شادی به خنده نیست (2)

1391/10/18

…قسمت قبل

-سرباز مختاری ؟
-بله قربان!
-با مرخصیت موافقت شد.
-ممنونم قربان.
در حالی که با قدم هایی که نشانه ی اقتدار هر سرباز رو به زمین ثابت میکرد به سمت در میرفتم لای برگه ی مرخصی رو باز کردم .یه چیزی به نظر اشتباه میومد.به سمت جناب سرهنگ برگشتم به نشانه ی احترام خبر دار ایستادم و گفتم:
-قربان یه اشتباهی شده!
-خب؟
-من یه روز مرخصی درخواست کرده بودم ولی اینجا نوشته یک ماه
-مختاری حرف نباشه
-اما قربان…
-گفتم اما نداره …به سلامت.
به سمت در برگشتم و با ادای احترام از اتاق مسئول پادگان خارج شدم.جلوی سرباز مسئول ایستادم و گفتم:
-احمد جان منو ببخش ولی …
احمد بیچاره هنوز تو شوک عذر خواهی بی دلیل من بود که بهش امان ندادم و با یه مشت محکم فکو صورتشو به هم دوختم و نقش زمینش کردم.
دلم به حالش میسوخت بیچاره قربانی خواسته ی نا معقولانه ی من شده بود.
با نگاهم بلند شدن احمد رو تماشا میکردم و با گوشم صدای جمع شدن پرسنل اداری و سرباز های داخل سالن رو میشنیدم.
-رستمی و ستاری ببریدش بازداشت گاه…
.
.
در حال حکاکی یادگاری قلب شکستم روی دیوار بازداشتگاه بودم که صدای باز شدن در دستمو خط زد.نور خیره کننده ی لامپ صد واتی که داخل راهرو بود برای چند ثانیه چشمامو زد.طولی نکشید که یه سایه ی مردونه وسط اون حاله ی نور پدیدار شد.
از هیکل درشتش میتونستم حدس بزنم سرهنگ کریمیه ولی نمیتونستم درک کنم چرا با لباس شخصی اومده !؟
حاضر بودم هر کاری بکنم تا برام اضافه خدمت رد کنه ولی نمی تونستم احترام ریش سفیدشو نگه ندارم.
جلوی پاش بلند شدم ولی هیچ حرکتی به نشانه ی خبر دار از خودم نشون ندادم:
-سرباز …جلوی مافوقت خبردار وایسا.
صدای مردونش مو رو به تن آدم سیخ میکرد…ناخواسته عضلاتمو به خبردار شدن سوق میداد.ولی این صداها برای من عادی شده بود.
برعکس همیشه خیلی ساده از کنار این موضوع گذشت و با قدم های که با دو یا سه تاش طول بازداشت گاه رو به عرضش میرسوند به سمتم اومد و گفت:
-…نیما مختاری…دانشجوی دکتری مکانیک…معاف از سربازی طبق قانون کفالت والدین…قهرمان جودوی ایران…
خیلی مقتدران جملاتش رو به کلام میرسوند.نمیدونستم از کجا این چیزا رو میدونه ولی داشت با لحنش وجودی رو که فراموشش کرده بودم رو دوبار بازسازی میکرد.
-پسر تو چته؟…ملت دست به هر کری میزنن تا از سربازی معاف بشن…مدرک رو مدرک میچینن تا مقام تشویقی بگیرن…ولی تو به عنوان یه سرباز صفر اومدی سربازی و فقط داری استعدادهاتو حروم میکنی…من پروندتو خوندم.سه سال و شش ماهه داری خدمت میکنی…بیشتر از هر کس دیگه ای که تا حالا تو سی و پنج سال سابقه ی کاریم دیدم.
هر دفعه به روزای آخر میرسی یه کاری میکنی که اضافه خدمت بخوری…
توهین به مافوق…غیبت عمد…گم کردن فشنگ های دیدبانی…
دفعه ی آخری که از پادگان فرار کردی و خودتو به دژبانی معرفی کردی و به خاطرش چهل شب کشیک وایسادی رو هنوز یادمه.
راست میگفت:…چهل شبی که من بودمو یه اسلحه و یه دنیا ستاره.
ستاره های که الهام مظهر عشق میدونستشون.همیشه میگفت:
-آسمون دوتا تیکس.شمال و جنوب.جنوبش مال من و شمالش مال تو.هر کی اون یکی رو بیشتر دوست داشه باشه آسمونش بیشتر ستاره داره
معلوم بود آسمون جنوب بیشتر ستاره داره ولی منم میگفتم منم یه ستاره وسط آسمونم دارم که وقتی ستاره های تو همه خوابن بیداره و داره واست چشمک میزنه.
.
-سرباز با تو ام …چرا جواب نمیدی؟
