عشق و شهوت

1389/11/07

سلام…نوشته ی من احتمالا با تمام مطالب این سایت متفاوته،یه جور توصیفه از زیبایی سکس نه مدل بیمارگونه ای که ما میشناسیم…وقتی که با عشق و تمام احساست به طرفش میری…
این نوشته از جایی گرفته یا تقلید نشده،من نوشتمش و برای انتخاب تک تک کلماتش دقت کردم و وقت گذاشتم.
خوشحال میشم نظرات و نقدهاتون رو بشنوم،ممنون

رطوبت دریا رو روی پوست تنم حس میکردم ،غروب بود و موج های دریا به نوبت تنشون رو به ساحل میکوبیدن و موسیقی میساختن.پشت سرم جنگل بود و صدای جیغ و فریاد گنجشک ها و جیرجیرک ها بلند شده بود…لب دریا ایستاده بودم موجهای آب پوست پام رو نوازش میکردن،دستام رو باز کرده بودم نسیم دریا موهای بلندم رو پیچ و تاب میداد و پیرهن حریرم رو به رقص واداشته بود…
طبیعت با رنگ های زیباش منظره ی کاملی ساخته بود و وصال مارو جشن گرفته بود…
نوازش دست هاش رو روی شکمم احساس کردم چه آروم روی ماسه ها گام برداشته بود من هیچ نشنیده بودم…
گرمای لب هاش گردن و شونه هام رو نوازش کرد دستاش رو توی دست گرفتم و تنم رو به آغوشش سپردم…بازوهای قوی و محکمش امنیت رو به من میبخشید و گرمای بوسه هاش قلبم رو گرم میکرد…آروم برگشتم توی چشماش نگاه کردم…تمام زیبایی طبیعت در برابر رنگ چشماش هیچ بود…پشت کردم به همه چیز من از تمام دنیا چشمای زیبای اونو انتخاب کردم…
دستم رو حلقه کردم دور گردنش و دستای اون گودی کمرم رو پر کرد همونطور که حفره ی خالی روحم رو…تمام وجودم می طلبیدش سلول هام به ضربان دراومده بودن،ضربانی که توی تنم پخش میشد و تنم رو میلرزوند…اون این لرزش رو حس کرد و محکمتر در آغوشش فشارم داد،لبهاش رو به لبم نزدیک کرد،لبای باریکش رو بین لبام که از شهوت خواستنش سرخ و متورم شده بود گرفتم و بوسیدم،مکیدم…انگار شیره ی گرم زندگی بود که از لباش به رگهام غلتید و توی تمام تنم پخش شد…کمکم بیحس میشدم چشمام رو بسته بودم،حتی بدون دیدنش به اندازه ی کافی خوشبخت بودم وقتی که تمام تنم بهش چسبیده بود و لمسش میکردم،وقتی که عطر تنش و گرمای نفسهاش هوای من شده بود وقتی که طعم لبهاش رو زیر زبونم میچشیدم…وقتی که قلب هامون به هم پیوسته بود و هر کدوم دوتا قلب داشتیم ،قلبهایی که از ضربانش قفسه ی سینم درد گرفته بود…حس میکردم حتی موج های تند و وحشی دریا در برابر قلب های ما رام و سر به زیر به نظر میان…پیرهنش رو در اوردم ، تمام خطوط زیبای تنش جلوی چشمام بود من تک تک اون خطوط رو دیوانه وار میپرستیدم من سینه ی محکمش رو میخواستم میخواستم درون اون خطوط حل بشم نابود بشم…
بوسیدمش لبم رو به تمام تنش کشیدم لبام میلرزید و پر از شهوت بود شهوتی که به تنش میریختم…
و شهوت کار خودش رو کرد پیرهنم رو دراورد و انداخت روی ماسه ها نگاهم کرد برهنه بودم برهنه مثل ذرات خاک و به طبیعت برگشته بودم… اونجا بودم تا به طبیعی ترین قانون هستی سرخم کنم،رضایت و غرور همه وجودم رو پر می کرد…دستش رو به تنم کشید با انگشتاش روی تنم خط میکشید خطی که از لبهام شروع شد توی چال گردنم غرق شد چاک سینه هام رو پاره کرد دور سینم چرخید…خم شد، سینه هام رو بوسید پستانهامو که از لذت لمس کردن لبهاش پررنگ و متورم شده بود بین لباش گرفت و مکید…لباش روی تنم غلتید نافم رو که از شدت نفسهام بالا و پاببن میرفت خورد و باز پایین تر رفت…روی پامو بوسید رونم رو توی دستش گرفت … عضله هام انگار از جنس آب بودن و به اشاره ی اون باز شدن و اون دید…حساس ترین بخش وجودمو پیدا کرد…حس میکردم یه چیزی توی شکمم میلرزه و میلغزه و بی تاب و بی قرارم میکنه…انگار فکرمو خوند و یا بی قراریمو دید که لبه ی دستش رو بین پاهام گذاشت دقیقا در مرکز وجودم …اینقدر خیس و لیز شده بود که دستش لیز خورد و پایین رفت…آه ه ه ه دستش رو روی کسم فشار داد لذتش توی تنم پیچید و یه آوا شد یه آه…معشوق من تن من رو ذره ذره کشف میکرد و من از حرکت کنجکاو چشماش و دستاش روی تنم غرق لذت بودم…با نگاهم تشویقش میکردم جلوتر بره و من رو بیشتر ازان خودش کنه…حس لامسه کافی نبود اون منو با تمام حواس پنجگانش میخواست بشناسه…صورتش رو جلوتر اورد