عشق، هوس یا هرچی (۱)

1393/12/19

چندین سال بود که فقط تو مهمونی ها عروسی ها یا عزاها می دیدمش . دوستش داشتم اما خب نه سنش بهم می خورد نه اصلا با کسی تو فامیل می جوشید . نازیلا … دختر خاله ی من که از من 23 ساله 10 سال بزرگتر بود و من بیشتر از اینکه از خودش خوشم بیاد شخصیت محکمشو دوست داشتم . کسی که تو یه تصادف تنها امیدش یعنی پسر 5 ساله ش که حاصل یه زندگی نکبت با یه شوهر معتاد بود رو از دست داد اما هرچند خیلی سخت سعی کرد دوباره زندگی بدون ونداد پسر کوچولوش رو بسازه و با دردش کنار بیاد . چهار سال از فوت ونداد می گذشت و ما به واسطه نزدیکی به خانواده ی خالم بیشتر شریک غم خانواده ی خالم و نازیلا شده بودیم و به خاطر رفت و آمدایی که خیلی زیاد شده بودن تونسته بودم یه کم به این دختر خاله ی به گفته ی بچه های فامیل مغرور و خشک و عصبی نزدیک بشم . حالا کاملا حس می کردم که هیچکس رو نباید قضاوت کرد و تمام رفتارای خشک و مغرورانه ی نازیلا باز خورد رفتار کل فامیل در مقابل اون بود .

یه مدت گذشت تا اینکه فهمیدم با یه پسر 27 ساله دوست شده و یه جورایی هم خونه ی همن . راستش حسودیم می شد . به خصوص که خیلی وقتایی که با هم تنها بودیم از جریانات زندگی خودش مفصل برام تعریف می کرد گاهی بغض می کرد گاهی خنده ی تلخی می کرد و بعد نقب می زد به این موضوع که آشنایی ش با پیمان یعنی دوست پسرش یه روزنه ی امید باز کرده تو زندگی بلا زده ش . گذشت و من روز به روز به این بت زیبایی بیشتر علاقه مند میشدم اما اون فقط پیمانو می دید و بی اختیار از کنار نگاه های عاشقانه ی من رد می شد . تابستون شد و همگی تصمیم گرفتیم بریم شمال ویلای خالم اینا وقتی شنیدم نازیلا هم میاد پر درآوردم . اما باز فکر وجود پیمان منو از خواستن نازیلا باز می داشت . رفتیم شمال . نمک آبرود عالی بود . من بیشتر وقتمو با دریا و موزیک می گذروندم و نازیلا هم با مامان و خاله و دختر خاله ی دیگم که همراه ما اومده بود . یه شب مجلس مشروب خوری داشتیم بابا و شوهر خالمو من و دختر خاله ها تو حیاط ویلا نشستیم و حسابی خوردیم من مست مست بودم و فاز موزیک هممونو گرفته بود . نفهمیدم کی ولی به خودم که اومدم وسط حیاط می رقصیدیم و موزیک به راه بود . نازیلا هم که حسابی مست بود کنار وایساده بود . انگار تو فکر بود . دستشو که گرفتم به خودش اومد کشیدمش وسط و گفتم باید برقصه اول یه کم دو دل بود بعد شروع کرد به رقصیدن . چقدر خوشگل می رقصید … نفهمیدم چرا ولی شروع کردم به کل کل کردن باهاش که از وقت خوابش گذشته و اینکه تمام حرکاتشو تو رقص مدیریت می کنم و ساق پاهاش خسته شده و … اونم کم نمی آورد و مدام جواب می داد ! شرط بستیم که هرکی خسته شه و تو رقص کم بیاره و ببره به محض برگشت به تهران طرف مقابلو به یه شام دو نفره دعوت کنه دیر وقت بود و همه ی اهالی شهرک خواب بودن و مهمتر از اون شوهر خاله م مدام با نگاه های غیرتمندانه ما دو تا رو نگاه می کرد من پیش دستی کردم و سریع نشستم رو زمین و گفتم تسلیم !! نازیلا یه جیغ بلند کشید و گفت من بردم !!! کف و سوت همه رو وقتی برنده معرفی شد رو خوب یادمه … برگشتیم تو خونه تازه آقایون باباها بازی کردن یادشون افتاده منم پایه ی 21 بودم یه کم نشستم به بازی که دیدم نازیلا گوشیش زنگ خورد و رفت تو اتاق . بعد یه مدت من جامو دادم به دختر خالمو یواشکی رفتم تو اتاق نازیلا . درو که باز کردم شوکه شدم !!! تلفن روی گوشش بود و تموم صورتش خیس اشک . هنگ کردم رفتم پیشش گفتم چی شده که با دست بهم علامت داد که ساکت باشم و بشینم . از حرفایی که با پیمان می زد فهمیدم که پیمان می خواد باهاش بهم بزنه به خاطر یکی دیگه … بعد یه مدت کوتاه بحث بالا گرفت و پیمان قطع کرد غرور این زن مغرور اما دوست داشتنی له شده بود و شکستشو کاملا دیدم . اومد دوباره بگیرتش که گوشی رو از دستش گرفتم و گفتم نه . دیگه نه . اشکاشو پاک کردم و شروع کردم باهاش صحبت کردن و دلداری دادنش که یه دفعه ازم پرسید چرا من ؟؟ بدون اینکه جوابشو بدم چشمامو بستم و تموم عشقی که تو این مدت کنج دلم زندانی کرده بودم رو آزاد کردم و لبامو گذاشتم رو لباش . وای چقدر داغ بودن گرمی لباش و نرمی و خیسی زبونش که من سعی می کردم بمی کمش اما اون بهم این اجازه رو نمی داد دیوونه م می کرد با تموم قدرت منو از خودش جدا کرد و گفت چه غلطی کردی !!! تا گفتم من دوست دارم سیلی محکمی به صورتم زد و بلند شد . اشکاشو پاک کرد و از اتاق رفت بیرون . از به قول نازیلا غلطی که کرده بودم پشیمون بودم اما گناه لذت بی انتهایی داره . فردای همون شب جمع کردیم که برگردیم تهران . من رفتم تو ماشین خالم اینا این رو هم بگم که خودم رو برای یه رسوایی بزرگ آماده کرده بودم اما تنها چیزی که از نازیلا تو کل اون روز تا رسیدن به تهران دیدم سکوت بود . یه سکوت کاملا معنا دار … دو هفته ی بعد با یه اس روی خطم کاملا جا خوردم !!! باورم نمی شد ولی کاملا حقیقت داشت نازیلا بود : سلام تو نمی خوای شامی که به من باختی رو بدی ؟؟؟؟؟؟؟

ادامه …

دوستان این داستان و شخصیتاش کاملا خیالی هستند . اگر قلمم رو دوست دارید با ادامه دادنش تو نظراتتون موافقت کنید .
مرسی

نوشته: پرهام


👍 0
👎 0
28022 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

455658
2015-03-10 17:57:24 +0330 +0330
NA

jaleb bood. montazeram.

0 ❤️

455660
2015-03-11 03:39:49 +0330 +0330
NA

جالب بود.بقیشو بنویس.

0 ❤️

455662
2015-03-11 10:10:58 +0330 +0330
NA

ولی من میگم خیالی نبود داستان واقعی خودته

0 ❤️

455663
2015-03-11 19:37:35 +0330 +0330
NA

yki vaqiat mineVse mgm duruqe yki khiaLi minVse mgn vaqeiiie!!! what the faz! biggrin

0 ❤️

455664
2015-03-12 00:15:53 +0330 +0330
NA

آخرش رو خراب کردی.حالا نمیگفتی خیالیه چی میشد ؟
در کل قشنگ بود ادامه اش رو بنویس.

0 ❤️

455665
2015-03-12 10:55:59 +0330 +0330
NA

beneviis dadash ghashange

0 ❤️

455666
2015-03-12 11:35:39 +0330 +0330

خوب و روان اما كمي تو فضا سازي مشكل داري سعي كن مخاطب رو ببري تو داستان با بازگو كردن شرايط مكاني ممنون

0 ❤️

455668
2015-03-12 15:10:25 +0330 +0330
NA

ادامه بده خو dash1

0 ❤️

455669
2015-03-18 11:12:54 +0330 +0330
NA

harf nadasht edame bede dadash montazerammmmmm diablo

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها