معجزه آغوش

1401/08/29

همراه با خواهرم و بچه‎هاش رفته بودیم رستوران، اما هنوز غذای ما نرسیده دعوای یک خانواده آرامش رستوران رو بهم ریخت. برگشتیم بسمت صدا اما نکته جالب اینکه یک طرف دعوا خانم کریمی بود! با وجودی که دل خوشی ازش نداشتم ولی به خاطر اینکه مبادا با دیدنم خجالت بکشه، سعی کردم از دیدش پنهان باشم، اما… دیگه دعواشون از حالت خصوصی خارج شده بود، علاوه بر سر و صدا، توهین و حرفای گاهی رکیک همسرش آزار دهنده بود. به حرف‌ها و پا در میانی مدیر رستوران و یکی دوتا مشتری هم توجهی نداشت. و همچنان می‌تاخت . با دیدن چشم‌های اشک آلود و صورت وحشت زده دخترش، دیگه نتونستم آروم باشم و رفتم جلو. همانطور که حدس زده بودم خانم کریمی از دیدنم شوکه شد، سعی کردم مودبانه آقا رو به آرامش دعوت کنم ولی کلا طرف قاطی بود! با هُل دادنم رو به عقب: به شما ربطی نداره بفرمایید شام‌تون رو میل کنید! دختر بچه نمی‌خواست باهاش بره و خودش رو توی آغوش خانم کریمی انداخته بود و جیغ میکشید، یارو هم نمی‌خواست کوتاه بیاد و ضمن توهین و بد و بیراه به خانم کریمی، داشت دست بچه رو از جا می‌کنَد! لبخند زورکی زدم و گفتم: حق با شماست، ولی زبون بچه داره بند میره! بچه رو با غیظ ول کرد و آویزون شد به یقه من و با صدای بلند: به تو چه ربطی داره؟ ها به تو چه ربطی داره؟ از نظر جثه و توان سرتر بودم پس سعی کردم با این شگرد از میز دورش کنم و قدم قدم رفتم تا از در خارج شدم
بچه خودمه، دلم میخواد بکشمش به شما چه ربطی داره هاااا؟ به محض خروج از در هرچی عصبانیت داشتم رو ریختم توی دستام و با همه توان کوبیدم روی دو طرف شونه‌هاش! بلافاصله از گیج شدنش استفاده کردم و دوسه مشت و لگد دیگه حواله‌اش کردم. هنوز از روی زمین بلند نشده بود که چندتایی از مشتریان و گارسون‌ها بین‌مون قرار گرفتند و با هل دادن از هم دورمون کردند! با رفتن یارو برگشتم توی سالن ولی خبری از خانم کریمی نبود و انگار توی اون بلبشو رفته بود.

خانم کریمی رئیس شعبه یکی از بانکها بود که حساب شرکت ما هم توی اون شعبه بود منتهی از وقتی که اومد، یک سری تغییرات ایجاد کرده بود که مشتری‌ها هم بی نصیب نبودند، مخصوصا مشتری‌های ثابت و پرتردد مثل من که حداقل روزی یکی دوبار رو کار داشتیم و با این وضع زمان زیادی رو باید در این شعبه صرف می‌کردیم! مشکل هم از جایی شروع شد که باجهVIP که کار مشتری‌های مثل ما رو خارج از نوبت راه می‌انداخت، جمع کرد و ما باید زمان زیادی رو توی نوبت می‌موندیم، تازه اگر فقط یک کار بود و نیاز به مراجعه مجدد نداشتیم! اعتراض‌ها بی‌فایده بود و گوشش بدهکار نبود! چند ماهی صبر کردیم تا شاید گاردش بشکنه و تغییر وضعیت بده ولی خیال واهی بود. کم کم به پایان سال نزدیک شدیم و مشکلات ما بیشتر و بیشتر شد.
یک روز طبق معمول نزدیک به یک ساعت منتظر بودم، اما همین که نوبتم شد، خانم مظفری کارمند پشت باجه رو صدا کرد و چند دقیقه دیگه هم اینجوری علاف شدم.
دیگه نتونستم تحمل کنم و با عصبانیت و دعوا درخواست کردم که فرم بستن حساب بهم بدن و گفتم: می‌خواهیم حساب رو به شعبه دیگه منتقل کنیم! آقای سرابی معاون شعبه پا در میانی کرد و خودش کارم رو انجام داد. البته قبل از ما چندتا شرکت دیگه هم تهدید به بستن حساب کرده بودند و این‌جوری به تکاپو افتادند که مشتری‌ها رو با تغییر رویه حفظ کنند. با وجودی که بازم مثل سابق سرد و خشک برخورد میکرد و به اجبار سلام و علیکی میکردیم، ولی دیگه کارمون رو زمین نمی‌موند و حتی گاهی خودش یا آقای سرمدی کار انجام میداد.))

صبح شنبه وقتی رفتم توی بانک، بی توجه به اتفاقات پنجشنبه شب مثل همیشه رفتار کردم و برگشتم. بعد از ظهر یک پیام ناشناس اومد برام. بازش که کردم دیدم نوشته: سلام وقت بخیر. کریمی هستم بانک … امکانش هست غروب چند دقیقه‌ای وقت‌تون رو بگیرم؟
متعجب از این که چکار داره و چرا غروب؟ نوشتم: سلام در خدمتم، بیام شعبه؟ گفت نه اگر میشه ساعت پنج توی کافه بلان(همون حوالی بانک بود)!

قبل از من رسیده و قهوه‌ا‌ی سفارش داده بود. سلام و علیکی کردیم و نشستم روبه‌روش. منوی کافه رو هل داد به سمتم: ببخشید اعصابم خورد بود گفتم تا شما میایید قهوه‌ای بخورم شاید کمی حالم بهتر بشه! به شوخی گفتم: ای بابا، مگه شما هم عصبانی میشید؟ پوز خندی زد و دوباره مشغول شد، نگاهی به منو انداختم و منم چایی سفارش دادم و گفتم: خوب، در خدمتم، بفرمایید!
در حالیکه به پایین نگاه میکرد، قلوپی از قهوه‌اش سرکشید: راستش خواستم بابت پریشب عذرخواهی کنم، متاسفانه شب همه رو خراب کردیم.
توی دلم گفتم خوب همینا رو توی پیام می‌گفتی! نفس عمیقی کشیدم و گفتم: شرمنده‌ برای چی؟! توی همه خونه ها پیش میاد و چیز عجیبی نیست، منتهی تعجم از اینه که چرا دعوا رو به بیرون از خونه کشیدید؟ یا لاقل کاش جلوی بچه این کار رو نمی‌کردید! دور چشمش خیس شد و سعی کرد به جایی دیگه نگاه کنه! می‌خواستم ادامه ندم ولی انگار خودش دنبال یک گوش برای شنیدن بود!

  • درست میگی ولی متاسفانه اینا برای آدمای با شعوره، نه یک آدم خود خواه و عوضی که هیچ چیزی براش مهم نیست! چند دقیقه ای صحبت و یک جورایی درد و دل کرد و آخرش گفت: خیلی خوشحالم که دیگه توی زندگیم نیست!
    یک لحظه هنگ کردم، یعنی با این سرعت جدا شدند؟ کلی سوال توی ذهنم بود، ولی ادامه داد: راستش می‌خواستم ازتون خواهش کنم که بچه‌های شعبه چیزی از این موضوع نفهمند!
    آهااا پس به همین خاطر میخواست ببینه! تکه کیک توی دهنم رو با کمک چایی قورت دادم و گفتم: دلیلی نداره که بفهمند، یک موضوع خانوادگی بوده و به کسی ربطی نداره! انگار خیالش راحت شد. چند دقیقه دیگه صحبت کردیم و کمی هم در مورد موضوعات متفاوت و کار ما. نگاهی به ساعتش کرد: وااای شب شد! شرمنده خیلی مزاحمتون شدم.
    گفتم: نه خواهش میکنم، خوشحال شدم، اگرکار خاصی ندارید شام هم در خدمت‌تون باشیم!
    متعجب نگاهی کرد: به چه مناسبت؟
    خوب راستش حتی بهش فکر نکرده بودم و فقط یک تعارف مرسوم بود، ولی انگار اون جدی گرفت! دیگه نمیشد بگم تعارف بوده! همراه با لبخندی گفتم: فکر کن میخواهیم اتفاقات پریشب رو فراموش کنیم!
    در حالیکه اون هنوز جوابی نداده و تصور میکردم که قبول نمیکنه! ادامه دادم: همین رستوران… غذاهاش هم بد نیست! اما در کمال تعجب قبول کرد. نیم ساعتی دیگه توی کافه نشستیم و قدم زنان رفتیم به سمت رستوران. اونجا متوجه شدم که دوسال است که طلاق گرفته و حضانت دخترش هم با شوهرش است. از علت اختلاف و جدایی‌شون چیزی نگفت ولی ظاهرا شوهرش با وجود رای دادگاه، از دیدار های مادر و دختر جلوگیری و مدام سنگ اندازی میکنه. گویا اون‌شب دور از چشم اون و با هماهنگی مادرشوهرش، میان برای شام، که شوهره اون بساط رو راه انداخته بود!
    چند وقتی از این ماجرا گذشته بود، هرچند رابطه‌مون کمی بهتر شد ولی اتفاق خاصی نیفتاده بود، تا اینکه یک روز همینطوری که توی بانک نشسته بودم تغییرات و آرایش صورتش توجهم رو جلب کرد! انگار آرایشگاه رفته بود، ناخواسته ذهنم مشغولش شد و داشتم توی مغزم تجزیه و تحلیلش می‌کردم. خداییش خوشگل و خوش‌استایل بود. شاید اخلاق و رفتارش باعث شده بود که زیباییش به چشم نیاد. در حالیکه زل زده بودم بهش و فکرم مشغول بود، صدام کرد: آقای مهرزاد، بیار اینجا ببینم کارتون چیه؟
    مدارک رو که دادم بهش، انگار سنگینی نگاهم رو فهمید! با تعجب پرسید: چیزی شده؟ با کمی مکث گفتم نه و برگشتم تا کارش تموم بشه. جالب بود که نمی‌تونستم نگاش نکنم. دوسه دقیقه ای طول کشید تا صدام کرد. ولی دوباره پرسید: اگر چیزی شده بگو!
    خودم رو جمع و جور کردم و آروم گفتم: بزنم به تخته، امروز خیلی خوشگل شده‌اید!
    متعجب نگاهش رو از مونیتور به سمت من چرخوند و ضمن پاییدن اطراف: بلــــــــه؟!
    با استرس از اینکه عکس‌العمل بدی داشته باشه، یک شکلات از توی کیفم درآوردم و گذاشتم کنار کیبوردش و با پررویی بیشتر گفتم: جدی میگم، هم خوشگل و هم خوش استایل، تبریک میگم!
    انگار به دلش نشست! ولی قبل از هر عکس العمل یا حرف دیگه‌ای، با گفتن خیلی ممنونم، سریع از جلوی میزش و شعبه دور شدم!
    دو ساعت بعد که مجددا کاری توی شعبه داشتم رفتم و در دورترین جای ممکن بهش نشستم تا نوبتم بشه، چند دقیقه‌ای گذشت در حالیکه سعی داشت خودش رو اخمو نشون بده، برای کاری تا انتهای بانک رفت و برگشت. نزدیک من که رسید با همون اخم و با لحنی جدی: بازم اومدی؟ دستش رو دراز کرد که چک و قبض رو بگیره! شوخیم گرفت، گفتم: ممنون، راضی به زحمت شما نیستم! خیلی سعی کرد اخمش رو نگه داره ولی نتونست و لبخند به لب، مدارک رو از دستم کشید و رفت. از لبخند و رفتارش این برداشت رو داشتم که شاید بشه کاری کرد. به همین خاطر با اتمام کار، لبخند به لب رفتم سمت میزش و سعی کردم ابتکار عمل رو بدست بگیرم: ممنون خانم کریمی! واقعا سرعت شما حیرت آوره! بنظرم علاوه بر جذابیت و زیبایی، مشتری مدارترین مدیر در بین همه بانکها هستید! دوباره نتونست جذبه اش رو حفظ کنه و خنده کنان: بگیر برو، ولی امیدوارم باز ده دقیقه دیگه پیدات نشه!
    نذاشتم حرفش کامل بشه و گفتم: با این اخلاق و سرعت عمل شما، خیلی امیدوار نباشید! با این وضعیت فکر کنم از این به بعد من همه کارهام رو دیگه بیارم بانک شما!
    کمی که از بانک فاصله گرفتم توی پیام براش نوشتم: راستی فکرکنم رنگ زیتونی هم به صورتتون میاد!
    کمی طول کشید تا جواب داد: میدونی وقیح یعنی چی؟
  • نه متاسفانه، ولی بعید میدونم اسم باشه!
    همراه با دوسه تا استیکر خنده نوشت: اتفاقا اسمه، به آدمی مثل تو میگن!
    خوب همین جواب دادن وکل‌کل کردن، یعنی چراغ سبز!
    مدتی در کنار شوخی و رفتار روز مره، گاهی هم پیام یا جوکی براش می‌فرستادم و سر به سرش میذاشتم. تا اینکه یک روز از صبح که دیدمش عصبانی و سگرمه هاش درهم بود. ظهر همانطور که منتظرنشسته بودم، بهش پیام دادم: اتفاقی افتاده؟ اگر کاری از دستم برمیاد، بگو؟ با شنیدن صدای پیام نگاهی به گوشی و سپس متعجب به من انداخت و نوشت: نه ممنونم، چیزی نیست!
    برای اولین بار با اسم کوچیک خطابش کردم و نوشتم: سحر جان، دوستی برای همین روزاست. اگر کمکی از دستم برمیاد، لطفا بگو، دوست ندارم ناراحت ببینم‌تون!
    لبخندی روی لبش نشست و نوشت: آرمیتا(دخترش) حالش خوش نیست، اعصابم بهم ریخته.
    با وجود اتمام کارم و بیرون اومدن از شعبه چند دقیقه‌ای پیام دادیم و دلداریش دادم. ظاهرا سرما خورده بود ولی خوب به‌هر حال مادر بود و جای تعجب نداشت. توی روزهای بعد هم چندباری حال دخترش رو پرسیدم و پیگیر بودم. پنج شنبه شب که صحبت میکردیم، ایده ای به ذهنم رسید.
    پرسیدم: فردا برنامه‌ای نداری؟
  • چطور؟
  • اگر افتخار بدی دوری بزنیم و ناهار در خدمت‌تون باشیم!
  • کاری که ندارم، ولی حوصله هم ندارم!
    گفتم :خوب منم واسه همین بی حوصلگی‌ت میگم دیگه، حال و هوایی عوض میکنی!
    بعد از کمی صحبت و ناز و غمزه در نهایت قبول کرد و قرار شد ساعت ده برم دنبالش.

به خودش رسیده بود و آرایش ملایمی داشت. به محض نشستن توی ماشین گفتم: آخه لعنتی، داستان چیه؟
با تعجب برگشت به سمتم: با منی؟ داستانِ چی؟
همین که هی هر روز خوشگل‌ و سکسی‌ترمیشی؟
کمی خندید و با حرص، یکی زد روی سینه ام: عوضش تو هی بی‌ریخت‌ َتر و بی ادب‌تر میشی!
قبل از اینکه حرکت کنم با اخم نگاهش کردم: سحر خانم مرد باید چیزش به دل بشینه، قیافه و ادب که براش نون نمیشه!
بدون حرف اما با ترکیبی از تعجب و لبخند، خیره شد بهم!
لبخندی زدم وگفتم: البته نظر شما هم محترمه، ولی متاسفانه منظور من اخلاقه! مرد باس اخلاق خوبی داشته باشه!
یهو رودربایستی و متانت رو گذاشت کنار و خنده کنان شروع کرد به زدن روی سر و کول من!
همانطور که می‌خندیدم و سعی داشتم از ضرباتش جلوگیری کنم: سحر جان، من که گفتم نظر شما هم محترمه! درسته اونم خیلی مهمه، ولی نه اونقدر که بخاطرش خون به پا کنی، باشه اصلا فقط اون مهمه!
با حرص زیاد ضربه محکمتری زد روی بازوم و با خنده: آخه چرا تو اینقدر بی شعوری!
خواستم دوباره چیزی بگم ولی گوشم رو گرفت و با دندون غروچه: سعید یک کلمه دیگه حرف بزنی …!

در کنار کل‌کل وشوخی‌هامون اتفاقا روز خوبی بود و خیلی خوش گذشت. خیلی از خط‌ها رو رد کردم و دیگه بی محابا شوخی میکردم و سربه سرش میذاشتم. رفتار سحر هم نشون میداد که بی میل نیست و میشه تا آخر خط رفت.
عصر که با خداحافظی پیاده شد و در رو بست، گفتم: راستی سحر جان!
برگشت به سمتم: بله

  • من اون رژ قبلیت رو بیشتر دوست داشتم، لبات خوردنی‌تر می‌شد!
    در حالی‌که با گرفتن لب پایین بین دندوناش سعی داشت از خندیدن جلوگیری کنه، فقط زل زد بهم! دیگه منتظر نماندم، یک بوس فرستادم و ازش دور شدم.
    دو ماهی از این موضوع گذشته بود. با وجودی که هر روز در ارتباط بودیم و رابطه‌مون کاملا رنگش عوض شده بود، ولی دیگه فرصت نشده بود قراری بذاریم. عصری که باهاش صحبت میکردم گفت هنوز هم توی بانکه و کمی سرگیجه داره! گفتم آماده شو بیام دنبالت بریم دکتر، کمی تعارف کرد، ولی من پیله کردم و رفتم دنبالش. زمانی که نشست توی ماشین رنگش کمی پریده بود! به بهانه اینکه ببینم تب داره یا نه، پشت دستم را گذاشتم روی پیشونیش و گفتم خوشبختانه تب نداری!
    پوزخندی زد و متلک وار: آقای دکتر، پس مشکل چیه؟
    لحنم رو جدی کردم و بادی به غبغب انداختم: مشکل از تنهاییه جانم، تنهایی نابود میکنه!
    لبخند به لب پرید توی حرفم: خوب دارویی هم داره؟
    بدون اینکه نگاهش کنم: بله، درمانش فقط آغوش است!
    همراه با خنده: تضمینی هم داره؟
  • شک نکن که معجزه میکنه! البته زیر آب گرم تاثیر بیشتری داره، ضمنا یک آمپول هم برات می‌نویسم که تا عرش می‌بردت!
    از خنده منفجر شد و خنده کنان: چرا تو اینقدر بیشعوری؟ نمیتونی مثل آدم حرف بزنی!
  • سحر جان یک دنیا تجربه پشت این نسخه منه! اصلا همین امشب این نسخه رو…
    پرید توی حرفم و با لوس کردن خودش: سعید به خدا حال ندارم، کم مزخرف بگو!
    بدون توجه به مقاومتش دستش رو گرفتم توی دستم و همزمان با حرف زدن مشغول نوازشش شدم. رسیدیم جلوی بیمارستان و رفتیم سمت اورژانس. به بهانه کمک کردن دست رو از پشت بردم که مثلا زیر بغلش رو بگیرم اما توی یک غافلگیری نوک انگشتام رو رسوندم به کنار ممه‌اش. انگار برق گرفتش! سریع برگشت به سمتم ولی قبل از اینکه اون چیزی بگه من گفتم: وااا سحر! چرا اینجات باد کرده؟ از خنده ولو شد روی صندلی و بعد از چند ثانیه خندیدن: خدا لعنتت کنه که هیچ وقت آدم نمیشی!
    خوشبختانه فقط کمی فشارش افتاده بود و مشکل خاصی نداشت. سُرمی براش زدند و اومدیم بیرون. از بیمارستان که فاصله گرفتیم دیگه هوا تاریک شده بود. پیشنهاد دادم که دوری بزنیم و شام بخوریم، ولی گفت که حال ندارم و بمونه واسه یک وقت دیگه! با وجود تعارف، آدرسش رو پرسیدم و تا در خونه رسوندمش و برگشتم. یهو به ذهنم رسیده که، قبلا گفته بود تنها زندگی میکنه، پس ممکنه نتونه شام درست کنه! شام براش گرفتم وبرگشتم جلوی خونه!
    زنگ که زدم وگفتم جلوی درم، شام برات گرفتم، خیال کرد شوخی میکنم ولی بعد از کمی مکث: سعید جدی میگی بیا بالا!
    وقتی که اومد جلوی در هنوز باورش نشده بود، ناباورانه نگاهی به دستم کرد: سعید واسه چی گرفتی؟! من که خوبم، یک چیزی درست میکردم!
    توی یک غافل گیری بوسه‌ای به گونه‌اش زدم: نه، سحر جان تو باید استراحت کنی!
    بهت زده زل زد بهم، ولی نشون نمیداد که بدش اومده! میخواستم بگم کاری نداری و خداحافظی کنم، ولی سحر پیشدستی کرد: بیا تو تا سر نشده بخوریم!!
    گفتم: سحر جان باشه بهتره من برم که تو…!
    اما سحر با گرفتن نایلون از توی دستم، پرید توی حرفم: کفشات رو بیار تو!
    بدون حرف و یا فکری دنبالش رفتم تو و در رو بستم. یک تیشرت و دامن بلند تنش بود و موهاش رو هم ریخته بود پشت سرش. مستقیم رفت توی آشپزخونه و غذا رو گذاشت روی میز چهار نفره وسط آشپز خونه، با اشاره به سرویس بهداشتی: سعید تا من آماده میکنم، دستات رو آبی بزن!
    بجای روبرو نشستم کنارش و قبل از شروع، لقمه‌ای درست کردم و گرفتم به سمتش! نگاهی کرد با تشکر گرفت. شام تموم شد اما فضای سنگینی بود و انگار هر دو می‌دونستیم شام بهانه است! تموم که کرد برگشت به سمتم: ممنون، خوش مزه بود! خیلی وقت بود کباب نخورده بودم! بی اختیار دستام رو گذاشتم دو طرف صورتش وبوسه ریزی زدم روی لبش و آروم گفتم: نوش جان! چند ثانیه زل زد توی چشمام و دستاش رو گذاشت روی دستای من! با کشیدن دستام رو به پایین: از جاش بلند شد و بشقاب ها رو برد به سمت ظرفشویی. سرکی توی یخچال کشید و چند دقیقه‌ای رفت توی اتاق. وقتی برگشت موهاش رو بسته و کمی آرایش کرده بود. لبخندی بهش زدم و پرسیدم: بهتری؟! در حالیکه از پشت سرم رد میشد،؛دستش رو کشید روی عرض شونه‌ام: خوبم! رفت جلوی سینک و با پوشیدن دستکش، مشغول شستن بشقاب‌ها شد. بلند شدم سرپا و رفتم پشت سرش، بدون حرف و مقدمه چینی چسبیدم بهش و دستام رو دور شکمش حلقه کردم. نشون نمی‌داد که غافلگیر یا سورپرایز شده ولی چند ثانیه بدون حرکت ایستاد. همزمان با کشیدن باسنش به سمت جلو خواست چیزی بگه، ولی من لبام رو چسبوندم به پشت گردنش و دو سه تا بوسه ریز زدم: سحر واقعا خوبی؟ انگار از اینکه نگرانش بودم کیف میکرد بدنش رو توی آغوشم شل کرد: آره خوبم، نگران نباش! کمی فشارش دادم و دوباره بوسه ای زدم: سحر، لطفا بیشتر مراقب خودت باش!
    انگار از کنار گوشش که حرف میزدم و نفسهام به پشت گردن و گوشش میخورد، داشت تحریک میشد، چون بشقاب رو همانطور گرفته بود زیر آب و هیچ حرکتی نمیکرد! به شوخی گفتم نسخه منم که بدردت نخورد، سرش رو متمایل کرد به راست و همراه با خنده خواست چیزی بگه، ولی لاله گوشش رو کردم توی دهنم و همزمان دستم رو تازیر شکمش بردم! نفس کش‌داری کشید و ناخودآگاه باسنش رو بیشتر به عقب فشار داد. همین باعث شد کیرمنم کاملا بیدار بشه و سر و گوشی بجنبونه! بدون اینکه دستم رو پایینتر ببرم، برای چند ثانیه مشغول مالیدن زیر شکمش شدم. با فشار دادن کیرم رو به جلو، لای باسنش قرار گرفت و همزمان لاله گوشش رو میخوردم! سحر بشقاب رو کامل گذاشته بود داخل سینک و تند تند نفس می‌کشید!
    یهو یادم افتاد دوش نگرفته‌ام! اولش توی ذوقم خورد ولی ایده به ذهنم رسید. گوشش رو ول کردم وآروم گفتم: سحر میشه بریم حموم! انگار نمی‌خواست حس و حالش بپره! بدون حرف دستکش ها رو درآورد و دستاش رو گذاشت لبه سینک، بدون تعلل دستام رو از روی شکم کشیدم تا پهلو و تیشرتش رو کشیدم رو به بالا و از تنش درآوردم. سوتین مشکی زیرش بود و باعث می‌شد سفیدی پوستش بیشتر به چشم بیاد. همراه با چند تا بوسه قفل سوتینش رو باز کردم و با کشیدن دستام روی جای بند سوتین، بردم تا رسوندم به ممه هاش! با گرفتن پستوناش توی دستم، سرش رو بیشتر به عقب فشار داد و دم وبازدم عمیقی کشید! چند ثانیه‎ای مشغول بازی و نوازش پستوناش بودم و تند تند روی شونه های و کنار گردنش رو می‌بوسیدم. برای اینکه فرصت رو از دست ندم دستام رو کشیدم رو به پایین و با بردن انگشتام به زیر کش دامن و شورتش به آرومی کشیدم پایین و همزمان با نشستن به روی زانوهام تا مچ پا بردم. دوباره کف دستام رو از کنار پاهاش تا روی باسنش وپهلوهاش کشیدم و و چند ثانیه‌ای با مالش و بوسیدن رون‌ها و باسنش مشغول شدم وگاهی هم زبونم رو لای چاک باسنش میکشیدم!
    لحظاتی دستاش رو با کمک لبه سینک ستون کرده بود و صدای نفسهاش قطع نمیشد! پاهاش رو از توی دامن و شورت رها کرد و یهو چرخید. بالاخره چشمام به جمال دروازه بهشتش روشن شد، احتمالا صبح دوش گرفته بود چون تمیز بود. دستام رو گرفتم دو طرف باسنش، با ذوق زدگی نگاهی به توی چشماش کردم و بدون حرف ابتدا بوسه‌ای به روی کُسش زدم و سپس زبونم رو بردم لای پاش وکشیدم روی لبه هاش! باسنش رو چسبوند به لبه سینک وپاهاش رو کمی از هم باز کرد، آه بلندی کشید و دستش رو گذاشت روی سرم. همزمان با مالیدن چوچولش، چند تا لیس پشت سر هم زدم ومشغول خوردن وزبون زدن داخل کُش شدم. از جام بلند شدم، چشماش باز شد و خیره شد به من که چکار میخوام بکنم. توی یک چشم به هم زدن، کاملا لخت و با کیری مثل سنگ جلوش ایستادم! در حالیکه خیره شده بود به کیرم لبخندی زد، سریع چسبیدم بهش و با دوتا انگشت چونه اش رو کشیدم رو به بالا و همراه با چندتا بوسه به روی لباش، لب پایینش رو کشیدم توی دهنم و مشغول خوردن شدم. سحر هم گاهی زبانش رو میکشید روی لبام وگاهی هم لب بالییم رو میک میزد و همزمان دستاش روی کمرم حرکت میکرد. خیلی طولش ندادم و با رها کردن لباش، بلندش کردم روی دستام و رفتیم به سمت حموم.
    در حالیکه زیر آب ولرم بودیم لیفش رو آغشته به شامپو کردم و با حوصله و آروم شروع کردم لیف مالی کردن سحر و خودم و در کنارش با مالیدن نقاط مختلف بدن‌مون به هم، می‌بوسیدمش و لب میگرفتم. هرزگاهی با بغل کردن از پشت و جلو کیرم رو لای پاهاش قرار میدادم با جلو عقب کردن روی کُسش میکشیدم.، ریزش نرم آب گرم و مالش و دست مالی های من، سحر رو حسابی تحریک کرده بود و بدنش آروم و قرار نداشت. صورتش به رنگ صورتی درومده بود و صدای آه و ناله‌اش قطع نمشید! لیف رو کنار گذاشتم، آبکشی کردم. یک دقیقه توی همون وضعیت بغلش کردم و چفت شدیم بهم در حالیکه مشغول لب گرفتن بودیم سحر با جلو وعقب کردن باسنش رو کیرم حرکت میکرد وضمن تحریک خودش حسابی حال منم جا میاورد. از حموم که بیرون اومدیم بدون توجه به اشاره سحر برای حوله، همانطور خیس بردم بیرون و بدون اجازه و حرفی رفتم به سمت اتاق خوابش. گذاشتمش روی تخت و درازکشیدم روش. خیسی باعث میشد بدنمون لغزنده باشه و مدام روی هم به حرکت در بیاییم. در حالیکه لبامون قفل شده به هم و مثل دوتا گرگ گرسنه لبای هم رو می‌خوردیم، دستای من زیر سر و دورگردن سحر حلقه شده بود، یک دست سحر رفت بین‌مون و با فشار زیاد کیرم رو گرفت، چندبار کلاهکش رو کشید روی شیار کُسش و به داخل هدایتش کرد. اونقدر کُسش آب انداخته و لزج بود که دیگه نیاز به چیزی نبود.سر مست از فتح بهشتش چند باری تا پشت کلاهک، فشار دادم بیرون کشیدم، اما سحر دیگه تاب نداشت! با حرص لبام رو گاز محکمی گرفت و همزمان دستاش رو پشت باسنم گذاشت و با کشیدن رو به پایین. درد پیچید توی لبام وبهمین خاطر همراه با اوممم کیرم رو با فشار زیاد تا خایه فرو کردم! سحر هم بدون اینکه دندوناش رو از هم باز کنه و چشم از چشمام برداره، جیغ خفه‌ای کشید! چند ثانیه چشم تو چشم هم توقف کردم و با حرکت من دندونای سحر هم از هم باز شد در حالیکه وحشیانه لبای من رو میخورد، اوم و اَمم میکرد. همین باعث میشد که منم با اعتماد به نفس سریع و پرقدرت تر ضربه بزنم! بعد از یکی دو دقیقه حرکت قصد داشتم کمی بکشم بیرون و براش بخورم، اما سحر با قفل کردن دست و پاهاش به دور بدنم مانع اینکار شد و با تکرار: تندتر بزن! باعث شد که بدون وقفه ادامه بدم. هرچند بین هر چندتا تلنبه توقف کوتاهی میکردم تا کنترل کنم اما سحرمزدیک اومدنش بود و نمیخواست حتی مکث کنم
    خوشبختانه اومدن‌مون همزمان شد. کُس سحر شد عین یک تیکه لوله خشک که هیچ نرمی نداشت و فقط تنگ شدنش برام لذت بخش بود. بالاخره به اوج رسیدم وهمراه با چندتا کوبیدن کیرم رو کشیدم بیرون و آبم رو ریختم روی بدن سحر و ولو شدم روش. چند دقیقه‌ای سحر دستاش رو دور گردنم قفل کرده بود و رهام نمی‌کرد. نزدیک به یک ربع مشغول معاشقه، بوسیدن و لب گرفتن بودیم.
    +سعید یک چیزی بگم نمیخندی بهم؟
    همانطور که روش درازکشیده و زل زده بودم توی چشماش: نه عزیزم، برای چی بخندم!
    +همراه با لبخند من خیلی گشنمه!
    +خوب پاشو تا یک چیزی بخوریم!
    +اوممم، نه هوس جیگر کردم، و همراه با عشوه: بریم بخوریم؟!
    +بوسه محکمی به لبش زدم و ادر حالیکه بلند میشدم: پس بجنب تا تعطیل نکردن!
    و با کشیدن دستش دویدیم بسمت پذیرایی
    پایان

نوشته: سعید


👍 66
👎 1
49101 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

903513
2022-11-20 08:08:03 +0330 +0330

عالی بود

2 ❤️

903541
2022-11-20 15:06:24 +0330 +0330

عالی نوشتید.

1 ❤️

903572
2022-11-20 22:23:41 +0330 +0330

خیلی جذاب و قشنگ بود و واقعی هم به نظر میرسه آفرین

0 ❤️

903700
2022-11-22 02:27:49 +0330 +0330

عالی بود سعید داستان کویر و قنات که توی اکانت قبلیت بود هم بزار

1 ❤️

904023
2022-11-24 16:19:13 +0330 +0330

سعید جان خودتی
اگه خودتی میخام غر بزنم چه وضعشه هم اکانت پاک کردی نه خبری چیزی
زن گرفتی همه مارو یادت رفت

4 ❤️

904026
2022-11-24 16:30:46 +0330 +0330

عالی و خواندنی بود .

1 ❤️

904237
2022-11-26 08:38:29 +0330 +0330

خوب بود

1 ❤️

904432
2022-11-27 16:27:30 +0330 +0330

خیلی حرفه ای نوشته بودی عالی بود. امیدوارم واقعی باشه

1 ❤️

904681
2022-11-29 17:42:07 +0330 +0330

خیلی عالی بود، آخرین داستانی که اینجا خونده و اینقدر بهم حال داد 2 سال پیش بود
نوش جونت حالی که کردی

1 ❤️

904888
2022-12-01 05:06:39 +0330 +0330

خیلی خوب بود.
دمت گرم.
خیلی خندیدم . اشکم در اومد از خنده.
😂 اینجات چرا باد کرده😂😂 خیلی خوب بود

1 ❤️

914739
2023-02-11 16:50:37 +0330 +0330

عالی 🌹 😎

1 ❤️