سیاه و سفید (۲)

1400/04/23

...قسمت قبل

پیامای بینمون کم شده بود ، از آخرین باری که دیدمش حدوداً یه ماهی میگذشت ، احساس میکردم یه چیزی گم کردم ، تمرکز نداشتم.
خانم اسکندری متوجه حالم شده بود ، گفت: چی شده آقا محمد؟
+هیچی
-تا حالا اینجوری ندیدمتون ، متوجهه ای که بیشتر از همه تو رو میشناسم وقتی حالت بد باشه میفهمم. فقط خواستم بگم هستم ، اگر میخوای چند روزی نیا سرکار، برو مسافرت
یه تشکر با لبخند تحویلش دادم و گفتم: خدا تو رو از ما نگیره
خندید گفت: چرا دعای بد میکنی ، بگو یکی رو بفرسته منو بگیره
بیشتر دلش میخواست از اون حالت دپرس در بیام ، گفتم: ایشالا ، فقط اونموقع منم که بدبخت میشم
وسایلشو جمع کرد و داشت میرفت که گفت: نمیذارم ، تو بدون من ورشکست میشی و از در خارج شد.
هر بار که میخندیدم بعدش بیشتر به اون مدت که علیرضا رو میدیدم فکر میکردم.
تو چند سالی که از خونه پرتم کردن بیرون هیچ وقت مث اون مدت خوشحال نبودم و هیچ وقت مث الان احساس تنهایی نمیکردم.
حتی اون زمان که پسره زنگ زد گفت توروخدا دنبالم نیا من نمیخوام خونوادم بفهمن ، فک کن اصن منو نمیشناسی ، حالا که خونوادت فهمیدن یکم درکم کن.
اون زمان احساس میکردم بخاطر یه نفر تو منجلابم و اون ولم کرده ، کسی که هر چقدرم کتک خوردم نگفتم اونی که تو تاریکی میبوسیدمش کی بود.
حتی با سن کمم بخاطر اونی که دوستش داشتم ، یک تنه جلوی خونوادم وایسادم و تمام توهینارو بجون خریدم. حالا بیشتر از اون زمان احساس بیکسی میکردم.
نمیدونستم چرا اینقد به علیرضا وابسته شده بودم ، انگار تو تاریکی گیر افتاده بودم و علیرضا اون دست روشنیه که میتونه نجاتم بده.
یه چند وقت بعد دوباره داشت زنگ میزد ، دلم تو سینه چنگ مینداخت برای شنیدن صداش.
تو صحبتاش میشد فهمید که برا تعویض ویندوز لپ تاپش به کمک نیاز داره و بدلیل عکسای شخصیش نمیتونست به کسی اعتماد کنه
بهش گفتم: فردا ساعت هشت و نیم بیا خونه تا ویندوز رو عوض کنم
-مغازه نمیشه؟!
+اوضاع رو که دیدی شلوغه.
قرار شد آخروقت بیاد کافی نت تا باهم برگردیم خونه ، فردا که پیداش شد مث همیشه خنده به لب داشت ، توی راه یکم از اتفاقات و امتحانای دانشگاه میگفت ، از حال من میپرسید ، خیلی خوب بلد بود حرف بزنه برخلاف من که نمیدونستم اگه درباره وضع هوا صحبت کنم بعدش با چی بحث ادامه بدم.
رسیدیم خونه لپ تاپشو داشت روشن میکرد ، رفتم آبی به سر و صورتم بزنم و بیام ، لباسامو عوض کردم یه رکابی و یه شلوار راحتی دم پا کش پوشیدم اومدم تو حال که گفت: میبینی صفحش کلن سیاه ست
+بهش بلک دیسپلی میگن ، بخاطر آپدیت کار گرافیکت اینطوری شده
+برم چایی بذارم ، میام درستش میکنم
-فکر نمیکردم اینقد خوب باشه
+چی؟
-خونه رو میگم فکر میکردم خونه مجردی باید …‌
+یه بازار شام باشه ، درست فکر کردی فقط چون میدونستم میای مرتبش کردم
بالاخره بعد یکساعت ویندوزشو عوض کردم ، فقط نصب درایورا و برنامه ها مونده بود
+فلش داری همرات
-اره
+عکساتو بردار
بلند شدم تا راحت باشه
-محمد فلش نداری ، حجمشون زیادتره
یه فلش دادم بهش تا عکساشو کپی کنه
-راستی توش فیلم و سریالای خوبی دارم ، خواستی یه چنتاشو نگاه کن
میدونستم منظورش بیشتر فیلمای هالیووده اما با خنده بهش گفتم: خاک تو سرت کنن
یدفعه گفت: نه بابا فقط هالیوود نه از اونا
میخواست بره ، خواستم برسونمش که گفت اسنپ گرفتم داره میاد
