وارد بوتیک شدم. به مرضیه سلام کردم و بدون مقدمه گفتم: ده دست مانتو و شلوار کمه.
مرضیه لبخند خاصی زد و گفت: پونزده دست. در عوض باید بیست و چهار ساعت کامل، جسیِ من و شوهرم باشی.
دستم رو به سمتش دراز کردم و گفتم: قبوله.
لبخند مرضیه غلیظ تر شد و گفت: نظرت چیه از همین الان تا فردا ظهر؟
بدون مکث گفتم: نظر خودمم همین بود. چیزایی که میخواستی رو با خودم آوردم.
-پدر و مادرت شاکی نمیشن؟
+اونا فقط دوست ندارن نصفه شب کَسی من رو موقع برگشت به خونه ببینه. در ضمن از وقتی که دارم کرایه خونه و خرج کامل خورد و خوراکشون رو میدم، چشمشون رو روی خیلی از مسائل بستن. تو چی؟ با شوهرت هماهنگی؟
مرضیه پوزخند زد. موبایلش رو برداشت و گفت: اینقدر تو کف توئه که فقط کافیه اشاره کنم.
از من فاصله گرفت و چند لحظه با شوهرش حرف زد. بعد از قطع تماس، به سمت من برگشت و گفت: بزن بریم که دل تو دلم نیست.
دیگه کَسی درونم نبود که بهم بگه: داری چیکار میکنی لیلا؟!
سارینا و سامیار ازم خواسته بودن که جزء به جزء کارایی که با مرضیه و شوهرش میکنم رو باید براشون تعریف کنم. میدونستم که هر چقدر وقیح تر و هرزه تر باشم، شانس بیشتری دارم که زن باباشون بشم و زندگی خودم و آینده پسرم، از این رو به اون رو بشه. یا شاید داشتم خودم رو گول میزدم و همه اینا بهونه بود تا از جندگی لذت ببرم! من معتاد این شده بودم که برده جنسی باشم و خودم رو بفروشم، و انگار عطشم برای این مدل هرزگی، تمومی نداشت!
خونهی آپارتمانی نسبتا کوچیکی داشتن. مرضیه ازم خواست که توی هال یا همون پذیرایی بشینم تا بره دوش بگیره. تو حال و هوای خودم بودم که در واحد آپارتمانشون باز شد. یک آقا با لباس فرم پلیس وارد خونه شد. یک مَرد نسبتا قد بلند و چهارشونه که از بازوها و بالاتنهاش مشخص بود که بدنسازی کار میکنه. چهره مستطیلی و نسبتا خشنش خیلی سریع به دلم نشست. مانتوم رو درآورده بودم و شلوار و تاپ چرم تنم بود. ایستادم و مودبانه گفتم: سلام.
آب دهنش رو قورت داد و چشمهاش به سرعت پُر از برق شهوت شد. به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد و گفت: خوشاومدی، خیلی وقت بود که مشتاق دیدارت بودم. تو این خونه همیشه ذکر و خیر شماست، مگه خلافش ثابت بشه.
باهاش دست دادم و گفتم: لطف مرضیه جانه. منم خیلی دوست داشتم شما رو ببینم. اگه اشتباه نکنم باید آقا مجتبی باشین.
شوهر مرضیه دستم رو کمی محکم فشار داد و گفت: بله مجتبی هستم. اسم شما رو اینقدر از مرضیه شنیدم که مسخره است اگه از خودتون بپرسم.
دستم رو از توی دستش خارج کردم و گفتم: به هر حال لیلا هستم و از دیدن شما خوشوقتم.
چهره مجتبی هر لحظه بیشتر غرق خمار شهوت میشد. از خودم تعجب کردم که چرا تا حالا ندیده بودم که یک مَرد با دیدنم، تا این اندازه میتونه از خود بی خود بشه؟! همیشه همچین موهبتی داشتم و نمیدونستم! وقتی متوجه شدم که مجتبی میخواد بره تو اتاق تا لباس عوض کنه، با یک لحن خیلی مودبانه گفتم: میتونم ازتون خواهش کنم، با همین لباس باشین؟ البته طبق قرارم با مرضیه جان، من قرار نیست چیزی رو تعیین کنم. این فقط یه خواهشه. آخه شما تو این لباس…
چهره مجتبی در حد انفجار قرمز شد. انگار تو عمرش تا این اندازه شهوتی نشده بود. نگاهم به سمت پایین تنهاش رفت. برجستگی کیر بزرگ شدهاش به وضوح مشخص بود. دوباره آب دهنش رو قورت داد و گفت: اول برم حموم. بعد اوکی با همین لباس میام پیشتون.
لحنم رو ملوس کردم و گفتم: مرسی.
میتونستم حدس بزنم که مجتبی و مرضیه، توی حموم چه شور و هیجانی دارن تا خاصترین بیست و چهار ساعت عمرشون رو با من تجربه کنن. این مورد حتی برای من هم هیجان داشت! تا قبل از این همیشه مرضیه بود که بهم درباره سارینا راهکار میداد و حالا من داشتم مطابق راهکارهای سارینا جلو میرفتم! موجودی که برای همه آدما با هر شرایطی، یک سناریو و فانتزی جنسی طراحی میکرد!
غرق افکارم بودم که با صدای مرضیه به خودم اومدم. هرگز مرضیه رو با لباس تو خونگی ندیده بودم. انگار تو این تاپ و دامن کوتاه تازه متوجه شدم که مرضیه یک زن نسبتا تپلی و سفید و سکسیه. مخصوصا که دیگه عینک هم نزده بود و میتونستم چشم و ابروهای خوشگلش رو واضح ببینم. البته جالبترین نکته، مدل موهاش بود. خرگوشی بسته بود و خوب که دقت کردم، روی تاپ زرد رنگش هم عکس یک خرگوش بود! لبخند زدم و گفتم: بالاخره دیدمت خرگوش خانم.
کمی سرخ شد و اومد به سمتم. کنارم نشست و گفت: اول یک چیزی باید بهت بگم. مطمئنم فکر میکنی بعد از اینکه باهام درد دل کردی و من یکهو بهت همچین پیشنهادی دادم، به خاطر اینه که آدم سوء استفادهگری هستم. اما باور کنی یا نکنی، من و مجتبی اینقدر تو کف تو بودیم که نتونستم همچین فرصتی رو از دست بدم. بهت شبیه یه فاحشه پیشنهاد دادم، چون مطمئن بودم که این قسمت از فاحشه بودن رو دوست داری و انگار از فروختن خودت لذت میبری. همینطور که من همیشه فانتزی این رو داشتم که برای شوهرم یک دختر جور کنم. راستش این فقط تو نبودی که تو چند مورد بهم دروغ گفتی یا حقیقت رو نگفتی. منم درباره فانتزیهای جنسی خودم و شوهرم، چند تا دروغ گفتم و حقیقتمون رو بهت نشون ندادم.
احساس کردم که مرضیه داره صادقانه حرف میزنه. صورتش رو با کف دستم لمس کردم و گفتم: از شوهرت خواستم با لباس پلیسی باشه و قبول کرد. یه پیشنهاد دیگه هم دارم. پیشنهاد یه سناریوی جذاب. که البته تو این سناریو، کنترل دست تو و شوهرته و شما بهم میگین که چیکار بکنم یا نکنم.
مرضیه کمی فکر کرد و گفت: راستش چیزای تو ذهنمون اینقدر پراکنده است که دقیقا نمیدونیم چطوری شروع کنیم، چه برسه به اینکه تو این بیست و چهار ساعت باهات چیکار کنیم.
از توی کولهام یک برگ کاغذ برداشتم و گفتم: این سناریو پیشنهاد ساریناست. به اون گفتم که قراره یه شب در اختیار شما باشم. حتی بهش گفتم که شوهرت پلیسه. اونم پیشنهاد داد که این سناریو رو بازی کنیم.
مرضیه کمی جا خورد و با تردید برگه رو از توی دستم گرفت. خواست بخونه که گفتم: برو با شوهرت بخون. اگه اوکی بودین، وقتی از اتاق بیرون اومدین، همین سناریو رو جلو برین. اگه اوکی نبودین، برای اینکه چطوری شروع کنیم، با همدیگه حرف میزنیم و یه سناریو با مشورت همدیگه میسازیم.
مرضیه با تردید ایستاد و گفت: اوکی برم با مجتبی حرف بزنم.
پام رو روی پام انداختم و کامل به کاناپه تکیه دادم. دستم رو گذاشتم بین رونهام و مطمئن بودم که با دیدن خرگوشیِ مرضیه، شهوتی شدم. دل تو دلم نبود که سناریوی سارینا رو قبول میکنن یا نه. اگه قبول میکردن، مطمئن بودم که توی این بیست و چهار ساعت، کلی قراره بهم خوش بگذره. بعد از حدود ده دقیقه، درِ اتاق باز شد. مرضیه اومد به سمتم و کنارم نشست و گفت: این دختره سارینا واقعا اعجوبه است.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: یعنی قبول کردین؟
مرضیه خودش رو ملوس و شیطون گرفت و گفت: با کمی تغییرات. یعنی مجتبی توی سناریو چند تا تغییر کوچولو داد.
با دقت مرضیه رو نگاه کردم و گفتم: چه تغییری؟
مرضیه انگار کمی خجالت کشید و گفت: اون قسمت که مجتبی قراره پلیس باشه و تو مجرم، عالی بود. اما من نقشم رو دوست نداشتم. نمیخواستم دستیار مجتبی باشم. تو سناریوی مجتبی، تو یه جاسوس امنیتی هستی. با من که همسر یک افسر مهم هستم طرح دوستی میریزی تا به یک سری اطلاعات مهم برسی. بعد این افسر که مجتبی باشه، متوجه جاسوس بودنت میشه. در کنارش به من که زنش هستم هم شک میکنه. پس لازمه که جفتمون رو دستگیر و ازمون بازجویی کنه.
سناریوی پیشنهادی مرضیه و مجتبی رو توی ذهنم بررسی کردم. چشمهام از تعجب گرد شد و گفتم: واقعا مرضیه؟! تو هم؟!
مرضیه لبخند محوی زد و گفت: حتی شدید تر از تو. فکر میکنی اگه غیر از این بودم، یک کلمه از حرفهات رو با اون همه ذوق و شوق گوش میدادم؟ اون روز نفهمیدی که چقدر با تردید بهت گفتم درکت نمیکنم؟ حالا بگذریم. با تغییری که مجتبی تو سناریو داده، مشکلی نداری؟
یاد فیلم ماتریکس افتادم. آدمی که از همه جا بیخبره و یکهو وارد یک دنیای دیگه میشه. دنیایی که همیشه جلوی چشمش بوده و ازش خبر نداشته. تو تمام لحظاتی که از کنشها و واکنشهای مازوخیسمیم برای مرضیه تعریف میکردم، فکر میکردم که مرضیه به چشم یک دیوونه بهم نگاه میکنه. خبر نداشتم که دارم برای موجودی دقیقا شبیه به خودم این چیزا رو میگم! سرم رو بردم جلو و خیلی کوتاه لبهای مرضیه رو بوسیدم و گفتم: باشه خرگوشی خانمی. به هر حال قرار گذاشتیم کاری رو بکنم که تو ازم میخوای. سر قولم هستم. برو و به مجتبی بگو که قراره تا چند دقیقه دیگه، دوستِ جاسوس زنش و البته خود زنش رو با دستبند دستگیر و تا میتونه شکنجهشون کنه که به حرف بیان. در ضمن بذار یه چیز کوچولو هم من اضافه کنم. مجتبی میتونه موقع دستگیری من و تو، متوجه رابطه خاصمون هم بشه، به خاطر این کولهپشتی که پُر از اسباببازی جنسیه.
مرضیه با هیجان گفت: وای این عالیه لیلا.
نمیتونستم به خوبی روی کونم بشینم. روی یک طرف کونم تکیه کرده بودم و با عصبانیت گفتم: اَه تو چرا خنگ شدی بچه؟ صد بار اینو بهت توضیح دادم، باز داری اشتباه همیشگی رو میکنی. گیری کردم از دست تو.
پسرم ناراحت شد و گفت: معلم خودم هم بهم میگه خنگ. تو هم میگی خنگ.
صدام رو بردم بالا و گفتم: چون خنگی، چون نمیخوای دقت کنی.
مادرم از آشپزخونه بیرون اومد و با تعجب و رو به من گفت: وا لیلا! این چه طرز حرف زدن با بچه است؟
هیچ کنترلی روی اعصابم نداشتم و گفتم: چون داره منو روانی میکنه.
پسرم به گریه افتاد. کتاب و دفترش رو جمع کرد و گریهکنان رفت توی اتاق و در رو محکم بست. ایستادم تا بلکه درد و سوزش سوراخ کونم قابل تحمل تر بشه. این چندمین باری بود که باید درد و سوزش شدید سوراخ کونم رو تو خونهمون و جلوی پسرم و پدر و مادرم تحمل میکردم و به روی خودم نمیآوردم. برای یک لحظه مغزم به یک روز قبل پرت شد! “دست من و مرضیه با دستبند و از پشت بسته شده بود. مجتبی به هر دوتامون دهنبند هم زده بود. تو پوزیشن سجده، کیرش رو با شدت و بیرحمانه، توی کونم جلو و عقب میکرد. مرضیه هم کنار مجتبی و دو زانو نشسته بود. مجتبی از گردن مرضیه گرفت و سرش رو به سمت کونم و کیر خودش خم کرد و با حرص گفت: توئه جنده با این کثافت خوابیدی؟ از همین کونش که دارم جر میدم میخوردی؟”
با صدای مادرم به خودم اومد که گفت: چند وقته عصبی شدی لیلا. چیزی شده دخترم؟ دارم کم کم نگرانت میشم. سابقه نداشته با پسرت اینطوری حرف بزنی. ببین چطور دل بچه رو شکستی.
سعی کردم به اعصابم مسلط باشم و گفتم: چیزی نیست مامان. فشار درسای سارینا زیاد شده و گاهی اصلا به حرفم گوش نمیده. پدرش هم تحت فشارم گذاشته.
مادرم لحنش رو مهربون کرد و گفت: به پدر سارینا یادآوری کن که تمام تلاشت رو داری میکنی. درسته حقوق به این خوبی بهت میده، اما باید توقع منطقی هم داشته باشه.
لبخند زورکی زدم و گفتم: حالا باهاش صحبت میکنم ببینم چی میشه. شما برو بشین، بقیه بادمجونا رو خودم سرخ میکنم.
مادرم که کمر و زانوهاش درد میکرد، رفت به سمت صندلیش و گفت: خدا خیرت بده دختر.
موقع سرخ کردن بادمجونها، ذهنم دوباره پرت شد به روز قبل! “مجتبی روی کاناپه نشسته بود. من هم روی کیرش نشسته بودم و بالا و پایین میشدم. ازم خواسته بود که حتی تو این پوزیشن هم، کیرش تو کونم باشه! اینبار نوبت مرضیه بود که جلوی مجتبی سجده کنه. مجتبی پاش رو روی صورت مرضیه گذاشت. جوری که سمت دیگه صورت مرضیه به زمین چسبید. مجتبی دو طرف کون من رو محکم چنگ زد و رو به مرضیه گفت: دارم دوست جندهات رو جرواجر میکنم. میخوام کونی ازش پاره کنم که تا عمر داره یادش نره. توئه تولهسگِ حرومزاده هم فقط لیاقت این رو داری که سگ نجس من باشی.”
پسرم وارد آشپزخونه شد و گفت: مامان اجازه دارم برم دوچرخهسواری؟
ساعتِ درسش بود، اما دلم نیومد و بهش گفتم: برو.
دوباره ذهنم به روز قبل پرت شد! “مجتبی دیلدو رو توی سوراخ کونم میچرخوند. جوری که سوراخ کونم گشاد تر بشه! هم زمان با لحن خشنی گفت: اعتراف میکنی یا نه؟ وگرنه از سوراخ کونت چنان حفرهای درست میکنم که بتونم سر مرضیه رو بکنم توش. مگه دوست نداشت عنخورِ تو باشه؟ خب کاری میکنم به آرزوش برسه.”
آخرین دور بادمجونها رو هم از توی ماهیتابه جمع کردم. بعد رو به مادرم گفتم: مامان بسته بندی کنم و بذارم تو فریزر؟
مادرم گفت: آره دخترم.
مشغول بستهبندی بادمجونها شدم که ذهنم دوباره به روز قبل پرت شد! “مرضیه گریهکنان از مجتبی میخواست که دیگه بهش شلاق نزنه. مطمئن بودم که داره واقعا درد میکشه، اما مطمئن نبودم که درخواستش از ته دل باشه! اما به هر حال برای مجتبی مهم نبود! بعد از چند دقیقه شلاق زدن به کون مرضیه، من رو وادار کرد که دیلدو کمری ببندم و با مرضیه، تو همون حالت که دمر خوابیده و کونش حسابی قرمز شده، آنال سکس کنم. بعد خودش خوابید روی من و کیرش رو برای چندمین بار توی کونم فرو کرد. مرضیه مجبور بود وزن جفتمون رو تحمل کنه! مجتبی با حرص من رو میکرد و رو به مرضیه گفت: حقته که مثل یه تیکه آشغال اون زیر له بشی و منم این حرومزاده رو پاره کنم.”
رفتم تو اتاق خودم و پسرم. بالاخره میتونستم چند لحظه دمر بخوابم. بالشتم رو بغل کردم و ناخواسته اشکهام جاری شد. نا امید کنندهترین سکانس روز قبل توی ذهنم اومد. “مجتبی من رو به دیوار چسبونده بود. گلوم رو فشار میداد و با شدت و همونطور ایستاده، توی کونم تلمبه میزد. دیگه طاقت نیاوردم. پسش زدم و ازش جدا شدم. بدون اراده گریهام گرفت و گفتم: فعلا بسه، بیشتر از این نمیتونم.
مجتبی و مرضیه متوجه شدن که واکنشم طبیعی و واقعیه. هر دوشون متوقف و از نقششون خارج شدن. مرضیه اومد به سمتم. بازوم رو گرفت و گفت: عزیزم، اگه داشتی اذیت میشدی، چرا زودتر نگفتی؟
مجتبی گفت: استراحت میکنیم. بعدش ملایمتر میریم جلو، اوکی؟
مرضیه با اینکه بیشتر از من شکنجه شده بود، انگار اصلا براش مهم نبود و رو به من گفت: بریم با هم دوش بگیریم؟ بعدش یه چیزی میخوریم. هر وقت اوکی شدیم، ملایمتر میریم جلو. من و مجتبی دوست نداریم بهت صدمه بزنیم.
هق هق گریهام قطع نمیشد و گفتم: ببخشید، خراب کردم.
مرضیه با مهربونی گفت: نه عزیزم، تا همینجا هم خیلی عالی بودی. نمیدونی چقدر بهم خوش گذشت. بهترین تجربه عمرم بود. اصلا خشونت تا همینجا بسه. یک ساعت بعد که دوباره شروع کردیم، تو جسی بشو و منم دوباره خرگوشی میشم. بعد میافتیم به جون مجتبی کوچولو و حسابی حالشو جا میاریم. فقط گفته باشم که نوبتی میخوریمش و تو خودمون فرو میکنمیش. دیگه از این خبرا نیست که فقط تو بخوری و تو رو بکنه و من نگاه کنم.”
مادرم درِ اتاق رو باز کرد و گفت: لیلا مادر، پایین ساختمون، تو حیاط جلسه گذاشتن برای تعیین مدیر جدید. برو تو هم پیش پدرت باش، نذار اینا حرصش بدن. زبون اکثرشون رو تو بهتر میفهمی مادر.
به پهلو شدم و گفتم: باشه مامان الان میرم.
مادرم برگشت و گفت: نمیدونم اگه تو رو نداشتیم، باید چیکار میکردیم.
دوست نداشتم به خاطر تعریف رفتارهای خیلی خشن مجتبی، گریه کنم. اما طاقت نیاوردم و گریهام گرفت. همیشه پیش مرضیه به خاطر رفتارای سارینا درد دل میکردم. این بار پیش سارینا و سامیار درباره رفتارای خیلی خشن مجتبی و مرضیه داشتم درد دل میکردم! سارینا نوازشم کرد و گفت: گریه نکن مامان جونم. تو مقصر نبودی، فقط بیشتر از اون طاقت نداشتی. اون دو تا احمق آماتور بودن و نمیدونستن که باید برات سِیف وُرد تعیین کنن. مرضیه فکر کرده ظرفیت مازوخیسم تو مثل خودشه.
سامیار گفت: بعدش چی؟ موقعی که گریهات گرفت. بعدش باهات چیکار کردن؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: بردنم حموم. شستنم و سعی کردن بخندم. بعدش غذا خوردیم. بعدش هم بات پلاگ دم سگی و تل سگی رو زدم و براشون جسی شدم. مرضیه هم خرگوش شد. از اونجا به بعد همه چی ملایم پیش رفت. من و مرضیه شدیم حیوون خونگی مجتبی و با جفتمون نوبتی سکس میکرد، البته ملایم و با ملاحظه. آخر شب یا همون دم صبح هم منو وسط خودشون خوابوندن. مرضیه تا لحظه آخر ازم لب گرفت و لمسم کرد.
سارینا چند قطره اشک روی گونهام رو با انگشت اشارهاش پاک کرد و گفت: هول بازی درآوردن. یکهو یه دختر خیلی خوشگل و هات به تورشون خورده. بدجور فیوز سوزوندن.
سامیار حرف سارینا رو تایید کرد و گفت: اگه بعدش بازم اذیتت میکردن، یه جای کار میلنگید. اما چون مراعات کردن، یعنی تهش دوست نداشتن که بهت صدمه بزنن. همه چی براشون لذت و بازی بوده.
سارینا گفت: به این فکر کن که در عوضش پونزده دست لباس برند مجانی گیرت میاد. میتونی کلی تیپ سکسی و خفن و متنوع بزنی، بدون اینکه هزینه کنی.
سامیار گفت: البته خبرای خوب دیگهای هم در راهه.
سارینا گفت: چی؟
سامیار لبخند مرموزی زد و گفت: بالاخره استارتشو زدم. مامان جسی رو به بابا برای ازدواج پیشنهاد دادم. به بابا گفتم سارینا رو میتونیم برای همیشه و از طریق لیلا جون کنترل کنیم.
سارینا گفت: واوووو بابا چی گفت؟
سامیار گفت: قرار شد فکراشو بکنه و خبر بده. فکر کنم همین روزاست که از مامان جسی بخواد تا بره پیشش.
سارینا گفت: که ازش خواستگاری کنه؟
سامیار گفت: هم خواستگاری و هم شرط و شروط آخر.
سارینا رو به من گفت: داری واقعنی مامانیمون میشی. وای که دیدن سوزش الناز چه حالی میده.
سامیار رو به سارینا گفت: مامانی رو لُختش کن. من میرم روغن ماساژ بیارم. امروز ماساژش میدیم تا خستگیش حسابی در بره.
سارینا گفت: من کمر و سینههاش.
سامیار گفت: منم پاها و کونش.
سارینا گفت: اگه بعدش سر حال و شهوتی شد، یه حال حسابی و ملایم هم به کُس و کونش میدیدم. به هر حال وظیفهمونه که هوای مامانمون رو همه جوره داشته باشیم.
سامیار با یک لحن جدی و در جواب سارینا گفت: آره درست نیست که مامانی رو شهوتی کنیم و بعدش به حال خودش بذاریمش.
جلوی آقای صدر نشسته بودم و حتی یک درصد هم لیلای سری قبل با اون همه اعتماد به نفس نبودم. سری قبل پیشنهاد دادم که چند ساعت از خودم رو در ازای یک درآمد بالا بفروشم. اما اینبار قرار بود آقای صدر بهم پیشنهاد خرید تمام وجودم رو بده. هنوز مردد بودم که به خاطر پدر و مادر و پسرم دارم خودم رو برای همیشه میفروشم یا برای لذت از بازیهای عجیب و غریب و بدون انتهای سارینا و سامیار؟!
آقای صدر سکوت رو شکست و گفت: سامیار پیشنهاد داد حقوقی که در حال حاضر به عنوان تدریس میگیری، در آینده به عنوان پول تو جیبی حفظ بشه. یک آپارتمان تو یکی از مناطق بالاشهر تهران برات بخرم. در کنارش یک ماشین صفر خوب هم برات بگیرم. بیشتر از یک کیلو و نیم طلا و جواهرات خیلی گرون قیمت که متعلق به همسرم بوده رو هم گفتن تا به تو بدم. با پیشنهادهای سامیار مشکلی ندارم و البته خودم هم میخوام یک مورد دیگه رو هم اضافه کنم. یک حساب پسانداز مسکن به مبلغ سه میلیارد تومن برای پسرت باز میکنم. هر وقت به سن قانونی رسید، میتونه از مبلغ و امتیازش استفاده کنه.
ناخنهام رو توی کف دستم فرو کردم و گفتم: شروط شما چیه؟
آقای صدر با خونسردی گفت: هر کدوم از شروطم رعایت نشه، هر چی که بهت دادم رو مثل آب خوردن ازت پس میگیرم. اول اینکه مِنبعد خانواده تو، فقط سارینا خواهد بود. فقط دو روز در هفته میتونی پیش خانواده خودت باشی. دوم اینکه فقط یک بار برای خواستگاری رسمی حاضرم تا با پدر و مادر و پسرت روبهرو بشم. دیگه بعدش حتی برای یک لحظه هم نمیخوام که ببینمشون، یعنی وقتش رو هم ندارم. سوم اینکه فقط و فقط و فقط یک شب با هم رابطه جنسی خواهیم داشت. این هم به اصرار ساریناست. بعدش من هیچ وظیفهای برای رفع نیاز جنسی شما ندارم و حق ندارید طلبی داشته باشید. در کل هیچ مسئولیتی در قبال شما نخواهم داشت. شما وارد شناسنامهام میشی برای رفع نیاز سارینا، و نه بیشتر. حتی اگه یک بار هم به جون من غُر بزنید یا طلبکار موردی بشید که چرا مثلا فلان وظیفه شوهریم رو رعایت نکردم، بدون درنگ برخورد شدیدی باهاتون میکنم. چهارم و از همه مهمتر اینکه تو رابطهای که بین شما و سارینا وجود داره و خواهد داشت، هیچ دخالتی نخواهم کرد. مسئولیت این رابطه نهایتا با خودتون خواهد بود.
دچار استرس شدم و با تردید گفتم: میتونم یک سوال بپرسم؟
آقای صدر با یک لحن جدی گفت: بفرما.
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: هنوز مایل هستین که علت واقعی خودسوزی همسرتون رو بدونین؟
آقای صدر کمی فکر کرد و گفت: این موضوع دیگه اهمیتی نداره. وظیفه شما اینه که برای همیشه در اختیار دخترم باشی. دیگه لازم نیست به این مورد حتی فکر کنی.
مرضیه یک دستمالکاغذی بهم داد و گفت: وا خودت میگی تنت برای این همه فانتزیبازی سارینا و سامیار میخاره. یکهو هم که خر پول میشی. الان گریه برای چیه؟
اشکهام رو پاک کردم و گفتم: چون قسمتی از وجودم بهم میگه که دارم توی تاریکی مطلق فرو میرم و این اشتباهه. اما زور اونی که داره منو تو تاریکی فرو میبره، خیلی بیشتره.
-ای وای از دست تو لیلا. کلا دوست داری هر چیزی رو زهر تنت کنی.
+آره شاید اینطوری مثلا میخوام وجدانم رو بابت این همه هرزگی آروم کنم!
-تو هیچ کار اشتباهی نکردی که بخوای بابتش خودت رو سرزنش کنی. تو سرنوشت بچهات رو تغییر دادی. پدر و مادرت قراره از این به بعد تو رفاه و آسایش زندگی کنن. دیگه خبری از یک مشت همسایه ابله و بیمغز و دهاتی نیست. دیگه قرار نیست کلی کرایه خونه تو شکم صاحبمُرده صاحبخونه بریزی. خودت هم که شب و روز قراره عشق و حال کنی.
+راستی من یادم رفت بابت اون شب معذرت بخوام. گند زدم به برنامه شما.
-خیلی هم خوش گذشت. هم فاز خشن داشتیم، هم رمانتیک و گوگولی. راستش اگه پایه باشی، از خدامونه بازم تجربهاش کنیم.
+سری بعد، ازتون چیزی نمیگیرم. به تلافی خرابکاری که کردم.
-اوه مای گاد، پس یه سری دیگه هم قراره حسابی بترکونیم.
+من برم که باید شهلا رو به موقع جلوی مدرسه گیر بندازم.
-مطمئنی این بار تنها میخوای بری؟
+آره، به اندازه کافی به تو زحمت دادم.
-پس زودتر برو عزیزم تا دیر نشده. فقط قبلش میشه لبامو بوس کنی؟
لبهاش رو بوس کردم و گفتم: بعدا میبینمت، فعلا بای.
توی مسیر مدرسه شهلا، نمیدونستم به کدوم یکی از افکار توی ذهنم باید فکر کنم. روز بعد آقای صدر برای خواستگاری ازم، میاومد پیش پدر و مادرم. اونوقت من داشتم برای بچههاش و مخصوصا پسرش، زنی رو طور میکردم که آرزو داشت تا باهاش سکس کنه.
اینبار از جلوی شهلا در اومدم. سریع سلام کردم و گفتم: خیلی واجبه تا باهات حرف بزنم. لطفا بریم یه کافه یا رستوران. هر جا که تو گفتی.
شهلا مثل سری قبل جا نخورد، اما با شک و تردید به من نگاه کرد و گفت: اوکی بریم که دوست ندارم اینجا حرف بزنیم.
برای جفتمون نسکافه سفارش دادم. رفتم به سمت میزی که شهلا نشسته بود. جلوش نشستم و گفتم: مرسی که اومدی.
احساس کردم که شهلا گارد دفعه قبل رو نداره. انگار بیشتر کنجکاو بود و گفت: چیکارم داری؟
چند لحظه به چهره کشیده و خوشگلش نگاه کردم و گفتم: سری قبل اومدم پیشت تا بفهمم چقدر تو خونه آقای صدر امنیت دارم. تو اون لحظه جفتمون فکر میکردیم که سامیار جزئی از بازیهای سارینا نیست، اما اشتباه میکردیم. این خواهر و برادر دقیقا شبیه هم هستن. حتی شاید پدرشون هم جزئی از این بازی باشه. البته مدعی شدن که آقای صدر در جریان ذات واقعی سامیار نیست و فکر میکنه همه چی زیر سر ساریناست. حتی تهدیدم کردن که نباید در این مورد چیزی به آقای صدر بگم. به هر حال، در جریان باش که من الان فقط با سارینا سکس ندارم، با سامیار هم سکس دارم. جفتشون من رو مادر خودشون صدا میزنن و باهام سکس میکنن. دیگه فقط با سارینا بیرون نمیرم، سامیار هم باهامون میاد. لباسهای مادرشون رو تنم میکنن و جاهایی من رو میبرن که انگار مادرشون اونا رو میبرده.
چهره شهلا متعجب شد و گفت: خب اینایی که میگی، چه ربطی به من داره؟ واقعا مهمه که متوجه نشدم سامیار هم به هرزگی خواهرشه؟
بدون مکث گفتم: تو یه پروژه شکست خورده و ناقص بودی. تو نتونستی مامان هرزهای بشی که اونا میخوان. جهت اطلاعت بگم که انگار سامیار تو رو خیلی بیشتر از من میخواسته. چند قدم دیگه جلو میرفتی، سامیار خود واقعیش رو بهت نشون میداده.
شهلا پوزخند زد و گفت: میخوای بگی من نتونستم یه کثافتِ هرزهی روانی باشم، اما تو تونستی؟!
من هم پوزخند زدم و گفتم: این که قطعا. راستش منم به مرور فهمیدم فرق چندانی با اون دو تا روانی ندارم. اما نیومدم پیشت که این مورد رو یادآوری کنم. اومدم بهت یه پیشنهاد بدم.
نگاه شهلا دوباره کنجکاو شد و گفت: چه پیشنهادی؟
کمی مکث کردم و گفتم: پیشنهاد یک بازی. من مادرشون، تو خالهشون. چهل و هشت ساعت در اختیارشون هستیم. در عوض بهت پنج تا سکه طلا میدم.
شهلا بهم نگاه کرد و هیچی نگفت. من هم تو چشمهاش زل زدم و گفتم: هفت تا سکه.
شهلا دوباره سکوت کرد و چیزی نگفت. کمی کلافه شدم و گفتم: ده تا سکه، دیگه بالاتر نمیرم. چون دارم از سهم خودم بهت میدم. اگه قبول کردی، باید واقعی بازی کنی و وسط کار جا نزنی.
وقتی دیدم شهلا همچنان سکوت کرده، ایستادم تا برم. کیفم رو که برداشتم، شهلا گفت: قبوله، بشین چند تا سوال دارم.
حس خوبی بهم دست داد که یکی دیگه هم تو این دنیا شبیه من هست. آدمی که حاضره خودش رو برای پول، به یک خواهر و برادر روانی بفروشه. درست شبیه من!
مرضیه با خوشحالی گفت: مبارکه عروس خانم. کِی شیرینی ما رو میدی؟
حس بینهایت خوبی داشتم که صاحب یک آپارتمان عالی تو قیطریه شدم و یک ماشین خارجی خیلی خوب زیر پامه. با انرژی و رو به مرضیه گفتم: مرسی عزیزم.
-خیلی سریع اتفاق افتاد. موافقی؟
+آره یک هفته بعد از خواستگاری، عقد کردیم. همون روزِ عقد، آپارتمان و ماشین رو برام خرید. یک حساب بانکی پسانداز مسکن هم برای پسرم باز کرد. رئیس شعبه بانک گفت که با این مبلغ بالایی که اول کار سرمایهگذاری کردیم، تا ده سال آینده، پسرم مثل آب خوردن میتونه یه خونه عالی برای خودش بخره.
-توی تهران خونه داشتن، یعنی صد سال جلو بودن. خیلی برات خوشحالم عزیزم.
+از امشب قراره برم خونهشون و اونجا زندگی کنم. بابا و مامانم هم آخر همین ماه، اسبابکشی میکنن به خونه خودم.
-خوشحالن؟
+خوشحال؟! دارن پرواز میکنن. هم بالاخره شوهر کردم و دیگه از نظرشون بیوه نیستم، هم دیگه لازم نیست نگران کرایه خونه باشن. هم قراره تو یک خونهی بزرگ و شیک و تو یک منطقه خوب زندگی کنن.
-راستی از ماجرای اون زنیکه شهلا چه خبر؟
+قراره هفته دیگه بیاد خونه و با هم صحبت کنیم. یعنی هماهنگ کنیم که قراره چه غلطی بکنیم.
-خدا میدونه سارینا چه سناریویی براتون نوشته.
+خدا هم سر از کار این دختره در نمیاره.
-خب نگفتی شیرینی من و مجتبی رو کِی میدی؟
+تا قبل از اینم یه طلب حسابی ازم داشتی. نگران نباش گلم. این چند مدت رو که بگذرونم، یه شب میام پیش تو و مجتبی که تا صبح خوش بگذرونیم.
پسرم وقتی چمدون لباسهام رو دید، بغض کرد. من هم بغض کردم. اما سعی کردم گریه نکنم. بغلش کردم و گفتم: ما همیشه پیش همیم عزیزم.
اشک پدر و مادرم جاری شد. وقتی پدرم رو بغل کردم، بغضم ترکید و گریهام گرفت. پدرم انگار تو ضمیرش نگرانم بود و گفت: خیلی مواظب خودت باش دخترم.
اگه بیشتر میموندم، برای همهمون سخت تر بود. چمدونم رو گذاشتم صندوق عقب ماشین. نشستم پشت فرمون و حرکت کردم. اشک میریختم و باورم نمیشد که زندگیم تو چنین مسیری افتاده. انگار همهاش یک خواب و رویا بود و هر لحظه منتظر بودم که بیدار بشم.
وارد خونه آقای صدر که شدم، سارینا کل خونه رو تزیین کرده بود. برف شادی ریخت رو سرم و جیغ زنان گفت: هورا مامانی برای همیشه اومد پیشمون.
متوجه آقای صدر شدم که توی آشپزخونه نشسته. احساس کردم از چیزی که داره میبینه، اصلا خوشش نمیاد. انگار سامیار خونه نبود. هنوز نمیدونستم که آقای صدر واقعا از ذات واقعی سامیار خبر داره یا نه، و نمیتونستم حدس بزنم که نقشه سامیار و سارینا دقیقا چیه. سارینا مُچ دستم رو گرفت و من رو به سمت آقای صدر برد. بعد رو به پدرش گفت: بابا جون، نمیخوای عروس خانم رو ببری حجله؟
نگاه آقای صدر به سارینا، پُر از غیظ بود! یعنی سارینا پدرش رو هم وادار به خواستههای عجیب میکرد؟! آقای صدر ایستاد و به سمت اتاق خوابش رفت. اتاقی که در گذشته و با همسر سابقش در اونجا سکس میکرد. سارینا همچنان مُچ دستم رو نگه داشت و من رو به دنبال پدرش برد. وارد اتاق شدیم. سارینا دستم رو رها کرد و گفت: خوش بگذره.
برگشت و درِ اتاق رو بست. نمیدونستم باید چیکار کنم. احساس کردم آقای صدر داره حرص میخوره. با کلافگی و رو به من گفت: چرا معطلی؟
شال و مانتوم رو درآوردم. خواستم بلوزم رو هم در بیارم که آقای صدر گفت: لازم نکرده، همون شلوار و شورت کافیه.
شلوار و شورتم رو درآوردم. آقای صدر به دیوار اشاره کرد و گفت: همینطور ایستاده، پشتت رو بکن و دستاتو بزن به دیوار.
کف دو دستم رو به دیوار چسبوندم. صدای باز شدن کمربند و شلوار آقای صدر رو شنیدم. متوجه شدم که شورت و شلوارش رو تا زانوش پایین کشید. اومد پشت سرم. دستش رو حلقه کرد دور شکمم و کونم رو به عقب برد. بعد با تف، شیار کُسم رو خیس کرد. کیرش رو فرو کرد تو کُسم. دو طرف کونم رو گرفت و شروع کرد به تلمبه زدن. مطمئنم تو کمتر از یک دقیقه آبش اومد! چندین سال بود که گرمای آب منی رو تو کُسم حس نکرده بودم. آقای صدر ازم فاصله گرفت. شورت و شلوارش رو پوشید و گفت: نترس وازکتومی کردم، میتونی بری.
برگشتم و خواستم حرف بزنم که با عصبانیت گفت: گفتم گورتو گم کن و برو.
شال و مانتو و شلوار و شورتم رو گرفتم توی دستم. خیلی سعی کردم که گریه نکنم. باورم نمیشد که آقای صدر به شرط و شروطش اینقدر سخت و محکم عمل کنه. برای چند ثانیه من رو به گذشتهام با شوهرم برد و دقیقا همونطور باهام رفتار کرد. درِ اتاق رو باز کردم و بیرون رفتم. سارینا توی راهرو ایستاده بود. با یک لحن هیجانانگیز گفت: مبارکه عروس خانم. حالا میتونم بگم که مامان واقعیم شدی.
بعد دستم رو گرفت و بردم توی اتاق خودش. سامیار پشت درِ اتاق سارینا ایستاده بود. انگشت اشارهاش رو جلوی بینیش گرفت و بهم اشاره کرد که سکوت کنم! از حرکات ایما و اشارهای که با سارینا داشت، فهمیدم که نمیخوان آقای صدر متوجه حضور سامیار بشه! بعد از چند لحظه، آقای صدر از خونه بیرون زد. سامیار لبخند زنان به سمت من اومد. انگشتهاش رو کشید توی شیار کُسم و رو به سارینا گفت: آب بابا تو کُسشه.
سارینا با هیجان گفت: این یعنی مدرک واقعی که بالاخره مامان واقعیمون شده.
بعد رو به سامیار گفت: بابا مثل همیشه شبیه خروس با مامانی سکس کرد. تو باید جبران کنی.
سامیار گفت: آره مثل همیشه کار خودمه که مامانو ارضا کنم.
سامیار کامل لُخت شد. من رو به پشت و روی تخت سارینا خوابوند. پاهام رو از هم باز و تو پوزیشن میشنری، کیرش رو تو کُسم فرو کرد. خودش رو روم کشید و لبهام رو بوسید و گفت: من مثل بابا نیستم. هر طور شده ارضات میکنم مامانی.
سارینا روی زانوهاش و پایین تخت نشست. موهام رو لمس کرد و با یک لحن جدی گفت: این لحظه خیلی برامون مهمه. لطفا قدر این لحظه رو بدون و قدرشناس زحمات من و سامیار باش. مخصوصا سامیار که میخواد کوتاهی بابا رو جبران کنه.
چشمهام رو بستم و سعی کردم تمرکز کنم. دستهام رو دور گردن و پاهام رو دور کمر سامیار حلقه کردم. بعد چشمهام رو باز کردم و باهاش چشم تو چشم شدم. شروع کردم به خوردن لبهاش و به کون و کمرم موج دادم تا کیرش بیشتر تو کُسم فرو بره. سارینا این بار موهای سامیار رو نوازش کرد و گفت: دلت تنگ شده بود؟ برای وقتایی که آب کیر بابا تو کُس مامان بود و درست همون موقع ازت میخواست که تو هم کیرت رو فرو کنی تو کُسش؟
سامیار شهوتی تر شد. محکم تر تلمبه زد و گفت: آره خیلی سال طول کشید تا دوباره تجربهاش کنم. همهاش به خاطر توئه. مرسی خواهری. باورم نمیشه کیرم تو کُس خیس مامانیه. کاش کیر واقعی داشتی و این همه نرمی و خیسی رو حس میکردی.
من و شهلا کنار هم نشسته بودیم. سامیار و سارینا هم روبهرومون نشسته بودن. فکر میکردم خجالت بکشم که جلوی شهلا لُخت مادرزاد باشم در حالی که یک بات پلاگ دم سگی تو سوراخ کونمه و یک تل گوش سگی، رو سرم. اما انگار دیگه چیزی به اسم حیا و خجالت، توی وجودم نبود! لیلایی که قبل از آشنایی با سارینا بودم، هر لحظه کمرنگتر میشد و دیگه داشتم فراموشش میکردم.
شهلا که انگار کلافه بود، رو به سارینا گفت: خب حرف بزنین. زمان و مکان رو مشخص کنین و دقیقا بگین که قراره باهامون چیکار کنین؟ یا اصلا چرا تو کردان ویلا بگیریم؟ همینجا تو خونه مگه چشه؟
سارینا گفت: ویلای کردان کنسله. نقشه عوض شده. قراره بریم یه جای دیگه.
رو به سارینا گفتم: کجا؟
سارینا گفت: من و سامیار خیلی فکر کردیم. یعنی درباره گذشته خیلی فکر کردیم. به اینکه مامانم و خواهرش الناز، کجا بوده که همزمان با هم جندگی کردن؟
شهلا پوزخند زد و گفت: معلومه، وقتی دخترِ تو خونه بودن. الان قراره بریم خونه مادربزرگتون؟
سارینا گفت: نه اون موقع حساب نیست. ما با یه تحقیق کوچولو، به یه نتیجه جالب رسیدیم.
شهلا گفت: خب بگو، لازم نیست قبلش این همه مثلا هیجان بدی.
سارینا گفت: مامانم موقعی که فقط سامیار رو داشته، همراه با خالههام و مادربزرگم، یه سفر به مشهد رفتن. احتمال خیلی زیاد میدیم که اونجا، هم مامانم و هم خاله الناز، جندگی کردن.
رو به سارینا گفتم: میشه لطفا بگی منبع تحقیقاتت چیه؟
سامیار گفت: موبایل مامانم.
سارینا رو به سامیار گفت: از این به بعد بگیم مامان سابق. الان یه مامان جدید داریم.
شهلا زیرچشمی به من نگاه کرد و گفت: آره خیلی هم مامان سکسی و خوشگل و پایهای دارین.
رو به سامیار گفتم: مگه تو موبایل مادرتون چیه؟ یعنی با هماهنگی الناز، به پدرت خیانت میکرده؟ یعنی با هم؟
سامیار گفت: نه با هم نبودن. هر کدوم جداگونه برای خودشون جندگی میکردن. مامان سابقمون دوست داشت که کلی مدرک برای هرزگیها و جندگیهاش به جا بذاره. یکیش نگه داشتن اساماسهایی بود که با آقایون مختلف داشت. از پیامهاش فهمیدیم که تو همون سفر، مامان سابقمون با یکی دوست شده و چند روز زیرش خوابیده. از پیامهاش به همون یارو مشخصه که مامان سابقمون از جندگیهای الناز هم خبر داشته و حدس میزده که اونم برای خودش یکی رو تور کرده.
سارینا گفت: پس برنامه مشخصه. من و سامیار همراه با مامان و خاله عزیزمون، میریم مشهد. اونجا از هم جدا میشیم. سامیار با خاله شهلا و من با مامان جسی.
شهلا با تعجب بهم نگاه کرد و گفت: جسی؟!
پوزخند زدم و گفتم: منو با این وضع دیدی، تعجب نکردی، حالا که فهمیدی بهم میگن جسی، تعجب کردی؟
بعد رو به سارینا گفتم: یعنی همین؟ میریم مشهد و اونجا سکس میکنیم؟ اونم جداگونه؟
شهلا گفت: فکر میکردم قراره چهار نفری باشیم.
سارینا گفت: عجله نکنین، قراره کلی سوپرایز داشته باشیم. شما دو تا قراره اونجا یه عالمه برامون جندگی کنین. خب نظرتون چیه؟
هم من و هم شهلا دیگه حرفی در مقابل سناریوهای عجیب سارینا نداشتیم. سامیار و سارینا نیت کرده بودن که لحظه به لحظه هرزگیهای مادرشون رو بازسازی کنن و هر لحظه برای انجام این کار مصمم تر میشدن. سارینا وقتی سکوت ما رو دید، با یک لحن خاص و رو به شهلا گفت: دلت برای اتاقم تنگ نشده؟ دلت برای اینکه بهم التماس کنی که بیشتر جرت بدم، تنگ نشده؟
شهلا ایستاد و گفت: دقیق زمان مسافرت رو مشخص کنین و دو روز قبل بهم بگین.
سارینا هم ایستاد و رو به شهلا گفت: میخوای بری؟ نمیخوای امشب پیشمون بمونی؟ میتونیم چهارتایی تا صبح خوش بگذرونیم. البته اگه دوست داشته باشی.
شهلا چند لحظه مکث کرد و گفت: من اندازه مامان جسیتون، حشری و دیوونه نیستم. فقط برای ده تا سکه طلا قبول کردم که چهل و هشت ساعت در اختیارتون باشم.
سارینا به سمت شهلا رفت. کُس شهلا رو از روی شلوار جینش لمس کرد و گفت: هنوزم اصرار داری وانمود کنی که تهش آدم نجیب و پاکدامنی هستی؟ یعنی تو تک تک اون لحظاتی که داشتم میکردمت، حتی یک بار هم دوست نداشتی کیر واقعی سامیار تو کُست باشه؟
احساس کردم که شهلا داره جلوی خودش رو میگیره تا بغض نکنه. اما انگار موفق نبود. صداش به لرزش افتاد و گفت: چه لذتی میبری؟ از اینکه منو این همه تحقیر کنی، چه حسی بهت دست میده؟ خب آخرش که چی؟ میخواستی ثابت کنی که من یک زن جنده و هرزهام، خب ثابت کردی. به خاطر هیچی حاضر شدم خودمو بهت بفروشم. حالا هم دوباره اینجام، جلوی توئه روانی. از دست تو عصبانی نیستم. از دست خودم عصبانیم. با اینکه میدونستم و میدونم که هدف تو فقط خُرد کردن منه، باز اینجام.
تو اون لحظه، تنها آدمی بودم که شهلا رو درک میکردم. شاید من و شهلا هر دوتامون سندرم استکهلم داشتیم! روان ما توسط سارینا به گروگان گرفته شده بود و انگار با خواست خودمون تسلیم محض این گروگانگیری شده بودیم! شهلا به آرومی سارینا رو پس زد و به سمت در رفت. ایستادم و با قدمهای سریع به سمتش رفتم. دستش رو گرفتم و گفتم: قرارمون که سر جاشه؟
شهلا با چشمهای پُر از اشک گفت: آره نگران نباش. بهت قول میدم کاری کنم که مطمئن بشی تنها موجود کثیف تو این دنیا نیستی. چهار ماه تموم خودم رو برای یک چهلم پیشنهادی که تو بهم دادی، به سارینا فروختم. چرا برای دو روز نفروشم؟
شهلا من رو پس زد و از خونه بیرون رفت. وقتی برگشتم و چهره سارینا رو دیدم، حس کردم که ناراحت شده! در صورتی که توقع داشتم که از شکستن شهلا لذت ببره. توجهی نکردم و رفتم به سمت آشپزخونه و گفتم: میرم شام درست کنم.
وسطهای شام درست کردن بودم که سنگینی نگاه سارینا و سامیار رو روی خودم حس کردم. از توی هال به من زل زده بودن. انگار از نگاه کردن به زنی که جلوشون لُخت مادرزاد و شبیه یک سگ میگرده، هرگز سیر نمیشدن. مخصوصا وقتهایی که آشپزی و نظافت میکردم. یا به عبارتی موقعهایی که بیشتر از همیشه شبیه یک مامان میشدم!
من و شهلا عقب ماشین نشسته بودیم. سامیار رانندگی میکرد و سارینا کنارش نشسته بود. شب بود و هیچی از بیرون پنجره دیده نمیشد. سامیار داشت برای سارینا از حاشیههای دانشگاه میگفت. از واکنشهای سارینا فهمیدم که جزء به جزء روابط و دوستای سامیار رو میشناسه. شهلا هم مثل من به پنجره سمت خودش خیره شده بود. حدس زدم اونم کنجکاوه که سامیار و سارینا چه نقشهای برامون کشیدن، اما حدسم اشتباه بود. شهلا داشت به یک چیز دیگهای فکر میکرد. یکهو پرید وسط حرف سامیار و سارینا و گفت: شما دو تا با همدیگه هم سکس دارین؟
سارینا به خاطر سوال یکهویی شهلا، خندهاش گرفت. سامیار آینه عقب ماشین رو جوری تنظیم کرد که شهلا رو ببینه. با یک لحن متعجب گفت: از تهران تا اینجا داشتی به همین فکر میکردی؟!
شهلا با یک لحن بیتفاوت گفت: نه همین الان برام سوال شد. کنجکاوم بدونم کیرت رو تو خواهرت فرو میکنی یا نه.
سامیار گفت: نظر خودت چیه؟
سارینا گفت: جفتتون نظر بدین. اول مامان جسی. بعد خاله شهلا.
با چشم خودم دیده بودم که گاهی سارینا کیر سامیار رو میگیره تو مشتش و باهاش ور میره. حتی چند بار انتهای کیر سامیار رو گرفت و توی کُس من فرو کرد. اما هیچ وقت نشد که براش ساک بزنه یا باهاش سکس کنه. جلوی من هیچ حرمتی نگه نداشته بودن که بگم روشون نمیشه. یا شاید اینم مقدمهچینی برای یکی از بازیهاشون بود. شونههام رو انداختم بالا و گفتم: فکر نکنم سکس داشته باشین. شاید براش یه برنامه خاص دارین. از همون بازیهایی که سارینا طراحی میکنه.
شهلا رو به من گفت: واقعا فکر میکنی سکس ندارن؟
سارینا رو به سامیار گفت: یک رای مثبت و یک رای منفی. بهشون بگیم یا نه؟
سامیار گفت: هنوز زوده، بذار برسیم.
وارد شهر مشهد شدیم. سامیار از روی جیپیاس، به یک پارک جنگلی رفت. ماشین رو توی پارکینگِ پارک متوقف کرد و گفت: پیاده شین که داریم کم کم به قسمت هیجانانگیزش میرسیم.
هر چهارتامون پیاده شدیم. سارینا از توی صندوق ماشین، چمدون وسایل خودم و خودش رو برداشت. بعد رو به من گفت: من و تو با تاکسی، بقیه راه رو میریم.
شهلا گفت: قرار شد وقتی رسیدیم، دقیق بگین قراره چه غلطی بکنیم.
سامیار رو به من گفت: سارینا باکره است. تا حالا هیچ کیری تو سوراخ کُس و کون و دهنش نرفته. قراره امشب یه عراقیِ پولدار، پردهاش رو بزنه و اولین تجربه سکس کاملش رو با جندگی شروع کنه. تو به عنوان مادر جندهاش همراهش هستی تا مراحل اولین جندگیش به خوبی پیش بره. طرف پولش رو قراره به دلار بده. پردهاش رو میزنه و تا چهل و هشت ساعت باهاش سکس میکنه. تو هم دقیقا شبیه یک مامان جنده، هوای دختر جندهات رو داری.
سامیار بعد رو به شهلا گفت: تو رو هم به چهار تا زائر پاکستانی برای چهل و هشت ساعت فروختم. بهشون گفتم خالهام هستی و جندهای. توی هتل قرار داریم. منم باهات میام تا مواظبت باشم.
شهلا گفت: باید بهمون میگفتی که قراره ما رو بفروشی.
سامیار گفت: هنوز دیر نشده، اگه پشیمونی، میتونی برگردی.
سارینا گفت: اگه دخترای خوبی باشین، یه خبر عالی براتون دارم. هم اون چهار تا پاکستانی و هم اون عراقیه، قراره به دلار بهمون پول بدن. ارزشش حدود سکههای طلاییه که به خاطر این مسافرت داره گیرتون میاد. اگه واقعا مامان و خاله خوبی باشین، کل این رقم برای خودتونه. من و سامیار به این پولا نیازی نداریم.
سارینا بعد رو به من گفت: دوست دارم پول اولین جندگیم رو به مامان جسی هدیه بدم.
شهلا ازمون فاصله گرفت. از توی کیفش یک پاکت سیگار درآورد. یک نخ سیگار روشن کرد و روی نیمکت پارک نشست. ژست سیگار کشیدنش جذاب بود. چند لحظه شهلا رو نگاه کردم و رو به سارینا گفتم: من هستم.
شهلا هم با صدای بلند گفت: منم هستم، بریم زودتر تمومش کنیم.
سارینا رو به سامیار گفت: قراره به آرزوت برسی. ازشون بخواه هر چهارتایی آبشون رو بریزن تو کُس خاله جونی، بعد کیرت رو بکن توش و پنجمین نفری باش که آبت رو توی کُسش خالی میکنی.
سامیار گفت: این یکی رو حتما انجامش میدم.
سارینا رو به من گفت: اوکی بریم که امشب قراره خاص ترین شب عمرم باشه.
یک پسر نسبتا جوون با لباس بسیجی و اسلحه به دست، جلوی درِ بزرگ ویلا ایستاده بود! من و سارینا که پیاده شدیم، با لهجه مشهدی از راننده تاکسی خواست که سریع بره! اول بدن و چمدونمون رو کامل تفتیش کرد و بعد یک مسیر باریک تو دل باغ نشونمون داد و ازمون خواست که از همون مسیر بریم! زیباترین ویلایی بود که تو عمرم میدیدم. از داخل باغ تزیینی به سمت ساختمان ویلا قدم میزدیم که یک مَرد میانسال جلومون سبز شد. با خوشرویی احوالپرسی کرد و رو به سارینا گفت: طبق قرارمون اول باید معاینه بشید.
سارینا با اعتماد به نفس گفت: اوکی مشکلی نیست.
مَرد میانسال با دستش به ساختمان اشاره کرد و گفت: بفرمایید.
داخل ساختمان ویلای دوبلکس، شبیه یک کاخ طلایی بود. حتی حدس زدم که شاید این همه شیء طلاییرنگ، واقعا از طلا باشه! از قاب تابلوها گرفته تا مجسمههای کوچیک و بزرگ و حتی گلدونها! مَرد میانسال به یک قسمت از ساختمان اشاره کرد و رو به سارینا گفت: دکتر منتظره.
دست سارینا رو گرفتم و گفتم: منم باید باشم.
مَرد میانسال گفت: مشکلی نیست.
ما رو به سمت راهروی سمت چپ ساختمان هدایت کرد. بعد وارد یک سالن دیگه شدیم. اطراف سالن، چند تا در وجود داشت. یکی از درها رو باز کرد و ازمون خواست که بریم داخل. باورم نمیشد که این همه تجهیزات پزشکی تو یک ویلا باشه! انگار این اتاق مجهز، همیشه جهت معاینه و درمان، آماده بود. یک دکتر نسبتا جوون از سارینا خواست که شلوار و شورتش رو در بیاره و روی تختِ معاینه بخوابه. رفتم بالا سر سارینا. انگار استرس بیشتری داشتم! دستم رو گرفت و گفت: خوبی؟
لبخند زدم و گفتم: نمیدونم.
سارینا هم لبخند زد و گفت: گوشتو بیار نزدیک.
گوشم رو نزدیک لبهاش بردم. سارینا به آهستگی گفت: سامیار یه دروغ کوچولو گفت. دوست نداشت شهلا بفهمه پولی که قراره امشب نصیب تو بشه خیلی خیلی بیشتر از اونه. خیلی خوشحالم که دارم برای مامانم جندگی میکنم. من و تو قراره بهترین مامان و دختر جنده تو این دنیا بشیم.
دکتر داخل کُس سارینا رو معاینه کرد و رو به مَرد میانسال گفت: دست نخورده است.
مَرد میانسال لبخند رضایتی زد و گفت: عالیه، بریم که حاج ابوذر منتظره.
مَرد میانسال و دکتر از اتاق معاینه بیرون رفتن. سارینا مشغول پوشیدن شورت و شلوارش شد و رو به من گفت: حاج ابوذر یکی از پولدارترین تاجرهای عراقی تو ایرانه. توی مشهد هم کلی برو و بیا داره. در موردش خیلی تحقیق کردم. میگن خرش تو ایران خیلی میره. دوست داشتم اولین مشتریم، یه آدم کله گنده باشه.
همراه با مَرد میانسال، از پلههای مارپیچ و زیبای ساختمان ویلا بالا رفتیم. بعد وارد یک سالن بزرگ دیگه شدیم. بعد وارد یک اتاق خواب خیلی بزرگ و مجلل شدیم. حاج ابوذر، یک پیرمَرد حدودا چاق با قد متوسط بود. موهای سفید کوتاه با ریش و سبیل سفید و بلندی داشت. یک تسبیح توی دستش بود و بدون اینکه جواب سلام ما رو بده، با نگاهش جفتمون رو ورانداز کرد. با لهجه عربی و رو به من گفت: مادرش هستی؟
سرم رو به علامت تایید تکون دادم و گفتم: بله مادرشم.
حاج ابوذر اخم کرد و گفت: تو که خوشگل تر از دخترتی. حاضر شدی دخترت خودفروشی کنه، چرا خودت این کارو نمیکنی؟ مگه به پولش نیازی ندارین؟
سارینا نذاشت که من جواب بدم و گفت: بهتون گفتم که با مادرم میام. میتونستین بگین مادرم رو هم میخواین، اما شما گفتین فقط باکره نیاز دارین.
حاج ابوذر گفت: فکر نمیکردم مادرت همچین لعبتی باشه. در ضمن تو رو که صیغه کنم، مادرت به من حرام میشه.
سارینا شونههاش رو انداخت بالا و گفت: این مشکل خودته. البته امیدوارم زیر قرارت نزنی.
حاج ابوذر لبخند مصممی زد و گفت: نترس دختر، حاج ابوذر همیشه سر قولش میمونه. اما یک فکر بکر برای مادرت دارم.
سارینا اخمکنان گفت: چه فکری؟
حاج ابوذر گفت: یک دوست دارم که حرام و حلال سرش نمیشه. عاشق کردن زن شوهردار ایرانیه. برای همچین لعبتی پول خوبی میده. اینطوری مادر و دختر با دست پُر به تهران بر میگردید.
سارینا گفت: تصمیمش با مادرمه.
چند لحظه مکث کردم و گفتم: مشکلی نیست.
حاج ابوذر قهقهه خنده سر داد و گفت: باهاش که تماس بگیرم، با سر میاد.
سارینا گفت: فقط باید پیش هم باشیم. تنها باشم استرس میگیرم و نمیتونم بهت سرویس بدم.
حاج ابوذر با تعجب گفت: یعنی مادر و دختر جلوی هم میخواهید سکس کنید؟
سارینا گفت: شاید تنهایی، هر بلایی سرمون بیارین.
حاج ابوذر گفت: باشه دختر اما نترس، حاج ابوذر به ضعیفه جماعت صدمه نمیزنه.
بعد رو به مَرد میانسال گفت: شما دیگه برید. فقط اجازه بدید که حاج مسلم وارد بشه. بعدش خوش ندارم مزاحم داشته باشم.
مَرد میانسال با احترام و ادب خاصی گفت: هر چی شما بگید قربان. امر، امر شماست.
حاج ابوذر به گوشه اتاق رفت و با یکی تماس گرفت. به عربی حرف زدن و در انتها دوباره زد زیر خنده. بعد از قطع تماس، برگشت به سمت من و سارینا و گفت: گفتم که با سر میاد.
بعد رو به سارینا گفت: لُخت شو ببینم. امیدوارم عکس فوتوشاپی نشونم نداده باشی.
سارینا پوزخند زنان، لباسهاش رو درآورد و لُخت شد. اندامش خیلی رو فرم بود و نقص نداشت. سینههای سر بالا و خوشفرم. رون و کونش هم در مقایسه با اندام نسبتا ریزش، تو پُر و گوشتی بود. حاج ابوذر از سارینا خواست که بچرخه. مشخص بود که خوشش اومده و گفت: یک دختر اصیل ایرانی. من عاشق دخترهای ریزنقش و خوشتراش ایرانی هستم. تو اولین دختری نیستی که میخوام عروسش کنم، اما قطعا جزء سه تای اول هستی که این همه از بدنت خوشم اومده.
بعد رو به من گفت: تو هم لُخت شو تا ببینم اون زیر چی داری.
سارینا گفت: مگه نگفتی بهت حرامه؟
حاج ابوذر گفت: برای دخول حرامه و زنای محصنه حساب میشه. برای دیدن، مشکلی نیست.
من هم لُخت شدم. چشمهای حاج ابوذر برق زد و گفت: فتبارك اللَّه أحسن الخالقين.
سارینا رو به حاج ابوذر گفت: بیشتر نگاه کنی، به گناه میفتی. امشب فقط قراره منو عروس کنی.
حاج ابوذر به سارینا نگاه کرد و گفت: ماشالله به این زبان. خیلی مشتاقی دختر، برو روی تخت دراز بکش تا عروست کنم.
سارینا روی تخت دراز کشید. پاهاش رو از زانو خم و از همدیگه بازشون کرد. انگار که یک عمر همچین شبی رو تمرین کرده بود! حاج ابوذر دشداشهاش رو درآورد. زیرش هیچی نپوشیده بود و کامل لُخت بود. بدن پُر از مویی داشت. کیرش متوسط و حتی کوتاه به نظر میاومد، اما کمی قطور بود. فکر کردم در ابتدا با سارینا عشق بازی میکنه، اما خودش رو روی سارینا کشید. شیار کُس سارینا رو با تفش خیس کرد. کیرش رو با دستش ورودی کُس سارینا تنظیم و بدون مقدمه فرو کرد داخل. معلوم بود که داره کیرش رو با زور وارد کُس سارینا میکنه. صدای آی سارینا بلند شد و با هر دو دستش، رو تختی رو چنگ زد. برام عجیب بود که نگرانش شدم! انگار دوست نداشتم که درد بکشه! حاج ابوذر پاهای سارینا رو تا میتونست بالا داد و کیرش رو با فشار بیشتری فرو کرد. نگرانیم بیشتر شد! رفتم بالا سر سارینا و دیدم که عرق کرده و از چهرهاش مشخصه که درد زیادی داره. وقتی من رو دید، دستش رو بالا آورد. نشستم لبه تخت. خودم رو کمی به سمت سارینا خم کردم. دستش رو گرفتم توی دستم و فشار دادم. حاج ابوذر چند لحظه بعد کیرش رو درآورد. سر کیرش خونی بود. به کیر خودش و شیار کُس سارینا نگاه کرد و با رضایت گفت: مبارک باشد عروس خانم.
بعد دوباره کیرش رو توی کُس سارینا فرو کرد. سارینا اینبار جیغ کشید و اشکهاش جاری شد. دست من رو هم محکمتر فشار داد. رگهای ساعد دستش بیرون زده بود، مثل رگهای گردنش. با نگرانی گفتم: تحمل کن، هر چی بگذره، دردش کمتر میشه.
سارینا با بغض گفت: همهاش به خاطر توئه مامان. از اولش به خاطر تو تحمل کردم. گفتی اگه قراره فاحشه بشم، بهتره که یه فاحشه درسخون باشم. دیدی به حرفت گوش دادم؟
انگار کُس سارینا بیشتر جا باز کرد و حاج ابوذر شروع کرد به تلمبه زدن توی کُسش. با حاج ابوذر چشم تو چشم شدم و گفتم: لطفا آرومتر، خواهش میکنم.
لبخند غرورآمیزی زد و گفت: نترس هوای دخترت رو دارم. الان دیگه عروس خودمه.
سارینا میتونست با ژل لوبریکانت یا روغن مخصوص، سوراخ کُسش رو چرب کنه تا کیر حاج ابوذر راحتتر وارد کُسش بشه، اما انگار تصمیم گرفته بود که زجر بکشه! پیشونیش رو بوسیدم و گفتم: هر چی بگذره، کُست بیشتر جا باز میکنه و کمتر درد میکشی.
حاج ابوذر رو به من گفت: مادر خوب به دخترش در هر شرایطی دلداری میده. احسنت به این مادر دلسوز.
بعد رو به سارینا گفت: بار اول میخوام زودتر ارضا بشم. دفعههای بعد باید التماسم کنی تا ارضا بشم.
کیرش رو درآورد و آبش رو روی شکم سارینا پاشید. پرتاب آبش اینقدر زیاد بود که تا روی سینهها و صورت سارینا هم پاشید! از روی تخت پایین رفت و رو به سارینا گفت: اون گوشه اتاق سرویس بهداشتیه. دوست دارم بار اول خودم عروسم رو بشورم.
سارینا دستم رو رها کرد و به سختی نشست. از تخت اومد پایین و به سمت حاج ابوذر رفت. یک قطره خون از بین رونهاش جاری شده بود. حاج ابوذر دستش رو دور کمر سارینا حلقه کرد و گفت: تنگ ترین کُسی بودی که پاره کردم.
وارد سرویس بهداشتی شدن و چند لحظه بعد صدای دوش حموم اومد. نه سارینا رو میتونستم درک کنم و نه خودم رو! خوابیدم روی تخت و دستهام رو روی چشمهام گذاشتم و چُرتم برد! نفهمیدم چقدر گذشت که با صدای سارینا از چُرت پریدم. یک حوله دورش بود و با لبخند گفت: خوابیده بودی؟!
سریع نشستم و گفتم: چُرتم برد.
حاج ابوذر هم با حوله، روی مبل گوشه اتاق نشسته بود و داشت پیپ میکشید. رو به سارینا گفت: بیا اینجا عروس. بیا پیش من.
سارینا رفت به سمتش و کنارش نشست. حاج ابوذر دست سارینا رو گرفت و به سمت کیرش برد. تو همین حین، درِ اتاق رو زدن. صدای مَرد میانسال اومد و گفت: حاج مسلم اومد.
حاج ابوذر گفت: بفرستش داخل. بعدش هم دیگه هیچ کَسی تو این طبقه پیداش نشه.
مَرد میانسال گفت: چشم قربان.
چند لحظه بعد، یک پیرمرد دیگه با لباس دشداشه وارد شد. قد بلند و پوست خیلی تیرهای داشت و مثل حاج ابوذر شکمش گنده بود. حاج ابوذر ایستاد و احوالپرسی گرمی با هم کردن. لهجه حاج مسلم غلیظ تر بود و نمیتونست کلمات فارسی رو به خوبی تلفظ کنه. بعد از احوالپرسی، حاج ابوذر به سارینا اشاره کرد و رو به مسلم گفت: اینم از عروس زبون باز و خوش تراش امشبم. مادرش هم عریان منتظر توست.
مسلم برگشت و وقتی نگاهش به من افتاد، انگار شوکه شد. دستهاش رو از هم باز کرد و گفت: ماشالله، ماشالله، ماشالله…
از روی تخت اومدم پایین. ایستادم و گفتم: سلام.
حاج مسلم اومد به سمتم. یاد لحظهای افتادم که مجتبی بار اول من رو دید. با این تفاوت که برق شهوت چشمهای حاج مسلم خیلی خیلی بیشتر از مجتبی بود. انگار با نگاهش داشت باهام سکس میکرد! نزدیکم شد و سینههام رو گرفت توی مشتهاش و گفت: ماشالله به زن ایرانی. ماشالله، ماشالله…
وقتی متوجه خط نگاهم به چشم مصنوعیش افتاد، اخم خفیفی کرد و گفت: این یادگار رزمندههای ایرانیه. بهش توجه نکن و امشب حواست باید به جای دیگهی من باشه.
سارینا با صدای بلند گفت: اول بگین چقدر قراره بابت مادرم بهمون بدین.
حاج مسلم همچنان به من زل زده بود و سینههام رو چنگ میزد. تو همون حالت گفت: راضیت میکنم دختر جان. جای نگرانی نیست.
سینههام رو رها کرد. دستش رو کشید تو شیار کُسم و با یک لحن پُر از شهوت گفت: ماشالله، ماشالله…
بعد دو دستش رو روی دو طرف کونم گذاشت. من رو به خودش چسبوند و با شدت شروع کرد به خوردن لبهام. اینقدر محکم لبهام رو میخورد که دردم گرفت. دستهای پهن و بزرگش هم کل کونم رو چنگ میزد. چند لحظه بعد، ازم جدا شد. با سرعت دشداشهاش رو درآورد. مثل حاج ابوذر، هیچی زیرش نپوشیده بود. به پشت خوابید روی تخت. انتهای کیر دراز و کلفتش رو توی مشتش گرفت و رو به من گفت: بشین روش که این کیر برای کُس شوهردار ایرانی بیتابی میکنه. اونم همچین کُس ناب و محشری.
چند لحظه با سارینا چشم تو چشم شدم. یک نفس عمیق کشیدم و رفتم روی تخت. به حالت اسکات روی کیر حاج مسلم قرار گرفتم. خواستم بشینم روش که حاج مسلم گفت: نگاهم کن، کیر حاج مسلم وقتی داره بهت فرو میره، بهم نگاه کن. لذت اصلی کردن زن شوهردار ایرانی به همین قسمتشه.
به چهره سیاه و چشم خمارش نگاه کردم و به آرومی نشستم روی کیرش. وقتی سر کیرش وارد کُسم شد، یک آه شهوتی بلند کشید و گفت: ماشالله، ماشالله، ماشالله…
کامل نشستم روی کیرش و همهاش فرو رفت توی کُسم. اینقدر کیرش دراز بود که حس کردم سرش با دیواره رحمم برخورد کرد! کمی خم شدم و دستهام رو برای حفظ تعادلم، روی سینههای حاج مسلم گذاشتم و به آرومی روی کیرش بالا و پایین شدم. بعد از چند لحظه از آی دردآلود سارینا فهمیدم که حاج ابوذر داره باهاش سکس میکنه.
من و سارینا روی نیمکت پارک نشسته بودیم. سارینا برای چندمین بار به سامیار زنگ، اما سامیار جواب نداد. با کلافگی گفت: همیشه همینقدر بد قوله.
تمام بدن و سوراخ کُس و کونم درد میکرد. حاج مسلم با مکیدنهای عمیقش، چند جای رونها و شکم و گردنم رو کبود کرده بود. اوضاع سارینا هم دست کمی از من نداشت. حاج ابوذر و حاج مسلم هر بار که حس میکردن شاید کم بیارن، تریاک میکشیدن و دوباره به جونمون میافتادن. هر دو تاشون هم بارها تکرار کردن که سکس با مادر و دختر در کنار همدیگه، بهترین تجربه سکسی عمرشون بوده. نگاهم به سنگفرش پارک بود و رو به سارینا گفتم: سناریوت عالی اجرا شد. واقعا باورشون شده بود که مادر و دختر هستیم. فقط همیشه فکر میکردم که دوست داری از من یه جنده واقعی درست کنی. سوپرایز شدم که این کارو داری با خودت هم میکنی.
سارینا خنده ملایمی کرد و گفت: روزای اول زور میزدی که جلوی من مثلا زرنگ و خفن به نظر بیایی، اما از همون اول یه موجود خنگ و ابله بیشتر نبودی.
سرم رو به سمت سارینا چرخوندم و گفتم: منظورت چیه؟
سارینا هم بهم نگاه کرد و گفت: فکر میکنی سناریوی همه اتفاقایی که بین ما داره میفته رو من ساختم؟ هنوز فکر میکنی من همه کارهام؟
منظور سارینا رو متوجه نشدم و گفتم: میشه واضح حرف بزنی؟
پوزخند تلخی زد و گفت: سامیار به آرزوش رسید، یعنی در اصل نیمه عوضی سامیار به آرزوش رسید! بالاخره از منم یه جنده واقعی درست کرد. آخرش اون طور که دوست داشت تلافی کرد.
اخم کردم و گفتم: چی رو تلافی کرد؟ داری گیجم میکنی.
سارینا خواست جوابم رو بده که سامیار بهمون نزدیک شد. سارینا ایستاد و به سمت سامیار رفت و گفت: شهلا کجاست؟
سامیار با بیتفاوتی گفت: کیر اون چهار تا خیلی بهش حال داد، تصمیم گرفت چند روز دیگه هم پیششون باشه. بریم که حسابی خستهام و کلی هم باید رانندگی کنم.
همراه با سارینا به دنبال سامیار راه افتادیم تا سوار ماشین بشیم. وقتی نزدیک ماشین شدیم، سارینا رو به سامیار گفت: بهم قول دادی. داری زیر قولت میزنی.
سامیار گفت: من با جندهها قول و قراری ندارم.
سارینا نذاشت که سامیار درِ ماشین رو باز کنه. جلوش ایستاد و گفت: چه بلایی سر شهلا آوردی؟
سامیار گفت: به تو ربطی نداره.
سارینا بغض کرد و گفت: هر کاری که گفتی رو انجام دادم. هر کاری که ازم خواستی رو کردم. به خاطر من به آرزوت رسیدی و الان یه مامان جنده جدید داری. دوباره میتونی تک تک خاطراتی که با مامان جنده واقعیمون داشتی رو با این زنیکه پتیاره بازسازی کنی. حالا اینطور داری بهم نارو میزنی.
سامیار همچنان خونسرد بود و گفت: بازم میگم، از این به بعد من دیگه با جنده جماعت هیچ قول و قراری ندارم.
سارینا گریهاش گرفت و گفت: تو ازم خواستی که جنده بشم. این همه سال تو از من اینی که هستم رو ساختی.
سامیار گفت: میتونستی قبول نکنی.
گریه سارینا شدید تر شد و گفت: چون میخواستم جبران کنم. چون میخواستم کینهای که تو دلته، پاک بشه. چون میخواستم من و تو، بهترین خواهر و برادر دنیا بشیم. چون تهش بهت اعتماد داشتم. فکر کردم وقتی بیام مشهد و برای اولین بار خودم رو به عنوان یک جنده بفروشم، بالاخره حس انتقامت ارضا میشه، اما انگار تازه میخوای شروع کنی.
سامیار گفت: درست حدس زدی، تازه قراره شروع کنم.
سارینا رو پس زد و درِ ماشین رو باز کرد و پشت فرمون نشست. سارینا گریه کنان گفت: شهلا کجاست؟ بهت التماس میکنم بهم بگو که شهلا کجاست. باهاش چیکار کردی؟
سامیار گفت: تا یک هفته دیگه هم در اختیارشونه. نترس، ازشون خواستم که زنده نگهش دارن.
تو کل مسیر تا تهران، سارینا گریه کرد! نمیدونستم که چه اتفاقی داره میفته. چون دیگه حتی یک درصد هم نمیتونستم مرز حقیقت و دروغِ کنش و واکنشهای سامیار و سارینا رو بفهمم!
نزدیکهای تهران بودیم که سارینا رو به سامیار گفت: اگه دیگه هیچ قول و قراری بین ما نیست، منم دیگه نیستم. همهاش برای این بود که با تو باشم، اگه قراره اینطوری ادامه بدی، من دیگه نیستم.
سامیار با خونسردی گفت: مگه دست خودته؟
سارینا جیغزنان گفت: آره دست خودمه.
سامیار با پشت دستش و محکم تو دهن سارینا زد و گفت: خفه شو و زر زیادی نزن.
نمیتونستم چیزی که میبینم رو باور کنم. تو ذهنم گفتم: یعنی واقعا زد یا فیلم بود؟!
ترجیح میدادم که فیلم باشه، اما این بار یک حس قوی بهم میگفت که این یکی دیگه فیلم و نقشه و سناریو نیست! همین باعث شد که کمی شوکه بشم و سکوت کنم. سارینا دیگه جواب سامیار رو نداد. وقتی به خونه رسیدیم، مستقیم رفت توی حموم. سامیار هم رو به من گفت: سریع یه چیزی درست کن که گشنمه. قبلش یادت نره سگ بشی.
وقتی دید که دارم نگاهش میکنم، اومد به سمتم. یک کشیده محکم توی صورتم زد و گفت: کری یا لالی؟
خیلی سریع گفتم: بله فهمیدم.
چمدون لباسهام رو توی اتاق سارینا گذاشتم. کامل لُخت شدم و بات پلاگ دم سگ رو فرو کردم توی کونم. موهام رو از هم باز کردم و تل گوش سگی رو به سرم زدم. از اتاق خارج شدم که سارینا جلوم سبز شد. پای لبش کبود شده بود. انگار دوست نداشت به کبودی لبش نگاه کنم. کنارم زد و توی اتاقش رفت.
وارد آشپزخونه شدم که دیدم سامیار پشت میز غذاخوری نشسته. یک شیشه بزرگ و یک شیشه کوچیک مشروب روی میز بود. از هر دو تا شیشه، کمی مشروب تو لیوان میریخت و با سرعت سر میکشید. هم زمان سیگار هم توی دستش بود. به من نگاه کرد و گفت: چرا خشکت زده؟ مگه نگفتم گشنمه؟ بازم کشیده میخوای؟
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: نه نمیخوام.
سریع شروع کردم به آشپزی. سامیار به من زل زده بود و پشت هم مشروب میخورد و سیگار میکشید. بیشتر از چهل و هشت ساعت بود که خواب درست و حسابی نداشتم. حتی مطمئن بودم که تو بیست و چهار ساعت گذشته، یک ثانیه هم نخوابیدم. این وضعیت برای سارینا هم صدق میکرد و از چهره و چشمهای خسته سامیار هم مشخص بود که دست کمی از ما نداره. دوست داشتم به جفتشون بگم که هر سه تامون نیاز شدید به استراحت داریم، اما جراتش رو نداشتم! هر چی تلاش میکردم، نمیتونستم مرز بین حقیقت و دروغشون رو تشخیص بدم و همین باعث میشد که شهامت ریسک نداشته باشم.
در حین آشپزی، غرق افکارم بودم که صدای درِ خونه اومد. قطعا آقای صدر بود. خواستم سریع از آشپزخونه خارج بشم که سامیار گفت: به کارت برس.
هر دو تا شیشه مشروب رو خالی کرده بود. خواستم بهش بگم که با این وضع درست نیست جلوی آقای صدر باشم که دیگه دیر شده بود. آقای صدر توی هال بود و قطعا میتونست من رو ببینه. فقط آقای صدر مونده بود که لُخت مادرزاد من رو همراه با دم و تل سگی ببینه. آقای صدر به سمت آشپزخونه اومد. ناخواسته سینهها و کُسم رو با دستهام پوشوندم و رو به آقای صدر گفتم: سلام.
آقای صدر جوابم رو نداد و رو به سامیار گفت: اینجا چه خبره؟
سامیار گفت: به تو ربطی داره؟
آقای صدر چند لحظه به من نگاه کرد. از چهرهاش مشخص بود که حسابی گیج و شوکه شده! تو همین حین سارینا هم وارد آشپزخونه شد. یک اسپنک ملایم به کون من زد و رو به آقای صدر گفت: واقعا باورت شده بود که سامیار فقط به خاطر من، بهت پیشنهاد داد تا با این پتیاره ازدواج کنی؟ یعنی هیچ وقت حدس هم نزدی که شازده پسرت هم شاید شبیه من باشه؟ یا شاید حدس میزدی اما نمیخواستی قبول کنی که هر دو تا بچهات دقیقا شبیه زن سابقت، هرزه و جندهان.
میتونستم اشکهای جمع شده تو چشمهای آقای صدر رو ببینم. چند لحظه با بُهت و حیرت به سامیار نگاه کرد. بعد بغضش رو قورت داد و با صدای لرزون و رو به سارینا گفت: مگه نگفتم زمان برگشتتون رو به من بگید؟
سامیار سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد و گفت: اولا به تو ربطی نداره ما کِی میریم و کِی برمیگردیم. دوما اگه مشکلت اینه که زن جندهات رو این شکلی ببینی، باید بهت بگم که از این به بعد اوضاع همینه. زنت همونجوری تو این خونه میگرده که من میخوام.
صورت آقای صدر قرمز شد و رو به سامیار گفت: بغض و کینهات رو این همه سال مخفی کردی برای همین لحظه؟ که این جمله رو بهم بگی؟ اینقدر حقیر و پستی؟
سارینا رو به آقای صدر گفت: تو احمق بودی که هیچ وقت نفهمیدی. خودت رو گول زدی که پسر جون عزیزت، هیچ نقشی تو اون ماجرا نداشته و فقط مامانمون مقصر بوده. وقتی هم من رو دیدی که چه هرزهای شدم، سریع گفتی که هرزگی و فاسد بودن رو ژنتیکی از مامانم به ارث بردم. در ضمن، حق با سامیاره، از این به بعد اوضاع همینه.
آقای صدر با عصبانیت و با صدای بلند و رو به سارینا گفت: تو خونهی خودم، برام تعیین تکلیف میکنی؟ این همه گُهی که تو این خونه خوردی، بس نبود؟
سارینا پوزخند هیستریکی زد و گفت: هنوز نفهمیدی که همه گُها رو من تنهایی نخوردم؟ اینقدر خری؟!
سامیار ایستاد و رو به آقای صدر گفت: آره خونهی توئه، اما همینی که هست. میخوای چیکار کنی؟
بعد به سمت من اومد. از موهام چنگ زد و گفت: از این به بعد اختیار زن و دختر جندهات با منه.
وادارم کرد که جلوش زانو بزنم. شلوارک و شورتش رو درآورد و کیرش رو تو دهنم فرو کرد. همزمان رو به آقای صدر گفت: این دفعه دیگه لازم نیست که سارینا خبرچینی کنه. جلوی چشمهات زنت رو میگام.
سامیار تمام کیر بزرگشدهاش رو توی دهنم فرو کرد. عوق زدم و داشتم خفه میشدم. ناخواسته تقلا کردم که با دو دستش و محکم سرم رو به سمت کیرش فشار داد و با حرص گفت: حرکت اضافی ممنوع، فقط بخورش.
نمیتونستم نفس بکشم و داشتم خفه میشدم. بعد از چند لحظه تقلا کردن، سامیار رهام کرد. ازش جدا شدم و دستم رو گذاشتم روی قفسه سینهام و سعی کردم با چند تا نفس عمیق، اکسیژن وارد ریههام کنم. آقای صدر دیگه چیزی نگفت و به اتاقش رفت. سامیار از موهام دوباره کشید و مجبورم کرد که بِایستم. بردم به سمت اتاق آقای صدر. من رو ایستاده به درِ اتاق آقای صدر چسبوند. کمی دولام کرد و با تف شیار کُسم رو خیس و کیرش رو فرو کرد تو کُسم. اینقدر بدنم سُست و خسته بود که سکس بیملاحظه سامیار، خیلی سریع اشکم رو درآورد و چند تا آی ناخواسته گفتم. سامیار موهام رو محکم تر کشید و با شدت بیشتری تو کُسم تلمبه زد. بعد از چند لحظه، با صدای بلند و رو به آقای صدر گفت: دارم کُس زنتو جر میدم. در ضمن قولی که به خودم داده بودم رو هم عملی کردم. دخترت رو هم جنده کردم. دادمش به یه عراقی لاشخور که جرش بده. الان، هم زنت جنده است، هم دخترت. کنجکاوم که این دفعه چه گُهی میخوای بخوری؟
سرم رو محکم کوبید به در و گفت: تو چرا صدات در نمیاد جنده؟
کامل گریهام گرفت و گفتم: داری دردم میاری.
دوباره سرم رو کوبید به در و گفت: به خاطر شوهرته. رفت رو مخم. بهش بگو دیگه رو مخم نره.
درِ اتاق باز شد. نزدیک بود زمین بخورم اما سامیار دوباره از موهام کشید و تو همون حالت ایستاده نگهم داشت. کیرش همچنان توی کُسم بود. آقای صدر یک چمدون کوچیک دستش بود. رو به سامیار گفت: برو اونور.
سامیار کیرش رو از توی کُسم درآورد. پرتم کرد به سمت آقای صدر و با حرص و عصبانیت گفت: چیه کم آوردی؟ طاقت نداری این یکی زنت رو هم جر بدم؟
آقای صدر من رو کنار زد و رو به سامیار گفت: باید جفتتون میمُردین، یعنی باید جفتتون رو میکُشتم.
سارینا با بغض گفت: باید هر سهتامون رو میکُشتی.
سامیار گفت: هنوزم دیر نشده. دوباره همون آش و همون کاسه است. همه چی تکرار شده. دوباره دارم زنت رو میکنم.
یک قطره اشک از چشمهای آقای صدر جاری شد. به سمت سارینا رفت و گفت: آره باید سه تاتون رو میکُشتم. فکر میکردم فقط تو ژن هرزگی مادرت رو به ارث بردی، اما انگار هر دوتاتون مثل مادرتون، یه موجود کثیف و حقیر و روانی هستین. اشتباه کردم که کل عمرم رو صرف شما دو روانی خطرناک کردم. اشتباهی که در مورد مادر روانیتون هم مرتکب شدم.
سامیار با عربده گفت: به مامان من نگو روانی. حق نداری به مامانم بگی روانی.
آقای صدر چند ثانیه سامیار رو نگاه کرد، اما جوابش رو نداد. یک قطره اشک دیگه از چشمش جاری شد و با قدمهای لرزون و آهسته از خونه بیرون رفت. سامیار مشتش رو توی دیوار کوبید و با تمام توانش عربده زد: حق نداری به مامانم بگی روانی. حق نداری…
سارینا رو به سامیار گفت: با عربده چیزی درست نمیشه. اگه قاط بزنه و سهام شرکت رو به نام الناز کنه چی؟
سامیار دوباره با پشت دستش تو دهن سارینا زد و گفت: به تو ربطی نداره. مگه نفهمیدی که تو هم از حالا به بعد یه جنده بیارزشی؟ تموم شد اون روزایی که آدم حسابت میکردم. اصلا از حالا به بعد تو هم باید حیوونم بشی. مگه من چیم از مجتبیِ جاکش کمتره که مامان جسی و اون زنیکه، همزمان براش حیوون شده بودن. در ضمن این مرتیکه هم باید از روی جنازه من رد بشه که سهام شرکت رو به نام کَسی کنه. مخصوصا اون الناز بیشرف که مامانمون ازش متنفر بود و شبانه روز به مامانمون حسودی میکرد.
دهن سارینا پُر از خون شد. دستش رو گذاشت جلوی دهنش و گفت: مامانمون از همه متنفر بود. از خانوادهاش متنفر بود. از شوهرش متنفر بود. از دخترش متنفر بود. از تمام مردم دنیا متنفر بود. حتی یادمه از گربههای توی خیابون هم متنفر بود. مامانمون فقط و فقط تو رو دوست داشت.
سامیار گفت: چون فقط من لیاقتش رو داشتم.
سارینا گفت: یعنی من لیاقتش رو نداشتم؟ یعنی حقم بود که شبیه یک حیوون بیارزش که ناخواسته وارد زندگیش شدم، باهام رفتار کنه؟ حتی برای تو هم فقط یه حیوون بیارزشم؟
سامیار گفت: آره تو یه حیوون بیارزشی. تا حالا در این مورد شک داشتی؟
سارینا با عصبانیت گفت: از من یه موجود روانی ساختی؛ بس نبود؟ معلوم نیست چه بلایی سر شهلا آوردی؛ بس نبود؟ جنده واقعی شدم؛ بس نبود؟
سامیار برای بار سوم تو دهن سارینا زد و گفت: برای بار آخر میگم. میتونستی هیچ کدومش رو قبول نکنی. میتونستی بهم ثابت کنی که جنده و هرزه نیستی.
صورت پُر از خون سارینا، چنان دلهره و ترسی تو وجودم انداخت که داشتم سکته میکردم. به سمتشون رفتم. دست سارینا رو گرفتم و رو به سامیار گفتم: میبرمش تو اتاق. یه ست روباه داره. حیوونش میکنم و برات میارمش. باشه جفتمون برات حیوون میشیم. فقط تو رو خدا آروم باش. ازت خواهش میکنم آروم باش.
چشمهای سامیار کاسه خون بود. دهن و بدنش بوی مشروب میداد. مشخص بود که اراده کاملی روی منطق و عقلش نداره. یک کشیده آروم به صورتم زد و گفت: تو مامان خوبی هستی.
سارینا رو وارد اتاق کردم و در رو بستم. از استرس زیاد، دستهام به لرزش افتاده بود. با دستهای لرزونم، شروع کردم به باز کردن دکمههای پیراهنش و گفتم: معلوم نیست چش شده. تو رو خدا باهاش کل ننداز. بذار امشب بگذره.
سارینا من رو پس زد. خون دور لب و دهنش رو با دستش پاک کرد و گفت: همیشه همین بوده. توئه خنگ نفهمیدی. باورت شده بود که همه چی زیر سر منه. همونطور که بابای احمقم هم باورش شده بود.
صدام به لرزش افتاد و گفتم: اتفاقای امشب واقعیه یا بازیه؟
سارینا پوزخند تلخی زد و گفت: خودت چی دوست داری؟
بغضم رو قورت دادم و گفتم: دوست دارم بازی باشه.
سارینا پیراهنش رو درآورد و گفت: دیگه دیره لیلا. دیگه خیلی دیره. از حالا به بعد همه چی واقعیه. وقتشه چشماتو باز کنی.
دلشوره گرفتم و گفتم: چشمام رو روی چی باز کنم؟ یعنی سامیار تو واقعیت یه آدم روانیه که به آدما صدمه میزنه؟
سارینا سوتین و شلوار و شورتش رو هم درآورد و گفت: نترس اگه مامان جسی خوب و حرف گوش کنی باشی، کاری به کار تو نداره.
+جریان کینه و تلافی و اون حرفای عجیب بابات چیه؟
-چقدر خنگی تو! ندیدی که سامیار داشت از بابام انتقام میگرفت؟! نفهمیدی هنوز؟ متوجه نشدی که سامیار دربهدر دنبال زنده کردن روزاییه که به قول خودش بهترین روزای زندگیش بوده؟ روزایی که با مادرم عاشق و معشوق شده بودن. روزایی که مادرم موفق شد از سامیار یه بکن ثابت و امن درست کنه. فکر میکردن من بچهام و نمیفهمم، اما فهمیدم. یواشکی دید زدم و چیزی که نباید رو دیدم. بعدش هم به بابام گفتم. اولش باورش نشد، اما بابام رو بردم بالا پشتبوم و نشونش دادم که چی داره بین سامیار و مامانمون میگذره. بابام عصبانی شد. همون وسط سکسشون رفت توی انباری و مامانم رو به باد کتک گرفت. یه بیست لیتری بنزین توی انباری بود و روی مامانم خالی کرد و جلوی چشم ما آتیشش زد. سامیار خیلی دیر از شوک خارج شد و خواست مامانمون رو نجات بده، اما دیگه دیر شده بود. مامانمون جیغزنان روی بالا پشتبوم دوید و خودش رو پرت کرد پایین. بابام همون لحظه و رو به سامیار گفت که “اگه اینجا باشیم، مجبورم به پلیس بگم که چی دیدم. چون مادرت رو سر صحنه خیانت دیدم و کُشتمش، هیچ کاری باهام ندارن، اما میفهمن که با توئه عوضی بوده. تصمیم با خودته. میخوای ننگ ابدی سکس با مادرت رو پیشونیت باشه؟” خیلی سریع تصمیم گرفتن وانمود کنن که اون لحظه توی خونه نبودن و فقط من با مامانم توی انباری بودم. سامیار هم خیلی سریع همه چی رو گردن مامانمون انداخت و وانمود کرد که فریب خورده. منم به بابام اعتماد داشتم و به حرفش گوش دادم. ازم خواست که سکوت کنم و هیچی نگم. بچه بودم و پلیس نمیتونست بهم فشار بیاره. شک کرده بودن که یک جای کار میلنگه، اما تهش علت مرگ رو خودکُشی اعلام کردن. به هر حال اون موقع فقط خودمون اینجا زندگی میکردیم و هیچ شاهدی هم جز خودمون وجود نداشت.
سرم هر لحظه بیشتر درد میگرفت. نشستم روی صندلی و گفتم: برای جبران خبرچینی اون روزت، حاضر شدی هر چی سامیار میگه، همون باشی؟
سارینا به سمت کمد و مخفیگاهش رفت و گفت: اوایلش نه. بابام یقین داشت که مامانمون مقصر اصلیه و سامیار تو این رابطه گول خورده. وگرنه منطقی نبود که من رو با پسری تو خونه تنها بذاره که با مادرش سکس داشته. سامیار به مرور، بابام رو بیشتر گول زد و همزمان و یواش یواش روی مغز منم کار کرد. اول اعتمادم رو جلب کرد. اینقدر باهوش بود که بدونه با محبت و توجه چقدر راحت خر میشم. بعدش از عکس و فیلم سکسی شروع کرد. بعد داستانای سکسی بهم میداد که بخونم. مخصوصا داستانای سکسی خانوادگی. مغز و روانم رو غرق دنیای سکس و شهوت کرد. به خودم که اومدم، برده سامیار شده بودم. از یه جا به بعد بازیهاش رو دوست داشتم. فکر میکردم عضو یک تیم دو نفره بینظیر هستیم. مخصوصا از روزی که دخترهای مختلف رو تست میکردیم تا بالاخره یکیشون کاندید مامان بودنمون بشه. ته دلم حس میکردم دارم گندی که زدم رو جمع میکنم و برای سامیار تا آخر عمرم یک خواهر یا دوست و پایه دائمی میمونم. البته همونطور که تو عادت کردی مامانِ جنده من و سامیار بشی، شاید منم دیگه عادت کردم که برده واقعی سامیار باشم. چیزی نیست که دیگه بتونم ازش دل بکنم.
کمی فکر کردم و گفتم: در مورد شهلا بهم برعکس گفتی، درسته؟ چون اینطور که مشخصه، سامیار برای انتقام از تو، شهلا رو یک هفته دیگه به مشتریهاش سپرد. این یعنی شهلا برات مهم بود و هست.
سارینا یک بسته بات پلاگ دم روباهی و تل گوش روباهی برداشت و گفت: آره من اونی بودم که شهلا رو دوست داشت و سامیار اونی بود که همون روز اول از تو خوشش اومد و هر کاری کرد که بمونی. من اونی بودم که بهت اعتماد نداشتم و سامیار اونی بود که تاکید داشت تو بهمون صدمهای نمیزنی و هر مدل که دوست داشته باشیم، رام میشی. اما به هر حال اگه زودتر از موعد متوجه علاقه سامیار میشدی، شاید این همه بهمون اعتماد نمیکردی و جلو نمیاومدی. کما اینکه شهلا هم با اولین پیشنهاد برای اینکه با یک مَرد سکس کنه، کم آورد و فرار کرد. تازه یه چیز دیگه هم هست که فکر کنم وقتشه بدونی. به هر حال دیگه آب از سرت گذشته.
سر دردم بیشتر شد و گفتم: چه چیزی؟
سارینا کونش رو با روغن چرب کرد. بات پلاگ دم روباهی رو توی سوراخ کونش فرو کرد و گفت: همون روز اول که پات رو تو خونهمون گذاشتی، سامیار سپرده بود تا تعقیبت کنن. خیلی زود فهمید که تو برای تعویض لباس و آرایش، پیش مرضیه میری. مثل آب خوردن مرضیه رو خرید و بهش یک سناریوی ساده داد که مخت رو بزنه تا بیشتر بهم تن بدی. شوهر مرضیه اصلا پلیس نیست. شوهرش یه بسیجیه که اکثر مواقع معلوم نیست کدوم گوریه. اونی که تو باهاش سکس کردی، شوهر مرضیه نبود. اون خونه اصلا خونه مرضیه نبود. تو با دوست پسرش سکس کردی. لباس پلیسش هم فیک بود. در کل هر چی که بین تو و مرضیه گذشت، تحت کنترل کامل سامیار بود. نقشه سامیار در مورد مرضیه گرفت و مرضیه نقش مهمی تو مسیر جندگی تو داشت. فقط کافیه همه چی رو از اول مرور کنی. تنها جایی که تونستی ما و مخصوصا سامیار رو سوپرایز کنی، رفتارت با من تو استخر بود. که البته همون کارت باعث شد که سامیار بیشتر مصمم بشه تا ازت همچین هرزهای درست کنه. سامیار تصمیم گرفت که با دست خودت غرورت رو له کنه و ازت یه پتیاره معتاد به جندگی درست کنه.
چشمهام رو بستم و هر چی بیشتر گذشته رو مرور کردم، حرفهاس سارینا به نظرم منطقیتر میاومد! سامیار موفق شد با حوصله و صبر و یک بازی حساب شده، من رو تو مسیری بندازه که قطعا اگه اول کار، بهم انتهای مسیر رو نشون میداد، هرگز قبول نمیکردم. سارینا هم نقش طعمهای رو داشت که تونست روان و احساساتم رو درگیر کنه. یاد حرفهای مرضیه افتادم که همیشه اصرار داشت که رابطه با یک دختر برام هیچ خطری نداره. سامیار هم که نقش یک پسر مثبت رو بازی میکرد. پسری که برای هر زنی، حس امنیت به وجود میاره. سامیار حتی موفق شده بود پدرش رو هم فریب بده. آقای صدر هم متوجه نشده بود که سامیار مغز متفکرِ ماجراست. همه فقط سارینای سادیسمی و شهوتی رو میدیدن. سامیار موقعی قسمتی از خود واقعیش رو بهم نشون داد که من نصف بیشترم غرق بازیهاشون شده بود و خودم حاضر شده بودم به خاطر چند تا سکه طلا، جلوش لُخت بگردم! اما همون لحظه هم باز وانمود کرد که خواهان من نیست! باز بهم القا کردن که سارینا شیفته من شده. این فکر باز بهم کمی حس امنیت میداد. چون سارینا موفق شده بود تا حدود زیادی احساساتم رو درگیر خودش کنه تا بیشتر تن به بازیهاش بدم. شاید اگه اون موقع بهم میگفتن که مغز متفکر همه این بازیها، سامیار بوده، بالاخره میترسیدم و ترمزم کشیده میشد.
دوباره به سارینا نگاه کردم و گفتم: باباتون که خودش قاتل مامانتون بوده، چرا پیشنهادم رو بابت فهمیدن علت واقعی خودسوزی زنش قبول کرد؟
سامیار تل روباهی رو روی سرش گذاشت و گفت: توقع داشتی قبول نکنه؟! یکاره رفتی پیشش و همچین پیشنهادی دادی. به خاطر همین پیشنهادت، به سامیار گفته بود که باید از شرت خلاص بشیم. البته حدس میزنم که سامیار و بابام تو این مورد میخواستن من رو هم تست کنن که بالاخره ماجرای اون روز رو لو میدم یا نه. نشون به این نشون که سامیار تا چند ماه این مورد رو ازم مخفی کرد!
صدای بلند سامیار اومد و گفت: کدوم گوری هستین؟ مُردم از گشنگی.
سارینا خودش رو توی آینه نگاه کرد رو به من گفت: برو میز غذا رو بچین تا بیشتر قاط نزده.
بعد از اتاق خارج شد و فهمیدم که به سمت سرویس بهداشتی رفت. ایستادم و با قدمهای آهسته از اتاق بیرون رفتم. سامیار دو تا شیشه مشروب دیگه جلوی خودش گذاشته بود و داشت میخورد. چشمهاش کاسه خون و چهرهاش هم قرمز و عصبانی بود. موقع چیدن میز غذا، متوجه شدم که داره یک چیزی رو زمزمه میکنه. دقت کردم و فهمیدم که میگه: تو حق نداری به مامانم بگی روانی، مامانم روانی نبود. تو حق نداری به مامانم بگی روانی، مامانم روانی نبود…
موقع خوردن شام، من و سارینا غرق افکار درونمون بودیم، اما سامیار چهره خندان زورکی به خودش گرفت و با یک لحن هیستریکگونه گفت: چرا شاد نیستین؟ از این بعد دیگه قرار نیست کَسی نقش بازی کنه. همهمون میتونیم با لذت و در آزادی کامل با هم زندگی کنیم. به شما دو تا اجازه میدم که تا میتونین جندگی کنین. این بزرگترین افتخار برای منه که یک مامان و یک خواهر جنده داشته باشم.
هم من و هم سارینا جوابی به حرفهای سامیار ندادیم. اخم کرد و گفت: یعنی قراره هر وعده غذا رو جلوی شما دو تا عندماغ بخورم؟ مگه قرار نبود یک خانواده شاد و سرزنده باشیم؟ سرتون رو بیارین جلو، میخوام براتون یه جوک باحال بگم تا حسابی بخندین. دِ با شمام سرتون رو بیارین جلو.
من و سارینا دو طرف سامیار نشسته بودیم. با همدیگه چشم تو چشم شدیم و انگار منتظر اون یکی بودیم که ببینیم چیکار میکنه. سارینا با نگاهش بهم فهموند که به حرف سامیار گوش بدیم. هر دومون سرمون رو به سامیار نزدیک کردیم. سامیار از موهای جفتمون گرفت و با شدت سرمون رو به هم کوبید و دوباره با یک لحن هیستریک گفت: جوک به این خوبی چرا نمیخندین؟
یک بار دیگه سرمون رو به هم کوبید. دردم اومد و بغض کردم. بار سوم اینقدر محکم کوبید که اشکهام اومد. بار چهارم، سارینا هم گریهاش گرفت. سامیار بدون رحم و پشت هم، سرمون رو بهم میکوبید و همزمان گفت: دیگه نبینم جلوی من تریپ اخم و ناراحتی بردارین. امشب آخرین بار بود، فهمیدین یا نه؟
کامل گریهام گرفت و گفتم: بله فهمیدیم.
برای آخرین بار هم سرمون رو بهم کوبید و رهامون کرد. هرگز چنین درد زیادی رو تجربه نکرده بودم. دستم رو روی سرم گذاشتم و جز گریه کار دیگهای ازم بر نمیاومد. سامیار ایستاد و رفت توی هال و روی کاناپه دراز کشید. ریموت تیوی رو برداشت و روشنش کرد و گفت: یکیتون شیشههای مشروب و سیگارم رو بیاره.
من خواستم برم که سارینا گفت: تو میز شامو جمع کن. من براش میبرم.
اشکهاش رو پاک کرد. سارینا شیشههای مشروب و لیوان و سیگار و جاسیگاری رو توی یک سینی گذاشت و توی هال برد. خواست برگرده که سامیار بهش گفت: کجا؟ همینجا رو زمین، کنارم بشین و لیوان مشروبم رو پُر کن.
بعد از جمع کردن میز غذا و شستن ظرفها، به سمت سامیار رفتم و گفتم: اجازه هست برم حموم؟
سامیار نگاهش به تیوی بود و گفت: نه بگیر بشین.
روبهروشون نشستم و برای چند لحظه با سارینا چشم تو چشم شدم. سارینا از هر دو تا شیشه مشروب، توی لیوان ریخت و رو به سامیار گفت: همه چی رو بهش گفتم. حتی ماجرای مرضیه رو.
سامیار با دستش و محکم تو دهن سارینا کوبید و گفت: گُه خوردی گفتی.
از لرزش سر سارینا مشخص بود که خیلی داره درد میکشه. سامیار دوباره شلوارک و شورتش رو درآورد. کیرش رو گرفت توی دستش و رو به سارینا گفت: بهت قول داده بودم وقتی که جنده شدی، افتخار بدم و کیرم تو دهن و کُس و کونت بره. بیا تا پشیمون نشدم، کیرمو بخور.
سارینا گفت: تو که گفتی با جندهها قول و قرار نداری؟
سامیار برای چندمین بار تو دهن سارینا زد و گفت: خفه شو و بیا بخورش.
سارینا همونطور نشسته، به سمت کیر سامیار رفت. نمیدونستم با اون لب و دهن زخمی و کبود شده چطور میخواد کیر سامیار رو ساک بزنه؟!
معلوم بود که نمیتونه و فقط سر کیرش رو داشت به آرومی میخورد. سامیار لیوان مشروبش رو سر کشید. بعد سر سارینا رو هول داد به سمت کیرش و گفت: قشنگ بخور تا روی سگم بالا نیومده.
بعد رو به من گفت: نمیبینی لیوانم خالی شد؟
به سرعت رفتم به سمتش. مثل سارینا دو زانو روی زمین نشستم و لیوان مشروب سامیار رو پُر کردم. سارینا اشک میریخت و برای سامیار ساک میزد. سامیار لیوان مشروب رو دوباره سر کشید. یک نخ سیگار روشن کرد و رو به سارینا گفت: بسه حالا بشین رو کیرم.
سارینا کیر سامیار رو از توی دهنش درآورد. ایستاد و رفت روی کاناپه و روی سامیار نشست. با دستش، کیر سامیار رو ورودی کُسش تنظیم کرد و روش نشست. جوری که همون اول کار، همه کیر سامیار تو کُسش فرو رفت. بعد از کمی مکث، شروع کرد به بالا و پایین شدن روی کیرش. سامیار سیگار میکشید و نگاهش به تیوی بود. لیوان مشروب سامیار رو پُر کردم. تو همین حین، موبایل سامیار زنگ خورد. تماس رو جواب داد و صدای طرف تماسگیرنده اینقدر بلند بود که به وضوح میشنیدم چی داره میگه. وقتی طرف تماسگیرنده اسم شهلا رو آورد، سارینا متوقف شد. انگار اون هم میشنید که طرف چی داره به سامیار میگه. چیزی که میشنیدم، ترسناکتر و هولناکتر از تمام چیزهایی بود که پیش سامیار و سارینا تجربه کرده بودم. احساس کردم که قلبم داره از کار میفته. طرف به سامیار گفت: این زنیکه رو به مرگه، چیکارش کنیم؟
سامیار در جواب گفت: گور به گورش کنین. فقط مدرک به جا نذارین.
سارینا از روی کیر سامیار بلند شد و ایستاد. اون هم انگار مثل من شوکه شده بود. با عصبانیت و رو به سامیار گفت: توئه عوضی داری چیکار میکنی؟
سامیار گفت: اگه شهلا بمیره، ناراحت میشی؟
سارینا جیغزنان گفت: نمیذارم که بمیره.
خواست گوشی سامیار رو برداره که سامیار نذاشت و ایستاد و یک کشیده محکم تو گوش سارینا زد و گفت: قرار نبود بمیره، اما بهتر که داره میمیره. اینطوری یک درصد میفهمی که از دست دادن آدمی که دوستش داری یعنی چی.
سارینا دوباره جیغزنان گفت: من فقط نُه سالم بود. اینو میفهمی؟ فقط نُه سالم بود. یک دختربچه نُه ساله که هر روز و هر شب سکس برادرش با مامان روانیش رو میدید. یک مامان روانی که حتی یک ذره هم بهم محبت و توجه نداشت. یک مامان روانی که فقط و فقط کیر پسرش رو دوست داشت.
سامیار با مشت کوبید تو صورت سارینا و گفت: به مامانم نگو روانی.
مشت بعدی رو هم زد و با حرص تکرار کرد: به مامانم نگو روانی.
بعد رو به من گفت: برو از تو اتاق این پتیاره، همون دیلدو کمری کلُفته رو بیار. همونی که از همه کُلفت تره.
انگار دچار اسپاسم روانی شده بودم! جرات نداشتم حتی یک ثانیه با سامیار مخالفت کنم! سریع رفتم و چیزی که میخواست رو آوردم. سارینا به خاطر مشتهای سامیار، نشسته بود و خودش رو مچاله کرده بود. سامیار با لگد به پهلوی سارینا کوبید و وادارش کرد که دمر بخوابه. بات پلاگ دم روباهی رو از تو کونش درآورد. دیلدو کمری رو گرفت توی دستش و سر دیلدو رو روی سوراخ کون سارینا گذاشت و گفت: نباید به مامانم میگفتی روانی. نباید میگفتی…
دیلدو رو با تمام زورش تو کون سارینا فرو کرد. جیغ سارینا چنان بلند شد که گوشهام سوت کشید. سارینا خواست بلند بشه که سامیار از موهاش گرفت و اینقدر سر و صورتش رو به زمین کوبید که انگار دیگه توانی برای نجات خودش نداشت. بعد دوباره به دیلدو فشار وارد کرد که کامل وارد کون سارینا بشه. وقتی خونریزی مقعدی سارینا رو دیدم، ناخواسته به سمت سامیار رفتم و گفتم: داری پارهاش میکنی.
سامیار با حرص گفت: نباید به مامانم میگفت روانی.
با مشت به انتهای دیلدو ضربه زد تا دیلدو کامل وارد کون سارینا بشه. صدای بلندِ جیغ و التماسِ گوشخراش سارینا، دوباره به آسمون رفت. مغزم قفل شد. با تمام ترس و وحشت زیادم از سامیار، کنترلم رو از دست دادم. سعی کردم از کنار سارینا هولش بدم و گفتم: اگه مادرت روانی نبود، از تو همچین هیولایی درست نمیکرد.
چشمهای سامیار از تعجب گرد شد. با کمی مکث، ایستاد و رو به من گفت: زبون باز کردی؟ توئه پتیاره برای من زبون باز کردی؟
از نگاهش اینقدر ترسیدم که به سرعت پشیمون شدم و گفتم: غلط کردم. به خدا دست خودم نبود.
اومد به سمتم. از بازوم گرفت و گفت: هنوز نفهمیدی چه غلطی کردی. الان حالیت میکنم.
سامیار من رو به زور وارد آشپزخونه کرد. وقتی دیدم که داره به سمت چاقوی آشپزخونه میره، تقلا کردم که از دستش خلاص بشم و گریهکنان گفتم: گُه خوردم سامیار. به خدا گُه خوردم. هر کاری بگی میکنم.
به تقلا و التماسهام توجهی نکرد. چاقو رو که برداشت، از ترس و استرس زیاد، ناخواسته جیش کردم. سعی کردم از دستش که چاقو رو گرفته، دور باشم و گفتم: به جون مادرت قسمت میدم. گُه خوردم سامیار. هزار مرتبه گُه خوردم.
چاقو رو با سرعت توی شکمم فرو کرد. تو چشمهاش زل زدم و به خاطر شوک زیاد، حتی دیگه نمیتونستم حرف بزنم و تقلا کنم. چاقو رو از توی شکمم درآورد و دوباره و به یک جای دیگه شکمم فرو کرد. درآورد و برای سوم هم فرو کرد. بعد رهام کرد و گفت: همین مونده بود که توئه پتیاره به مامانم بگی روانی.
با بُهت به شکمم خیره شدم که به سرعت غرق خون شده بود. تو همون وضعیت به خودم گفتم: این امکان نداره واقعی باشه، نه صبر کن اتفاقا برعکس. این یکی دیگه امکان نداره که سناریو و بازی باشه.
سرم رو بالا آوردم و دیدم که سامیار داره به سمت سارینا میره. دستم رو روی شکمم گذاشتم و به سختی قدم برداشتم و از آشپزخونه خارج شدم. سارینا دیلدو رو از توی کونش درآورده بود. وقتی چاقوی توی دست سامیار و وضعیت من رو دید، ایستاد و به سمت در رفت. اما سامیار دوید و نذاشت که سارینا به در برسه. سارینا دوباره شروع کرد به جیغ زدن. سامیار چند تا مشت محکم توی شکم سارینا زد تا نتونه جیغ بزنه. بعد از موهاش گرفت و کشیدش وسط هال. با لگد به سر و بدن سارینا ضربه میزد و میگفت: تو عشقم رو ازم گرفتی. تو زندگیم رو ازم گرفتی. تو همه چی رو ازم گرفتی. تو باعث شدی که ببینم مامانم جلوی چشمهام میسوزه و از بین میره.
سامیار وقتی دید که سارینا دیگه توانی برای دفاع از خودش نداره، روی قفسه سینهاش نشست. چاقو رو برد به سمت گلوی سارینا و گفت: از اولش تو باید به جای مامانم میمُردی.
دیگه نمیتونستم بِایستم. روی زانوهام نشستم و اشکهام جاری شد. وضعیت خودم به یک طرف و آخرین تقلاهای سارینا به یک طرف. سارینا به سرفه افتاده بود و از توی دهنش خون به بیرون پرتاب میشد. با دستهای بیجون و بیرمقش سعی داشت که همچنان جلوی سامیار رو بگیره، اما هیچ شانسی نداشت. به پهلو روی زمین خوابیدم و برای چندمین بار تو اون شب، کامل گریهام گرفت. حتی یک درصد هم احتمال نمیدادم که بخوام اینطوری بمیرم. سامیار به من نگاه کرد و گفت: عجله نکن، بعدش میام سر وقت تو.
چشمهام رو بستم و طاقت نداشتم که چنین صحنهای رو ببینم. تو همین حین، صدای باز شدن درِ خونه اومد. میتونستم صدای فریاد آقای صدر رو بشنوم. چشمهام رو به سختی باز کردم و دیدم که همراه آقای صدر، چند تا مَرد دیگه هم هستن. چند نفری به سمت سامیار حمله کردن و چاقو رو از توی دستش درآوردن. آقای صدر بالای سر سارینا نشست و فریادش بلند شد. یک نفر از مَردهایی که وارد خونه شده بود، موبایلش رو از توی جیبش درآورد و گفت: به اورژانس و پلیس زنگ میزنم.
از صحبتهاشون فهمیدم که همسایهها بخاطر جیغهای بلند من و سارینا، با آقای صدر تماس گرفته بودن. یکی دیگه از مَردها، آقای صدر رو از کنار سارینا پس زد. چشمهام تار میدید اما فهمیدم که سارینا رو یک معاینه اجمالی کرد و گفت: زنده است، اما اوضاعش خیلی داغونه.
متوجه یکی دیگه شدم که بالا سر من بود و گفت: این یکی داره ازش خون میاد. همه بدنش غرق خونه.
آخرین چیزی که متوجه شدم، فرار کردن سامیار از خونه بود. بعد چشمهام سیاهی رفت و بسته شد. تصویر لحظهای که بچهام به دنیا اومد، توی ذهنم تداعی شد. ماما، بچه رو توی بغلم گذاشت و گفت: بهترین شغل دنیا رو دارم. هر روز یک بچه معصوم رو تو آغوش مادرش میذارم.
تماس رو قطع کردم. موبایلم رو گذاشتم کنارم و رو به سارینا گفتم: بابات رو راضی کن باهاشون تماس بگیره. بابام شک کرده. حق هم دارن. سی و سه روزه من رو ندیدن. چقدر بهشون بگم که هنوز تو ماه عسل هستیم؟
سارینا گفت: احمق بازی از خودت بود. باید بهشون میگفتی که ماه عسل رفتین خارج، نه کیش! در ضمن بعد از گزارش نهایی بازپرس، بابام غیبش زده و پیداش نیست. فکر کردی فقط جواب تماس تو رو نمیده؟ اعظم و الناز هم ازش بیخبرن.
روی کاناپه دراز کشیدم. هنوز درد داشتم و نمیتونستم به مدت زیاد بشینم. از طرز راه رفتن سارینا هم مشخص بود که همچنان اوضاع بهتر از من نداره. صورتش بعد از سی و سه روز، همچنان کبود و داغون بود. به آشپزخونه رفت. از یخچال یک بطری آب برداشت. برگشت توی هال و پایین سر من و روی زمین و دو زانو نشست. سرم رو به سمتش چرخوندم. باهام چشم تو چشم شد و گفت: نمیخوای هنوز جواب سوالمو بدی؟
لبخند کمرنگی زدم و گفتم: تو این چند روز خیلی سوال پرسیدی. منظورت کدومشه؟
-همهاش. چرا به پلیس هیچی نگفتی؟ یعنی فقط گفتی که سامیار مست کرد و به خاطر مصرف مشروب، یکهو کسخل شد.
+تو هم دقیقا همین رو گفتی.
-توقع داشتی چی بگم؟
+تو توقع داشتی چی بگم؟ میخواستی بهشون بگم که این همه مدت ازم سوء استفاده کردین؟ بعدش تو هم میگفتی که کون خودم میخارید.
-اگه تو حقیقت رو میگفتی، من منکرش نمیشدم.
+اگه واقعا دوست داشتی پلیس واقعیت اون چیزی که تو این خونه اتفاق افتاده رو بدونه، خودت بهشون میگفتی. الانم فکر کنم سوالت یه چیز دیگه است. رُک و راست سوالت رو بپرس.
-به نظرت، من سامیار رو کُشتم؟ راستش هنوز نمیدونم چه حسی باید به مرگش داشته باشم. تا قبلش فکر میکردم سامیار همه چیزمه، اما الان حس میکنم یه توهم یا یه خواب بوده!
+سامیار اون شب خودش رو از پشتبوم انداخت و از نظر فیزیکی، خودکُشی کرد. اما با توجه به اینکه همین سه شب پیش دفترچه مخفیش رو نشونم دادی و میدونستی که تو تمام صفحات اون دفترچه، فقط یک جمله نوشته شده و معنی اون جمله خیلی واضح این بوده که داداش روانیت دوست نداشته تو هم مثل مادرتون هرزه و جنده بشی، اما تو به هر دلیلی تصمیم گرفتی که جنده بشی، پس آره میشه گفت که تو در اصل قاتل سامیار هستی. همونطور که غیر مستقیم قاتل مادرت هم بودی. اما نكته مهم اینه که هم مادرت و هم سامیار، هر کدوم به یک شکل، تو رو نابود کردن. اون دو تا، یکی از یکی روانیتر و خطرناکتر بودن. جفتشون بدتر از مُردن، سرت آوردن. پس خیلی خوبه که تا آخر عمرت همینطور فکر کنی که یک خواب و رویا بودن.
-تو میتونی سامیار رو فراموش کنی؟
تصویر لحظهای که سامیار میخواست گلوی سارینا رو ببُره، توی ذهنم تداعی شد. یادآوری تقلاهای سارینا، اشکم رو جاری کرد و گفت: نه من هیچ وقت نمیتونم کارایی که تو این خونه کردم رو فراموش کنم. مطمئنم لحظهای که سامیار داشت تو رو میکُشت رو تا عمر دارم نمیتونم از یاد ببرم.
-یعنی واقعا برات مهم بود که دارم میمیرم؟
کامل گریهام گرفت و گفتم: بس کن سارینا، بس کن. سوال آخرت رو ازم بپرس. اینقدر به این در و اون در نزن. بابات قبل از غیب شدنش، بهم فهموند که میتونم بدون دردسر و برای همیشه از این خونه برم. میخوای بدونی پس چرا هنوز اینجام؟ چرا هنوز تو خونهای هستم که هیچ آدم نرمالی توش زندگی نکرده و نمیکنه. تو خونهای که نزدیک بود به قتل برسم.
سارینا اشکهام رو با انگشتهاش پاک کرد و گفت: دیروز با این حال داغونت رفتی پیش شهلا. برای چی؟ چی بهش گفتی؟
سعی کردم گریه نکنم و گفتم: برای اینکه اونم میتونست همه چی رو لو بده اما هیچی نگفت. در صورتی که فقط به خاطر شانس زنده موند. به پلیس گفته که غریبهها خفتش کردن و هیچ کدومشون رو نمیشناخته.
-هر چی سکه بهت داده بودیم رو بهش دادی. دیدم که قبل از رفتن، سکههات رو توی کیفت گذاشتی.
+برات مهمه؟
-تو منو دوست داری؟ یعنی واقعا دوستم داری؟
به چشمهاش زل زدم. این متفاوتترین نگاهی بود که ازش میدیدم. تو اون چشمها دیگه هیچ موجود ترسناکی نمیدیدم. فقط و فقط یک دختربچه معصوم بود که انگار ترسیده. شبیه یک بچه کوچیک که گم شده و نمیدونه باید کجا بره و چیکار کنه. صورتش رو با کف دستم لمس کردم و گفتم: من هیچ جا نمیرم. به بابات پیام دادم که میخوام زنش بمونم و از دخترش نگهداری کنم. خیلی واضح براش نوشتم قرار نیست کاری که سامیار باهات کرد رو باهات بکنم و دیگه قرار نیست اجازه بدم کاری که سامیار ازت میخواست رو باهام بکنی. اون بازی لعنتی مامان جسی بودنم، برای همیشه تموم شد.
سارینا انگار کمی گیج شد و گفت: یعنی فقط مامان و دختر ساده باشیم؟ همه چی تعطیل؟
پوزخند کمرنگی زدم و گفتم: اگه قرار باشه هر غلطی بکنیم، با قوانین و سناریوی جدید انجامش میدیم. وقتی پام رو توی این خونه گذاشتم، دیگه اون لیلایی نبودم که تا قبلش بودم. وقتی که مطمئن شدم تو همین خونه قراره توسط سامیار کُشته بشم، اون لیلایی که حدود یک سال مامان جسی تو بود هم برای همیشه مُرد. آره من هنوز میتونم مامانت باشم، اما مامان لیلا، نه چیز دیگه.
سارینا اخمکنان تو فکر فرو رفت و گفت: یعنی از این به بعد تو هم میخوای منو بکنی؟
خندهام گرفت و گفتم: آره یه چیزی تو همین مایهها، اما قبلش یه نقشه و ایده دیگهای دارم.
سارینا چشمهاش رو تنگ کرد و گفت: چه نقشهای؟
لحنم رو جدیتر کردم و گفتم: یکی هست که میخوام برده و سگمون بشه. برده و سگ جفتمون بشه. فکر کنم خودت بدونی کی رو میگم.
چشمهای سارینا یکهو برق زد. دوباره شبیه همون سارینای شیطونی شد که میشناختم. لبخند زد و گفت: دوست داره خرگوش باشه، اما مهم نیست که خودش چی دوست داره.
خواستم جواب سارینا رو بدم که صدای باز شدن در اومد. آقای صدر وارد خونه شد. سارینا ایستاد و گفت: سلام.
من هم به سختی نشستم و رو به آقای صدر گفتم: سلام.
آقای صدر رو به سارینا گفت: تا یک ساعت دیگه، وکیلم میاد اینجا. شرکت و چند تا ملک دیگهام رو به نامت کردم. از حالا به بعد مسئولیت شرکت با توئه.
بعد رو به من گفت: این خونه بعلاوه یک واحد تجاری تو همین خیابون رو هم به نام تو کردم.
سارینا رو به آقای صدر گفت: چیه تو هم میخوای خودکُشی کنی؟
آقای صدر لبخند تلخی زد و رو به سارینا گفت: نه دارم برای همیشه از ایران میرم. دیگه هیچ نسبتی با شما دو تا ندارم و اصلا برام مهم نیست چه بلایی سر خودتون میارین. برات یک نامه نوشتم. وصیت کردم وقتی که مُردم نامه به دستت برسه. شاید وقتی اون نامه رو خوندی، بفهمی که مستحق تک تک بلاهایی بودم که سرم اومده.
سارینا رو به آقای صدر گفت: یا شاید بفهمم که چرا منو مثل مامان نکُشتی و این همه باهام راه اومدی. شاید بفهمم چرا منِ کثافت و هرزه رو در هر شرایطی دوست داشتی و داری. شاید بفهمم چرا حتی به لیلا همچنان داری باج میدی تا بلکه ازم نگهداری کنه.
آقای صدر چند لحظه سارینا رو نگاه کرد. جوابی بهش نداد و از خونه بیرون زد. سارینا نشست روی کاناپه و توی فکر فرو رفت. تا چند دقیقه، جفتمون در سکوت محض بودیم. سارینا یک نفس عمیق کشید. سکوت بینمون رو شکست و رو به من گفت: یعنی واقعا میخوای مامان واقعیِ واقعیِ واقعیم باشی؟ مامان لیلا؟
بدون مکث گفتم: فقط کافیه ازم بخوای.
کمی فکر کرد و گفت: لیلا خانم، معلم سختگیر و ماهرم، آیا مامانم میشی؟
پایان
نوشته: شیوا
دردم گرفت اشکم اومد
اونجا که اون مسلم بی ناموس گفتیادگار رزمنده های ایرانیه
امشب حواست باید جای دیگه باشه اشک ریختم برای این کشور…
عالی بود مثل همیشه پایان جذابی داشت دارک بودنی که توی داستان های شیوا همیشه هست جذابه و یه کششی ایجاد میکنه که بیشتر داستانو دنبال کنی و میشه گفت قلب آدمو مچاله میکنه خیلی وقتا و دلم میخواد داستانه ادامه پیدا کنه اما میترسم دوباره بلا سرشون بیاد 😂😂😂
عجب داستان عجیبی شدددددد
ولی خوب بود
کاش ادامه داشته باشه
دوس دارم بردگی مرضیه رو ببینممممم
خسته نباشی عالی بووووود
بابا ایول
با اینکه پسفردا امتحان مهمی دارم ولی نشستم تا الان پا داستانت دمت گرم خسته نباشی
در ضمن تو با داستان هات زندگی جنسی منو عوض کردی خوایتم ی دهنت سرویس هم بگم بهت همین😂
قدرت قلمت و قوه تخیلت خیلی خوبه ربط دادنتم خوبه اما از قسمت عراقی و پاستانی جماعت خوشم نیومد هیچ بلکه متنفرم شدم
نکته زیاده بانوی آریایی ولی بیخیال با یک خسته نباشید از خجالتت دربیایم.
لعنت به قلم فوق العادت كه حتى از قسمت چهارم هم ديگه نخواستم ادامه بدم رو منو تا انتها كشيد
خيلى خوبى خيلى ولى باز هم ميگم روند داستانت رو انگار عمدا تا اعماق جهنم ميبرى زيادى خيلى زياد سياه و كثيف و چند وجهى ميكنى
نميدونم شايد ذهنت اينقدر سياه يا نه هلاقه شخصى دارى يا هر چى اما به نظرم داستان رو تا شماره ١٠٠ سياه نكنن از ٦٥/٧٠ بيشتر رد نشو
اميدوارم زودتر داستان جديدى ازت بخونم
و بالاخره تمام شد
خداروووووشکر
خیلی زود و تند و سریع لطفا برو سراغ داستان بعدی چون خیلیا طالب داستانوتن بانو♥️
یک اینکه مثل همیشه ممنون که هم وقت میزاری و هم داستانو کامل میکنی و نصفه نمیزاری.دو اینکه اولین باری بود که یجای داستانت منو اذیت کرد. اون قسمت عراق و پاکستانش. سه اینکه سوای اینکه محوریت داستان موضوع مامان بود طبیعی بود روی گاییده شدن یه مادر هی تاکید بشه ولی همزمانیش و تکرار زیاد “مامان” و “زن شوهردار” رو خیلی مربوط به یه داستان خیالی نمیبینم و ارتباط زیادی برای من به حال و هوای لحظه ایه نویسنده داره بنظرم.درسته که بالاخره هر داستان تراوش ذهن نویسندش هست ولی این دیگه از تراوش به سمت واگویه ی ذهنی داره میره. چهار اینکه اخر داستان مثل همیشه کیر کلفتی به هممون زدی و همزمان کیری هم بود که دوست داشتیم بخوریم.من که خوشم اومد 😁 و البته بنظرم اون نامه خودش میتونه بشه یه داستان دیگه. و در اخر یادی بکنیم از شاهین نجفی که یبار گفت یکی تو خیابون جلوی منو گرفت گفت اقا دمت گرم ما خیلی با کارات حال میکنیم.بهش گفتم تو غلط میکنی با کارام حال میکنی.من تو کارام دارم از بدبختیامون میگم بعد تو حال میکنی؟ تو باید بشینی بزنی تو سرت که چرا ما باید اینقدر بدبخت باشیم که من همچین اراجیفی رو بگم که تو بشینی گوش بدی اصلا؟! حالا حکایت ما و تو شده.امید دارم روزی باشه که همه ارامش داشته باشیم اسایش داشته باشیم.غرایضمون سیر باشه و برسیم به اصل زندگی و وقت نداشته باشیم که بگردیم دنبال همچین چیزایی که وقتمون رو پر کنه و یا وقت بزاریم که بسازیمش.شاد و سرخوش باشی دوست ندیده و نشناخته
اینکه حس تخیلت قویه و نویسنده خوبی هستی شکی توش نیست
اما…
متاسفانه شدی عین شرکت سایپا
اسم متفاوت کوییک ،تیبا. ساینا و…
اما خودرو در اصل همون پراید!!!
یک زن سالم که به جندگی میرسه و درنهایت از مرگ حتمی نجات پیدا میکنه
یک پسر آروم که یه هیولا درون خودش داره و آخر قصه از بین میره
یه دوست قابل اعتماد که آخرش معلوم میشه با بقیه همدست بوده
و ته داستان باز…
سناریو هات تکراری شدن
هرکی یه داستانتو خونده باشه میتونه به راحتی دیگر داستانایی که مال توان رو تشخیص بده
این سناریوی تکراری رو تموم کن
خسته شدیم!!
دوست عزیزی فرمودن سناریوهات تکراری شده.بهت اطمیمان میدم که اینطور نست.دلایلی هم که عنوان فرمودن مثل این بود که بخایم پوارو رو ببینیم بعد بگیم تکراری شده همش یه نفر یکی رو میکشه که اتفاقا هم تو همون افرادیه که دوروبرشن.موقعی میشه ادعا کرد تکراریه که طرف بتونه اول داستان دقیق بگه قاتل کیه و چرا و هنر نویسنده هم همینه که فاعل و علت رو مخفی کنه.پس نگران این بخشش نباش
«مغزمو گاییدی» میدونی یعنی چی؟ یعنی همین بلایی که شیوا سر من آورده. این بده که از این گاییده شدن لذت برد
پشمام مغزم گایده شد دوساعت دارم میخونم و خوندنم و تک تک لحظه ها رو احساس کردم انگار که خودم تویه این داستانم و یه گوشه اون خونه وایسادم دارم نگا میکنم واقعا عالی بود دمت گرم خسته نباشی عزیزم
من تقریبا از اول راه اندازی سایت اینجا بودم و به جرات میتونم بگم داستانی تو سایت نیست که نخونده باشم اما چه با این اکانت و چه با اکانت های قبلیم هیچوقت برای هیچ داستانی کامنت نذاشته بودم اما واقعا نمیشه به این قلم و به این خلاقیت دست مریزاد نگفت، شاهکاری شیوا بانو، شاهکار، این داستانت پتانسیل خیلی طولانی تر شدن رو هم داشت و داره، امیدوارم ادامه ش بدی و بیشتر از هنر گیرات سیرابمون کنی
قلمت پایدار، سرت سلامت♥️
وای شیوااااااا
وایییی شیواااااا دس خوش داری تو
بابا بنازم چه داستانیییی
یه تیکه های عاشقانه هم داشت من اونجا اشکم دراومد
ببین شیوا، جایزه اوزکار کمته… هیچکاکو مارپلو پوآرو و شرلوک هولمز جلوت زانو میزنن لامصب چی تو سرو وجوت میگذره؟؟؟؟ این همه استعداد نویسندگی و سناریو نویسی کجات بوده؟؟؟؟
۴ بار خوندمش هنوزم جذابه
واقعا قشنگ بود ومن از تعجب دهنم باز موند چون هر لحظه یه شوک به خواننده وارد میشد واقعا قلم عالی دارید شیوا خانوم
دسمریزاد…تا الان هیجکس مثل شیوا بانو من رو تحت تاثیرقلمش قرار نداده بود…آفرین.زندگی آرام و خوبی رو برات آرزومندم
بهترین داستانی بود که تا حالا خوندم
واقعا عالی بود
هرچند که داستان اونجور که حدس میزدم پیش نرفت و این نشان از چیره دستی نویسنده است هر جمله که پیش رفتم بیشتر غافلگیر شدم و حساب زمان از دستم رفت
امیدوارم ادامه اش بدی شاید در ظاهر دیگه اون هیجان رو نداشته باشه اما مطمئنم توانای این رو داری که ادامه شم همینقدر جذاب بنویسی
منم از ته دلم گریه کردم وقتی اون بخش داستان مربوط به مشهد رو خوندم
این قسمت رو خوندم پشمام ربخت
چقد یهویی عوض شد ماجرا
عالی بود…کاش ادامه داشته باشه چون به شدت جای ادامه دادن داره
مثل همیشه عالی و نامبر وان
بازم برامون بنویس
سلام قبل از هرچیزی خسته نباشید میگم واقعا عالی بود
ثانیا لطفا ادامه بده این داستان رو روحمون باهاش درگیر شده😂❤️
عالی بود و هست اگر ادامه می داشت خیلی بهتر میشد
شیوا تو یه نابغه ای
تک تک جملات و کلماتت باهدف و معنی داره
لطفا این داستان رو حتما ادامه بدید خیلی جذاب فوق العادس👌🏼👌🏼
خیلی خیلی زیبا بود و منم موافقم که ادامش بدی
اول تقدیم لایک ناقابلم خدمت شما
و اما بعد.
شیوا داستان های تو شبیه فیلم های بتمن هست. هیچ شخصیت سفیدی در اون وجود نداره. آدما سیاه و خاکستری هستن. بستگی داره تو چه موقعیتی و از چه نظری نگاهشون کنیم. این یعنی دقیقا جامعه! چیزس که هر روز میبینیم ولی جرات نداریم باورش کنیم.
همه ما یه بعد تاریک و وحشتناک داریم که به وقتش رو میشه و بسیار خوفناک هست. در عین حال معصومیت و وابستگی هایی داریم که ما رو مثل بره رام اونی میکنه که باید.
یه تعریضی هم به وضع مملکت میزنم
امروز مردم ما اسیر یه مشت روانی هیستریک هستن که دارن با خرد کردن غرور و گرفتن هر آنچه برامون عزیزه از ما تبدیلمون میکنن به یه مشت برده بی اختیار. همونایی که دشمنان کینه توزمون رو به ما مسلط کردن.
اما از قدیم گفتن ویرانی که از حد بگذرد آباد گردد. آخر این بازی سقوط همونایی هست که به خیال خام خودشون دارن له میکنن بقیه رو.
شیوا نگو به این چیزا که گفتم فکر نکردی که باورم نمیشه… درود به تو
شیوا جان عاای بود .همونجری که میخواستم تمومش کردی فقط نامه آقای صدر به سارینا رو باید حدس بزنیم یا همونی بود که تو پایان نوشتی و یا نامشم برامون تو یه قسمت میزاری؟
این داستان محشر بود و ادامش هم محشر میشه لطفا ادامه بده و تموم نکن حیف همچین چیزیه که الان تموم شه
عالی بود و خیلی خوب ب مسئله مهمی که الان توی مشهد وخیلی جاهای دیگه ایران داره میفته اشاره کردی 8 سال مردان و زنان غیور کشورمون از ایران دربرابر این عرب های حرومزاده دفاع کردن اما حالا اخوندهای لاشی کاری کردنکه زنانمون زیر کیر عرب ها بیفتن
شیوای عزیز قسمت آخرت بد جور با روانم بازی کرد و این از هنر نویسنده که بتونه مخاطبش رو درگیر داستان بکنه پایان داستانت با چیزی که تصور میکردم کمی فرق داشت ولی میشد یه جورایی حدسش زد با اینکه با اتمام هر پاراگراف سعی کرده بودی یه احتمال جز چیزی که تو ذهنت هست رو برا مخاطب به وجود بیاری و در اکثر مواقع هم موفق شدی واقعا زیبا مینویسی و قلمت رو دوست دارم آفرین به این قلم خلاق و این ذهن پویا
دوست دار همیشگی داستانهات هستم
حتما وقت كردي ادامه ش رو بنويس
واقعا با داستان هات به روح و روان مون تجاوز ميكني
منتظر داستان هاي جذابت هستيم🙏🏻🌹
خیلی داستان جالب و عجیبی بود یه قسمت های بسیار دارک میشد که شاید همین جذاب ترش میکرد ولی پایان بندی مورد علاقه خیلی تلخی نداشت و این رو خیلی پسندیدم در اخر هم عرض خسته نباشید به شیوا بانو که بصورت مرتب و منظم داستان رو اپ میکردن داخل سایت و امیدوارم که بعد از استراحتی کوتاه دوباره دست به قلم بشن با داستان های جدید 🙏 🌹
وای من سرویس شدم تا خوندمش خدایی این چیزها چجوری تومغزت میاد از قسمت اول هزار مدل برای اخرش فکر کردم اما بازم اخرش فریب نویسنده رو خوردم واوووو شیوا توخیلی ترسناکی
شیوای عزیزم یه سوال اگر همسر مرضیه یه بسیجی یه لا قبا بود پس بوتیک لباس زنانه رو چجوری دست و پا کرده بودن ؟
وای وای وای پشمام ، چه فکر و هوشی داری شیوا🥲🤦🏻♂️ باورم نمیشه وااااای ، ممنونم ازت بابت خلق همچین شاهکاری ، لیاقتت جایزه های بزرگ تو نویسندگی بود اگه تو هرکشوری جز این خراب شده بودی ، امیدوارم یه روز به حقت برسی
عالی بود
منتظر فصل بعدی هستم
درضمن، فدایی داری شیوا جووووون
هنوز این قسمت نخواندم ولی مطمنم بازم از خواندن این قسمت هم کلی لذت میبرم.
بازم ازت تشکر میکنم وقت میزاری و داستان برامون مینویسی و خیلی خوب درک میکنم زن متاهل که شاغل هست و بچه هم داره چقدر سخته بتونه یک داستان با این طولانی و زیبا بنویسه.
چون من که انگشت کوچیکه تو هم تو داستان نوشتن نمیشم شرایط مشابه ای مثل تو دارم تا یک داستان که شروع میکنم به نوشتن تا به پایان برسه انگار هفت خان رستم را رد کردم.
امیدوارم خیلی زود بازم با یک داستان هیجان انگیز دیگه از جانب تو سوپرایز بشیم.
من خیلی خیلی ترسیدم 😕 تا یه هفته نمیتونم نانازم رو حال بدم. ولی خوشم اومد. خوب تموم شد. کاش سامیار هم نمیمرد. کلیشه ای شد. آدم بده ناگهان ی طوری می میره. ولی در مجموع عالی بود و خسته نباشی شیوا جونم
شیوا داستان با عنوان دیگه ادامه داره یا تموم شد؟؟لطفا بگو
داستان قشنگی بود. ولی به نظرم همین جا تموم بشه جالب تره. فکر میکنم در صورت ادامه جذابیتش از دست بده. به هر حال خسته نباشی
این یه بیت انگار مالتوه
ای که از کلک هنر نقش دل انگیز خدایی
حیف باشد مه من اینهمه از مهر جدایی
بنظرم ادامه بده چون موضوع داستانت خیلی متفاوت از بقیه هست درسته طرز جمله بندی و نوشتار مهمه اما موضوع داستانته که متفاوت کرده و جذاب
آره ادامه بده ولی با مرضیه داستان یکم متفاوت تر بشه مثلا، دمتم گرم قشنگ بود
به نظرم سناریوی نمردن سامیار بصورتی که کسی ندونه هنوز زندس جذابیت داره
هرکی بدون مرز رو خونده باشه میدونه داستانات همیشه آدم سفیده سیاهترینه! حتی تو بازی با سکس هم همین بود! ولی من قبل قسمت ۵ ی حدسایی برای خودم زده بودم که تقریبا همینجوری هم شد داستان!
در کل عالی بود!
امیدوارم فصل دومشم بنویسی
قلمت مانا❤🖤
احسنت به قلمت ❤ما که دوست داریم ولی اطرافیانت هم میدونن چنین ذهن دارکی داری؟ باز خوبه یه راه واسه تخلیه کردنش داری
چقدر عالی بود این داستان.روزی نبود سر نزنم به شهوانی و دنبال قسمت جدید نباشم.خسته نباشی شیوا جان
نزدیک دوساله تو این سایتم و هیچوقت کامنت نذاشتم ینی خودم نخواستم بذارم اما این داستان اینقدر قشنگ بوددددد که مجبور شدم بذارم
خسته نباشی عالیییییی بود💙
لطفا ادامه بده همچین داستانی رو به حرفای هم که دو سه نفر میگن ادامه نده در مقابل اونای که میخوان ادامه بدی هیچه اگه تصمیم گرفتی ادامه بدی لطفا بگو چون بی خودی سایت باز نکنیم
این داستان بهترین داستان سکسی بود که تا الان خوندم.
سناریو عالی، نگارش خوب، و یکپارچگی داستان از این اثر یک شاهکار میسازه. شما باید بری توی برازرس کار کنی و اینجا داری حیف میشی.
شیوا جان فقط یک سوال
شما بگو چجوری نه بگو چجوری اینو نوشتی تو چند روز 😂😂
بنده بگم دیوونه این داستانت شدمم
خودم میرم چاپ میکنمش با ذکر اسمت 😂❤️
از خوندن تک تک قسمت ها لذت بردم و پایان داستان هم برام خیلی هیجان انگیز بود.
یه خسته نباشید باید گفت چون مشخصه وقت و دقت زیادی صرف داستان شده.
مشتاق انتشار نوشته های بعدی هستم.
سالهاست که تو این سایتم ولی اکانتی نداشتم…ولی شیوا کاری کرد که واسه گذاشتن نظرم اکانت بسازم…از همون سالها قبل کلا از چنتا داستان محدود خوشم اومده که شامل تمام داستانای شیوا از جمله سری “بدون مرز” میشه…مخصوصا انتهاش که خودم ریختم پشمام موند
انتهای همین داستانم تقریبا همینطور بود…حدس دخالت سامیار و مرضیه رو تو روند داستانو داشتم ولی فکر نمیکردم اینطور باشه و واقعا فکر میکردم ستون اصلی این دیوونه بازیا زیر سر ساریناس…حتی به صدر مشکوک بودم…پایان خفنی داشت…از اسمش متوجه شدم پایان خوبی داره ولی باز فکر نمیکردم اینطوری باشه…مچکرم شیوا 🤝🏻
عالی بودی خسته نباشی شواخانم واقعا داستانهات ادمو درگیر میکنه ای کاش اینم ادامه میدادی به هرحال خیلی جذاب مینویسی
با جرئت میتونم بگم نویسنده به شدت باهوش و با خلاقیته و با این داستانی که نوشته حتی بیشتر از بازی با سکس ذهن رو درگیر میکنه و از دید من اگه از رو داستان های این شخص فیلم بسازن به شدت فیلم تاثیر گذاری میشه و بیننده رو میخکوب میکنه همینطور که این داستان اول از همه بیشتر از نصف فیلم هایی که دیدم منو وادار به فکر کردن راجب کرد با اینکه جنبه صوتی و تصویری درش وجود نداشت و خواهشمندم از این نویسنده خلاق که یکم آرومتر جون خودت بگا رفت همه چیم و رسما تابو شکنی رو حداکثر خودش و در عین حال کمی موضوع اجتماعی و به شدت دارای بعد روانشناسی و مازوخیسم و سادیسم و همچنین دارای اطلاعات بالا از روابط جنسی و … این پکیج واقعا کامله و ظرفیت اینهمه بی نقص بودن داستان باعث میشه جنبه جنسی اون کاهش پیدا کنه و در سخن آخر هم دمت گرم شیوابانو ترکوندی
مغزم داره سوووووت میکشه
خیلی خفن بوووووووووووود و عمیق
جدا از فضای فنتزی بسیار جای تامل داشت
دمت گرم
برقرار باشی و سبز
عالی بود شیوا جان ولی دوتا انتقاد دارم اولیش مشترک تو همه داستانت اونم ثروت و پول بی حد و حرصی که تو داستانت بکار میبری دوم صحنه سکس سارینا با حاج ابوذر میشد آرامتر و رمانتیک ترش کنی نه اینجوری وحشی گری و…
ینی این داستان واقعیه؟ اگر نیست واقعا مغزتو دوس دارن
مثل همیشه عالی. اما ای کاش یه قسمت هم از زندگی آروم و سکسی مادر و دختریشون مینوشتی.
عالی بود. شیفت کردناتو واقعا دوست داستم. همه چیز رو خیلی خوب پیش بردی. واقعا لذت بردم. خیلی خسته نباشی❤
عالی بود ممنونم واقعا خیلی خوب میشه ادامش بدی❤👌🌹🌹
خسته نباشی شیوا جان
حقیقتا پشمام ریخت
داستان رو تو اوج تموم کردی کاری که توش مستعدی
واقعا بینظیری و حقیقتا دوست دارم که ادامه داستان رو هم بخونم اگر خودت مایل باشی که بینظیر میشه
تو مصداق بارز جمله هرگز نگو هرگز هستی
هرگز نمیشه گفت این دارکترین نوشته تراوش شده از ذهنته چون همیشه یک پله پستترشو رو میکنی
خسته نباشی❤️
فوق العاده داستان زیبایی بود واقعا ذهن خلاقی دارین 🌹🌹❤️❤️❤️❤️❤️
یعنیاااااا.
ما را تا اوج حشریت و شهوتیت بردب بالا، بعد یهو لگد رو کشیدی توش و خوابید!😢
خیلیییی دوست دارم. حال کردم با خودت و داستانهات. ولیییی، شیوا، دهنت سرویس!🤪😜😝
واقعا داستانی بود که به خاطر جق نمیومدم توی شهوانی و فقط به خاطر خوندنش بود ، واقعا دست مریزاد
شیوا تو یه روانی هستی اوکی؟تو یه روانییییی هستی با خودت تکرار کن!اونجا که چاقو رو کرد توی شکمش بدنم لمس شد خیلی خوب توصیفش کردی اون عراقی سگ پدر هم بدجوری اعصابمو ریخت به هم تمام کیرهای عالم به قبر خمینی! و در آخر جان خودت فصل دوم سکس خانوادگی رو بنویس من هنوز میخونمش اینقدر خوبه!
عالی کلمه مناسبی برای تفسیر این شاهکار هست؟!
خیر
هیچ کلمه ای نمی تونه این شاهکار بلامناظره رو بیان کنه، از خودم ممنونم که این داستان رو خوندم، و هزاران برابر از شیوا ی عزیز ممنونم که این داستان رو نوشته، بسیار بسیار کیف کردم این داستان رو خوندم ایشالله که شیوای عزیز با داستان های دیگه ای که در اینده مینوسیه همین جوری من رو به شوق بیاره
به عنوان یه کارگردان با اینکه تازه کارم ولی به جرئت میتونم بگم این چیزی که نوشتی یه فیلمنامه/نمایشنامه قوی به حساب میاد.
این اولین داستانته ک خوندم و کلا اهل نظر دادن نیستم شیوا خانم ولی نتونستم از هنرمندیت تو طراحی استوریلاین چشم پوشی کنم، خسته نباشی 👌
نزدیک به ۱۱ سال پیش بود فکر کنم که با شهوانی آشنا شدم.اون موقع ۱۰ سالم بود.اره ده سال!
تو این تقریبا ۱۱ سال هیچوقت نشده بود که حتی به فکر این بیفتم که بخوام اکانتی داخل سایت باز کنم اما امروز اینکار انجام دادم
(بدون مرز برام مثل یه خواب بود که از همه چیز واقعی تر بود.پر از اتفاق های عجیب و غیر قابل پیشبینی حتی فکر میکنم علاقه های جنسیم هم عوض شدن.حس میکنم این داستان من رو به یه بعد دیگه از شخصیت خودم آشنا کرد چیزهایی که از بچگی دوست داشتم انجام بدم اما همیشه فکر میکردم دروغ هستن و توهم زود گذر جنسی هستن ولی الان فهمیدم که همش واقعی بودن و هستن)
متن بالا رو بعد از پایان سری بدون مرز نوشته بودم داخل یادداشت های گوشیم.الان دقیقا دوباره همان حس رو دارم.ممنون بابت قلمت شیوا جان پایدار باشی همیشه
مثل فیلم ترسناکای دوره بچگیم باید همش یادآوری میکردم اینا همش فیلمه. فقط امیدوارم از اون داستاننویسا نباشی که قصههاشون رو زندگی میکنن. برات بهترینا رو میخوام
ما ایرانی ها به علت احساسات شرقی طورمون هنوز نمیتونیم یه داستان دارک و سیاه مطلق رو هضم کنیم و دوست داریم قهرمان داستانمون همیشه برنده باشه و کلا قهرمان دوستیم چون ۱۴۰۰ سال انواع تحقیرها بهمون شد و انواع دروغ ها رو به خوردمون دادن و اصولا قهرمانان آدم های شجاعی هستن و اغلب ماها ترسوییم و قهرمانانمون رو بخاطر شجاعت دوست داریم واسه همینه بعضی از دوستان دوست ندارن قهرمانشون صدمه ببینه بابت قلمت که عالیه چیزی نمیگم اما برای تحقیر کردن لیلا و سارینا و شهلا از افراد عراقی و پاکستانی نام بردی که رگ غیرت خوانندها زد بالا میگن برادر گوشت برادرش رو بخوره استخونش رو نمیده سگ بخوره و یه مثال دیگه که میگه صد پسر بمیرد تا کم نگردد مو از دختری دوست داشتم اون اشخاص ایرانی بودن ولی بازم ممنونم که اینها رو نوشتی و اصولا کار تو درسته که نحوه تحقیر کردن رو طوری جلوه دادی که برای خواننده ها هم حس تنفر و هم حس تاسف بوجود بیاره و این درسته دمت گرم
عالی، خسته نباشید
حین مطالعه داستان، بیشتر از اینکه خواننده باشم احساس ناظر بر داستان بهم دست داده بود که این بزرگترین دستاورد یک نویسنده تو هر ژانری هست، تبریک میگم بهتون.
پیشنهاد میکنم ادامه این داستان رو تحت عنوانی جدید، راوی جدید (پسر لیلا) و با چاشنی آسیب های اجتمایی این سبک زندگی تدوین کنید.
تبریک دوم هم بابت آماده سازی فوق العاده مخاطب برای قسمت پایانی بهتون میگم: قسمت احساسی خداحافظی مادر از پسر (لیلا از پسرش)، بسیار تاثیر گذار و شروعی فوق العاده بر آماده سازی مخاطب برای مصائب پیش رو بود.
برقرار باشید
عالی بود. ممنون
دقیقا از اوایل قسمت پنجم منتظر یه اتفاق غیر منتظره بودم که همه چی عوض بشه و سناریوی جدید رو کنی.
عالی بود.
هر کسی که دوست داره شیوا خانم
یک <اسپین آف> از این داستان بسازه، لایک کنه.
پ.ن:
اسپین آف های زیادی درباره این داستان میشه ساخت، مثل: نامه اقای صدر، ماجرای شهلا و…
اول خسته نباشی واسه داستان بسیار عالی و جذابت ک ادم و میخکوب خوندش میکنه،
بعدش داستانت متفاوت و توپ بود،
تو هرچی به قلم بیاری نامبر وانه بانو جان 🖕🤘❣️🥰
بعد از ۴۸ ساعت بی خوابی نمیدونم چطور تونستم تا آخر بخونم تو فوق العاده شیوا فوق العاده
سارینا یه شب این نشده که با یه شوک عوض شه آتش زیر خاکستر، لیلا هم دیگه اون ادم سراب دیده سابق نیست ادامه داستان هیجان انگیز میشه به خصوص با برگ برنده ای مثل وصیت اقای صدر که دستت باز میزاره، منتظر اثر سامیار هستم همچین آدمی با مرگ تموم نمیشه
توقع داشتم مرضیه خفن تر باشه نقشش ولی خب عین شوهرش ارزون میشه خرید و توقع از دستمال توالت نمیشه زیاد داشت در ضمن منتظر نقش آفرینی خاله اعظم و الناز هستم به خاطر سامیار و خواهرشون نفرت سامیار هم احتمالا مثل دوست داشتن شهلا دروغ
چقدر زر زدم برم بخوابم تا شب در پایان مرگ بر دژمنان اسلام و ایران که تو رو فرستاده ان جوانان انقلابی و پاکدامن ایرانی رو از راه به در کنی فقط محکم نقشه های دژمنان ادامه بده و بنیاد خانواده رو با داستان هات نابود کن
وای شیوا موندم چی بگم بهت آمپر نزنی و مثل تاپیک های زیبات شست و شو ندی در یک کلام گاییدی لعنتی داستانت کاری کرد به جا خوابیدن دارم قسمت های اره رو دانلود می کنم دوباره ببینم یه جا ببینم
اگه ندیدی ببین اره و سکوت بره ها رو
در پایان امیدوارم یه پول و حال گنده و مشتی بهت بده آمون خدای مصر که فکرت آزاد شه و تو فقط بنویسی به جا کستان هر روز چند تا داستات شیوا بخونیم و مست بشیم
درود بر تو
داستان های تو ارزشمنده. کاملا مشخصه که وقت، دهن و روان خودت رو برای داستان هزینه میکنی. این ارزشمنده. شیوای عزیز در درازای تاریخ سکس های تابو، خیانت، ضربدری، زن شوهردار و… بوده هست و خواهد بود. خیلی از این رویدادها قطعا پایان خوشی نداشته و بسیاری هم بوده که زیبا و جانانه و شیرین باشه. یک خیانت شیرین و ارزشمند. یک تابوی محارم دلچسب. در درازای تاریخ هر دو دسته بوده. به عنوان یک پیشنهاد عرض میکنم به هر دو دسته بپرداز. و پیشنهاد بعدی اینکه تاریخ و فلسفه رو مطالعه کن. هر چقدر امکان داشت.
ممنونم از شما
منتظرم ازت بیشتر و بیشتر و بیشتر بخونم
روزگارت پر عزت
البته صد در صد میدونم اهل مطالعه هستی
معلومه از نوشته هات
اما بنظرم اومد تاریخ و فلسفه خیلی کمک به نویسنده بکنه
هم کم نظیری و هم بی نظیر
مطمئنا دیگه داستانی مثل این نمی خونم
بدون شک و بدون رقیب بهترین داستانی بود که تا بحال خوندم مخصوصا نحوه تموم کردن و پایان داستان
خیلی ممنون
بعد از سکس خانوادگی خیلیها بهت میگفتن بدون مرز یه شاهکاره؛ ولی فقط یک قسمتش رو خوندم. اون چندتا داستان دیگه که کلا هیچی! بعد از داستانی که باهاش تبدیل به شیوا شدی این کثیفترین، سیاهترین، چند وجهیترین و بهترین چیزی بود که نوشتی.
وقتی چیزای سبک، چصنالههای روزانه و داستانهای معمولی مینوشتی بوی تعفن میدادی؛ تو باید همیشه همین طور بنویسی چون ذهن سیاهت فقط همین رو به بهترین شکل ممکن انجام میده.
بعد از یه شب نفرت انگیز که توش خودم و یه آدم بیگناه رو به گای سگ دادم تنها چیزی که ارضام میکرد خوندن سه قسمت از همچین شاهکار چرکینی بود. قبل از این به هیچکس، جز دوست دختر سابقم ذرهای از تاریکی واقعی درونم رو نشون نداده بودم. ولی این چیزیه که با تمام وجود ازش تعریف میکنم.
به بهترین نحو تموم شده. ادامهاش نده و استراحت کن روانیِ دیوص! مرسی بابت وجود داشتنت و تنگی که برای نوشتن به خرج میدی!
من اصلا نویسنده و نقد کننده خوبی نیستم ولی این داستان حداقل یک قسمت دیگه باید داشته باشه تا همه ی گره هاش باز بشه الان خواننده رو ت ی خماری فصل دو گذاشتی اینکه تو وصیت نامه چی نوشته سامیار چی شده و حتی با نوشته های داخل وصیت نامه امکان ادامه دادن وجود داره امیدوارم ادامه بدی
قلمت مانا
سلام دمتونگرم گه اینقدر ذهن متغییری داری برای داستان نویسی و خیلی از دست خودم عصبانی هستم که اون نظر قبلی رو به شما دادم
ایکاش نمیگفتم تا ببینم این داستان واقعا چجور تموم میشه ولی خوب شاید ناخواسته باعث تغییر شدم یا شایدم من اشتباه میکنم و باعث تغییر نشدم ولی بی صبرانه منتظر داستانهای جدید که با اسم جدید ولی دنباله همین داستانه هستم
خیلی دلم میخواد گذشته آقای صدر و دلیل بهایی که به سارینا میده رو بدونم
این سری هم مثل بدون مرز خیلی خوب بود 🌹
اوووووف
پنجگانه رو یه جا خواندم چشمم درد گرفت😂
خب شیوا نوشته دیگه بلدی چطوری با روح و روان مون بازی کنی
مامور نیروی انتظامی ؛ بسیجی ولگرد ؛ حاج ابوذر و حاج مسلم
هوشمندانه بود نمیگم مرموز میگم هوشمندانه همه ی ما ب اندازه کافی از این اسامی ضربه خوردیم و نفرت داریم فقط دارک ماجرا رو برامون بیشتر کرد
البته شیوا اینسری تقریبا از قسمت سوم تونستم حدس بزنم ک سامیار نفش خیلی بیشتری توی داستان داره
بزار ب حساب اینکه با قلمت آشناییم دیگه تقریبا همه ی قدیمی ها میدونن ک شخصیت های پر رنگ قسمت های اول خیلی کاره ای نیستن دنبال شخصیت های اصلی میگردیم اونایی ک یه کوچولو اشاره میکنی و رد میشی و میزاری ته قصه فاکینگ شت
منتظر بگایی های دیگه ت هستیم در جریانی ک؟؟
مهارت نوشتن این داستان به حدی زیاد بود که از ابتدا تا انتهاشو با نفرت و انزجار تمام خوندم و پایان داستانت مثل آدم مسخ شده ایستاده دست تشویق زدم و لحظاتش و توی ذهنم به تصویر کشیدم…تمام مدت مثل لیلای قصه از خودم میپرسیدم داری چیکار میکنی و بازم به خوندن داستانت ادامه دادم…و پایان این داستان برگردوندن دوباره اون دختر مظلوم و سرخورده از طرف دوتا آدم بیمار روانی به زندگی دخترانه اش زیبا ترین شاهکاری بود که منو مصمم کرد تا از همین لحظه بدنبال مطالعه رمان و داستان های بیشتری تو کتاب های این دنیا باشم… شاید برای کاربرا خنده دار باشه اما سرکار خانوم شیوا داستان مامانم میشی نظر و دیدگاه و مسیرمو توی زندگیم تغییر داد و ازت بابت تأثیرگذاری متشکرم… امیدوارم روزی تو این دنیا باهات تو دنیای واقعیت روبرو بشم و بتونم این لطف ناخواسته ات رو جبران کنم… ممنونم
شیوا آدمو میکنه با داستانش اول لیزش میکنه بعد میگادمون وای وای
خسته نباشی شیوا جان عالی بود حتما ادامه این داستانم بنویس ❤️ ❤️
هق هق 😭😭😭😭😭😭
چه داستان خفنی بود 😭
آخرش گریهام گرفت. درود بر تو شیوا.
و لعنت بهت :)
(شوخی)
کیر تو ایران
کیر تو ایران
کیر تو ایران
لنتی تو باید کارگردان میشدی و این فیلم جذابو میساختی تو این هالیوود
مثل همیشه شاهکار و عالی با یه پایان غیرمنتظره و بی نظیر 😍 😍
کم کم داشت باورم میشد تو قسمت های قبلی که جدی جدی انگار اون شخصیت لاشی خرمذهبی(پای ثابت داستانهای شیوا) تو این داستان نیست که قوی تر از قبل اونم دوتا رو کردی 😂 امضای ثابت پای کاراته شیوای بی نظیر
کلی حال کردم با رمانت فقط نفهمیدم تهش تکلیف بچه لیلا چی شد بعد از ازدواجش؟ یعنی قراره تا آخر عمر با مامان بزرگ و پدربزرگش بزرگ بشه؟ یه کم عجیبه
خیلی جالب بود.خیلی داستان خواندم ولی هیچ کدوم آنقدر جذاب نبودن.❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
کم کم دارم ازت میترسم کسی که همچین صحنه های سادیسمی و خشن و دارک رو میتونه به تصویر بکشه خیلی ترسناکه چون تو ذهنش اجرا کرده پس باید ازت ترسید
سلام شیوا جون واقعا خسته نباشی و ممنون که همیشه برای مخاطبین شهوانی وقت میزاری و با جون و دل با قلم زیبات برامون مینویسی از خانواده و مخصوصا شوهرت هم تشکر میکنم بابت درکش که میدونه تو باید اینجا باشی و هر روز پرطرفدارتر بشی.
همه چی از نظر قلم و تصویر سازی و موصوع داستان و هیجانات های مختص به خودت، معمولا انتهای داستان هات رو جذاب و غیر قابل پیش بینی میکنه. هم تو این داستان هم هنرمندانه قلم زدی و لذت بردم از خوندنش و یک چیز که این داستان رو متفاوت کرد برام و حس خوبی نداشتم و به عنوان نقد منفی میتونم بگم اینه که تو تمام داستانهای قبلی حتی اگه خودت هم میگفتی فقط تخیل بوده باز هم خواننده میتونست تصور واقعی بودن داستان رو بکنه و بین عقل خودش و حرف نویستده خودش تصمیم بگیره که باور کنه داستان واقعی بود یا تخیلی
میدونی که اینجا روال داستانهای نامبروان و اس باید سکسی و جالب و غیر تکراری و غیر قابل پیشبینی و هیجان انگیز باشه و همه اینها هم طوری تو داستان ها گنجانده شده باشه که بشه واقعی تصورش کرد و هر چی تصور و باور پذیری هر داستان در ذهن خواننده به واقعیت نزدیکتر باشه بهتر که تو این داستان من اینو احساس نکردم مخصوصا از شخصیت اقای صدر که راکشن های غیر واقعی داشت و انقدر ضعیف که باور پذیری کل داستان رو زیر سوال برد و مثل داستانهای قبلی به فکر فرو نرفتم که …
البته اگه بتونی ادامه بدی این داستان میدونم که پتانسیل بالایی داره امیدوارم تشویق بشی که بازم بنویسیش و این گمل بودن اقای صدر رو تغییر بدی و رو شخصیت مرضیه و حتی مادر لیلا و ،،، کارکنی و شخصیت جدید مثلا دوست و رفیق فاب سامیار رو وارد کنی و اون مدیر شرکت که همه کاره اقای صدر بود و کلا رفت تو حاشیه و فراموش شد و زنده کنی مخصوصلا وقتی قراره سارینا بره اونجا رو ادازه کنه و کلی دیگه که فقط میتونه از ذهن شگفت انگیز تو خلق شه و به نوشته و داستان قشنگ دیگه ات تو شهوانی تبدیل بشه. خسته نباشی زیاد نوشتم و نقد کردم و اینو میدونم که تو همه پیامهای زیر داستانتو هر چه قدر زیاد باشه کامل میخونی برای همین فقط برای تو میشه که انقدر کامنت بزنم وقت بزارم شاید برای سپاس اون 5000 الی 6000 هزار کلمه ایی باشه که هر دفعه تو هر داستانت برامون وقت میزلری و مینویسی
موفق. باشی شیوا جون
انصافا قشنگ بود😍😍😍 اگ کتاب میشد چند صفحه میشد لطفا بهم بگو❤
Darvag2018
خب خسته نباشی.
خستگیت در رف؟!
طلبکاری ازش؟ احیانا قراردادبستی؟!!
https://shahvani.com/profile/Darvag2018
خب خسته نباشی،
خستگیت دررفت؟
طلبکاری؟!!
احیانا قراردادبستی باهاش؟
یعنی طی این ۱۰ سالی که اینجام یکی از بهترین نویسندگانی شما ، عالی بود این داستان هم و طوری بود که انگار خودمونم داخل داستانیم از قسمت های ۳-۴ دیگه خودم داشتم سناریو نویسی میکردم و قسمت پایانی چه حرصهایی که نخوردیم ولی خیلی بیشتر دوست داشتم سارینا و لیلا همزمان خودشون سامیار به قتل برسونن و خودکشی جلوش بدن
قشنگ بود ولی کوتاه. انتظار یک عدد بدون مرز دارم.
انقد داستانت قشنگ بود که تا همین لحظه آخر و قبل خوندن کامنتا فکر میکردم داستان واقعیه و توسط کسی به نام لیلا نوشته شده مرسی واقعا عالی بود داستانت
راستش اخر قسمت ۴ حس کردم که این دو تا بچه مادررو کشتن، اما فکر میکردم بخاطر هرزگی، ولی چنان توییستی داشت که مغزم خون اومد
یعنی دختر چجوری انقد خوب مینویسی
اولین داستان سکسی جذاب بود که خوندم کاملا غیره قابل پیش بینی ایول بنظرم اگه قسمت پایانیش نباشه عالی میشه هنوزم جا برای یک قسمت دیگه داره ❤️
شیوا جان فقط میتونم بگم. در داستان نویسی بسیار فوق العاده هستی. شخصیت پزدازی عالی. خط داستان شگفت انگیز. معمایی بودن داستان. من که بسیار لذت بردم و میتونم بگم اگه واقعا داستانت یه فیلم بود مطمعنم تو سایت ها بازدید میلیونی می گرفت. قشنگ توضیح دادی که ما انسان ها فقط برده احساسات و پول هستیم. و حتی پاک ترین ادم دنیا هم میتونم تبدیل به کثیف ترین بشه. کلام اخر هم فقط میتونم بگم قلم افسانه ای خیلی خوبی داری
امیدوارم یکی پیدات کنه و ازت یه اسطوره بسازه… حیف تو… پرفروشترین فیلم رو میشه از این داستان ساخت…
واقعا عالی بود
با تمام اتفاقاش حای از صدتا فیلم هم داستان قشنگ تری داشت
واقعا عالی ترین داستان بود خسته نباشی خداییش اگه فیلم نامش کنی بسازنش جاییزه اسکار ماله خودتته
شیوا جان . کص ننت . کیرم تو قلمت . این داستان کصشر یک هفته کامل با روح و روانم بازی کرد . میدونم که الان میگی خب. میخواستی نخونی ولی بکیر بابام . کص ننت ریدم رو مغز کیریت که ریدی به روح و روانم . کیرم توت . سر این داستان کیری یکی از امتحانامو فک کنم افتادم . در کل ریدم رو مغز کیریه مریضت 👺🗿💀
شیوا داستانت پر از خزعبلات بود هرچی به کله پوکت اومده تراوش کردی و همش فکر پی کنی نویسنده روشن فکری هستی ولی به نظرم خارش داری
چقدر قشنگ بود، کاش یه فصل دیگه ازش مینوشتی
میدونم دیگه کلیشه میشه اما کاش فقط یک فصل بنویسی
لعنت بهت شیوا
تا خود صبح این داستانتو خوندم
خداییش نابغهای…👍🏼
غریب به همه افراد سایت یه دلیل برا بازکردن سایت دیدن ادامه داستان هستن شیوا جان واقعا خواسته همه هست که اینو هر چقدر میتونی ادامه بدی جرو بهترین داستان های سایت هستشکنار داستانهای دیگت
من واقعا براتون آفرین میگم بانوی محترم احسنت ب اینهمه هوش و ذکاوت دستت طلا دختر ولی حیف و صد حیف ک تموم شد
من که فردا امتحان دارم و احتمالا قراره تجدید بشم چرا الان باید این داستان و بخونم😂🤦♂️
خیلی عالی بود لطفا ادامه بده این داستان ر
من نظرم را به عنوان یک اتئیست بیان میکنم:هدف این مدل داستان ها و تابو ها فروپاشی اخلاقیات و انسانیت هست. نوییسنده این داستان هم یا بابت این نوشته ها از یک سازمانی پول میگیره یا یک ادم به شدت بیکار ولی منحرف جنسی و عقده ای هست. بیگ دیسلایک با لوگو دیلدو خاردار!!!
بهتر بود اسمش میشد افسارگسیخته یا همون برکینگ بد 😂
کل داستان جالب بود اما خب استفاده از عراقی و پاکستانی فکر کنم هیشکی خوشش نیومد .دارک در دارک بود
شیوا بانو اگه ادامه این داستان رو میخوای بنویسی اطلاع بده و اگه هم نه تو نظرات بگو که بیخودی سایت باز نکنیم به امیدقسمت جدیدش
غریب به اکثر کسانی که اینجان و تو نظرات هم گفتن 99.9٪ خواهش کردن ادامش رو بنویسی
اگه قرار نیس ادامه داشته باشه لطفا بگو
خوب بود ، به نظرم قسمت مشهد لزومی نداشت بیان بشه
یعنی صحنه سازی و همه چیزت عاااالیه فقط کاش آخرش میگفتی چرا اینقد به دخترش باج میده از فضولی مردم😅😅
شیوا جان سلام اکانت منو بخاطر گذاشتن یه تاپیک حذف کردن میدونی چرا ؟ تاپیک عکس بدون چهره زنمو گذاشتم توی قسمت آماتوری فکر نمیکنم رعایت نکرده باشم اینهمه دنبال کرده بودم بازم پرید و همه هیستوری من ازبین رفت ، خواننده ۲۰ ساله سایت و دوستدار داستانهای خفن شیوا aref
شیوای نازنین
بسیار ممنون که می نویسی، خوب و قوی ادامه میدی و برای مخاطبت ارزش قائلی.
مثل همیشه قلمت تاثیر و گیرایی بالایی داره و خواننده رو مجذوب می کنه، موضوعت و پرداختت به دل میشینه و چارچوب داستان نویسی رو رعایت می کنی. احتمالا همه داستانهایی که با اسم کاربری شیوا نوشتی رو خوندم. ایرادی در داستانهای قبلی دیدم که امیدوار بودم اینجا برطرف شده باشه ولی خب هنوز بود و به نظرم شخصیت پردازیت هست. شیوا عملا شخصیت های جدید خلق نمی کنه. شخصیت ها انگار همشون یکی هستن. به نظرم شیوا فقط داره یک شخصیت رو با اسم های مختلف وارد می کنه. واگویه های یکسان، دغدغه های یکسان. همه شخصیت هات در خلال داستان میخوان خودشون رو بشناسن و خودشون از شناخت خودشون متعجب میشن. حتی حرکاتشون شبیه همه.
به نظرم کار کردن روی شخصیت پردازی چند پله کارت رو ارتقا میده
شیوا ادامه این داستانو هم بنویس
میتونم بگم بهترین داستانی بود که تا الان تو این سایت خوندم عالی
درود بر شما شیوا بانو
درود به قلمت
بسیار خوب و پر مغز نوشتی
این بهترین طولانی ترین و جذاب ترین داستانی بود که تو سایت خوندم
مدتی که کم کار بودی و نمی نوشتی دلم برای داستانهات تنگ شده بود این اینو نوشتی یکله خونموشون و لذت بردم .
بازهم برامون بنویس که خمار نوشته هاتیم ❤️ ❤️
خیلی خوب بود … غروب شروع به خوندن کردم ( از قسمت اول تا اینجا) یه جا کار داشتم نرفتم فقط خوندم تا الان ساعت 2 شب
قسمت های سکسیش نمیدونم کم بود یا به نسبت حجم داستان دیده نمیشد چون میخواستی باهاش بزنی یهو داستان از بخش سکسیش درمیومد ( ولی در کل یه دو باری از غروب زدم 😊😅)
نمیدونم بخوای نقد کنی باید برگردی دوباره بخونی و واقعا طولانیه ولی خب جذابم هست که میتونی به خوندن ادامه بدی
اونجا که پدره رفت گفتم شاید بره النازو بگیره که از بچه هاش انتقامی بگیره و نصف اموالو به اسمش بزنه ( به خاطر رابطه ای که الناز با بچه ها داره) ولی زیاد شصیتش رو پخمه گرفته بودی … انتظار داشتم که اونم تمام این مدت داشته خیانت (موقعی که همسرش زنده بوده) یا هوس رانی (الان) میکرده ( البته از یه نامه گفتی که برای سارینا گذاشت)
شاید دلیل اعتماد آقای صدر به دخترش این بوده که رابطه پسر و دخترش رو بهش گفته
فکر کنم بیخودی منتظر ادامه این داستانیم چون شیوا خانم نویسنده محترم هیچ اطلاعی از ادامه دادنش نمیدن ولی حیف همچین داستان عالیی اینجا و این مدلی تموم بشه
کاش یه قسمت از زندگی جدیدشون رو مینوشتی. خیلی دوس داشتنی بود. دلم براشون تنگ میشه
شیوا چرا تقدیر یک فرشته و کابوس سکس خانوادگی رو به آرشو اصافه نمیکنی؟
شیوا خواهشا داستان های گذشته ات رو به آرشیو اضافه کن
فک کنم قرار نیست ادامه این داستان بیاد و بی خودی تا الان منتظر بودیم حیف شد واقعا خیلی ها منتظر ادامش بودن ولی خب حیف شد همچین داستان خوبی ادامه نداشت
سلام شیوا جان آره پتانسیل ادامه داره بهتره ادامه بدی! من که کیف کردم یعنی عابی بود تا حالا همچین چیزی ندیده بودم از اول تا الان سه بار سر جام ارضا شدم! مخصوصا اون جایی که لیلا جنده شد خیلی خوب بود! ادامه بده شیوا ! تا می تونی!
و یه پیشنهاد تو که از خیلی از نویسنده ها که بهتر داستان می نوسی بهتر نیس یه کتاب داستان درست و حسابی بنویسی؟
یعنی خدا ازت نگذره
یه روزی کار نتونستم برم ، یه روزم دیر رسیدم به کارام فقط به خاطر این پنج قسمت
ولی بازم دمت گرم
فقط الان که دارم این و مینویسم و داستان تموم شده شاید جالب باشه بگم ساعت 4:58 دقیقه است
یعنی اگه فردا هم به کارام نرسم واویلا
یکی دیگه از اینا بنویسی میرم از دستت شکایت میکنم و دیه میگیرم چون قطعا اون موقع کور شدم رفته
شب خوش
اصلا خوب نیست که ی داستان با اینهمه پتانسیل رو اینجوری تموم کنی. نمیدونم چرا غیر واقعی شدن داستانت اصلا برات مهم نیست. واقعا پرداخت پول جنده به دلار ارزشش بیشتر از ده تا سکه میشه؟ یا چرا باید برای کسی که بیش از چند میلیارد پول تو این مدت دخل کرده ده تا سکه طلا جذابیت داشته باشه؟ یا تصلا به ذهنت چی میاد که به شهرستانی ها که خودتم جزوشونی توهین میکنی و پول دارا رو روانی نشون میدی و پلیس و حاجی فیک رو مسخره میکنی؟ وقعا فکر میکنی ی ادم مذهبی که حروم و حلال براش مهمه زنش رو هر چند صیغه جلوی دیگران میکنه؟ خیلی چفت و بندای داستانت سسته و فقط دمت گرم که گشاد نیستی و مینویسی… من جات بودم این قسمت رو با مجتبی و نهایتا شهلا پیش میبردم و تموم میکردم و ی پنج قسمتی دیگه برای بعد ازدواج درست میکردم.
بازم دستت درد نکنه و ممنون
سلام به روی ماهت هموطن
بعد از خوندن پرونده ناهنجاری های اجتماعی که به زحمت زیاد و با قلم فرسائی فوقالعاده به صورت یه سناریوی داستانی درش آوردی تقریبا دو تا چیز بدام مسلّم هست شما یا یه مدد کار اجتماعی و روانشناس در ارتباط با سازمان اقدامات تأمینی و تربیتی کشور هستید یا یک قربانی ،
من خودم قربانی خیانت های زیادی هستم از طفولیت که بی مادر بزرگ شدم چون مادرم به دنبال هوس رانی های خودش با دوست و همشهری پدرم به دنبال عیش و نوشش خونه رو ترک کرد تا وقتی ۱۲ سالم بود و همسر دوست پدرم که بهش میگفتم خاله و چون مادرم نبود برام خیلی عزیز بود بهم دست درازی کرد و وقتی هیچی از سکس نمیدونستم مجبور بودم جواب هوس رانی های اون رو بدم تا وقتی که در ۱۶ سالگی با یه دختر ترک نامزد کردم و بعد از چند ماه فهمیدم که پدرم به اسم زن گرفتن برای من برای خودش معشوقه آورده و آنقدر ناتوان بودم که نمیدونستم چیکار کنم تا وقتی که توی تاریکخانه عکاسخانه ای که آموزش میدیدیم همسرم رو با اون عکاس پیر در حال زنا دیدم و نتیجه اون شد چند ماه زندان تا وقتی که برای بار دوم عاشق شدم و با پدرم درگیر شدم تا مبادا دوباره همون بلا رو سرم بیاره تا وقتی که با پاپوشی که پدرم برام درست کرده بود دوباره گرفتار شدم و وقتی که آزاد شدم فهمیدم که عشقم همجنس بازه التماس کردم که ترک کنه کارش رو و نکرد ، این ها رو میگم که بدونی آدم های زیادی توی این جامعه لجن داستان تو رو زندگی کردن ، من از شروع داستانت اشک ریختم به یاد ناجوانمردی هائی که در حقم شد و تلافی هائی که مثلا انجام دادم و چوب کُنش دیگران و واکُنش های خودم رو تا به امروز دارم میخورم . توی زندگی لعنتی به این نتیجه رسیدم که عشق دروغه یه دروغ بزرگ ، زنی که میتونه امروز بهت بگه بدون تو میمیرم فردا همون نجوا رو برای دیگری میکنه مادری که با عشق در آغوش شهوت بار مردی باعث به دنیا اومدنت شده میتونه مثل تو رو یه جای دیگه توی آغوش یکی دیگه هم درست کنه و اون رو هم بزاره و بره ، پدری که در آغوشش بزرگ شدی و حافظ قرآنه و خانواده شهید میتونه معشوقه همسرت بشه و تو رو بفرستند به راه دور تا خودشون راحت زندگی کنن، خلاصه که بدون توی هر گوشه این کشور ویران مذهب زده چندین نفر زندانی شهوات و خرابه های روان خود و دیگران هستند . کاش میشد یه روزی بخوابیم و بیدار بشیم ببینیم دنیا گلستان شده و هنجارها حاکم هستند .
به هر تقدیر ممنونم از زحماتی که کشیدی
ماشالله ماشالله ماشالله واقعا احسنت کیف میکنم از این قلم
مشخصا بعد از نزدیک یک سال نویسنده این کامنتو نمیخونه اما بدم نمیاد در مقام مادر عروس خطاب ب شیوا دوکلام افاضات داشته باشم
از زیبایی قلمت نمیگم چون بارها ب تفصیل دوستان بهش اشاره کردن. طرح داستان ب شدت قوی و جذابه. رعایت نکات دستوری و نگارشی ب حد اعلا توی داستان دیده میشه. ولی دوتا انتقاد کوچیک بهت وارده. اولا درسته ک توی داستانهای اینچنینی گاهی اغراق ب جذابیت کار اضافه میکنه اما در بعضی جاها بیش از اندازه اغراق کردی. ثانیا این داستان میتونست توی 3قسمت باهمین زیبایی نوشته بشه. من ک امکان نداره از کوچیکترین دیالوگ و صحنه سازی هیچ داستانی بگذرم از وسطای قسمت سوم فقط اول و آخر خیلی از پاراگرافهارو خوندم ک البته با شروع قسمت 5 علاوه بر شوک فوق العاده ای ک ب مخاطبت دادی این مشکل کمرنگ شد. در کل کاش بیشتر داستان برای این سایت مینوشتی. موفق باشی
مورد دیگه ای ک فراموش کردم اشاره کنم اطلاعات زیادت درمورد روانشناسی، جامعه شناسی و حتی حقوقه ک واقعا قابل تقدیره. انتقاد زیبا و بجات توی دل داستان از سرویس دادم حاکمیت ب دشمن سابق این مردم هم قشنگ بود اونجا ک ب چشم شیشه ای فرد عراقی اشاره کردی
Plot twist قرن🤧😭.
خیلی لذت بردم. باید فیلم ساخته بشه از روش (serious 😶)
مثل همیشه غیر قابل پیشبینی بود داستانت
از دست داستانهات چشم درد گرفتم
از بس مشتاق میکنه به خوندن ادامهاش
میشه بهم پیام بدی
هنوز منتظرم
عالی بود شیوا جان کامنت اول گذاشتم یه خسته نباشید جانانه بگم بهت