عشق بهاری

1390/03/05

سلام به همه ی دوستان! اولین بارمه که تو این سایت داستان می ذارم. این داستان یک داستان بلند عشقی است اما چون حوصله ندارید فعلاً فقط قسمت عشق بازیشو براتون می ذارم. اگه از نوشته ام خوشتون اومد، تو قسمت نظرا بگید که کاملشو براتون بذارم. ببخشید که یکم اولاش ناهماهنگی داره و معلوم نیست چطور شروع می شه…

…آهنگ که تموم شد هردومون نشستیم روی تخت و با هم می خندیدیم. اون دیگه بهار چند دقیقه ی قبل نبود. دیگه غمو تو چشماش نمی دیدم… درست عین بچه های 4 ساله ای که وقتی بهشون وعده ی چیزی رو که می خوان می دی از این رو به اون رو می شند. با این حرکتش هم فهمیدم که چقدر بهم اعتماد داره و حرفام رو خیلی قبول داره!!! بعد یکم بازم به چشم های هم خیره شدیم و خنده هامون محو شد. دوباره لب گرفتن هامون شروع شد. همین جوری کنار هم خوابیده بودیم و از هم لب می گرفتیم که گوشی بهار زنگ زد. طبق معمول مامانش بود. بهش گفت: تا دو ساعت دیگه حتماً خونه باشه. بهار هم گفت: چشم. لباسای بهار تقریباً خشک شده بودند. رفتم و اونا رو براش آوردم. خواست بره تو اتاق لباسشو در بیاره که بهم گفت: این لباس یکم تنگه!!! به زور زیپشو بستم… اما فکر نمی کنم بتونم تنهایی زیپشو باز کنم… کمکم می کنی؟
گفتم: البته خوشگلم.
تو اتاق مامانم جلوی آینه ایستاده بود و من از پشت به آرامی زیپشو باز کردم. با این کار، اون لباس با کمی کمک من از تنش افتاد. حالا بهار فقط با یه بیکینی جلوم ایستاده بود. منم به اون بدن نازش نگاه می کردم. آخ که چه بدنی بود. با قوس هایی واقعاً زیبا و پوستی به رنگ برف!!! هیچ شکم نداشت و هیکلش رو فرم بود. قوس پستون و کونش واقعاً اون بدن رو بی همتا کرده بود. بیکینیش سیاه بود و خیلی بهش میومد. یکم بهش نزدیک تر شدم و از پشت دستامو گذاشتم رو بازوهاش و دستامو به آرامی بالا وپایین می کردم. بهار هم با همون چهره ی معصومانه اش فقط از توی آینه به چشمام خیره شده بود. تا این که من شروع به بوسه زدن بر روی گردنش کردم. اونم چشماشو بست و سرشو بالا کرد. گردنشو بوسه بارون کردم. بعدش به آرومی بلندش کردم و اونو روی تخت بابا مامانم خوابوندم. احساس خاصی داشتم. فکر می کردم که وقتش رسیده بین ما اتفاقی بیافته…
بعد از این که تمام بدنش رو بوسه بارون کردم، اون موقع بود که دیگه توان به دوش کشیدن اون همه لباس رو نداشتم. سریع از شر همشون خودمون رو خلاص کردیم و همدیگه رو به آغوش کشیدیم.
در اون گرمای تابستون احساس سرمایی می کردم که فقط با گرمای بدن بهارم تسکین می یافت. از همون موقع دیگر در این دنیا سیر نمی کردیم. دوست داشتم برای همیشه در آغوشم می ماند و نوازشش می کردم. وقتی بهش می گفتم: یک لحظه ی دیگه تحمل دوریتو ندارم، خودشو بیشتر به من فشار می داد و تو بازوهای مردونم جا می کرد. بعد یکم حتی در آغوش کشیدن هم برایمان کم می آمد و روح هایمان در کالبدهایمان سنگینی می کرد و دوست داشتیم در هم جریان پیدا کنیم و روح هایمان را با هم یکی کنیم. طوری که فکر می کردیم اصلاً ما از اولش هم یکی بودیم و روح ما را دوتا کرده اند. پس احساس نقص در دنیا بدون عشق واقعی امری عادی به حساب می آید.
در آن لحظه پرواز روح هایمان با هم آغاز می شد و تا جایی که توان داشتیم بالا می رفتیم و در راه برای کنار هم ماندن محکم همدیگر را می گرفتیم و به هم چنگ می زدیم. تا جایی که با هم به اوج می رسیدیم و آن موقع دیگر مرحله ی آزادی بود. بهار که سبک تر پرواز می کرد، زودتر از من به اوج می رسید و تا رسیدن من به اوج آن بالا منتظرم می ماند. وقتی منم بهش اون بالا می رسیدم، محکم تر از همیشه همدیگر را به آغوش می کشیدیم، گویی که برای مدت زیادی یکدیگر را ندیده بودیم و کم کم آماده ی فرود می شدیم. برای فرود بال هایمان را می بستیم و سوار بر ابرها به سمت زمین سقوط می کردیم تا جایی که بتوانیم برای خودمان در کالبدی جایی پیدا کنیم… آن موقع باز هم بهارم را در آغوش می گرفتم و همدیگر را نوازش می کردیم اما روح هایمان به خاطر یک سفر طولانی خسته بودند. برای مدتی در آغوش هم آرام می گرفتیم و سپس تا پرواز بعدی در دنیا با عشقی چند برابر به شکل عادی زندگی می کردیم…
هر دوتامون خیس عرق شده بودیم و خیلی گرسنمون بود. قرار شد تا وقتی که پیتزا رو بیارن بریم باهم یک دوش بگیریم. در زیر دوش چون خسته بودیم فقط از هم لب گرفتیم. وقتی از حموم بیرون اومدیم، موقع پوشیدن لباسا بازم به بدن نازش خیره شدم. اونم از تو آینه منو دید که دارم بهش زل می زنم. با خنده گفت: خیلی خوشم میاد بعد اون همه عشق بازی هنوزم منو دید می زنی!!! بازم تو بغل هم نشستیم و از هم لب گرفتیم تا بالاخره پیتزا رو آوردند و داشتیم با هم می خوردیم، تقریباً آخراش بود که بابام درو باز کرد و اومد تو خونه!!! خیلی جا خوردم. نمی دونستم باید چی کار کنم… سریع خونسردیه خودمو حفظ کردم و بعد ورود بابام بهش سلام کردیم و من بهار رو بهش معرفی کردم. معلوم بود خیلی از دستم عصبانیه… از تو چشماش می خوندم… اما خودشو کنترل می کرد… بهار عجله داشت. دیگه می خواست بره. تقریباً ساعت 9 بود. نمی خواستم بذارم اون موقع شب تنها بره اما بابام اجازه نداد که باهاش برم. براش یه آژانس گرفتم و فرستادمش خونه… ازشم عذرخواهی کردم که نمی تونستم برسونمش خونه شون اونم برای تسکیم من می گفت: عیب نداره… درکت می کنم…

ادامه دارد…

نوشته: غریبه


👍 0
👎 0
12783 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

283392
2011-05-26 19:14:35 +0430 +0430
NA

ادبياتت خوبه اما جون هركي دوس داري نكو آخرش بهار ميميره يا خيانت ميكنه!
آخه بهترين دوستم كه عاشقشم اسمش بهاره
بهار من تموم زندكيمه بس لطف كن تو هم اين بهارو نكش!

0 ❤️

283393
2011-05-26 19:29:06 +0430 +0430
NA

salam.aval akhare dastano khondam.edame darad…edamash omad nazarmidam

0 ❤️

283394
2011-05-27 00:44:14 +0430 +0430
NA

دوستان خواهشاً بهم بگید که نسخه ی کامل داستانو بذارم یا نه…

0 ❤️

283395
2011-05-27 02:57:56 +0430 +0430
NA

فوق العاده بود تبریک میگم فقط یه سوال بابات چیکارت کرد وقتی دیدت؟

0 ❤️

283396
2011-05-27 04:00:56 +0430 +0430
NA

سلام داستانت خوب بود ولی چنتا نکته هست که میگم:
بعضی جاها داری با لهن ادبی مینویسی ولی بعدش لهنت عامیانه میشه
اون جایی که گفتی ((تو بازوهای مردونم جا گرفت)) این جور جمله ها معمولا" وقتی از زبون طرف مقابل باشه قشنگتره
یه جاهایی هم جمله های ادبیت خیلی زیاد بود
ولی فکر میکنم اگه کاملشو بذاری خیلی بهتر بشه
موفق باشی.

0 ❤️

283397
2011-05-27 04:15:14 +0430 +0430
NA

mehrdad joon az nazaret mamnunam

0 ❤️

283398
2011-05-27 05:05:51 +0430 +0430
NA

مهرداد لحن درسته نه لهن

0 ❤️

283399
2011-05-27 06:30:54 +0430 +0430
NA

داستانت سر و ته نداشت

0 ❤️

283400
2011-05-27 06:44:09 +0430 +0430
NA

شاعري فرموده است :

مزن زن را ولي چون بر ستيزد ! چنانش زن که هرگز بر نخيزد !!!

0 ❤️

283401
2011-05-27 06:50:33 +0430 +0430
NA

man ke avvalesh goftam az vasate ye dastan keshidam birun

0 ❤️

283402
2011-05-27 07:00:04 +0430 +0430
NA

bigharar joon ghasde bi adabi nadaram amma inja faghat jaye enteghade na jaye ebraze oghde ha o dardo del kardan

0 ❤️

283403
2011-05-27 07:02:33 +0430 +0430
NA

شاعری هم می گوید:
گر نبندی زین سخن تو حلق را / آتشی آید بسوزد خلق را !!!

0 ❤️

283404
2011-05-27 09:14:08 +0430 +0430
NA

نويسنده معروفي مي گويد:

زن مانند کروات است هم زيبايي به مرد مي بخشد و هم گلويش را فشار مي دهد!

راستی اگه منظورت از عقده ای من بودم کیرم تو بینیت
البته من قصد توهین ندارما گفتم اگه با من بودی …

اهان اینم یادم رفت تو که مثلا(نویسنده)هستی حقی نداری بیای پایین جایی که دارن به قول(خودت)ازت انتقاد و پیشنهاد وتشویق میکنن نظر بدی اگه برگردی به داستانای خیلی قبل تر که نویسنده هاشون پایینش نظردادن میبینی که چه آتیشی دادم سمته حلقشون چون به جاش بازش نکردن

0 ❤️

283405
2011-05-28 00:30:20 +0430 +0430
NA

سلام میشه گفت موضوع داستانت قشنگه ولی فعلا نمیشه نظر داد چون ممکنه مثل فیلمای ایرانی چرت تموم شه فقط یه لطف کن واسه قسمتای بعدی یه خرده نوشتنتو یکی کنی چون واقعا گیج میشیک نصفشو کتابی میگی نصفشو عامیانه

0 ❤️

283406
2011-05-28 00:51:44 +0430 +0430
NA

saina joon az nazaret mamnunam
say mikonam behtaresh konam

0 ❤️

283407
2011-05-28 00:55:07 +0430 +0430
NA

خواهش عزیزم

0 ❤️

283408
2011-05-28 00:57:28 +0430 +0430
NA

خوب بود تو این چند روز اخیر باز میشه گفت این داستان بهتر بود مرسی ادامه بده ولی ایراداشو رفع کن . موفق باشی

0 ❤️

283409
2011-05-28 12:44:50 +0430 +0430
NA

ســــلام
داستانت سر که نداشت
پس حد اقل تهش رو خوب تموم کن
بعدشم خیلی ادبیه سعی کن عامیانه بشه ؛ در ضمن حوصله نداشتی چرا داستان نوشتی ؟؟؟
جزئیاتش رو بیشتر کن
اگه همین طوری ادامه بدی دفعه بعد از شرمندگیت در میام متوجه شدی که:D

0 ❤️