فاحشه ای در نیویورک (۲)

1401/01/28

...قسمت قبل

افسرده و غمگین بودم. گویی که جهان رویِ سرم ریخته بود و دستی شیطانی من رو به سویِ جهنم می کشید. همه چیز از نگاهِ من گناه آلود و پوچ بود. زندگی ام شور و امید نداشت. به کجا می بایست میرفتم؟ جوابِ این سوال را هیچکس نمی دانست.
در یکی از همین شب ها سوارِ ماشینِ فردی شدم که کشیش بود. من رو موعظه کرد که به کلیسا برم و گناهانم رو نزدِ پدر روحانی اعتراف کنم.
“تو گناهی نداری الیزابت.” اینا رو کشیش می گفت؛ “این دستِ نامردِ روزگاره که تو رو به این روز انداخته ولی هنوز هم برای جبران وقت هست. هنوز هم میتونی برگردی به درگاهِ خداوند.”
من عاشقِ این کشیش شده بودم ولی افسوس که زن داشت و من نمی تونستم باهاش باشم. منو خونه رسوند و گفت که فردا بیا به کلیسایِ سنت جوزف و اونجا همو ببینیم.
تا اونوقت نزدیکِ ده مورد سکس داشتم و شیرازه ی وجودم داشت از هم می پاشید.
خسته از زندگی و کلافه از مردم روزِ بعد رفتم به کلیسایی که کشیش گفته بود و خودم رو تسلیمِ پدر روحانی و روح القدس کردم.
“ای پدر، من تا الان خیلی گناه کردم. هر شب با یه مرد ‌خوابیدم و هر روز رویِ تختم ولو هستم تا شب که دوباره میرم سرِ کارِ زشتم. آیا امیدی هست؟ و آیا بخشیده می شم؟”
“دخترم این دستِ تو نبود و زندگی تو رو به اینجا کشوند. هوا و هوس رو از سرت دور کن و به فکرِ این باش که با یک نفر ازدواج کنی. آدمی نباید شرافتش رو به پول بفروشه. خیلی ها هستن که پول ندارن ولی شرافتمندانه زندگی می کنن. ولی فاحشگی؛ نه، این کارِ درستی نیست و در هیچ مسلکی ستوده نمی شه.”
بعد از اینکه این ها رو گفت من پا شدم که از کلیسا برم ولی دوباره اون کشیش رو دیدم که من رو راهنمایی کرده بود.
“چطوری دختر؟”
“خوبم. احساس می کنم سبک شدم.”
“پس دیگه کارایِ قبلیت رو باید بزاری کنار.”
“باشه آقا. سعی می کنم…”
“سعی نه. به خدا و مسیح که شهید شد تکیه کن و توکلت رو از دست نده.”
و اینجا بود که کشیش دستم رو تو دستش گرفت و سرش رو جلو آورد و بوسه ای به دستم زد. من از خجالت سرخ شدم.
“تو دیگه پذیرفته شدی به درگاهِ الهی و ازین پس این گناه ها رو انجام نمی دی.”
کشیش صلیبی کوچیک به من داد و من رو تا درِ کلیسا بدرقه کرد.
اومدم خونه و صلیب رو بغل کردم و خوابم برد. تویِ خواب همش خوابِ مسیح رو می دیدم. انگار که از گناه نجات یافته بودم و به درگاهِ خدا توبه کردم.
چند روز گذشت و من طیِ این روزها همیشه به کلیسا سر می زدم و آقایِ کشیش رو می دیدم و باهاش صحبت می کردم. آقایِ کشیش مقداری به من کمک می کرد تا اینکه خرجِ خورد و خوراکم رو در بیارم. خوشحال بودم که از فاحشگی دست کشیدم و زندگیِ جدیدم رو آغاز می کردم.
چند ماه گذشت و من به همین منوال زندگی می کردم و آقایِ کشیش به من کمکِ مالی می کرد تا اینکه یه روزِ سرد و مه آلود شنیدم که پدرم رو کنارِ خیابون مرده پیدا کردن.
آره، پدرم مرده بود و با خودش همه ی گناهانش رو به زیرِ خاک سپرده بود. هم خوشحال بودم که ارثیه ای به من می رسید و می تونستم خونه ای بزرگتر بخرم و هم ناراحت از اینکه پدرم رو از دست دادم. بالاخره هر چی بود پدر بود. پدری که هیچ رحمی به فرزندش نکرد و اصلاً نوجوانیش رو ندید. ولی من تهِ دلم هنوز دوسش داشتم.


داستانِ زندگیِ الیزابت با مرگِ پدرش به پایان رسید. الیزابت از فاحشگی دست کشید و با مردی شرافتمند ازدواج کرد و در سایه ی کلیسا و مسیح به خوشبختی رسید. الیزابت اکنون در خانه ای زیبا و مجلل با شوهرش زندگی می کند و دو بچه ی زیبا دارد و مادرش نیز گاه به گاه به او سر می زند.

نوشته: نیلوفرِ آبی


👍 5
👎 5
7901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

869316
2022-04-17 16:58:56 +0430 +0430

شبیه داستانایی که معلم دینی ها سر کلاس میگفتن بود!
چی بود این؟؟؟؟؟
دیسلایک 👎

0 ❤️

869431
2022-04-18 06:45:42 +0430 +0430

برای وقتم متاسفم کس شعر بود

0 ❤️