شروع یک زندگی پر شهوت (۱)

1402/05/05

از چیزی که دیدم داشتم شاخ در می آوردم، خواهرم بین چهار تا پسر که هر کدومشون با یه جاش مشغول بودن، بهشون که دقت کردم دیدم میشناسمشون، دو پسر عمو هامو و پسر عمه هام، خیلی سریع خونه رو ترک کردم تا پرده احترام بین من و این خواهر خراب دریده نشه!!

ایکاش وقتی دیدم مدرس زبان نیومده به حرف دوستام گوش می کردمو باهاشون بیرون می رفتم و بر نمی گشتم خونه، اما وقتی رفتار خواهرمو تو ذهنم بررسی کردم من زیادی ابله بودم که متوجه نشدم، اون لاس زدنای بی حد و حصر، وای خدای من، اگه اینطور باشه که مامانم بیشتر از خواهرم متهمه، با عمو ها، دایی ها، شوهر عمه ها و پسراشون مدام داره شوخی های مسخره میکنه، اما من گذاشتم به حساب روشنفکری و رهایی از دگماتیسم مذهب، این چیزا واسه یه پسر ۱۶ ساله بیش از حد غیر قابل هضم بود، منی که هیچ وقت به فکر این عیاشیا نبودمو سرم به درس و کتاب بود، بعد از چند ساعت پرسه زدن بی هدف تو خیابونا به خونه برگشتم،

( مانی: راوی، مینا: خواهرش، حمید: پدرش، مریم: مادرش. باقی کاراکترها به تدریج درون داستان معرفی می شوند.)

رفتم آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم و نشستم رو مبل و تلویزیون رو روشن کردم، خواهرم که صدای تلویزیونو شنیده بود اومد و بهم سلام کرد.
مانی: مامان و بابا هنوز نیومدن؟
مینا: نه هنوز

بعد از چند جمله مکالمه که واسم اندازه یکسال گذشت، رفتم تو اتاقم، اصلا آرامش نداشتم، خودمو با کتابام مشغول کردم تا کمی آروم بشم.
بعد از اون روز دیگه زودتر از وقتی که می گفتم خونه نمی اومدم، اصلا دوست نداشتم شاهد هرزگی خواهرم یا احتمالا مادرم باشم، خیلی دلم واسه بابام می سوخت،صب تا شب جون می کند اما جوابش شده بود هرزگی دخترش و شاید زنش!

وضع چند روزی به همین منوال گذشت تا اینکه یه روز که تو اطاقم نشسته بود دیدم یکی داره در می زنه.

مانی: بله
مریم ( مادرش): اجازه هست؟
بله مامانی، بیا تو
مریم: می تونم بشینم؟
مانی:راحت باش،
بعد از اینکه رو تختم نشست شروع به مقدمه چینی کرد و بعد از گفتن مطالبی از این دست علت گوشه گیریمو پرسید اما من نمی تونستم علتشو بگم، بهش بگم که دخترش یه هرزست؟ یا شاید خودش می دونه، شایدم اومده تا مطمئن بشه که می دونم، غرق در این افکار بودم که صداش منو از این فکرا بیرون کرد،

مریم:کجایی پسرم؟ مشکلی هست، این چند روز اصلا حالت خوب نیست، احساس می کنم که مشکلی داری، اگه چیزی هست بهم بگو، قول می دم بین خودمون بمونه و به بابات و مینا چیزی نگم، بهم اعتماد کن،

خیلی با خودم فکر کردم، خواستم بهش بگم اما با طفره رفتن و بهانه کردن درس و مشق بهش جواب ندادم،

مریم: راستش من می خوام بهت کمک کنم اما اگه نخوایی من نمی تونم مجبورت کنم، در ضمن یه چیز دیگه، مدتیه احساس می کنم نسبت به من و خواهرت بی توجه شدی، پشت یه زن همیشه به پسرش گرمه و یه دختر همیشه رو داداشش حساب می کنه، اما تو نسبت به ما کاملا سرد و بی عاطفه شدی، مثلا قبلنا یادته یواشکی میومدیو بوسم می کردی بعدشم محکم بغلم می کردی؟ دلم واسه اون روزا خیلی تنگ شده،

این حرفهاش واقعا منو متعجب کرد، انگار دنبال یه بهانه بوده که این گلایه هاشو بهم بگه، بهش که دقت کردم متوجه شدم چند قطره اشک به گونه هاش ریخته، رفتم نشستم رو تخت، دستمو دور شونش پیچیدمو اشکاشو پاک کردم،
مانی: مامان جان راستش من دیگه بچه نیستم، درست نیست مثل قبل باهات رفتار کنم، صورت خوشی نداره

مامانم که از این حرفهام عصبانی شده بود گفت: خفه شو با حرفای مسخره،این درست و غلطو کی تعیین می کنه؟
کی می تونه تعیین کنه؟
یکی ۱۴۰۰ پیش یه چیزی گفته، الان مگه همه باید اونجوری رفتار کنن؟! اینکه یه مامان و پسر به هم عشق بورزن کجاش اشتباهه، خوبه تا همین ۵_۶ سال پیش با من می رفتی حموم، الان دیگه نجس شدم؟! هان؟! توله سگ! ( هر وقت ازم عصبانی می شد اینو می گفت).

من که ازین حرفای مامان حسابی خندم گرفته بود، یه دونه از رو لپش بوس کردمو گفتم الهی فدات شم مامانم، چشم ازین به بعد دوباره مثل قبل باهات رفتار می کنم، راضی شدی؟
مریم: یکم، حالا بریم شام بخوریم،
مانی: بریم
اما وقتی شب که تو تخت خواب خوابیده بودم فکرم چیز دیگه‌ای می گفت، اصلا بعید نبود مامانمم مثل خواهرم تن خودشو به این و اون ارزونی کنه، اما الان وقتش نبود، بیشتر از اینکه عصبانی باشم متعجب بودم،چرا باید خواهرم همچین کاری کنه، تازه اونم با چهار نفر! و اونام فامیلامون!

این شرایط اصلا خوب نبود، تصمیم گرفتم با خود مینا صحبت کنم، قطعاً حرفای زیادی واسه گفتن داشت که باید می گفت، منتظر فرصت مناسب بودم که باهاش صحبت کنم، اما راستش نمی دونستم چطور باهاش مطرح کنم، چون اصلا دوست نداشتم بهش بی احترامی کنم، در نهایت اون مالک بدن خودشه و من حقی بهش ندارم، فقط از روی دلسوزی برادرانه می خواستم از کارش سر در بیارم، چون اصلا بعید نبود که بازیچه پسرای هرزه فامیل شده باشه!
شایدم ازش آتو داشتن!
وای خدا، دیگه دارم دیوونه می شم، دیگه توان تحمل این مسئله رو نداشتم، منتظر روز سه شنبه شدم که بعد از ظهر کلاس نداشت، حدود ساعت ۱بهش زنگ زدم،
مانی: سلام مینا، چطوری؟
مینا: قربونت، داداشی، چه عجب یادی از فقیر فقرا کردی، خودت چطوری؟
مانی: ممنون منم خوبم، بعد از ظهر چیکاره‌ای؟ برنامه‌ای داری؟،راستش می خوام باهات حرف بزنم.
مینا: نه کار خاصی ندارم، الان راه میفتم میام خونه.
مانی: خدافظ
مینا: بای عزیزم، می بینمت.

منتظرش شدم، داشتم تو ذهنم جملاتی آماده می کردم برای اینکه بدون اینکه احساس قضاوت یا بی احترامی کنه بهم جواب بده، حدود چهل دقیقه بعدش رسید خونه.
مینا: سلام داداشی
مانی: سلام آبجی، برو ناهارتو بخور و استراحت کن بعدش صحبت کنیم.

چند ساعت بعد رفتم قهوه دم کردم، می دونستم خیلی دوست داره، بعدش رفتم نشستم بالکن و منتظرش شدم چند دقیقه بعدش اومد و نشست رو به روم.

مینا: هر حرفی داری در اختیارتم داداشی،
کمی مستاصل شدم، نمی دونستم چطور شروع کنم، اول یه نفس عمیق کشیدم.

اول بهش گفتم که اون آزاده هر طور دوس داره زندگی کنه و آزادی کامل داره و مالکیت بدنش با خودشه،اما منم به عنوان برادرش نگرانی هایی دارم و شروع کردم به تعریف قضیه اونروز.

از حرفم اول جا خورد.خیلی به هم ریخت، سرشو به پایان دوخت، شروع کرد به عرق ریختن، بعدش شروع کرد به گریه، چند دقیقه گریه کرد بعدش شروع کرد به گفتن: راستش می دونم که الان داری به چشم یه هرزه بهم نگاه می کنی، اما… چطور بگم، راستش قضیه کمی پیچیده تر از این حرفهاست، اصلا بهتره با مامان صحبت کنی، اون خودش کامل بهت توضیح می ده. بعد از این حرف سریع بلند شد و رفت!

اما من گیج تر از قبل شدم، مطمئن شدم که مامانمم مثل خواهرم داره هرزگی می کنه، احساس تلخیو تجربه کردم که قابل وصف نیست، خونواده ما در لجن فرو رفته بود، احساس کردم همه‌ی اجزای خونه می خوان بهم حمله کنن، سریع رفتم اطاقم هر چی دم دستم بود پوشیدمو رفتم بیرون، بی هدف تو خیابونا قدم می زدم، بعد از چند ساعت گوشیم شروع کرد به رنگ زدن، مامان، بابا، بعدشم مینا، بعد از چند بار که زنگ زدن دیگه تحمل نمی کردم، برای همین گوشیو خاموش کردم، حدود ساعت ۱ نصف شب شد، تصمیم گرفتم برگردم خونه، وقتی برگشتم دیدم هیچکس نخوابیده، همه مظطرب و نگران بودن، مامانم به محض اینکه منو دید سریع اومد و شروع کرد به داد و بیداد کردن وقتی بهش گفتم که بخاطر هرزگی اونو دخترش حالم به هم ریخته یه کشیده محکم زد تو صورتم، دستمو گذاشتم رو صورتمو سریع رفتم اطاقم، صبح زود بابام اومد اطاقم و شروع کرد به توضیح دادن، از چیزایی که داشت می گفت واقعا احساس کردم که پرت شدم به یه دنیای دیگه، بعدش رفت سرکار، اما وقتی رفتم پایین دیدم مامان و خواهرم هنوز خونه هستن، رفتم نشستم سر میز صبونه، دیگه اون دید سابقو نسبت بهشون نداشتم، متوجه شدم که این کارا کاملا با آگاهی خونواده هاست، مامانم سریع اومدو جایی که دیشب بهش کشیده زده بودو بوسید، بعدشم یه بوسه گذاشت رو پیشونیم،

مامان: قرار بود وقتی ۱۸ سالت شد همه این چیزا رو بفهمی و لذت بی نهایت سکس رو برای اولین بار با مادرت امتحان کنی، بدون این ماجرا های تلخ، اما مثل اینکه قرار نبوده اینطور بشه، الانم چیزی نشده، تو می تونی از این دنیایی که ما ساختیم نهایت لذت و استفاده رو ببری، با شنیدن این حرفا عرق شرم رو پیشونیم نشست، اما ناخواسته شروع کردم به ورانداز کردن بدن مادرم به چشم یه پارتنر جنسی، واقعا که نمی شد از این عیبی گرفت، موهای لخت سیاه، قد بلند، پوست سفید جذاب، سینه های درشت با یه کون بزرگ و برجسته که چشم همه فامیل دنبالش بوده و احتمالا همشون از این بدن لذت بردن، احساس کردم آلتم داره متورم می شه، اما الان قطعاً وقتش نبود،طوری که بابا گفت باید طور دیگه ای اولین معاشقمو با این تن بهشتی انجام می دادم،اما قطعاً در خصوص خواهرم اینطور نبود، هر طور که دلم می خواست می تونستم حسابی ازش لذت ببرم، و البته دیگر زنا و دخترای فامیل، زن عمو شهناز با اون لوندیش، عمه فاطمه با اون غرورش، دختر عمه رعنا با اون همه افاده، واقعا که بابام درست می گفت، اون یه بهشت واسمون ساخته بود.

سر میز کاری نکردم و فقط با مامانم لاس زدم، بعد از صبحانه مامانم اومد پیشمو گفت: ببین پسرم اون چیزی که ما داریم می کنیم اصلا هرزگی نیست، اینا الفاظی هستند که ما آدما برای استفاده تو اجتماع درستشون کردیم، دلیلی نداره ما نهایت لذتو از بدنمون نبریم، تو از این به بعد میتونی با همه زنای فامیل رابطه داشته باشی، همون‌طور که من با پسرا و مردای فامیل رابطه دارم، کلی فانتزی و لذت تو این دنیای پر شهوت وجود داره که تو می تونیم ازش استفاده کنیم.

مانی: چطور تا حالا چیزی بهم نگفتی؟، لااقل زمینه سازی می کردی مامان!

مامان: راستش تو اصلا روی خوش نشون نمی دادی، هر کاری کردم بهت نزدیک بشم اجازه ندادی،یادته پارسال گفتم که بیای حموم پشتمو بمالی؟

مانی : همون موقع که موقع کوهنوردی زمین خوردی؟

مامان: آره، اما تو چیکار کردی، اومدی اما حتی یه دستم به کونم نکشیدی، با اینکه اون همه بهت چراغ سبز داده بودم، یا بعدش که جلوت لباسای لختی می پوشیدم اما بهم گفتی دیگه نپوشم،

مانی: اما خوب کصی هستیا، خوردنی و کردنی،

مثل اینکه عقلم از کار افتاده بود، هیچ حیایی دیگه تو وجودم نبود، شهوت جای فکر کردنو گرفته بود.

تو حین حرف زدن مامانم با دستای نازش یه دستی به کیرم کشید و گفت عجب چیزی ساختیا، منم گفتم قابلتو نداره، اصلا مال خودت، مامانم جوابی داد که بدجوری تحریکم کرد، فقط مال من نیست یه صاحب دیگش که الان اونور نشسته صاحبای دیگشم خیلی منتظر رسیدن این میوه بهشتی بودن، عمه هات از الان واسه رسیدن به این کیر نقشه های زیادی کشیدن، اگه بفهمن که قابل استفاده شده از خوشی دیوونه می شن، مینا به نشونه اعتراض یه سرفه کرد و گفت خوب مادر و پسر به هم کیر و کص قرض می دین، ماهم آدمیما!

مامانم رفتو بغلش کردو گفت: قربون گربه کوچولوم برم که حسودیش شده، اصلا تو هم بیا و یه دستی به کیر برادرت بکش تا مساوی بشیم، منم که دیگه کنترل دست کیرم بود گفتم: پس من چی؟
من که تا حالا به چیزی دست نزدم،
مامانم سریع از جاش بلند شد و اومد رو بروم، گفت: بیا عزیزم، هر چقدر دلت میخواد به کص مامانت دست بکش، اصلا بکن توش، جواب دادم، آآ هنوز تا اون مرحله مونده، کردن تو کص شما آداب زیادی داره که هنوز به جا نیومده، فعلا به یه دست کشیدن اکتفا می کنم، دستی به کصش کشیدم که متوجه شدم داره ترشح می کنه، شهوت داشت دیوونم می کرد، رفتم جلو خواهرم آلت بلند شدم رو که دید لبخند موزیانه‌ای زد، خودمو شلوارمو کشیدم پایین، متوجه شد سرشو آورد جلو، اول یه بوسه سرش زد بعد کم کم شروع کرد به میک زدنش، لذتی رو تجربه می کردم که قطعاً فراتر از حد تحملم بود، بعد از حدود ۲ دو دقیقه احساس کردم دارم ارضا می شم، ازش خواست بس کنه بعد از اینکه بلند شد سریع شروع کردم به لخت کردنش بدنش مثل برف سفید بود، اما موهاش برخلاف مامانم سیاه نبود، وقتی لباس زیراشو درآوردم شهوتم بیشتر شد، یه کص صورتی رنگ کوچولو که حسابی خیس شده بود، بردمش رو کاناپه و خوابوندمش، کیرمو گذاشتم رو کصش، اول کمی مالوندمش رو شیارش بعد سرشو گذاشتم روش وقتی فشارش دادم شروع کرد به ناله و قربون صدقه کیرم رفتن،
مینا: قربون کیرت بشم داداشی…آهههه… خواهر هرزه تو جر بده…
، حین گاییدنش ازش لبم می گرفتم، لبای شیرینی داشت، شیرین تر از عسل، با دستاش سرمو می گرفت تا راحت تر ازم لب بگیره، تلمبه هامو سریع تر کردم، احساس کردم کصش داره تنگ می شه، بعدش بدنش شروع کرد به لرزیدن، کیرمم خیص شد، متوجه شدم ارضا شده، شروع کردم به نوازش و بوسیدنش، با صدای آرامش توش موج می زد گفت: مرسی داداشی، تا حالا زیاد سکس داشتم، اما تا حالا اینطوری ارضا نشده بودم، سرشو بالا آورد و از لبام بوسید، مثل بچه‌ای بود که تو آغوش مادرش باشه بعد از چند دقیقه گفت: تو نشدی، هر کاری دوس داری بکن تا ارضا شی، برات بخورم؟ یا می کنی تو؟
بدون اینکه حرفی بگم رفتم روش، کیرمو گذاشتم رو کصش، همزمان پاهاشم انداختم رو شونه هام، بعد شروع کردم به تلمبه زدن، کمتر از دو دقیقه بعد به ارگاسم رسیدم، میخواستم بکشم اما تا بخودم اومدم دیدم دارم تو کصش پمپاژ می کنم، بهترین قسمت سکس همین جا بود، لذت خیلی زیادیو تجربه کردم، مجدد خم شدمو ازش یه لب گرفتم، اینجا بود یادم اومد مامانم داشته می دیده، رومو که سمتش برگردوندم دیدم شلوارشو کشیده پایین و اطراف کصش خیسه، متوجه شدم که خود ارضایی کرده

مامان: عجب بکنی هستی، همه‌ی زنای فامیلو دیوونه می کنی،
اومد جلو و یه دستی به کیرم کشید و گفت: این الماس نایاب از به بعد قراره بیشتر از همه به من حال بده، همزمان خم شد و بقایای منی رو ازش میک زد، وقتی دهنشو کشید کنار بهش گفتم: گفتم که، باید اون آدابی که بابا گفت رو رعایت کنیم،
بعدشم با مینا رفتیم حموم البته مینا اونجام شروع کرد به ور رفتن باهام که منم حسابی کردمش وقتی اومدیم بیرون رفتیم با مامان ناهار خوردیم، بعدش مینا گفت که از این بعد شبا با من می خوابه.
شب که باهاش تو یه بستر رفتم به فکر این زندگی‌ای که تازه شروع کرده بودم رفتم، یک زندگی پر شهوت.

ادامه دارد…

از اینکه داستان منو خوندین ازتون خیلی متشکرم، راستش ادامه این داستان هنوز نوشته نشده و اگه ازش استقبال بشه می نویسم.

منتظر نقد ها و پیشنهاداتون هستم.

نوشته: Unknown


👍 85
👎 27
116601 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

939642
2023-07-28 00:14:52 +0330 +0330

بد نبود، هر چند می تونست بهتر باشه، ادامه بده.

3 ❤️

939644
2023-07-28 00:21:57 +0330 +0330

حیف از وقت 🖕🏽😒

3 ❤️

939659
2023-07-28 01:55:15 +0330 +0330

چند سال پیش یه هرزه ای مثل تو همچین داستانی نوشته بود البته چون اونم حال به هم زن و انزجار آور بود نخوندم و چیزی ازش بیاد ندارم جز اینکه تو پاراگراف آخر قسمت پایانی دیدم اون کثافت نوشته بود با خواهرم از این کشور رفتیم تا با هویت دیگه ازدواج کنیم و اما حالا تو که امیدوارم دستات بشکنه و چشماتم کور بشه که دیگه نتونی کپی برداری کنی و بنویسی.
آخه هرزگی و پلشتی هم حدی داره . حیوان هم با حیوان بودنش اینطور غریزه شهوتش را ارضا نمی‌کنه تو با این افکار کثیف و هرزه ای که داری از حیوان هم کثیف تری خودتو اصلاح کن… الدنگ

8 ❤️

939667
2023-07-28 03:15:07 +0330 +0330

با خوندن محارم مشکلی ندارم با اینکه بهش علاقه ندارم پلی نمیدونم این چرا یجوری بود اصن حس بد میداد خوندنش


939673
2023-07-28 04:39:09 +0330 +0330

خیلی خوب بود

2 ❤️

939674
2023-07-28 04:40:54 +0330 +0330

این چه سمی بود دیگه

1 ❤️

939680
2023-07-28 08:16:57 +0330 +0330

جالب بود قسمت بعدشم بنویس

2 ❤️

939686
2023-07-28 09:37:22 +0330 +0330

میگن تخیل حد و مرز نداره ، اما خوب انسانیت چی ، شرافت چی ، غیرت و مردانگی چی ، اصلا این همه بی شرفی و نجاست مگه داریم مگه میشه

3 ❤️

939689
2023-07-28 10:01:39 +0330 +0330

ببین خوبه ها ولی رعایت کن یکم
پسر ۱۶ ساله که با ۲ دقیقه ساک ابش میاد نمیتونه همچین بکنی باشه. یکم فاز اموزشی بردار توی راستان هات و یجوری باش که مرحله به مرحله بهتر بشی

2 ❤️

939693
2023-07-28 10:25:48 +0330 +0330

از روبرو دیگه جواب نمیده از پهلو گاییدمت با این داستان نوشتنت کس کش به تو نمیشه گفت آدم

2 ❤️

939711
2023-07-28 15:57:51 +0330 +0330

قدیما میگفتن یه مذهبی تو ایران سکس فامیلی دارن ما می‌گفتیم چرت.
ولی تو دیگه جوری ریدی که بابات که این طرح پیاده کرد هم نریده بود.
خیلی چرت و پرت گفتی جلقی ، خوشم نیومد اصلأ.

0 ❤️

939712
2023-07-28 16:01:22 +0330 +0330

عالی

1 ❤️

939720
2023-07-28 17:18:25 +0330 +0330

کاملا دروغ بود اما زببا نوشتی ولی توصیف ایکل مامان و خولهرت و اندازه کیر خودتو هیگلتم بگو

1 ❤️

939728
2023-07-28 19:30:00 +0330 +0330

خیلی بیشترلزین که کص بکنی کص گفتی

1 ❤️

939731
2023-07-28 20:15:16 +0330 +0330

عجب داستان چرکی بود.
حالم بهم خورد.

1 ❤️

939738
2023-07-28 21:55:32 +0330 +0330

دوستان عزیز یه چیزی میخوام بگم از رو تعصب نیست خدایی سراغ خانواده و فامیل نرید درست نیست تو دهنی بدی میخورید ابروتونم میره اولندش کسی که بخواد بده به آشنا یا داداشش نمیده چون میترسن شر بشه آبروشون بره نگاه این داستانای سایت نکنید خیلیاشون فقط داستانن و اگرم واقعیت داشته باشه خیلی نادره چرا چون کسایی که تو دهنی خوردن که نمیان بنویسن اونایی که کردن نوشتن پس ریسک نکنید تو جامعه خدا داده دختر و زن

1 ❤️

939770
2023-07-29 01:31:41 +0330 +0330

عالی ادامه بده داداش

1 ❤️

939849
2023-07-29 15:19:57 +0330 +0330

برگرفته و کپی برداری از داستان [هرکی به هرکی] وبلاگ امیرسکسی

0 ❤️

940171
2023-07-31 15:53:51 +0330 +0330

اینکه سعی دارین داستان جهت دار فرهنگی بنویسید رو متوجه نمیشم ولی انقد با فرهنگ و ازادی و ادبیات بازی نکن کسشعرتو بنویس بره ، دشمن شاد کن نباشید)شایدم خود دشمنید(

1 ❤️

940988
2023-08-06 09:50:45 +0330 +0330

اخه من بکنم تو اون ریه هات تا نفستم قطع شه…کسکش خان اخه تو این که هیچ تو خارجم تو اروپاو امریکا و افریقا هم از این سکس گروهی نداریم…مامانه میگه با عمه هاتو خاله از این حرفا پدرتم بیاد زنشو دودستی بده باجناقو از این حرفا…بدشم اصلا دادنتونم بکنار اخه هرچی فکر میکنم نمیشه مگه میشه کل فک فامیل همه با هم سکس کن و بدونن😆😆😆از این سمتر چیزی ندیدم دیگه ننویس کیرم تو دماغت👃🏻💦👊🏽🍆

0 ❤️

941165
2023-08-07 17:21:52 +0330 +0330

نمیدونم چرااولش اینهمه سربزیربودی ولی یهو شدی یه بکن قهار؟؟؟حتی یهودیم این فاصله رو حفظ میکنه.خاک برسرتو که مسلمون بودی.البته چرت بود همش ولی خودکرده را تدبیرنیست.

0 ❤️

941209
2023-08-08 00:08:13 +0330 +0330

داش ادامشو بنویس دیگه

1 ❤️

941427
2023-08-09 09:41:20 +0330 +0330

منتظر ادامشیم

1 ❤️