شیطان بود

1397/12/01

از خستگی نمیتونستم بخوابم.با کلی تلاش و این پهلو و اون پهلو شدن بالاخره داشت چشمام کمی گرم میشد که احساس کردم یه چیزی جِست تو گلوم.با چند تا سرفه پرید بیرون.خدایا خونه به این بزرگی آخه پشه باید راست بیاد بره تو دهن بی صاحاب ما؟یعنی اگه دستم بهت میرسید خارتو… پتو رو با عصبانیت کشیدم رو سرم شاید بالاخره تونستم بکپم.
با سوزش عجیبی توی انگشت دستم مثل جن زده ها پریدم هوا…
آخه مادر جون قربونت برم مگه وسط حال جای خوابیدنِ؟نمیگی پا میزان روت بی خواب میشی؟
-پا میزارن روم؟مادر من شما الان همچین از روی انگشت من رد شدی که نخاع من داره میسوزه دیگه چه جوری باید از روم رد بشی؟اون اتاقی هم من کپه ی مرگم رو میزاشتم که دادی به مهمونات نکنه توقع داری توی ماشین بخوابم؟؟
-خُبه خبهُ!!واسه من اول صبحی مسخره بازی در نیار میزنم با همین ملاقه تو سرت که صدای بزغاله بدی.پاشو لِنگ ظهره برس به کارت تا سر ماه سه چهار روز دیگه بیشتر نمونده.من دیگه حوصله نیش و کنایه های زن جنابعالی رو ندارم هی زرت و زرت زنگ بزنه واسه چندر غاز پول اعصابم رو خورد کنه!
-ای من قربون مامان خودم برم با این عفت کلامش.زن من نه مادر جون زن سابقم تکرار کن زن سابق.اون چندر غاز هم که میگی ماهی یک و نیم میلیون تومنه.نکنه فکر کردی ما تخمه ترکه خانی چیزی هستیم؟؟؟
حالا این دختر دایی جون ما تا کی تشریف دارن؟؟به خدا کمرم دیگه خورد شد رو زمین گناه که نکردم!!!
-گناه کردی خوبشم کردی!دختر دایی جونتم تا آخر این ترم دانشگاهش مهمون ِ تا یه خوابگاه خوب پیدا کنه قدمشم روی چشم.تو هم ناراحتی راه باز جاده دراز میتونی بری تو همون ماشینت بخوابی…
مامانی بیخیال دیگه اول صبحی… صبحانه چی داریم باید زود برم دیرم شده الآناست که دیگه واسم تاخیر بزنن حوصله جنگ و جدل با رئیسم رو دیگه ندارم…
-فعلا دستم بنده.تو یخچال چند تا دونه گوجه بردار خورد کن تخم مرغ هم هست بشکن یه املت درست کن امیر علی هم بیدار کن لباساشم تنش کن بچه مهدش دیر نشه الان سرویسش میاد…
-ما رو باش رو دیوار کی یادگاری مینویسیم.نا سلامتی ما بچه مون رو آوردیم پیش مادر بزرگش که کمبود مادر رو احساس نکنه.یه سری تکون دادم و مشغول شدم…
-صبح بخیر پسر عمه!! تو برو آماده شو من صبحانه درست میکنم.اگه میشه منم سر راهت برسون دانشگاه…
-دستت درد نکنه واقعا خوب موقعی اومدی.بیا درست کن تا آشپز خونه رو آتیش نزدم…
رفتم تو اتاقی که امیر علی و دختر دایی هستی اونجا میخوابیدن تا بیدارش کنم و آماده بشه.در رو که باز کردم واسه چند لحظه از تعجب دهنم وا مونده بود.قبلنا یکم شرم و حیا بیشتر بود.هستی خانوم زحمت نکشیده لباس خوابشو لباس زیراشو از رو تخت جمع کنه…
به روی خودم نیاوردم و صبحانه رو که خوردیم گفتم هستی اگه میخوای با من بیای پاشو یه خورده عجله دارم.
-باشه تا ماشین رو روشن کنی منم اومدم.
پشت فرمون قشنگ توی چرت بودم.کلا فکر کنم سه ساعت خوابیده بودم دیشب.
-ببینم پسر عمه تو هم روزا کار میکنی هم شبا سختت نیست؟
-سخت که هست چاره چیه؟خانوم اگه مهرش رو سر ماه تا ماه نگیره یه اَلم شنگه ای به پا میکنه بیا و ببین.خرجی خودم و امیر علی هم که هست.کلا به فاک عظما رفتم…
حواسم سر جاش نبود.دیدم هستی داره میخنده تازه فهمیدم بند و به آب دادم و چه غلطی کردم…
-ببخش دختر دایی مال بیخوابیه هذیون زیاد میگم…
یه نخ سیگار گذاشتم کنج لبم و روشنش کردم.
-شیشه رو بده پایین دختر دایی که دود سیگار اذیتت نکنه!!شرمنده دیگه ما هم گرفتار این لعنتی شدیم.
-اشکال نداره پسر عمه راحت باش.میشه یه چیزی بگم؟؟
-بفرما…
-فقط باید قول بدی به عمه نگی!
-شما بفرما چشم نمیگم.
-یه نخ سیگار بهم میدی؟خیلی عمیق کام میگیری اول صبح آدم دلش میخواد…
-جدی میگی یا سر کارم؟؟ندیده بودم سیگار بکشی!!؟
-مگه قرار بوده ببینی؟؟حالا یه نخ بهم میدی اگه اشکال نداره.؟
-اشکال که داره ولی بفرمایید کل پاکت متعلق به خودتونه…
نزدیکیای دانشگاه پیاده شد.چند قدم رفت دوباره برگشت و زد به شیشه…
-راستی آرمان ظهر خونه میری؟گفتم من تا حدود دوازده یا یک کلاس دارم شاید بتونی دنبال منم بیای؟
-نمیدونم.قبلش زنگ بزن یاد آوری کن اگه خواستم برم خونه میام دنبالت…
چند متر بیشتر نرفته بودم که با لرزش گوشیم فهمیدم مسیج دارم.از هستی بود.
-راستی یادم رفت تشکر کنم مرررسی پسر عمه خوشتیپ خودم.استیکر لبخند.
-زندگیم به طور فجیعی سپری میشد.کلا انگار انرژی منفی کهکشان راه شیری مسیرشون رو به سمت سوراخ کون من عوض کرده بودن…
-با اکراه و به زور چایی و قهوه و نخ سیگار دزدکی تو اداره کارام رو انجام میدادم که دیدم همکارم رضا داره با چشم و ابرو اشاره میکنه که کارت دارن.گفتم سرم شلوغه الان نمیتونم بگو صبر کنه.اومد نزدیک و در گوشم گفت بابا زنته منتظره گفت بهت بگم بیای کارت داره…
-زنم؟اها!رضا جون منظورت همسر سابقمه؟عمدا بلند گفتم که شاید بشنوه.
-رضا جان بهشون بگو کافی شاپ پایین تر از اداره منتظر باشه تا بیام
با یه جور عصبانیت و خشم این جمله ها رو میگفتم انگار مسبب تمام مشکلاتم اونه.
چند دقیقه بعد رفتم تا توی کافی شاپ ببینمش.بر خلاف این چند وقت که همیشه با تنفر نگام میکرد و انگار باباش رو کشته بودم صورتش خیلی معصوم و ناراحت بود.
-سلام.ممنون که اومدی.خیلی وقتت رو نمیگیرم میدونم که سرت شلوغه.
-سلام.اشکال نداره مرخصی ساعتی گرفتم.اگه پول ماه قبل دستت نرسیده مشکل از من نیست رسید واریز توی ماشینه میخوای تا برم بیارم.؟
-نه بشین.در رابطه با پول نیست.
-خب بگو میشنوم.
سرش رو آورد بالا و نگاهمون به هم گره خورد.نمیدونم چرا اما بعد از یک سالی که واسه طلاق دعوا و مرافه داشتیم و یک سال و نیمی که از هم جدا شدیم واسه اولین بار احساس کردم دلم واسش تنگ شده.دقیقا همون حسی رو داشتم که چند سال پیش زمان آشناییمون داشتم اما دلیلش رو خودمم نمیفهمیدم.اگه شرایطش رو داشتم احتمالا محححکککم بغلم میگرفتمش و یه دل سیر گریه میکردم چون ته دلم میدونستم مقصر همه این بلاهایی که سرم اومده خودمم.
-از مهد امیر علی چند بار بهم زنگ زدن.میگن پرخاشگر شده همش با بچه ها دعوا میکنه.ببینم توی خونه مشکلی داره؟؟به من که هیچی نمیگه.اصلا با من حرف نمیزنه که بخواد از مشکلاتش بگه.احساس میکنم همون یه روزی هم که پیشمه فقط دلش میخواد تموم بشه.رابطه ش با تو چه جوریه؟درباره من باهات صحبت میکنه؟؟
از حرف زدنش میشد فهمید که چقدر پریشون و نگرانه.منم تمام این مشکلات رو میدونستم اما کاری از دستم بر نمیومد…
-خب گه گداری که حرف میزنیم میفهمم که از دست جفتمون ناراحته طبیعتا چون تو مادرشی بیشتر عصبانیه.
-اشکاش آروم از گوشه چشمش پایین میومد.دلم میخواست مثل قبلا برم و دستش رو بگیرم و دلداریش بدم اما حیف که…
-راستش یه موضوع دیگه هم هست که میخواستم بهت بگم.
-چه موضوعی؟
میخوام بقیه مهریه ام رو ببخشم.خودت کاراش رو بکن هر وقت نیاز به من شد زنگ بزن میام امضا میکنم…
-ببخشی؟تو که یکسال دوندگی کردی و تهدیدم میکردی که تا قرون آخر مهریه ت رو میگیری؟
-اون دیگه موضوعی هست که احتمالا به تو ربط پیدا نمیکنه…
خواست بلند شه که دستش رو گرفتم تا بشینه.لطفا اگه میشه بگو.دستش رو از دستم بیرون کشید…
-بابام خواست که بهت نگم اما خودم فکر میکنم که بدونی بهتره.
-خب بگو اذیتم نکن.
-دارم ازدواج میکنم و از نظر اخلاقی درست نیست که بخوام تو رو تحت فشار بزارم هرچند خانوادم با من مخالفن.
لرزش دستام رو احساس میکردم.سیگارمو روشن کردم و بدون اینکه حرفی بزنم بلند شدم رفتم.هضمش واسم سنگین بود.راه میرفتم و زندگی مشترکمون مثل یه فیلم روی دور تند از جلو چشمام میگذشت.
با خودم رفتم به خاطرات اوایل آشناییمون…
رفتم به اون روزا که آخرین ترم از دانشگاهم شروع شده بود و بعد از گذشت یک ماه تازه اولین باری بود که پام رو توی محل دانشگاه میزاشتم.ماشینم رو کمی جلو تر پارک کردم.پیاده شدم و ته سیگارم رو روی زمین انداختم و با پا خاموشش کردم تا کسی از مسئولای دانشگاه نبینه…
توی کلاس قبل از اینکه استاد بیاد بچه ها انگار داشتن راجع به چیز مهمی صحبت میکردن.جام رو تغییر دادم تا بهشون نزدیک تر بشم.
-چی شده بچه ها.انگار کبکتون خروس میخونه؟خبریه؟لطیفه تعریف میکنید بگید ما هم بخندیم!!
-لطیفه چیه دادا داریم راجع به طرف صحبت میکنن.
-اونوقت اون طرف کی باشه؟
-سال اولیه.هنوز تو فاز مدرسه س یه خورده شوته ولی خیلیا دارن آمارش رو در میارن…
-آها پس از اون طرف ها منظورتونه.پس گود لاک.
بعد از کلاس توی سلف سرویس دانشگاه نشسته بودم که سنگینی نگاه یه نفر رو روی خودم احساس کردم سرم رو برگردوندم.صندلی رو چرخوندم.ارنجم رو روی میز گذاشتم و دستم رو گذاشتم زیر چونه م و بهش خیره شدم.شاید دو دقیقه شایدم بیشتر…تو این چند دقیقه چند باری زیر چشمی نگام میکرد اما زود نگاهش رو ازم میدزدید.تایم کلاس بود همراه دوستاش بلند شد و رفت…
توی نگاه اول حس خوبی بهش داشتم.اگه جایی میدیدمش فقط بهش خیره میشدم بدون اینکه حرفی رد و بدل بشه.هنوز نمیدونستم واقعا ازش خوشم اومده یا مثل خیلی کَسایی که اومدن و رفتن زود گذره…
توی ماشین که نشستم یه برگه توجهم رو جلب کرد که دولا شده بود و زیر برف پاک کن گذاشته بودن…
برداشتم و خوندمش…
-سلام.احتمالا اصلا من رو نمیشناسید.فقط خواستم بهتون بگم نگاه هاتون خیلی سنگینه…
من که میدونستم کیه اما در واقع اصلا نمیشناختمش.
صبح روز بعد پشت در کلاسش یه صندلی گذاشتم و منتظرش نشستم تا بیاد بیرون.
با یه لبخند احتمالا جذاب شایدم نه به هر حال جلو رفتم و سلام کردم.
-سلام میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟؟؟
با صدای گرفته جوابم رو داد انگار براش غیر منتظره بود.
-سسسلام.به دوستش که همراش بود اشاره کرد که اون بره بعد هم دو تایی راه افتادیم از محوطه ی دانشگاه بیرون رفتیم…
خب بفرمایید…
-شما چند ساتونه خانوم؟؟
-چند سالمه!!؟یعنی شما از کسی که حتی نمیدونید اسمش چیه سنش رو سوال میکنید؟؟
-نمیدونم؟؟ولی من که اسم شما رو میدونم.رها!خانم رها مهدوی…
-اونوقت چرا باید سن من برا شما مهم باشه؟؟
-اگه شما بگید براتون توضیخ میدم.
-شما فکر کن بیست و یک…
دستامو آوردم بالا شروع کردم به شمردن.بیست و یک بیست و دو … تا بیست و پنج…خب چهار سال چیزی نیست.
-چیزی نیست یعنی چی چیزی نیست؟
-ازواج خانوم.واسه ازدواج عرض میکنم.اختلاف سنی واسه من خیلی مهمه که خدا رو شکر تو این مورد نرماله.
معلوم بود که کلا گیج شده اصلا نمیدونست من جدی هستم یا دارم شوخی میکنم.سرشو پایین انداخته بود و کمی هم ترسیده بود.چیزی نگفت و پشتش رو به من کرد و رفت…
ولی خب من میدونستم که باهاش ازدواج میکنم.
با صدای زنگ گوشی به خودم اومدم زمان از دستم در رفته بود.
-بله هستی جان؟؟
-سلام.گفتم زنگ بزنم ببینم کارت تموم شده یا نه.میتونی بیای دنبالم؟؟
-چند دقیقه صبر کنی میام.
ماشین رو جلوی در دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم و تکیه دادم به ماشین و سیگارم و روشن کردم و گوشه لبم گذاشتم.آخرای سیگارم بود که هستی رو دیدم که داره میاد.سوار شد که راه بیفتیم.یه نفر با انگشت زد به شیشه.یه پسر جوون بود…
-ببینم هستی این بچه خوشکل کیه سوار ماشینش شدی؟؟
-زشته بابک.اصلا به تو چه ربطی داره…
-به من چه ربطی داره هااا؟نشونش میدم…
عصبی بودم.پیاده شدم و یقیه یارو رو گرفتم و چسبوندمش رو کاپوت ماشین و بدون سوال یدونه مشت خوابوندم زیر چشم چپش اونم هلم داد و پرت شدم کف آسفالت و پشت پیرهنم پاره شد و کمرمم حسابی خراش بر داشت.دعوامون بالا گرفته بود که از هم جدامون کردن و هستی ازم خواهش کرد که بریم…
کمی جلو تر کنار یه پارک وایسادم و یه شیر آب پیدا کردم و آبی به دست و صورتم زدم و روی یه نیمکت نشستم که دیدم هستی هم اومد کنارم نشست…
-ببینم این یابو دیگه کی بود؟چی میخواست؟
-به خدا کسی نبود فقط من چند بار جواب مسیج هاشو دادم و یکی دو بارم با هم بیرون رفتیم حالا فکر کرده کس و کاره منه.تو که از این اخلاق ها نداشتی پسر عمه.چی شد یدفعه؟؟
-ربطی به این پسره نداشت از قبل خیلی عصبی بودم فقط دنبال بهونه بودم خودمو خالی کنم.معذرت میخوام جلو دوستات بد شد.
-نه بابا فدای سرت.حالا مگه چی شده؟اتفاقی افتاده؟؟
-چیزی نیست.نمیخوام تو هم ناراحت بشی پاشو بریم.
من که غریبه نیستم.بگو میشنوم.حداقلش اینه یه کمی سبک میشی…
-امروز رها اومده بود دیدنم.
خب؟!چیزی گفت؟
-میگه میخواد ازدواج کنه.به نظرش به منم مربوط نیست میگفت میخواد بقیه مهریه ش رو هم ببخشه…
-خب این که بد نیست.حداقل دیگه راحت میشی و لازم نیست اینقدر کار کنی میتونی بیشتر به امیر علی و زندگیت برسی…
-خودم اشتباه کردم و قدرش رو ندونستم و واسه چند روز خوشی زودگذر زندگیم رو به باد دادم.اینا رو میگفتم و بغض گلوم رو فشار میداد.سرم رو پایین انداخته بودم و آروم اشکم از گوشه چشمم پایین میومد…
-داری گریه میکنی آرمان؟؟امروز تازه دارم با شخصیت واقعیت آشنا میشم.نه به اون آرمان جلو دانشگاه نه به این آرمان که داره یواشکی گریه میکنه.نکنه تو دو شخصیتی چیزی هستی؟؟
اینو که گفت نا خود آگاه خندم گرفت.
-آره اینه!!بخند بابا پسر عمه دنیا دو روزه همه چی درست میشه…
-نگاش کردم و بهش لبخند زدم.پس اینجوری بقیه رو آروم میکنن!!؟
دستش رو گذاشت زیر چونم و لباش رو در کسری از ثانیه گذاشت رو لبام.چشمام گرد شده بود و بدنم یهو شروع کرد به داغ شدن.شونه هاش رو محکم گرفتم و از خودم جداش کردم.
-بلند سرش داد زدم:چیکار میکنی؟؟دیوونه شدی؟زده به سرت؟
-پس یعنی هنوزم دوستش داری؟؟نمیخوای بفهمی که اون رفته؟؟دیگه تموم شده؟؟اینا رو با عصبانیت تکرار میکرد اما نمیدونست من هر روز روزی صد بار این جمله ها رو به خودم میگم…
از رفتارش شوکه شده بودم و دست پام رو گم کرده بودم.نمیدونم چه جوری رسیدیم خونه اما دیگه نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم.چند روزی گذشت و من اگه چند ساعتی وقت داشتم که بخوابم میرفتم خونه خودم که یک سالی بود رغبت نمیکردم برم و هر از گاهی هم به امیر علی سر میزدم و اگه کسی هم سوال میکرد کار رو بهونه میکردم.هنوز منظورِهستی رو متوجه نشده بودم و به خودم تلقین میکردم که یه هوس زود گذره و از سرش میفته اگه منو نبینه…جمعه شب بود و طبق معمول زودتر میومدم خونه.کلید رو انداختم که قفل در رو باز کنم که دیدم در قفل نیست.گفتم حتما عجله داشتم و یادم رفته در رو قفل کنم اما وقتی داخل شدم لامپ ها هم روشن بود.داشتم کم کم میترسیدم که دیدم هستی روی کاناپه دراز کشیده و خوابش برده…حسابی تعجب کرد بودم.هستی؟؟یعنی اینجا چیکار میکنه؟؟از تو یخچال یه لیوان آب خوردم چند ثانیه معطل کردم که شاید بیدار بشه.از نحوه خوابیدنش معلوم بود سردشه.رو انداز رو روش انداختم و خودمم توی اتاقم ولو شدم روی تخت و خیره به سقف…
حدود نیم ساعتی گذشت.
-سلام.کی اومدی؟متوجه نشدم.
سلام.چند دقیقه ای میشه.انگار خیلی منتظر بودی!؟
-آره منتظر بودم اما خوابم برد ببخشید.
بلند شدم و لبه تخت نشستم و اونم اومد کنارم.
-خب کجا بودی؟از اینطرفا دختر دایی؟
-ببینم چیزی خوردی آرمان؟گشنه ت نیست؟
میخوای یه چیزی بیارم با هم بخوریم؟؟
آها پس نمیخوای بگی اینجا چیکار میکنی؟؟
میخوای بدونی؟؟
-آره.
چند ثانیه سکوت کرد انگار دو دل بود.
دستشو آورد جلو شروع کرد دکمه های پیرهنمو باز کرد و درش آورد.لبشو گذاشت روی نوک سینه ام و با دستش اون طرف سینه ام رو نوازش میکرد.مدت خیلی طولانی بود که از لذت های دنیا خودمو محروم کرده بودم و دیگه توانی برای مقابله باهاش نداشتم و شهوت تمام وجودم رو گرفته بود.حالا دیگه خیلی آروم گردنم رو با بوسه هاش پر کرده بود.با دستاش پشت کمرم رو نوازش میکرد.احساس میکردم روی ابرام.در عرض چند دقیقه هر دومون برهنه بودیم و توی آغوش هم دراز کشیده بودیم.گرمای بدنش تنها چیزی بود که او موقع لازم داشتم.تن لختمون رو بهم میمالیدیم و لذت رو از توی چشمای همدیگه میدیدیم.دستم رو خیس
کردم و آروم لبه های دروازه بهشت رو باز کردم و آماده فتح کردنش بودم.دوباره دستم رو خیس کردم و سر کیرم رو که حسابی متورم شده بود رو باهاش مرطوب کردم.هر دومون روی پهلو خوابیده بودیم پاهاش رو باز کردم و کیرم رو آروم وارد کردم اینقدر داغ بود که حرارتش میتونست توی سرمای زمستون آدم رو گرم نگه داره.یه آه کشید و من رو حسابی شهوتی کرد و جسارتم رو افزایش داد.چرخیدم و اون حالا روی من بود و کیرم به طور کامل وارد کسش شده بود و با کمک من بالا و پایین میشد.تن عرق کردش جلو روم بود چشمام هیچوقت از دیدن این صحنه سیر نمیشد.سینه های خوش فرم و سر بالاش رو توی مشتام گرفته بودم و
حسابی میمالیدم تا لذتش چند برابر بشه.حالا اون تنهایی بالا و پایین میشد و فاصله بین آه کشیدناش و ناله کردنش کمتر و کمتر میشد…احساس خستگی رو توی چشماش دیدم کمکش کردم تا دراز بکشه و حالا خودم روی اون دراز کشیده بودم.پاهاش رو دور کمرم حلقه کردو فضا برای عقب و جلو کردن کمتر شد و سخت تر.اما این حالت رو خیلی دوست داشتم.احساس کردم که نزدیک به تخلیه شدنم.کیرم رو بیرون کشیدم و کمی مکس کردم نشستم و پاهام رو دراز کردم کمکش کردم تا بشینه و آروم سر کیرم رو هدایت کردم توی سوراخ داغش که حالا حسابی خیس شده بود.محکم بغلش کردم و به خودم فشارش دادم و زیر کونش رو گرفته بودم
و کمکش میکردم که بالا و پایین بشه…
از اول سکس تا حالا اولین جمله ش رو میگفت.خیلی دوسِت دارم آرمان من واقعا عاشقتم.دیگه بیشتر از این نتونستم خودم رو کنترل کنم و خوابوندمش روی تخت و کیرم رو بیرون آوردم و روی شکمش خالی کردم…
واااااااای !!خدایا چی داشتم میدیدم.هستی تو با من چیکار کردی؟؟؟
چند قطره خون از کسش بیرون زده بود کمی هم روی سر کیرم بود…ولو شدم روی تخت و یه نفس عمیق کشیدم و چشمام رو محکم بستم.کنارم نشست و صورتم رو نوازش کرد.
آرمان به جون دوتامون من واقعا دوستت دارم و دروغ نمیگم.
شلوارمو پوشیدم و رفتم توی تراس و سیگارم رو روشن کردم.خیلی حالم بد بود از سر درد چاره ای نداشتم تک تک موهامو بکنم.
پشت سرم اومد.منو برگردوند سمت خودش.تو چشمام خیره شد تو نمیخوای بفهمی نه؟دارم میگم دوست دارم خودم خواستم که با تو باشه.مگه به زور انجامش دادی؟؟
چشماش سرخ شده بود نزدیک تر شدم تا نفس هاش رو احساس کنم.منِ احمق چطور نفهمیده بودم.
شونه هاش رو گرفتم و محکم تکونش میدادم.
-تو مستی مگه نه!احمق تو مستی مگه نه؟بی شعور تو مستی مگه نه؟
سرش پایین بود صدای هق هقش تو گوشم میپیچید.
دنیا رو سرم خراب شد.اگه ترسو نبودم باید خودم و مینداختم پایین.
از خونه زدم بیرون و تو همون حال ولش کردم و رفتم.فقط من بودم و خیابون هزار تا فکری که مغزم رو میخوردن.
صبح شده بود و من هنوز سرگردون خیابونا بودم نزدیکای ظهر شد و من فقط توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و رفت و آمدای مردم رو میدیدم که هر کدوم یه قصه شاد یا غمگین داشتن واسه تعریف کردن…
گوشیم رو چک کردم.بیشتر از بیست تماس بی پاسخ از هستی و یه دونه پیام که از رها بود.
-سلام.خیلی با خودم کلنجار رفتم تا این پیام رو واست بفرستم.میدونستم چون نمیتونم رو در رو یهت بگم ترجیح دادم بزات بنویسم.
دیروز بالاخره امیر علی باهام حرف زد.میدونی آرزوش چیه؟تا حالا به تو هم گفته؟؟
گفت آرزوم اینه که یه بار دیگه دست مامان بابام رو بگیرم و برم تو اتاق خودم رو تخت خودم بخوابم یه طرفم مامانم باشه یه طرفم بابام.دست هر دوتاتون رو بگیرم تا خوابم ببره و دیگه کابوس نبینم.چون امیر علی زندگی منِ ازت میپرسم لطفا صادقانه جواب بده به نظر تو هنوز امیدی هست به ما؟؟؟
اشکام شروع کرد به سرازیر شدن.من چیکار کرده بودم؟؟؟
یکی اعتقاد داره به تقدیر و سر نوشت یکی میگه خواست خدا یکی میگه تصادف یکی هم میگه عکس العمل کارایی که انجام میدیم.به هر چی که باور داشته باشی فرق شیطان بودن و فرشته شدن فقط یه چیزه… حق انتخابِ.

پ ن:
دوستان هر چی که دوست دارن میتونن بنویسن مشکلی نیست حتی اگه خواستین با ادبیات خودتون فحش بدید.اگه بر آیند نظراتتون مثبت بود بازم مینویسم.ارادتمند همه شما…

نوشته: Blue eyes


👍 87
👎 5
39946 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

749529
2019-02-20 21:58:14 +0330 +0330

فحش نمیدم
پسر عمه پسر عمه مگر دختر داییت اسم تو رو بلد نبود که مرتب بهت می گفت پسر عمه !!!
ارواح عمه آدم درغگو

1 ❤️

749547
2019-02-20 22:37:50 +0330 +0330

اخرش مو ب تن ادم سیخ میشه

6 ❤️

749549
2019-02-20 23:01:45 +0330 +0330

بااجازه دوستان نظری در مورد داستان ندارم چون اصلا سکسی نبود بیشتر منو یادغروب سیکتیر آباد می انداخت اما لایه ی دوم داستان واقعیت این مملکت خراب شدس بدبختی اون مرد،نیاز زن مطلقه،آرزوهای پسربچه،عشق خام هستی،همه و همه باعث یه چیز میشه عقده،چیزی که تهمینه میلانی به درستی گفت نود درصد مردم ما عقده ای هستن حالا این عقده کی منفجر بشه و همه رو به فاک بده خدا میدونه فقط چرا اسم داستان شیطان بود من نگرفتم

3 ❤️

749582
2019-02-21 01:09:20 +0330 +0330

خدایی یه جورایی زندگی خیلی ها این مدلی خراب شده ای کاش میتونیستیم یکم معرفت داشته باشیم همین

1 ❤️

749598
2019-02-21 03:47:44 +0330 +0330

من میگم همین و ادامه بده خیلی قشنگ بود
حتما ادامه اینو بنویس

2 ❤️

749604
2019-02-21 04:37:04 +0330 +0330
NA

کسخول

0 ❤️

749607
2019-02-21 05:01:41 +0330 +0330

واقعا عالی بود ادامه بده زیبا بود و کسشر نبود

2 ❤️

749611
2019-02-21 05:32:23 +0330 +0330

عالی بود اولین داستان یا بهتر بگم ترشحات ادبی و آزاد یک انسان هنرمند،اگه خاطره هست تلخه،اگه داستانه واقعا سخته کار هر کسی نیست…??

1 ❤️

749620
2019-02-21 06:37:51 +0330 +0330

دمت گرم واقعا حال کردم به جرات میتونم بگم تو این هفت هشت سالی ک میام شهوانی جز معدود داستانای ک خیلی باهاش حال کردم بازم ادامه بده (clap)

2 ❤️

749626
2019-02-21 07:12:36 +0330 +0330

بسیار قلم شیوایی داری بازم بنویس

1 ❤️

749628
2019-02-21 07:25:57 +0330 +0330

عقده های بدخیم مخربند و اگر باقدرت تخریب همراه شوند فاجعه آفرین.

2 ❤️

749632
2019-02-21 07:34:14 +0330 +0330

صاحب چنین اسمهایی،
چشم آبی،
شیطان بود،
نمیتونه نویسنده داستان باشه
طرز تلقی و تفکرات نویسنده با این اسمها هماهنگ نیست.
به هر حال من هنرنویسنده واقعی رو لایک کردم.

1 ❤️

749641
2019-02-21 08:25:55 +0330 +0330

انصافاعالی بود در جواب دوستمون من خیلی از ادمارو دیدم که هنوز پسر عمودختر عمو یا دختردای پسر عمه همدیگرو صدا میزنن این ادبیات مال روستا نشینا بیشتر هستش در کل عالی بود لایک

1 ❤️

749646
2019-02-21 09:00:53 +0330 +0330

بنظرم خوب بود و ارزش وقتی ک میزاری رو داشت
لطفا ادامه بده اگه قراره با همین کیفیت بنویسی

0 ❤️

749649
2019-02-21 09:14:38 +0330 +0330

عالی بود ، شاید تجربه ای که به سراغ خیلی ها در زندگی شون بیاد … ، ممنونم ازت …

0 ❤️

749657
2019-02-21 10:10:10 +0330 +0330

تلخ و شیرین داستان خوشمزه ای بود

0 ❤️

749665
2019-02-21 10:59:15 +0330 +0330
NA

من هیچ وقت واسه داستانی کامنت نمیزارم اما واقعا این عالی بود

0 ❤️

749667
2019-02-21 11:23:24 +0330 +0330

براوو براوو حال کردم ، منتظر داستان بعدیت هستم ?

0 ❤️

749673
2019-02-21 12:36:54 +0330 +0330

انصافا عالی بود میشه از روش یه فیلم باحال ساخت

1 ❤️

749678
2019-02-21 13:27:37 +0330 +0330

لایک 22 تقدیم شما
خیلی خوب بود آفرین

0 ❤️

749682
2019-02-21 14:01:26 +0330 +0330

حالا جدا از همه چی بهترین داستانی بود که خوندم تو سایت از هر جهت هم خوب شروع شد هم خوب تموم فقط کمی طولانی بود

0 ❤️

749689
2019-02-21 15:48:23 +0330 +0330

درود، برچسب داستان بیشتر به عاشقی میخورد ونه دانشجویی. اسم داستان هم جالب نبود. پاراگراف ابتدای داستان هم بخوبی شروع نشده بود( سوزش عجیب در انگشت دست بخاطر رد شد پا روی اون؟! نخاع و سوزش؟!) غلط املایی هم(ازواج _ مکس؟!)
اما در کل تنه،اپیزود و پایان داستان بسیار جالب بود. بازم بنویس26 ?

0 ❤️

749690
2019-02-21 16:20:25 +0330 +0330

وای… واقعا کلماتو گم کردم.
عالی بود!

0 ❤️

749691
2019-02-21 16:49:01 +0330 +0330

بازم بنویس قلم جذابی داری?

0 ❤️

749698
2019-02-21 17:29:48 +0330 +0330

نکته ظریف و پرتکرار منتها بی اثر بر انسان این داستان این بود که این انتخاب های ما هستن که زندگی ما رو می سازن. کسی مقصر نیست جز خود ما.

1 ❤️

749702
2019-02-21 18:18:07 +0330 +0330

اولین باریه که بعد این همه سال نظر میدم شاید کامل واقعی نباشه ولی خیلی خوب نوشتی و قلم خوبی داری منتظررم مرد

0 ❤️

749714
2019-02-21 19:56:12 +0330 +0330

اولین داستان بود که واقعا خوشم اومد لایک

1 ❤️

749834
2019-02-22 04:48:54 +0330 +0330
NA

عالی بود بازم بنویس…

0 ❤️

749954
2019-02-22 20:37:55 +0330 +0330

مثل نوشتن یک قسمت از یک بیوگرافی بود،زندگی هممون کم و بیش همین طوره،بنویس،خوندنش مثل دیدن یک سریال واقعی میمونه ،قشنگ و پر از جزییات

0 ❤️

750126
2019-02-23 16:30:28 +0330 +0330

لایک چهل و ششم،عالی بود قلمت رو دوست داشتم منتظر داستانهای بعدیت هسم

0 ❤️

750157
2019-02-23 20:45:40 +0330 +0330

دمت گرم عالی نوشته بودی مخصوصا اخرش

0 ❤️

750219
2019-02-23 22:43:38 +0330 +0330

این عالی بود رفیق. نظر دیگران چه اهمیتی داره. بنویس…

0 ❤️

750297
2019-02-24 12:48:38 +0330 +0330

سلام و عرض ادب خدمت دوستان گرامی.تشکر از دوستانی که کامنت گذاشتن و محبت کردن.داستان بعدیم رو خدمت ادمین میفرستم اگر خواستن بدون نوبت چاپ بشه.در هر حال به زودی منتشر میشه

0 ❤️

751595
2019-03-02 13:52:41 +0330 +0330

تشبیهِ دروازه بهشتت قشنگ بود . دوس داشتم داستانتو . لایک

0 ❤️

751902
2019-03-03 23:40:16 +0330 +0330

هوووف شانس خری سگی یعنی همین ها جالب بود موفق باشی

0 ❤️

751990
2019-03-04 12:28:08 +0330 +0330

عالی ولی اعصاب خوردی
نرو رو اعصاب ملت

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها