نرگس مست (۳)

1402/02/17

...قسمت قبل

نسترن چهار سال از نرگس بزرگتر بود. کارشناسی و کارشناسی ارشدشو توی معماری توی یکی از دانشگاه های خوب تهران گرفته بود و دنبال این بود که بتونه واسه دکترا توی یه دانشگاه خارجی (ترجیحا فرانسه یا ایتالیا) اپلای کنه و تحصیلاتشو ادامه بده . واقعا آدم باسوادی بود و توی شرکتشون قائم مقام مدیرعامل (یعنی پدرش) بود. نرگس هم از ترم چهارم به عنوان کارآموز توی شرکت پدرش مشغول شده بود و بعد از چند ماه اولین قرارداد حرفه ای خودش رو بست و قبل از اینکه کارشناسیشو بگیره رسما توی شرکت پدرش شاغل شد.


روزها پشت سر هم سپری شدن و دوره کارشناسیم به پایان رسید. کنکور ارشد رو دادم. معدلم توی مقطع کارشناسی خوب بود، اما نه اونقدری که بتونم بودن کنکور در مقطع ارشد دانشگاه خودمون ادامه تحصیل بدم. نتایج کنکور ارشد اومد و من توی انتخابای اولم (دانشگاه های تهران) قبول نشدم. و تنها شهر و دانشگاهی که غیر از تهران انتخاب کرده بودم دانشگاه خودمون توی یزد بود که به حد نصاب رسیده بودم و میتونستم ادامه تحصیل بدم. راستش یه مقدار خورده بود توی پرم. دوست داشتم تهران قبول بشم که هم نزدیک به مادرم باشم که بعد از فوت پدرم تنها شده بود و فقط برادر کوچکترمو داشت، هم اینکه میتوستم مشغول به کار بشم و پایه های زندگیمو بنا کنم.
از خبر قبولیم توی یزد نرگس فوق‌العاده خوشحال شد. طبیعی هم بود. قرار بود حداقل دو سال دیگه هم یزد باشم و باهم باشیم. منم خیلی خوشحال بودم از این اتفاق، ولی فکر میکنم دغدغه‌ها و نگرانی‌های زیادی که نسبت به آینده داشتم باعث شده بود نتونم خوشحالیمو خیلی خوب بروز بدم و ازش لذت ببرم.
نرگس برای اینکه کمک کنه دغدغه‌های من کم بشه، بهم گفت میتونی توی مدت تحصیلت توی شرکت بابا مشغول به کار بشی. تو از همه افرادی که اونجا هستن باسوادتری و مطمئنم میتونی بعد از کمی کسب تجربه سمت خوبی توی شرکت بگیری. مطمئن باش بابا وقتی ببینه سواد و انرژیتو برای شرکتش خرج میکنی حسابی هواتو داره و بهت حال میده. اگر این اتفاق میفتاد خیلی میتونست کمک خوبی باشه برامون. به شوخی میگفت اگه منو بگیری بابامو مجبور میکنم دفتر تهرانو راه بندازه و بسپره به من و تو تا ببینه بازدهی کارش از دفتر دبی هم بیشتر میشه. حرفش شوخی بود، ولی اگر واقعا میشد دفتری توی تهران تاسیس کنن و منم منتقل بشم به اون دفتر عالی میشد.
رزومه‌م رو ارسال کردم برای شرکت. با پیگیری‌های نرگس و سفارشهاش به نسترن، روال جذب به خوبی طی شد و بعد از یه مصاحبه تخصصی و یه سری تست‌های روانشناسی و شخصیت شناسی، من توی شرکتی که عشقم توش نفس میکشید استخدام شدم. روزی که برای شروع کار به شرکت مراجعه کردم نسترن منو برد توی دفترش و گفت حواست باشه که تو و نرگس هیچگونه آشنایی با هم ندارید و هیچ چیزی بینتون نیست. بعدها فهمیدم نسترن فکر میکرده رابطهٔ من و نرگس یه رابطه ی سطحیه که چند وقت بعد تموم میشه.
یکسال از شروع به کارم توی شرکت پدر نرگس میگذشت. به جز روزهایی که کلاس داشتم بقیه روزها رو سرکار بودم و با جدیت و تلاش فراوان هر دو رو ادامه میدادم. آخر هفته‌ها (معمولا دوبار درماه) هم اگر شرایطش فراهم بود میرفتم تهران و به مادر و برادرم سر میزدم و سعی میکردم حسابی هواشونو داشته باشم و چیزی براشون کم و کسر نذارم. چندین بار پیش اومد که برای بعضی کارهای اداری مربوط به پروژه‌ها به عنوان نمایندهٔ شرکت به سازمان‌هایی توی تهران مراجعه میکردم. اینجور مواقع، روزهایی که تهران بودم نه تنها مرخصی محسوب نمیشد، بلکه میرفت به حساب ماموریت و بهره مالی هم داشت برام.
یه بار که اومده بودم تهران، نرگس تماس گرفت و گفت کار فوری توی تهران پیش اومده و باید بمونم تهران و پیگیریش کنم. منم برنامه برگشتن جمعه رو کنسل کردم و صبح شنبه رفتم دنبال کارها. یه سری مدارک نیاز بود که طبیعتا من همراه خودم نیاورده بودم و باید از یزد برام ارسال میشد. اینجور وقتها معمولا مدارک اگر حساسیت زیادی نداشت با اتوبوس میفرستادن و باید میرفتیم از ترمینال تحویل می‌گرفتیم. اما اینبار نمیشد چون اگر اشتباه نکنم یه سری اسناد مالی هم باید میفرستادن. این شد که نرگس با هماهنگی نسترن مدارکو برداشت و با پرواز روز یکشنبه اومد تهران. اون روز و شب رو تا دیروقت با هم گذروندیم و آخر شب نرگسو بردم هتل. امکان اینکه شب با هم بمونیم رو نداشتیم و مادر من حتی از وجود کسی که عقل و هوش و قلب پسرشو تسخیر کرده خبر نداشت و نمیتونستم ببرمش خونه. واسه همین به یاد اوایل دوستیمون بوس و بغل و معاشقه‌هامونو توی ماشین مجبور بودیم انجام بدیم. کافی بود فقط شالشو از سر برداره تا زیباییش دو چندان بشه و روح و روان منو بهم بریزه. دوای درد منم توی اون لحظات فقط و فقط بوسیدن لبهاش و نفس کشیدن عطر تنش بود. فرداش، صبح زود با نرگس رفتیم دنبال کارها و تا قبل از ساعت ۱۰ انجامشون دادیم. بلیطی که برامون رزرو کرده بودن برای روز بعد بود و تقریبا یک روز کامل وقت اضافه داشتیم. به نرگس گفتم میخوام ببرمت خونه مون. گفت حاج خانوم و داداشتو فرستادی بیرون خونه رو مکان کردی؟ گفتم اولا که خاج خانم خودتی، ثانیا، خونه مکان نیست و میخوام مامانم عروس خوشگلشو ببینه. گفت نکنه میخوای کار اون دفعه منو که گفتم بیا خونه مون بابام میخواد ببینتت تلافی کنی؟ یه نه و یه بوس خوشگل تحویلش دادم و گفتم کلک تو کار من نیست!
با مامانم تماس گرفتم و گفتم کارای اداریم انجام شده و همکارمو که از یزد اومده آوردم بازار سوغاتی بخره، میخوام بعدش اگه موافقی برای ناهار بیارمش خونه. چون بلیطمون برای فرداس. مامانمم به تصور اینکه همکارم آقاس خیلی عادی برخورد کرد و اوکی داد و گفت تا بیایید ناهارو آماده میکنم.
یکی دو ساعت الکی تو خیابونا گشتیم و طرفای ظهر رسیدیم خونه. زنگو زدمو رفتیم داخل. از در که وارد شدیم و چشم مامانم به نرگس افتاد و دید همکارم دختره از تعجب خشکش زد. اما خیلی زود تونست به خودش مسلط بشه و سلام علیک و خوش آمدگویی رو انجام بده. بنده خدا توی اتاقم وسایل ناهارو چیده بود که من و مثلا آقا جعفر راحت ناهارمونو بخوریم، اما وقتی دید نرگس عزیزم مهمونمه رفت و وسایلو آورد توی سالن. ناهار رو خوردیم. مامانم انصافا توی احترام و مهمان نوازی سنگ تمام گذاشت و خبر نداشت با این کارا داره جاشو توی دل عروسش باز میکنه. نرگسم با رفتارهای باوقار و تعریفاش از مامانم حسابی دل مامانمو برده بود.
یکی دو ساعت بعد از ناهار با نرگس از خونه خارج شدیم و به سمت هتل محل اقامتش حرکت کردیم. به نرگس گفتم تو چشمای مامانم دیدی چقدر سوال بود؟ امروز برگردم خونه تا جواب تک تک سوالاشو نگیره ولم نمیکنه. لبخند قشنگی روی لبای نشست، یه چشمک زد و گفت بگو عروسته و قال قضیه رو بکن.
برگشتم خونه. همونطور که انتظار داشتم سوالای مامان شروع شد. کی بود این دختره؟ واقعا همکارته؟ چطور خانواده ش گذاشتن با تو باشه؟ چرا آوردیش خونه؟ چطور به تو اعتماد کرد و اومد باهات؟ خانواده‌ش مگه میشناسنت که دخترشونو همراه تو فرستادن؟ منم یه سری جوابای سربسته دادم و از نرگس حسابی تعریف کردم. جوری که مامانم آخر حرفا و تعریفای من گفت مامان جان اگر انقدر دختر خوبیه، همینو بگیرش دیگه! بعدها به مرور مامانمو بیشتر در جریان قرار دادم و تقریبا مطمئنش کردم که نرگسو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم. بعضی وقتا که با نرگس باهم بودیم و مامان تماس میگرفت، گوشی رو میدادم نرگس هم باهاش حرف میزد. مامان بهش میگفت دخترم، نرگس هم مادرجان صداش میکرد. میگفت فعلا روم نمیشه بهش بگم مامان.
کم کم تونستم خودمو توی شرکت پدر نرگس حسابی جا بندازم. پدر نرگس مثل چشماش بهم اعتماد داشت و توی خیلی از مسائل نظرمو میخواست و باهام مشورت میکرد. این بهترین اتفاق ممکن برای ما بود و جوری شده بود که من و نرگس فکر میکردیم اگر من نرگسو ازش خواستگاری کنم بدون لحظه ای درنگ قبول میکنه.
پدر نرگس دو سه‌بار من و مدیر مالی شرکتو فرستاد دبی واسه سرکشی به پروژه ها. ماموریت خارجی محسوب میشد و حق ماموریت ها هم جیرینگی به دلار پرداخت میشد. با پردختی‌های شرکت و پروژه‌هایی که میگرفتم وضع مالیم حسابی تکون خورده بود و تونسته بودم توی تهران یه واحد نقلی بخرم. ماشینمم عوض کرده بودم و یه 206 خریده بودم.


مهران پسرعموی نرگس بود. پدر نرگس مثل پسر نداشته‌ش میدونستش و دفتر دبی رو سپرده بود به مهران. توی ماموریت هایی که با مدیر مالی شرکت، محسن، رفتیم خیلی خوب و محترمانه باهام رفتار میکرد و منم ازش خوشم اومده بود. توی این ماموریت ها بود که فهمیدم محسن با نسترن تیک میزنه و کم و بیش یه سر و سری باهم دارن. با نرگس اصلا در این مورد حرف نزدم و چیزی به روش نیاوردم.
عید نوروز رسید و پدر نرگس به نشانه قدرشناسی از زحماتمون برای یه سفر ۳ روزه دعوتمون کرد دبی. من، محسن و یکی از مدیران فنی شرکت، نرگس، نسترن، پدر نرگس و دو نفر از پرسنل خانم با یه پرواز رفتیم دبی. شب اول به گشت و گذار توی شهر سپری شد. همه مون (به جز پدر نرگس) باهم رفتیم به گشت و گذار. من و نرگس سعی میکردیم جوری که تابلو نباشه باهم باشیم توی جمع. هرچند خیلی موفق نبودیم و بچه ها یکی دوتا تیکه انداختن بهمون.
فرداش، ما که از ایران رفته بودیم و چند نفر از پرسنل دفتر دبی (از جمله مهران) برای ناهار توی رستوران هتل، مهمان پدر نرگس بودیم. مهران که دید پدر نرگس خیلی منو تحویل میگیره از این رو به اون رو شد و رفتارش با من به کلی دگرگون شد. بخصوص که من و نرگس هم کماکان (مثلا به صورت اتفاقی) خیلی دور و بر هم بودیم. بعد از ناهار توی یه فرصت مناسب از نرگس راجع به مهران پرسیدم و اینکه آیا دلیل تغییر رفتارشو میدونه یا نه؟ (در واقع غیرمستقیم میخواستم بفهمم که آیا این تغییر رفتار به نرگس ربطی داره یا نه؟) که نرگس گفت مطمئن باش دلیل خاصی نداره و احتمالا دیده بابا خیلی تحویلت میگیره داره حسادت میکنه.
سفرمون به پایان رسید و برگشتیم ایران.


روزها و ماهها گذشتن. رابطه من و نرگس به بهترین و عاشقانه ترین شکل ممکن پیش میرفت. بدون همدیگه حتی نفس کشیدن رو هم دوست نداشتیم. هر روز بوس و بغل و معاشقه داشتیم و از اونجایی که دیگه مانعی سر راهمون نبود، آخر هفته ها هم یک یا دو روز (بسته به این که پدر و خواهر نرگس بودن یا نه) با هم بودیم و بساط سکسمون به راه بود. با توجه به روابط جنسی و جسمیمون یه سری تغییرات جزیی در نرگس ایجاد شده بود. مثل تغییر سایز سینه هاش (که به نرگس میگفتم با افتخار حاصل دسترنج منه) یا تغییرات و پس و پیش شدن زمان پریودش. از بخت بدمون نسترن بهمون مشکوک شده بود و این سرآغازی بود بر اذیت‌ها و کرم ریختن‌های نسترن توی این رابطه و تغییر رفتارش با ما و مخصوصا من.
ارشدمو 5 ترمه تموم کردم و در اولین فرصت بعد از انجام کارای دفاع پایان‌نامه و فارغ‌التحصیلیم اومد تهران و دفترچه اعزام به خدمت رو پست کردم. با نرگس تصمیم گرفته بودیم بعد از سربازی، اقدام کنم واسه خواستگاری. پس جایی برای درنگ وجود نداشت.
تو فرجه چندماهه بین پست کردن دفترچه و اعزام به خدمت، یه روز نرگس تماس گرفت و گفت: نادر، از فردا به مدت سه روز خونه مکانه، آب دستته بخورش و بیا بخورش! با خنده گفتم بی‌تربیت این چه مدل حرف زدنه؟ خندید و گفت واسه تو بی‌تربیت نباشم واسه کی بی‌تربیتی کنم؟ در ادامه توضیح داد که پدرش رفته دبی و نسترن هم چند روزی میخواد بره سفر با دوستاش.
فرداش رفتم خونه شون. کارایی که میکردیم هیچوقت برام تکراری نمیشد. از همون استقبال دم پله ها و دویدن به سمتم و پریدن توی بغلم، لب گرفتنامون و قربون صدقه هم رفتنامون تا معاشقه و حرفای سکسی و عشقبازیمون همیشه مثل روز اول برام جذاب و لذت بخش بود. مطمئن بودیم مال همیم و این اطمینان خاطر بهمون آرامش میداد. از پله های حیاط دست در دست هم رفتیم بالا. وارد خونه شدیم. لبهامون دیگه عادت کرده بودن که توی اون نقطه باید چفت بشن روی همدیگه و منو نرگسو با هم یکی کنن. یک روح در دو بدن. پاهاشو دور کمرم حلقه کرد. محکم بغلش کردم و رفتیم به سمت اتاقش. گذاشتمش روی تخت و مثل گرسنه‌ها بهش حمله کردم. اول از همه خوردن لبهای عسلش و گردنش و بعد، لخت کردن و خوردن سینه‌هاش. حسابی که سینه‌هاشو خوردم و نوازشش کردم خوابیدم کنارش تا با حرفای سکسی و عاشقانه کاملاً تحریک و آماده‌ش کنم. همزمان دستم هم روی بدنش حرکت میکرد و مشغول نوازش سینه‌ها و کسش شدم. نفساش کند شدن و چشماشو بست. آروم آه میکشید و به بدنش کش و قوس میداد. به ظرافت‌های بدنش و خطوط منحنی و برجستگی‌هایی که بدن به این زیبایی رو شکل داده بودن نگاه میکردم و از تجمیع اینهمه زیبایی در یک بدن لذت میبردم. وقتی حس کردم آماده س لبهاشو بوسیدم، دستشو گرفتم و نشوندمش. چشمای زیباشو باز کرد و خیره شد توی چشمام. بدون این خیره شدن و زل زدن توی چشم هم هیچ‌کاری نمیکردیم، چشماش دنیای من بودن. پوزیشنمون رو انتخاب کردیم و سر کیرمو گذاشتم روی کسش. هنوزم بعد از اینهمه سکس، حالم مثل روز اولی بود که سکس کردیم، پر بودم از هیجان و استرس، دغدغه روزهای پیش رو و سرنوشتی که نمیدونستیم چه بازیهایی برامون تدارک دیده. خیسی کسش مثل همیشه بهترین کمکم بود، به آرومی سر کیرمو وارد کردم و وقتی دیدم نرگس آرومه و شرایطش خوبه به آرومی تا ته کیرمو فرو کردم. همیشه در همین وضعیت بغلش میکردم و میبوسیدمش و وقتی خیالم از بابت همه چی راحت میشد شروع میکردم به تلمبه زدن. داشتم تلمبه میزدم و لذت میبردیم که یهو صدای در ورودی اومد و نشونه این بود که یکی از حیاط وارد خونه شده. خشکمون زد، از شدت ترس نمیدونستیم چیکار کنیم، تمام سعیمو کردم که خونسرد باشم و برای اینکه برای نرگس درد و مشکل ایجاد نشه خیلی آروم کیرمو کشیدم بیرون. بعدش سریع از جامون بلند شدیم و سعی کردیم سرو صدایی ایجاد نکنیم بلکه خطر رفع بشه.
«نرگس… نرگس…» صدای نسترن بود که داشت نرگسو صدا میکرد. با خودم گفتم این عوضی مگه نرفته بود سفر؟ از نرگس هم همینو پرسیدم، ولی دیگه عوضی رو نگفتم! دوباره سکوت شد، یه سکوت وحشتناک. صدای قلبم و جریان خون توی رگ‌هام رو میشنیدم. نرگس بهم اشاره کرد که چیکار کنم؟ قبل از اینکه چیزی بگم، خودش تصمیمشو گرفت و جواب داد: «بله، تویی نسترن؟ دارم لباس عوض میکنم، الان میام.» هنوز جمله آخرش کامل نشده بود که یهو در اتاقش با شدت تمام باز شد. من فقط تونستم دستمو بگیرم جلوی کیرم و سرمو انداختم پایین. نرگسم یه دستش جلو کسش بود و با بازو و ساعد دست دیگه‌ش سعی کرد سینه‌هاشو بپوشونه. نسترن رو کرد به نرگس و گفت چه غلطی داری میکنی؟ نرگس جوابی نداد و فقط سعی داشت برهنگی‌هاشو بپوشونه. دوباره ازش پرسید: با تو ام… چه گهی داری میخوری با این آشغال؟ جلوی این لخت شدی و از من خجالت میکشی بی حیا؟
من جرأت نداشتم نفس بکشم، چه برسه به اینکه بخوام عکس العملی نشون بدم. نسترن در حالی که داشت درو میبست رو به نرگس داد زد زود بیا بیرون تا تکلیفمو با شما دوتا روشن کنم. نرگسم که بدتر از من، خیلی ترسیده بود و زمان و مکان خودشو گم کرده بود، یهو شجاعت خیلی زیادی پیدا کرد. شورتشو پوشید، پیراهنشو تنش کرد و به سمت در حرکت کرد. با اینکه اول شروع کرد به بستن دکمه های پیراهنش، نرسیده به در توقف کرد، دکمه هایی که بسته بود رو باز کرد و از در رفت بیرون. (از اینجا به بعدشو من فقط میشنیدم) صداشو برد بالا و گفت چیه داد و بیداد میکنی؟ الکی گفتی میری سفر که مچ منو بگیری؟ میپرسیدی هم بهت میگفتم چه خبره بدبخت! نیاز نبود انقدر فسفر بسوزونی! من هر غلطی که میکنم، هر گوهی که میخورم به خودم مربوطه، همونطوری که تو هم هر گوهی میخوری به خودت مربوطه. تو کی هستی که من ازت خجالت بکشم؟ توی مسائل من و کاری که بهت مربوط نیست دخالت نکن چون منم از خیلی چیزا خبر دارم. اینجا بود که حدس زدم ارتباط نسترن و محسن فراتر از تیک زدنه و نرگسم ازش خبر داره. هرچند بعدا فهمیدم حدسم اشتباه بوده و نسترن محافظه کار تر از این حرفاس که بخواد فراتر از تیک زدن بره و نرگسم داشته الکی براساس حدس و گمان شاخ و شونه میکشیده. نسترن دوباره شروع کرد: دارم میگم این کیه وارد زندگیت کردی؟ مهران کیر خره این وسط؟
اسم مهرانو که شنیدم انگار یه سطل آب یخ رو سرم خالی کردن. شنیدن «کیر خر» از زبان نسترن هم خیلی برام عجیب بود! پس بگو چرا وقتی عید رفتیم دبی رفتار مهران با من انقدر تغییر کرده بود. دیده بود عموش و مهمتر از اون، دخترعموش به یکی دیگه انقدر توجه میکنن و لابد احساس خطر کرده بود.
نرگسم نه گذاشت و نه برداشت، جواب داد صد رحمت به کیر خر. بیست سال پیش یه مشت ابله که نصفشونم الان زیر خاک کپیدن نشستن با خودشون گفتن چطور برینیم به زندگی نرگس و به جای من تصمیم گرفتن که زن کی بشم؟ شده تا آخر عمرم شوهر نمیکنم، ولی زن مهرانم نمیشم. اینو صدبار به خود تو هم گفتم. اما انگار تو از اونا هم نفهم‌تری!
در حین جروبحث نرگس و نسترن من هول‌هولکی لباسامو پوشیدم و منتظر بودم ببینم کی موقعش میشه که بزنم به چاک. همزمان با باز شدن در اتاق نسترن داد زد لباستو بپوش کثافت! نکنه عقدم کردین که جلوش انقدر راحتی! نرگس اومد داخل، پشمام ریخت، پیراهنش تو دستش بود، درو محکم کوبیدو گفت کثافت خودتی آشغال. بعدا بهم گفت اونجایی که به نسترن گفته بوده تو کی هستی که ازت خجالت بکشم، پیراهنشم درآورده و لخت شده. میگفت نسترن ریده بود به خودش. نرگس با همون وضعیت اومد به سمت من، محکم بغلم کرد، چند لحظه سرشو گذاشت رو سینه‌م و چشماشو بست. یه قطره اشک از گوشه چشمش چکید رو لباسم. لباشو چسبوند به لبام و بعد از چند ثانیه رفت عقب، زل زد تو چشمام و آروم گفت: من اگر میخواستم زن مهران بشم، روز تولدت با اصرار باهات نمیخوابیدم. خیالم از بابت نرگس راحت شد اما همچنان هنگ هنگ بودم. پیشونیشو بوسیدم و گفتم بهتره من برم. نرگس در اتاقو باز کرد، از در رفتم بیرون، نرگسم با همون وضعیت لختی پشت سرم اومد ولی جلوی در اتاق وایساد. داشتم به سمت در حیاط حرکت میکردم که نسترن گفت وایسا شازده! وایسادم، احساس کردم داره حرکت میکنه به سمت من. تا برگشتم به طرفش چنان کشیده ای زد تو صورتم که تا اون روز از کسی نخورده بودم. صداش تو سالن پیچید. خواستم عکس‌العملی نشون بدم، اما به سختی جلوی خودم گرفتم تا کار از این بدتر نشه. کشیده رو که زد، نرگس با گریه رفت توی اتاق و بازم درو محکم کوبید. نسترن با فریاد بهش گفت آدمت میکنم! بعد رو کرد به من و گفت دوشنبه میای شرکت برای تسویه!