نفسای عمیقش رو حس میکردم که میبویید ابی رو که از درونم جوشیده بود و پخش شده بود آبی رو که بوسه ها و نوازش های اون از سلول های بدنم کشیده بود…و بعد اون آب رو چشید…وای تمام بدنم از تماس لبهاش به هم میپیچید اما فقط یه صدا شدم یه آه…زبونش رو فشار داد درونم فرو رفت زبونش رو به کسم میکشید و من غرق لذت بودم میخواستمش بیشتر و بیشتر…من تا جایی که میتونستم خودم رو باز میکردم تا بیشتر و عمیق تر در من فرو بره…داشتم بیحس میشدم که زبونشو کشید بالا و باز شکمم رو لیسید و سینه هام رو لبم رو و نگاهم کرد چشاش بهم فهموند که نوبت من رسیده…
نوبت من بود که اندام زیبای معبودم رو بشناسم،اون خطوط پر رمز و راز رو. تا عاشقانه تر دوست بدارم و خاضعانه تر بپرستم…پلکاشو بوسیدم زیر چشماش تا گوشش رو استخون فک تا زیر گردنش رو…خم شدم سینه هام افتاد پایین…پوست سینم لطیف تر و حساس تر از دستم بود سینه هام رو به تمام تنش کشیدم و همه اصالت اون تن رو به خاطر سپردم. سینه ی اون دستای اون لب های اون محکم بود و مطمئن و لبریز از قدرت بود، قدرتی پنهان زیر پوست تنش، نیروویی مردانه و رام نشدنی نیرویی که هوس به اندام های حساس تن من میریخت نیرویی که بهش محتاج بودم و میتونست تا اوج آسمون بالا ببرتم یا در قعر زمین دفنم کنه! شهوتم رو توی پستان هام جمع کردم و به تنش کشیدم …نفس های عمیقی میکشید و گاه تنش آروم میلرزید…هوس به تنش میریختم و قدرت تنش رو با بوسه هام میکشیدم روی پوستش حرکت میدادم تا پایین بریزه پایین تر…
شلوارشو از پاش بیرون کشیدم،لبه ی شرتش رو گرفتم و روی پاش پایین کشیدم به خاص ترین اندامش خیره شدم به نقطه ای که درش قدرت و شهوت به هم آمیخته بود…مثل تمام تنش محکم و مقتدر بود چشمام رو به خودش دوخته بود…باز حس کردم چیزی درونم لرزید،باز هورمون های زنانم به هیجان اومده بودن باز هوس به روحم چنگ زد…با انگشای لرزونم نوازشش کردم و بعد تمام دستم رو دورش حلقه کردم…جرأتم بیشتر شد خم شدم و بین لبام فشارش دادم لبام رو پایینتر بردم پایین و پایین تر…احساسش میکردم زبونم روی پوست تحریک شدش میلغزید، به سقف دهنم میخورد به پوست نازک لپم ضربه میزد به دندونام کشیده میشد…
لیس میزدم و می مکیدمش و میبوییدمش ،احساسش میکردم…
خون توی رگهام میدویید و توی رون هام جمع میشد،بی تاب و بی قرارم میکرد ،احساس قوی ای بود که دیگه نمیتونستم تحمل کنم…به چشماش خیره شدم و با برق چشمام تمناش کردم،التماسش کردم که تنم رو مهار کنه،ازش خواستم که به درون من بیاد و کاملم کنه…جسم ناقص و ضعیفم رو که از روز ازل انتظارش رو میکشیده خوشبخت و بی عیب و نقص کنه…دستاش رو دور کمرم حلقه کرد منو توی بغلش کشید غلت خوردیم منو روی ماسه ها خوابوند،و بعد…
آه ه …درد کشیدم لحظه ای که تنم برای پذیرفتن جسم او گشوده میشد،درد کشیدم وقتی که برای اولین بار در من فرو رفت درد کشیدم،اما خم به ابرو نیاوردم،دستم رو توی ماسه ها مشت کردم و آروم آه کشیدم…معشوق من نیمه ی گمشدم در من فرو میرفت و من در اون غرق میشدم،به اون میپیوستم،در اون کامل میشدم…دیگه درد معنی نداشت،درد لذت بود،عشق بود پرواز بود…
من خاک شدم،من ساحل شدم و اون موج؛اون تن نیرومندشو به ساحل جسم من میکوفت و در من جلو میرفت و هر بار جلوتر…و هر بار از دریای وجودش برای من لذت و درد رو هدیه می اورد…بارها وهربار شدیدتر و محکمتر،شمارش از دستم در رفت،بی حس شدم، چشمام تار شد،گم شدم،دیگه نه آسمون رو دیدم نه زمین رو،معلق بودم بین کهکشان ها…دیگه نه صدای موج رو شنیدم نه صدای جنگل،همه چیز در سکوت مطلق بود…دیگه هیچ حس نکردم.به هیچ نیاندیشیدم.خالی بودم سبک و بی وزن مثل قاصدکی سوار باد…
آبی گرم تر از آب دریا در من فرو ریخت درونم جاری شد،سلول هام رو در خودش حل کرد منو پر کرد از همیشه پرتر و کامل تر…معشوق من ذرات تنش رو به من بخشیده بود و من با همه وجودم ممنونش بودم…
کنارم روی ماسه ها دراز کشید با بوسه هام ازش قدردانی کردم و موهام رو به نوازش دستاش سپردم…

نوشته: Hot Maria


👍 0
👎 0
128 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید