میخواهم بگویم چه شد که اینطور شد (۳)

1400/06/09

...قسمت قبل

این خاطرات رو اگه از قسمت اول خوانده باشید از حدود 14 سال قبل تا به حال نگارش میشود. زمانی که دانشجوی ارشد بودم و مغازه ای هم داشتم که عصر ها بعد از اداره ای که درآن شاغل بودم میرفتم. پس بیسواد نیستیم . مرجان هم کارمند شد بعدها. چون داستان ویراستاری نمیشوود و در حال تایپ و منتشر میشود پس من را با شیوابانو مقایسه نکنید.درجواب بچگانه بودن این خاطرات فکر نکردم؟ چون خاطره در نظر هرکسی میتواند به یک نحوی بنماید. خاطراتم دروغ نیستند اگر توجه کنید متوجه میشوید که سلسله ور درحال وقایع نگاری هستم. منزل ویلایی که من نوشتم یلایی منظور نوع ساختش بود و الا یک منزل قدیم پر از سوسک و به یمن وجود وسایل نوی جهیزیه زیبا شده بود و اینکه چون حیاط داشت و باغچه و یک ایوان که میشد نشست و از آن حیاط لذت برد.کلا شمال همینه منازل قدیمی در آن کم نیست که دور و برش ساختمانهای بزرگ ساخته شده و ادارات داخل کوچه هم کم نیست البته آن اداره در کوچه ی پشتی بود که پنجره های ساختمانش در حیاط ما باز میشد.منزل هم برای یک آشنایی بود که فقط 100 هزار تومان اجاره میگرفت از ما.خدایش بیامرزد. گرچه الان همان خانه را هم کوبیدند و درحال ساخت آپارتمان هستند. همسرم و ضایع کردن هاش رو دیگه فاکتور گرفتم چون در مراحل درمان بودیم و روانپزشک ما رو به روابط دوستانه سوق میداد.گرچه درگیری و دعوا نمک زندگی بود و ما چون مشغول به کار شده بودیم و دیگه حقوق ثابت داشتیم کمی از اون حالت و مشکلات مالی در اومده بودیم.
برمیگردم به داستان …


فردای همون شب عجیب و غریب که تا صبح خوابم هم نبرده بود بدون سر و صدا قبل از رفتن به اداره ، به حیاط خلوت پشت خونه رفتم و با ارزیابی دقیق محل ایستادن پسر همسایه به دنبال بقایای خشک شده ی آب اون شروع به گشتن کردم. همزمان با اینکه چند قطره ی خشک شده ای رو روی شیشه ی پنجره ی آشپزخانه پیدا کردم و درحالی که دستم رو به سمتش برده بودم تا لمسش کنم صدای کم رمق مرجان که تازه از خواب بیدار شده بود که به دستشویی بره من رو یک متر به هوا پروند .یه هاااااع بلندی کشیدم و گفتم اههههههه ترسیدم چرا یهویی؟ پرسید اینجا چیکار میکنی که با دیدن دست دراز شدم به سمت پنجره و لکه ی سفید رنگ خشک شده روی شیشه فهمید که به دنبال چی اومدم.
گفت یعنی واقعا قبل رفتن به اداره کله ی صبح اومدی اینجا اینو ببینی بری؟ یکم راستشو بخواهید خجالت کشیدم .چون اون حرفهای وسط سکس یادم اومد و اون حرفها رو فقط همون زمان میزدیم و بعدش حتی در موردش حرف هم نمیزدیم. فقط یک کلمه بهم گفت متاسفم و رفت تو خونه.منم که دیگه روی دیدنشو نداشتم سرمو خم کردم و کیر سیخ شدمو یکم جابجا کردم و به سمت اداره روانه شدم.


دیگه وضع مالیمون مثل قبل نبود که حتی پول کرایه تامسی رو هم نداشتیم و به یمن حقوق ثابتی که داشتیم و اجاره کمی که میدادیم و مغازه ای که باز کرده بودم کم کم تونسته بودیم از اون حالت بد قبل فاصله بگیریم. یک مدتی بود که به فکر خرید و نصب ماهواره افتاده بودم با مرجان در میون گذاشتم و اونهم بخاطر چشم و هم چشمی ها و شبکه من و تو که تازه راه افتاده بود و آکادمی گوگوش و سریال های فارسی وان مشتاق شد که حتما این کار رو بکنیم.
با کمی پرس و جو با یه پسری آشنا شدم به نام سعید که تو کار نصب ماهواره بود. یه روز بهش گفتم بیاد و اون هم چون تو یه شرکتی کار میکرد و روزها وقت نداشت شب به خانه ما اومد و وسیله هایی که لازم بود رو هم همراه خودش آورد. دو تا دیش با ال ام بی ها و یه رسیور آیکلس اچ دی. وقتی کارش تو حیاط تموم شد و دیش ها رو کار گذاشت (چون جلوی حیاط به سمت هاتبرد و … باز بود دیگه نیازی به پشت بوم نبود گرچه پشت بوم شیروانی این خونه اصلا قابلیت این رو هم نداشت کسی بره روش)موقع نصب رسیور رسید و با یه یالله وارد هال شدیم و دستگاه رو روی تلویزیون نصب کرد و شبکه ها روو تحویل داد و یه چای هم خوردیم و یه میوه ای و رفت.
از این به بعد با ماهواره و سریالاش مرجان تعطیلات تابستونیش رو سپری میکرد و من دیگه نگرانی از بابت نداشتن یا فراهم نکردن اسباب تفریح برای اون رو نداشتم چون هنوز به اون حد نرسیده بودم که بتونم ببرمش مسافرت.
سکس های هر شبه ی ما یا به ندرت یک شب در میان ما ادامه داشت و بعد از اون حرکت داخل حیاط تا مدتی فکر حیاط هم نکردیم تا اینکه یک شب مرجان موقعی که تو بقل هم بودیم و داشتیم مراسم قبل سکس، که فکر میکنم هر زن و شوهری دارن ، رو اجرا میکردیم ، ازم پرسید : پیمان چند روز پیش قبل اداره رفتنت چرا رفتی داشتی به منی اون پسره دست میزدی؟ اولش فکر کردم رفتی تمیزش کنی ولی وقتی دیدم کیرت سیخ شده فهمیدم داری به اون شب فکر میکنی و تحریک شدی؟ تو واقعا بعد از سکس هم به این موضوعات فکر میکنی؟ حالم خراب شد دیگه ذوق و شوق سکس تو من اون شب فروکش کرد یه جوری شده بودم ، مرجان با این سوالش تقریبا داشت منو تحقیر میکرد. من با این حس خیلی دمق شدم و تو خودم رفتم. کیرم دستش بود هی میمالید ولی با اینکه سیخ شده بود ولی انگار داره یه تیکه بادمجون رو میچلونه همین. هیچ حسی نداشتم مونده بودم چی بهش بگم.تنها چیزی که به ذهنم رسید این بود که نه باور کن اشتباه میکنی. اما اشتباه نمیکرد من رفتم تا آب منی ای که به خاطر همسرم از کمر یه غریبه درومده بود رو ببینم. حتی دستش زدم و کیرم هم بخاطر این موضوع داشت میترکید تو شورتم.نمیدونستم داره چم میشه؟ مرجان وقتی دید من به این حد گرخیدم بحث و عوض کرد و گفت چرا پس دیگه نمیبریم تو حیاط بکنی ؟ گفتم نه دیگه همینجا بکنیم باز این مسائل پیش میاد دلم نمیخاد ازم ناراحت باشی. گفت کی گفته من ازت ناراحتم؟ فقط یه سوال پرسیدم. گفتم پس چرا اون لحظه بهم گفتی متاسفم؟!! مرجان که دید حرف الکی ای زده و از من ناراحت شده، حال چه در لحظه یا به طور کل ، میخواست درستش کنه گفت: نه اون لحظه منظورم این بود که چرا بعد از سکس به این چیزا فکر میکنی؟
من که کم کم داشت یخم آب میشد و برمیگشتم به حالت سکسی خودم گفتم یعنی میخوای بگی بازم جنده کوچولوی من میخواد جندگی کنه و به همه بگه که جنده ی منه؟ اونم یه سری تکون داد و من هم از خدا خواسته از جا پریدم و دستش و گرفتم و بلندش کردم و یه لب ازش گرفتم و یه رو فرشی برداشتم و کشون کشون بردمش تو حیاط دقیقا وسط جایی که از چند جهت دید داشته باشه.یکم آب تو حوض رو پاشیدم رو تنش و اونم یه جیغ کوچیکی کشید و بعدش جفتمون با صدای بلند یکم خندیدیم. باورم نمیشد من این کار رو فقط به این خاطر کردم که صدامون به گوش همسایه هایی که قراره سکسمون رو ببینن برسه و بیان و مرجان اصلا متوجه نشد و گذاشت پای اینکه من خواستم جو عوض شه.
تا بحال پیش نیومده بود که خود مرجان منو دعوت کنه به اینکه بشینم تا برام بخوره. ولی اینبار خودش گفت بایست تا برات بخورم. همینطور که ایستاده بودم و مرجان داشت کارشو میکرد سرمو آوردم بالا و دیدم همین لحظه اتاق طبقه پسره روشن شد و پرده تکونی خورد.پنجره باز شد و پسره این بار با یه زیرپوش رکابی ایستاد و چشم تو چشم من داشت مارو نگاه میکرد. از اینکه چهرش پیدا نیست تا حالات صورتشو بفهمم ناراحت بودم خیلی دوست داشتم چهرشو هم میدیدم که با دیدن مرجان من عشق من همسر خوشگل و خوش بدن من چه حالی میشه. همینطور که کیرم تو دهن و دست مرجان ،که به واسطه ی فیلم هایی که دیده بودیم دیگه بلد شده بود چیکار باید کنه ،عقب جلو میشد و به آخرین حد از شقیش رسیده بود حس کردم پسره میخواد چیزی بگه یا اشاره ای میکنه!!! دستشو هی داشت تکون میداد اول خودش رو اشاره میزد و بعد میارد به سمت ما! یعنی چی؟ در چشم به هم زدنی فهمیدم که منظورش چیه و میگه بیام پیشتون؟ با انگشت اشاره بهش فهموندم که نه نه!! وایسا و تماشا کن…
مرجان که حرکات من رو دید همون حالت که با دستش برای میمالید گفت چیه اومد؟ گفتم آره میگه منم بیام بهش گفتم نه!!
با یه پوزخندی گفت چه غلطا شیطونه میگه بریم تو بچه پررو رو بذاریم تو کف…
گفتم نه بنده خدا فکر کرده ما پایه ایم که بیاد تو سکسمون. گفت وا مگه میشه یکی دیگه بیاد و یه خنده ی ریزی هم کرد. گفتم نمیدونم جوونه اینا چی میدونن که ما نمیدونیم.نذاشتم حس و حالمون بخوابه و خراب شه با یه تغییر حالت به مرجان فهموندم که بلند شه و روی سکوی یه گوش حوض دراز بکش و پاهاشو بده بالا طوری که هم خودش اذیت نشه هم دید داشته باشه به پنجره ای که پسره بود. مرجان وقتی دراز کشید یه بای بای هم با پسره کرد و یه لبخندی هم تنگش بهش کرد و من شروع کردم به خوردن کص خوش طعم و خوشگل مرجان.واقعا مغزمون نبود که فرمان میداد و کاملا مسخ شده بودیم. نمیدونم اگه جای اون پسره بودیم چی فکر میکردم.مگه میشه یه زن و شوهر بیان و جلو چشم بقیه سکس کنن؟ خصوصی ترین و به قول خیلی ها مقدس ترین زمان زندگی زناشوییشون رو به دید همه بگذارن؟!!!
اون لحظات اصلا به این چیزا فکر هم نمیکردیم. صدای آه و ناله مرجان بلند شده بود و کم کم داشت وقت اون میرسید که کیرمو بکنم توش . ازش پرسیدم جات خوبه یا میای روی روفرشی؟ گفت فعلا همین جا خوبه بیا بکن جندتو که داره واسه کیر تارزان له له میزنه. شروع کردم به تلمبه زدن و اولش آروم آروم و رمانتیک میزدم توش که مرجان گفت این چیه دیگه چرا اینجوری میکنی بکن جرم بده آقای محترم! انگار داره به یه غریبه میگه این حرف رو.
اون لحظات فکر میکردم خودش وقعا دوست داره به یه غریبه بده و این باعث میشد حشری شم و محکم تر و با حس و حال بهتری بکنمش. حدود 10 دقیقه ای تلمبه زدم و آبم اومد و ریختم توش.چون برای بچه اقدام میکردیم باید همونطور دراز میکشید و چند دقیقه ای لنگ به ها میموند چون ارضا نشد و اگه پا میشد آبم میریخت بیرون نمیدونستیم چی میشه و شاید تو همون مقداری که ریخته بود بیرون اسپرمی بود که قرار بوده منعقد بشه تکون نخورد و من با دست براش مالیدم چوچولشو تا ارضا شد و کنارش موندم تا ده دقیقه بشه و بعدش بدون اینکه حتی به بالا آپارتمان نگاه هم کنیم رفتیم تو خونه.
تقریبا یک ساعت بعد از حمام رفتن و دوش گرفتنمون که رفتم حیاط که برم دستشویی دیدم پسره لخت همونطور ایستاده و داره تو حیاط رو نگاه میکنه. رومو سمتش کردم و گفتم دیر رسیدی تموم شد دیگه برو خونتون. یه جور با عصبانیت گفتم که ترسید و درجا پنجره رو بست .
مرجان که صدامو شنیده بود گفت چرا اذیتش میکنی بچه مردمو تشنه میاری لب چشمه برش میگردونی گناه داره و با صدای بلند خندید.
اتاق فکر (دستشویی) بهترین مکان برای خلوت کردن و فکر کردن بود. وقتی به این حرکتمون فکر میکردم اول شرمنده میشدم ولی بعدش یه حسی میگفت از وقتی این حالتی شدیم خیلی خنده هامون بیشتر شده خیلی از دعواهامون کمتر شده گیر دادنمون به هم کمتر شده . حُسن هاش بیشتر از ضرر های احتمالیش بوده.فعلا که جز سه نفر کسی چیزی ندیده و حرفی نشنیده.
صبح شد و من خواب موندم و ساعت 8 و بیست دقیقه داشتم میرفتم از خونه بیرون که یهو در خونه رو زدن.تعجب کردم که کی میتونه باشه؟
در رو باز کردم و دیدم یکی از پسرهای صاحبخونست و سلام کردم و گفتم بفرمایید تو. اومد رو پله های بعد از دروازه ایستاد و در رو بست و خیلی آهسته بهم گفت آقا پیمان ، شرمنده بخدا شرمننده نمیدونم مردم هزار حرف نامربوط میزدنن من فقط دارم از شما میپرسم بی ادبی نشه عذر خواهی میکنم. دیدم هر تفره میره گفتم بفرمایید عزیز عیبی نداره چی شده مشکلی پیش اومده؟ گفت بازم شرمندم بخدا ولی شما جدیدا کسی رو میارین تو خونتون؟ گفتم وا! آقای محبی قرار نبود دیگه مهمونهامون رو بشمرید که!! درجا گفت نه نه سوء تعبیر نشه. مهمونهای شما به ما چه ربطی داره منزل خودتونه ما آشناییمون به یک و دو سال که نیست خیلی وقته ارادت داریم منزل مال خودتونه ، هر تعداد میخواهید مهمان داشته باشید ، ولی یکی از همسایه ها اومد صبح اول وقت به من گفت که شما زبونم لال زبونم لال ببخشید معذرت میخوام یه خانمی رو میارید تو این خونه !!!هرچی من گفتم نه من این بندگان خدا رو میشناسم اصلا اهل این برنامه ها نیستن اون اصرار میکرد که نه اشتباه میکنید همین الان برید خانمه باید تو خونه باشه چون من ندیدم بره بیرون. همینطور داشتم با آقای محبی کلنجار میرفتم که بدونم کدوم یک از همسایه ها این حرف رو زده که دیدم آقای محبی رو به پشت سر من سلام بلندی کرد و گفت سلام مرجان خانم حال شما صبح شما بخیر ببخشید بیدارتون کردم … رومو برگردوندم دیدم مرجان یه چادر حریر سرش کرده و همونطور خواب آلود اومده رو ایوان و سلام و علیک میکنه میپرسه چیشده پیمان آقای محبی خیر باشه اتفاقی افتاده؟ من بیشتر از اینکه به فکر سوال و جواب مرجان باشم نگاهم دوخته شد به تنش مرجان که به واسطه ی عبور نور شدید صبحگاهی خورشید از چادر نازک و حریرش کاملا قابل تشخیص و رؤیت بود. یه لحظه به خودم اومدم دیدم آقای محبی داره میگه مشکلی نیست شما بفرمایید من یه کار شخصی با آقا پیمان داشتم که حل شد.
همین لحظه آقای محبی دستمو گرفت و با خداحافظی از مرجان به بیرون دروازه کشید و دروازه رو بست و مهلت ننداد من یه خداحافظی با عشقم مرجان کنم بگذریم که کیرم دوباره از دیدن این صحنه سیخ شده بود یهو محبی شروع کرد به بوسیدن من و با خشم زیاد غر غر میکرد که من پدر این مردم مزخرف و دیوث رو در میارم. شروع کرد به عذر خواهی از من و اینکه حالا که مرجان خانم رو دیدم که خونه بوده فهمیدم که شما و مرجان خانوم بودین و این مردم عوضی منتظرن پشت سر این و اون حرف دربیارن. و خداحافظی کرد و رفت و من همین طور مبهوت فقط نگاهش میکردم. همینطور که به سمت اداره میرفتم هم به کار خطرناکی که با مرجان تو حیاط و تو انظار شروع کرده بودیم فکر میکردم هم به این حس لعنتی که با دیده شدن بدن مرجان توسط یه مرد دیگه بهم دست میداد و این کیر بی صاحاب درجا شق میشد. به این فکر میکردم من که همین دو سال پیش زمان نامزدیمون بخاطر اینکه مرجان خونه پدرش با روبدوشامبر از حموم اومد بیرون و دختر خاله و شوهرش اونجا بودن دیدنش و اون به جای اینکه بره و لباس بپوشه با همون وضع اومد با شوهره دست داد و کنارشون نشست و یک ساعت همونطوری با پای لخت و گهگاهی ران پای لخت و گردن و بالای سینه لخت به گپ و گفتش با اونا ادامه داد ، به قدری حالم بد شد که رفتم تو دستشویی حیاط و زار زار به این وضعیت گریه کردم، چرا الان اینطوری شدم که تن لخت زیر لباس خواب بدون سوتین همسرم زیر چادر حریر زیر نور آفتاب خودنمایی میکرد اونم جلو یه مرد میانسال نامحرم و کیر من شق شه به خاطر این موضوع؟


تو مغازه بعد از اداره انقدر گرمم بود که داشتم هل هل میزدم. از مشتری هم خبری نبود.کاشی و سرامیک آورده بدوم به سرمایه کمی که از اینو اون قرض کرده بدم و یه کاسبی واسه خودم راه انداخته بودم. راضی بودم خدارو شکر.میچرخید چرخ زندگی.کم کم داشتم به واسطه وام های اداره بدهی هام رو هم میدادمتقریبا 30 درصد از بدهی هام رو داده بودم و کمی نفس میکشیدم بعد از هر بار تسویه حساب با یه طلبکار.سعی میکردم شسته رُفته باشه حساب و کتابم و از سودی که میکردم معقول خرید جدید کنم و خودم رو توی قرض جدید نندازم.
کارم شده بود این که بعد از اداره میرفتم مغازه و مرجان برام ناهار میارد و میرفت خونه و من یه سره تا 8 مغازه میبودم حالا بعضی وقتا تا 9
یه سیستم تونسته بودم جمع کنم تو مغازه و یه نرم افزار حسابداری و کارام رو توش ثبت میکردم و برای اینکه بتونم جنس ها و مدل های جدید رو ببینم و بروز باشم اینترنت آورده بودم و گهگاهی هم شیطونی هایی میکردم. فیلتر شکن نصب کرده بودم و از تو گوگل سرچ میکردم و از شهوانی و شهوتناک و آویزون و … داستان های سکسی میخوندم. اینجا بود که با واژه ی کاکولد آشنا شدم و حس کردم من دارم به یه کاکولد تبدیل میشم. هر لحظه مشتاق تر میشدم به خواندن داستان های با مضمون کاکولدی.یه جورایی خوشحال بودم و خودم رو قانع میکردم که این حس رو فقط من نیستم که دارم. یه روز به این فکر افتادم که ببینم فیلمی هم از این نوع سکس تو نت هست یا نه. با یه سرچ کوچیک از واژه ی کاکولد دنیایی از فیلمهای پورن کاکولدی و نفر سوم بروم باز شد.با دیدن این فیلم ها هر روز بیشتر این حس به طرز وحشیانه ای در من رشد میکرد. دیگه وقتی مرجان رو میکردم فقط این نگاه کردن به چهره ی در حال لذت بردن اون بود که من رو ارضا میکرد این حرفهایی که اون از کیر تارزان میزد بود که من رو ارضا میکرد و اگه این حرفها نمیبود قابلیت این رو داشتم که یک ساعت هم بدون کمک هیچ ابزار تاخیری ای ارضا شدنم رو به تعویق بندازم. دیگه فقط مالوندن کله کیرم تحریکم نمیکرد حتما باید یا بهش فکر میکردم یا به چهره مرجان نکاه میکردم یا اون باید داستان پردازی میکرد و بهم فحش هایی مثل کسکش من و دیوث خودمی میداد و من بهش میگفتم جنده منی تو تا آبم بیاد.


باد و بارون شدیدی بارید و چون فقط دو تا بلوک روی دیش خونه بود تکون خورده بود و دیگه حتی شبکه های استانی رو که با دیش استاننی میگرفتیم هم نمیتونستیم ببینیم. همین شد که شماره ی سعید رو گرفتم و گفتم داداش بیا که گرفتار شدیم. اونم شب اومد و شروع کرد به درست کردن دم و دستگاه دیش و تنظیم دوباره ی اون. همینطور که حرف میزدیم از همه جا داشت تعریف میکرد که آره از شرکتی که داشته توش کار میکرده به عنان حسابدار زده بیرون و الان دیگه روزها هم کار میکنه و فقط پشت بوم اگه کار داشته باشن مجبوره شبها بره و من از پارازیت ها میگفتم که مرجان یه سلامی کرد و با همون چادر همیشگیش با متانت مثال زدنیش چای به دست اومد رو ایوون و صدام زد پیمان جان اینو بگیر از دستم که برم میوه بیارم انگار کارتون طول میکشه تا بیاین بالا همینجا یه چیزی میل کنن آقا سعید.
تشکری کردیم و وسایل پذیرایی رو ازش گرفتم و رفت تو خونه. یهو باز فکرای لعنتی اومد تو سرم . سعید پسری هم سن و سال من مجرد خوشتیپ و خوشگل و خوش هیکل بود با ادب و قابل اطمینان. به ذهنم رسید اگه قرار باشه مرجان باکسی بخوابه غیر من اون شخص سعید هست و لا غیر.
یه عذرخواهی کردم و گفتم الان بر میگردم و رفتم توو خونه و به مرجان با حالت تشر گفتم خوب این چه وضعیه حالا تو واسه همه چادر میذاری . بگیر اون چادر و دیگه گندشو درآوردی. یه اشاره به خودش زد و گفت چی میگی پیمان ببین تنمو یه تاپ و یه شلوارک تنمه همینطوری میومدم؟ من که اصلا بهش فکرم نکرده بودم به خودم اومدم گفتم حالا یه خود نمایی میکردی چی مشد؟
یهو مرجان با صدای یکم بلند تر البته نه طوریکه محمد بشنوه با عصبانیت گفت برو تو رو خدا پیمان پریودم حال ندارماااا. یهو تمام دنیا رو سرم خراب شد.
خواستم کم نیارم گفتم خوب پریود باش نمیخاد که کص تو بهش نشون بدی که عشقم!! آزاد باش لختی بپوش دیگه این بنده خدا که همیشه با ما رفت و آمد نداره که الان میذاره میره تاااا دفعه ی بعدی معلوم نیست کی بشه؟
یه غر غری کرد و رفت یه تاپ غیر رکابی که تا روی بازوش بود و یه لگ پوشید و اومد گفت خوبه حالا؟ اجازه میدین شال بذارم؟ گفتم نه دیگه شال میخای چیکار؟ شال و از دستش گرفتم و گردش کردم و عین توپ پرتش کردم رو مبل تو پذیرایی.
سعید همون لحظه یه یالله گفت و منتظر بود پشت توریِ در ورود به هال تا ما بهش اجازه ورود بدیم . بعد از اینکه گفتم بفرما بیا سعیدجان اومد و با تعجب یه نگاه به سرتاپای مرجان انداخت و رفت جلوی تلویزیون نشست و مشغول به کارش شد.
مرجان رو صدا زدم و گفتم بیا اینور اتاق. بردمش تو اون اتاق و بهش گفتم برو ببین اگه میوه هاشو نخورده بردار بیار بذار جلوش طوریکه بتونه دید بزنتت.
یکم دمق شد و گفت من میگم حال ندارم تو داری این کارارو میخای ازم؟
با اکراه رفت و از ایون چیزایی که واسه پذیرایی برده بود روو آورد با یه حالت خاصی از همه طرف سینه و کونش پیدا باشه گذاشت و اومد به من گفت دارم میارم بالا این چه کاریه آخه؟ اینن قرار بود تو سکسمون باشه فقط اَه اَه اَه
چند دقیقه بعد من و تو و فارسی وان و بقیه ی شبکه ها رو به ما تحویل داد و رفت …


تمام ذهنم شده بود اون شب و سعید و کاری که با مرجان کردم و خودنمایی اون شبش.
از این به بعد تارزان جاشو داده بود به سعید …

شرمنده غلط املایی هارو ببخشید

ادامه...

نوشته: کاکولد با غیرت


👍 15
👎 11
32901 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

829106
2021-08-31 00:33:15 +0430 +0430

عنوان داستان یه جوریه که آدم فک میکنه نویسندش امام خمینیه lol

2 ❤️

829150
2021-08-31 01:25:04 +0430 +0430

خوب مینویسی
صحنه سازیت عالیه و میشه براحتی موقعیت رو تجسم کرد …
ادامه بده

0 ❤️

829196
2021-08-31 06:51:18 +0430 +0430

چه مشاوری که ادم را به روابط نامشروع با دوستان سوق میده خود این مشاور نیاز به روان درمانی داره . اونقدر روایت داستان چرند بود وتوش پر از مشکل بود که وقتی مچتو میگیریم میایی دوباره میخواهی توجیه کنی ولا کم شمال نرفتم و ویلا اجاره کردیم ولی به جون تو هیچ اداره ای در شعاع چند کیلومتری ندیدم که مشرف باشه خدا وکیلی چرا دوست داری یه محل خیالی بگی ، مثلا میگفتی تو کرج خونه ویلایی اجاره کردم بیشتر با عقل جور درمیومد تا شمال . خوشم اومد که یه جوری مچتو گرفتم مجبور شدی اول داستانت کلی ماست مالی کنی 😂

1 ❤️