از این که صورت الهام رو که بین ستاره های آسمون خیالم ساخته بودم خراب کرده بود خونم به جوش اومد و سرش داد زدم:
-برم خونه که چی؟…برم سوهان روح پدرو مادرم بشم…وبرم یه دنیا عذاب و غصه واسشون ببرم؟…آره توی اون چهل شبی که بالای اون برجکا بودم آسوده بودم…شب چهلم با کلاش نبض گردنمو هدف گرفتم…شیش تا تیر زدم…ولی هر شیش تاش مشقی بود…چرا؟…مگه نباید سه تای آخر جنگی باشه؟…چرا راحتم نمیکنی؟…چرا نمیذارین این دنیای لعنتیو ول کنمو برم؟…تو چی از عشق حالیته؟…
-پسر تو حیفی…هر کس دیگه ای جای تو بود ازش پوستی میکندم که عشق و عاشقی از سرش بپره
رو به روم ایستاد و به ساعت مچی روی دستش نگاه کرد وگفت:
-الان درست شش ساعته که خدمت سربازی رو تموم کردی!برو خونه منتظر کارت پایان خدمتت باش.
-اما…سرهنگ من که سه ماه اضافه خدمت داشتم.
-اون شیش تا فشنگ مشقی خودکشیت باشه یادگاری من به تو.
راست میگفت یادگاری که جاش تا آخر عمر مثل داغ بردگی روی گردنم جا خوش کرده بود…سرهنگ یادگاریشو داد و از همون دری که چهار شونه ازش اومده بود داخل مثل یه پیر شکسته رفت بیرون…
بعد از رفتن سرهنگ یه دست لباس با یه کوله ی خاکی با یه دنیا خاطره بهم دادن و راه اصفهان رو نشونم دادن و گفتن برو پی بدبختیت.
بختی که خیلی وقت بود رنگی جز سیاهی بهم نشون نداده بود…دلم میخواست تا اصفهان پیاده برم…اونقدر زیر این سون آبی قدم بزنم تا صورتی که جلوی چشمامه ظاهر بشه.
خط وسط جاده رو با پوتینام هدف گرفتم.دستامو از هم باز کردم و چشمامو بستم و خودمو به جاده سپردم.جاده ای که میونستم اگه ادامشو بگیرم به الهام میرسم.اولین سفرم با لاهام هم از همین جاده رد میشد:
.
.
صدای باد مثل موج دریا تو گوشم زوزه میکشید.
-الهام در ماشینو ببند…الهام در ماشینو ببند
-برو جلو…برو کنار دریا میخوام وقتی پیاده میشم پاهام به آب برسه.
-پس خودت خواستی…
نیم کلاج گرفتمو…یه دنده معکوس و …تخته گاز
-هوووووووووهوووووووووووووو…
-نیما عاشقتم.
-اینو گفت و سراسیمه پرید توی آب.خیلی دلم میخواست مثل الهام بیخیالی رو پیشه کنم و از موج های ساحل لذت ببرم ولی فکر و نگرانی در گیری شن ها و لاستیک ماشین خیال رو به ذهنم میرسوند…
ماشینو کنار ساختمون ویلا پارک کردم و پیرهن سفد رنگ تابستونی رو از تنم درآوردم و در حالی که به سمت الهام میدویدم فریادزدم:
-الهـــــــــــــــــــام
دستامو دور کمرش قلاب کردم.از زمین کندمش و تو هوا تابش دادم و با هم افتادیم روی موجهای که به سمت ساحل شنا میکردن.
-دیوونه…دیوونه ی احمق …تو نمیتونی مثل آدم خوشحالی کنی؟
-مگ تو مثل آدم خوشحالی میکنی که من بکنم؟
پیرهن و شلوار نخی سفیدی که با آب شور خیس شده بودن و به اندامش چسبیده بودن و با پوست سفیدش قاطی شده بود.
تابش آفتاب و آب از موهای طلاییش پیچ و تابی ساخته بود که از دیدنش سیر نمیشدم.
موهای طلاییشو از جلو ی صوتش کنار زدم…
هنوز دستم از جلوی صورتش کنار نرفته بود که لبشو به لبم چسبوند و با تمام وجودش شروع به بوسیدن کرد.
حس میکردم جزئی از وجودمو در آغوش گرفتم …نه…نه…حس میکردم مثل موج های دریا که به هم میرسن و یکی میشن به الهام رسیدم و جزئی از وجودمو درونش میبینم…ولی به جزئ اضافه این وسط گوشه ی لبو خاروند…
لبامون به سرعت برق از هم جدا شد و دستمو دراز کردم و از گوشه ی لب الهام زالویی که جا خوش کرده بود رو برداشتم.
با این که چندش وجودمو فرا گرفته بود و ته دلم ضعف میرفت شروع به خندیدن به این مزاحم کوچولو کردم…خنده هایی هم صدا با خنده های الهام…که زیبا ترین موسیقی زنگیمو می ساخت.
زالو رو نوک انگشتم گرفتم و شروع به دویدن دنبال الهام کردم
-نکن…دیوونه…نکن…میترسم…
-وایسا خانوم کوچولو…میخوام لباتو بخورم…
یهو سر جاش وایساد .اخم کرد با لب های غنچه شده دست به کمر ایستاد و گفت:
-اگه میتونی بیا بگیر…
و به سمت وبلای ساحلی دوید.
چند قدم دنبالش دویدم…تقریبا گرفته بودمش که …یهو زیر پام خالی شد و با صورت رفتم وسط ماسه ها
کف دستامو روی ماسه ها محکم کردم و خواستم بلند شم که دست گرم الهام رو که طول انحنای کمرم رو متر میکرد حس کردم.
-بیچاره…دلم براش میسوزه…عرضه ی یه لب گفتن هم نداره…پسر تو عرضه نداری به من چه؟…منم باید پای بی عرضگی تو بسوزم؟
یه چنگ آب از دریا گرفت و بین شونه هام ریخت و ادامه داد:
-پاشو…بیا تو ویلا کارت دارم.
با آب دریا صورتمو صاف کردم و خودمو به ویلا رسوندم.
رد آب رو که روی زمین گرفتم به الهام رسیدم که زیر دوش آب گرم دکمه های پیرهنشو باز کرده بود و داشت تن سفیدشو میشست.چنگ مینداخت بین موهاش و اونارو پشت سرش رها میکرد…با دیدن من جا خورد و لبه های پیرهنشو به هم رسوند و یکی از دکمه هاشو بالا پایین جانداخت.
-چه بی حیا…یه یال…
انگشنمو گذاشتم روی لبای نرمش و خنده وار گفتم:
-کی بود فرار میکرد؟
لبمو چسبوندم رو لبش و یه بوس کوچولو ازش گرفتم…نمیخواستم شوری آب دریا و ماسه های روی صورتم اذیتش کنه.
نوک سینه های گردش که از زیر لباس خیسش قلمبه شده بود و تیرگیش برق نگاه رو از چشم آدم میدزدید گرفتم و با صدایی که ذوق عشق توش موج میزد گفتم:
-…کی مال من میشی تو…
دستاشو بین موهای پشت سرم قلاب کرد…نگاهمو به سمت بالا چرخوند و با لحن جدی که کمتر ازش دیده بودم گفت:
-نیما…من الانشم مال تو ام…ولی درکم کن…واسه شب زفافم کلی برنامه دارمم…پرقو…لباس عروس…عطر پر گل یاس…شاهزاده ی قصه هام…
سرمو اندختم پایین و از این که شبی که میتونه مهم ترین شب زندگی یه دختر باشه رو نادیده گرتم خجالت زده از حموم اومدم بیرون
-میرم از تو ماشین لباساتو بیارم.
.
حوله به سر از حموم اومدم بیرونکه چشمم به الهام افتاد…مثل یه فرشته ی کوچولو لبه ی ترانس نشسته بود و به خورشیدی که داشت بین موج های آب غرق میشد نگا میکرد.
-نیما میشه امشب بیرون روی ماسه ها چادر بزنیم؟
-چرا که نه…هرچی شما امر کنید بانوی من.
-آتیشم روشن میکنیم؟
-هرچی تو بگی…
یه چشمک دل انگیز بهم زد و از جاش بلندشد و گفت:
-من میرم هیزم جمع کنم…تو هم مسئول چادری
-بله قربان
و زیر لب ادامه دادم:
-هیزم…چه عاشقانه…
انقدر خسته بودم که نفهمیدم چطور چادر زدم و آتیش روشن کردم و کی سرمو روی بالش گذاشتم…آروم و مثل خوشبخت ترین پسر روی این کره ی خاکی به خواب فرو رفتم.
تازه چشمام سگین شده بود که نوازش موهای لخت الهام روی پوست گردنم احساس کردم.
سرشو گذاشت روی سینم و در حالی که با دکمه ی پیرهنم بازی میکرد نفسشو داد بیرون وگفت:
-نیما…من خیلی فکر کردم…حالا پرقو…عطر یاس و لباس عروس هم نباشه طوری نیست…مهم اینه که توی آغوش مرد رویاهام باشم.
دستشو از زیر پیرهنم رد کرد و نوک سینه ی راستمو گرفت و گفت:
-امشب شب زفاف منه…مهم تراز همه باتو…تو آغوش تو…با شن صدوفو یه دنیا آب…
با این که هر لحظه احتمال میدادم دارم خواب میبینم ولی به عنوان واقعیت باورش کردم و گفتم:
-حتما پری ها از آب میان بیرون تماشامون کنن.
-ولی … یه شرط داره…باید تا کنار آب بهم سواری بدی.
از روی سینم بلند شد.دستاشو دور گردنم حلقه کردو شروع کرد به لب بازی…
بلندش کردم و به سمت صدای آب رفتم.
خنکی ساحل رو که حس کردم دستامو اندختم زیر بغلش و گذاشتمش روی زمین.کمرمو صاف کردم…توی سایه روشنی که مهتاب برامون درست کرده بود متوجه شدم الهام فقط یه شرت سفید تنش کرده و من اونقدر گیج و منگ خواب بودم که این موضوع رو متوجه نشدم.
نشستم کنارش…دو طرف صورتشو کف دستام جا دادم و با تمام قدرتی که توی ریه هام حس میکردم بوسیدمش.
-بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس
صدای بوسه که بینمون شکسته شد دستمو انداختم دور کمرش …چرخوندمش سمت خودم زیر سینه اش رو گرفتم و توی دهنم جا دادم و با زبونم شروع کردم به بازی کردن با نوک سینه هاش.
-آخ…اوخ…نیما یواش …کاه از خودته کاهدونم از خوته…اااااای
-هر چی بیشتر آخ و اوخ میکرد محکم تر به سینه هاش مک میزدم تا این که الهام بلند شد و شلوارک و شرتمو با هم از پام کشید بیرون و گفت:
-امممممممم…پس اینه که باید گرماشو توی وجودم حس کنم.
کیر کاملا سیخ شدمو از لای شرتش به کسش رسوند و چندبار روی واژن هاش عقب جلو می کرد.
-وایییی…اهههه…اخخخخ
حس میکردم دارن روی کیرم آب جوش میریزن.میسوخت ولی سوختنی که با لذت همراه بود.
دوباره زیر بغلشو گرفتم و به سمت بالا کشیدمش و با یه چرخ روی ماسه ها جاشو گرفتم.
شرطشو از پاش کشیدم بیرون و پرت کردم به سمت آب.پاهاشو بالا گرفتم و از رونش تا ساق پشو از پایین به سمت بالا نوازش کردم.
یه نیم نگاه که لبخندو چاشنیش کرده بودم به صورتش اندختم و وقتی لبخند شیطنت آمیز روی لب هاش رو دیدم آروم کیرمو بین واژن هاش جا دادم.
دودل شده بودم …ولی وقتی سنگینی دست های الهام باسنم رو به جلو هل داد مطمئن به کارم ادامه دادم.
ضربان قلبمو پشت گوشم حس میکردم.رگام بزرگ و بزرگ تر میشدن اونقدر بزرگ که اگه فشار یک اتمسفر جو نبود الان منفجر میشدم.
کیرمو عقب جلو میکردم وناله های الهام حشرم رو بیشتر میکرد.
یه لحظه به اوج رسیدم…تمام بدنم سفت شد و خودشو ول کرد.
نا خواسته کیرمو از لای پاهای گرم الهام بیرون کشیدم و به سمت دریا برگشتم.کمرمو داخل دادم و آبمو چندین بار با فشار به سمت دریا پاشیدم.
به سمت الهام که برگشتم دیدم خانوم نشسته و با یه لبخند دلنشین که شیطنتی توش دیده نمیشد و چشمای پف کرده و نیمه بازش زل زده بهم:
-چشمم روشن…اگه فردا به اداره محیط زیست زنگ نزدم؟
اینو گفت و مثل توپ از پشت سر افتاد روی شن ها.با دیدن این صحنه منم شل شدم و کنارش دراز کشیدم…سرمو روی سینه های گرمش جا دادم و لب به دهن باز کردم:
-الهام…قول میدی هیچ وقت هیچ وقت تنهام نذاری؟
-قول میدم؟
-قول قول؟
-قول قول قول
-راستی الهام اگه یه روزی من بمیرم چه کار میکنی؟
-خ…و…د…ک…ش…ی
با این حرفش یه خط امید روی قلبم کنده شد و به لبخند کوچیک روی لبام نقش بست.
-نیما…اگه من نبودم چی؟
-نمی دونم شاید…منم…خ…و…
هنوز حرف خ رو از و باز نکرده بودم که الهام محکم زد توی گوشم .اخم کرد و داد زد :
-تو غلط میکنی…یه قول گرفتی حالا یه قول بده…قول بده اگه یه روزی من نبودم با یه نفر بهتر از من ازدواج کنی.
-آخه الهام من بهتر از تو کجا پیدا کنم؟
-حرف نباشه …قول بده …اگه قول ندی دیگه نه من نه تو.
-خب…اممم…باشه ولی انتظار نداشته باش بهش عمل کنم.
-پس قهر…
-نه…نه…قول میدم
دیگه نفهمیدم چی گفتیم و چی نگفتیم همون جا دست تو دست الهام روی سینه ی گرمش دل به شب سپردم و…
ادامه دارد…

نویسنده :holy cock


👍 0
👎 0
14965 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

351335
2013-01-07 21:01:56 +0330 +0330

ساعت 5.30 چشام باز نميشه که بخوام بخونم :D اما به نظر مياد خوب باشه :D

0 ❤️

351336
2013-01-07 21:03:05 +0330 +0330
NA

عالی بئد مثل قسمت قبل
شیرین بانو خیلی نامردی‎:D‎

0 ❤️

351337
2013-01-07 21:04:14 +0330 +0330
NA

مجبوري

0 ❤️

351341
2013-01-07 22:17:01 +0330 +0330
NA

دوستان شرمنده که کامنت نمیذارم یا اگه میذارم مختصره.فردا امتحان زبان پایان ترم دارم.شرمنده

0 ❤️

351343
2013-01-07 22:42:31 +0330 +0330
NA

خدا بگم چی کارت کنه.صبح اول صبح فرستادیم حموم.
تو صحنه ای که نیما الهام رو زیر دوش دید دیگه از کنترل خارج شدم.
میرم میام نظرمو میدم.
راستی<< . >>یعنی چی هر جا میرسی نقطه میذاری میذاری؟؟

0 ❤️

351344
2013-01-07 23:48:56 +0330 +0330

Duste aziz, dastanet khube va taghriban khub neveshti, amma chizi ke dar kenare dastane be in khubi tu zogh mizane eshtebah haye type va zemnan be jaye kalameye teraas neveshte budi teraans, ke age adam ru teraans beshine bargh migiradesh!!! Bad ham vajan tu khanuma ye dunas ke dar asl hamun luleye tanasoliye va shoma jam basti va neveshti vajanhash, bayad mineveshti labehash, az ina ke begzarim dastaneto dust dashtam ghashang minevisi , montazere ghesmate badi hastam merci.

0 ❤️

351345
2013-01-08 00:10:59 +0330 +0330
NA

درود بر دوست عزیز :

من در تعجبم که چه جوری 2 روز یک بار داستان می نویسی.اگه من این خلاقیتو داشتم عالی

می شد.حداقل مارو از گی وتجاوز به محارم خوندن نجات می دی.

از این قست خیلی خوشم اومد .دوست داشتم.ابهامی هم نبود برام.شاد نبود ولی من دوست

دارم سکسی بخونم و تو هم زیبا بیان کردی .مشخصه برای خوانندت و نظراتش وقت می ذاری.

منم عاشق اینم که نویسنده بهم اهمیت بده.مرسی که وقت گذاشتی.ایراد فنی هم در حد من

نیست بخوام بگم.حتما دوستان عزیز می گن البته اگه باشه.

موفق باشی.

0 ❤️

351346
2013-01-08 00:36:24 +0330 +0330
NA

آفرین ایول صد آفرین
واقعی و ملموس بود.بدل مینشینه دل نوشتت.اگه نگم بهترین بود ولی میگم که یکی از بهترینها بود.صمیمانه ازت تشکر میکنم.مخصوصا اون قسمت سربازیش منو برد به خاطراتم تو خدمت.یادش به خیر .ماهم یه سرهنگ با جذبه و با جنم داشتیم که حضورش آدمو جوگیر میکرد ونگاهش ترس رو به آدم القا میکرد.حتی فرمانده گردان ازش مثل موش میترسید.یادش بخیر این سرهنگ از من خوشش میومد.یادش بخیر
جناب نویسنده دستت طلا
ازت ممنونم

0 ❤️

351347
2013-01-08 00:44:43 +0330 +0330

سلام دوست من

اول اینکه شرمنده من تو قسمت اول داستانت نظر نذاشتم از این بابت پوزش میخوام از شما دوست گلم

الان که داستان رو خوندم واقعا افتخار کردم به نویسنده ای همچون شما

زیبا نوشتی …خیلی هم زیبا …اینقدر زیبا نوشتی که حد و حساب نداره

آفرین بهت میگم دوست من …و میگم که داستانت از نظر من نقص نداشت و هیچگونه ایراد نداره عزیز من

البته بزرگان باید نظر بدن و داستان رو نقد کنند

ولی از نظر من داستانت بیست و بسیار زیباست و دلنشین

برات آرزوی موفقیت و تندرستی دارم عزیز

امیدوارم در تمام مراحل زندگیت موفق و پیروز باشی …همچنین در امتحانات …مخصوصا امتحان فردا با نمره بیست قبول بشی عزیز

0 ❤️

351348
2013-01-08 05:10:23 +0330 +0330
NA

عالیه ادامه بده بسیار خوبه و در جواب دوستانی که گفتن تخیلیه باید بگم داستان نویس ماهر باید از قوه تخیلش کمک بگیره ولی در هر صورت کیر مقدس دمت گرم مارو از ای داستانهای چرت دروغی نجات دادی

0 ❤️

351349
2013-01-08 06:29:07 +0330 +0330
NA

اورین
ادامه بده لطفا
خوشمان امد . . . .

0 ❤️

351350
2013-01-08 07:14:30 +0330 +0330
NA

سلام به دوست عزیزم
داستان شما را خوندم و مثل قسمت قبل ازش لذت بردم.
شما برای تبدیل شدن به یک نویسنده رده بالا فاکتور های قابل قبولی دارید.
یه توصیه دارم برات دوست من, شایسته بود قبل از آپ کردن داستانت اون رو یک یا دو بار میخوندی و پس از ویرایش نهایی و رفع اشکالات آپ میکردی.
این داستان موضوع و نگارش بسیار خوبی داشت ولی متاسفانه جا انداختن حروف در واژه ها خیلی مشهود بود و چند مورد هم غلط املایی داشتی مثل واژه <<شرطش>> که صحیح آن “شرتش” است یا مثلا" واژه <<ترانس>> که یک وسیله برقیه برای کاهش ولتاژ برق! شما باید از واژه “تراس” استفاده میکردید.
واژن ها هم صحیح نیست چون خانمها فقط یک واژن دارند و . . .
وجود همچین اشتباهاتی شایسته نویسنده ای در حد شما نیست.
در هر صورت برات آرزوی موفقیت میکنم و امیدوارم نه تنها در امتحان فردا بلکه در تمام امتحانات زندگی سربلند و پیروز باشی.

Pentagon U.S.Army
(پژمان)

0 ❤️

351351
2013-01-08 07:36:00 +0330 +0330
NA

ترکوندی دادا6 ادامش کی باید بخونم؟راستی من قسمت اولش پیدا نکردم یکی بهم برسونه

0 ❤️

351352
2013-01-08 07:38:10 +0330 +0330
NA

داداش نه ببخشید خاحر گلم دلارام جان متمعنم قلت حای املاعی رو اظ روی هواص پرطی نوشطی.
شوخی بسه
آخه چند بار نوشتی شرت بعد یه نوشتی شرطش.
راستی تو همون دلارام ایمورتال هستی؟دانشگاه اصفهان؟منم seulkeeper ‎‏ هستم.شناختی؟

0 ❤️

351353
2013-01-08 07:43:09 +0330 +0330
NA

بابا اینطور که دلارام داره مینویسه تا آخرهفته میرسیم به قسمت 8و9.تو شیش روز سه تا داستان آپ کرده.بگو ماشالا چشم نخوری ایشالا.
البته فردا و پس فردا امتحان داره کلفت فکر نکنم دست به قلم شه

0 ❤️

351354
2013-01-08 08:33:30 +0330 +0330
NA

یادش،بخیر سربازی سرهنگ پیرمردی بود که تمام پادگان از ابهت و جنمش میترسیدن .یه سرهنگ ژاندارمری زمان شاه بود .منو مثل پسر شهیدش دوس داشت .اونم بخاطر اینکه اهل خایمالی نبودم وکونگشاد بازی در نمیوردم .آره داداش

0 ❤️

351355
2013-01-08 09:34:34 +0330 +0330
NA

عالی بود.ادامه بده.

0 ❤️

351357
2013-01-08 15:43:32 +0330 +0330
NA

خیلی خوشم اومد…من فریارونخوندم اما ازاین واقعا خوشم اومد…خیلی قدرت و ذوق نویسندگی داری.برقرار باشی جوون

0 ❤️

351358
2013-01-09 08:19:10 +0330 +0330
NA

حالا غصه نخور ! بزرگ میشی یادت میره

0 ❤️

351359
2013-01-09 08:27:18 +0330 +0330

اومدم بگم با هیچکی موافق نیستم بجز امیر
داستانو نخوندم ولی هرچند که شادی به خندیدن نیست ولی یکی از نشونه های خندیدن شادیه.(نیچه(هه هه))
برا امتحان سی هم تنها راه یادگیری برنامه ها جدول درستی(یا همون ترو تیبل) هستش. پس برو جدول درستی همه برنامه ها رو بکش و خط به خط برنامه رو تریس(trace) کن. یعنی خودتو بذار جای کامپایلر… حله داداش. منم امتحان دارم. بعد امتحانات میام نظر میدم. عجله نکن یواش یواش اپ کن
موید بمانی!

0 ❤️

351360
2013-01-10 09:39:33 +0330 +0330

دادای عزیز
خصوصی راهنمایی کردم!

0 ❤️

351361
2013-01-12 03:42:14 +0330 +0330
NA

ایول
عالی بود

0 ❤️

351362
2013-01-13 15:22:27 +0330 +0330
NA

اول از همه یه تشکر از همه ی کسانی که پای داستانم وقت گذاشتن و در ادامه سپاس از اعماق وجودم واسه نویسندگانی که با راهنمایی ها و انتقاد هاشون شعله ی نوشتن رو در وجود من برافروختند.
دوستان شاید من هیچ وقت لیاقت این که جزو نوسیندگان سایت باشم رو نداشتم ولی ممنون از دوستانی که منو تشویق کردن که ادامه بدم.
امروز وقتی نوشته ی جدیدمو واسه ادمین فرستادم و ادمین هم درجواب گفت که داستان برتری ندارم که حق چاپ خارج از نوبت داشته باشه فهمیدم که نوشتن اونقدر هم که من فکر میکردم آسون نیست.
و در آخر یه عذر خواهی از همتون به خاطر اینکه داستان فریا و شادی به خنده نیست رو ناتموم میذارم.شاید طبق روال نوبت ها چند ماه دیگه بتونید ادامشو بخونید.
بدرود…دوستدارتون دلارام.

0 ❤️