درود بر خواننده گان محترم
دوستان، ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم نه یک داستانه، نه رمانه و نه صرفا یک فانتزی. خاطره ای است کاملا واقعی و بدون اغراق که برای من اتفاق افتاده و زندگی منو تغییر داده. متاسفانه بعضی از داستانها که اینجا نقل میشه صرفا یک توهم و فانتزیه و واقعا ارزش خوندن نداره ولو یکبار. خواهشم اینه اولا زود قضاوتم نکنید. اول خودتونو بذارید جای من بعد نظر بدید. و دوم اینکه تا پایان داستان هرچند کمی طولانیه، با من همراه باشید. (همه اسامی مستعار هستند).
در دومین ماه از تابستان ۱۳۷۰ در یکی از شهرستانهای تقریبا کوچک و در یک خانواده نسبتا مذهبی به دنیا اومدم. مادرم اهل مجلس روضه و نذری بود و پدرم نسبت به انجام تکالیف مذهبی مقید. دو برادر بزرگتر از خود داشتم و یک خواهر کوچکتر. داداش بزرگم خیلی مقید به مذهب نبود ولی داداش کوچکتر از اون مثل بابام بود و خیلی بهم درس دین و اخلاق میداد و همین نیز باعث شده بود منم یه دختر نسبتا مذهبی بار بیام. چادر همیشه سرم بود و نمازم قضا نمیشد. مراقب رفتارم با نامحرم بودم و وظایف شرعی رو بجا میاوردم. در همون شهرستان خودمون درس خوندم و دیپلم گرفتم و پس از کنکور در یکی از رشته های مورد نظرم در دانشگاه تهران پذیرفته شدم. واقعا درسم خوب بود و یادم نمیره وقتی نتایج کنکور اعلام شد انگار دنیا مال من بود. من قبول شده بودم اونم به قول خودمون دانشگاه ملی. همکلاسیا و فامیلامون باورشون نمیشد. بیشترین انتظار از بچه هاشون قبولی در مرکز استان خودمون بود. از همون اول که خبر رو به خونواده ام دادم به وضوح نگرانی رو در قیافه پدر و مادرم دیدم. هم خوشحال بودند و هم نگران. چطور میتونستند دختر دسته گلشون رو تنهایی بفرستند به تهران درندشت. درکشان میکردم. بهشون اطمینان دادم که من میتونم مواظب خودم باشم. من دیگه بزرگ شده بودم. و البته خیلی هم زیبا (بنابر گفته اطرافیان). به حدی که دوستان و همکلاسیام همیشه بهم حسودی میکردن و یا به قول مذهبیا غبطه میخوردن. یه روز سارا بهم گفت: سولماز بخدا اگه پسر بودم عمرا ولت نمیکردم. خندیدم و گفتم بیشوور نکنه همجنسگرایی !!! و کلی خندیدیم. زیبایی ام اینقدری بود که همه جوانهای فامیل و محل بهم نظر داشتند و من خیلی خوب همه اینها را متوجه میشدم. هر روز که بزرگتر میشدم و حس جنسی ام کاملتر میشد احساس میکردم زندگی چقدر زیباست. چقدر حس خوبیه وقتی توی کوچه و خیابان راه میری عده ای به چشم مشتری بهت نگاه کنند. البته از همون اول از نگاههای هرزه بدم میومد و اگر زن باشید میدونید که یک زن، نگاه خریدارانه رو با نگاه یک هرزه کاملا تشخیص میده. حاج احمدعلی یکی از اون کاسبای محترم محل بود که همواره چشمش منو میپایید البته واسه پسر وسطیش که اتفاقا اون هم دانشجو بود. ولی بعدا مشخص شد که رسول(پسر حاجی) در دانشگاه با یکی آشنا شده.(خوشحال شدم چون از رسول خیلی خوشم نمیومد). حس جنسی ام باعث شد چند تا کتاب درباره این موضوع بخونم و یه سری مطالب در اینترنت راجع بهشون مطالعه کنم. از همان دوران بلوغ حس میکردم به لحاظ جنسی یه کم با همسن و سالهای خودم متفاوتم. آخه من خیلی به این موضوع فکر میکردم خیلی. یه روز از مبینا پرسیدم، مبینا هر روز چقدر به موضوع جنسی فکر میکنی؟ گفت سولماز حالت خوب نیستا!! من چه بدونم؟ شاید یکی دو بار!!. نمیدونم هر وقت مشکل نداشته باشم آخه با این بدبختیا مگه آدم یاد مسائل جنسی هم میفته. ولی من مثل مبینا نبودم. من خیلی از وقت و فضای ذهنم درگیر موضوعات جنسی بود. خیلی تلاش میکردم این تفکرات را از خودم دور کنم نمیشد،نمیتونستم. با یکی از دوستانم به نام راحله که خیلی راحت بودم موضوع رو در میان گذاشتم، اونم گفت سولماز جان منم به این جور چیزا فکر میکنم ولی نه به اندازه تو. از اونجاییکه اعتقادات مذهبیم بالا بود گفتم شاید کار کار شیطانه. به راحله گفتم و تصمیم گرفتیم موضوع را با واسطه از امام جماعت مسجد محلمون که مسجد جامع شهرمونم بود و باسوادترین علمای شهرمون اونجا جمع میشدند بپرسیم. واسه همین رفتیم سراغ طاهره خانوم یعنی خاله راحله. زن مهربون و مذهبی بود. موضوع رو بهش گفتیم و البته گفتیم این مشکل واسه یکی از دوستامونه که نمیخواد کسی بشناستش. طاهره خانوم روز بعد که با کلی خجالت از حاج آقا صولت پرسیده بود جواب رو بهمون گفت. جواب عبارت بود از نصف صفحه ذکر که بعد از هر نماز باید سه بار خونده میشد و البته باید همیشه با وضو باشه و نگاه به نامحرم نکنه و اگر اتفاقی نگاه به نامحرم کرد صد بار استغفار کند و…و…و… الان که به اون روزها فکر میکنم میگم ایکاش بجای طاهره خانوم و حاجی صولت میرفتم پیش یه روانشناس و یا سکس تراپ. که البته این آخری تو شهرمون پیدا نمیشه. من چند روز سفارشات حاج آقا رو با دقت انجام دادم ولی دریغ از کوچکترین تاثیر. تنها چیزی که از یادم نمیرفت همین موضوع سکس بود. هر فکری از سرم بیرون میرفت جز سکس. میدونسم چرا! من متوجه شده بودم که طبع و شرایط بدن من با بقیه متفاوته، همین. کار بجایی رسیده بود که بعضی وقتا بدم نمیومد با خودم ور برم. شبا موقع خواب آروم شروع میکردم به نوازش بدنم از سینه هام شروع میکردم و به لای پام میرسیدم و بعضا حس ارگاسم رو تجربه میکردم هر چند خیلی ضعیف. راستش از موقعی که قرار بود برم دانشگاه اونم تهران، خودمم ترسیده بودم درسته به بابا و مامان قول داده بودم مواظب خودم باشم ولی با شرایطی که داشتم میترسیدم نتونم به قولم عمل کنم. میدونستم دانشگاه پر از پسرای جذاب و دخترهای هات و سکسی است. واسه همین تنها کاری که میتونستم بکنم دعا بود. به خودم تلقین میکردم که من بزرگ شدم و اجازه نمیدم کسی بدون رضایتم منو لمس کنه. با رسیدن موعد شروع ترم دلشوره من و نگرانی پدر و مادرم بیشتر میشد. بالاخره مهر ماه سال ۸۹ از راه رسید و من باید راهی تهران میشدم. بابام با من اومد تهران و یک هفته ای در خونه یکی از اقوام (دایی مادرم) مهمون بود تا اینکه خوابگاه من مشخص شد و بابام با خیال راحت برگشت خونه.
از همون اول که وارد دانشگاه شدم فهمیدم تصوراتم در مورد آن دروغ نبوده. دانشگاه رفته ها میدونن چی میگم. پسرهای جذاب و پولدار و دخترهای لوند و سکسی. انگار یه عده واسه همین موضوع اومدن دانشگاه و درس بهونه بود.
تقریبا دو سه هفته ای نگذشته بود که یکی از پسرای خوشتیپ و شیرین زبون به نام سینا شروع کرد به گیر دادن. ولی از اونجایی که هر روز بابا و مامان پشت تلفن سفارش میکردن که مواظب باشم منم جرات هیچ خطایی را نداشتم.
بالاخره با هر بدبختی بود ترم اول تموم شد و من بعد امتحانات اومدم خونه که دیدم خبرایی هست. یکی از فامیلای دور بابا که شاید سالی یکبار هم رفت و آمد نداشتیم منو واسه پسرش خواستگاری کرده بود و بابا و مامان هم رضایت خودشون رو اعلام کرده بودند. ولی گفته بودند نظر نظر سولمازه اگر راضی باشه ما حرفی نداریم. شوکه شده بودم و بهشون گفتم نباید اعلام رضایت میکردید. بابام گفت دخترم ما که نگفتیم حتما، اگه تو نخوای نمیشه، ولی خوب فکر کن اگه ازدواج کنی خیال ما هم از بابت دانشگاه تو راحت میشه. چشم غره ای به بابا رفتم و به شوخی گفتم نون خور زیاده؟ احساس کردم از حرفم دلخور شد سریع گفتم باید فکر کنم بابا. راستش یه لحظه به ذهنم رسید که این کار خداست. من به خودم یقین نداشتم تا پایان دانشگاه بتونم خویشتن دار باشم. همین یه ترم هم با بدبختی تموم شد مگه یه آدم گرسنه چقدر میتونه در مقابل غذاهای رنگین و لذیذ خودشو نگهداره. ازدواج را با این معیار میسنجیدم که آدم متاهل گرسنه نیست و اگر بغیر از شوهرش به دنبال کس دیگه ای باشه زیاده خواهه و خائن. ولی مجرد مانند یه فرد گرسنه است که به هر غذایی ناخنک میزنه و دست خودشم نیست.
بهروز پسر سربه زیر، خوش اخلاق، کاری و مومن بود و البته ظاهرش هم هرچند خیلی جذاب نبود ولی خوب بود. کلا از اون تیپ پسرهایی که با توجه به شرایطش خیلی از دخترها شاید آرزوشو داشتن. تازه تحصیلاتش در رشته مهندسی ایمنی و بهداشت تموم شده بود ولی هنوز جایی مشغول کار اداری نبود. پدرش چند تا مغازه داشت و وضع مالیشم خوب بود و یکی از مغازه ها رو که موقعیت تجاری خوبی داشت بهش داده بود و اونم کرده بود فروشگاه رنگ و ابزار فروشی.
بهروز را خیلی کم دیده بودم. به صورت مخفی بهشون اطلاع دادیم که بیاد و من فقط از نظر ظاهر ببینم تا اگه اوکی بود اطلاع بدیم تازه بیاد بشینیم صحبت کنیم. چند روز بعد بهروز ناهار اومد خونه ما و با کلی خجلت و سرخ و سفید شدن ناهارشو خورد و رفت. منم چند روز با خواهرم و برادر بزرگتر از خودم مشورت کردم که نظرشون مثبت بود. ولی داداش بزرگم گفت سولماز جان اگر یه کم تو دلت احساس میکنی بهش حس و حال عشق رو نداری اوکی نده. مگه ما چند بار به دنیا میاییم. زندگی یه فرصته ببین دلت چی میگه. گفتم داداش عقل چی پس؟ آیا عقل اعتبار نداره؟ گفت چرا. اتفاقا عقل میگه موقعیت بهروز خیلی هم خوبه تحصیلات، شغل، مسکن، امکانات مادی و… داره. ولی همون عقل میگه به دلت هم رجوع کن و احساست رو هم در نظر بگیر.
راستش دلم پنجاه پنجاه بود. دقیقا همونی که داداش بزرگم گفته بود. همه چیش خوب بود ولی احساسم خیلی اوکی نبود. مادرم گفت دخترم عشق زن و شوهری بعدا پیدا میشه. خدا دوستت داشته همچین پسری اومده سراغت. لگد به بختت نزن.
چند روز بعد بهروز دوباره به دعوت ما اومد خونه و ما نشستیم با هم یه ساعتی صحبت کردیم. پسر مودب و خجالتی بود. از اولویتهایش برای انتخاب همسر آینده اش گفت و اینکه باید مومن باشه، با خدا باشه، با ایمان باشه !!! گفتم همه اینها که گفتی یه چیزه ها آغا پسر بقیه اولویتها چی؟ یکم گیج شد با این لحن من، ادامه داد با سلیقه باشه، مهمون نواز باشه و… من دیدم اگه همون اول تکلیفم رو روشن نکنم بعدا مشکل خواهد شد. متوجه شدم که با یک خانواده سنتی طرفم. گفتم آقا بهروز سلیقه ، مهمون نوازی و اونهایی که گفتی همه خوبه ولی من دارم درس میخونم که فردا یه شغلی داشته باشم. شاید نتونم مثل یه زن خانه دار رفتار کنم. همیشه غذای گرم داشته باشیم یا همیشه آماده پذیرایی از مهمون باشیم. اگر موقعیتم ایجاب بکنه منم دوست دارم مهمون بازی کنم ولی اولویت من درس و شغلم هست آیا مشکلی نداری؟ بعد از کلی صحبت کردن گفت که مشکلی نداره. البته من همه اولویتهایم رو گفتم ولی میدونستم یکی از اولویتهای اصلی من چیز دیگریه که نمیتونستم بگم. من در مدت همون یه ترم که با دخترهای خوابگاه و یکبار هم با یکی از اساتید روانشناسی دانشگاه صحبت کرده بودم، متوجه شدم که من از نظر جنسی خیلی خیلی هاتم. و شدیدا توصیه کردند که موقع ازدواج حتما طرف مقابلم به لحاظ جنسی روانسنجی بشه که ایکاش اینکار رو میکردم و این رو به عنوان اولین اولویت مطرح میکردم. ولی امان از فرهنگ غلط، امان از تابوهای خودساخته، امان از جهل و نادانی. نتوانستم مطرحش کنم و نهایتا جواب مثبت داده شد و سه روز بعدش یه حلقه در انگشتم جا خوش کرد و من با چند روز غیبت دوباره راهی دانشگاه شدم.
بچه های خوابگاه و همکلاسیام با دیدن حلقه به سرم آوار شدن و هر کدومشون با مزه پرانی بهم تبریک میگفتن. یکی میگفت: لامصب، وسط ترم چیکار کردی عجب شکارچی هستی، یکی میگفت: کوفتت بشه اگه واسه ماهم پیدا نکنی و …،
ترم جدید شروع شده بود و انصافا حلقه تا حدودی مصونیت برام ایجاد کرد و از اونجایی که خودم هم سعی میکردم خویشتن دار باشم خیلی مزاحمم نمیشدند. هر روز تو خوابگاه بچه ها به شوخی و جدی بهم میگفتن خوشبحالت میری خونه و نامزدتو بغل میکنی، دستاتو میبری لای موهاش، لباشو میمکی ، خودتو تو بغلش جا میکنی، ناز میکنی لوس میشی اونم از پشت بغلت میکنه و…
با شنیدن این حرفها ضربان قلبم تند میشد و به نفس نفس میفتادم. مطمئن بودم اگه یکی از دخترها هم اراده کنه من قدرت دوام آوردن در مقابلش رو ندارم و زود وا میدم چه برسه به پسرا. دست خودم نبود نمیتونستم باهاش بجنگم کم میاوردم. بیمار جنسی نبودم، انحراف و یا اختلال جنسی هم نداشتم این رو همه روانشناسان و روانپزشکان و سکس تراپیستایی که بعدا رفتم پیششون بهم میگفتند. من فقط هات بودم، داغ بودم، از نظر جنسی پرفکت و اکتیو بودم همین.
امتحانات ترم دوم که تموم شد، در یکی از روزهای خوب بهاری من با بهروز سر سفره عقد نشستم. آثار رضایت و خوشنودی از سر و روی بابا و مامان میبارید. راستش خودم هم خوشحال بودم تو دلم میگفتم بالاخره باید آخرش عروس میشدم دیگه. ولی ته دلم یه حس ترس ناشناخته بود. نکنه بهروز اونی که من میخوام نباشه. ولی باز ته دلم به خودم امیدواری میدادم که زن باید مرد رو سربه راه کنه و منم از اون نظر بهروز رو سربه راه میکنم. تازه از کجا معلوم شاید بهروز از منم هات تر باشه و من پیشش کم بیارم.
روزها و هفته ها گذشت و من مشغول درسم بودم و آخر ترم به خونه میومدم. در طول دوره دانشگاهم بهروز هم دو سه باری اومد تهران و باهم به گردش رفتیم ولی هر روز که میگذشت نگرانی من بیشتر میشد. من انتظار داشتم بهروز از هر خلوتی استفاده کنه و منو مچاله کنه، بغلم کنه، ببوسدم، لپمو گاز بگیره، سینه هامو بچلونه. ولی بهروز رفتارش خیلی مودبانه و خجالتی بود. یه روز که تو خونمون تنها بودم خیلی رک و با صدای تحکمی بهش گفتم: بهروز نمیخوای بغلم کنی؟ نمیخوای منو ببوسی؟ نا سلامتی ما زن و شوهریماااا بهروز یه لحظه شوکه شد بلند شد و مقابلم ایستاد باور کنید سرخ شده بود گفت چ چ چرا عزیزم بیا بغلم. خودمو انداختم بغل بهروز. حسش واقعا توصیف نشدنی بود. ولی بهروز فقط دستاشو دورم حلقه کرد و انگار میخواد به یکی تسلیت بگه بی حرکت فقط فشارم داد. واقعا داشتم منفجر میشدم. چرا بهروز هیچکاری نمیکنه؟ بلد نیست یا منو دوس نداره؟ هزار تا فکر و خیال اومد تو سرم. بهش گفتم بهروز یه چی بپرسم راستشو میگی؟ گفت آره عزیزم. گفتم من چقدر خوشگلم؟ گفت بخدا خیلی تو مثل حوری بهشتی هستی. گفتم بهروز من فکر میکنم اگه یه دختر یا زن به یه مرد بگه منو بغل کن مرد نمیتونه جلوی خودشو نگهداره تو چطور تونستی؟ یه کم هاج و واج نیگام کرد و بعد با تته پته گفت آآآخه سولماز میدونی من میترسم خیلی زیاده روی کنیم و نتونیم جلوی خودمونو بگیریم و کار از کار بگذره (منظورش ازاله بکارت بود) خودت میدونی که اینجوری اصلا خوب نیست. گفتم بهروز جان تو رو خدا مثل عقب مونده های عصر قجری حرف نزن. من و تو باهم میریم پیش دکتر و ازش گواهی سلامت بکارت میگیریم. بعدش هم به هیچ کس مربوط نیست من کی و کجا بکارتم رو از دست میدم. مهم خود ما هستیم والسلام. ما که بچه نیستیم به این خزعبلات توجه کنیم. الان کدوم زن و شوهری تا روز عروسی صبر میکنن و بعد سکس میکنن. تازه سکس که فقط گاییدن نیست. روشهای مختلفی واسه ارضا کردن همدیگه وجود داره. قشنگ میدیدم که با این حرفهای من اتاق داشت دور سر بهروز میچرخید. اصلا انتظار شنیدن همچین کلمات عریان رو از من نداشت. من عمدا این کلمات را بکار بردم. میخواستم تست کنم اگر بهروز با شنیدن این حرفام حشری میشد و منو میزد زمین این یعنی اونم مثل من هاته. ولی اگر فکر میکرد که من منحرفم و سرخ و سفید میشد میفهمیدم که حالا حالاها کار دارم. ولی متاسفانه عکس العمل بهروز حالت دوم بود و کلا رفت تو لاک خودش.
عصر بود که بهروز رو مجبور کردم با هم بریم پیش پزشک زنان. با کلی خجالت و بدبختی رفتیم تو. با صراحت تمام گفتم خانوم دکتر ایشون شوهر قانونی و شرعی منه و میخوام همینجا پیش خودش معاینه بکارت انجام بدیم و نتیجه رو به خودش اعلام بفرمایید. دکتر یه لبخند ملیحی زد و گفت چشم عروس زیبای شهر. بعد رو به بهروز کرد و گفت آقا داماد؛ خانوم به این زیبایی اگه بکارتش سالم باشه باید سرتاپاشو طلا بگیری ها حواست هست؟ بهروز صم بکم ایستاده بود و چیزی نمیگفت. با توصیه دکتر آروم آروم شروع کردم به در آوردن شلوار و شرتم، عمدا به سمت بهروز ایستاده بودم که عکس العملشو ببینم . بهروز فقط خشکش زده بود. دکمه های مانتوم رو باز کردم، شلوار و شرتم رو درآوردم و با بی قیدی خاصی روی صندلی مخصوص دراز کشیدم و پاهایم را دادم بالا و گذاشتم جای خاص صندلی. دکتر دستکش پوشید و معاینه ام کرد. صندلی معاینه یه کم از بهروز دور بود. دکتر نگاه معناداری بهم کرد و پرسید: حال همسرتون خوبه؟ مشکلی دارید؟ گفتم نه دکتر شوکه است از اینکه پیش دو تا خانوم ایستاده و یکی از اونا لخته سرش گیج رفته. دکتر غش غش خندید و بعد از معاینه دستکشاشو درآورد و رو کرد به بهروز و گفت، بهتون تبریک میگم آقا داماد، همسرتون زیباترین و پاکدامنترین دختر شهره. بعد نشست پشت میز و گواهی را نوشت مهر و امضا کرد و داد دست بهروز. منم لباسامو پوشیدمو از زحمات و تعریفهایش تشکر کردم و اومدم بیرون. توی ماشین گفتم بهروز جان چرا ماتت برده بود؟ گفت سولماز جان لازم نبود منو ببری داخل خیلی خجالت کشیدم!! زل زدم توی چشماش و بهش گفتم بهروز اگه تو نمیومدی داخل و من به دکتر پول میدادم به دروغ گواهی سلامت میداد تو از کجا میدونستی که من دروغ میگم؟ یه لحظه انگار تازه متوجه شده باشه جا خورد و گفت آره درست میگی ولی من داشتم آب میشدم. به عمد گفتم اتفاقا باید از خدات باشه که دو تا زن پیش هم باشن و یکیش بخواد لخت شه و اون یکیشم انگولک بکنه. بعد گفتم بهروز جان من و تو زن و شوهریم سعی کن نیازها رو درک کنی. و تا خونه دیگه حرف نزدیم.
سه سال از دانشگاهم گذشته بود و داشتیم کم کم بساط عروسی رو راه مینداختیم. توی دوران نامزدی که عقد هم بودیم چیز خاصی از بهروز ندیدم و با خودم میگفتم شاید خیلی مقید به آداب و رسومه و بعد عروسی راه میفته. اواخر تابستان سال ۹۲ من و بهروز عروسی کردیم و رفتیم زیر یک سقف. پدرش یه خونه حیاط دار تو همون محل خودشون واسه بهروز خرید و منم جهیزیه ام رو بردم و مراسم عروسی رو توی بهترین تالار شهرمون گرفتیم و زندگی مشترکمون شروع شد. اوایل بهروز یه کم خوب ظاهر شد منم سعی میکردم توی سکسمون سنگ تموم بذارم هر چند نمیتونست به طور کامل منو ارضا کنه ولی من با تلاشهایی که خودم میکردم یه حداقلی از ارضا شدن رو تجربه میکردم. ولی تمام تلاش بهروز کلا دو سه دقیقه بیشتر طول نمیکشید که اون هم نمیتونست منو تا مرز شهوت و ارضا شدن کامل برسونه.
علیرغم همه تلاشهایم، بعد از یه مدت کم کم بهروز به یک سکس روتین رو آورد و کلا سکسش در سه چهار دقیقه تموم میشد. من فانتزیهای متعددی داشتم و دوست داشتم پوزیشنهای مختلفی را اجرا کنم ولی بهروز همراهی نمیکرد. با یه روانشناس (زن) صحبت کردم و شرایطم رو بهش توضیح دادم قرار شد با بهروز بریم پیشش و اون به بهروز هشدار بده و کمک کنه تا وضعیت سکسشو بهتر کنه. با هزار بدبختی راضیش کردم و رفتیم پیشش. بعد اینکه باهم با روانشناس صحبت کردیم من از مطب اومدم بیرون و شنیدم که به بهروز گفت: ببین آقای تدین، همسر شما جزو اون دسته افرادیه که خیلی هات و سکسیه. اگر وضعیت سکستو بهبود نبخشی احتمال هر اتفاقی وجود داره. بهروز پرسید مثلا چه اتفاقی؟ دکتر گفت رک بگم؟ گفت بله . دکتر گفت خیانت !!! از اینکه میشنیدم دکتر با صراحت به بهروز میگفت احتمال داره من برم با کس دیگری سکس کنم یه حس و حال خاصی بهم دست داد. نمیدونم یه حسی بین شهوت و ترس. بعد از چند دقیقه بهروز اومد بیرون. قیافه اش ناراحت نبود بیشتر متفکر بود. تو راه بهش گفتم دکتر چی گفت؟ یه دفعه با یه حالت مردونه گفت دکتر گفت زنت خیلی کیر دوست داره باید بکنیش تا ضجه بزنه !!! داشتم شاخ درمیاوردم بهروز و این حرفاااااا؟؟؟ سریع دنبالشو گرفتم و گفتم تو چی گفتی؟ گفت هیچی دیگه گفتم خانوم دکتر به چشم یه جوری میکنم که یادش نره !!! واقعا فکر میکردم دارم خواب میبینم. گفتم قربون شوهر کیر کلفتم بررررم . کی میخوای بکنی عزیزم. گفت همین امشب. اونشب با بهروز سکس نسبتا خوبی رو تجربه کردم البته خیلی خوب نبود ولی نسبت به قبل خوب بود یعنی در حد متوسط بود. ولی بازم به ارگاسمی که میدونستم بدنم نیاز داره نرسیده بودم. با گذشت دو سه ماه مجددا بهروز برگشت به سکسهای سه چهار دقیقه ای زیر لحافی. و دوباره روز از نو و روزی از نو.
روزها گذشت و بالاخره من فارغ التحصیل شدم. تا اون موقع بهروز هم یه شغل خوبی توی یک اداره دولتی پیدا کرد و تصمیم داشت مغازه رو اجاره بده. من با توجه به رشته تحصیلی ام که مهندسی پزشکی بود، به ذهنم رسید که مغازه بهروز را که به اندازه کافی هم بزرگ بود بعنوان فروشگاه کالای پزشکی دایر کنیم و چون توی شهرمون چنین فروشگاهی نبود و شهرمون دو تا بیمارستان و دو سه تا درمانگاه داشت ایده خوبی بود. سال ۹۵ فروشگاه را دایر کردیم. با چند تا از تامین کنندگان خوب استانی و حتی کشوری ارتباط گرفتیم و سند مغازه را در رهن گذاشتیم و کالاها و ادوات پزشکی خوبی رو آوردیم و مغازه رو پر کردیم. طی دو سه سال، کار و کاسبی من کاملا رونق گرفت و شدم اولین و تنها تامین کننده ادوات و کالای پزشکی شهرمون. بیمارستانها هر روز سفارشات تازه ای داشتند و منم هر روز سعی میکردم کالاهای جدیدی رو بیارم. کارم بجایی رسید که یک خانوم حسابدار و دو تا خانوم کارگر استخدام کردم.
با گذشت روزها آنچه منو اذیت میکرد فقط و فقط حس سرکوب شده و ارضا نشده جنسی ام بود. بیشتر مشتریان من پزشکان خوشتیپ و جوانی بودند که هر وقت به مغازه ام میامدند با حسرت نگاهشان میکردم و آه میکشیدم. از ترسم کارگر آقا نمیتونستم استخدام کنم. حتی وقتی میخواستم حسابدار استخدام کنم یه پسری که تازه تحصیلاتش رو در یکی از دانشگاههای معتبر تموم کرده بود برای مصاحبه اومد و از هر نظر عالی بود ولی من فقط بخاطر اینکه جوان و خوشتیپ بود استخدامش نکردم. از اینکه مجبور به خیانت شوم میترسیدم. ولی حس جنسی ام نیز اذیتم میکرد. احساس میکردم زندگی و جوانیم داره بیخود تلف میشه و من نمیتونم ازش استفاده کنم. در این بین داداش بزرگم را میدیدم که دو سه تا دوست دختر داشت که به هیچ کدوم هم وعده ازدواج نداده بود و هر روز با یکی خوش میگذروند. یه روز به طعنه گفتم ناصر خان بد که نمیگذره ؟ جواب داد آبجی جان بد بگذرونی از دستت رفته و شعر خیام رو بلند و با صلابت دکلمه کرد : خوش باش دمی که زندگانی این است …
دلم گرفته بود. واقعا داشتم افسرده گی میگرفتم. چرا من نباید لذت جنسی رو تجربه کنم؟ چرا من باید یک عمر بسوزم و بسازم؟ آیا خودم میخوام اینجوری بشه یا مجبورم کردن؟ هر چی فکر میکردم راه بجایی نمیبردم و البته در این بین خیلی روی بهروز کار کردم نشد که نشد. یادمه آخرین باری که رفتیم پیش سکس تراپیست (در مرکز استانمون) یه تستی از بهروز گرفت و به من گفت، میل جنسی همسر شما در پایینترین حده، یعنی سرد مزاجترین !!! خودشم اونجا بود و گوش میداد. اومدیم بیرون و جفتمون فقط رفتیم تو فکر نه اون چیزی میگفت نه من. چند و چندین بار به طور جدی خواستم موضوع طلاق را پیش بکشم ولی نتوانستم. بهروز هر چقدر هم که سردمزاج بود همونقدر هم مهربان بود. منو دوست داشت و منم دوستش داشتم. نمیخواستم از دستش بدم. البته مطمئن بودم اگر میخواستم موضوع طلاق را پیش بکشم کلا نابود میشد تباه میشد. شب و روز فکر میکردم. مونده بودم سر دوراهی. یا با بهروز منهای سکس. یا بدون بهروز و با سکس. نمیدونستم چیکار کنم هر روز دعا میکردم خدا یه فکری به حالم بکنه. میدونستم اگر من سکس هات و گرم نداشته باشم به زودی فرسوده میشم. از بین میرم. به خاطر همینم بعد از چند سال زندگی مشترک بچه نیاورده بودم. چون تکلیف خودم رو نمیدونستم آیا موندنیم یا باید برم. هر وقت یه مرد خوشتیپ و سرحالی را میدیدم بدون اینکه متوجه بشم محو تماشایش میشدم و توی ذهنم او را لخت تصور میکردم که با من به شکل خشن و هات سکس میکنه. یه بار دکتر ایزدی رو توی مغازه به همون شکل تصور کرده بودم و متوجه نبودم که اون سوال کرده و منتظر جوابشه، یکی از کارگرام زد به بازوم و گفت خانوم آقای دکتر با شمان. برای اینکه ضایع نشم گفتم ببخشید یه لحظه یاد بهروز افتادم آخه امروز ناهار نبرده. دکتر ایزدی که ازون دکترهای باحال و با شخصیته گفت خوش بحال آقا بهروز. واسه ناهارش که اینقدر نگرانی واسه چیزای دیگه اش حتما خودتو میکشی. بعد به شوخی گفت؛ مردم چه شانسی دارن. همسر زیبا و نگران نصیبشون میشه. لبخند زدم ولی از درون میسوختم. مونده بودم دردم را به کی بگم. همه در حسرت زندگی من بودند و من ذره ذره آب میشدم. نمیخواستم زندگیمو مفت از دست بدم. نمیخواستم الکی الکی فرسوده بشم. میخواستم از زندگی و جوانیم نهایت لذت رو ببرم. میخواستم توی سکس به اوج لذت و شهوت برسم ولی نمیدونستم چجوری و چطوری؟؟ … تا اینکه بزرگترین و شیرینترین اتفاق زندگیم رقم خورد…
مدتی بود که رابطه جنسیمون با بهروز به کلی سرد و کم فروغ شده بود. هر ماه ده روز که بخاطر پریود شدن من و شروع قرصای ال دی تعطیل میشد و در بیست روز باقیمانده هم که نهایتا دو یا سه بار (بعضی وقتام فقط یه بار) بیشتر سکس نداشتیم اونم خیلی روتین و بی هیجان. دیگه از تغییر دادن بهروز و بهبود سکسمون کاملا نا امید شده بودم و به این نتیجه رسیدم که با شرایط کنار بیام و واقعیت رو قبول کنم. بهروز اونی نبود که من نیاز داشتم و منم نمیتونستم بخاطر خوبیهاش ترکش کنم. بهروز خودشم دیگه می دونست از نظر جنسی باب میل من نیست و نمیتونه راضیم کنه و این کاملا از رفتارش مشخص بود. هر چند که من به روش نمیاوردم که سرخورده بشه ولی هرازگاهی در صحبتهامون خودش اشاره میکرد و ازم معذرت خواهی میکرد ولی واقعیتش این بود که معذرت خواهی دردی از من دوا نمیکرد. یه بار پس از انجام سکس که خود بهروز کاملا متوجه شده بود من ارضا نشده ام چون حالم بد بود اونم حالش گرفته شد و گفت سولماز منو ببخش. ولی من گفتم عیب نداره و به روش نیاوردم. هر چی هم بهش میگفتم بهروز جان سکس فقط گاییدن نیست و میتونیم از روشهای دیگه استفاده کنیم، باز نمیشد که نمیشد.
کار من توی مغازه کاملا گرفته بود. هر سه ماه یا دوماه یکبار میرفتم شرکت طرف قراردادم که در مرکز استان بود و حساب و کتاب میکردیم. اول بهمن ماه سال ۹۸ بود که خانم دلدار از شرکت استان تماس گرفت و اطلاع داد که با توجه به افزایش سرسام آور قیمتها ( به دلیل افزایش قیمت دلار، تورم و افزایش قیمت بنزین ) مغایرت حساب پیش اومده و باید سریع خودمو برسونم واسه حساب کتاب. پریود بودم و حال و حوصله نداشتم گفتم باشه اول هفته بعد میام. روز شنبه پنجم بهمن ماه داشتم مدارک رو آماده میکردم که فرداش عازم بشم. تازه پریودم تموم شده بود و داغ داغ بودم. شب کلی با بهروز کلنجار رفتم که یه کم حال کنم ولی طبق معمول بعد از اینکه بهروز سکس زیر لحافیش تموم شد رفتم دستشویی و نشستم روی دستشویی فرنگی و یه کم خودم به خودم حال دادم.
صبح روز یکشنبه داشتم چمدون کوچکم رو که همیشه در مسافرتها با من بود پر از لباس میکردم که بهروز با لحن شوخی گفت: ببخشید؛ مادمازل قصد دارند چند روز مسافرت برن؟ با تعجب نگاهش کردم، ادامه داد: منظورم اینه که چه خبرته مگه میخوای سفر قندهار بری؟ گفتم بهروز زمستونه و هوا سرده، بعد با شیطنت ادامه دادم؛ خدا رو چه دیدی شاید قسمت شد قندهار هم رفتیم. خندید و گفت؛ آرزو هم که میکنی آرزوی خوب بکن، لندنی، پاریسی آخه قندهار رفتن داره؟
سر ساعت ۸ صبح از ترمینال با اتوبوس راه افتادم. هوا به شدت سرد بود و برف نم نم میبارید. فاصله شهرمون تا مرکز استان ۲۳۰ کیلومتره. هر موقع که هوا خوب بود با ماشین خودم میرفتم ولی چون زمستون بود با اتوبوس رفتم. همیشه ساعت ۸ که راه میفتادم ساعت ۱۱ میرسیدم و کارم تو شرکت تا پایان وقت اداری تموم میشد و برمیگشتم.
آنروز طبق معمول اتوبوس ساعت هشت حرکت کرد من بغل پنجره بودم و صندلی کناریم یه آقای خپل روزنامه به دست نشسته بود که همش میخواست یه جوری سر صحبت رو با من باز کنه. خیلی بی محابا و مستقیم بهم خیره میشد. خودشو مشغول حل کردن جدول نشون میداد ولی همش چشمش به من بود. هنوز اتوبوس حرکت نکرده بود که ازم پرسید ببخشید، آرزو در جدول چی میشه؟ از طرز نگاه و حرف زدنش خنده ام گرفته بود میخواست با چشاش منو بخوره. یه کم خودمو متفکر نشون دادم و گفتم، آمال. گفت اوه عالیه. بعد ادامه داد معلومه اطلاعاتت خوبه باید کمک کنی جدول رو حل کنم. از اینکه به این زودی خودمونی شده بود تعجب کردم! فهمیدم ازون آدماییه که گیر سه پیچ میدن. خیلی ریلکس، باکلاس و محکم بهش گفتم ببخشید من باید استراحت کنم و منتظر عکس العملش نشدم رومو برگردوندم سمت پنجره و بیرون رو نگاه کردم. همینجوری که مناظر اطراف جاده از مقابل چشمم رژه میرفت بازم افکار همیشگی اومد سراغم. خدایا چرا شوهر من باید اینقدر سرد مزاج باشه؟ چرا سرنوشت منو با بهروز یکی کردی که اصلا بهم نمیخوریم. برای اولین بار از ته دل آرزو کردم ایکاش بهروز مهربون نمیشد. ایکاش بداخلاق و بددهن بود ایکاش یه بهونه ای واسه جدایی میتونستم داشته باشم!!!
توی افکار خودم بودم که کم کم چشام خسته شد و چون دیشب دیر خوابیده بودم به خواب رفتم.
ساعت ۱۰ بود که با همهمه مسافران از خواب بیدار شدم. نزدیک دو ساعت توی ماشین خوابیده بودم که سابقه نداشت. اولش کمی منگ بودم فک کردم اتفاقی افتاده اتوبوس خیلی آروم و با سلام صلوات راه میرفت. نگاهم که بیرون افتاد دیدم برف شدید و باد کولاک به راه انداخته. راننده دیدش کم شده بود و اتوبوس سُر میخورد. به ساعتم نگاه کردم و از آقای بغل دستیم پرسیدم ببخشید خیلی مونده برسیم؟ با بی میلی جواب داد: راهی نیومدیم که برسیم خانوم. مگه هوا رو نمیبینی؟ دوباره بیرون رو نگاه کردم همون لحظه تابلوی کنار جاده رو دیدم از تعجب چشام چارتا شد. ما فقط ۵۰ کیلومتر اومده بودیم! دوباره ساعتمو نگاه کردم.تو فکر این بودم که دیر برسم باید چیکار کنم که شاگرد اتوبوس با صدای بلند اعلام کرد؛ مسافرای عزیز هوا خیلی خرابه و احتمال داره وسط راه توقف کنیم به خانواده هاتون اطلاع بدید نگران نباشند. ناخودآگاه دستم رفت سمت موبایلم و شماره بهروز را گرفتم بهش توضیح دادم و گفتم با این شرایط من به موقع نمیرسم شرکت و امشب باید تو هتل بمونم تا فردا ببینم چی میشه. بهروزم گفت باشه مواظب خودت باش و مشکلی بود بهم زنگ بزن. خداحافظی کردم و با خانم دلدار تماس گرفتم و بهش گفتم که شاید امروز نرسم و فردا میبینمش. سرم رو به صندلی تکیه دادم و بازم افکار قبلی توی مغزم پیچید.
اتوبوس نعره میکشید و انگار لنگان لنگان پیش میرفت که نهایتا ساعت دو بعد از ظهر رسیدیم و خدا میداند شش ساعت سر کردن توی اتوبوس با یک نفر که رو اعصابته و صندلی کناریت نشسته باشه چقدر سخته. همش یجوری میخواست سر صحبت رو باز کنه و من اصلا حوصلشو نداشتم. اینقدر عجله داشتم که موقع پیاده شدن بند ساعتم به صندلی اتوبوس گیر کرد و پاره شد و انداختم داخل کیف دستی ام تا بدم درستش کنن. ساعت نامزدیم بود که بهروز خریده بود. همیشه دستم بود مارک نبود ولی قیمت نسبتا بالایی داشت.
هر چه عجله کردم نتونستم به موقع برسم ساعت سه بود و شرکت تعطیل شده بود. برف همچنان می بارید و هوا کاملا سرد بود. جلوی در ورودی شرکت کلافه ایستاده بودم. به خانم دلدار زنگ زدم معذرت خواهی کرد و گفت ببخشید دیگه شرکت بسته است فردا صبح میبینمت از دلدار تشکر کردم و یقه ی پالتوام را کاملا باز کردم و تا بیخ گوشام دادم بالا. شالم را محکم کردم و به سمت رستوران راه افتادم. صبحونه هم خوب نخورده بودم و کاملا گرسنه ام بود. نزدیکی شرکت یه رستوران بود که غذاهاش بد نبود و هر موقع میومدم یه سری بهش میزدم. رفتم تو و ناهار مفصلی خوردم. بعد یه تاکسی گرفتم و به سمت هتلی که قبلا چند بار رفته بودم به راه افتادم. با خودم گفتم خدا رو شکر به اندازه کافی لباس برداشتم و گرنه تو این سرما واویلا بود.
دم هتل از تاکسی پیاده شدم خدا خدا میکردم اتاق خالی داشته باشه. ورودی هتل پسر جوان و آراسته ای ایستاده بود که به محض ورودم لبخند زیبایی تحویلم داد. موهای زیبا و لختی داشت و چهره اش بشاش بود. قبل از من سلام کرد و خوش آمد گفت. پرسیدم: ببخشید اتاق خالی دارید؟ با لحن مهربون و کمی شیطون گفت: مگه میشه خانوم محترم و متشخصی مثل شما تشریف بیارن و هتل جا نداشته باشه. از اینکه یه کم بی محابا بود جا خوردم. لحنش خیلی صمیمی بود. سنش زیاد نبود فکر کنم حدودا بیست و سه چهار سالی بیشتر نداشت. خواستم یکم سربه سرش بذارم گفتم: ببینم اگه همینجوری تا نصف شب خانوم متشخص و محترم بیان هتل، شما اتاق دارید؟ خیلی جدی گفت بله!! باید داشته باشیم. با لبخند گفتم: اگر اتاقاتون تموم شه چی؟ با شوخی گفت ببین شما به اندازه اتاقهای هتل خانم محترم و متشخص مثل خودت بیار اگه جا نبود من یه کاریش میکنم. جفتمون زدیم زیر خنده. مدارکمو بهش تحویل دادم و فرم پر کردم. همینجوری که داشت کارهاشو انجام میداد پشت سرهم به من نگاه میکرد و لبخند میزد. موقع تحویل کلید عمدا دستشو به دستم زد که مثل برق گرفته ها یه لحظه احساس کردم بدنم لرزید. بعد از تحویل کلید یکی از خدمه ها رو صدا کرد و گفت: چمدون خانوم رو بردار و راهنمایشون کن. بعد رو به من کرد و آروم ادامه داد: من صبوری هستم و امشب در خدمتتونم امری بود با شماره ۳۳۳ تماس بگیرید. برای یه لحظه به هم زل زدیم و بالاخره من راهم رو کشیدم و رفتم سمت آسانسور. سویتم طبقه چهارم بود. یه تخت تک نفره با سرویس و امکانات خوب.
به محض ورود لباسامو که زیادم بود کندم و با یه تاپ و شلوارک خودمو انداختم روی تخت. یه ربعی همینجوری رو تخت ول بودم و باز افکارم اومده بود سراغم. یه لحظه یاد صبوری افتادم. جوان زیبایی بود فورا خودمو باهاش در حال سکس تصور کردم. لذت بخش بود ولی فقط تصورات بود. البته میدونستم که اگر خودم بخوام میشه از خیال به واقعیت تبدیل شود ولی نمیدونستم که بخوام یا نخوام؟ میخوام یا نمیخوام؟ !!! شهوت و احساساتم با عقلم کاملا در جنگ و گریز بود. هوس چای داغ کرده بودم از روی میز عسلی دفترچه رو برداشتم. شماره بوفه هتل رو گرفتم و سفارش چای دادم. چند لحظه بعد زنگ در زده شد و من در حالی که بدنم رو پشت در قایم میکردم در رو باز کردم. صبوری بود !! با لحن جدی گفتم مگه شماره شما ۳۳۳ نبود؟ گفت چرا . گفتم من ۳۳۵ رو گرفتم. با شوخی گفت: سخت نگیرید خانوم محترم. مهم اینه که چای شما برسه و من افتخار داشتم خدمتگذار شما باشم. خیلی زبون باز و هَوَل بود. هر چند خودم خیلی هات و حشریم ولی از مردای هَوَل خیلی خوشم نمیاد و احساس میکنم اینجور آدما همش دنبال این هستن که یه سکسی با یکی بکنن و تمام. واسه همین بدون تشکر در رو بستم و نشستم و مشغول خوردن چای شدم. تازه یادم افتاد با بهروز تماس بگیرم. گوشی رو که برداشت طلبکارانه گفتم: خوبه حالا گفتم توی برف گیر کردم. تو نباید یه زنگ بزنی ببینی مرده ام یا زنده؟ خندید و گفت من مطمئنم تو هیچیت نمیشه. گفتم از کجا اینقدر مطمئنی؟ گفت بهم الهام میشه. گفتم مواظب باش بهت سمیرا نشه که کلی خندید (الهام و سمیرا دخترعموهای بهروزن). یکم صحبت کردیم و یه لحظه بدون فکر کردن بهش گفتم وضعیت راهها خوب نیست و شاید دو سه روزی نتونم برگردم. پرسید چرا؟ گفتم آخه دوست ندارم توی جاده برفی گیر کنم. گفت باشه انشالا هیچی نمیشه. بیخبرم نذار و خداحافظی کردیم. مونده بودم چرا بهش گفتم دو سه روز نمیتونم بیام. نمیدونستم یه دفعه به زبونم اومد. ساعت هفت و نیم شب مانتوام رو پوشیدم و رفتم رستوران هتل. یه کم فقط سوپ خوردم چون ناهار خیلی خورده بودم. اصولا به خوراکم خیلی اهمیت میدم سعی میکنم به اندازه ی نیاز بخورم از پرخوری واقعا متنفرم. واسه همین هیکلم از اول خیلی خوبه. البته بعضی وقتا هم ورزش میکنم نه به صورت حرفه ای ولی سعی میکنم همیشه جزو برنامه هام باشه مخصوصا شنا و ایروبیک. واسه همینم هیکلم همیشه تو چشم میزنه. با قد ۱۷۴ وزن ۷۶، سینه های ۸۰ و باسن خوش فرم، همیشه در زیر نگاه تیز و هیز مردها هستم و خودم خیلی خوب میدونستم که با کمترین اشاره ای هر مردی رو که بخوام میتونم به دستش بیارم. ولی هیچ وقت اراده نکرده بودم. بعد از شام رفتم حموم و با آب داغ حسابی سرحال شدم از یکی از کانالهای تلگرامی یه فیلم اروتیک دانلود کردم و با فلش زدم به تلویزیون. از فیلمهای اروتیک و صحنه دار خوشم میاد از فیلم پورن هم بدم نمیاد ولی چون بهروز کلا اهل این برنامه ها نیست منم جسته گریخته فیلم اروتیک میبینم. داستان فیلم جالب بود، زن و شوهری بعد شش سال زندگی مشترک به روزمره گی دچار میشن و زندگیشون خالی از هر هیجانی میشه. با راهنمایی یکی از دوستانشون تصمیم میگیرن برای هیجان دادن به رابطشون با یه زوج دیگه سکس ضربدری بزنن بعد از انجام اینکار یه مدت رابطشون خوب و هات میشه ولی بعدش کم کم حسادت و تردید میاد سراغشون و زندگیشون دچار چالش میشه. واقعا داستان فیلم منو برد تو فکر. چرا اینجوریه؟ چرا همه زوجها بعد از یه مدت دچار یکنواختی میشن؟ چرا باید بر اساس یه قانونی که ما هیچ دخالتی در به وجود آمدنش نداریم یک عمر مجبور به تحمل همدیگه بشیم؟ کی گفته حتما باید با یکی عمرتو به سر کنی؟ که چی بشه؟ که ثابت کنی باوفایی؟ میخوام صدسال سیاه با وفا نباشم اصلا. کی گفته این امتیازه؟ آیا واقعا تلف کردن عمر به پای یک نفر با هر اسمی که باشه مثل باوفایی، عشق و هر چیز دیگه ارزشه؟ آیا ما محکوم هستیم که به پای یک انتخابمون که شاید با شناخت کامل هم نبوده بسوزیم و بسازیم؟ این یعنی خیلی آدم خوبی هستیم؟ راستش از خیلی وقت پیش دستورات و احکام مذهبی اعتبار و ارزشش را برایم از دست داده بود. چرا اگر مردی از نظر جنسی تامین نشه میتونه خیلی راحت بره یکی دیگه بگیره اونم تا چهار تا رسمی و تا دلش بخواد صیغه ای!!!. ولی زنی مثل من که هیچوقت از نظر جنسی تامین نمیشم باید تحمل کنم و بسوزم و بسازم و بپوسم. آیا این عدالته؟ آیا ما باید این قوانین زورمدارانه رو بی کم و کاست قبول کنیم؟ خیلی وقته به این نتیجه رسیده بودم که خیلی از قوانین و مقرراتی که مذهب وضع کرده و متاسفانه در کشور ماهم اجرا میشه به هیچ وجه عقلانی نیستند و حتی همون ۱۴۰۰ پیش هم ظالمانه و غیر معقول بوده.
حین پخش فیلم یه کم با خودم ور رفتم و خوابیدم. صبح ساعت هشت بعد از خوردن صبحونه آماده رفتن بودم. دم در صبوری رو دیدم دیگه نمیخندید خیلی جدی و مودبانه رفتار کرد البته نه اینکه آدم شده بود بلکه بخاطر یه آقایی تقریبا مسنی بود که اونجا نشسته بود و بهش امر و نهی میکرد. احتمال دادم صاحب هتل بود. یه لحظه شیطون رفت تو جلدم و خواستم با همون شیرین زبانیهای دیروز خودش بگم: آقای صبوری تو خیلی خوب بلدی با خانوما شوخی کنی من که لذت بردم دیشب. ولی مطمئن بودم شغلش به خطر میوفته. چون نمیدونستم تا شب کارم تموم میشه یا نه، واسه همین با هتل تسویه کردم و به صبوری گفتم اگر موندنی شدم ساعت ۲ زنگ میزنم و رزرو میکنم. اونم چشمی گفت و من با یه تاکسی رفتم شرکت. به محض دیدن خانم دلدار همدیگرو در آغوش گرفتیم خیلی خانوم با محبت و طنازیه. تو این چند سال حسابی با هم رفیق شدیم. بعد از خوردن قهوه شروع کردیم به حساب و کتاب و تا ساعت ۱۲ طول کشید. واقعا قیمتها مخصوصا بعد از گرونی بنزین و اعتراضات دو ماه پیش سرسام آور شده بود. واسه خرید همون کالاهایی که چهار ماه پیش خریده بودم باید حدودا دویست میلیون تومن بیشتر از قیمت فروش خودم پول میدادم و این یعنی بدبختی. واقعا مردم دست یه عده مدیران بیسواد و بی عرضه گرفتار شدند و راه رهایی هم نیست. دلدار که منو متفکر دید گفت سولماز جان تو باید شیوه فروشت رو تغییر بدی وگرنه ورشکست میشی!! گفتم چجوری آمنه جان؟ گفت تو باید به صورت آنلاین با ما در ارتباط باشی. اولا باید به قیمت روز بفروشی یعنی اول از ما قیمت روز رو استعلام کنی بعد بفروشی. و دوم اینکه همون لحظه که داری میفروشی همون کالا رو تلفنی از ما بخری و ما اینجا فاکتور کنیم و برات کنار بزاریم. هر یه ماه یا دو ماه یکبار که میایی برداری ببری. یکم فکر کردم دیدم واقعا خیلی عالی میشه. اینجوری دیگه هیچ وقت استرس قیمت رو ندارم و نگران خرید هم نمیشم. هر چند میدونستم فشار فقط به خریدار و مصرف کننده بدبخت میاد ولی چاره ای نیست. گناهش گردن مسئولین مفتخور.
ساعت ۱۲ آمنه دلدار سفارش ناهار داد و منو مهمون کرد، البته به حساب شرکت. بابت راهنماییش و اینکه قول داد کمکم کنه ازش تشکر کردم و بهش قول دادم زحماتشو جبران کنم. بعد از سفارش کالاها که تا ده روز دیگه میفرستادن، از شرکت اومدم بیرون. هوا چند درجه ای نسبت به دیروز گرمتر شده بود و دوست داشتم یکم پیاده روی کنم. البته به همراه چمدون یکم سخت بود ولی دسته های آنتنی چمدون رو باز کردم و با خودم کشیدمش فقط لباس توش بود و یه جفت کتانی و خیلی سنگین نبود. از کنار خیابان اصلی آرام آرام و بی هدف به سمت ترمینال به راه افتادم دو دل بودم برم هتل یا ترمینال؟ میترسیدم برم دوباره تو جاده گیر کنیم. ماشینهایی که رد میشدن انقدر برام بوق زدن که مجبور شدم از پیادرو برم و بعد قدم زنان به سمت یه خیابون فرعی پیچیدم و تا انتهای خیابون فرعی باید تصمیم میگرفتم که سر تقاطع به سمت ترمینال برم یا هتل. با دست راست چمدون رو میکشیدم و کیف دستی ام هم به شونه چپم آویزون بود و در خیابان فرعی که خیلی هم خلوت بود غرق در افکار خودم تقریبا داشتم از وسط خیابون راه میرفتم. یه لحظه صدای موتورسیکلت به گوشم خورد ولی من در عالم خیال بودم صدای موتور از پشت سرم داشت کم کم نزدیکتر میشد که در یک لحظه تکون شدیدی خوردم و کیفم از کتفم کشیده شد. یه لحظه شدیدا ترسیدم و مخم هنگ کرد نمیدونستم چه اتفاقی افتاد. چند ثانیه طول کشید تا متوجه بشم که کیفم رو زدند تازه میخواستم داد بزنم که یه آقایی رو پشت سرم دیدم. خیلی آروم و موقر بهم نزدیک شد و با تن صدایی خاصی که داشت گفت: خانوم نترسید کیفتون رو زدند و هیچ کاری هم نمیشه کرد. بعد ادامه داد ببخشید منم حواسم نبود وگرنه فاصله ام با شما زیاد نبود شاید میتونستم حرکتی بکنم ولی همه چی سریع اتفاق افتاد. یه لحظه هردومون نگاه به خیابون کردیم و دیدیم اون که ترک موتور بود نرسیده به تقاطع کیفم رو انداخت. اون آقا با گفتن اینکه کیفو انداختن، به سمت کیف دوید. چند لحظه بعد کیف رو از رو زمین برداشت و به سمتم برگشت و آرام آرام بهم نزدیک شد. کیف را به سمتم گرفت و پرسید: چیز با ارزشی توش بود؟ موبایلی، پولی، طلایی… سریع یاد موبایلم افتادم ولی خوشبختانه آخرین بار که ازش استفاده کردم گذاشته بودم جیب پالتوام. یاد کارتهای بانکی ام افتادم گفتم: همه کارتهام رو برداشتن. دویست هزار تومن پول نقد هم داشتم اونم برداشتن. کیف رو بالا پایین کردم و متوجه شدم توی جیب بغلش یکی از کارتها جا مونده بود بعد اینکه زیپشو باز کردم دیدم کارت ملیمه. گفتن اه اینم که کارت بانکیم نیست. آقاعه که یه کت و شلوار شیک به تن داشت و دستش تو جیب شلوارش بود گفت؛ خانوم این که بهتره. گفتم آقا من مسافرم همه پول و کارتام رو بردن کارت ملی به چه درد من میخوره؟ لبخند زیبا و ملیحی زد و گفت: خانوم شما الان فکرتون بهم ریخته یه کم آروم باشید. مشکلی نیست با کارت ملیتون میتونید برید بانک و کارتاتون رو بگیرید. تازه یادم افتاد راست میگه اینطوری بی پول نمیمونم.
آقاعه مردی بود که به نظرم حدودا ۴۰ ساله میومد با قیافه و اندامی به شدت جذاب و صدایی گیرا. یه کم به همدیگه نگاه کردیم که اون شروع کرد به حرف زدن. خانوم اصلا نگران نباشید همه چی درست میشه اتفاقیه که افتاده چیز زیاد با ارزشی هم که توی کیف نبوده. اینو که گفت یه لحظه یاد ساعتم افتادم بی اختیار گفتم آخ. پرسید چی شده؟ گفتم ساعتم. ساعتم هم توی کیف بود و بردن. دوباره لبخند زد و گفت ولش کن اتفاقا ساعت اصلا وسیله خوبی نیست. باور میکنی؟!! از زمانی که ساعت اختراع شده آدما فقط به گذشت عمرشون فکر میکنن. ساعت که نداشته باشی گذر عمرتو متوجه نمیشی و استرست کمتر میشه!!! با تعجب نگاهش کردم و گفتم هیچ وقت از این بُعد به این قضیه فکر نکرده بودم ولی فکر میکنم ساعت فقط یه وسیله است و نیازه که داشته باشی. سری تکان داد و اشاره کرد بریم. بدون اراده باهاش همقدم شدم. نزدیک تقاطع یه کافی شاپ بود یه لحظه ایستاد بهم زل زد و گفت: افتخار میدید یه قهوه ای چیزی با هم بخوریم. آرومت میکنه خوبه. من فقط نگاهش کردم و محو ابهت مردونه و چهره جذابش بودم. اونم همینطور نگاهم کرد و ادامه داد: این نگاه و سکوت یعنی اینکه قبوله یا نه؟ نگاهم رو از چهره اش گرفتم و گفتم ولی همه پولم توی کیفم بود و پول همرام نیست. اخمی کرد و گفت: واقعا فکر میکنی باید پول کافی شاپ رو شما پرداخت کنید؟ بعد لبخندی زد و گفت بریم.
وارد کافی شاپ شدیم محیط آرام و دنجی بود و هوای گرم داخل مغازه حس خوبی بهم داد. آقاعه کمک کرد چمدونم رو از پله ها برد بالا و در لژ خانوادگی نشستیم. نمیدونم چی شد که اینقدر سریع دعوتش رو قبول کردم چهره جذابش یا رفتار موقرانه اش؟ نمیدونم بالاخره نشستیم. بهش گفتم دستت درد نکنه آقای … سریع گفت: خسرو هستم. گفتم خوشوقتم منم سولمازم. روبروی من پشت به نرده های لژ نشست و توی چشمام زل زد و با لحن خاصی گفت: خیلی خوشوقتم سولماز خانوم. راستی معنی اسمتو میدونی؟ گفتم آره یعنی پژمرده نمیشم. گفت امیدوارم هیچ وقت پژمرده نشی. گفتم ممنون. پرسید از اسمت برمیاد آذری باشید. گفتم نه اهل … هستم ولی اجداد مادریم آذری هستن. صاحب کافه برای گرفتن سفارش اومد، خسرو پرسید سولماز خانوم چی میل دارید؟ گفتم قهوه ترک بی زحمت. خسرو هم یه کاپوچینو سفارش داد.
حدود یه ساعتی باهم صحبت کردیم. بهم گفت رئیس یکی از ادارات دولتیه که از یه استان دیگه حدود دو ماه پیش به اینجا منتقل شده و چون نمیتونسته بخاطر درس بچه هاش با خانواده اش بیاد، یه واحد نقلی اجاره کرده و تنها زندگی میکنه. منم از کار وشغلم و اینکه هر دو ماه یکبار میام مرکز استان بهش گفتم. بعد از خوردن قهوه یه نگاه مستانه ای بهم کرد و گفت: میتونم یه پیشنهادی بهت بدم البته حمل بر پررویی و بی ادبی نباشه. گفتم بفرمایید گفت؛ شما که به کارتهای بانکیتون الان دسترسی ندارید و پول نقدهم همراه ندارید هر چند اگر بخواهید توی هتل بمونید بدون منت و تعارف حاضرم هزینه شو از طرف شما پرداخت کنم و رسیدید خونه برام واریز بکنید ولی … یه مکثی کرد و دوباره به چشام زل زد گفتم ولی چی؟ گفت اگه قابل بدونید و تمایل دارید میتونید امشب مهمون من باشید ببخشید قصد جسارت ندارم. دوباره محو تماشای چهره زیباش شدم. لعنتی با ته ریش کمی که داشت واقعا جذاب بود. چشمان قهوه ای درخشانش، لبها و دماغ خوش ترکیبش، موهای جو گندمی پرپشتی که داشت، ابروهای کشیده و هیکل موزونش. یه لحظه همه اینها رو نگاه کردم و دستپاچه جواب دادم: آخه میترسم مزاحم بشم. یه لحظه خسرو دستاشو دراز کرد و دستامو از روی میز گرفت تو دستش. قلبم داشت واقعا وامیستاد نفسم بند اومده بود. رنگم پریده بود. تا حالا کسی همچین جراتی نکرده بود. نمیدونستم چیکار کنم. حس خوبی که از لمس دستانش نصیبم شده بود واقعا غیر قابل توصیف بود. یه لحظه مغزم فرمون داد دستامو بکشم ولی انگار دستام به فرمان مغزم نبودن. خسرو آروم دستای منو داخل دستهای مردونش فشرد و گفت: سولماز جان هیچ مزاحمتی نیست لطفا تعارف رو بذار کنار و ببین دلت چی میگه. بی اختیار یاد حرف داداش ناصرم افتادم. دلم تو سینه میتپید و داد میزد برو برو برو هیچ وقت دیگه تو زندگیت این موقعیت پیش نمیاد. آروم نگاهم را گرفتم و هیچی نگفتم. خسرو گفت: پس اوکیه بلند شو بریم. سرم پر شده بود از احساسات متضاد که نمیتونم بگم چجوری بود. ترس، تردید، تمایل، شهوت، و…و…و…
خسرو چمدانم را برداشت و با اشاره به پله ها گفت بفرمایید. یه لحظه یاد بهروز افتادم باید باهاش حرف میزدم همین الان . شاید اگر باهاش حرف بزنم از تصمیمم منصرف شوم. به خسرو گفتم شما بفرمایید من یه تماس بگیرم الان میام. خسرو با چمدان از پله ها پایین رفت و من سریع با بهروز تماس گرفتم. قبل از اینکه گوشی رو برداره فرصت کردم و چند تا نفس عمیق کشیدم تا بخودم مسلط شوم. بهروز گوشی رو برداشت:
سولماز
1401/12/02
نوشته: سولماز
پایه سکس دوطرفه
17 تهران
کم سن خوش قیافه بیاد
خیلی طولانی بود خیلی کامل فقط خیلی کتابی نوشتی ولی متنت عالی بودددد عالی
با اینکه وحشتناک طولانی بود ولی وقتی با بعضی از داستانا مقایصه میکنم واقعا قشنگ بود
بعد از مدتها یه داستان خوب خوندیم . دمت گرم
سلام فرشته ی روی زمین تو بهترین کار رو کردی اصلا هم خیانت نکردی بهترین تصمیم رو گرفتی پایدار باشی
خوب بود ولی تو دوقسمتی مینوشتی بهتر بود دهنم ساییده شد تا تمومش کردم خیلی دیگه با جزئیات نوشتی
اگر فقط همون یکبار بود شاید تا حدودی قابل توجیه بود اما وقتی دفعات بعدی و دیدارهای ممتد وادامه دار شد دیگه قابلیت توجیه نداره، درهرصورت هرانسانی صاحب اختیار خودش هست اما نبودن خیانت را قابل قبول نیست، اینکه دیگه سرکوفت نمیزدی چون دیگه خلائی نداشتید بلکه تنوع هم داشتید،
موفق باشید.
دهنت سرويس چقدر نوشتى لامصب
من ٦ ماه با يه خانمى تو رابطه بودم اون هم مثل همين خانم زيادى هات بود با اينكه خودم هم از حد نرمال بيشترم اما واقعا بعضى از روزا كه اخر هفته ميموند كم مياوردم تو ٢٤ ساعت ٣ بار سكس راضيش نميكرد
خلاصه كمر و جوون ميخواد و گرز رستم
منم منم هم كارو را نميندازه واقعا اينجور زنا سخته باهاشون رابطه
لایک شماره 5 رو من بهت دادم حقت بود چون از معدود داستانهایی بود که قشنگ بود
البته من اولش رو خوندم دیگه نخوندم چون خیلی طولاتی بود و از اونجا خوندم که اومد تهران
😢😢😢😢😢
خونه ما هم نماز اجباری هست الان دقیقا ساعت ۵/۵ صبح است و باز سر و کله باباجونم الان پیدا میشه و جا میگیره به در بلند شین برا نماز
دیگه ساعت لعو و لهب تموم الان میخوایم دو رکعت نماز زور به جا بیاریم
هی خانم کجا کجا ؟؟
اولا داستان راستان نیاز نبود بنویسی واسه توجیه خودت .
دوماً هستن اقایونی که مشکل تو رو داشتن و نرفتن بیراهه.
سوما کصشعر نباف واسه خوب جلوه دادن بکن خودت هر خری میدونه که مردی که زن میبره خونه خالی نبرده واسه تیله بازی خانم برده جرت بده خودتم که کرم داشتی فهمیده و اگرم باهات همون اول کاری نکرده،
گفته بگذار من هول و … نباشم خانم تشنه خودش وابده بهتر .
ولی آماا ، خیانت به هیچ وجه توجیه نداره ، تو هم دوساعت بافتی که توجیه کنی فقط ، منم چهل سالم نصف نیازم زنم برآورده نکرده ولی خیانت نه تا حالا شما هم یا طلاق یا حداقل حرف و گفتنی و یا راه بندازم یا میدم و اگر آخر سر نتیجه نبود بعد طلاق و تو رابطه که نصف زنا لز دوست دارن اگه با کیر نتونه مرد کاری بکنه اون جاکشم به قول خودت با زبون راه انداخت دست اول ، اون اگه دو دقم بتونه تل بزنه میتونه بیشتر کار با دست و زبون بکنه به قول خودت انم که برده و مهربون و مطیع شما
ولی تو دادن فقط با کیر توصیف کردی خانم حالا بگذریم از همه جا ولی جندگی توجیه ندارد .
نه به خیانت .
متاسفانه تو جلسات آشنایی قبل از ازدواج همه مزخرفی می پرسیم جز اینکه تو رابطه جنسی چجوری هستیم، و بدتر از این اینکه خیلی هامون نمیدونیم اصلا تو رابطه چجوری هستیم ، ای لعنت بر هر چی آخونده با این بی فرهنگ مزخرفی که واسه ما ایرانی ها درست کردن ، بدترین نوع زندگی برای یک آدم هات ازدواج با یه آدم سرده،😔
والا این خانواده ای که گفتی نهایتا باید اسمتو فاطمه یا زهرا میزاشتی نه سولماز
جدیدا جنده گری بهانش شده سرد بودن شوهر هرزه گری بهانش شده سرد بودن خانم
نوش جونت. منم مثل تو بودم.زنی سرد مزاج که بخاطر خوشگلیش گرفتم . اما تو زندگی مثل سگ واسه کس کردن له له زدم اما خیانت نکردم. وقتی جدا شدیم تا الان که ده ساله گذشته کلی دوست داشتم اما انگار همشون به نوعی کس آشفتگی مبتلا هستن. یا میگن زیاد میکنی یا دنبال تیغ زدن هستن.
لذتت را ببر و باب دلت رفتار کن.
تا اونجا که گفتی در خانواده مذهبی به دنیا اومدی خوندم پس حدسم اینه آخر داستان شهید میشی، روحت شاد ویادت گرامی…!!
خیانت تاوان داره شما هم فقط دنبال توجیه کردن و اینه که خودت رو مقصر جلوه ندی هستی ذاتت جندس به قول خودت از بچگی دنبال کیر بودی پیوند زناشویی یعنی تکمیل کردن هم از هر نظر تو یه قسمتش مشکل داره برو طلاق بگیر نه این که جنده گری کنی اون لاشی هم که دنبالته تو رو یه سوراخ میبینه یه بار بهش نده ببین چی میشه اما واقعا حیف شوهرت حیف واسه چند دقیقه لذت گند میزنید به زندگی و پیوند زن و شوهری اگه این چیزایی که میگی اشکال نداره چرا به شوهرت نمیگی ببینی اون موقع هم باهات خوشحاله یا نه واقعا جنده هایی مثل تو که هم خر رو میخوان هم خرما رو باید دار زد لعنت بهتون
از راه های دکتری و تنوع استفاده میکردی فکر کنم جواب میداد نیازی به خیانت نبود
می نوش که عمر جاودانی اینست
خود حاصلت از دور جوانی اینست
هنگام گل و باده و یاران سرمست
خوش باش دمی که زندگانی اینست
نوش جونت،ممنون از وقتی ک گذاشتی ما روهم شریک خاطره قشنگت کردی
داستان جالبی و طولانی بود
فقط من فهمیدم اگه کسی پول دار و رییس اداره باشه کس لیسی هاش هم جذابه
ولی اگه کسی در کار هتل باشه کس لیسی هاش ب درد نخوره
از کجا بدونیم واقعا خشگلی؟
زشت هم باشه بازم نوش جون خسرو خان
خدا نظری هم به ما من پِلیز
درود
فارغ از ارزش گذاری داستان یا قضاوت کنش شخص اول داستان، به نقد موضوعی اجتماعی می پردازم.
آنچه من از داستان می فهمم:
راوی داستان سعی دارد شخصیتی قدرتمند از زن پیروز و سربلند که به حقوق خود آشنا است به نمایش بگذارد که صادقانه یکی از معضلات دنیای مدرن را مطرح میکند، مفاهیمی مانند خیانت و … که به نظر می رسد باید از نو تعریف شود.
در عصر مدرنیته، حقوق زنان یکی از چالشهای بسیار مهم جوامع هست.زنان دیگر جنس دوم نیستند و تساوی حقوق زنان از هر لحاظ موضوعیت دارد، به شخصه مخالف فمینیسم به معنی زن سالاری هستم گرچه موافق فمینیسم به معنای برابری و دفاع از حقوق زنان هستم.
از طرفی ما به نوعی در عصر گذار از یک جامع سنتی به جامعه مدرن هستیم، راوی داستان سعی دارد بین ارزشهای سنتی و مدرنیته آشتی برقرار کند، زنی که دوست دارد به دینداری و خانواده پایبند باشد اما همزمان به حقوق خود می اندیشد، به سختی تلاش می کند بین این دو سازگاری برقرار کند، جایی به دستور دین تن به ازدواج میدهد و از طرفی حقوق جنسی خود را عریان بیان میکند سالها عفاف و دینداری و پاکدامنی پیشه میکند و در این راه صادقانه تمام تلاش خود را میکند تا مشکل خود را با کمک متخصصین حل کند اما از حل آن ناتوان است در عین حال از طرق
مختلف با حقوق جنسی خود آشنا است و دانش جنسیاش از خودش او را در جایگاهی قرار میدهد که برای اخذ حقوقش هم همزمان تلاش کند، نهایتاً این تعارض به اینجا ختم می شود که هم ارزشهای سنتی را حفظ کند و یک شوهر و خانواده سنتی داشته باشد و هم ارزشهای مدرنیته و نیازهای به رسمیت شناخته شده زنان در دنیای نو را با یک دوست پسر برآورده کند، اما اینجا یک قربانی وجود دارد و آن هم صداقت و راستگویی هست ارزشی که هم مدرن هست و هم نو و همیشه ارزش بوده. اینکه هیچکس نمی داند او با دو نفر رابطه دارد و او مرتب به همسرش دروغ می گوید. (البته جامعه از صدر تا ذیل به این تعارضات و دروغ ها و … آغشته است)
به نظر میرسد در یک جامعه در حال گذار جوابی و راه حل عملی برای این تعارض وجود ندارد، زیرا جدا شدن از شوهرش به نوعی کلیت زندگی وی را در خطر قرار می دهد، فشار اجتماعی، طرد، حتی احتمال مجازات شلاق و زندان و مرگ و … در انتظار اوست. و یکباره از هستی ساقط خواهد شد. این است که زن مدتی با دوست پسرش ادامه می دهد و در آینده احیانا با فروکش کردن نیازهایش به زندگی سنتی خود بر خواهد گشت.
در جوامع مدرن چنین مسائلی البته حل شده است، به طور خاص در چنین موردی یک سکس تراپیست (که در جوامع سنتی یا در حال گذار کمیاب هست و به طور فنی و تخصصی احتمالاً نایاب) به به درمان رابطه می پردازد و در صورت عدم درمان، بدون درد و خونریزی و قضاوت و طرد و … رابطه به پایان می رسد.
بعد از قطع ارتباط حتی سولماز و بهروز می توانند یک دوست اجتماعی خوب برای هم باشند و مثلا پس از جدایی هم مغازه بهروز در اجاره سولماز باشد، سولماز با خسرو که او هم به همین ترتیب از همسرش جدا شده ازدواج می کند ( یا پارتنر می شوند، ممکن است از ابتدا با بهروز هم پارتنر بوده )
جالب هست برای شما بگویم حرمت یک پارتنر شیپ در جوامع مدرن از حرمت بسیاری از ازدواجهای سنتی جوامع در حال گذار قوی تر هست. اخیرا زن و مردی را دیدم که با یک دختر ۵ ساله و بعد از ۱۵ سال پارتنر شیپی ازدواج کردند. در حالی که خانواده به قدری محکم بود که در سالهای قبل من نمی دانستم آنها هنوز ازدواج نکردهاند، اما خانواده بسیار بسیار محکم در عین رابطهی پارتنر شیپی زن و مرد ادامه حیات می دهد. در این مورد خاص مادر مرد از شهر دیگری برای نگهداری از مادر زن که دچار بیماری است به شهر آنها مهاجرت کرده بود تا زن و مرد بتوانند با خاطری آسوده تر فرزندشان را بزرگ کنند.
در یک جامعه مدرن یک تصمیم فرد کل زندگی او را تحت الشعاع قرار نمی دهد. و تغییر آن تصمیم همهی زندگی فرد و فرزندان و پدر و مادر و خواهر و برادر و … را به کلی زیر و رو نمی کند. فرد به سادگی و با کمترین هزینه این امکان را دارد که اشتباه گذشته خود را تصحیح کند.
به عقیده من:
آیا می توان ارزشهای سنتی را حفظ کرد؟ بله
آیا می توان ارزشهای مدرن را هم حفظ کرد؟ بله
آیا می توان این دو را سازگار کرد؟بله
چگونه؟ وقتی که ضد ارزشها از هر دویشان زدوده شود.
کِی؟ وقتی جامعه از دوران گذار گذشت، شاید صدها و هزاران سال بعد.
پ.ن
در یک روند تکاملی بشر همواره در حال گذار است.
سلام به نظرم اگر روی شوهرت کار کنی به یه سیسی تبدیلش کنی موفق تری توی زندگیت بدرود
عالی. خیلی خوب بود. با استدلالتم دقیقا موافقم. زندگی کن حالشو ببر. نوش جوووووونت
دمت گرم ی داستان خوب خوندیم بالاخره
خیلی طولانی بود ولی ارزششو داشت
واقعا خیلی هم عالی خیلی هم منطقی و خیلی هم روشنفکری و متعادل
دمت گرم حلالت باشه بخدا معنی خیانت کلا با این موضوع متفاوته و همینطور معنی هول هم با غرایز جنسی متفاوته. دست مریضاااا. به طرز فکرت واینکه هول نیستی لایییک
نگارش بسیار عالی داشتید افرین به این همه ذوق و سلیقه
عالی بود
دقیقا منم داستان تورو دارم
فقط برعکس و این واقعا سخته یکی رو دوست داری و بزرگترین نیازتو باهاش مقابله کنی به خاطر خانوادت
تو خلوت خودت این نیاز به سکس شعله ور میشه و تو نمیتونی جلوشو بگیری
هر چقدرم قوی باشی کم میاری واقعا کم میاری
اینو جدی میگم از بس جلو نیازم رو گرفتم که زود انزالی پیدا کردم چون شهوتت بهت غلبه میکنه و این بدترین درد تو زندگیته که نمیتونی به راحتی ازش خلاص بشی
مهمترين قسمت سكس اينكه طرفت رو دوست داشته باشى
و ازش خوشت بياد (يعنى هردو طرف)
اون موقع هست كه سكس واقعى رو تجربه ميكنى و ازش لذت ميبرى
دمت گرم عالی بود میتونم بگم به واقعیت نزدیک بود بنظرم حق باتویه هردوراضی کون لق ناراضی دوروزه عمرروخوش باشین خوش بحال خسرو
داستانی فوق العاده، با نثری زیبا خیلی پسندیدم با هر کلمه اشکی که نوشته بودی اشک منم در اومد چون واقعا درکت میکنم ، بی توجه به قضاوتهای سخیف برای خودت زندگی کن چون زندگی خودته.ماورای باورهای ما ماورای بودنها و نبودنها ،فارغ از اندیشه های چپ و راست آنجا دشتی ست تو را آنجا خواهم دید
داستان طولانی
من بشخصه نظرات رو بیشتر میخونم ولی نظرات هم طولانی بود
منم هر کسیو کردم همین مشکلات جنسی رو عنوان کرده ودلیل این که رفیق گرفته ارًضا نشدن هست،راست ودروغ با خودشون
ولی فکر کنم یه جورایی تنوع طلبی هست
داستان خوب و قشنگ و سکسی بود
به نظرم اخرش بیشتر توجیه بود که اسمش خیانت نباشه
ولی خب واقعا سخته و به ادم فشار میادش
بهتون خوش بگذره
عالی بود
خوش شانس بودین که جنتلمنی مثل خسرو گیرت اومده و دلبری چون شما گیر خسرو . آ دما خیلی وقت ها اینقدر خوش شانس نیستن .
بیشتر شبیه فیلم سینمایی بود
اما اگه واقعی بود که گویا اینطوره روزی ۱۷۰ رکعت سجده شکر به جا بیارین هر دو :)
بلاخره تصمیم گرفتم ثبت نام کنم تا بتونم بهت بگم واقعا لذت بردم از داستان نه به دلیل خیانتت بدلیل اینکه تونستی خود واقعیت رو از زیر نقاب هایی که جامعه و خودمون برای خودمون میسازیم بیرون بکشی وبا خودت آشتی کنی تو الان میدونی کجای کاری ومیدونی چی میخوای فقد اینکه بایدخودت رو آماده کنی برای اون نیمه دیگه از وجودت میخوای نادیده بگیریش… تو میدونی خیانت درست نیست اما پذیرا شدی خب الان میدونی که چیا داری و چه چیزایی نداری و میتونی بی سرو صدا فراهم کنی اما این وسط با خودت نمیگی تا کی میتونی ادامه بدی با این شرایط!؟ تو نمیتونی واقعیت خودت روبا دوتا ادم جداگانه داشته باشی تو باید یه نفر انتخاب کنی اونم ن شوهرت و ن اون مرد بلکه کسی ک هم دوستت داشته باشه هم دوستش داشته باشی و هم روحیاتتون به هم بخوره البته اون مرد هم میتونه اون فرد باشه در صورتی ک اونم اول با خودش به نتیجه برسع وبتونه از منجلابی که خودش برلی خودش ساخته بکشه بیرون اونوقت شاید بتونین بعد ازجدایی از همسراتون زندگی جدیدی شروع کنین.
عالی بود
درس اول زناتون رو خوب بکنید وگرنه دیگران میکنن
درس دوم اگر مثل خروس میکنی با زبون جبرانش کن 😄
عجب! واقعا ادمیزاد چه قدرت عجیبی برای توجیه کردن گندایی که میزنه داره! فقط اون قسمت از استدلال خفنتون که فرمودین اینجوری همه خوشحال ترن و تهشم با سفارش غذا از بیرون مقایسش کردین!!!
سلام
شما درست می گوید حالا تصور کنید اگر شوهر تون بفهمه چه واکنشی ممکنه نشون بده
و اینکه چندتا راهکار برای اینکه این مشکل رو بر طرف کرد یاد دارم اگر خواستی بیا پی وی تلگرام
اگر فقط به عنوان یه داستان تخیلی بهش نگاه کنیم بد نبود
ولی اگر بخواد به عنوان یه داستان واقعی ارائه بشه باید بگم که به نظر من به دو دلیل دروغ بود
۱- امتحانات ترم دوم دانشگاه تهران هفته دوم تیر ماه تموم می شه نه یک روز زیبای بهاری پس نویسنده این داستان دانشگاه نرفته
۲- یک کسی که اونقدر هوش و استعداد داره که وارد دانشگاه تهران بشه و از اونجا فارغ التحصیل بشه می دونه که با اینهمه سرنخی که تو داستان داده به محض خونده شده داستان توسط همسرش و یا حتی خیلی از همشهری هاش شناخته می شه منجمله :
این شهر در ۲۳۰ کیلومتری تهران واقع شده، اولین فروشگاه لوازم پزشکیش توسط یه خانم ایجاد شده، همسر این خانم مغازه ابزار فروشی داشته، این خانم هر دو ماه یه بار می رفته تهران ، در یکی از این سفرها به تهران گرفتار برف می شه و چند روز تهران می مونه ووووو
هر کدوم از این جزئیات می تونن ایشون را به همسرشون یا همشهری ها و یا وابستگانشون بشناسونن.
یه فارغ التحصیل دانشگاه تهران می فهمه که با اینهمه جزئیاتی که داره ارایه می ده شناخته می شه .
در سکانس جنسی هم در اوج قبل از ۶۹ شدن از خسرو می خواد که دهنش را بکنه
هیچ کسی با اون همه شهوت دیگه نمی خواد با دهان حال کنه و می ره سراغ جای اصلی
در اولین ارتباط با خسرو هم هیچ مردی به یه زن غریبه که چند ساعته باهاش آشنا شده نمی گه “جون”
آب زن هم هر چقدر جهنده باشه بیرون نمی پاشه
در مجموع می تونم بگم به عنوان یه داستان واقعی باور پذیر نبود و نگارنده یه خانم فارغ التحصل دانشگاه تهران نبود بلکه پسری بود که تجربه ارتباط با خانم ها ر هم ا نداره و همین هم باعث شده که نتونه ارتباطی واقعی را به تصویر بکشه
هم بدی داشت هم خوبی
بدیش این بود که زیاد از خودت تعریف کردی
خوبیش رو تو کامنتهای دوستان میشه دید
پایدار باشی و کسی همیشه پر از کیر
خب خب چقدر طولانی بود
اول بگم نظر من این هستش که ازدواج سنتی نود درصد اینجور مشکلاتی دارن و چه بسا که به پای مشکلات سوختن و دم نزدن
دوم اینکه هرکسی نسبت به خیانت کردن یک توجیهی میاره تا دچار عذاب وجدان نشه و بعضی ها هم اصلا خیانت توی کتشون نمیره
سوم اینکه ما قدرت اراده و انتخاب داریم پس هر غلطی کردیم خودمون انتخابش کردیم باید به هرنحوی پاسخگوی انتخابمون باشیم
چهارم اینکه من درجایگاهی نیستم بگم چی واسه کی خوبه چی بد،چه بسا من از نویسنده داستان هم شرایط بدتری داشته باشم پس اصلا نمیتونم بگم کارت اشتباه بوده یا نبوده قضاوت کار هیچ کس نیست
پنجم ایام به کامتون باشه آخر سال خوبی داشته باشین عشقا
واقعا لذت بردم . مرسی عزیزم .
هر کلمه دیگر زیادی است که بگم .
تعریف ازخودت خوب بود ولی ازسکست نه.انتظارمیره ازسکست بیشتر بگی.اینهمه هات بودن روتو دودقیقه خالی کردی
درکل بد نبود اما با توجه به توصیفات و تعریفاتی که از خودت و خانوادهت داشتی باید اسم این شاهنامه سکسی رو میذاشتی:
نجیب زاده کونی
کیر ندیده سگ حشر و یا جنده نجیب😐
داستانی بسیار پند آموز تو زندگیتون باید ترکیبی از بهروز باشید و خسرو برای داشتن یک زندگی ایدهآل
مثل اینکه این روزا از این ارتباطها زیاد شده بخشی از آن هم بخاطر هورمونهاییه که تو مواد غذایی تزریق میشه. مثلا مردهایی که مرغ زیاد میخورن دچار سستی شده و عملا زنهاشونو از دست میدن. و زنهاشون جذب مردهای حشریتر میشن و حال میکنن.
سلام حیفه دختر پاکی بودی
الان خیانت میکنی اونم به همسرت
و زن طرف
توبه کن و سمتش نرو
دختر پاکی بودی
پاک هم بمون
توبه کن ارزش نداره
داری به دو طرف خیانت می کنی
خیلی عالی بود، هر چند طولانی بود ولی قشنگ نوشته بودی ،داستانت هم اگه واقعی بود ،نوش جونت ،منم اگه بجای بهروز بودم این حق و به زنم میدادم.
فقط میتونم بگم عالی بود… هم عشق و شهوت… منم از همسرم ناراضی ام ولی نمیدونم چیکار کنم
عالی بود دمت گرم واقعا که سرآمد همه نویسنده هایی دختر خیلی میخوامت
همه تو زندگی خیانت کردن حداقل یکبار ولی هم اینکه فقط یک یا دوبار باشه به سریال تبدیل نشه به نظر من سولماز جان اگه می خوای به طرف جندگی نری دیگه کفایت کن چون شهوت مثل آب دریاست هرچی بخوری تشنه تر میشی جندگی در مردها هم وجود داره
خوش باشی
عالی بود نوشته
کُس خار بهروز
کُسو باید کرد کیرو باید کرد
تو نکنی یکی پیدا میشه
من بکن خوبی نبودم خیانت دیدم
ناراحت شدم خود شدم تحقیر شدم
اما شاید حقم بود
عالی بود سولماز جان
فقط آبو تابشو بیشتر کن و متنشم روون تر باشه
بسيار عالى بود ، به طولانى بودنش مى ارزيد 👌
ادامه اش را کی مینویسی ؟؟؟؟؟؟ باردار شدنت از خسرو چی شد؟
من موقعی که داشتم داستان رو میخوندم درهمین حین فکرمیکردم بعداز رابطه اش دچار عذاب وجدان بشه.نمیدونم چرا همه داریم در مورد سولماز نظرمیدیم.کاملا معلومه که سولماز فقط خودش ولذت خودش براش مهمه.یه لحظه به شوهر سولماز فکرکنیم.بااینکه یه شخص کاملا سنتی و مقید برای اینکه همسرش بتونه به لذت سکس برسه همه جوره وهمه جاباهاش پایه بوده برای درمانش حتی بابت این مشکل مدام ابراز شرمندگی وعذرخواهی میکرده.اصلا کاری به دین ندارم چی گفته ولی ازلحاظ اخلاقی مادر مورد حجاب و چندتار مو صحبت نمیکنیم داریم در مورد ناموس و شرف وغیرت یک مرد و چیزهای کاملا خصوصی که فقط بین زن وشوهره رو در اختیار یک مرد غریبه دیگه بذاره فقط بخاطر روشنفکری؟به این فکر کنیم که خدای نکرده یه روزی اقا بهروز ازاین موضوع مطلع بشه چه اتفاقی براش میافته؟اینها همش فدای اینکه فقط سولماز از سکس لذت ببره؟حرف سولماز قبول شوهرش رو دوست داره ولی ادم همیشه نمیتونه همه چیز خوب رو باهم یکجا داشته باشه.نمیشه که اینطوری زندگی با بهروز.سکس با خسرو. لاس زدن با کارگر هتل و…سولماز خانم متاسفانه راه درستی رو انتخاب نکردی غیرت شوهرت رو فدای همه لذتت کردی.من عشق و دوست داشتنت رو نسبت به بهروز اصلا باور نمیکنم شعاره. ولی بهروز عاشقانه دوستت داره…
سلام من صبوری هستم کی میایی دوباره هتل ما بیا دیگه منتظرتم
خوندم ولی خوشم نیومد چون این رفتار ها نوعی توهینه