لیتل گیرل (۲)

1402/05/26

...قسمت قبل

روز چهاردهم
توی سرم آشوب بود با خودم و احساساتم نمیتونستم کنار بیام چند لحظه به فکر حسین بودم چند لحظه با خودم میگفتم مبینا بهش فکر نکن این داستان شدنی نیست
تو ذهنم با افکارم جنگ داشتم
وای مبینا خودتو بکش راحت بشی تا کی قرار با پدرت بجنگی یه بار دلو بزن به دریا خودتو خلاص کن بعد مرگ همه چی تمومه ولی یه نور کمرنگ تو تاریکی وجود داشت اون نور چی بود که حس بقای من رو تشویق میکرد به ادامه دادن؟؟ با خودم رو راست باشم؟ آره حسین همون نور بود، انگار این آدم از یه دنیای دیگه اومده بود مثل بقیه نبود مثل بقیه رفتار نمی‌کرد فقط مهربونی و فقط محبت کردن رو بلد بود
همین افکار باعث شد قایمکی از گوشی پویا شماره حسین رو بردارم
چند خط تایپ میکردم و دوباره پاک میکردم نمیدونستم باید چی بنویسم چه پیامی بهش بدم،،
خونه رو چک کردم مامانم تو حیاط داشت پادری رو میشست
پویا هم که با رفیقش بیرون بود
بابام هم تا آخر شب مجبور بود سگ دو بزنه تا مسافر بزنه
فرصت خوبی بود، نفس عمیقی کشیدم و شمارش گرفتم؛ چند تا بوق خورد،
استرس داشت خفم میکرد، انگشتای پامو جمع میکردم، جواب داد بله بفرمایید،
سلام خوبید؟
سلام مرسی شما
مبینا هستم ببخشید مزاحم شدم میخواستم بابت اون روز ازتون تشکر کنم
یکم مکث کرد، خواهش میکنم کاری نکردم،
نه واقعا خیلی لطف کردید،
اکی کاری نداری؟
جا خوردم ! ببخشید نمیدونستم مزاحمتمون هستم وگرنه زنگ نمیزدم،،
من نمیدونم شما چه قصدی داری از اینکه بهم زنگ زدی ولی دختر خانم اگه رفتار من باعث سوتفاهمی شده من معذرت میخوام چون شما منظور منو بد برداشت کردی.
با حرفاش یکم ناراحت شدم، آب گلوم قورت دادم گفتم مگه من چه برداشتی کردم که اینجوری میگید؟؟
جواب داد هیچی،فقط من نباید بیشتر از این خودم قاطی مسائل خانوادگی شما بکنم اشتباه از من بود به هر حال اگه کاری ندارید قطع کنم،،
حرفاش واقعا ناراحتم کرد اون لحظه بود که حس کردم خیلی برام مهمه حس کردم دارم از دستش میدم
بی اختیار بغض کردم گفتم لطفا قطع نکنید،خواهش میکنم من فقط میخوام یکبار دیگه ببینمت
لحنش سرد تر شد: نمی‌فهمم چرا دوس داری منو ببینی؟ دلیلی نداره اصلا بخوای منو ببینی
دیگه کم کم اشکام شروع شدن:لطفا فقط یکبار، قول میدم مزاحمتون نشم فقط چند دقیقه ببینمتون
باز مکث کرد باشه فردا بعد از ظهر میتونم
ازش تشکر کردم: خیلی ممنون فقط کجا ببینمتون
جواب داد: اگ میدون انقلاب باشه عالیه
گفتم باشه و باز ازش تشکر کردم
آخر شب موقع خواب به حرفام و رفتارام فکر میکردم به اینکه خودمو چقدر خار و ذلیل کردم اصلا فکرشم نمیکردم به این روز بیفتم
از مدرسه برگشتم با عجله استرس غذا خوردم به بهانه گرفتن کتاب تست گفتم مامان عصر میرم انقلاب کتاب بگیرم
موهامو اتو کشیدم، خودمو تو آینه نگاه کردم دلم میخواست آرایش کنم دلم میخواست مورد پسند حسین باشم دیگه با احساساتم کناره اومده بودم من واقعا بهش علاقه داشتم
یکم کرم پودر برنز زدم در حدی که صورتمو صاف کنه ی مداد لب کالباسی زدم با ریمل
شال سفید با مانتو نازک جلو باز سفیدم تنم کردم ساپورت مشکی تنگم پوشیدم
با اینکه رون و پاهام لاغر بودن ولی ساپورت تنگ مشکی بدنم رو سکسی نشون میداد
شالم یکم جلو دادم تا مامانم گیر نده
با استرس و عجله زود خودمو رسوندم به مترو
چند نفری تو مترو نگاهم میکردن و یکی دو نفر هم تیکه انداختن ولی اهميت ندادم چون تمام فکرم پیش حسین بود
دم میدون انقلاب وایسادم ی تیبا سفید بوق زد، نگاش کردم دیدم ی پسر جوانه گفت عزیزم همه چی ردیفه فقط ی جیگری مثل تو کمه میای بریم عشق حال؟
از خجالت چند قدم عقب رفتم خودمم متوجه شدم تیپم خیلی جلف شده ولی چیکار کنم میخواستم تو نگاه حسین زیبا بنظر بیام
گوشیم در آوردم زنگ زدم بهش: سلام عزیزم کجایی؟
حسین: ترافیک بود ۵ دقه دیگه رسیدم
رفتم کنار مترو تا کمتر تو چشم باشم
بعد چند دقیقه معطلی حسین رسید
وقتی تو ماشینش نشستم با تعجب نگام کرد
سلام کردیم و گفت خب عزیزم کجا بریم
گفتم واقعیتش نمیدونم فقط میخواستم چند دقیقه ببینمت همین
زیر چشمی نگام کرد و گفت خب میخوای یکم دور بزنیم بعد من برم خونه،
یهو کنترلم از دست دادم گفتم شما چرا اینجوری شدید انگار میخواید با حرفاتون ناراحتم کنید،
با تعجب سرشو چرخوند، چرا همچین فکری کردی چ دلیلی داره ناراحتت کنم فقط حرفی ندارم با ی دختر تین ایجر بزنم آخه حرفی نداریم
نگاهش کردم گفتم باشه عزیزم مزاحمت نمیشم و تیر آخر رو زدم( هدف قرار دادن حس دلسوزیش) اصلا راست میگید مشکلات منه و باید خودم حلش کنم چاره چیه باید به تصمیم پدرم احترام بزارم

