کونش رو خوردن اخه نادر بزرگم چند سالیه فوت کرده ، حالا مگه چطور شده، بهت آسیبی که نزدم که، یه گوشت خورده به یه گوشت، یه آبگوشتی هم اضافه نصیب تو شده :)… محلم نذاشت…با دستم موهاش رو نوازش می‌کردم و بوسش می‌کردم ولی‌ عکس العملی نشون نمیداد…بهترین قسمتش هنوز مونده بود…دوست داشتم از کون هم بکنمش… همونجور که با سینه هاش بازی‌ می‌کردم دوباره کیرم بلند شد…به بغل چرخیدم و اون رو هم یه کم هل دادم و به بغل خوابوندمش… از عقب چسبیدم بهش… هنوز دامنش پاش بود ولی‌ تا روی کمرش اومده بود بالا و جمع شده بود… کون گنده و خوش تراشش تمام و کمال تو بغلم بود… کیرم رو گذشتم لای پاش… دلم می‌خواست بلند شم چراغ رو روشن کنم و اون کس و کون رو ببینم، ولی‌ دلم نیومد… نمیخواستم بیشتر از این ناراحتش کنم… دیگه حرفی‌ نمی‌زد و سرش رو گذشته بود رو زمین و تسلیمه تسلیم بود…تی شرتم رو در آوردم و پیرهن اون رو هم زدم بالا، چسبیده بودم بهش و کیرم لای پاهاش بود…پای راستش رو یه کم دادم بالا و کیرم رو دوباره کردم تو کوسش… خیسه خیس بود… احتمالا همون آب خودم بود چون ندیدم که ارضا شده باشه…کون خوشگل و نرمش رو حالا یه کمی‌ می‌تونستم ببینم…از همون عقب کیرم تا آخر نمیرفت تو، ولی‌ همونقدر که روی اون کون نرم میکوبیدم خوب بود… بلند شدم و همونجوری که هنوز روی بغل خوابيده بود همون پای راستش رو گرفتم تو بغل و در حالی‌ که روی دو زانو نشسته بودم، این دفعه تا ته می‌کردم تو کوسش و تلمبه میزدم…ساق پاش درست جلو دهانم بود و میبوسیدمش… بیچاره اون زیر نای حرف زدن هم نداشت…برش گردوندم رو کمر، دوتا پاش رو گرفتم بالا… گفتم کونش رو هم یه آزمایش کنم ببینم میشه یا نه…با دست یه کم کوسش رو مالیدم… انگشتم رو رسوندم به سوراخ کونش، یه کم سوراخش رو مالیدم و یواش یه بند انگشتم رو کردم تو کونش که یهو یه جیغی سرم کشید که برق ازم پريد، گفت نکن بی‌ شعور… دیدم اگر ادامه بدم یهو ممکنه گریه کنه و وضع از اینی که هست بدتر بشه… باید یه جوری از دلش در میاوردم… گفتم باشه عزیزم، هرجور تو بخوای… تو همون حالت خوابیدم روش و دوباره کردم تو کوسش…آبم بخاطر این که یک بار آبم اومده بود دیرتر میومد بهترین کار این بود که برش گردونم و دوباره از پشت بکنم تو کسش، اینجوری بیشتر تحریک میشدم و آبم میومد… راستش خسته هم شده بودم… هر دومون عرق کرده بودیم و بدن هامون لیز شده بود… برش گردوندم و از عقب گذاشتم تو کوسش… کسش مثل یه غنچه لای پاش زده بود بیرون و سوراخ کونش جلو چشمم بود… صورتش روی فرش بود و صداش درنمی یومد… شاید اونم داشت حال میکرد… همینجور که کیرم توی اون غنچه کس میرفت و میومد انگشتم هم کردم توی سوراخ کونش و با انگشتم میتونستم رفت و آمد کیرم رو حس کنم… بعد از حدود ده پونزده دقیقه؛ شایدهم بیشتر، یهوآبم با شدت تمام اومد و بازم نتونستم کنترلش کنم و دوباره تو همون کوسش خالیش کردم… بیحال و دمرو افتادم کف اتاق…تا کارم تموم شد زن حاجی از جاش بلند شد و شرت و چادرش رو که گوشه اتاق افتاده بود برداشت و از در رفت بره بیرون که پریدم شرتشو ازش گرفتم و بهش گفتم این مجوز اینه که دفعه بعدی هم بیام بکنمت سکینه با فوش از اتاق رفت بیرون گفت زهی خیال باطل تو همون تاریکی‌ شلوارم رو با پام کشیدم طرف خودم و یاد شعر فروغ فرخزاد افتادم که میگفت " زندگی‌ شاید افروختن سیگاری، بین دو هم آغوشی باشد…" خودم خنده ام گرفته بود… به آرزوی دیرینه ام که کردن زن حاجی خوش کس و کونم بود رسیده بودم. از اتاق اومدم بیرون دیدم زن حاجی رفته حموم وایسادم ازش به خاطر کسی که بهم داده تشکر کنم و از دلش در بیارم بعد نیم ساعت از حموم اومد بیرون ولی‌ اون عصبانیت رو تو چهرش ندیدم رفت اتاقش لباس پوشید و دوباره با چادر اومد بیرون رفتم پیشش گفتم چطور بود سکینه خانم با ی حلتی بین این که هم عصبانی باشه هم عادی گفت از همون اول میگفتی میخوای منو بکنی چرا به زور متوسل شدی منم چون حاجی دیگه نمیتونه زیاد ارضام کنه بیشتر با موز و دسته شونه خودمو ارضا می‌کردم ولی‌ فایده نداره ولی امروز که یه کیر جوان رفت تو کسم حسابی‌ ارضا شدم و حال اومدم فقط حرفی‌ از سکس بامن جایی نزن که دیگه اگه زدی نه منو میبینی نه رنگ کسمو الانم پاشو برو تا حاجی نیومده اینم آغاز این بود که هم زن حجی رو کردم هم دوتا دختراش هم نوه دختریش که توی قسمت های بعدی بهتون میگم

نوشته: علی کیر طلا


👍 39
👎 7
103901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

922220
2023-04-07 00:43:56 +0330 +0330

وقتی پیرمرد مهربون پارک همسایتونه!! 😁

7 ❤️

922230
2023-04-07 00:58:44 +0330 +0330

یکم دیگه بگذره میگی حاجیم کردی😂😂😂😂

2 ❤️

922237
2023-04-07 01:04:47 +0330 +0330

وای نرو سمیه 😂 😂

1 ❤️

922242
2023-04-07 01:23:31 +0330 +0330

هنوز نسل شماها که با شربت همه رو میگان هنوز منقرض نشده !!

2 ❤️

922259
2023-04-07 03:48:30 +0330 +0330

جون من حاجی را هم بکن قال قضیه کنده بشه

0 ❤️

922283
2023-04-07 06:45:21 +0330 +0330

ریدی با داستان تکراری
حداقل متن رو عوض میکردی
از داستان های نیمو کپی شده
داستان کردن زندایی

0 ❤️

922341
2023-04-07 14:03:28 +0330 +0330

اصل داستان اینه که حاجی و دوازده پسرش، تو کف کون قهرمان داستان بودن و به بهونه‌ی تعمیر شیر حموم، زن‌حاجی می‌کِشوندش خونه و… فوقع ماوقع!
حین جر دادنش، حاجی زنگ می‌زنه به همکاراش و سی و سه نفر دیگه بهش اضافه میشن.
در قسمت‌های بعدی، پسرا و نوه‌های همکاراش هم اضافه میشن.
شورتش هم پرچم مجمع صنفی کون‌کُنان خشن میشه!
الدنگ خالی‌بند ابله داغون!

3 ❤️

922355
2023-04-07 15:55:57 +0330 +0330

کسخل، کس پیرزن کردن که افتخار نداره که در باره اش کتاب بنویسی.

1 ❤️

922394
2023-04-07 23:59:27 +0330 +0330

از تجاوز خوشم نمیاد ولی خیلی خندیدم 😄😄

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها