شاملو خیانتکار من

1401/01/20

سلام دوستان این سومین باره که مینویسم، نظراتتون رو زیر داستان های قبلی دیدم و سعی کردم این نوشته م بهتر باشه.
اگر خوب بود که لذتش رو ببرید اگر هم نه باز هم انتقاداتتونو با جان و دل پذیرا هستم.
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه م قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
رامین بت من شده بود
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن!
گفتم: “نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.”
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط…
چهار هفته قبل
صبح زود با حس کردن یه نوازش روی صورتم از خواب پاشدم، مثل همیشه رامین بود و داشت نگاهم میکرد عادتش بود وقتی میخواست بره سرکار چند دقیقه ای روی تخت میموند و اذیتم میکرد تا منم بیدار بشم صبحونه شو آماده کنم.
چشمامو باز کردم نگاهم افتاد به چشماش، مثل همیشه نبود یه حس پشیمونی توی نگاهش بود؛ شکی که بهش داشتم هرروز داشت بیشتر میشد!
هرشب از سرکار دیر برمیگشت، زیادی توی گوشیش بود، یواشکی با تلفن صحبت میکرد و قرارهای کاریش بیشتر از همیشه شده بود.
همینطوری که داشتم فکر میکردم گفت: “امروز دیرتر میرم سرکار، پاشو باهم صبحانه بخوریم عزیزم”
بعد کش و قوس دادنی به تنم بلند شدم و رفتم سمت توالت، آبی به دست و صورتم زدم وقتی رفتم توی آشپزخونه دیدم رامین میز صبحانه رو آماده کرده و روی صندلی منتظر منه، رفتم سمتش نشستم روی پاهاش دستمو انداختم دور گردنش و گفتم: “چی شده امروز آقا تنبلی رو گذاشتن کنار”
گفت: “بخاطر جبران زرنگیای شما” و دستاشو دور کمرم سفت تر کرد، سرشو تکیه داد به سینه ام و گفت: “مثلا شاملو بشم و تو بشی خدای کوچک من، آیدای من”
دستمو گذاشتم زیر چونه ش و صورتش رو گرفتم سمت خودم یه بوس کوچیک روی لباش کاشتم چشماشو بست ازش فاصله گرفتم و گفتم: “همین الانشم تو شاملوی منی و من آیدای تو”
لبخند زد و منو فشار داد به خودش اما تو لبخندش غم عجیبی بود. دستامو گذاشتم دو طرف صورتش و لبامو به لباش فشار دادم، چند وقتی میشد که بخاطر کار زیادش ازهم دور شده بودیم و من تشنه تنش بودم.
همینطوری که لبامو میمکید بلندم کرد و رفت سمت مبل و منو گذاشت روی مبل خودشو ازم جدا کرد و تیشرتشو در آوورد، بولیز منو داد بالا و با دیدن سینه هام هیجانش بیشتر شد جفت سینه هام توی دستش بودن و لباش روی گردنم میچرخید جوری گردنمو میک میزد که مطمئن
بودم جاش کبود میشه، رفت سمت سینه های سفت شده م و روی نوکشون زبون میکشید و گاهی بین لباش فشارشون میداد، یکی از دستاشو ستون خودش کرده بود و دست دیگه ش بین پام تکون میخورد. تشنه وجودش بودم، تشنه خشن بودناش، تشنه صدای خشدار مردونه ش بعد ارضا شدنش!
دستشو که بین پاهام بود و آوورد بالا و سینه م رو گرفت و همزمان خودشو فشار داد لای پام، کیر شق شده ش رو از روی شرت خودم و شلوارکش حس میکردم.
لبامو میمکید و سینه هامو فشار میداد و لای پاهام وول میخورد و کیرشو از روی لباس میمالید به کصم؛ بعد چند دقیقه عشق بازی و به نفس نفس افتادن از روم بلند شد و سرشو برد بین پاهام روی کشاله رونمو میبوسید از روی شرت کصمو میبوسید، شرتمو از روی کصم زد کنار و با انگشت شستش چوچولمو میمالید دیگه زیادی داشتم خیس میشدم و نگران کثیف شدن مبل بودم :)