یهو تن صداش عوض شد، انگاری روم غیرتی شد
یعنی چی؟ میخوای به این زودی تسلیم بشی؟
چجوری با کسی که دوسش نداری ازدواج میکنی؟
جواب دادم، مجبورم راه دیگه ای ندارم اون شب که دیدی چی شد اگر شما نبودی معلوم نبود چه بلایی سرم میومد،
توی صداش ناراحتی موج میزد، گفت من نگفتم مشکلاتت برام مهم نیست گفتم نمیخواستم خودمو دخالت بدم تو زندگیت،
الانم خیلی خسته ام وگرنه می‌بردمت بیرون بچرخیم حال هوات عوض بشه،
با نگاه کردن بهش با حرفاش و حتی تن صداش قلبم میلرزید و دوباره احساساتم منو کنترلم کردن، گفتم خب اگه مزاحم نیستم بریم خونتون نیم ساعت بشینم چون مادرم تعجب میکنه اینقدر زود برگردم
گفت باشه بریم
خونش نزدیک بوستان لاله بود و نزدیک انقلاب بود
رسیدیم خونه کلید انداخت دور باز کرد با ی لحنی گفت برو تو، حس قشنگی بهم دست داد
انگاری که منو زن خودش میدونست
رفتم رو مبل نشستم، رفت میوه شست گفتم من چیزی نمی‌خورم
حسین: به هر حال من شستم و میوه رو گذاشت رو میز عسلی،
یه نفس عمیق کشید و به چشمام نگاه کرد خب میخوای چیکار کنی؟ میخوای یه روانشناس معرفی کنم پدرت رو ببری پیشش تا قانعش کنه که نباید مجبور به ازدواجت کنه؟
گفتم نمیدونم چی میخوام حتی نمیدونم دارم چیکار میکنم، دوباره استرس داشت خفه ام میکرد، میخواستم برم بغلش کنم ولی روم نمیشد؛
دستام خیس عرق شده بودن ، نفس عمیق کشیدم و از جام بلند شدم و رفتم کنارش رو مبل روبرویی نشستم
دوباره بدون مقدمه بغلش کردم
چشماش با حالت کلافگی بست و نفس عمیقی کشید: بیین عزیزم من اشتباه کردم اون روزم بغلت کردم من دوست دارم کمکت کنم تا مشکلاتت برطرف بشه ولی این برخورد مناسب نیست امیدوارم درک کنی که بخاطر خودت میگم،
به حرفاش گوش ندادم سرمو رو سینش بازی دادم آروم گفتم فقط نوازشم کن لطفا،
دستش گذاشت زیر فکم و سرمو بالا آورد به چشمام خیره شد: چرا اینکارو میکنی اخه؟ سرم آوردم پایین و گلوش رو بوسیدم
صدای قورت دادن آب دهنش رو میشد شنید
دستاش انداخت دور کمرم: خب الان میخوای اینجوری محبتی که از سمت پدرت ندیدی رو جبران کنی؟ این راهش نیست، اینکارو با من نکن،،
با این حرفش خودمو کشیدم عقب یه جورایی بهم برخورد، گفتم باشه اذیتت نمیکنم اومدم بلند شم، دستم گرفت و منو کامل گرفت تو بغلش خیلی محکم فشارم میداد و شروع کرد به بوسیدن و نوازش کردن موهام
حسین: میدونی چقدر دوست دارم میدونی چقدر مهمی برام؟ چون میدونم این احساساتم اشتباهه بهت بی محلی میکردم.
دستامو از بالا یقه بازش بردم رو سینش و با دستام موهای سینش نوازش میکردم و سرمو رو سینش بازی میدادم، دلم میخواست اون حرف بزنه و من ساکت باشم و فقط گوش بدم،
حسین هم دیگه راحت شده بود سرمو آورد بالا رفت سمت گردنم و شروع کردن به خوردن گردنم، دستاشو برد رو سینه هام که ۶۵ میشدن و خیلی جذابیتی نداشتن چون اندازشون از همسن های خودم خیلی کوچیک تر بود،
ولی در کمال ناباوری گفت ای جونم چقدر کوچولو هستن میدونستی دیونه سینه های کوچیک و سفت هستم
خودمو یکم به سمت عقب خم کردم تا راحت تر باشه،
سرشو گذاشت رو سینم؛ قربون این تپشهای قلبش برم که اینقدر تند میزنه،
دستامو بردم دوطرف سرشو گرفتم و موهاش ناز میکردم، از روی تیشرت سینه هام بوس میکرد و قربون صدقم میرفت،
سرشو آورد بالا به چشمام نگاه می‌کرد و همزمان جفتمون لبامون آوردیم جلو و شروع کردیم به لب گرفتن،
لبامو میک میزد و همزمان با موهام بازی میکرد خیلی حشری شده بودم ،،
دستمو بردم رو شلوارش؛ وای کیرش سفت سفت بود، دستمو دورش حلقه کردم و با اون یکی دستم ته ریشاش ناز میکردم.
کیرش خیلی کلفت تر از کیر راننده اسنپه بود شایدم چون از رو شلوار بود اینجوری بنظر میومد،،
دست حسین رفت لای پام، از شدت شهوت و احساسات کُسم خیس خیس بود جوری که ساپورتم نم دار شده بود.
حسین به چشمام نگاه کرد و گفت نانازیت باد کرده؟؟ دلش یه چیز خوشمزه میخواد؟
واقعا اون لحظه برام مهم نبود که یه دختر باکره ام، شهوت و خجالت باهم مخلوط شده بود و نمیتونستم حرف بزنم با سر تایید کردم که آره اوکیم،
دوباره لبامو کرد تو دهنش شروع کردن به خوردنشون، منم حشری تر شدم با کیرش از رو شلوار ور میرفتم تو اوج حس بودم که یهو دیدم حسین خودشو عقب کشید و سریع بلند شد، تعجب کردم و مات و مبهوت نگاش میکردم.
جفت دستاش گذاشت رو سرش بلند گفت وای من چه گوهی دارم میخورم دارم چیکار میکنم.
هنوز نمیدونستم برا چی این رفتارو میکنه گفتم وای چی شد مگه؟
گفت هیچی برات اسنپ میگیرم لطفا برو.
این حرفش خیلی اذیتم کرد، گفتم وا یعنی چی این حرفت یهو چی شد بهت مگه من چه حرکت بدی انجام دادم؟؟
حسین؛ تو هیچ کار بدی نکردی فقط لطفا ازت خواهش میکنم اسنپ میگیرم برو خونتون،
دستاشو گذاشت جلو صورتش و آهی کشید.
دوباره ازش پرسیدم فقط بگو من چیکار کردم و یهو چی شد بعدش من میرم خیالت راحت،
حسین؛ تو هیچ کاری نکردی عزیزم فقط منو ببخش من نباید پامو از گلیمم درازتر میکردم.

تو بچه ای و طبیعی آدم تو این سن کنترل میل جنسیش نداشته باشه ولی مقصر منم که نباید ادامه میدادم الانم فقط ازت میخوام منو ببخشی بخدا نفهمیدم چه غلطی کردم،
گیج شده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم با حرفاش و رفتاراش زد تو ذوقم، خودمو جمع جور کردم آماده شدم،
گفت برات اسنپ بانوان گرفتم و یه دقیقه دیگه میرسه آنلاین حساب کردم.
نگاهش کردم و با حالت اخم ناراحتی گفتم اکی ممنون و حتی دستمو نبردم جلو خدافظی کنم
درو بستم و سوار اسنپ شدم، نمیدونستم چیکار دارم میکنم حتی نمیدونستم کارم درسته یا غلطه یا حتی حسین در حقم لطف کرده باهام سکس نکرد یا نه، کلی سوال تو ذهنم بود ک جوابی براشون نداشتم.

روز ۱۵ ام راوی: حسین
حالم خوب نبود، نمیخواستم احساساتم باعث از بین رفتن آبروم بشه ولی از صمیم قلب دلم گیر مبینا بود،
از کاری که کرده بودم پشیمون بودم نمی‌خواستم به یه دختر باکره دس بزنم.
تلویزیون روشن کردم تا فقط یه صدایی شنیده بشه میخواستم از احساساتم فرار کنم
گوشیم زنگ خورد صدای تلویزیون قطع کردم به خودم اومدم دیدم تو چهل دقیقه ۵ نخ سیگار کشیدم منی که تفریحی سیگار میکشیدم
گوشیم جواب دادم
خواهرم (فاطمه)بود: سلام داداشی چه خبر کجایی؟
سلام خوبی فاطمه، خوبم سلامتی تو چخبر؟
فاطمه: مطمئنی خوبی به این صدات میخوره اعصابت خورد باشه.
نه خوبم، کاری داشتی زنگ زدی؟
فاطمه: زنگ زدم دعوتت کنم فردا بیای اینجا به علی( داداش کوچیکم).
گفتم بخدا فاطمه خیلی کارم سنگین شده خیلی دوس دارم بیام ولی خیلی کار دارم.
فاطمه: وای بهانه نمیخوام.پاشو بیا ببینم بعدش من خواهرتم می‌شناسمت مشخصه از چیزی ناراحتی.
نه نیستم فقط یکم خسته کارم
فاطمه: فردا بیای ها نیای بخدا ناراحت میشم.
با اصرار زیادش قبول کردم برم خونش و خدافظی کردیم
ن
روز شانزدهم راوی:حسین
مهمونی و دورهمی داشت تموم میشد مامانم و بقیه هی میگفتن تو خودتی و من بهانه میاوردم.
رفتم بالکن سیگار بکشم، پشت سرم فاطمه اومد
فاطمه: ببین حسین بخدا یه چیزیت شده من خواهرتم چرا بهم نمیگی.
نگاش کردم و گفتم اگه بگم هم نمیتونی درکش کنی یا جدی نمیگیریش چون خودمم میدونم اشتباهه
فاطمه: حسین میگی چی شده یا از مامان بپرسم،
مامان نمیدونه به اون که اصلا نمیتونم بگم.
فاطمه: خب جون به لبم کردی چی شده بگو
ببین فاطمه نباید کسی بفهمه ها پشیمونم نکن از گفتنش.
فاطمه: وای باشه حالا انگار قتل کردی خب بگو چی شده.
داستان رو براش تعریف کردم البته سانسور شده.
با تعجب گفت حسین آخه چجوری خودتو قاطی همچین احساساتی کردی، طرف ۱۷ سالشه گیریم مامانم مخالفت نکرد فامیل و آشنا چیزی نگفت،
خانواده دختره هم راضی بودن بعدش به نظرت دختره اصلا زن تو میشه؟ عزیزم اون ک نمیاد با یکی همسن باباش ازدواج کنه.
اخه حس میکنم اونم دوسم داره،
فاطمه:چجوری حس کردی اونوقت؟
اون شب که گفتم اومد خونم از نگاهش متوجه شدم.
فاطمه: حسین نکنه خدایی نکرده اتفاقی افتاده بینتون؟ تو عاقل تر از این حرفایی آخه چرا دختر غریبه رو بردی خونت؟
چه اتفاقی آخه هیچی نشده داری حرف در میاری بیچاره دختره جایی نداشت منم بردمش خونم صبح هم پاشد رفت اتفاقی نبوده که.
فاطمه: داداشم ناراحت نشو از حرفام بخدا نگران شدم نمیخوام تو دردسر بیفتی

روز هفدهم راوی: حسین
نفس عمیقی کشیدم، تصمیمم رو گرفته بودم میخواستم برم خواستگاری مبینا.
میخواستم شانسم امتحان کنم ولی حتی نمیدونستم این عشق دوطرفس یا نه.
با میل به رابطه جنسی نمیتونستم بفهمم مبینا دوسم داره یا ن .
گوشیو برداشتم زنگ زدم خواهرم
فاطمه: سلام داداش، خوبی.
خوب نیستم فاطمه میخوام یه کاری برام بکنی
فاطمه: چرا خوب نیستی؟ چیکار کنم؟
میخوام باهام بیای بریم خواستگاری.
فاطمه:وای حسین دیوونه شدی فکر کردم در حد حرفه ماشالا خودت عاقلی میدونی این احساساتت برای هیچکس قابل قبول نیست.
باشه خودم میرم به مامان نگفتم چون نمیدونستم جواب پدر مادرش چیه نمیخواستم اتفاقی بیفته مامان ناراحت بشه.
فاطمه: داداش لطفا یکم منطقی فکر کن تو همسن پدرشی حتی اگه این وصلت سر بگیره میخوای جلو آشناها و دوستات چجوری سرتو بلند کنی میدونی که چقدر اختلاف سنی دارید.
باشه فاطمه بیخیال من یه خواهش ازت کردم تو هم قبول نکردی.
مکالممون تموم شد ده دقیقه بعد دیدم فاطمه اس داده: باشه میام ولی بخدا فقط این‌باره ولی خواهش میکنم جواب نه شنیدی بیخیال شو.
خیلی خوشحال شدم و از یه طرف استرس داشتم نمیدونستم چجوری باید به مادر پدر مبینا داستان رو بگم اصلا روم نمیشد.
زنگ زدم به پویا و ازش خواستم به مادرش بگه اگه امکانش هست فردا نیم ساعت با خواهرم بیام خونشون کارش دارم هرچی اصرار کرد چی شده گفتم فقط حضوری باید صحبت کنم اگه مزاحم نیستم خلاصه قبول کردن و قرار شد غروب ساعت ۷ بریم.

روز هفدهمراوی: حسین
گل و شیرینی گرفتم و رفتم دنبال خواهرم،
فاطمه: وای خدا بگم چیکارت نکنه بخدا روم نمیشه بهشون بگم خواستگاری دخترتون برا داداشم اومدم.

تو رو خدا قول بده اگه گفتن نه زود برگردیم،
باشه فاطمه قول میدم فقط اینقدر بهم استرس نده به اندازه کافی خودم استرس دارم.
وارد خونشون شدیم، مادر و پدر مبینا با تعجب نگاه کردن که گل و شیرینی برا چیه،
نشستیم رو مبل، اینور اونور نگاه کردم مبینا نبود در اتاقش بسته بود انگاری تو اتاق بود.
آقا جمشید( پدر مبینا): خب حسین آقا امری داشتید اخه به پویا گفته بودید کار واجبی دارم،
نفس عمیقی کشیدم گفتم بله ایشون خواهرم هستن، با خواهرم اومدم که اگه شما نظرتون مثبت بود بعدا با مادرم مزاحمتون بشم.
آقا جمشید: در چه موردی؟ من هنوز نمی‌دونم در مورد چی حرف می‌زنید.
مادر مبینا چادرش کشید جلو دهنش گفت: برای چه کاری نظرمون مثبت باشه؟
دوباره نفس عمیق کشیدم خیلی استرس داشتم، تپش قلب گرفته بودم. نفسم دادم بیرون و اومدم صحبت کنم، یهو فاطمه پرید وسط حرفم: راستش قصد ما بی احترامی نیست اگه از حرفمون هم ناراحت بشید ما میریم و دیگه مزاحمتون نمیشیم.
مادر مبینا کنجکاو شده بود گفت وای خب مگه حرفتون چیه چرا واضح نمیگید؟
نگاه به آقا جمشید کردم و بدون معطلی بهش گفتم راستش اومدم دخترتون ازتون خواستگاری کنم و اگه موافق باشید با مادرم بیام خواستگاری.
حرفم مثل بمب جمع رو ترکوند.
اقا جمشید:پاشو خودتو جمع کن مرتیکه عوضی از سنت خجالت بکش، اومدی صاف صاف جلو چشمام این چرت پرتا رو میگی.
خواهرم اینو شنید گفت باشه ببخشید و دستمو کشید گفت بریم.
پویا عصبی شد حسین آقا شما چه فکری کردی پیش خودت پس این همه مدت به خواهرم نظر داشتی، الانم احترام اینا سرم نمیشه و با دستاش محکم زد به سینم و هولم داد، خواهرم ترسیده بود: وای باشه گفتم ک میریم بسه لطفا، حسین بیا بریم.
مامان مبینا هم شاکی بود هم سعی میکرد اقا جمشید رو آروم کنه.
بین سر صدای ماها یهو در اتاق باز شد،
مبینا با موهای باز و ی شلوار نازک راحتی و تاپ خونگی وایساد جلو در گفت: جواب من بله هستش.
مادرش نگاهش کرد گفت دختر گمشو تو اتاقت شر رو بیشترش نکن.
باورم نمیشد جواب بله رو داده، ماتم برده بود و لبخند زده بودمو نگاهش میکردم.
اقا جمشید گفت گمشو تو اتاقت حساب تو رو بعدا میرسم.
مبینا جواب داد: بسه بابا، مگه نمیخواستی ازدواج کنم، خب منم میخوام ازدواج کنم دیگه.
پویا دستمو گرفت گفت بیا برو بیرون تا بیشتر از این بهت بی احترامی نکردیم، خواهرم همش دستمو می‌کشید حسین تو رو خدا بریم.
مامانش رفت سمت مبینا و سعی کرد ببرتش داخل اتاق و دستشو گذاشت جلو دهن میینا،
ولی مبینا تقلا میکرد، ولم کن دارم حرف میزنم، این بار بلند داد زد یا میزارید باهاش ازدواج کنم یا خودمو میکشم.
این حرفش پدرشو عصبی تر کرد و بی احترامی هاش به من و خواهرم بیشتر شد.
مامان مبینا هولش داد داخل اتاق و ساکتش کرد. پدرش گل و شیرینی رو انداخت تو حیاط گفت هری برید رد کارتون مرتیکه لاشی از سنت خجالت بکش.
اومدیم بیرون سوار ماشین بودیم، نگاهم هی به فاطمه بود که چقدر ناراحته، حرفی نمیزد و بغض تو گلوش بود،
نگاهش کردم و گفتم فاطمه میدونم خیلی ناراحتی میدونم بهت بی احترامی شده ولی من نمیخواستم اینجوری بشه، جوابی نداد و سرش به سمت بیرون بود.
با دستم، شونشو تکون دادم: فاطمه بخدا منم ناراحتم لطفا ببخشید،
فاطمه: از اولم میدونستم این کار عاقبت خوبی نداره، میدونی از چی ناراحتم از اینکه اونا حق داشتن بهمون بی احترامی کنن، طرف هم سن سالای توئه بعد رفتی خواستگاری دخترش؟ واقعا که بی عقلی کردم به حرفت گوش دادم.
گفتم میدونم هر چی بگی حق داری ولی لطفا قهر نباش و منو ببخش‌.
فاطمه: قهر چیه، مگه بچه ام، فقط بیخیال این دختره شو بخدا این احساساتت آخر و عاقبت خوبی نداره.
فرداش دیدم پویا زنگ زد بهم جواب دادم بله: بیین مرتیکه فکر کردی برا من کار جور کردی یکم باهات گفتم خندیدم خبریه؟ به ناموسم نظر داری؟
اعصابم خورد شد گفتم مگه جرم کردم؟ اومدم خواستگاری تازه میخواستم با خواهرت ازدواج کنم، نظر داشتن چیه؟
صداشو بالا بردن خیال کردی ی کار برام ردیف کردی خبریه؟ از کاری ک برام ردیف کردی میام بیرون ولی تو ام حدتو بدون.
دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم: داری خیلی کسشر میگی تو اگ ناموس حالیت بود پسر عموت خواهرتو تو خیابون کتک نمیزد به کیرم ک از کار میای بیرون کون لق تو و اون کار. دو تا داستان رو به همدیگه ربط نده من قبل اینکه خواهرتو ببينم کارتو ردیف کردم، الانم نمیخوام ی سری چیزا بگم که ناراحت بشی پس قطع میکنم.
با حرفام زبونش کوتاه شد و وسط حرف زدنش قطع کردم.

روز بیستم راوی مبینا: کل خانواده با هم تیم شده بودن تا با حرفاشون سرزنشم کنن،
مامانم: باشه با پسر عموت نمیخوای ازدواج کنی ما هم بهت حق میدیم اما چرا سر لج خانوادت میخوای با مردی که همسن پدرته ازدواج کنی؟
مامان از سر لج نیست بخدا، دوسش دارم میفهمی، اون خیلی مهربونه خیلی با شخصیته آدم کنارش حس امنیت داره.
با گفتن اینا مامانم عصبی شد: خدا بگم چیکارت کنه دختر، مگه تو

چند بار دیدیش ک اينجوری میگی؟
مامان همون شب که از دست بابا نجاتم داد کافی بود برای شناختنش.
مامانم: مبینا نکنه چیزی که تو فکرم اومده درست باشه نکنه تو…
چی مامان من چی میخوای بگی اون شب چیکار کرده؟ اونشب منو برد خونه خواهرش بنظرت خواهرش چیکارم میتونه کرده باشه؟
کم برام حرف در بیار مامان.
مامانم:وای مبینا این بساط جمع کن با پدرتم صحبت میکنم میگم زن پسر عموت نمیشی دیگه لازم نیست بخاطر لج با پدرت زن اون پیر کفتار بشی.
مامان میگم دوسش دارم میفهمی؟
تو این حین پویا اومد داخل: کیو دوس داری؟
مبینا دیگه زیادی داری زر زر میکنی، بابا مجبورت کرد ازدواج کنی حق داشتی مخالفت کنی ولی دیگه قرار نیست زن یه پیرمرد بشی.
عصبی شدم گفتم اون پیرمرد نیست خیلی هم جذاب و خوشتیپه خیلی هم غیرتیه روم.
پویا: مبینا میزنم شلو پلت میکنم ها، مامان ی چیزی بهش بگو زیادی داره زر میزنه.
مامانم: وای بسه دیگه تمومش کنید، مبینا مگه تو خواب بزارم زن اون عوضی بشی.
شب شد بابام هم اومد کلی بحث کردیم و کلی داد فریاد، بابام هی اصرار میکرد به عموت میگم این هفته بیاد خواستگاری تا زودتر تکلیف تو و میلاد مشخص بشه، پویا هم بخاطر داستان من و حسین، باهام لج شده بود و پشت بابامو میگرفت.
حرفای من تو گوش بابام نرفت هر چقدر بهش گفتم من نمیخوام زن میلاد بشم باز حرف خودشو میزد.
از بحث و جدل خسته شده بودم دیگه تا کی باید مبارزه میکردم از نظر روانی خسته شده بودم، دلم میخواست از همه چی خلاص بشم
تصمیمم رو گرفتم قرص هایی که هفته ای یکبار از داروخانه می گرفتم رو جمع کردم ۹۰ تا قرص لورازپام،
مگه زندگی من ارزشی داشت؟ میخواستم راحت بشم، میخواستم با مرگم پدر کل زندگیشو عذاب وجدان بگیره.
۱۲ شب بود رفتم پدرم بغل کردم و صورت مادرمو بوسیدم گفتم ببخشید اگه اذیتتون کردم من نشستم فکر کردم دیدم شماها صلاحم میخواید و به فکر آیندم هستید میلاد هم پسر خوبیه، دستشم به دهنش میرسه.
منم بالاخره باید ازدواج کنم و میدونم بابا که تو خوشبختم رو میخوای.
حرفام باعث شد پدرم شوکه بشه: مبینا راست میگی؟ خداوکیلی شوخی نمیکنی؟ و نیشش از خوشحالی باز شد.
گفتم بابا واقعا راست میگم درسته تو هم بد برخورد کردی ولی بخاطر صلاح من بود حالا اگه اکی هستید زنگ بزن به عمو و بهش بگو فردا شب بیان خواستگاری.
مامانم: مَرد، دیر وقته ساعتو نگاه کن.
بابام ولی از خوشحالی زیاد به ساعت توجه نکرد گفت عموت بیداره.
زنگ زد و فردا شب قرار شد بیان خواستگاری.
به مامانم گفتم میرم بخوابم این چند روز خوب نخوابیدم، صبح بیدارم نکن بزار یکم بخوابم.
مامانم: باشه دختر گلم خوب بخوابی.
خیلی ازشون متنفر شده بودم تا دیدن تن به خواسته هاشون دادم باهام مهربون شدن.
قرص هارو ریختم تو دستم خیلی دودل بودم زندگیمو مرور میکردم؛ برا چی باید زنده میموندم دلیلی نداشت بخوام به زندگی ادامه بدم، باید همه رنج هام تموم میشدن،
فردا باید پیراهن مشکی تنت کنی بابا، باید تا آخر عمرت با عذاب وجدان زندگی کنی.
اینارو تو ذهنم گفتم و قرص هارو بالا رفتم.
آبمیوه رو از روش خوردم تا تلخی قرص ها تو دهنم پخش نشه بالا نیارم.
رفتم تو جام و خوشحال بودم،
بالاخره موفق شدم انجامش بدم دیگه صبحی در کار نبود، چشمام بستم و آروم خوابیدم
ادامه دارد

نوشته: مبینا


👍 21
👎 1
16101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

942965
2023-08-18 12:18:31 +0330 +0330

مبینا بچه نشو توروخدا این کارو نکن

0 ❤️

942990
2023-08-18 15:06:31 +0330 +0330

حتما ادامشو بنویس تروخدا

0 ❤️

943031
2023-08-18 23:20:03 +0330 +0330

ذهنمو درگیر کردی عوضی…

0 ❤️

943032
2023-08-18 23:27:39 +0330 +0330

جون عزیزت زودتر قسمت های بعدی را منتشر کن، ممنون

0 ❤️

943097
2023-08-19 04:53:06 +0330 +0330

خیلی ضایع اس زنده میمونه

0 ❤️

943194
2023-08-19 21:26:27 +0330 +0330

لعنت به کسانی که مانع رسیدن عاشق ومعشوق بهم دیگه میشن

1 ❤️

955261
2023-10-30 03:17:44 +0330 +0330

چرا قسمت جدید نمیاد😭😭

0 ❤️


نظرات جدید داستان‌ها