-کی بیام واسه لپ تاپ؟
+تا فردا شب دیگه آمادست
-ایشالا ، پسفردا میام دنبالش در کافی نت
تو لپتاپش نگاهی کردم اکثرا فیلمایی بود که دیده بودم ، تنها سرگرمیم تو این تنهایی فیلم بود ، لپ تاپشو خاموش کردم و به امید اینکه دوباره ببینمش خوابیدم ، فردا تو مغازه باقی کارای لپ تاپشو انجام دادم
پس فردا منتظر بودم که بیاد اما نیومد ، یه نیم ساعت قبل تعطیلی مغازه باهاش تماس گرفتم اما جواب نداد ، دلم براش تنگ شده بود و این بی خبری دلشوره رو هم بهش اضاف کرده بود
داشتم توو خونه یه چیزی واسه شام آماده میکردم که آیفون زنگ خورد
+کیه؟
-داداش باز کن ، منم
نمیدونستم تا اینجا چجوری اومده اما خوشحال بودم که دوباره تو خونم میبینمش ، لپ تاپو بهش دادم و قرار شد یکی دو روز دیگه ، فلشمو بیاره
+شام میخوری؟
-آخ مردم از گشنگی ، هیچی تو خونت پیدا نمیشها
از صمیمیتش خیلی خوشم میومد
+تا سوسیسا رو سرخ میکنم ، لباساتو میخوای عوض کنی؟
-نمیدونم ، تیشرت داری؟
+پیراهنت روشنه ، زود لکه میشه ، شلوارم دارم
خندید گفت: نمیخوام حامله شم
زدیم زیر خنده
-امشبم خونت مرتبه ، نکنه قرار داشتی
+نه بابا ، من هیچکی رو ندارم
-پس اون دختره چی؟
میدونستم منظورش خانم اسکندریه ، گفتم: اون برام عزیزه ولی مث یه خواهر که همیشه میشه روش حساب کرد
علیرضا ساکت شده بود
+تو چی؟
-چی؟
+نپیچون ، دوست دختر؟
-نه ، ولی یکیو دوس دارم
انگار شیشه دلم ترک خورد گفتم: خوبه!
نمیخواستم بحث ادامه بدم مشغول غذا خوردن نشون دادم خودمو ، حتی لقمه ها از گلوم پایین نمیرفت حالا که داشتم از دستش میدادم بیشتر خودمو تو تاریکی میدیدم.
پرسید اگه کسی رو دوست داشته باشی بنظرت چجوری باید بهش گفت .
میخواستم آخرین تبر سریع تر بزنه تا از زندگیم ریشه هاش قطع شه ، گفتم : بنظرم رو راستی و صریحی بهترین ابراز عشقه
گفت: باشه بهش فک میکنم!
رسوندمش در خونشون ، پیاده شد گفت: یاعلی
گفتم: علی نگهدارت ، شب بخیر عزیزم
ایندفعه خندید.
فرداش که فلشو اورد انگار عجله داشت و یه چیز اذیتش میکنه. چن روزی گذشت دوباره نه اون خبری میگرفت نه من.
یه شب یکی از بچه ها اومد خونه تا براش چنتا فیلم بریزم ، فلشو زدم لپ تاپ همینکه اومدم توش کپی کنم دیدم یه فایل ورد توشه
اسمش بود(( تو))
بدون اینکه رفیقم بفهمه کاتش کردم بیرون ، رفیق الدنگمون هم انگار چونش تازه گرم شده بود نمیرفت ، حتی میگفت یه فیلم بزار باهم ببینیم
دل تو دلم نبود ببینم چی توش نوشته ، تو دلم بهش گفتم گمشو دیگه ، با هزار بدبختی و بهونه مث نبودن خانم اسکندری و فردا صب زود بیدار شدن دکش کردم
لپ تاپ رو خاموش نکرده بودم ، فایلو باز کردم ، دیدم خالیه
بخودم گفتم احتمالا میخواسته چیزی بنویسه ولی خجالت کشیده ، دوس نداشتم به چیز دیگه ای فکر کنم
چراغا رو خاموش کردم درازکشدیم رو موکت ، چشمامو بستم به هزار جور نوشته ای فکر میکردم که ممکن بود توش باشه.
تازه چشمام داشت سنگین میشد که یاد یه چیز خوابو از سرم پروند ، یادمه یبار ازم پرسید میشه کاری کرد که تحقیقا کلمه بیشتری بخورن
منم بهش گفتم سفید تایپ کن اولاً معلوم نمیشه دوماً وقتی استاد چک میکنه رسیده به اون تعداد
مث دیوونه ها لپ تاپو روشن کردم ، فایل رو باز کردم ، همه رو انتخاب کردم و رنگ مشکی رو زدم
یه سری خطوط نمایان شد ، نمیدونستم خوابم یا بیدار ، اگه خواب بود تمایلی نداشتم بیدار شم ، نوشته بود

تو یادم دادی
این تنها راهیه که مطمئنم فقط خودت میتونی بخونیش
گفتی صراحت
من عاشقتم و جرأت گفتنش ندارم
اگه خوندی و اگه منو دوست داشتی بهم زنگ بزن

گوشیمو برداشتم ، ساعت نزدیکای دو بود ، از خوندن چند بارش سیر نمیشدم
پاشدم چرخی زدم و دستامو تو هوا رقصوندم
مطمئن شده بودم که اونم دوسم داره
فردا بهش زنگ زدم

نوشته: محمد


👍 33
👎 1
7201 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

820018
2021-07-14 00:39:59 +0430 +0430

با تمام احترامی که برای نوشتت قائلم
قسمت اولش خیلی بهتر بود
این سری خیلی آبدوغ خیاری شد
کاش بیشتر وقت میذاشتی، من هرشب چک میکردم که بخونمش ولی خوب الآن خیلی خورد تو ذوقم

3 ❤️

820050
2021-07-14 02:33:12 +0430 +0430

خوبه ، منتظر قسمت دوم بودم و حالا باید منتظر قسمت‌های بعدی بود . نمی‌خوام مته به خشخاش بذارم و ایراد بگیرم چون از خوندنش محظوظ شدم. فقط میشه گفت قسمت اول رو با حوصله تر نوشته بودی که خب تا قسمتی طبیعی هم هست…
موفق باشی

2 ❤️

820152
2021-07-14 18:50:33 +0430 +0430

خیلی عالی مینویسی سطح داستانت فراتر از شهوانیه

1 ❤️

820160
2021-07-14 19:57:32 +0430 +0430

همون طور که گفتم داستانت رو دوست دارم و خیلی خوشحالم که این داستان رو میخونم،

از متن بگذریم، شاید یکم ضعیف بودن نوشتن داشته باشی ولی ‌مهم نیست چون تو که نویسنده نیستی و فقط میخواستی داستانت رو با ما به اشتراک بزاری،

و در آخر، امیدوارم یه نفر هم پیدا بشه که عاشق هم بشیم

1 ❤️

820161
2021-07-14 20:16:41 +0430 +0430

لایک. ادامه بده. ولی سعی کن قسمت بعد حرفه‌ای تر باشه

1 ❤️

820333
2021-07-15 20:36:33 +0430 +0430

خیلی خوب بود ادامه بده ما رو زیاد منتظر نزار🙏🏻🙏🏻🙏🏻

1 ❤️

821370
2021-07-20 23:37:46 +0430 +0430

خیلی خیلی جذاب و دوست داشتنی بود منتظر ادامه ش هستیم :)

1 ❤️

821547
2021-07-21 14:14:42 +0430 +0430

زیبا بود دمت گرم، حال کردم، آرزوی موفقیت میکنم برات، ولی با بازخوانی داستان میتونی بهترش کنی. لایک

1 ❤️

970792
2024-02-13 00:57:19 +0330 +0330

این قسمت هم خوب بود ولی قسمت قبلی واقعی تر میزد این قسمت یک مقدار بیشتر داستانی شد.
ولی یک جای داستان خیلی ترسیدم. فکر کردم شاهد یک سقوط آزاد در داستانت خواهیم بود و از اون داستان خوب قسمت قراره به یک چیز افتضاح سطح پایین رسیم. ولی خدا رو شکر به اون سمت نرفتی.
میدونی کدوم قسمت رو میگم؟
اونجا که قرار شد لپ تاپش رو درست کنی و اون عکس های خصوصی توی لپ تاپش بود. فکر کردم الان میگی ناگهان پوشه عکس هاش باز شد و دیدم پر از فیلم و عکس گی هست و عکس لخت بدن خودشم دیدم که یک دونه مو توی سرتاسر بدنش نبود و یک شرت و کرست توری صورتی تنش بود و فهمیدم بله کونیه.
هاهاهاهاهاها خخخخخخخخخ
یه لحظه کاملا ذهنم رفت به همین سمت اما بعد دیدم نه خدا رو شکر به این دام نیافتادی اما در کل با توجه به قسمت قبلش، انتظار متن قوی تری رو داشتم تا بتونم باهاش بیشتر همذات پنداری کنم. ولی این قسمت زیاد اونجوری نبود. چون توی تجربیات زندگی چنین اتفاقاتی که دو تا فرد گی اینقدر اتفاقی همدیگه رو ببینن و اینقدر زیاد هر دو عاشق هم بشن و هر دو خجالت بکشن و بعد به این رمانتیکی نیتشون رو به هم بگن… یک دهم چنین چیزهایی هم برای من جزء محالات بوده همیشه و هم ندیدم و نشنیدم که برای بقیه اینطوری اتفاق افتاده باشه.
ولی به هرحال دست به قلمت که خوبه. امیدوارم قسمت بعدت هم خوب باشه.

1 ❤️