شلوارکشو تا زانو کشید پایین باز اومد روم لباشو گذاشت رو لبام، حالا دیگه کیرش و کامل روی کصم حس میکردم داغتر از همیشه، دستشو برد پایین و سر کیرشو میکشید لای کصم تا خیسش کنه وقتی یهویی تماما کیرشو فرو کرد توم آهی از سر لذت کشیدم، لبامو ریز ریز گاز میگرفت و تند تند کیرشو میکوبید توی کصم صدای ناله هام بلندتر بود و نزدیک ارضا شدن بودم بعد چند دقیقه باهم ارضا شدیم و آبش رو توم خالی کرد و یه بوس روی ترقوه م زد و گفت: “مرسی” بعدم سرشو گذاشت روی سینه ام و چند دقیقه ای چشماشو روی هم گذاشت.
بعد اون روز رابطه مون بهتر شده بود دیگه قرارهای کاری دیروقت نداشت شبها زود برمیگشت و بیشتر بهم توجه میکرد.
بعد از گذشت چند هفته وقتی صبح ها از خواب بیدار میشدم حالت تهوع داشتم و پریودمم یک هفته ای میشد که عقب افتاده بود.
رفتم دکتر برام آزمایش بارداری نوشت؛ استرس وجودمو گرفت من هنوز آمادگی بچه دار شدن رو نداشتم!
وقتی فرداش بعد راهی کردن رامین رفتم و جواب آزمایشم رو گرفتم و فهمیدم که باردارم رفتم سمت خونه مادرم و به رامین زنگ زدم و بهش گفتم که شب خونه مادرم میمونم، میخواستم سورپرایزش کنم!
بعد از خوردن ناهار منتظر خواهرم بودم اما نیومد،تصمیم گرفتم تنهایی برم؛ آماده شدم و رفتم سمت بازار کلی وسیله خریدم میخواستم شام لازانیا درست کنم؛ رامین عاشقه لازانیا بود!
یه کفش نوزاد خریدم و سفارش دادم با روبان دوتا بادکنک هلیومی بهش ببندن و بذارنش تو یه جعبه کادویی.
بارها صحنه سورپرایز شدنش و تو ذهنم مجسم کردم، بارها با خودم فکر کردم که ممکنه چه عکس العملی نشون بده!
سوار تاکسی شدم آهنگ غمگین “کجا باید برم، روزبه بمانی” داشت پخش میشد؛ این آهنگ رو خیلی دوست داشتم ولی نمیخواستم الان و تو بهترین روز زندگیم گوش بدمش بخاطر همین از راننده درخواست کردم که صداشو کم کنه، از آینه نگاهی بهم انداخت و گفت: “خیلی خوشحال بنظر میرسین خانوم، انشالله خوشیتون گذرا نباشه!” یه لبخند کوچیک زدم و گفتم: “ممنون” دلشوره ی عجیبی تو دلم افتاده بود!
رسیدم دم در خونه و در حیاط رو باز کردم، به سمت راه پله راه افتادم که چشمم به ماشین رامین افتاد! یعنی خونه بود؟
نمیخواستم برنامه هام به هم بریزه رو پنجه پام از پله ها رفتم بالا و دیدم کفش هاش جلوی دره ناامید شدم و میخواستم برگردم خونه مادرم که صدای غریبی رو شنیدم، گوشام و تیز کردم و آروم وسیله هارو گذاشتم زمین صدا دور بود انگار تو اتاق بودن کنجکاو شدم و ضربان قلبم رفت بالا!
کلید رو تو قفل چرخوندم، کتونی هامو از پام در آووردم و رفتم داخل دیگه صداها واضح به گوشم میرسید دست و پاهام یخ زده بودن و میلرزیدن توی هال لباس های زنونه ریخته بودن سمت راستم ست چاقوهای آشپزخونه روی اپن نظرمو جلب کرد، دوتا لیوان شراب نصفه و جاسیگاری پر از سیگار روی میز نهارخوری بود، یکی از چاقوهارو برداشتم و یواش رفتم سمت صدا!
اونقدری مشغول بودن که صدای باز شدن در و اومدن کسی به داخل خونه رو نشنیده بودن از لای در نیمه باز اتاق نگاهشون میکردم، رامین پشتش به من بود و یه زن گندمگون ریز نقش که یه لباس خواب جذب توری قرمز تنش بود برای رامین قمبل کرده بود و رامین وحشیانه تلمبه میزد.
نفرت همه وجودمو گرفته بود، تصمیمم رو گرفته بودم همین راهی که اومدم و برمیگردم و بدون توضیح ترکش میکنم!
نه نه نه!
یه صدایی از تو وجودم میگفت: “نه نمیشه نباید بی جواب بمونه این خیانت!”
با دو رفتم سمتش و چاقو رو فرو کردم سمت چپ کتفش؛ اختیارم دست خودم نبود از شدت نفرت و هیجان چشمام داشت از حدقه میزد بیرون دیوانه وار میخندیدم و اشک بی اختیار از چشمام میومد و یه زن رو میدیدم که مثل دیوونه ها داره جیغ و میزنه و سعی میکنه فرار کنه، چرا داشت فرار میکرد؟ من که کاری بهش نداشتم!
میز شام رو به قشنگی همیشه چیدم، دوتا لیوان رو تا نصفه
از شراب پر کردم و در بطریشو بستم.
گفتم: ای باباااا کیه داره در حیاط رو میکوبه، میخوام امشب
تنها باشیم حوصله کسی رو ندارم!
نشستم روی صندلی، دستامو زیر چونه ام قفل کردم و نگاهش میکردم؛ مثل همیشه چشمای مشکی کشیده اش برق میزد ولی توی چشماش دیگه شیطنتی نبود موهاش دیگه مرتب نبود و به هم ریخته شده بود ولی این به هم ریختگی عجیب به صورتش میومد از همیشه بیشتر عاشقش بودم و میپرستیدمش!
هیچی نمیگفت سرشو خم کرده بود و موهاشم پریشون تو صورتش بود، خیره مونده بود!
هنوزم داشتن در حیاط رو مثل وحشیا میکوبیدن.
گفتم: نمیخوری؟ خوشمزه اس، غذاییه که دوست داری! شرابم برات ریختم امتحانش کن پشیمون نمیشی.
اما رامین فقط خیره نگاه میکرد، یه قطره خون از بینیش چکید دست و پامو گم کردم سریع رفتم و دستمال خیس آووردم و پاکش کردم؛ صدای چند نفر رو شنیدم که پریدن توی حیاط!
چند دقیقه بعد در خونه رو شکوندن و اولین نفری که پرید تو خونه همون زن گندمگون بود بعدش هم چند نفری که دیگه نمیشناختمشون؛ زن گندمگون دویید سمت رامین و تکونش داد؛ از ته گلو جیغ میزد و رامین و صدا میزد؛ فریاد میزد: چرا کشتیش؟"
چقدر شبیه خواهرم بود
دست و پاهام به تخت بسته شده!
انقدر جیغ کشیدم که دیگه صدام درنمیاد؛همه فکر میکنن من دیوونه ام!
دلم برای خونه زندگیم و رامین تنگ شده، کم مونده که از غصه دق کنم!
رامین یه گوشه ی اتاق ایستاده یه نوزاد دختر تپل بغلشه و بهم نگاه میکنه و با لبخند بهم میگه: “آیدا دیگه وقتشه توام بیای پیش من و کوچولومون”

نوشته: غریبه اشنا


👍 6
👎 6
15701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

867792
2022-04-09 01:22:05 +0430 +0430

کصشعر تکراری و دزدی
خاک تو سرت

1 ❤️

867807
2022-04-09 01:45:10 +0430 +0430

بعضی وقتا خوبه یچیزایی تکرار بشه
مثل یاد اوری خیانت ک چقدر میتونه تلخ باشه
چ تاثیراتی میتونه دلشته باشه

0 ❤️

867848
2022-04-09 04:32:49 +0430 +0430

کستان ندیس روانی ندیده بودیم که دیدیم به لطف ادمین محترم

0 ❤️

867952
2022-04-10 00:32:58 +0430 +0430

یک داستان خوب از دو بخش تشکیل میشه ۱ محتوا ۲ نگارش
این داستان محتواش کصشر بود و نگارش متوسط
و اصلا اروتیک نبود

0 ❤️