دوشنبه‌ای که نسترن منتظر بود برای تسویه حساب برم شرکت هیچوقت از راه نرسید و اصلا پیگیرش نشدم و دیگه پامو توی اون شرکت نذاشتم. یه نامهٔ استعفا نوشتم و دادم نرگس برد تحویل بخش اداری داد. چند روز بعدم بهم گفت نسترن و محسن حساب و کتاباتو انجام دادن ظرف یکی دو روز آینده قراره به حسابت واریز کنن و چقدرم که کمتر از محاسباتم واریز کردن. با رفتنم از شرکت، عملاً مهتمرین و بهترین راه من برای نزدیک شدن به پدر نرگس و جلب نظر مثبتش به بن‌بست رسید.
تا یه هفته بعد از اون اتفاق با نرگس قرار حضوری نمیذاشتیم. نرگس به شدت از طرف نسترن تحت فشار بود و منم تهدید کرده بود که حدوحدود خودمو بدونم وگرنه کار میده دستم. البته پر واضح بود که در مورد من نمیتونست غلط خاصی بکنه ولی بخاطر اینکه نرگسو بیشتر از این تحت فشار نذاره و اذیتش نکنه کمی ارتباطمونو کنترل شده حفظ کرده بودیم. هر دومون از استرس اینکه چه اتفاقی قراره بیفته داشتیم منفجر میشدیم. این بود که تا قبل از اعزام من به سربازی چندباری بیشتر همو ندیدیم و می‌رفتیم کافه پاتوقمون.
حس میکردم یه غمی توی وجود نرگس هست اما هرچی بیشتر تلاش میکردم که بدونم مشکلش چیه کمتر به نتیجه میرسیدم و خودشم اتفاقی که توی خونه‌شون افتاده بود رو دلیل ناراحتیش بیان میکرد. اما توی چشماش میدیدم که غمی بزرگتر از این حرفا تو دلشه.
چهار روز قبل از اعزامم قرار گذاشتیم برای خداحافظی همدیگه رو ببینیم. قرار بود چند روز زودتر برم تهران و کمی به کارام سروسامان بدم و چندروزی هم خونه پیش مامان و برادرم باشم و از تهران برم به شهری که قرار بود دورهٔ آموزشی رو توش بگذرونم.
رفتیم کافه. نرگس خیلی ناراحت و کلا تو خودش بود. هرچی سعی میکردم بهش نزدیک بشم و بفهمم تو دلش چه خبره، منو پس میزد و گارد عجیبی میگرفت. نشسته بودیم سر همون میزی که توی اولین قرارمون نشسته بودیم. دو تا قهوه سفارش دادم، نرگس لب نزد و ناراحتی و غصه‌دار بودن رو بهونه کرد برای اینکه زودتر برگردیم. گفتم من سربازم، سربازا هم گشنه‌ن و به هیچی رحم نمیکنن، فعلأ علی‌الحساب قهوه‌ت رو میخورم و بعدشم خودتو یه لقمه میکنم. نرگسی که همیشه اینجور مواقع با حاضر جوابی و شوخی دنبالهٔ حرفمو میگرفت و سعی میکرد کم نیاره و برجکمو بزنه یا خودشو لوس کنه و دلبری کنه برام، کوچکترین عکس‌العملی به حرفم نشون نداد. دلشوره عجیبی به جونم افتاده بود. از کافه زدیم بیرون. تا یه جایی رسوندمش و برگشتم خونه.
آخر شب داشتم وسایلمو جمع‌وجور میکردم تا فرداش برگردم تهران. ساعت ۱۱-۱۲ شب بود که نرگس پیام داد بیا بیرون. تا اون شب سابقه نداشت که اینطوری همدیگه رو ببینیم. رفتم جلوی در. دیدم ماشینشو پارک کرده، پیاده شده و تکیه داده به ماشین و داره مثل ابر بهار گریه میکنه. سریع دویدم پیشش، خودشو انداخت تو بغلم و هق‌هق گریه‌ش شدت گرفت. بردمش توی حیاط. نشستیم لبهٔ تراس، بغلش کردم و سرشو گذاشتم رو شونه‌م.
هرچی میپرسیدم چی شده حرفی نمیزد و جواب درست و درمونی نمیداد. بحثو میکشید به اینکه «میخوای بری سربازی دلم برات تنگ میشه، از وقتی همدیگه رو داریم تاحالا یه مدت طولانی از هم دور نبودیم» و از اینجور حرفا. گفتم مگه دارم میرم جبهه؟ آموزشی سربازی که این حرفارو نداره، وسط دوره چند روز مرخصی میدن و میام میبینمت، هر روز بهت زنگ میزنم و حرف میزنیم عزیزدلم، یکی دو ماه تحمل کنی سختیامون تموم میشه. اما بازم آروم نمیشد. دلشوره عجیبی گرفته بودم. به شوخی گفتم نکنه خواب دیدی شهید شدم که اینجوری گریه میکنی؟ زمان جنگ لباس پاره و خونی ملتو با یه پلاک تحویل خانواده‌‌ش میدادنو میگفتن طرف شهید شده، خانواده‌ش اینجوری بی‌تابی نمیکردن که تو داری گریه میکنی. بهم گفت «خفه شو». چشمام گرد شد، تاحالا سابقه نداشت اینجوری باهام حرف بزنه ولی سعی کردم درکش کنم.
هرچی میگفتم گوشش بدهکار نبود و همه‌ش از دوری و دلتنگی حرف میزد. دستاشو گرفته بودم توی دستم و هی میبوسیدم. فکر اینکه یکی دو ماه نمیتونم ببینمش. دیوونه‌م میکرد، اما نمیخواستم حرفی بزنم یا ابراز دلتنگی کنم که غصه‌ش بیشتر بشه. شالشو در آورد، گردنبندشو از گردنش باز کرد و انداخت گردنم، گفت پیشت بمونه، اومدی ازت میگیرم.
این دیوونه‌بازی‌ها چی بود که درمیاورد؟ این حرفا چی بود که میزد؟ هزار بار گفت «دوست دارم، تو همهٔ زندگیمی، دوستم داری؟ اگه دیگه نبینمت چی؟ تا لحظهٔ مرگم عاشقتم.» یخورده که گذشت رفت تو فاز بهونه گیری که «چرا اونروز نسترن به اون شکل باهامون برخورد کرد و حتی بعد اینکه زد تو گوشت عکس‌العملی نشون ندادی؟ چرا وقتی من باهاش بحث کردم پشتم درنیومدی؟» گفتم هرکاری میکردم وضع بدتر میشد. اما قبول نمیکرد و بهونه گیریهاشو ادامه میداد.
چند ساعتی همون‌طور توی بغلم بود تا یخورده آروم شد. از جاش بلند شد، باهام خداحافظی کرد و منو با یه دنیا فکر تنها گذاشت و رفت.


صبح زود جلوی سازمان نظام وظیفه بودم، بعد از یکی دو ساعت معطلی درو باز کردن و رفتیم داخل. تقسیم بندیمون کردن و مشخص شد که توی کدوم یکی از نهادهای نظامی باید خدمت کنیم. مرحله بعدی، مشخص شدن پادگان آموزشیمون بود. غرب کشور!!! با توجه به اینکه کارشناسی ارشد داشتم انتظار داشتم با کمی خوش‌شانسی نزدیک‌تر به تهران باشم، اما بخت یارم نبود و سوار بر اتوبوس راه افتادیم به سمت پادگان آموزشی. توی راه به نرگس و مامانم پیام میدادم و از اوضاعم باخبرشون میکردم. نرگس یه خط در میون جواب میداد. گذاشتم به حساب ناراحتیش.
نصف شب رسیدیم جلوی پادگان، به صف شدیم، یکی دو ساعتی طول کشید تا خودمون و وسایلمون رو گشتن و فرستادنمون داخل.
فردا عصر در اولین فرصت کارت تلفن خریدم و به نرگس زنگ زدم. گریه میکرد و از دلتنگی میگفت. بعدش به مامانم زنگ زدم و بهش گفتم اگه تونستی با نرگس تماس بگیر و صحبت کنید با هم. هر روز غروب بعد از پایان کلاس و در زمان آزاد با نرگس و مامانم صحبت میکردم.
روز چهاردهم آموزشی بود که شماره نرگسو گرفتم، خاموش بود. دوباره و سه باره گرفتم، بازم خاموش بود. شماره مامانمو گرفتم، جواب نداد. استرس گرفتم و به دلم افتاد که یه اتفاقی افتاده. بار دوم مامانمو گرفتم. جواب داد. ناراحتی رو توی صداش حس کردم. گفتم لابد اینم از دلتنگیه. بهش گفتم از نرگس خبری نداری؟ هرچی گرفتمش خاموشه. سکوت پشت خط حکمفرما شد. چند بار گفتم الو… الو… که مامانم با ناراحتی خیلی زیاد گفت نرگس امروز ظهر زنگ زد و داشت گریه میکرد. یخورده صحبت کرد و در نهایت گفت: «مامان، منو ببخش، من لیاقت اینکه عروست بشم رو نداشتم. تا آخر دنیا جای نادر تو قلبمه و تو هم برام مثل مادر خودم عزیزی. به هرکی میپرستی قسمت میدم بیشتر از قبل، بیشتر از چشمات مراقبش باش. خداحافظ».
دیگه نفهمیدم چطور خداحافظی کردم. شماره نرگسو گرفتم. «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش بود».
تا قبل از خاموشی ۱۰۰ بار شماره‌ش رو گرفتم. خاموش… خاموش… خاموش…
پر از غم و خشم بودم. نامرد بد زمانی رو انتخاب کرده بود واسه بی‌وفایی. البته از نظر نرگس، بهترین زمان بوده، چون دستم از همه‌جا کوتاه بود. نه مرخصی میدادن بهم، نه میتونستم از پادگان خارج بشم. به فرار هم فکر کردم، اما لازمهٔ اون هم این بود که از پادگان خارج شم و این امکان فراهم نبود. احساس خفگی میکردم، مثل کسی که دست‌وپاشو بستن و انداختنش توی یه استخر پر از آب و هیچ‌کاری از دستش برنمیاد و باید با زجر بمیره. کارم شده بود هر روز و هر روز صدها بار گرفتن شمارهٔ نرگس. شمارهٔ نسترن و خونه‌شون هم جواب نمیداد.
نصف دورهٔ آموزشیمون گذشت و بهمون مرخصی میان‌دوره دادن. مستقیم رفتم یزد. دم خونهٔ اون نامرد که بعد از چندسال عاشقی حتی منو لایق خداحافظی هم ندونسته بود.
خونه‌شون تقریباً انتهای کوچه بود. هرچی زنگ زدم خبری نشد. تونستم ته کوچه جای مناسبی برای موندن پیدا کنم که توی دید نباشه و همسایه‌هاشونم مشکوک نشن. نشستم و چشم دوختم به در. ساعتها گذشت و کسی وارد و خارج نشد. سه روز از ۶ صبح تا ۱۲ شب منتظر بودم که کسی رو ببینم. فقط آب میخوردم که نیاز به دستشویی رفتن پیدا نکنم و هروقت نیاز میشد همونجاها میشاشیدم. بوی تند شاش و عرقم حال خودمم بد میکرد. روز سوم آخرای شب در پارکینگ باز شد و نور چراغ یه ماشین که میخواست از خونه خارج بشه مشخص شد. سریع از جام بلند شدم و دویدم به سمتش. تا بخواد سرعت بگیره ازش جلو زدم و جلوی ماشین وایسادم. ترمز بدی گرفت و وایساد. نور چراغش توی چشمم بود و نمیدیدم کی توی ماشینه، ولی معمولاً نرگسو نسترن با کمری تردد میکردن. نمیتونستم دوست دارم کی تو ماشین باشه و باهاش رو در رو بشم. چنتا بوق زد و وقتی دید کنار نمیرم چراغ ماشینو خاموش کرد، نسترن بود. مطمئنا منو شناخته بود که وقتی گفتم شیشه رو بده پایین، اینکارو انجام داد. گفتم خواهر نامردت کجاس؟ جوابی نداد. گفتم داد بزنم یا جوابمو میدی؟ گفت آروم باش. دوباره گفتم نرگس کجاس؟ گفت ایران نیست. دیگه دنبالش نگرد. گفتم مگه میشه؟ تا چند روز پیش تماس داشتیم. گفت خودت داری میگی چند روز پیش. دو هفته‌س از ایران رفته و دیگه هم برنمیگرده. نشستم روی جدول پیاده رو. همزمان که داشت شیشه رو میداد بالا گفت فراموشش کن و گاز داد و رفت. دنیام ویران شد. گیج و منگ بودم. نمیدونم چند دقیقه نشسته بودم اونجا، یهو به خودم اومدم و دیدم دارم برای بار چندم شماره نرگسو میگیرم و همچنان خاموشه.
پاشدم بی‌هدف راه افتادم. به اولین سوپری که رسیدم یه بسته سیگار و یه فندک گرفتم. تفریحی سیگار کشیده بودم اما سیگاری نبودم که به لطف نامردی نرگس شدم. به قول معروف کون‌به‌کون و سیگار پشت سیگار در عرض چند ساعت یه بسته سیگارو تموم کردم. گلوم خشک و داغون شده بود ولی برام اهمیتی نداشت.
فردا باید برمیگشتیم پادگان. رفتم ترمینال و چون مستقیما اتوبوسی به اون شهر نبود مجبور شدم دو مسیره برگردم پادگان و صبح با تاخیر رسیدم. زندگی مزخرف‌تر از این نمیشد. روزای اول که میدیدم رو در و دیوار دستشویی‌های پادگان نوشته «سربازی عشقمو ازم گرفت» میخندیدم بهشون، اما الان خودمم به این درد گرفتار شده بودم.
در طول روز فقط حواسم پیش نرگس بود و کاری که باهام کرده بود. بعدشم تا چشم میبستم تصویرش میومد جلوی چشمم. همه خاطراتمون به سرعت از ذهنم عبور میکردن. از اولین روزی که با هادی و شیرین رفتیم بیرون و روم نمیشد باهاش حرف بزنم، اولین قرارمون توی کافه و گرفتن دستش، اولین باری که رفتم خونه‌شون و با بوسه و بغل کردن و هم‌آغوشی خودمونو خفه کرده بودیم و اولین روابط عاشقانه و تقریبا سکسیمون رو انجام دادیم تا روز تولدم و تک‌تک لحظه‌های اولین سکسمون. سکسهای بعدی که همه‌شون مثل اولی جذاب بودن و آخرین سکسی که منجر به افتضاحی شد که نسترن به بار آورد و عشقمونو نابود کرد.
دوتا گردنبند یادگاری از نرگس داشتم که یکیشونو باید بهش برمیگردوندم. هر دو رو به گردنم انداخته بودم و همیشه همراهم بودن.
دوران آموزشیم تموم شد و برگشتم تهران. شده بودم یه آدم گیج و منگ که فقط دنبال این بودم که روز رو به شب و شب رو به روز برسونم. تنها عادتی که ترک نکرده بودم، گرفتن صدها بارهٔ شماره نرگس بود و شنیدن خاموش بودن گوشیش.
۹ماهی از دوران سربازیمو گذرونده بودم و دل و دماغی واسه زندگی نداشتم.
یه روز که پای اینترنت و توی فیسبوک بودم، نوتیفیکیشن‌هامو چک میکردم که دیدم یکیش نوشته نسترن درخواست دوستیمو قبول کرده. یادم اومد که همون اوایل که با نرگس دوست شده بودم به هردوشون ریکوئست داده بودم. نرگس قبول کرده بود و نسترن عکس‌العملی نشون نداده بود. البته اهمیتی هم اونموقع نداشت و اصراری هم نداشتم. برام عجیب بود که چرا «الآن» قبول کرده درخواستمو؟
رفتم توی پیجش. عکسایی از خودش و محسن دیدم. ظاهرا تو این مدت باهم نامزد یا ازدواج کرده بودن. جالبیش این بود که نسترن که اینجا جانماز آب میکشید، عکس بی‌حجاب گذاشته بود. صفحه‌ش رو اسکرول کردم پایین تر. چنتا عکس توی دبی و ترکیه رو رد کردم.
نسترن عوضی‌تر از چیزی بود که فکرشو میکردم. تیر خلاصو به روح تقریبا نابود شدهٔ من شلیک کرده بود. رسیدم به پستی که واسه ۸-۹ ماه قبل بود، تصویری بود از خودش، نرگس، مهران و پدرشون. نرگس و مهران در وسط تصویر و نسترن و پدرش دو طرف اونها. همراه با یه لبخند کثیف روی لبای نسترن و این کپشن: «عزیزانِ من، خوشبختیتون آرزومه». مطمئن بودم هدفمند درخواست منو قبول کرده بود تا زهر خودشو کامل بریزه. نمیدونم دلیل اینهمه نفرتش چی بود که میخواست منو نابود کنه؟ شایدم میخواست کمکم کنه که نرگسو فراموش کنم. عکسو لایک کردم!!
شده بودم یه ربات بی‌روح. صبح میرفتم یگان خدمتی، ساعت ۲ میومدم. یه غذایی می‌خوردم و میرفتم توی اتاقمو و سیگار بود که میکشیدم. بعد از روشن کردن یکی از سیگارام، فندکو گرفتم زیر پاکتی که هدیه تولدم بود و روش طرح لبای نرگس نقش بسته بود و از هرچیزی تو دنیا برام مقدس‌تر بود. آتیش روی پاک و کارت پستالش پیش میرفت و وقتی به رژ رسید یک لحظه شدت گرفت و سرایت کرد به دور طرح لب نرگس، کاغذ سوخت و رژ ذوب شده چکه کرد روی میزم. یکی از مقدساتم نابود شد. نرگس به شدیدترین شکل ممکن توی قلب و ذهنم هک شده بود و فراموش کردنش ممکن نبود برام. مامانم خیلی غصه میخورد ولی کاری هم برام از دستش برنمیومد.
همه‌ش یاد حرفم به هادی میفتادم که بهش گفته بودم چطور بلافاصله بعد از شیرین حرفای عاشقانه‌ش رو به پریسا میزد و ادعا میکرد عاشقشه و برام عجیب بود این قضیه. حالا دوست داشتم نرگسو ببینم و بپرسم چطور تونستی تو هم اینکارو بکنی؟
تصمیم گرفته بودم عوض بشم. بشم یه آدمی که از دخترا فقط سکس میخواد و نه چیز دیگه‌ای. با یکی دوست شدم. اسمش ساغر بود. از همون اول سعی میکردم با رفتارام بهش بفهمونم که روی رابطهٔ طولانی و آینده و اینجور چیزا حساب نکنه. رابطه‌مون بیشتر حول‌وحوش خوشگذرونی میگشت. پارتی میرفتیم، توی پارتی‌ها مشروب میخوردیم و مست میکردیم، با اکیپ‌های دختر و پسری مثل خودمون میرفتم مسافرت و تور کویر و شمال و … و به قول معروف دنبال کسکلک بازی بودیم و بساط سکسمون هم به راه بود. یه شب بعد از یه پارتی رفتیم خونهٔ من و تصمیم داشتیم سکس کنیم، برام مهم نبود که قبل از من با آدمای دیگه‌ای هم سکس داشته. تو بغل هم ولو شده بودیم رو مبل.
دستشو گرفتم و کشیدم سمت خودم. یاد بار اولی افتادم که رفتم خونه نرگس و روی مبل نشسته بودیم و کشیدمش سمت خودم.
بغلش کردم و سرشو گذاشتم روی شونه‌م و با دست راستم تو بغلم نگهش داشتم و دست چپمو از روی لباس گذاشتم روی سینه‌ش. یاد وقتی افتادم که دست چپمو گذاشتم رو سینه نرگس و اونم دستشو گذاشت روی دستم و با نوازش دستم بهم اجازه پیشروی داد.
با مالیدن سینه‌هاش شروع کرد به آه کشیدن. خدایا، داشتم دیوونه میشدم، چرا صدای آه کشیدن نرگس میپیچید تو گوشم؟
جابجا شدیم و تی‌شرت و شلوار خودم و لباسای ساغرو درآوردمو نشوندمش رو پام و صورتمو به صورتش نزدیک کردم، لبامو گذاشتم روی لباش. تلخ بود در مقابل لبهای نرگس.
چرا داشتم ادامه میدادم؟ چیو میخواستم ثابت کنم به خودم؟ میخواستم به زور به خودم بقبولونم که جای خالی نرگس پرشدنیه؟ نه، نبود.
ادامه دادم و خواستم سوتینشو بکشم بالا که سینه‌هاش مثل سینه‌های نرگس با لرزش بیان بیرون. دستم همراهی نکرد. دستمو بردم پشتش و بند سوتینشو باز کردم و انداختم رو میز جلوی مبل. سینه‌های خوشفرم و خوش اندازه و بی‌نقصی جلوی چشمام بودن، اما اینا کجا و مال نرگس کجا؟
انگار قضیهٔ رو کم کنی بود بین نادر واقعی و نادری که به زور میخواستم باشم. به نفعم بود نادر واقعی بازنده باشه بلکه بتونم کابوس نرگسو فراموش کنم.
بلندش کردم رو زانوهاش، بغلش کردم و هر دوتا دستمو بردم پشتش، نزدیکش کردم به خودمو، مشغول خوردن سینه‌هاش شدم و همزمان اونم داشت بدن منو نوازش میکرد. تنها چیزی که این وسط عادی بود، سیخ شدن کیرم بود. همینطور که داشتم سینه‌هاشو میخوردم خودشو کج کرد به سمت پایین و از روی شورت کیرمو گرفت و مشغول ور رفتن باهاش شد. هیچ حس خوبی پیدا نکردم، خدا خدا میکردم کیرمو از بغل شرتم درنیاره. ساغر خودشو کشید عقب و نشست روی کیرم، یه آه کشید و لباشو گذاشت رو لبام و دوباره مشغول لب گرفتن شدیم. لباشو جدا کرد و با عشوه شهوتناکی گفت پاشو بریم رو تخت. بغلش کردم و پاهاشو حلقه کرد دور کمرم، مثل نرگس. رفتیم روی تخت و خوابیدیم کنار هم. حرفای سکسی میزد و سعی میکرد کیرمو سیخ سیخ کنه. بلند‌ شدم شورتمو درآوردم و رفتم روش، بین پاهاش نشستم و شورتشو در آوردم. کسش خیس خیس شده بود و کیرم سیخ سیخ. سر کیرمو گذاشتم بین لبهای کسش و نوازشش کردم. صدای آه و نالهٔ نرگس تو گوشم پیچید. نمیتونستم کیرمو فرو کنم تو کسش. نرگس به بدترین شکل ممکن منو ترک کرده بود و انگار با خودش روحمو هم برده بود. همه‌ش احساس میکردم یه چیزی کمه توی وجودم. با هر ضرب و زوری بود خودمو شکست دادم و کیرمو تا ته فرو کردم توی کس ساغر، تنگ و داغ بود و حرارتش کافی بود تا شهوتمو چند برابر کنه، اما نه توی این شرایط، تلمبه زدم و بعد از چند دقیقه بدنش لرزید و ارضا شد. برام مهم نبود که منم ارضا شم و تصمیم گرفتم کیرمو از تو کسش دربیارم. نتونستم بغلش کنم و مثل نرگس بهش آرامش بدم. با خودم کلنجار میرفتم. دلم براش سوخت، ساغر نباید قربانی میشد، گناهی نداشت. باید مراقبش میبودم. بغلش کردم و سعی کردم با نوازش و بوسیدنش بهش آرامش بدم. بعد از چند دقیقه از تو بغلم بلند شد و به وضوح دلخور بود اما چیزی نگفت. دوباره بغلش کردم، عذرخواهی کردم بخاطر رفتارم و اینکه تمرکز نداشتم و نتونسته بودم دل به کار بدم. یه پیک مشروب نوشیدم، سیگارمو روشن کردم و غرق افکارم شدم. من آدم اینجور رابطه‌ها نبودم و از طرفی دلی هم نمونده بود برام که به کسی ببندم.
فرداش کلی با ساغر حرف زدیم و نتیجه این بود که کات کنیم.
بعد از ساغر چندبار دیگه تلاش کردم، اما کارِ من نبود اینجور ارتباطی. پس، بیخیال شدم.

🎵🎵 یک نفر در همه دنیاست که بی عشق خوش است / من بیچاره گرفتار همان یک نفرم (شرح شیرین - بابک جهانبخش) 🎵🎵


سربازیم تموم شد. اواخر سربازی به صورت پاره‌وقت توی یه شرکت مشغول به کار شدم. کارم طراحی نمای ساختمان و محوطه‌سازی و طراحی داخلی بود. به صورت پروژه‌ای بهم حقوق میدادن و بد نبود درآمدم. بعد از سربازی تمام وقت مشغول به کار شدم و از نظر حقوق هم پیشرفت چشمگیری کرده بودم.
با صحبت با چندتا از دوستام که از ایران رفته بودن، منم به صرافت مهاجرت افتاده بودم. تغییر محیط، اونم در این حد شاید میتونست حالمو بهتر کنه. رزومه‌م رو بروز کردم. از طریق ایمیل با چندتا شرکت توی آلمان، هلند، ایتالیا و فرانسه مکاتبه کردم و در نهایت از یه شرکت هلندی و یه شرکت ایتالیایی جواب مثبت گرفتم. شرکت هلندی رو انتخاب کردم چون از طریق فیسبوک نسترن فهمیده بودم که واسه دکتراش از ایتالیا پذیرش گرفته و اونجا زندگی میکنه. نرگسو توی فیسبوک بلاک کرده بودم، البته قبل از بلاک کردن صفحه‌ش رو چک کردم و دیدم چندسالی میشه که پست جدیدی نذاشته. نسترنو ولی بلاک نکرده بودم.
از طریق درخواستی که اون شرکت هلندی به سفارت هلند داده بود موفق شدم ویزامو بگیرم و بعد از حدود ۶ ماه مهاجرت کنم به شهر نایمخن.


🙏🏻🙏🏻 سلام به شما خواننده‌های خوب و با محبت. ازتون بابت وقتی که برای خوندن و ثبت بازخوردهاتون نسبت به ماجراهای من و نرگس (نرگس مست) صرف میکنید سپاس‌گزارم.
تا جایی که بتونم جواب کامنت‌ها رو میدم. (بجز اونایی که حاوی توهین هستن). پس اگر نظری ثبت کردید میتونید مجددا مراجعه کنید تا جواب کامنتتونو بخونید.
اگر ممکنه، خواهش میکنم در صورتی که ماجرای هر قسمت رو دوست داشتید با لایک کردن ازش حمایت کنید تا توی لیست پست‌های منتخب قرار بگیره و قسمت بعدی سریعتر و خارج از نوبت بررسی و تایید بشه.

ماجرای من و نرگس احتمالا یکی دو قسمت دیگه هم ادامه خواهد داشت. ازتون خواهش میکنم تا پایان صبر کنید و همراهم باشید.

ارادتمند شما، نادر

ادامه...

نوشته: نادر میرزا


👍 93
👎 0
62701 👁️


     
برای نظر دادن وارد شوید یا ثبت نام کنید

926725
2023-05-07 01:08:05 +0330 +0330

ادامه بده ک داری دقیقا تموم دردامو واسم زنده میکنی

3 ❤️

926740
2023-05-07 02:20:54 +0330 +0330

خیلی دوس داشتم مشتی ادامه بده که منتظرم

2 ❤️

926746
2023-05-07 03:03:55 +0330 +0330

هیچ حرفی نمیشه زد دوس‌ نداشتم این شکلی تلخ باشه ولی خب زندگی همینه امیدوارم پایان داستان حداقل یکمی تلخی این جدایی رو کم کنه

2 ❤️

926748
2023-05-07 03:31:22 +0330 +0330

با وجود داشتن شرایط معافیت(مرگ پدر)، خدمت رفتن رو باید حذف میکردید و مسیر جایگزین میگذاشتید.
و باز اینکه قبل سربازی رفتید دوبی و چطور پاسپورت گرفتید رو توضیح ندادید!!!

1 ❤️

926751
2023-05-07 03:46:14 +0330 +0330

عالی بود زودتر ادامه بده

1 ❤️

926752
2023-05-07 03:56:49 +0330 +0330

پاراگراف اول چقدر بی عدالتی تو ایران بود وجدانن
ما ارشد گرفتیم تو اسنپ کار کنیم یه عده با پول ددی …
در مورد داستانم بگم ک نادر جان عالی ولی تو رو ناموست تهش نرین تو همه چی

2 ❤️

926771
2023-05-07 06:52:52 +0330 +0330

ممنونم بابت داستان قشنگت ولی لطفکن هر روز اپلود کن بقیشو چون تاخیر که داره آدم یادش میره داستانو متشکرم

1 ❤️

926780
2023-05-07 08:07:22 +0330 +0330

دیشب تا وقتی بیدار بودم سایتو هی چک‌کردم ببینم نرگس مست اومده یا نه ک نیومده بود و خوابیدم
صبح باز چک‌کردم دیدم آپلود شده
نشستم خوندم
فعلا ده دقیقه از زمان حاضر بودن در محل کارم گذشته. 😁

منتظرم که بنویسی باز

1 ❤️

926801
2023-05-07 10:34:31 +0330 +0330

به صاحب پست
یکی از دوستانم که خودش و برادرش دانشجو بودن تو دوتا مقطع،با همین راه معافیت کفالت گرفت.در صورتی که برادر کوچکترش رفت سربازی.

0 ❤️

926804
2023-05-07 11:24:33 +0330 +0330

دمت گرم لایک بهت اون دفعه گفتم این دفعه هم میگم چرا اینقدر دیر به دیر میذاری

1 ❤️

926807
2023-05-07 11:40:25 +0330 +0330

عالی بود
یه جورایی درد خیلیا رو گفتی
منتظر قسمت بعدیم 🙏

2 ❤️

926810
2023-05-07 11:56:02 +0330 +0330

من به عشقم رسیدم ولی دوست داشتم داستانتو

1 ❤️

926812
2023-05-07 12:29:30 +0330 +0330

❤️💋❤️💋❤️💋❤️

1 ❤️

926818
2023-05-07 14:32:42 +0330 +0330

قسمت بعد رو لطفا سریعتر بزار تو سایت رفیق ‌.خیلی از اتفاقاتش برا اکثر بچه‌های سایت تجربه شده

1 ❤️

926827
2023-05-07 15:09:15 +0330 +0330

از قدیم گفتند چون از دل برآید لاجرم بر دل نشیند زیبا نوشتی دمت گرم که برای شعور خواننده ات ارزش قائلی

1 ❤️

926842
2023-05-07 17:37:52 +0330 +0330

عالی هستین ادامه بدین

1 ❤️

926856
2023-05-07 19:59:43 +0330 +0330

ادامه بده

1 ❤️

926859
2023-05-07 20:12:17 +0330 +0330

اخ اخ این حستو تو سربازی درک میکنم منم قبل اعزام به خدمت از دستش دادم خیلی نابودم کرد :(

1 ❤️

926860
2023-05-07 20:26:45 +0330 +0330

واقعا متاسفم نادر😞
واقعا که دختره چجوری ولت کرد رفت😞
کاش نامرد زمونه نبود آنکه دلت را برد…دلی برد روحی کنید دلت تنگید روحت نابود شد 💔
واقعا متاسفم نادر جان😞تنها چیزیکه دخترا درک نمیکنن احساس یه مرده💔
اگر می‌ فهمیدن ۷۰ درصد سختی برای یه مرده فکر نکنم اینجوری دل بری میکردن واقعا کاش دخترا (۱۸به بال و باکره ها) هم درک میکردن این سختی هارو اون زمان این نمیشد وضع جوون ایرانی (همیشه جوون برای یک پسر ۱۸سال به بالا(من میگم))
این نبود

1 ❤️

926861
2023-05-07 20:28:48 +0330 +0330

داداش گلم اگه این داستانت پایان یافت(۵قسمن)
دویاره از خاطراتد بگو و اسم اون داستان جدید بزار (نرگس نامرد)

1 ❤️

927019
2023-05-08 18:49:31 +0330 +0330

لطفاً هر چه سریعتر قسمت بعدی رو بنویس خیلی جذب داستانت شدم

1 ❤️

927026
2023-05-08 20:13:34 +0330 +0330

کیه که این تجربه رو نداشته باشه یکیش من

2 ❤️

927186
2023-05-09 12:35:39 +0330 +0330

عالی بود پسر محشر

1 ❤️

927368
2023-05-10 15:29:03 +0330 +0330

داستان زندگیت خیلی زیباست با تمام فرازونشیب هاش
ولی این داستان رو اون افرادی میفهمن که عشق واقعی رو تجربه کرده باشن
فقط این دردها یکطرفه نیست مطمئن هستم نرگس بیشتر از تو درد کشیده
چون اون دختره و روح و روان دخترها به مراتب لطفیترن

1 ❤️

928040
2023-05-15 00:42:47 +0330 +0330

عالی بود

1 ❤️

930607
2023-05-30 12:49:56 +0330 +0330

داداش کیرم دهنت (ببخشیدا) اشکم درومد
داستانت عالیییییه خیلی خووووووبی
تنها داستان ک توش دنبال سکس نیستم همینه
خیلی خوبه خیلییییییی

0 ❤️

931920
2023-06-07 06:34:03 +0330 +0330

داداش اگه داستانت واقعیه ،کیرم تو این زندگی
شوقم به ازدواج کمرنگ تر شد😂

1 ❤️

931922
2023-06-07 06:36:14 +0330 +0330

ولی برام عجیبه !
این نرگس چرا اینطوری کرد آخه
یه داستانی یبار خونده بودم یه پسری به اسم آکو با دختر همسایشون دوست بود
مثل همین داستان بود اونم!

1 ❤️